در تنشوران، جانم را مگیر
وقتی میافتم به کتابخوانیِ کنترل نشده، خدا را هم بنده نیستم. کلا بالا میآورم و مثلِ سگ میخوانم. دیشب داشتم کتاب را با خودم میبردم تنشوران. میبردم نه؛ بردم. در حیاط خلوت نویسندگان را بردم توی حمّام. لایِ بخارها، کنارِ شلوار قهوهام میپاییدمش. روی عطفِ کتاب عکسِ ساراماگو بود. بخشِ حمّامش را میآورم. دو تا نویسنده به واسطهی حمّام رفتند به دیارِ باقی. یکیشان روبرت موزیل که من چیزی ازش نخواندهام؛ دیگری ژن ژنه که نامش هم را تا به حال نشنیده بودم؛ ولی باید بابایش شاعر باشد؛ که اسمِ تولّهاش را گذاشت ژان تا با ژن ترکیبِ ماندگاری بسازد. مانند اسمِ پایانِ رأفتِ فوتبالیست که من همیشه به هوشِ بابایش غبطه میخورده، میخورم، و به قول مجریها خواهم خورد. پایانِ رأفت. خودش هم سبیلهاش را تاب میداد در نوکِ حملهی قرمزها به جای آن که گل بزند.
حولهی حمّامِ من یک شالِ فلسطینی است که داداشم از کربلای چند سال پیش آورده بود. این قدر بزرگ است که میتوان باهاش یک امّت را خشک کرد. من حوله و بالشِ خوبم را توی خوابگاهِ فاطمی جا گذاشتهام و تو خانهمجرّدی همهی ابزارم فیک است؛ مثلِ همین حوله که از خندهدارترین حولههایی است که یک نویسنده میتواند داشته باشد. یا بالش که پتوی سربازی است که لوله شده. فکر کنم جوزف کنراد به حمّام خیلی علاقه داشت. توی این کتابِ بامزه، استیون کرین، حولهی خیس میانداخت روی سرش تا موقع نوشتن «دستگاه» را سرد کند. و من از حمّام برای فکرهام استفاده میکنم. گاهی هم برای خودم سخنرانی میکنم در اهمیّت تقوا.
البته دوستانم من را نویسنده نمیدانند؛ نه به خاطر حمام رفتنم که وقتی ازش بیرون میآیم، تمام لباسم به طرزِ شگفتآوری از لکّههای دایرهای آب پر شده و ندیدهاند من هیچ وقت خودم را خشک کنم، نه به خاطر این که بد مینویسم یا بلد نیستم بنویسم، بیشتر به این خاطر که میگویند سیگاری نیستم، فکر کن هیچ کس ژان پل سارتر را بیسیگار یا پیپ یا هر دودکشِ دیگری ندیده است. ولی همین یک قلم آنها را از این که من نویسنده باشم از اساس ناامید کرده؛ چه نویسندهی خوبی باشم، چه نباشم که نیستم.
ولی کتابِ توی دست رفقا را به خنده انداخت. آن هم با آن ظاهر خیس تازه حمّام آمده. همیشه مثلِ آدمی هستم که انگار جن در حمام دیده و از آن فرار کرده باشد. این که با کتاب رفتهام حمّام معنی بدی دارد. یعنی غیرِ از خودم، صادق هدایت (که تصویرش عینِ بچه پولدارهای لوس و نُنر است)، تولستوی (که انگار تازه از کلاسِ خارج مسجد اعظم آمده بیرون)، کافکا (که خیلی شبیه بچّههای مظلومِ بسیجی ترمِ یکیست)، جویس (شبیه راننده تراکتور مشنگِ روستای پدریام است)، ساراماگو (که توی عطفِ کتاب افتاده مردکِ کورباطن)، همینگوی (که شبیه یکی از نقّاشترین آدمهای روزگار است؛ آدمهایی که بهخوبی جا میکشند)، میشل فوکو یا یک آدم کچلِ دیگر (مرتضی پاشایی 50 سال پیش)، یوسا و یک مشت نوینسدهی دیگر بدنِ لختِ من را دیدهاند. البته هدایت که کلا آدم بیاعتنایی به دنیا بوده، با کیفیّتترین بدنها هم برایش جذّابیّت نداشته. جیمز جویس هم انگار در زنها واردتر بوده... حالا که نگاه میکنم باید خدا را شکر کنم این کتاب، کتابِ در حیاط خلوت نویسندگانِ جهان است که اگر در حیاط خلوتِ شاعران بود باید با دیدن سعدی خودم را گربهشور میکردم و میپریدم بیرون چه رسد به ایرج میرزا و وشمگیر و از همه بدتر سوزنی سمرقندی. آن وقت شاید بچهها آن قدر من را خیس میدیدند که کسی من را با لباس پرت کرده باشد توی استخری، چیزی، حوضی.
من هیچ وقت حمّامهایم را طول نمیدهم، چون میترسم اجلم در حمّام سر برسد. این مرگ را دوست ندارم. دوست دارم موقعِ مرگ در پیچیدهترین حالتِ ممکن باشم با بیشترین لباس. گرفتتنِ جان آدم در لخت و عوری نوعی زیرِ پای آدم را خالی کردن است. در بدبختی آدمِ لخت همین بس که لخت است، دیگر چرا باید جانش را گرفت... خدا نیاورد جانِ آدم را در حمّام عمومی بگیرند، دیگر اوجِ بیشرمی است. آدمهایی که تا به حال ندیدهاندت برای اّوّلین بار بیراز و فاشت را میبینند؛ آن هم وقتی که هیچ کاری از دستت برنمیآید. یکی از تعبیرهای ستّارالعیوبی خدا هم باید این باشد که جانِ آدم را توی لباس بگیرد؛ نه لخت.
پسنوشت:
دربارهی مطلبِ هفتهی پیش:
گاهی آدم مطالبی مینویسد، ملّـت دوستش دارند یا ندارند. گروهی بر آننند یا گروهی برابرِ آن. این هر دو، هیچیک، اهمیّتی برایم ندارد. اگر برابرِ ثقفی مطلبی نوشتهام نه به قصدِ سوء بهرهی گروهی است که به حق یا ناحق با ثقفی مشکل دارند، نه به قصدِ نفی و ریبه و گردنکشی در برابر مدیریست که معلّمِ دانشگاه است، پدر فرزندی شاید، و خلاصه برای خودش کسیست میان آدمها. تنها به قصدِ تغییر و تأثیر در ذائقهی جماعتیست که عادت نکردهاند گوش کنند؛ نه آنها، نه پیشتریها، نه مسئولها. مطلبی از جنسِ روایت بود. یکی از دوستان بهخوبی مطلب پیشین را فهمیده بود و گفت مطلب، استدلال عقلی ندارد، بلکه مغالطه است. به نظرم بخشی از حرفش درست است. آن هم این که مطلب استدلال عقلی نبود یا از آن جنس نبود، چون روشن است که من بندهی روایتم. ولی بخشِ دوّم حرفش طنز بود و مطایبه، چون چطور ممکن است مطلبی از جنس استدلال عقلی نباشد، ولی مغالطه باشد؟ مغالطه نوعی کژی و انحراف در استدلالهای منطقی است، وقتی مطلبی از جنسِ منطق و استدلالهای استنتاجی و ریاضی نباشد، حتما کشفِ مغالطه در آن هم نقض غرض است. امیدوارم آنچه که نوشتم در نظرِ دانشجویان افتد؛ چون من به کلّی از آن مسئولان ناامیدم، تنها و تنها به قصدِ روشنگریِ بچّهها مطلب را نوشتهام؛ اگر کسی تیزهوش بود میفهمید آن مطلب ربطی به رییس دانشگاه یا مسئول نهاد آن دانشگاه ندارد. نه در نقدِ آنهاست، نه رویهی سخنش با آنان است. چون امیدی به آنها نیست، بکله مطلبی بود در نقدِ رفقا به عنوانِ یک قدیمیِ گریهکنهای آن هیأت. (برایم خندهدار است که چرا عملهاکرههای رؤسا آن را به خودشان یا امیرشان گرفتهاند.) امید که در نظرشان افتد. بدم میآید از همهی آنهایی که کلّا میگویند و اساسا میبافند و فکرشان است که مشکل مملکت را دریافتهاند و بلدند صدایشان را محکم کنند که «اساسا مشکل مملکت ما این است که...» از اینها بدم میآید و تف توی صورت همهی کسانی که میخواهند در یک گعدهی دوستانه همهی مشکلهایی مملکت را بیان کنند و غر و نق بزنند و دربارهی هر چیزی نظر بدهند و شاخه به شاخه بپرند. تف توی ذاتِ همهی کسانی که مشکل را در لحظه حل میکنند. تف تو ذاتِ کسانی که راهحل در آستینِ لحظهشان دارند و میتوانند در باب هر موضوعی فیالبداهه راهحلی ارائه بدهند و مشکلی را حل کنند. از آن شاخه به شاخهی دیگر بروند. در ابتذالِ دربارهی هر چیزی حرف زدن غرق هستند، و همین طور در ابتذال پاسخ دادنها بر هر چیزی و در ابتذال جلوهگری و باسواد نشان دادن. ابتذال یعنی دردی که رفقای انقلابی ما بهش دچارند. تف توی ذاتِ کسانی که در پاسخ به مسألهای که طرح میکنی، بیآنکه پیشتر حتّی قاعدهی چُرِ برّه هم به آن فکر کنند، جملهشان را با این جمله آغاز میکنند: «این مشکلی که میگویی به خاطر این هست که...» انگار من از او دلیل خواسته باشم، انگار خودم مانده باشم در این که دلیلی بیاورم و منتظر بودم بزِ گَرِ مقلّدانِ فکری بهم بگوید که راه حل چیست یا برایم ردیف کند که این به خاطر این است که... انگار من خاطرِ اشکالم را باید در صحبتهای او مییافتم. و من را هم را در بسیاری از این گعدهها یافتهام و آن هم مسخرهکردن و مسخرهبازی است؛ تمسخر واقعیت. تمسخرِ خودشان. تمسخرِ حرفهای صدتا یک غازشان. وای که در این قصّه انقلابیها چقدر بدترند. نمیدانم از کی؛ ولی فکر میکنم از هر ترِ متصوّرِ دیگری بدترند. از همهشان بیفکرتر و کلّیتر. و کلّا من چقدر از آدمهای کلّی بدم میآید. آدمهایی که میتوانند واقعیت را از توی کلیّات کشف کنند، نه از دلِ جزئیّات. آدمهایی که اسمها را بلد نیستند؛ و حتّی وقتی از سپاه یا هر سازمانِ متموّلِ دیگری سخن میگویند حتّی تا بیان اسمِ فرماندهشان هم پیش نمیروند. تا این حد کلگو. و دلم گاهی لک میزند برای یک نام. برای یک اسم. به همین خاطر است که با یکی از رفقای احمقم با اسمِ و رسمِ سین حی مدّاح شوخی میکنم. چون او همکار سین است و من میتوانم ازش آمارِ دخترهای سین را بگیرم؛ چند تایی ماندهاند؟ چند تایی ازدواج کردند؟ چقدر خوب است که آدم کسی را داشته باشد که با کمکش بتواند آمار دخترهای یک نفر آدمِ معروف را دربیاورد. وگرنه با این جماعتِ کلیگوی پریشاناندیش، حرفِ آدم به بشری سادات و هدی سادات هم نمیرسد. بس که در خیالند. بس که کلّیند. بس که از جزئیّت خالی شدهاند. چند تا رفیق دارم که پیش آدمهای معروف کار میکنند. میبیننمشان آمارِ آن آدمهای معروف را میگیرم به شکلی جذّابتر. از یکیشان آمارِ رحیمپور ازغدی را میگیرم. همان که گفت جنبش نرمافزاری با گشادبازی نمیشود... همان که گفت یک عدّه در هیأت صدای سگ درمیآورند، یک عده هم صدای تولّه سگ، یک عدّه هم صدای خر.
عکس کنار هم برشی است از عکس خوبِ حسین عربیِ عکّاس. کلِّ عکس را پایین میتوانید ببینید.