جهل است اندر جهل، جهل
با عدد مشکل نداشتم هیچ وقت. توانستم بشمرم. یکی از کارهایم شمارش بوده از کوچکی. یک. دو. سه. چهار. پنج. شش. هفت. هشت. نه. ده. یازده. دوازده. سیزده. چهارده. پانزده. هفده. هجده. نوزده. میشمردم، ببینم چقدر خسته میشوم؛ عدد را وارد زندگی میکردم. اگر با کسی قرار داشتم، شمارش را شروع میکردم تا بیاد. مثلا پیش خودم میگفتم تا 100 بشمارم، حتما میآید. بعد آرام آرام شروع میکردم به شمارش. طرف هم معمولا نمیآمد. هر کسی بود، سرِ هر قرار با تأخیری که بودم، شمارش به آمدنِ طرف نمیماسید. ده سالی طول کشید تا فهمیدم ربطی نیست بین شمارش من و به موقع رسیدنِ دوستی که دیر کرده. ده سال طول کشید تا بفهمم این یک قرار ذهنی من است با خودم و قرار هم نیست کسی از این قرار ذهنی آگاه باشد.
همین شمارش راهی بود برایم که بفهمم من آدمی به شدّت تنها هستم و با قرارهای ذهنی خودم زندگی میکنم. جایی میروم، حرکتی میزنم، کمکی میکنم، کمکی میخواهم، خندهای میکنم، گریهای سر میدهم، همگی مبتنی بر قرارِ فردی من است. قرار هم نیست کسی از قرار من آشنا باشد. دوستم که دیر آمده نمیداند من برای آمدنش عدد 60 را انتخاب کردم و از یک تا 60 شروع کردم به شمردن و به چهل که رسیدم، یک «شد» هم پیش از این عدد گذاشتم و گفتم پیشِ خودم که «شد چهل». او برایش مهم نبود. چون نمیدانست چنین قراری در کار است. بعد فهمیدم که هیچ کس از قرارهای ذهنیام آگاه نیست. نه از این قرار شمردنِ سرِ قرار که از هر فرآوردهی ذهنیام کسی آگاهی ندارد. پس باید چه کار کنم؟
راهش نوشتن است. نوشتن، انگار راهی است برای آن که این فرآوردههای ذهنی را به روی کاغذ بیاورد و مخاطبی را از آن آگاه کند. ولی این تازه خودِ آغاز مشکل است. مشکلی غریب. من وقتی مینویسم، از چه واژه یا واژههایی استفاده کنم که آن وآژهها بتوانند مرادِ ذهنیام را، فرآوردهی ذهنیام را، قرارهای ذهنیام را بیان کند. چه واژههایی به درستی در جایی مینشینند برای آن که منظورِ من را برسانند.
وقتی میگویم «من با عدد مشکل نداشتم»، منظورم چیست؟ مخاطب چه چیزی را درک میکند؟ اصلا آن چیزی که در ذهنم میگذرد، همین گزارهی «من با عدد مشکل نداشتم» است؟ این پرسش، نوعی درگیریِ ذهنی است که تمنّایش دانش است. از اینجاست که راهِ دانش با راهِ دین، یک راه نیست، دو راه است. چون دانش، ابتنای بر دانایی ندارد، ابتنای بر جهالت دارد. من از سرِ دانایی فکر نمیکنم، از سرِ جهالت فکر میکنم. از سرِ دانستن فکر نمیکنم، از سرِ ندانستن و شک داشتن فکر میکنم. جهلِ من یا شکِّ من در یک جملهی سادهی «من با عدد مشکل نداشتم»، من را رهنمون میکند به سمـتِ دانش. نه برای آن که بدانم یا مشکلم را حل کنم، بلکه رابطهی عمیقتری با مشکلم برقرار کنم. چه آن که کارِ دانش، حلِّ مشکل نیست، ایجادِ رابطهی عمیقتر و بیواسطهتر و متفکّرانهتر با مشکل است. از این رو توسعهی دانش برای چنگ انداختنِ به صورتِ جهل است. ولی جهل هم بیکار نیست و بر صورتِ حقیقت با همان ابزارِ دانش درگیر است. بنابراین مشکل بتوان گزارهای در دانش را رد یا تأیید کرد، چون دانش هیچ محک و معیاری ندارد که بگوید «الحمدالله این یک مشکل یا یک مسأله حل شد.» چون معنای «حل شدن» روشن نیست.
مسألهای حل شدن یا گزارهای شفّاف بودن به تمامه بیمعناست. هیچ مسألهی حل شده یا یک گزارهی شفاف شده هم وجود ندارد. نه این که نخواهد وجود داشته باشد، نمیتواند وجود داشته باشد. چرا؟ چون توسعه مییابد. این توسعه در چه جهتی است؟ روشن نیست. همین توسعه در دانش، در جهتِ نامشخّص، در سویهی نامعلوم، ذاتیِ دانش و تولیدِ دانش باشد، سخن از حل شدن یا رفعورجوع شدن بیمعناست. سخن از الحمدالله این مطلب روشن شد بیمعناست. خمینی در ابتدای تفسیرِ حمد میگوید: «قرآن یک کتابى نیست که بتوانیم- ما یا کس دیگرى- یک تفسیر جامعى آن طور که [سزاوار است بر آن] بنویسد. علوم قرآن، یک علوم دیگرى است ماوراى آنچه ما مىفهمیم. ما یک صورتى، یک پردهاى از پردههاى کتاب خدا را مىفهمیم، و باقىاش محتاج به تفسیر اهل عصمت است، که معلَّم به تعلیمات رسول اللَّه بودهاند.» اینِ خمینیِ ده سالِ آخر عمر است. او خود که آغاز میکند تأکید میکند آن معنایی که او از قرآن «یعنی تنها متن مطلقا درست» میفهمد، معلوم نیست چقدر معنای قرآن باشد. چه آن که خمینی برای پیاده کردنِ حرفِ خودش دست به دامنِ عرفان میشود. شاید یکی از مسیرهایی که میتواند دستگیری کند. ولی هم او و هم نوشتهاند و گفتهاند که این ره هم رهزن بسیار دارد. این ره هم مسیرهای صعب دارد و حجم فعالیتهای پژوهشی در این حوزه نشان میدهد که تا چه اندازه مسیر مشکل است. آن قدر که ادبیات عرفانی در بیان درآوردنِ فعالیّتهای عرفانی گرفتاریها و سختیهای بسیاری دیده است. همین که عرفان، به شکلِ عرفانِ نظری، به هیبتِ یک شکلِ پژوهشی تناور و مرموز درآمده نشان میدهد که سخن از مسألهی حل شده بیمعناست. و چقدر کمند آدمهایی که در این رأی با من هم نظر باشند... من زمانی فکر میکردم با خواندنِ منطق میتوان راه را یافت، ولی به مرور زمان متوجّه شدم این راه سختتر از این حرفهاست که با تقسیمبندی مضحکِ علم به حصولی و حضوری بتوان به جنگِ نادانی رفت. آن طور که ادّعا میشود منطق، مناط و محورِ و آلتِ درست اندیشیدن است، ولی ببینید که در همین منطق هم چقدر تحشیه و حاشیه و تعلیقه زدهاند. ببینید این منطق خودش چقدر لرزان است.
من تنها با یک متنِ کاملا درست مواجهام؛ یعنی قرآن، ولیِ عقلوجهلِ من میخواهد قرآن را بفهمد. و این فهمِ دور از اشتباه و جهل، تقریبا بهدست نیامدنی است. نه این که دانشهای جدید یا فلسفه یا هر ابزارِ دیگری بد باشد یا به ما کمک نکند. بحثِ من بر سرِ خوبی یا بدی هیچ چیزی نیست. بحث بر سرِ این است که علمِ انسانی نمیتواند دانایی بیافریند. این دانش، تنها نامش دانش است نه ذاتش. ذاتش استغراق در استدلالهاست. از همین روست که میبینید که دو اندیشهی فلسفی یا دو اندیشهی در علمِ انسانی با یکدیگر مخالفند؛ ولی هر دو به اندازهی خوبی آگاهیرسانند.
البته این ناراحتیِ من ورِ دیگری هم دارد؛ آن هم این که میبینم طرفداران و سینهچاکانِ انقلاب اسلامی تا چه حد سطحی، جزمگو، مدّعی، و همهی مشکلها برایشان حل شده، و به جواب رسیدهاند. در حالی که جوابی تقریبا در کار نیست. جواب به سادگی به دست نمیآید. مسأله به سادگی حل نمیشود. من نمیگویم حل نمیشود، خمینی میگوید؛ آن هم بر سرِ تفسیرِ کتابی مانند قرآن. پس من چه توّهمی زدهام که فکر میکنم که فکر میکنم. کدام فکر؟ این هم توّهم است که فکر کنم اگر خواستِ من، ارادهی من، جوششِ درونیِ من، نتواند حرکت کند به سمتِ حلِّ مسأله یا دریافتی از یکی از حقایقِ هستی، چهارده معصوم و 124 هزار پیامبر میتوانند مسألهی من را حل کنند. آن که خمینی بود این گونه حرف میزد، حالا من که صحبتم نیست. سادهسازی است فکر کنیم با اعتقاد یافتن به یک امامزادهی بیشتر کلِّ گرفتاری حل میشود. حتّی یک مسأله هم نمیتواند راه به حل بیابد. این مشکلِ علومِ جدید نیست، این اندوهِ آدمی است. این اندوه به شادی تبدیل نمیشود. نه که نمیشود، به سادگی نمیشود. به سادگی نمیشود؛ یعنی تقریبا ناممکن است. بار دیگر جملهای از خمینی را ببینیم.
«و لهذا آنچه من عرض مىکنم این است که اشخاصى که رشد علمى زیاد پیدا نکردهاند، جوانهایى که در این مسائل و در مسائل اسلامى وارد نیستند، کسانى که اطلاع از اسلام ندارند، نباید اینها در تفسیر قرآن وارد بشوند و اگر روى مقاصدى آنها وارد شدند، نباید جوانهاى ما به آن تفاسیر اعتنا کنند؛ و از چیزهایى که ممنوع است در اسلام تفسیر به رأى است(147) که هر کسى آراى خودش را تطبیق کند بر آیاتى از قرآن، و قرآن را به آن رأى خودش تفسیر و تأویل کند و یک کسى مثلًا اهل معانى روحیه است، هر چه از قرآن [به] دستش مىآید تأویل کند و برگرداند به آن چیزى که رأى اوست؛ ما باید از همه این جهات احتراز کنیم؛ و لهذا دست ما در باب قرآن بسته است. میدان چنان باز نیست که انسان هر چه به نظرش آمد بخواهد نسبت بدهد، که قرآن این است، این را مىگوید.
و اگر چنانچه من چند کلمهاى راجع به بعضى آیات قرآن کریم عرض کردم، نسبت نمىدهم که مقصود این است؛ من به طور احتمال صحبت مىکنم نه به طور جزم. نخواهم گفت که خیر، مقصود این است و غیر از این نیست. لهذا براى خاطر اینکه بعضى از آقایان گفته بودند که چند کلمهاى راجع به این مسائل بحث بشود، من بنا دارم چند روز، در هر هفته، و هر بار در یک مدت محدودى [درباره ]یک سوره [از ]اول قرآن و یک سوره هم از سورههاى آخر قرآن، یک صحبت مختصرى [بکنم چون وقت تفصیل براى من نیست و براى دیگران هم نیست، به طور اختصار بعضى از آیات شریفه را عرض مىکنم؛ و باز هم تکرار مىکنم که این، تفسیر جزمى- که مقصود این است [و ]جز این نیست- که تفسیر به رأى بشود نیست، آنچه به نظر خودمان مىفهمیم به طور احتمال نسبت مىدهیم.»
به قولِ آن شخصیّت کارتونی من دیگر حرفی ندارم. این بنده خدا با این سابقه، این طور با این دو لبِ مبارکش، بعد از عمری زحمت با ما حرف میزند. میگوید تفسیر به رأی ممنوع. به بندِ بعد که میرسد خود درمیماند چه کند! راه سخت است. احتمال برای خمینی، یعنی ناممکنی برای امیری.
پسنوشت:
تا انتهای هفتهی بعد.