دوشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۳، ۱۱:۰۱ ق.ظ
چالشِ تاریخچهی بلاگ نویسی یا این بازی شریف است و مذبوحانه
حسن اجرایی نویسندهی وبلاگ دودینگ هاوس از من خواسته که تاریخچهی بلاگنویسیام را بگویم، در یک بازیِ اینترنتیِ دعوت از یکدیگر. بازی که خوابگرد گویا آن را آغاز کرده خواسته از کسانی که در این چالش پا بگذارند و در این سلسهالکسان، کسی هم سراغی از من گرفت.
85 یا 86 بود که بلاگنویسی را آغاز کردم با اسمِ مستعارِ مسخرهی میم الف ب. با این اسم چند شبنامه علیه چپها در دانشگاه نوشته بودم که پیدایم نکرده بودند و به خونم تشنه. چقدر آن یادداشتها را بد و سطحی نوشته بودم. سینوسشعر محض.
همین اسمِ مستعار شده بود انگیزهای تا بلاگی بنویسم فکر کنم به اسمِ سکولاریسم و از این دست مزخرفات. چیزهایی سیاه میکردم. همه بیارزش و تقلیدی و به شدّت شعاری و گذشت. برخی مطالبم را از سخنرانی حسن عبّاسی کپی میکردم. انگار کن که برای آبِ آشامیدنی خانهات لوله بکشی به انتهای تهنشینِ شدهی فاضلابِ شهری تا آن گنداب را بریزی توی پارچ و بگذاری توی یخچال.
سال 87 وبلاگ میثم امیری را راهانداختم. تهیتر بودم از این که اسمی داشته باشد وبلاگم. در آن یک دستهبندی پیچیده داشتم برای معلوم بودنِ این که در چه شاخههایی مینویسم. یادم نمیآید در آن وبلاگ مطلب خوبی نوشته باشم. طرّاحی شیرینی داشت که کارِ مسعودِ گروسیان بود. بعد از آن نوشتهها، مدّتی چیزی ننوشتم. (آن نوشتهها در همین بلاگ از تاریخ پیش از آبان 91 در درسترس شما هست.)
تیلِم را آبان 91 راه انداختم برای این که روایتهایی از زندگیام بنویسم. بیشتر به این عهد پایبند بودم، ولی دستهبندی ندارم، کلمههای کلیدی دارم. سعیام این است که چیزهایی از زندگی بنویسم. همین. تاریخچهی دیگری ندارم. آمدنم به فضای بلاگنویسی در سه دوره با سه هیجان بود. یکی؛ امتدادِ شبنامههای دانشگاه که به بحثهای نظری بیخیر ختم شد. دیگری وبلاگی به اسمِ خودم داشتن که مطالبِ بدی نداشت، ولی به درد وبلاگ نمیخورد و با بیسوادی تمام، مطالبی را مینوشتم در مدیومِ نابهجا. (من خودم از این که روحانی بهم بگوید بیسواد خوشحال شدم و به نظرم این یکی از صادقانهترین حرفهایی بود که یک سیاستمدار میتوانست بزند.) و آخری تیلم است که همچنان در حالِ رویدادن است. مینویسم. چون کارم همین است. این کار نه ارزش است، نه ضدِّ ارزش. همان طور که خواندن. همان طور که خیابان را جارو کشیدن یا ظرفها را شستن. همهی اینها کارند. با هم فرقی هم ندارند. اگر ارزشی بشناسم، آن فکر کردن است و کار کردن. نفسِ فکر کردن و نفسِ کار کردن. و در این کار دارم روایت میکنم. به نظرم دارم روایتهای خوبی مینویسم این روزها. فقط و دقیقا این روزها. روایتهایی خوبی که روایتهای دیگران را یا خوب نمیداند یا اگر هم خوب بداند، مربوط به خود نمیداند. پس باید بنویسم روایتی که به من ربط داشته باشد، دو این که خوب باشد. خوبی را همه میفهمند و میتوانند دربارهاش حرف بزنند.
خاطرههایی از بلاگنویسی دارم که بیانش را اینجا خرج نمیکنم. ولی بلاگنویسی توانست رسمِ آشنایی من با جهان و آدمهای جهان باشد. از سرِ همین بلاگنویسی بود که با شهاب مرادی آشنا شدم، رضا امیرخانی و دیگرانی... نوشتن دربارهی تاریخچهی بلاگنویسیام از یک جهت مذبوحانه است برایم. آن هم از این جهت که کتابهای اندیشهای-تاریخی سید جواد طباطبایی را نخواندهام هنوز. آدم باید خیلی پررو باشد این کتابها را نخوانده باشد و دربارهی تاریخ یا تاریخچهی چیزی در ایران حرف زد. نه از این جهتِ که حرفهای سید جواد درست است یا نه، خوب است یا نه، بَل از این جهت که مهم است. چون طرف دارد فکر میکرد دربارهی چیزهایی که ملت دارند گُروگُر ازشان استفاده میکنند بیفکر.
جذّابترین بخش این چالشها، نوشتن از این چالشها نیست، دعوت از آدمهای دیگر است. آنهایی که فکر میکنم در مورد تاریخچهی بلاگنویسیشان حرفی برای گفتن دارند. موضوعش را هم خودم تعیین میکنم.
یک؛ آرشِ سالاری؛ تاریخچهی گودرنویسیاش را بگوید و این که چرا گودر متفاوت بود.
دو؛ مسعودِ دیّانی، از این بگوید که چقدر متأثر از وبلاگهاست. و چطور آخوندیگریاش در بلاگنویسی استحاله شده. این را در چنان که منم توضیح دهد.
سه؛ فرهاد جعفری هم بگوید که از کی و چطور شروع کرده به بلاگنویسی. یعنی دقیقا تاریخچهاش را بگوید. از آن پیکسلهایش بگوید.
چهار. خودِ حسنِ اجرایی؛ لطف کند و تاریخچهی وبلاگنویسیاش را بگوید، نه آن چیزهایی را که نوشته در دودینگ هاوس. او من را به این چالش دعوت کرد، ولی به نظرم خودش به این دعوت پایبند نبود.
پسنوشت:
1. من برنده جایزه داستان انقلاب شدم برای رمانِ منتشر نشدهی انگِ تیلم. جایزه اوّل ندادند کلا، ولی من جایزه دوّم را بردم به ارزش 7 میلیون تومان.
۹۳/۱۲/۱۸