خطابهای که نخواندم
سلام. وقتی برنده جایزه انقلاب شدم، این مطالب خوب و مفید را آن بالا نخواندم. چون دیدم قزوه دارد بد نگاه میکند و مؤمنی شریف هم دوست دارد که زودتر جایزه را بدهد بهم. همین شد که بریدمش و حالا کاملش را اینجا میگذارم.
به نام خدا
ممنونم از هیأت داوران دوره هفتم که به نام آقای فردی
آراسته شده. سپاس از این که داستانم را دیدند و پسندیدند، همین طور باید به یاد
بیاورم نامِ دو نفر را؛ حسام مطهری که من را آگاه کرد که داستانم را برای داستانِ
انقلاب بفرستم و مهدی قزلی که مثلِ یک دوستِ آگاه و حرفهای، پس از نگارش اولیه
نکتههای خوبی گفت.
داستانِ من ارتباط مستقیمی با انقلاب و حوادث پیش یا بعد از
انقلاب ندارد. اما شخصیت اصلی این داستان یعنی کیومرث، متأثّر از دو نفر است. یکی
خمینی که حتّی برای یک لحظه هم در داستان حضور مستقیم ندارد، برعکس آقای خامنهای
یا آقای هاشمی که در تکلحظههایی حضور دارند. دومی هم پدرش قنبر. خمینی انقلابی
است، قنبر هم یک روستایی رمهدار. به نظرم این دو نفر به خاطر دو عضو بدن که آل
احمد در داستان من به آن اشاره میکند، بهم میرسند و بسیار شبیه هم میشوند و بر
کیومرث اثر میگذارند؛ قنبر بیشتر، خمینی کمتر. اما آن دو عضو کدامند؟ مسعود
فراستی برایم تعریف میکرد سال 57 رفت پاریس امام را ببیند. میگفت وقتی خمینی را
دید، متوجه شد که مردی که آنجا نشسته بدنش از دو عضو تشکیل شده؛ جگر و مغز. و این
دو چیز خمینی و قنبر را بهم میرساند. نه فقط خمینی و قنبر، بلکه خمینی و قنبر و
همهی کسانی که نان را نمیبرند خدمت پنیر توی سفره، بلکه پنیر توی سفره میآورند
خدمت نان، به هم میرساند و آشنا میکند. همهی کسانی که وقت چاشت و چای حرف توی
حرف نمیآورند و شأنِ نشستن را بهم نمیریزند، همهی کسانی که ادبِ چوپانی میدانند
و قوچِ سه سالهی رمه را هدر نمیکنند و لاشهاش را در اشکافِ صخرهی کمرپشت قایم
نمیکنند و همه کسانی پایِ لَنگِ زبان بسته را در کشتی لِنگ نمیکنند و وقتِ غسل،
آبِ گرم را که باز میکنند، هنوز شروع نکرده، مِهر میکنند و بسم الله میگویند. همهی
این نفوس را بهرهای است از جگر و مغز. خدا کند من را هم نصیبی باشد از جگر و مغز.
بیجگر و مغز نمیشود داستان نوشت؛ رفعِ تکلیف چرا، قضای حاجت شاید، ولی داستان نه.
التماس دعا. ممنونم.
پسنوشت:
1. من اینجا دارم مینویسم، و هیچ چیز جز نوشتن در اینجا نه برایم ارزش دارد، نه موضوعیت، نه مکانیت، نه وجودیّت. پس آن قالبِ قبلیِ بد از کجایِ احمقیِ ذهنم آمده بود؟ آن همه زلم زیمبو و دگمه و قیچی؛ مگر خیّاطیست اینجا؟ شما هم یک جای ذهنتان احمق است که این را به من نگفتهاید. و چقدر بد است که آدمی که دارد روزی چند بار خودش را مسخره میکند به این ویروس احمقانه در ذهنش پی نبرد. گاهی این طور سلولی احمقانه، مرموزانه، از جایی قد کشیده، بلند بالا شده و قالبِ وبلاگِ آدم را تسخیر میکند. برش داشتم. راحت شدم. سادهترین طرح را انتخاب کردم که از قضا قرمز هم است، فکر کنم کم خوشگل نیست. مثلِ بازیگرهای دخترخانمی که لباسِ یکسره سپید میپوشند و قیافهی فرشته به خودشان میگیرند در این فیلمهای نیمقرانی.