زِ رقیبِ دیوسیرت به خدای خود پناهم
تقدیم به مسئولی که این آخرِ سالی باید حساب کند، قبل از این که به حسابش برسند. واقعهی زیر صد در صد واقعی و یکی از جالبترین روایتهایم در سال 93 بوده است:
طبقهی نهمی بود. مسئول آفرینشهای ادبی هم. هیأتی و میاندار هم. از میانِ شاعرانِ هیأتیِ میاندار، گلچین شده بود با دستِ روزِگار و مردی که خوشتیپ میخواهد خودش را. و شد مسئول. رفتم دفترش، دیدم دو تا از آن میاندارهایی که قبلتر در هیأت دیده بودمشان، در دفترش نشستهاند. میاندارهای هیأتِ مدّاح معروف که دستِ کم حقّش در میانِ بگیروببندهای مرسوم، فرهنگخانهای، خانهی هنری، چیزی است که شاید بهش رسیده باشد. نشستم. میاندار-مسئول آفرینشهای ادبی گفت: «رمان را من نخواندهام، ولی دو نفر از کارشناسان خواندهاند. گفتهاند مشکلهای زبانی دارد.» گفتم: «مشکلِ زبانی؟» گفت: «آره. مثلا از صددِ... یعنی چه؟» گفتم: «یعنی به خاطرِ... یا به قصدِ...» گفت: «نه. ما این واژه را در زبانِ فارسی نداریم.» منظورش از ما را نفهمیدم. من بحث نکردم، با این که من در اینباره بیراه نگفته بودم، ولی عوضش درآمدم: «در یک کاری که بالای 60 هزار واژهای است، این اشکالها پیش میآید و قابل رفع است.» چون واقعا داشت اشکالِ ویرایشیِ فنّیِ جزیی میگرفت. تا آخرِ گفتوگو هم مثلِ اینهایی که مچگیرانه مناظره میکنند از خیرِ این از صددِ نگذشت. گویی خیلی بهش مزه کرده. گفتم: «شما کار را میخواهید یا نه؟» گفت: «بله.» گفتم: «چند؟» گفت: «نظرِ خودت چند است؟» توضیح دادم: «طبقِ قراری که با مدیر پیش از شما گذاشته بودم، 15 میلیون تومان.» گفت: «نه. خیلی زیاد است.» گفتم: «این عدد برای یک رمان سیصد صفحهای معقول است و پولهای بیشتر از این هم میگیرند.» برایش توضیح دادم که همین روزها دارم در جایی کار میکنم که قراردادهای بیست سی میلیونی بستهاند؛ بلکه بیشتر. زیرِ بار نرفت. گفت: «نه. خیلی زیاد است. تازه این کار با انقلاب هم زاویههایی دارد و همین طور با روحانیّت.» من نمیتوانستم پاسخِ این حرفِ کلّی را بدهم. کلّا من در جواب دادن به حرفهای کلّی بسیار ناتوانم. و ذهنم هنگ میکند و نمیدانم چطور باید جواب این دست فرمایشات را بدهم. پیشِ خود شوخی کردم با خودم: «اگر کاری با انقلاب و روحانیّت زاویه داشته باشد، کمتر میارزد دیگر!» گفت: «آخرش چند؟» گفتم: «شما میتوانید پولِ کار را بدهید و آن را بخرید، ولی انتشارش را بسپارید به جایِ دیگری. آنها هزینهی انتشار را بدهند.» کاری که به نظرِ خودم، به نفعشان بود. گفت: «نه. این کار که دزدی است.» من مانده بودم کجای این کار دزدی است. گفتم: «این کار را خیلیها انجام میدهند. مثلا...» نگذاشت جملهام را تمام کنم. با عصبانیّت گفت: «هر کس این کار را میکند به آنجای ننهاش خندیده است.» عجب، مسئول-میداندار-مدّاحِ باادبی؛ آفرینشهای ادبی. صلواتِ دوّم را بلندتر بفرست به خاطرِ این آفرینشِ ادبی که کردی حاجی، شاعر، مدّاح، هیأتی، مسئول؛ آفرینشهای ادبی. البته از دلِ آن پاتوقهای مثلا هیأتی، ادبیاتِ بهز اینی بیرون نمیآید. گفت: «ولش کن این پیشنهادها را. آخرش چند؟» گفتم: «همان 15 تا.» گفت: «من سه تا بیشتر نمیدهم.» من هم حاضر نبودم کار را سه میلیون بدهم. تازه سه میلیونی که معلوم نبود بشود یا نه. ندادنم هم فقط به خاطرِ پول بود؛ هیچ ربطی به ادب و دین و خدا و پیامبر ندارد. پولش کم بود، کار را ندادم. گفتم: «نه. خواهش میکنم ادامه ندهیم، و پرونده را تمام کنیم. همینجا کات بدهیم.» گفت: «من بیشتر از این نمیتوانم هزینه کنم.» بعدش ادامه داد: «تازه حاج آقا هم ممکن است ناراحت بشود.» رییسش را میگفت. گفتم: «حاج آقا چرا؟» گفت: «آخر تو به حاج آقا در جایی از کار متلک انداختهای.» بلافاصله گفتم: «به حاج آقا تکه انداختم، به امام که نیانداختم.» خندید: «پس برو پولت را از امام بگیر.» از این جمله هم خوشم آمد. گفتم: «ولی حاج آقا نقدپذیر است.» با خندهای که یعنی از خیلی چیزها خبر ندارم پرسید: «چند سال است حاجی را میشناسی؟» گفتم: «دو سه سال.» گفت: «من ده سال است میشناسمش...» دیگر چیزی نگفت. بلند شدم و از دفترش زدم بیرون. بدرقهام کرد. بعدتر به یکی از رفقا گفت که اگر فلانی برای سایت آقا مینویسد، که دیگر نباید دنبال پول باشد. البته این حرفش به نظرم خندهدار آمد. آقای خامنهای بابتِ نوشتن در سایتش، پولم را داده است؛ با یک رنج و نُرمِ حرفهای. (با این که من گزارشنویسِ رامی نیستم، ولی هیچ وقت آن بنده خداها به من نگفتند بد بود، یا دیگر نیا، یا نمیخواهد بنویسی یا این جور بنویس.) ولی ایشان از آقای خامنهای ولی فقیهتر شده بود. تازه اگر روزی روزگاری ایشان و مدّاح عزیزش و حاج آقایش همهی منبرهایشان را مجّانی خواندند و گریاندند و گاهی رطب و یابس بافتند، من هم حاضرم مجّانی بنویسم. تازه منبر که کاری دینی است، رمان که غربی و جهنّمی و حدیث نفس است. بگذریم. هنوز نقطهی اوجِ روایت مانده. دیگر آن حاج آقا که رییس هم بود خبری از این کار نگرفت که نگرفت.
اوجِ این روایت اینجاست که همین کاری که با انقلاب زاویه داشت، برگزیدهی جایزه داستان انقلاب شد. به انتخاب کی؟ به انتخاب حوزه هنری! داوران چه کسانی بودند؟ محمد ناصری، احمد دهقان، محسنِ پرویز (معاون فرهنگی صفّارهرندی). آدمهایی که به نظر من، هم انقلاب را بهتر از آن مسئول و رییس و بررسهایش میفهمند، هم رمان را، هم قیمتِ بازار را. هم آفریشهای ادبی را.
پسنوشت:
یک؛ شعرِ عنوان از حافظ است.
دو؛ من در این روایت گفتهام، حاضر بودم کارم را بفروشم. الان از این کارم در پیشگاه دو شخصیتِ داستانم، قنبر و کیومرث، شرمگین هستم.
سه؛ آن بنده خدا رمان نمیفهمید که گفت من در کارم به حاج آقا متلک انداختهام. کار را نخوانده بهتان قول میدهم که من با آن تکّه، از حاج آقا تمجید کردم و نامش را در گوشهای از ادبیات داستانی مملکت ثبت کردهام. وقتی کار را بخوانید، میفهمید که من چه نوشابهای برای حضرتش باز کردهام.
چهار. مخاطبان وبلاگ که نظر میگذارند، من پاسخِ شما را تنها با ایمیل توانم داد. اگر پاسخ مطالبه دارید، حتما ایمیل معرفی کنید؛ ایمیل واقعی. چند نفری به من گفتند بیاخلاق و بعد ایمیل فیک معرّفی کردند. من نصفِ صفحه برایشان مطلب نوشتم و فرستادم، و در همان لحظه ایمیلم برگشت سمتِ خودم و خورد به صورتم!
آخر؛ دعا کنید برایم.