متنِ وارده از مسلم: خدا! بالاخره که چی؟
متن زیر، مناجاتی از مسلم است. مسلم، گاهی متنی به من سری میزند؛ تنها گاهی؛ ای کاش بیشتر سر بزند.
خدا آخرش که چی؟ بالاخره که چی؟ چهکارهای آخرش؟ میخواهی چه کارمان کنی؟ شنیدهام جهنّم به پا کردهای در آن دنیا.
چرا؟ به چه دلیل؟ که را میخواهی بیاندازی تویش؟ که را؟ کارتر را؟ آریل شارون را؟ یزید را؟ اوّلین کسی را که ظلم کرد؟ اینها را میخواهی بیاندازی توی جهنّم؟ دیگر از اینها گردن کلفتتر که نداریم؛ داریم خدا؟ شنیدهام این جانورها به کنار، من را هم میخواهی بیاندازی توی آتش. خدایا خوب نیست این کار. خدایا با خداییت جور درنمیآید. بعدا حرف درمیآورند برایت. میگویند خدای به این عظمت، مسلمِ کوچک و بیمقدار را پرت کرد توی آتش. خدایا این به مهربانیّت جور درنمیآید.
حالا اگر حرفِ مردم برایت مهم نیست، بکن. بیانداز. بیانداز توی آتش... البته تو میتوانی من را بیاندازی توی آتش. من میگویم تو که میتوانی، چرا توانستن را در جهتِ عکسش به کار نمیگیری؟ میتوانی نیاندازی من را توی آتش؛ پس نیانداز. به همین سادگی. تو که کلّا همه کارها را به سادگی انجام میدهی. این کار را هم به سادگی بکن. اصلا کی آنجا پیگیر این است که ببیند من را میاندازی توی آتش یا نه. حالا که این جوری شد، زیر سبیلی ردّم کنند. جوری که کسی نبیند، من را بفرست، لای دست و پای حوریها توی بهشت. خدایا این آتش را برای من خاموش کن. آتش درست کردی که من را بترسانی؛ خیلی خوب؛ من بگویم مثلِ سگ ازت میترسم کوتاه میآیی؟ من بگویم غلط کردم، نفهمیدم، قبول میکنی؟ خدایا من سگتم، من را نیانداز توی آتش. خدایا اگر من را بیاندازی توی آتش، آنجا آبرویت را میبرم؛ میگویم من خدا را دوست داشتم، ولی او من را پرت کرد توی آتش. من میگویم خدایا من را آتش بزن، من را بسوزان، ولی من دوستت دارم. من عاشقتم. آدم که با عاشقش این کار را نمیکند. اصلا خدا ولش کن. من نفهمیدم، من غلط کردم، بیا این شبِ قدری من را نیانداز توی آتش. یک کاری کن دیگر! میروم به حسین میگویمها! تو که دوست نداری من پای حسین را وسط بکشم. خدایا پس بیا کوتاه بیا. بیا مهربانی کن و من را نیانداز توی آتش. خدایا من از خشمت به تو پناه میآورم، جای دیگری را ندارم. پس من را عذاب نده، وگرنه مجبورم حسین را واسطه قرار بدهم. میدانی که حسین اگر بهت بگوید، که صد در صد قبول میکنی. پس لطفا قبول کن. نگذار من به حسین رو بیاندازم. آخر میترسم حسین هم پروندهام را ببیند و بکوبدش به دیوار و بگوید: «مردِ حسابی مسخره کردی من را؟ تو با این وضعِ افتضاحت چطور رویت شد من را بفرستی پیشِ خدا؟ خجالت نمیکشی مردِ حسابی. تو عالم را دیدی و خدا را باور نکردی. تو دیدی که من را با لبِ تشنه شهید کردند، برادرم عبّاس را و پسرم علی اکبر را قطعه قطعه کردند و بعد دورِ انگشتِ دلت زنجیر چرخاندی و سوت زدی و گناه گردی. خجالت نکشیدی؟» خدایا نمیخواهم آبرویم پیشِ حسین برود. بیا دو نفری قضیه را حل کنیم. بیا و من را نیانداز توی آتش. آخرش که چی؟ آخرش که میخواهی بگویی دلت خنک شد. شما که شأنت اجلِّ از این است که دلت خنک شود. پس بیا و لطفی کن و من را نیانداز در آتش. بیا و به زور این کار را بکن. یک شب محمود کریمی توی هیأتش خواند: «خدایا ما را به جبر هم که شده سر به زیر کن؛ ما خیری ندیدهایم از این اختیارها؟» بدبختی اینجاست که مشکلِ ما دونفری حل نمیشود. من چه دارم که بتوانم از تو امتیاز بگیرم؟ چه مذاکرهای، چه کشکی. من فقط میتوانم بگویم خدا فکت شیتِ من را منتشر نکن. بگویم خدا مذاکره را رها کن؛ بلکه به جبر هم شده سربهزیر کن من را؛ من خیری ندیدهام از این اختیارها. اگر این کارها را نمیکنی، یک لطفی کن جانِ ما را وسطِ یک حسین بگیر، سرِ پا بگیر، تو میدان بگیر. یک وقتی که داری شهادتنامه عشّاق را امضاء میکنی، پرونده من را زیرزیرکی رد کن برود. انگار هیچ کس ندیده. انگار کارِ خودت بوده. فقط خدا کند، ولیِّ خدا نبیند خدا. چون شبِ قدری اگر صاحبمان ببیند که پروندهام آنجاست برآشفته میشود. میگوید که این بیدین را راه داده اینجا. خدایا نگذار کسی این پرونده را بخواند. نمیدانم خدا... دارم به تناقض میرسم. شهادت، غلطِ زیادی است، ولی تو یک کاریاش بکن خدا. بگذار من هم برومِ لای دوستهایت.