شنبه, ۵ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۵۷ ق.ظ
گرچه منکر در هوای عشق او دق میزند*
بیش از یک سال است که با او آشنایم؛ از 5 فصل رد شده. ارزیابی دارم از آدمهایی که تمام فصولِ سال را با ایشان رفاقت کردهام. طبعشان در گردش ایّام معلوم شده و اخلاقشان هر چه بوده در بالا و پایین روزگار دستم آمده است.
من و او، طبعِ کاریمان همسان نیست، او سرد و خشک است و من گرم و تَر و از هزاردستان یادم است که آمیزشِ بیهنگام طبعها کسالت میآورد. او انسانِ شریف و گسی است؛ یخ. ولی بداخلاقیاش، بدسگالی نیست؛ گوشهای از دامنِ شریفش میارزد به همه آن کسانی که تو رویات میخندند و همین که پشتِ سرت را میبینند و رفتنت را مطمئن میشوند، شروع میکنند به لحافکشی و دوختنِ بالا و پایین عیوب و محاسنت. ولی او این طور نیست. همانی است که هست. باید بنویسم برای دوستی که معاشرتم با او اندازه است و دور؛ نه جینگ و جلیس.
من جایی نشستهام که پیش از این حسام مطهری نشسته بود. باید تشکّر کنم از او که ویرانه به جای نسپرده و آنچه میبینم از فهمِ و فراستش همه خدا بیامرزی است به نیایِ اراکی یا فراهانیاش. آدم بدعنق باشد، باشد به جهنّم، ولی کارش را درست انجام دهد. این از آن اخلاق که میتواند روکش باشد و پوشالی و لعاب خیلی بهتر است. دَمش گرم که این خانه را مرتّب و آباد بر جای گذاشت. مثلِ دوندهای که خوب دویده و وقتی میخواهد چوبِ دوی چهار در چهارصد متر را به نفرِ بعدی بدهد، چشمکی به او میزند؛ آن تازهنفسی که میخواهد چوب را بگیرد بهجتی توی صورتش باشد از این که او که چوب را رسانده، تیز و درست کارش را انجام داده است. او دوندهی خوبی بود؛ ای کاش چشمک هم میزد.
* شعرِ اول از مولوی است و «دق زدن» یعنی سرزنش کردن.
۹۴/۱۰/۰۵