ابوذری
«سلام. نظری خصوصی برایت فرستادم که مربوط به دوستی قدیم ما میشد. حالا با خواندن اکثر مطالب وبلاگت این نظر را به عنوان دوست جدیدت مینویسم. بالاخره بعد سالها دل نوشته های کسی را دیدم که میفهمد و انگار خودم و خودش صمیمی با هم حرف میزنیم. چقدر دلم برای چنین آدم با فهم و درکی تنگ شده بود. قدر نعمت فهم را بدان که من در کم کسی دیده ام و شاکر باش خداوند را. من را از دعاهایت بی نصیب نگذار. من را یادت هست؟ الان ۱۸۰ درجه چرخیده ام! گفتم تا بدانی. الان ژاپن هستم برای فرصت مطالعاتی. دوست دارمم ایران آمدم ببینمت میثم جان. حتما ان زمان باهات تماس میگیرم، فقط یکچیز را خواستم خودمانی عمومی بگویم. نوشته هایت مرا یاد ابوذر انداخت. من که هرگز نبودم، اما دوستش داشتم، مثل تو که دوستت دارم. یا حق»
مهران برایم پیامِ خصوصی و عمومی گذاشته است و این پیامِ عمومیاش است. مهران بچه دوستداشتنی دبیرستانِ ما، بچه ساری بود و خانهشان هم نزدیکِ دبیرستانِ 29 آبان که من و او سه سال در آن همکلاس بودیم.
وقتِ دانشگاه که شد هر دو ریاضی قبول شدیم. او دانشگاهِ مازندران و من دانشگاه تربیت معلم تهران که الان خوارزمی شده است. گویا الان دکتری پذیرفته شده است و رفته فرصت مطالعاتی؛ من به اندازه دو ترم از او عقبم، ولی مثلِ این که شرایطِ مشابه من و او همین طور ادامه یابد. (فقط امیدوارم نخواهد نویسنده شود که در این صورت بازارم را به شدّت کساد خواهد کرد.) من همان ترمهای اول دو کتاب از او پیچانده بودم؛ یکی قصرِ کافکا و دیگری دنیای سوفی. دنیای سوفی را خواندم و قصر را هنوز نه. این دو کتاب را هنوز در کتابخانهام در ششصد دستگاهِ ساری دارم. امانتیاش دستم است و بهش بازمیگردانم؛ مثلِ امانتی که از خواهرزاده اکبر جبّاری گرفتم و هنوز دستم است؛ منطقِ خوانساری.
مهران میگوید عوض شده است؛ به نظرم این طور نیست و او دارد تواضع به خرج میدهد. آدمهایی که دنبالِ حقیقت هستند هیچگاه عوض نمیشوند. تو روزی آنها را مسلمان یا مسیحی یا زرتشتی یا حتی آتهایست میبینی. این تویی که آنها را در این رنگ میبینی، ولی آنچه تغیّر نپذیرد «روحِ حقخواهی و داناییطلبی» این آدمهاست؛ به شرطی که آدم حقخواه باشد و با خودش صادق. به خودش دروغ نگوید و بر نادرستی لجاجت نورزد. تباهیِ آدم در اصرار به اشتباهش است، نه در این که کاری اشتباه انجام دهد. همین که فهمید چیزی باطل است، نباید برای لحظهای در آن بایستد. این عبور از باطل است که جرأت میخواهد و این عبور اجر دارد؛ اجرش را هم خدا میدهد. همان خدایی که تو باور داری یا حتّی نداری. چون اجرِ خدا وابسته به باورِ تو به خدا نیست؛ خدا کارش را میکند. و مهران این طور بود. نمیدانستم مهران درست میگوید یا نه. ولی مطمئن بودم که اگر مهران میفهمید چیزی باطل است حتما از آن عبور میکرد. این روح از همان اوّل در مهران بود. (از همان موقع که آخرهای کلاس که درس تمام شده بود و ما به لهو لعب مشغول بودیم، از دبیر اجازه میگرفت و میرفت توی نمازخانه مدرسه و نمازش را میخواند.) بعد که به خدا شک کرد، به او حسودیام شد. به این جرأتش و حقیقتطلبیاش. واقعا شک کرده و تنها دربهدر استدلال بود. چه خوب هم میخواند و امروز دوباره میبینم که جملههایی مینویسد که خداباوری از واژهواژهاش میبارد. این خداباوری ارزش دارد. مصباحِ یزدی در آموزشِ عقاید این نوع «خداباوری» -یعنی خداباوری بعد از شک- را ستوده است. ایمانِ ستایشبرانگیزِ مهران جلوتر از این است که من بخواهم برایش دعا کنم. امیدوارم زودتر ببینمش و بگویم ابوذر خودتی. چون صادقِ آلِ محمد گفته است: «کانَ أَکْثَرُ عِبادَةِ أَبیذَر أَلتَّفَکُرَ و الْأِعتِبارَ.» تفکّر صفتِ مهران بود؛ چنان که هست. چقدر خوشحالم پس از این همه خبرِ بد در اطرافم، از مهران میخوانم.
پسنوشت:
1. نگرانِ کشورم؛ اگر کسی درباره شورای رهبریِ هاشمی مقاله یا مطلبی دارد بگوید. من بعد از شورایی که عبدالرحمن در آن حق را فروخت، به هر شورایی از این جنس مشکوکم. مواظبِ پیشنهادهای عُمربنیاد باید بود؛ مگر آنکه شورای موردِ ادّعا چیزِ دیگری باشد.
2. تغییر قانون به صلاحِ مملکت است در بسیاری از جاها. مثلا اگر کسی خودش مجری یا ناظر انتخابات است نباید در انتخابات شرکت کند. این قاعده که در گلکوچکِ سرِ کوچهمان اجرا میشود، طبعا، باید در کشورِ بزرگِ ایران هم اجرا شود. الان قانون این طور نیست متأسفانه.