دگرگونی انسانی: شاید؛ انقلابی مذهبی: هرگز (دربارهٔ جلالِ خسی در میقات)
ترتیب اجرای اعمال در حج -بنا به فقه مسلمانان- خطِّ سیرِ خسی در میقات شده و همین موضوع «بدوی» خسی در میقات را منظّم و هدفدار جلوه داده است؛ کارِ خدا.
منِ جلال در خسی در میقات، خس و خاشاکی است در هوا معلّقْ در عظمت میقات. که میقات «زمان دیدار است و تنها با خویشتن» و باختن خویشتن و هیچ نبودن. احرام، بند و بستِ جلال را باز و او را خلع سلاح کرده است. حرفی برای گفتن ندارد و فخری برای فروختن هم. دستتهی است و حسابی امیدوار، چرا که تاریکی درون برای راوی روشن شده است. میشناسدش و میتواند دربارهاش حرف بزند. خسی در میقات این طور دیداری را شرح میدهد و خوب هم شرح میدهد. و گاهی اگر سخنی از باب «تئوریبافی» به میان بیاورد، خودش را میکوبد که «اهه دوباره دارم غربزدگی مینویسم» و از آن درستتر «رها کنم.» همه «رها کنم»های جلال در این کتاب درست است و سرِ ضرب. قاعده را درست مییابد و سخنبافیهایی را که لافِ آگاهی میزند خود پنبه میکند (مثلاً همه صحبتهای جلال درباره بند بودن سرِ سعودیها در آخورِ نفت تاریخ مصرف دارد و این روزها درست نیست.) و مهمتر از آن، دریافتی انسانی از حج مییابد. اگر جلال متحوّل شده باشد، این تحوّل نشانههایی از یک دگرگونی انسانی را در خود دارد، نه انقلابی مذهبی. جلال به دین و مذهبی گرایش نمییابد، تمایلش به «سنّتها» و گاه «بدویّت» از سر دیدن است و تجربه کردن و خود را دریافتن. در خسی در میقات این تمایل به سنّت یک لایروبی درونی هم هست. اصل در خسی در میقات نه میقات که خسیْ است. چه آنکه اینبار موضوع خود جلال است نه حج. او میخواهد خود را «رها کند» و -فارغ از ایدئولوژیهایی که در کتاب «رها»یشان کرده است- خود را در «خویشتنِ انسانی»اش حاضر و ناظر ببیند. میبیند و موفّق میشود. جلال در هیچ کجای این کتاب و -احتمالا- هیچ کجای هیچ کتاب دیگری متدیّن نیست و علاقهای به حفظ و ادامه رسوم مذهبی ندارد. ولی انسانیّت را میطلبد و در پیاش است. معمولا پنهانش میکند و با انسانتر شدنش میجنگند، ولی در خسی... بهدرستی مقاومت نمیکند و انسانترشدنش را با لرزیدن در سفیدی احرام نجوا میکند؛ همانند لذّت خواندن دو رکعت نماز در خنکای صبح. احترام جلال به کعبه، احترام به وجدان انسانهایی است که کعبه را مقدّس میشمارند و احترام به نماز، به خاطر چیزی است که میتواند درونش را بپالاید یا به قول خودش «خویشتن»ش را. جلال در جایی از خسی... مینویسد: «سفر وسیله دیگری است برای خود را شناختن. اینکه خود را در آزمایشگاه اقلیمهای مختلف به ابزار واقعهها و برخوردها و آدمها سنجیدن و حدودش را به دست آوردن که چه تنگ است و چه حقیر و چه پوچ.» او این را مینویسد و زندیق بسطامی را میستاید که به زائر خانه خدا گفته بود که سفر را بگذار و «به دور من طواف کن.» این در روایت تناقض است و جلال باید زندیق بسطامی را به خاطر این خودستایی صوفیانه و مسخره نقد کند. منتظریم. آن لحظه فرا میرسد و جلال مینویسد: «چه اشتباه کرده است آن زندیق میهنهای یا بسطامی که نیامده است تا خود را زیر پای چنین جماعتی بیافکند.» عالی؛ این بهترین جای این کتاب است. و البته دستِ خسی... در این جور جمعبندیهای درخشان خالی نیست. زیرا عرفان جلال هرگز شخصی نیست؛ فردی چرا و مدام درگیر با جمع است؛ با آنها میآمیزد و در دورن خود هم غلیانی دارد. چنین رفتوبرگشتهایی خسی... را جان بخشیده است. با مردم صحبت میکند و با خودش هم. حرف میزند و حرف میشنود. یک بار در یک مباحثه حوزوی وارد میشود: «به کمکش رفتم که سید خیال نکند با یک مرد عامی طرف است.» و هر دویشان را دوست دارد. هر دو آخوند دو طرف دعوا را؛ بیادا و بیکلک. خویشتن را در اجتماع یافته است و «خس». جلال جمع را میبیند و مینویسد، و همزمان خودش را هم توصیف میکند. جمع را در حج میستاید و به خودش بازمیگردد؛ دیگر تاب نمیآورد؛ «گریهام گرفت و گریختم.» نویسندهٔ این سیاهیها پردهپوشی نمیکند؛ او هم گریهاش گرفت...
آخرِ کتاب، سیمین به درستی میگوید «بدجوری پا سوخته شدهای»؛ به جلال میگوید یا به مخاطب؟ معلوم است؛ به هر دو.
پسنوشت: