یا لطیف
روزِ اوّلی که وارد شد، کم مانده بود پَس بیافتد. این همه بینظمی را چطور باید حل میکرد؟ روی اسکنر معمولیِ اتاق، خاک و کاغذ و نوارجسب و منگنه صلح کرده بودند. روی چاپگرِ سوزنی سه تا خودکار بود که دور نبود وقتِ چاپ گیر کند لای چرخدندهها. تلنبارِ کاغذهای بیمصرف، حکمکارها و برگهمرخصیها روی میزِ فلزّی که از هیچ نظمی پیروی نمیکرد. از هر گوشهی اتاق اغتشاش میبارید. اتاق در هیچ نگاهی منظم نبود. نه در یک نگاهِ نزدیک. و نه در یک نگاهِ دور. از هر زاویهای به اشیای اتاق نگاه میکردی، ناموزونیاش معلوم بود. لابهلای همهی این برگهها پخششده روی رَف، جیبرگهای من هم دیده میشود. بعضیشان سفید بود و روی بعضیشان چرندی نوشته شده بود.
برگهی مرخّصی من را امضا کرد و خودش دست به کار شد. به من دست و گفت به سلامت. نه گفت چرا اتاق این وضعی است! نه پرسید که توی این اتاق گوسفند زندگی میکند یا انسان! هیچی. حتّی نخواست که بمانم بهش کمک کنم. من هم بهانه داشتم:
- من باید جایی بروم. یک مقدار راهم دور است.
- آره. میدانم (ل)ات دو(ل)ه. شما برو.
خندهام گرفت. برگهام را امضا کرد. لبخند زد و من از در زدم بیرون.
اتاقِ روزِ شنبه با دو روزِ پیش خیلی فرق داشت. گلدانهای پرگل، بهویژه شمعدانی که مثلِ چتر روی همهگلها سایه انداخته بود، چهرهی اتاق را عوض کرده بود. تابلوی «نگذارید علی بییار و یاور بماند» هم جدید بود. تابلوی کوچکِ سادهی آپنجی که پشتِ سرِ میم.ب قرار گرفته بود. میم.ب توانسته بود بر بینظمی اتاق پیروز شود. اسکنر و چاپگر نفسی چاق کرده بودند و سیمها پشتِ سیستم دست از درگیری و گلاویزی برداشته بودند. و موسیقی برای اولین بار از اتاق با صدای بلند شنیده میشد. آن هم رستاک: «گُلِ باغ می تو، چَش و چراغِ می تو...» و به معنای درستِ واژه، اینجا معنای بهار پیدا کرده بود و موقع کشتوکار شده بود.
میم.ب تلفن را برداشت و زنگ زد به آماد:
- حاجی دستم به چیزت. اینجا هیچ چی نیست. یک چیزهایی بفرست.
به حرفم آمدم:
- آقای ب اینجا تمیز شده است.
- شما اینجا همه چیز را به ت... گرفته بودید. بابا حداقل چهار تا دانه خودکار باید باشد. با ذغال مینوشتید؟
- ما تایپ میکردیم؟
- چقدر هم کیبود و کامپیوترها تمیز بود!
زنگ میزند به اداری:
- حاجی حقوقها را نریختند...
روزِ سوم برج است. عصبی میشود:
- ای بر پدرتان لعنت. اینها ما را ن...دند. دو قِران پول هم میخواهم بدهند، به تعویقش میاندازند.
لبخند میزنم:
- عیب ندارد آقای ب، انسان بشر است.
- انسان بشر نیست. انسان ک...خل است.
اینها بددهنیهای معمولش است. ولی خدا به اینها نگاه میکند که تازه خیلیهاش فحش نیست یا به چیزهای دیگرش. به اخلاقِ خوبش؟ به ادبش؟ به خیرخواهی و مهربانیاش؟ یک بار بهش گفتم:
- خیلی راحت صحبت میکنید.
لبخند زد:
- اینها نصایحِ یک آخوندی است.
- این که به دیوانه بگویید ک...خل، به چرت و پرت بگویید ک...شعر، به جای حال ما را گرفتند بگویید ترتیب ما دادند... البته شما از یکسری واژهها که مربوط به اسفلِ اعضای مرد است استفاده نمیکنید که جای شکرش باقی است.
- نه آخونده به ما گفت اگر خواستید پشتِ سرِ یکی غیبت کنید، سریع در مورد پایین تنه صحبت کنید. اگر هم فردای قیامت خواستند ترتیبتان را بدهند، بگویید این را فلانی به ما گفت و ما این حرفها را که کلاً 10 مورد هم نمیشود را بدل از غیبت گفتیم...
پسنوشت:
1. بددهنی کارِ خوبی نیست، واژههای اسلنگ هم خوب نیست. ولی قابل مقایسه با دروغ و غیبت نیست. و من واقعاً از میم.ب غیبتی ندیدم. و نه نمّامی و نه حرفِ بیهوده.
2. راستی آنهایی که دوست دارند مقالهی «بیخمینی هرگز، با خمینی عمراً» را بخوانند به ادامهی مطلب بروند. البته عنوان مطلب دیگر آن نیست و در زمان انتشار تغییر کرد که خواهید دید.
3. مطلبِ بعدی را هم آخر هفتهی بعد مینویسم.