امامزاده هیچکاک
این هفته تبریز بودم کامل؛ سفت و سخت کار کردن در تبریز آوردهام بوده و بسیاری خاطرات. نه به خاطر زبان، بلکه به دیوار بیاعتمادی که دارد بین نظام و مردم کشیده میشود. این نگران کننده است. من کوشش کردم که بتوانیم برنامهای اجرا کنیم در شأن جشنواره شعر فجر. دوستان خوبی و نیمه خوبی هم پیدا کردم در شهر شهریار. ولی نتیجهی سفرم، نگرانی است از پاره پاره شدن یکی از ایرانیترین جاهای کشورمان یعنی تبریز.
پسنوشتهایی دارم طولانیتر از این تکّهی کوتاه.
پسنوشت.
1. با سجّاد نوروزی دربارهی این وقتی که نبودیم، حرف زدیم. گفت آقای غلامرضا قاسمیان که آخوندِ نادقیقی نیست، افتاده به بازی رسانهای عددبازی و این دست پروپاگانداهای کمیک که میخواهیم 5 میلیون اصله درخت بکاریم. امیدوارم قاسیمان، مهندسی به اجتماع و فرهنگ نگاه نکند و تحتِ تأثیر آخوندهای تبلیغاتی دولتی-نفتیِ بیهنر قرار نگیرد. مخصوصا از این قرار که هر چه عدد بزرگتر، کار هم عمیقتر. حاج آقا شوآف نکند و عربیدانی و قرآنبلدی و تهصدا و قامتِ رعنایش را نبرد توی کارهای تبلیغاتی مدرنزدهی مفلوکِ شبهفاشیستی. یک نمره منفی به غلامرضا قاسمیان.
2. یکی دو کتاب خواندم یکی از یکی بدتر. رمق ندارم اسمشان را هم بیاورم.
3. فیلم مرد عوضی هیچکاک را دیدم با یک سکانس تاریخی و بینظیر. 16 فریمِ فراموشنشدنی و شکوهمندترین پرداختِ دینی که در سینما تا به حال دیدهام. امامزاده هیچکاک را بهتر میپسندم تا عنوان سکولارِ مسعود فراستی؛ همیشه استاد. چهار ستاره روشن به مردِ عوضی هیچکاک که تعظیم به دین و معنویت بود و تمسخر به مدرنیتهی آمریکایی و فحش خواهر و مادر به سیستم قضایی آمریکایی. همه با بیان فیلم. همه در سینما. ولی مولدی پس از بالا آمدنِ تیتراژِ طنزِ فیلم به دنیا میآید که فراتر از سینماست.
4. دختری هم آمد جلسه شعرخوانیِ تبریز و از من پرسید شعر خواهد خواند؟ خوشگل بود. گفتم اسمت چیست؛ گفت اسمش را. گفتم نه. اسمِ شما نیست. گفت آخر آقای فلانی گفت شعر خواهی خواند. گفتم من بهشان میگویم، ولی بعید است شعر بخوانید. آخرش هم نخواند و شاکی آمد سمتِ فلانی و بهش اعتراض کرد پس از جلسه.
5. برای اوّلین بار خواستم با دختری طرحِ دوستی بریزم. در یکی از شبهای خلوتِ جشنواره در سینما استقلال. روی صندلیِ ردیفِ نخست هر دو نشسته بودیم. خواستم سرِ صحبت را باز کنم که مأمور سینما آمد و دستم را گرفت و برد یکی دو ردیف عقبتر و گفت اینجا بنشین. وقتی اعتراض کردم، گفت آخر اینجا بهتر دید دارید، آنجا گردنتان خشک میشد. یادم رفت بگویم پس آن خانم چی... فیلم هم مطلقا چرند بود.
6. شاعرِ جوانِ معروف بودن خوب است؛ دخترهای دَروداف میریزند دورتان. نمونهاش را در این جشنواره تجربه کردهام و مجبور شدهام به یکی دو تا از این جماعتِ که از شعر نصیبی ندارند، ولی از ظاهر و تبرّج چرا، یکی دو پرس شام هم بدهم. غذایشان را خوردند، سلفیشان را با شاعر گرفتند و رفتند خانهشان لالا. یکیشان بدش نمیآمد بیشتر بخندد، ولی دندانهایش از ظاهرش و قدِ کوتاهش ناامیدکنندهتر بود. ای کاش این خانم اگر استعدادی دارد، در درس و تحصیل صرف کند که پسِ پشتِ شاعرِ سلفیگیر او را نصیبی نیست؛ نه از شعر، نه از بعد از شعر.
7. با یکی دو آخوندِ جدید آشنا شدم. صحنهای دارد فیلم بدِ بیخود و بیجهتِ کاهانی که رضا عطّاران با انگشتانش روی شکمِ برآمدهاش ضربِ آرامی میگیرد و بینِ ضربهها میگوید: «زنها زنها زنها...» و اوّلِ جمله هم نفسِ عمیقی میکشد. به نظرم این را برای آخوندها هم میتوان به کار برد: «آخوندها... آخوندها... آخوندها.» به جز مسعود دیّانی و آرش سالاری و یکی دو سه نفر دیگر از این طایفه.