مثلِ اسبِ بخار با بخارِ اسب
یا لطیف
مثلِ اسبِ بخار. مثلِ گوسفند. مثلِ حیوانی که تازه غذا خورده باشد. مثلِ اسبِ بخار. مثلِ فیلمِ خوبِ قبادی. زمانی برای مستی اسبها.
انگار شراب به اسب میدهی. کوه را مثلِ قند میرود بالا؛ مثلِ کره. صبح،
نهِ صبح تازه بیدار شدهایم. سین میخواهد لباسِ پلوخوری با نیمتنهی مشکیاش را بپوشد؛ آن هم با شلوار راسته و کفشِ پاشنهبلندِ نوک تیز. برنامهاش را بهم میزنم با گرمکنِ طوسیرنگِ بیکیفیتِ چینیام و یک پلیورِ مردد، بینِ آبی و سفید و سبز. او هم تغییر لباس میدهد. الف هم وقتی تصمیمِ جدید را میبیند، میخندد که مثلاً جوگیر نشده است و لباسِ پلوخوریاش را عوض نمیکند.
تا بالای اُزگل پیاده میرویم. هوا بارانی است؛ نه خیلی شدید. میتوانی جلوی پایت را ببینی. میتوانی سر بلند کنی و آن دورتر را ببینی. دوربرگردان را ببینی. که خودروها از آنجا دور میزنند و از گوشهی آراج کج میکنند سمتِ اتوبانِ امام علی. فقط زمین برفی است. برفِ سخت. برفِ سفت. از این برفها که آن قدر میماند تا یخ شود، سفت شود. دیگر خبری از لطافت لحظهای اوّلِ آن نیست.
کلهپاچهای بالای اُزگُل حرفی برای گفتن ندارد. یک دستِ کاملش مطایبه است. اگر یک دستِ کاملِ کلهپاچه این است، نفری یک دست هم میتوانستیم بخوریم. با آبِ گوشتِ معمولی. با گوشتِ بدونِ چربی. با یک تکّه زبانِ بیخاصیّتِ کوچک و با مغزی که یک لقمه بود.
بیرون که میآییم، همین مقدار اندک هم بهم نیرو میدهد. باد و باران، کتابِ تمجید شده در لسانِ رهبر به ذهنم رسید اثرِ زاهایار استانکو ترجمهی شاملوی شاعر، با هم صورتم را مینوازد. ولی نیرویم زیاد است. مثلِ اسبِ بخار. نفسِ گرمم که توی بوران بیرون میآید چربیِ کلهپاچه را دارد. گرم است. نفس که میکشم، میبینم بخارِ آبِ گوشتِ کلهپاچهی اختهی اُزگل را. مثلِ خودروی کابراتوری پر مصرف شدهام. از اینها که زوزه میکشد و سینهکشِ کوه را میبلعد و از اگزوزش شیرهی جان کشیده شدهاش را به هوا میسپارد.
تا شهرِ کتابِ نیاوران میرویم. یک نفس. یک بند. هنوز باز نشده. مردم از من فاصله میگیرند. خیسم. رنگِ چینی بیکیفیت هم فیلیرنگ شده است. از بس آب خورده. در شهرِ کتاب، که تمدّن مدرن از سرورویش میبارد، کتاب تورّق میکنم. مکتبِ دیکتاتورها را میخرم و کتاب اِلدرادو را. آن قدر چرخ میزنم تا خشکِ خشک شوم.
پسنوشت:
1. مهمترین چیز در حرکت پشتوانهی تئوریک است. شما بسازید ما را، ما هم مثلِ اسبِ بخار، نیرو تولید میکنیم. بخار میسازیم. برای یک دوستدار نویسندهگی و داستاننویس، مهمترین چیز شخصی کردن این پشتوانههای تئوریکِ دینی است. هر چه باشد هر انسان، دینی دارد.
2. بعدش در گذرگاههایی میایستم و خودمان را مهمان میکنیم. خشک میکنیم. مردم هم به نزدیک میشوند، فاصلهشان را کم میکنند. تازه ما هم از مهمانخانه استفاده میکنیم. خودمان را غنی میکنیم.
3. آقای سروش در ایامِ 88 به رهبری نامه نوشت. بعدها هم او رهبر را در نوشتهها و صحبتهاش کم ننواخت. برای من سؤال بود که فیلسوف سنگینوزنی مانند دکتر سروش، چرا این طور رهبر را میکوبد و بر او میتازد... آیّا حقیقتی در این تاختوتاز نهفته است؟ آخر آن که چنین میتازد سروش است. امّا سروش به مناسبت روز جهانی فلسفه مقالهای در جرس نوشت. امّا چه مقالهای؟! از اینجا فهمیدم که نقد سروش از رهبری تا چه حد ضعیف است. (این خود یک معیار مناسب است برای حقیر؛ همین که از محکیِ محکمی قوّت یا ضعف استدلالِ مؤلّف را در باب موضوعِ دیگری، که نزدیک به موضوع محکم است، بسنجی) وقتی آقای سروش چنین هتّاکانه با چارداواریهای خارج از اندیشه، بر داوری میتازد و به کلّی او را تخریب میکند میتوان فهمید، اوّلاً تا چه حد شناختش از فضای فکری ایران نادرست است و دوّماً تا چه اندازه میتوان در تحلیلهای تندخوی سیاسیاش شک کرد. اگر قرار باشد متنِ جناب سروش دربارهی رهبر درست باشد، با این متن سراسر غیرِ واقعی، به شدّت ایدئولوژیک، و با انواع حجابها و غبارهای فکریاش دربارهی داوری چه باید کرد؟ آش آن قدر شور بود که هم محمّدِ قوچانی و هم حامدِ زارع در مهرنامه، در شمارهی جدید، به ادبیّاتِ آقای سروش پیرامونِ داوری اردکانی تاختند و آن را دور از انصاف و خارج از اندیشه نامیدند. درود بر این حرکتِ مهرنامه و آفرین به داوری اردکانی که اخلاق را هنوز ذبح نکردهاند. در روزگاری که داوری اردکانی به هیچ وجه به اندازهی سابق جملههای ایدئولوژیک ندارد، این هم تاختن به او به چه معناست. آن هم در حالتی که زبانش فلسفی و بیانش لیّن است. متن آقای سروش را سایتِ شخصی ایشان که به جرس لینک شده است بخوانید.
4. متن بعدی را روز یکشنبه آتی خواهم نوشت.