یا لطیف
پیشنوشت
خواندنِ کتابِ داریوش آشوری که مجموعه مقالههای او از سال 46 تا به امروز (روزگار کنونی) را دربرمیگیرد، بهانهی این یادداشت است. نامِ کتاب «ما و مدرنیّت» نام دارد و به همّت نشر صراط، منتشر کنندهی آثار عبدالکریم سروش، چاپ شده است.
بدننوشت
الفتاتهای فکری داریوش آشوری از نقدِ غرب آغاز شده و همزمان با نقدِ شرق و جهانِ سوّم ادامه مییابد. هر چه از صفحههای ابتدایی کتاب دور میشویم، از میزانِ نقدِ غرب کم شده و به نقدِ «ما» اضافه میشود. در اوّلین مقاله چندان نقدی متوجّهی آلِ احمد یا شریعتی نیست، ولی در انتها، همزمان با نوازشِ سهمگینِ احمدِ فردید، گوشهچشمی هم به آلِ احمد و شریعتی دارد. اگر سطری، مفهومی، جایی از منطق نوشته، چنین فراخی یافته است که بر پیکرِ به باورِ او «التقاطی» این دو نیشتری وارد کند، چنین کرده.
خوبیِ این کتاب، دیدنِ یک روشنفکرِ ایرانی در درازنای زمان است. هستیِ داریوش آشوری، از زمانی که به بلوغِ فکری و نوشتاری رسیده تا به امروز در این کتاب دیده میشود. یک هستیِ پرسشگر و جستوجوگر. این پرسشگری و جستوجوگری یکی از مهمترین وجوهِ نوشتههای آشوری است. به نظرم مرحوم آقای بهشتی به اشتباه شریعتی را «جستوجوگر مسیر شدن» نامید. زیرا جستوجوگر از آنِ کسی است که هنوز به درستی راه را پیدا نکرده و بر جزمیّت درستی راهش اشاره نکرده است. (که اگر چنین باشد، سالک واژهی درستتری است.) این در حالی است که در نوشتههای شریعتی، تا آنجایی که حقیر مطالعه کردهام، یک نوع جزمگرایی، رسیدن به مقصد، معلوم بودنِ هدف دیده میشود. شریعتی حتّی جزمیتر از حوزویترین روحانیّونِ زمان به راه، مکتب، و ایدهاش ایمان داشت. او تقریباً داشت یک دستگاهِ سیاسی با همهی ویژگیهای یک مکتب ایدئولوژیک از شیعه میساخت و با ادبیّاتِ پُربار و کممانندش در «تشیّع علوی، تشیّع صفوی»، گزاره به گزاره این ساختمان را بنا میکرد. مردِ رسیده به مقصد دیگر روشنفکر نیست. خاصیّت روشنفکری نداشتن جزم و یقین در هدف و راهی معیّن و جدولبندیشده است. خاصیّتِ روشنفکری انعطاف و دیگرپذیری است. برخوردِ شریعتی با هر نوعِ دیگری در خدمتِ اهداف و اغراض شیعی است؛ حتّی زمانی که او از گاوپرستِ هندی مثال میزند. شریعتی آن وقتی که در خانه به خدا فکر میکند و آن را به مسجدی ترجیح میدهد که به کفشهایش فکر کند، در حال ترسیم و قلمزنی یک دنیای ایدئولوژیک است. یک دنیای همهچیز تمام. یک دنیای تماماً اجتماعی شاید. در چنین موقعیّتی است که شریعتی به خودش اجازه میدهد هر کس را که در اطرافش میبیند «یا امّل بنامد یا قرتی». کسی میتواند اطرافش را امّل یا قرتی بنامد که به خودش باور دارد. خودی که نه امّل است و نه قرتی.
از جهتِ روشنفکری، آلِ احمد مبالغی با شریعتی فرق دارد. آلِ احمد مبالغی روشنفکرتر است. آلِ احمدِ عصیانگر، دیدهی نقد و هوِشِ لحظهای قویای دارد. از همین روست که آدمیِ مثلِ من تکنگاریها و مدیرمدرسهی شبیه به تکنگاری را از باقی آثارِ او قویتر میدانم. شاید هیچ هنرمندی در ایران زمین به اندازهی آلِ احمد برقِ شهودِ قویای نداشت. یک برق سه فازِ چند صد ولتی. ولی هنرمند آنگاه هنرمند و اندیشمند است که این برق سه فاز را در کنارِ صبوری و سنگربندی حفظ کند. یعنی هنرمند باید آنچه را که به برق شهود یافته است، تمام شده تلّقی نکند، بلکه در برابر گزارههایش قدم به قدم سنگر بزند. هنرمند باید چونان دکتر بر بالین گزارههایش حاضر شود و به سادگی، به سلامت و درستی آن گزارهها رأی ندهد. چنین پزشکی که میتواند و میباید اوّلین نقّاد و بیرحمترینشان باشد، شایستهی مقام نظریّهپردازی و راهنمایی است. امّا آلِ احمد به شواهدِ تناقضاتی که آشوری به درستی از نوشتههایش بیرون کشید، هنرمندی است که گویی همواره پیشنویس نوشتههایش را به چاپ میسپرده و پاکنویسش را در گنجه نگه میداشته، چون وجهِ سادیستی نوشتههای او آزاردهنده است و اگر اجاقش کور نبود حتماً فوجی از آلِ احمد اطرافِ ما را گرفته بود. (این بند ملهم است از نروک بودنِ چوپهای اوسمهدی در مادرِ علیِ حاتمی که نقدی است ویرانگر از فراموشیِ خویشتن.) آلِ احمد که نویسندهترین نثرنویسِ معاصر است بیشبههای -چون به قدر کفایت میخواند و بیش از قدرِ کفایت میدید، شاید برخلافِ هدایتِ گوشهگیر که کمتر میدید- هرگز روشنفکرِ آسودهسری نبود. هرگز روشنفکرِ روشمندِ دقیقی نبود. بازارِ گرمِ نویسندگی آلِ احمد و فهمِ تیزِ ادیبانهاش آن قدر سریع و غیر قابل کنترل بود که غربزدگی مینوشت گویی رمان مینویسد. گویی رمان هم نه، انگار در جزیزهای متروک گیر افتاده و با عجله نامهای مینویسد تا هر چه زودتر به دستِ ناخدای کشتیای برساند که دارد از کنار این جزیره میگذرد و او چندان فرصتی ندارد. امّا آن قدر وجهِ شهود و نویسندگی آلِ احمد قوی بود تا امروز ماند. این میراثِ فکری در نویسندههای خوشذوقتر امروزمان مانده است. نویسندهای که نفحاتِ نفت مینویسد، ولی گویی رقیب بدش نمیآید حتّی در پروندهای در تکریم نفحاتِ آقای نویسنده، او را بگزد که شبیهِ آلِ احمد مینویسد و «تجربه» از نویسندهی خوبِ ما با تجربهتر است حتماً.
آشوری از هر دوی اینها روشنفکرتر است. (امیّداورم خواننده خود بداند که حقیر نه مداهنهگویی روشنفکریام و نه ذمکنندهاش) او سعی کرده نگاهِ روشنفکرانهای به قضایای عالم داشته باشد و آنها را چنین رازگشایی کند. همین نگاهِ روشنفکری است که فقط در یک چیز جزمیّت دارد. آن هم این که نگاه مردهریگوار به گذشته، از غربزدگی بدتر است. آشوری که به هیچ وجه به میراث اسلامی «خوشبین» نیست، نگاهِ ستایشگر به سنّت را نقد میکند و آن را حتّی مفتونِ غرب میبیند و نشانهای از غربزدگی. آشوری که همزمان مداهنهگوی غرب است، همزمان ستایشگرِ آن میراثِ فکری و روشنگرانه است، همزمان که بنای غرب را در اندیشه کاخی بلند مییابد، غرب را راهِ حل ما نمیداند. زیرا دو نگاه تقریباً متباین به جهان در مواجه این دو دیده میشود. نگاهی که در وجوهِ و ابعاد مختلف معنا مییابد؛ مثلاً در باب مدینهی فاضله، غرب آرمانشهر میبیند، ولی ما بهشت میبینیم. و او آرمانشهر را از نوع و جنسی متفاوت از بهشت توصیف میکند. آشوری در سراسر نوشتههایش به وجوهِ متفاوتِ مبنایی ما با غرب اشاره میکند. او با مثالهای متنوّع در این داستان، بیشترین قلمآراییها را کرده است. شاید بتوان گفت قویترین و مستدلترین بخشهای نوشتهی آشوری چنین بخشهایی است. آنجایی که نگاهِ غربی به عالم را متفاوت از نگاهِ ما به عالم میداند. فیالمثل از همین منظر است که شرقشناسی را برای غربیان موجّه میداند و با توجّه به ویژگیهای شرق، اعلام میکند که این حرف که «چرا ما به همان نسبت غربشناسی نداشتهایم» را مهمل و پنداری باطل میداند. از همین رهیافت است که آشوری نتیجهای هولناک و بهشدّت ترسناک میگیرد و آن این که آن چیزی که علمی و فلسفی است، اساساً غربی است. چون غرب است که مادّه را از صورت جدا میکند و از راهِ صورت به «چیزها» نگاه میکند. اگر در این راه غربشناسی هم صورت بگیرد، این غربشناسی یک کارِ غربی است. شناختِ لوگوسی هر چیزی کارِ غرب است. حتّی اگر آن چیز میتوس باشد. آشوری این نگاه را از ارسطو در غرب متداول و نگاهِ علمی میشمرد. از چنین منظری است که غرب تاریخ دارد و ما اسطوره. از چنین منظری است که سرِ غرب بالا است و چهارچشمی عالَم را میپاید، ولی ما سر به جیبِ مراقبت فروبردهایم و تازه افتخارمان به اعمالی از این دست است.
آشوری از چنین منظری به غرب نگاه میکند. آشوری تقریباً همهی کسانی را که دعوی بازگشت به خویشتن یا گذشته داشتهاند ریشخند میکند. از شریعتی تا فردید تا شایگان تا نراقی و حتّی آلِ احمد. این وجهِ فکری آشوری هم از روشنفکری او نشئت میگیرد. نه به این معنا که با هر کسی مخالف باشد، بلکه به این معنا که آن اندیشهها و آن دعویها را کارِ پرمایهی فلسفی نمیداند. انتقادِ آشوری به آنان این است که با وجودِ این که نامِ روشنفکر را بر خود گذاشتهاند، دقیقاً منظورشان از بازگشت به خویشتن معلوم نیست. با این وجود با یک اصرار متعصّبانه از چیزی در گذشته حمایت میکنند. آشوری در این میان بیش از همه بر فردید نقد وارد میکند و او را از ساحتِ اندیشه و حرفی داشتن و کماشتباه بودن بیرون میداند. این مقاله که در جاهایی از وجهِ روشنفکرانه اندیشهی آشوری دور میشود، آنجا که به قضاوت دربارهی مؤلّف و اعمال شخصی او مشغول میشود، اشکالهای اساسی به فردید و سوادِ او وارد میکند و با متّهم کردن فردید به شارلاتانیزم، او را موجودی خطرناک برای اندیشه میداند.
آشوری کتاب را با صحبت دربارهی مشکل زبانیِ ما که پرتکرارترین صحبتش است به اتمام میرساند. مقالهای فشرده که تا حقیر کتاب بازاندیشی زبان فارسی را نخوانم، برایم گشوده نخواهد شد.
امّا نقدِ آشوری:
آنچه که حقیر در نوشتههای آشوری دیدم و آن را بسیار مستحکم دیدم دیدِ تاریخی و منظّم و دقیقش به غرب است. او به درستی قدرت و رشدِ غرب را دید و به درستی به این نکته اشاره کرد که راهِ ما هم یکسره غربی شدن نیست. امّا نقدهایی هم به نوشتهی او وارد است:
1. ما تا چه حد مجازیم از غرب استفاده کنیم؟ آیّآ حدّی وجود دارد یا نه؟ ما حق داریم چقدر غربی شویم؟ اگر حق نداریم «چهار اسبه» به سمتِ غرب بتازیم و این نشاندهندهی «جهان سوّمی» بودنمان است، پس چند اسبه بتازیم؟ یا نه اصلاً نباید بتازیم؟ متن در اینباره ساکت است.
2. به نظر میرسد آشوری هنوز به این حرف که «ما باید همهی آنچه را غرب به ما آموخته است از نو بیاموزیم و نقادی کنیم» پایبند است. سؤال اینجاست این نو آموختن و نقّادی کردن چگونه آموختن و نقّادی است؟ به چه هدفی؟ با چه روشی؟
3. به طورِ کلّی چرا متن دربارهی وظیفهی ما، یا راهِ ما، بسیار ساکت است؟
4. اگر خویشتنِ شریعتی معلوم نیست، آیّا خویشتی که آشوری میخواهد به آن برگردد معلوم است؟
5. آشوری معتقد است که باید به افقِ روشنی برسیم که ریشه در «تاریخ و فرهنگِ» ما دارد. این تاریخ و فرهنگ چیست؟ چه شاخصههایی دارد؟ آیّا آن شاخصهها راهگشا است؟ این «اصالتی» که آشوری به دنبالش است چطور اصالتی است؟ چه فرقی با «خویشتن» شریعتی دارد؟ اگر این اصالت یعنی ترکیب مدرنیته با ایماژهای جهانِ ما؛ این با التقاط و آمیختگی بیاصول چه فرقی دارد؟
6. آن چیزی که از نظر فرهنگی و تاریخی در ما اصالت دارد چیست؟ نگاهِ خاصِّ به جهان، چه نگاهی است؟ (متنی از آشوری باید تا این گرهها را باز کند. روشنفکر باید شفّاف حرف بزند.)
7. آشوری باید بگوید در نقّاشی چه کسانی اصالت ایرانی در ترکیب با مدرنیت خودنمایی میکند؟ این نقّاشیها چه ویژگیهایی دارند؟
8. نقدِ اصلیام به آشوری همین است. همین که معلوم نیست که ایرانِ ترازِ آشوری چطور ایرانی است؟
9. میتوان سؤالهایی در محکِّ نظرهای آشوری پرسید؛ یک (سؤالِ معروفی که یادگار بحثها و گعدههای معرفتی با دوستان است) این که فرض کنید دو دانشمند، یکی در زمانِ حاضر در غرب، و دیگری در زمانِ شکوفایی تمدّن اسلامی در ایران، هر دو کارِ تجربی میکنند؛ کارِ تجربی این دو دانشمند چه تفاوتی با یکدیگر دارد؟ چه تفاوتی در روش، چه تفاوتی در غایت، و چه تفاوتی در موضوع دارد؟ دو این که آیّا آنچه از گذشته باید اخذ کنیم تاریخ، دوره، یا افراد مشخّصی هستند یا مفهومهای کلّیاند؟ (مثلاً ما باید از میراث تاریخی و فکریمان ابنسنا را برداریم یا حسین بن علی (ع) را یا ابوذر را؛ یا این که از مفهومهای کلّی که جزیی از فرهنگِ ما بودند قرضگیری کنیم؟ مفهومهای کلّی مانند مدارا، مانند جوانمردی، مانندِ با فرهنگهای دیگر ساختن!) سه این که آیّا از هنر باید این ساختنِ ایرانِ جدید آغاز شود یا از فلسفه یا از هر دو سو؟ مثلاً ما هنرمندانِ ایرانی داریم که مشابه موضوعهایی را که آنها کار کردهاند کسِ دیگری به آن نگاه نکرده است. (تا آنجایی که حقیر دیدهام.) مانند جهانِ ایرانی علی حاتمی، مانند برخی آثار حاتمیکیا، مانند رفاقت و جوانمردی موردِ نظر کیمایی، تصویر حمید نعمتالله از ایران. مانند کاری که داستاننویسان بعد از انقلاب مانند بایرامی و امیرخانی و دهقان انجام دادهاند. و حتما در این دو عرصه و دیگر عرصههای هنری میتوان مثالهایی دید.
10. ای کاش آشوری پای همهی نوشتههایش تاریخ میگذاشت تا میفهمیدیم حرفهای حسابش را کی زده است؟ و چرا مقدّمهی کتاب از آخرین مقالههای اثر چند سالی عقبتر است؟ و چرا اثری به این مهمّی نمایههای گوناگون یا منابع بیشتر برای مطالعه ندارد؟ دستِ کم اُمّهاتِ همان منابعی که آشوری آنها را مطالعه کرده است. (این دست اشتباهها در کتابهای بهروز و مهمِّ فلسفی و فکری به هیچ وجه بخشودنی نیست.)
11. زبانِ نوشتار. گرچه میتوان فراموشکاری آشوری را در رعایتِ پارهای از علایمِ نگارشی دید و این به نظرم چندان ضعفی برای این کتاب نیست، ولی استفاده از پسوندی عربی در چسبیدن به واژههای لاتین و فارسی برایم حل نشده است. آشوری باید معیاری به دست دهد. اگر خریّت و مدرنیّت درست است، پس چسبیدن «الف» و «ت»ی جمع به هر کلمهای درست است! آیّا در این صورت سنگ روی سنگ بند میشود؟ به نظرم آشوری باید در این زمینه از فکرهای «زیباییشناسیک» احتمالی مانند خوشآویی مدرنیّت عبور کند و بنیان زبانِ فارسی و دستورهای آن را که تا حدِّ کسرهها و یها بهش پایبند است، رو به بیقانونی و تباهی نکشاند. این آشفتگی هم ذهنِ جوانِ خامِ کممطالعهای چون من را درهم ریخت و هم من را در قبال قاعدههای به کار رفته در یادداشتهایم بدبین و مشکوک کرد. باید راهی را که انتخاب کردهایم با همهی لوازمش رعایت کنیم. (نقدی که داریوش آشوری به فردید وارد میکند و آن ریزهخورایهای پخشوپلا و بیانضباط از خوانِ ابن عربی و هایدگر و اینهاست.) بنابراین اگر قرار است که ما پسوند یا پیشوندِ عربیِ ویژه و خاص را به کلمههای غیر عربی نبندیم، پس واقعاً از آن دوری کنیم و لااقل ناخودآگاه در دامِ استفاده از آن عبارتهایی که باور داریم غلط است بیافتیم. نه خودآگاه.
پسنوشت
1. مطلب بعدیام را انتهای هفتهی بعد خواهم نوشت. بسیار زیاد کار دارم.