تی‌لِم

روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری
  • تی‌لِم

    روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری

مشخصات بلاگ
تی‌لِم
بایگانی
سه شنبه, ۶ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۲۲ ب.ظ

دیروز 2/ هیهات

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۶ مهر ۹۵ ، ۱۲:۲۲
میثم امیری
دوشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۸:۲۴ ق.ظ

یادداشت‌های تازه و رمز عبور

 با خواندنِ کتابِ عالیِ مسکوب، «روزها در راه»، تصمیم گرفتم یادداشت روزانه بنویسم؛ نه هر روز؛ ولی بعضی روزها حتما. این مطالب تنها برای رفقایی  است که هویّت‌شان برایم مسجّل شود و حتّی رفاقت‌شان. دربارۀ دیروزهایم است. یعنی اگر امروز 5 مهر می‌نویسم، ناظر به دیروزی است که 4 مهر بوده است و همین قاعده خواهد بود تا زمانی که خواهد بود. کسانی که مایلند، خصوصی پیام بدهند؛ بعدش من به‌شان ایمیل می‌زنم و ادامۀ ماجرا تا رمز را دریافت کنند و مطلب را بخوانند. حس هم کنم که رمز را به کسِ دیگری داده‌اند؛ نه من، نه آن‌ها. ضمناً نظردهی برای این مطلب فعّال است. 

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۲ ۰۵ مهر ۹۵ ، ۰۸:۲۴
میثم امیری
دوشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۸:۲۴ ق.ظ

دیروز 1/ مسکوبِ عزیز

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ مهر ۹۵ ، ۰۸:۲۴
میثم امیری
دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۷:۰۵ ب.ظ

غلبه مصلحت بر حقیقت

دغدغه‌اش را همیشه دارم؛ این که حقیقت بر مصلحت غلبه نکند. درست است که سنجشِ خردورزانه وجود دارد، ولی غالباً مراد از مصلحت، حفظِ حقیقتِ بزرگ‌تر نیست، مراد از مصلحت، حفظِ خود است، و روابطِ خود و دارایی خود و خودِ خود. 

این در کارِ کارمندی عیان‌‌تر خودش را نشان می‌دهد. مصلحتِ این که «با رییسم»، «با همکارم»، «با آنی که پول دستش هست»، «با آن که قدرت دستش هست» مدارا کنم. این مدارا برای حفظِ حق و حفظِ «امرِ بزرگِ درست» نیست؛ بلکه برای حفظِ خود است. ترجمه‌اش این است: من با آن‌هایی که می‌دانم در راهِ خطایند و بر سبیلِ ناراستی، چطور برخورد کنم که خودم لِه و نابود نشوم؟  این نامش هرگز مصلحت به نفعِ حقیقت نیست، مصلحت در مقابلِ حقیقت است. 

بیش از دو سه سال است که کارِ کارمندی می‌کنم و 16 ماه در سربازی هم همین فضا را تجربه‌ کرده‌ام، مصلحت‌سنجی، مهم‌ترین مؤلفۀ زندگیِ «جهنّمیِ» کارمندی است. مصلحت‌سنجی نه به نفعِ حق و حرفی که می‌دانم درست است، مصلحت‌سنجی به نفعِ خودم و منافعم. سکوت نه به خاطرِ حفظِ حق، به خاطرِ حفظِ خود و جایگاهِ خود و روابط خود و وه که چقدر این خود ناپایدار است. در این رویکرد، این خدا نیست که روزی می‌دهد، مدیرِ بالادست است که روزی‌رسان است و جایِ «رزق‌رسانی» را مدیرِ امورِ مالی می‌گیرد و جایِ فرشتگان، میکائیل و اسرافیل و دیگرِ خوبان آسمانی را شبکۀ داخلیِ زمینی می‌گیرد.

این در ادبیات، پیچیده‌تر و بسیار خطرناک‌تر حضور دارد. فرض کنید من کتاب‌های بدی را که دارند می‌فروشند می‌شناسم؛ ولی به خاطرِ «رفیق‌بازی»، به خاطرِ حفظِ «خودم» و به خاطرِ حفظِ «روابطم با نویسنده‌های بزرگ» از خیرِ نقد می‌گذرم. می‌دانم که تریبون در اختیار دارم، می‌دانم فرصت دارم که حرفی را که فکر می‌کنم حق است به گوشِ مخاطبان برسانم، ولی به خاطرِ خودم و منافعِ زودگذرم از نقد در می‌گذرم، سکوت می‌کنم و ادامه نمی‌دهم. این ادامه ندادن نه به خاطرِ حفظِ «خدا» یا «حقیقت» یا «دین» است؛ این ادامه ندادن و سکوت کردن در برابرِ کارِ بد و اثرِ پلشت -آن طور که کوشیده‌ام با متر و معیار بفهممش،- تنها به خاطرِ حفظِ خود است و حفظِ دوستانِ خود. اگر این دوستانِ حزب‌اللهی باشند، این مصلحت‌سنجی ایدئولوژیک -نه دینی- با قوّت بیشتری ادامه می‌یابد. این، راهِ رستگاری نیست. سکوتِ در برابر بدی، به نفعِ مصلحتی ایدئولوژیک -که خوب و بد را نه در نسبت با حق که در نسبتِ با روابطِ باندی و حزبی تعریف می‌کند- جایز نیست. سکوت در برابرِ کارِ بد، بد است؛ چه آن‌که اگر روزی روزگاری قرار باشد کنارِ کارِ بد بایستم و از آن دفاع کنم، نمی‌دانم نامش چیست! شاید هم‌سطحِ ربا، به واقعِ جنگ با حق و جنگ با دین و جنگ با خدا باشد. بله؛ در این جنگ، قرآن می‌خوانم، ریش می‌گذارم، نمازم ترک نمی‌شود، ولی هم‌زمان با خدا درگیرم و با حق و راستی و سعی می‌کنم بر سرش شمشیر فرود بیاورم. ایستادن و دفاع کردن در کنارِ کارِ ضعیف و بدی -که بعضا نامِ دین را هم یدک می‌کشد- نامش «تعرّض به خوبی‌»هاست اگر قوّادی نباشد که هست. 

پ.ن. فرقی نیست کار را سورۀ مهر درآورده باشد یا چشمه؛ مجمع ناشران پشتش باشد یا کانون نویسندگان؛ امیرخانی نوشته باشد یا دولت‌آبادی؛ سرهنگی امضایش کند یا داریوش شایگان؛ مؤدّب بسراید یا شمسِ لنگرودی؛ کارِ بد، بد است. در کارِ بد باید علیهِ بدی بود. پدیدآور را هوشیار کرد، نه منکوب؛ ولی کارش را چرا. منکوبیِ کارِ بد، نه برای گردن‌افرازی، که فِعلی انسانی برای اصلاح است؛ اصلاحِ آفرینندۀ کارِ بد. قطع کردنِ غدّۀ چرک‌آلود، همیشه بزرگ‌ترین کمک است به دین، به حق، به خدا؛ اگر این‌ها را قبول ندارید؛ دستِ کم والاترین یاری و مهربانی است به پدیدآور و انسانیّت.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۰۵
میثم امیری
سه شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۳۳ ب.ظ

کم فعّالی در وبلاگ؛ بیش فعّالی در کناری‌ها

در کناری‌ها، شبکه‌هایی را که عضوشان هستم می‌بینید. اگر این‌جا که جای خصوصی‌تر و شخصی‌تر است نمی‌نویسم، در آن‌جا که عمومی‌تر و اجتماعی‌تر است بسیار می‌نویسم. طبعا حرف‌های درگوشی‌تر و شخصی‌تر و فردیت‌یافته‌ترم را در همین وبلاگ خواهم نوشت و خوانندگان این سطور را با خوانندگان آن سطور عوض نخواهم کرد؛ این‌جایی‌ها بسی عمیق‌تر و دقیق‌ترند. 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۳۳
میثم امیری
جمعه, ۴ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۳۴ ب.ظ

بی‌خمینی

به جای نوشتن رمان، یک روایت نوشته‌ام دربارۀ امام خمینی. نگارش اوّلیۀ این کتاب به نام «بی‌خمینی» تازه به پایان رسیده است. این کتاب، روایتی است دربارۀ امام خمینی. جملۀ آغازین این کتاب چنین است: 

«نزدیک به سه دهه از رهبریِ جانشین امام می‌گذرد و روایت تازه از امام در امتدادِ سبکِ رهبریِ آیت الله خامنه‌ای، حتمی است.
نوشته من، چنان که امام گفته‌هایش را از آن آکنده می‌کرد، از روایت نیرو می‌گیرد؛ این نوشته روایتی پیرامونِ امام خمینی است، نه واقعیت‌نگاریِ محض. و مانند خودِ امام صریح است و منتقد و اهلِ پرسش. به کسی باج نداده و خواسته امام را از دیدهای متنوّع روایت کند و از دیدِ نسلِ سوم که در سال‌های آخرِ حیاتِ خمینی، تازه تاتی تاتی آموخته بود. »
و چنین تمام می‌شود: 
«این نوشته هم در شبی که حضرت صاحب مقدّرات را امضاء می‌کند به پایان رسیده است. من حاضرم این نوشته را همین الان به حضرتش عرضه کنم. امید دارم که حضرتش این مکتوب را به دیوار نکوبند و در آن خیری برای من قرار دهند؛ خیری دنیوی و اخروی.
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی، پیش‌تر زان که چو گردی ز میان برخیزم 
حافظ 
»

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۵ ، ۲۳:۳۴
میثم امیری
شنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۲۱ ب.ظ

برگمان درونم را نباید بکشم

نتوانستم در عید داستانم را تمام کنم و درگیرش هستم و درگیر کارهای دیگری که تنها عیب شان دور نگه داشتنم است از درگیریِ بزرگ؛ رمانِ در دستِ نوشتنم؛ چنان این درگیری ها عظیم است که دستم را خشک می کند در ادامه دادنِ داستانی که تازه دارد جان می گیرد. داستان را دوست دارم و داستان تعریف کردن را و فضا ساختن را و تخیل کردن را؛ اگر این زندگی روزمره بگذارد و این همه دست مشغولی؛ که لحظه ای هم به کارم نمی آید با آن که ارج می نهم آن ذهن مشغولی ای را که ذهنم را مرتب می کند و قوی ام می کند برای نوشتن و توصیف کردن و زورمندتر درگیر شدن. 

این مدت فیلم ها و کتاب ها و داستان ها و نوشته های بد و خوبی دیده و خوانده ام. بیشترشان بد بوده اند و یکی دو تای شان خوب و این آخری شاهکار؛ فریادها و نجواها ساخته اینگمار برگمان. 


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۲۱
میثم امیری
جمعه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۴، ۰۶:۳۸ ب.ظ

چالش داستان جدید

داستان جدیدم را آغاز کرده ام. تا تمام شدنِ نسخه اولیه اش هیچ چیز نمی توانم بنویسم. خدا نگهدار تا آن موقع که شاید به یک ماه نکشد. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۳۸
میثم امیری
دوشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۴، ۰۴:۳۳ ب.ظ

تفریط در تفریط؛ افراط در افراط

سالِ 84، 85 بود که رفتیم جلوی سفارتِ انگلیس. (سال‌هایی که هنوز هاشمی انگلیس را می‌کوبید -نشانه‌اش سخنرانی بود که هاشمی سال 85 در سالگردِ مشروطیت علیه انگلیس کرد- و جلوی سفارت رفتن هم زیاده‌ از حد تندوری نبود با قطب‌نمای هاشمی.) نمی‌دانم در جربانِ چه ماجرایی بود که شاکی شده بودیم و جلوی سفارت صدای اعتراض‌مان بلند شده بود. (می‌دانستیم که در اعتراض به هاشمی یا بچه‌هایش نبود؛ آن موقع‌ها اعتراض هنوز شرافت داشت و رفقا هم بازیچه‌ی راستی‌ها نشده بودند؛ آن روزها بود که باید گیر می‌دادیم به شورای افتای هاشمی که به سال 83 مطرح شده بود و تنه می‌زد به شورای شش نفری خلیفه دوّم. پیشنهادِ شورای افتای هاشمی که یحتمل عبدالرحمانش هم خودش بود مخالفی نداشت آن‌روزها و هنوز هم ندارد. ساده‌لوح‌های ریشو گیر داده‌اند به بچّه‌های هاشمی. اصل بحث را رها کرده‌اند؛ اگر قرار است به شاه‌پسرها و ماه‌دخترهای بزرگ انقلابی‌ها پرداخت، اوضاع بدجوری درام است.) بچه‌های نیروهای ویژه و «نان‌خور»های امامِ زمان هم آمده بودند. (مدّتی کوتاهی می‌گذشت از انتخابات 84 که در آن خلبان، آیت الله را مسخره کرده بود. یادم می‌آید که خلبان در دور اول هاشمی را دست انداخته بود و یک سال بعد از او به عنوانِ چهره ماندگارِ قرآنی تجلیل کرد؛ مردِ ناآشنا با سیاست که متواضعانه! رقابتِ یازدهم را دو دستی تقدیمِ شیخِ زیرکی کرده بود که به نیابت از هاشمی به انتخابات وارد شده بود و این نبردِ پراکسی را بُرد. بُرد به سادگی؛ با فنِّ بدنِ ناشیانه قالیباف که نشان داد غیر از سیّاس نبودن، از حرکتِ بدن و هنرِ باستانی تئاتر هم چیزی نمی‌داند!) من و سید، سجّاد، فاضل، و امیر و یکی دو جینِ دیگر از بسیجیانِ دانشگاه جلوی سفارت شعار می‌دادیم. (تازه از انتخابات نهم رد شده بودیم و نصف‌مان به هاشمی رأی داده بودیم و نصف‌مان به احمدی‌نژاد. برخلافِ انتخاباتِ دهم که همه به احمدی‌نژاد رأی دادیم غیرِ سجّاد و در انتخابات یازدهم تارومار شدیم و هیچ‌کدام البته به قالیباف رأی ندادیم.) هنوز 20 سال‌مان نشده بود و توی دنیای سیاست، به اندازه امروز عقل‌رس و باتجربه نبودیم. (مگر می‌شود باتجربه و کارآزموده شد در این میدانِ هیجانیِ بی‌منطق؟ آن موقع بسیجی‌ها گولی بودیم. آن موقع‌ها نمی‌دانستیم که وظیفه خبرگانِ رهبری نظارت بر رهبر نیست! فکر می‌کردیم خبرگانِ رهبری قرار است حواسش به رهبر باشد.) ملت معترض بودند جلوی سفارت. (ما هم معترض بودیم؛ هم معترض، هم به دنبالِ راهِ حل.) برای من که شهرستانی‌تر از امروز بودم، جلوی سفارت ایستادن، معنای سفارت را گرفتن داشت. اساسا جلوی مانع ایستادن، یعنی از سدِّ مانع گذشتن و آن را فتح کردن. نمی‌شود جلوی مانعی ایستاد و فتحش نکرد؛ چرا؟ چون تفکّر انقلابی این طور ایجاب می‌کند که مانع را باید از سرِ راه برداشت. من و دوستانم خیلی اعتراضِ مدنی و دموکراتیک بلد نبودیم. (الان هم فهمیدیم که اصلا بلد نیستم و انگار دوستان همگی بر این باورند که اگر جلوی هر چیزی اعتراض می‌کنند باید فتحش کنند. از دیوارش بالا بروند؛ و این آخری‌ها به آتش بکشند.) گزاره «آن‌جا بودنِ ما و علیهِ انگلیس شعار دادنِ ما یعنی معترضیم» را باور نداشتیم. رفقا فکر می‌کردند که اینی را که جلویش ایستاده‌ایم باید گرفت. اگر این طور نیست، پس چرا جلویش ایستاده‌ایم؟ 
با این حال، سیّد که از ما عاقل‌تر بود، بحثی را آغاز کرد که نتیجه‌اش این شد که نباید سفارت را بگیریم، چون «همه‌اش هزینه است بچه‌ها.» بحثِ سیّد، بحثِ درستی بود و با 19 سال سن، امنیّت ملی می‌فهمید و تمامیّت ارضی را توضیح می‌داد. (موردی که هنوز سیاست‌مدرانِ نیمه‌خبره و بصیرت‌نمای ما نمی‌فهمند و فکر می‌کنند با «ظریف-کری، پیوندتان مبارک» (در این موردِ فاجعه و خطرناک اخیر؛ «ملت-BBC، پیوندتان مبارک») دلِ مؤمنین را شاد می‌کنند و تحلیل به «آقا»ی مؤمنین ارائه می‌دهند؛ هلهله‌کنندگان این شادی، کِل برای «نفهمی» خود بکشند که فرق بینِ وزیرِ خارجه جمهوری اسلامی و وزیرِ خارجه ایالات متحده را نمی‌دانند و بعید است اگر عادل با کری مصاحبه می‌کرد، برای پخش شدنش از شبکه سه «سرودست» نشکنند. این «تبیین کننده‌های گفته‌های رهبری» که در جلسه‌ تراش‌کاری توربین‌های نیروگاه‌های حرارتی هم «حضرت آقا این طور فرمودند» از دهان‌شان نمی‌افتد چرا «غیرتِ و تدیّن» ظریف را در «منظومه فکری و معرفتی مقام معظم‌ رهبری» بررسی نکرده‌اند... این‌ها که «به فرموده مقام معظم رهبری» برای‌شان از «هر فرموده متصوّرِ دیگری» بالاتر است، چطور در این فقره خفه‌خون گرفته‌اند و چرا نمی‌گویند «متدین و باغیرت» در نظرِ رهبری کیست که یکی‌اش ظریف است؟) ما آن موقع خودمان را زیرِ علمِ خمینی می‌دیدیم که جلوی سفارت می‌ایستادیم و برای بولتن نویسِ خاله‌نیوز و عمّه‌آنلاین که هنوز «یقه دشداشه‌اش بویِ شیرِ خام می‌دهد» تره هم خرد نمی‌کردیم و هنوز نمی‌کنیم. 
کسی گفت: «کسرِ شأنِ انقلابی» است وقتی سفارتِ  اربابِ این‌ها را اوّلِ انقلاب گرفتیم، بخواهیم لات‌های درجه دو و سه را آدم حساب کنیم. استدلالِ «کسرِ شأنِ لاتی» از «تمامیّت ارضی» بیشتر کار کرده بود. سفارت را نگرفتیم و سیّد پیشنهاد داد که ای‌کاش می‌شد با تیروکمان، پرچمِ سفارت را به آتش کشید. یعنی تیر را آغشته کرد به ماده‌ای مشتعل، بعد هم مثلِ آرشِ کمانگیر پرتش کرد سمتِ پرچم و آن را به آتش کشید. این طور هم پرچم را زدیم، هم کارهای‌مان دموکراتیک و اعتراضی بود، هم این که جلوه‌ی خوبی داشت. سید و رفقای فیزیکی از علم پرتابه صحبت می‌کردند و این که زاویه پرتاب و سرعتِ اولیه چقدر باید باشد. تازه باید جنسِ مرکزِ پرچمِ سفارتِ انگلیس را هم درنظر گرفت که احتمالا چرمی است از بدنِ روباهِ پیر و به این سادگی‌ها آتش نمی‌گیرد و به این فکر می‌کردیم اگر قرار است تیری پرتاب کنیم، باید فقط یک دانه پرتاب کنیم؛ همان هم به هدف بخورد. چه آرش‌آنه‌ای بود آن بحث‌ها؛ چه افتخاری داشت برای ما و چه فخری.
ما نه آن روز، نه هیچ وقتِ دیگر پرچمِ سفارتِ انگلیس را در اهتزاز آتش نزدیم. بلکه رفقای ما از دیوارش بالا رفتند، زیارت عاشورا خواندند و بعدش به خانه برگشتند و «تمامیّت ارضی» هم همیشه مشکلِ سیاست‌مدرانِ ما بود، مشکلِ «آقا»ی ما بود؛ مشکلِ استیتِ ما بود؛ نه ما که انقلابی بودیم، ولی کم‌عقل. ما نزدیکم به دامِ خوارجِ انقلاب بیافتیم؛ راه، جایی این وسط‌‌‌هاست؛ نه شورای عمر، نه آوردگاهِ نهروان، نه آب‌گاهِ صفیّن. اگر کسانی نشانی نخیله یا ذی‌قار را می‌داند به من ایمیل بزند؛ اگر هم نه؛ دستِ کم نشانی آرش کمان‌گیر را بفرمایند.
 
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۳۳
میثم امیری
يكشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۴، ۰۳:۰۴ ب.ظ

سیاهه پیشنهادی انتخاباتی

من در انتخابات پیشِ رو تهران نخواهم بود و در ساری رأی خواهم داد. ولی فکر می کنم، فهرست اینجا قابل توصیه است. 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۰۴
میثم امیری