تیلِم
روایتِ بدونِ گلِ میثم امیری
با خواندنِ کتابِ عالیِ مسکوب، «روزها در راه»، تصمیم گرفتم یادداشت روزانه بنویسم؛ نه هر روز؛ ولی بعضی روزها حتما. این مطالب تنها برای رفقایی است که هویّتشان برایم مسجّل شود و حتّی رفاقتشان. دربارۀ دیروزهایم است. یعنی اگر امروز 5 مهر مینویسم، ناظر به دیروزی است که 4 مهر بوده است و همین قاعده خواهد بود تا زمانی که خواهد بود. کسانی که مایلند، خصوصی پیام بدهند؛ بعدش من بهشان ایمیل میزنم و ادامۀ ماجرا تا رمز را دریافت کنند و مطلب را بخوانند. حس هم کنم که رمز را به کسِ دیگری دادهاند؛ نه من، نه آنها. ضمناً نظردهی برای این مطلب فعّال است.
دغدغهاش را همیشه دارم؛ این که حقیقت بر مصلحت غلبه نکند. درست است که سنجشِ خردورزانه وجود دارد، ولی غالباً مراد از مصلحت، حفظِ حقیقتِ بزرگتر نیست، مراد از مصلحت، حفظِ خود است، و روابطِ خود و دارایی خود و خودِ خود.
این در کارِ کارمندی عیانتر خودش را نشان میدهد. مصلحتِ این که «با رییسم»، «با همکارم»، «با آنی که پول دستش هست»، «با آن که قدرت دستش هست» مدارا کنم. این مدارا برای حفظِ حق و حفظِ «امرِ بزرگِ درست» نیست؛ بلکه برای حفظِ خود است. ترجمهاش این است: من با آنهایی که میدانم در راهِ خطایند و بر سبیلِ ناراستی، چطور برخورد کنم که خودم لِه و نابود نشوم؟ این نامش هرگز مصلحت به نفعِ حقیقت نیست، مصلحت در مقابلِ حقیقت است.
بیش از دو سه سال است که کارِ کارمندی میکنم و 16 ماه در سربازی هم همین فضا را تجربه کردهام، مصلحتسنجی، مهمترین مؤلفۀ زندگیِ «جهنّمیِ» کارمندی است. مصلحتسنجی نه به نفعِ حق و حرفی که میدانم درست است، مصلحتسنجی به نفعِ خودم و منافعم. سکوت نه به خاطرِ حفظِ حق، به خاطرِ حفظِ خود و جایگاهِ خود و روابط خود و وه که چقدر این خود ناپایدار است. در این رویکرد، این خدا نیست که روزی میدهد، مدیرِ بالادست است که روزیرسان است و جایِ «رزقرسانی» را مدیرِ امورِ مالی میگیرد و جایِ فرشتگان، میکائیل و اسرافیل و دیگرِ خوبان آسمانی را شبکۀ داخلیِ زمینی میگیرد.
این در ادبیات، پیچیدهتر و بسیار خطرناکتر حضور دارد. فرض کنید من کتابهای بدی را که دارند میفروشند میشناسم؛ ولی به خاطرِ «رفیقبازی»، به خاطرِ حفظِ «خودم» و به خاطرِ حفظِ «روابطم با نویسندههای بزرگ» از خیرِ نقد میگذرم. میدانم که تریبون در اختیار دارم، میدانم فرصت دارم که حرفی را که فکر میکنم حق است به گوشِ مخاطبان برسانم، ولی به خاطرِ خودم و منافعِ زودگذرم از نقد در میگذرم، سکوت میکنم و ادامه نمیدهم. این ادامه ندادن نه به خاطرِ حفظِ «خدا» یا «حقیقت» یا «دین» است؛ این ادامه ندادن و سکوت کردن در برابرِ کارِ بد و اثرِ پلشت -آن طور که کوشیدهام با متر و معیار بفهممش،- تنها به خاطرِ حفظِ خود است و حفظِ دوستانِ خود. اگر این دوستانِ حزباللهی باشند، این مصلحتسنجی ایدئولوژیک -نه دینی- با قوّت بیشتری ادامه مییابد. این، راهِ رستگاری نیست. سکوتِ در برابر بدی، به نفعِ مصلحتی ایدئولوژیک -که خوب و بد را نه در نسبت با حق که در نسبتِ با روابطِ باندی و حزبی تعریف میکند- جایز نیست. سکوت در برابرِ کارِ بد، بد است؛ چه آنکه اگر روزی روزگاری قرار باشد کنارِ کارِ بد بایستم و از آن دفاع کنم، نمیدانم نامش چیست! شاید همسطحِ ربا، به واقعِ جنگ با حق و جنگ با دین و جنگ با خدا باشد. بله؛ در این جنگ، قرآن میخوانم، ریش میگذارم، نمازم ترک نمیشود، ولی همزمان با خدا درگیرم و با حق و راستی و سعی میکنم بر سرش شمشیر فرود بیاورم. ایستادن و دفاع کردن در کنارِ کارِ ضعیف و بدی -که بعضا نامِ دین را هم یدک میکشد- نامش «تعرّض به خوبی»هاست اگر قوّادی نباشد که هست.
پ.ن. فرقی نیست کار را سورۀ مهر درآورده باشد یا چشمه؛ مجمع ناشران پشتش باشد یا کانون نویسندگان؛ امیرخانی نوشته باشد یا دولتآبادی؛ سرهنگی امضایش کند یا داریوش شایگان؛ مؤدّب بسراید یا شمسِ لنگرودی؛ کارِ بد، بد است. در کارِ بد باید علیهِ بدی بود. پدیدآور را هوشیار کرد، نه منکوب؛ ولی کارش را چرا. منکوبیِ کارِ بد، نه برای گردنافرازی، که فِعلی انسانی برای اصلاح است؛ اصلاحِ آفرینندۀ کارِ بد. قطع کردنِ غدّۀ چرکآلود، همیشه بزرگترین کمک است به دین، به حق، به خدا؛ اگر اینها را قبول ندارید؛ دستِ کم والاترین یاری و مهربانی است به پدیدآور و انسانیّت.
در کناریها، شبکههایی را که عضوشان هستم میبینید. اگر اینجا که جای خصوصیتر و شخصیتر است نمینویسم، در آنجا که عمومیتر و اجتماعیتر است بسیار مینویسم. طبعا حرفهای درگوشیتر و شخصیتر و فردیتیافتهترم را در همین وبلاگ خواهم نوشت و خوانندگان این سطور را با خوانندگان آن سطور عوض نخواهم کرد؛ اینجاییها بسی عمیقتر و دقیقترند.
به جای نوشتن رمان، یک روایت نوشتهام دربارۀ امام خمینی. نگارش اوّلیۀ این کتاب به نام «بیخمینی» تازه به پایان رسیده است. این کتاب، روایتی است دربارۀ امام خمینی. جملۀ آغازین این کتاب چنین است:
«نزدیک به سه دهه از رهبریِ جانشین امام میگذرد و روایت تازه از امام در امتدادِ سبکِ رهبریِ آیت الله خامنهای، حتمی است.
نوشته من، چنان که امام گفتههایش را از آن آکنده میکرد، از روایت نیرو میگیرد؛ این نوشته روایتی پیرامونِ امام خمینی است، نه واقعیتنگاریِ محض. و مانند خودِ امام صریح است و منتقد و اهلِ پرسش. به کسی باج نداده و خواسته امام را از دیدهای متنوّع روایت کند و از دیدِ نسلِ سوم که در سالهای آخرِ حیاتِ خمینی، تازه تاتی تاتی آموخته بود. »
و چنین تمام میشود:
«این نوشته هم در شبی که حضرت صاحب مقدّرات را امضاء میکند به پایان رسیده است. من حاضرم این نوشته را همین الان به حضرتش عرضه کنم. امید دارم که حضرتش این مکتوب را به دیوار نکوبند و در آن خیری برای من قرار دهند؛ خیری دنیوی و اخروی.
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی، پیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم
حافظ
»
نتوانستم در عید داستانم را تمام کنم و درگیرش هستم و درگیر کارهای دیگری که تنها عیب شان دور نگه داشتنم است از درگیریِ بزرگ؛ رمانِ در دستِ نوشتنم؛ چنان این درگیری ها عظیم است که دستم را خشک می کند در ادامه دادنِ داستانی که تازه دارد جان می گیرد. داستان را دوست دارم و داستان تعریف کردن را و فضا ساختن را و تخیل کردن را؛ اگر این زندگی روزمره بگذارد و این همه دست مشغولی؛ که لحظه ای هم به کارم نمی آید با آن که ارج می نهم آن ذهن مشغولی ای را که ذهنم را مرتب می کند و قوی ام می کند برای نوشتن و توصیف کردن و زورمندتر درگیر شدن.
این مدت فیلم ها و کتاب ها و داستان ها و نوشته های بد و خوبی دیده و خوانده ام. بیشترشان بد بوده اند و یکی دو تای شان خوب و این آخری شاهکار؛ فریادها و نجواها ساخته اینگمار برگمان.
داستان جدیدم را آغاز کرده ام. تا تمام شدنِ نسخه اولیه اش هیچ چیز نمی توانم بنویسم. خدا نگهدار تا آن موقع که شاید به یک ماه نکشد.
من در انتخابات پیشِ رو تهران نخواهم بود و در ساری رأی خواهم داد. ولی فکر می کنم، فهرست اینجا قابل توصیه است.