تی‌لِم

روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری
  • تی‌لِم

    روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری

مشخصات بلاگ
تی‌لِم
بایگانی
سه شنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۱۳ ب.ظ

نه سیانور؛ نه ایستاده در غبار

عام‌ترینِ عام‌ها؛ پهلوبه‌پهلوی جسمِ نامی

درباره سیانورِ شعیبی

میثم امیری

=======================================

سخت است فیلمی ساخته شود که هیچ چیزی در آن خاص نباشد؛ سخت است فیلمی نشان داده شود که به جای 100 دقیقه می‌تواند 1000 دقیقه باشد (تأثیراتِ سوء پرده‌نشینی است)؛ سخت است که ساواک را درست و تمیز و مطهّر نشان دادن؛ سخت است این همه چپی و چریک و فدایی را بد و نامرد و آدم‌فروش نشان دادن؛ سخت است مذهبی‌های مبارز را تا این حد کلیشه و منگل نشان دادن؛ سخت است سیانور -که مادّه‌ای مهلک است- مضحک هم باشد؛ سخت است تا این حد صحنه و روابط و فیلم‌نامه را شعاری و مثلِ مقاله‌های وطنِ امروز و شرق -فرقی‌ نمی‌کند- عام آفریدن؛ سخت است فیلمی به بدی سیانور درآوردن و «هوا کردن». و از همه سخت‌تر این است که باور کنیم کارگردانِ دهلیزِ محترم و سیانورِ مبتذل یک نفر است. 

«هر کس را که -توی تهران- مشکوک است بگیرید.» از این دستورهای عام توی فیلم کم نیست. در ابتدا، بهمنش که یک ساواکی بی‌رحم است می‌ریزد و می‌گیرد؛ ولی کم کم چیزهایی می‌گوید و می‌پرسد که نشان از خردِ عمیق او دارد و در جمع‌بندی عملیات ساواک، بهمنش به درستی به مبارزِ مذهبی می‌گوید: «تو دیوانه‌ای»؛ فیلم طرفِ بهمنش است! (پس از تصیفه جمهوری اسلامی از چپی‌های مسلّح و تروریست  در دهه 60 باید بگوییم انگار حق با بهمنش بوده است.) ساواک در فیلم برنده است و در میزانسن هم حق با اوست. چپی‌ها هم سوپر عامند و بدبخت و قوّاد و آدم‌فروش و بی‌منطق. (به یاد بیاورید در صحنه‌ای که تقی شهرام -که همه چیز دارد منهای کاریزما- با رفقایش صحبت می‌کرد و وحید افراخته –با بدترینِ بازیِ عمرِ کمیلی- مثلِ لاک‌پشت، بی‌دلیل، کز کرده گوشه‌ای ایستاده بود؛ این صحنه به علاوه میمکِ تیپکال چپ‌ها، حرکاتِ دست و صورتِ کلیشه آن‌ها، لحن و جمله‌های عامِ آن‌ها، جسم نامی بودن را تقویت می‌کند. فیلم جسمِ نامی است.) امّا مذهبی‌های فیلم که در فکرِ جدایی از مارکسیست‌ها هستند بی‌سروته، بی‌بته و جهان‌شمولند؛ هیچ ویژگی شخصیتی از آن‌ها نشان داده نمی‌شود. (دوستم که در دانشگاه شریف پسادکتری فیزیک می‌خواند پس از پایان فیلم، وقتی تحلیلم را شنید گفت مگر شریف واقفی توی فیلم بود؟) فیلم درباره رابطه شخصی آدم‌های مذهبی با هم و توضیح فردیت‌شان عنین است و در پرداخت مسلول. فیلم به این پاسخ نمی‌دهد که اصلا چرا شریف واقفی و صمدیّه لباف به یک تشکیلاتِ چپ‌گرا رفتند؟ آدم‌ها در فیلم هیچ پشتِ فکری، عملی، عاطفی ندارند. از همه بدتر زن‌های فیلم هستند که با دوگانه ناگهان انقلابی، ناگهان احساساتی به پیش می‌روند. سیانور خوردن‌شان هم عام است. (در سمفونی ضعف‌های فیلم از انتخاب بازیگرها باید گذر کرد. تنها برای تغییر ذائقه دویدنِ هانیه توسلی را در مقامِ یک زنِ چریک به یاد بیاورید که چقدر کمیک بود.)

فیلم غلط کم ندارد؛ غلط‌های فاحش که نشان می‌دهد سازنده، زیستی نحیف و قابلِ صرفِ نظر کردن درباره مسائل امنیتی و نظامی دارد. مثلا کسی که از دانشگاه افسری دانش‌آموخته می‌شود ستوان دو است، نه ستوان سه؛ یا این که همیشه افسر مادون باید یک قدم عقب‌تر از افسرِ ارشد، سمتِ راستِ ارشد، مانندِ او، قدم بردارد، نه این که در سمتِ چپ، از ارشد جلو هم بزند! رعایت نکردنِ این جزئیات ساده و ابتدایی نشان می‌دهد که سازنده باید به همان پرده‌نشینی بازگردد و روی طرّاحی چهره‌پردازی آخوندِ ملیحِ فیلم کار کند. 

عنوانِ نوشته‌ام دریافتم است از این فیلم و حسّم. قدما در مبحثِ کلیاتِ منطق، پس از جوهرو جسم، جسمِ نامی را مطرح می‌کرده‌اند و پس از آن بود که بحثِ بُعد و در مراحلِ پایین‌تر حیوان و انسان مطرح می‌شد. این فیلم، در حد و اندازه جسمِ نامی، عام و کلی است. 

فیلم، گول‌زننده مسئولین هم می‌تواند باشد. سخت است باور کردنِ این که فیلمی وجود دارد که هم مسئولِ هنرنشناس در جمهوری اسلامی قدرش بداند؛ هم نصیری ساواک. این فیلم می‌تواند از دستِ هر دو جایزه بگیرد و قدر ببیند.

=====================================

سردرگم در مدیوم

درباره ایستاده در غبارِ مهدویان

میثم امیری

فیلم از صحنه اوّل -که معلوم نیست چرا اسلوموشن- است تا لحظه آخر بین تثلیثِ سینمای مستندِ قصّه‌گو، سینمای داستانی بی‌قصّه، و سینمای مستندِ بی‌قصّه سرگردان است؛ از این سرگردانی، نریشن‌های نصفه‌سوبجکتیو‌-نصفه‌آبجکتیو بیرون می‌آید که می‌خواهد کارِ گفت‌وگو و روایت را یک‌تنه پیش ببرد؛ ولی چنین نمی‌شود. گاهی گفتارِ متن از تصویر متن جلوتر می‌افتد (آن‌جا که روایتِ غلت خوردن از کوه را بیان می‌کند، ولی گویا شخصیّت‌های فیلم خیلی علاقه‌ای به انجامِ این کار ندارند!)؛ گفتار متن خودش هم ابتر است؛ چون صدای شخصیّت‌هایی را می‌شنویم که ساخته نمی‌شوند و هیچ ارتباط حسّی بین ما و آن‌ها به لحاظ داستانی ایجاد نمی‌شود. 

در اندک لحظه‌هایی -با تک‌خال‌هایی مثلِ شفاعتِ زنِ پاسدار- حس درست می‌شود، ولی به هیچ وجه، اندازه این حس‌های کوچکِ لحظه‌ای، زیستِ تازه‌ و روایتِ نویی از زندگی احمد متوسلیان به دست نمی‌دهد. لقمه بزرگ‌تر از دهانِ فیلم، روایت از کلِّ زندگی متوسلیان است. همین لقمه درشت موجب شده است که هیچ ویژگی خاصّی از احمد متوسلیان ساخته نشود. (بر عکسِ چ که توانست روایتی تازه و به‌روز -هر چند انتقادبرانگیز- از شهید چمران ارائه دهد.) خشونتِ شخصیت اصلی هم بیرونی و توی ذوق است (تأکید کارگردان بر ناسازگاری و بدقلقی احمد متوسلیان و حتّی محسن وزوایی در فیلم پا در هواست؛ چون ریشه این خصایص باید در قصه باشد و ماجرا. ولی کدام ماجرا؟ فیلم ماجرایی ندارد؛ فیلم تنها خرده روایت‌های ابتر دارد.) و مهربانی‌ هم مخصوصِ شخصیّت ساخته نمی‌شود. (فی‌المثل آن لحظه‌ای که روی سرِ احمد متوسلیان توی بیمارستان گل می‌ریزند هم شعاری است، هم ربطی به فیلم ندارد و هم بی‌دلیل اسلوموشن و در نتیجه سانتی‌مانتال است. عروسی دو نفر دیگر است، چرا روی سرِ حاج احمد گل می‌ریزند؟) 

با دوربینِ پرمدّعای کارگردان که مثلا مستند است و نگاهِ بیرونی، همراه نمی‌شویم؛ دوربین همیشه تکان می‌خورد؛ می‌توانست در لحظه‌هایی تکان نخورد و روی دست نباشد. با این حال، تکانِ دوربین و روایتِ سرسری‌اش باعث می‌شود ما سی سال عام و کلّی از زندگی متوسلیان ببینیم؛ فیلم نتوانست متوسلیانِ جدیدی ارائه دهد و از این بابت از کتاب «همپای صاعقه» هم عقب‌تر است. 

فیلم در لحظه‌ای وسوسه‌ می‌شود ملودرامی عشقی دربیاندازد که زود پشیمان می‌شود؛ کلا کارگردان در هر لحظه، در حال آزمون و خطا و «انداختنِ طرحی مثلا نو» است. (او باید از وسوسه‌های شیطان دوری کند و فیلمش را بسازد.) 

فیلم تخصص و دانشِ متوسلیان را نشان نمی‌دهد. (نمی‌گوید متوسلیان دانشجوی مهندسی برق دانشگاه علم و صنعت بود -برعکس توی فیلم با شخصیتِ تندمزاجِ کم‌دانشی روبه‌رو هستیم که مثلِ «علی کوچولو» نه درسش خوب بود، نه بد!- فیلم حتّی دانشِ نظامی متوسلیان را -به جز تکّه‌ای در کردستان که آن هم عام بود و لحظه‌ای- تصویر نمی‌کند، فیلم سال‌های ساخته شدنِ شخصیت متوسلیان را فراموش می‌کند و با دیالوگی که می‌گوید «دیگر زیاد از احمد خبر نداشتیم»، این را از سرش رفع می‌کند. (کلِّ دانشِ مذهبی و انقلابی‌اش می‌رسد به چهل روز کتاب‌خواندن. آدم با چهل روز کتاب‌خواندن آن هم در دوره نقاهتِ بیماری سنگینِ قلبِ باز، تئوریسن و دانشمند می‌شود؟) فیلم در بیانِ شایستگی متوسلیان که چرا فرمانده شده و بسیاری از شهدای بزرگِ جنگِ زیرِ دستِ او بودند، ناتوان است.) این ناتوانی از آشفتگی در شناختِ فرم و مدیوم و عجزش در انتخاب زاویه دید و لحن می‌آید. و از این بابت، انتهای فیلم فاجعه است. 

15 دقیقه انتهایی اوجِ این روایت نسنجیده، سهل‌اندیشانه، و سبک‌سرانه است؛ ناگهانِ شخصیت داستان با یکی دو اسلوموشن و دو سه گفت‌وگو ناپدید می‌شود و کلِّ فیلم ماست‌مالی می‌شود؛ این بی‌مایگی در روایت با آن انتظارِ مادر احمد متوسلیان که شمیز و کارتونی و بی‌اندازه قاصر و مبتذل در اجرا است، تیرِ خلاصی به فیلمی می‌زند که خودش خودش را خفه کرد. نمی‌دانم چرا آن همه اسلوموشنِ نازنازی، احساساتی و سوسول تهِ فیلم جا خوش کرده بود؟ آن همه نماهنگِ کلّی و عام و مثلِ کلیپ‌های صدتا یک غاز تلویزیونی که روی موزیک‌های فالش می‌سازند، توی فیلم مهدویان -که ثانیه‌هایی قابل احترام دارد- چه می‌کرد؟ 

هر چه هست، باید مهدویان را به یادِ آوینی انداخت و آموختنِ از او و حتّی درست تقلید کردن از روایت فتحش را یادآور شد؛ ور نه گوش سپردن به مُشتیِ بی‌هنرِ مدّعی، آخر و عاقبت خوبی ندارد؛ و اگر فیلم را محصولی دنیایی و مادّی بنماییم، به لحاظِ دنیایی هم این تبعیت، خسران‌بار است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۱۳
میثم امیری
يكشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۲۱ ق.ظ

ابوذری

«سلام. نظری خصوصی برایت فرستادم که مربوط به دوستی قدیم ما میشد. حالا با خواندن اکثر مطالب وبلاگت این نظر را به عنوان دوست جدیدت مینویسم. بالاخره بعد سالها دل نوشته های کسی را دیدم که میفهمد و انگار خودم و خودش صمیمی با هم حرف میزنیم. چقدر دلم برای چنین آدم با فهم و درکی تنگ شده بود. قدر نعمت فهم را بدان که من در کم کسی دیده ام و شاکر باش خداوند را. من را از دعاهایت بی نصیب نگذار. من را یادت هست؟ الان ۱۸۰ درجه چرخیده ام! گفتم تا بدانی. الان ژاپن هستم برای فرصت مطالعاتی. دوست دارمم ایران آمدم ببینمت میثم جان. حتما ان زمان باهات تماس میگیرم، فقط یکچیز را خواستم خودمانی عمومی بگویم. نوشته هایت مرا یاد ابوذر انداخت. من که هرگز نبودم، اما دوستش داشتم، مثل تو که دوستت دارم. یا حق»

مهران برایم پیامِ خصوصی و عمومی گذاشته است و این پیامِ عمومی‎اش است. مهران بچه دوست‌داشتنی دبیرستانِ ما، بچه ساری بود و خانه‌شان هم نزدیکِ دبیرستانِ 29 آبان که من و او سه سال در آن هم‌کلاس بودیم. 

وقتِ دانشگاه که شد هر دو ریاضی قبول شدیم. او دانشگاهِ مازندران و من دانشگاه تربیت معلم تهران که الان خوارزمی شده است. گویا الان دکتری پذیرفته شده است و رفته فرصت مطالعاتی؛ من به اندازه دو ترم از او عقبم، ولی مثلِ این که شرایطِ مشابه من و او همین طور ادامه یابد. (فقط امیدوارم نخواهد نویسنده شود که در این صورت بازارم را به شدّت کساد خواهد کرد.) من همان ترم‌های اول دو کتاب از او پیچانده بودم؛ یکی قصرِ کافکا و دیگری دنیای سوفی. دنیای سوفی را خواندم و قصر را هنوز نه. این دو کتاب را هنوز در کتاب‌خانه‌ام در ششصد دستگاهِ ساری دارم. امانتی‌اش دستم است و بهش بازمی‌گردانم؛ مثلِ امانتی که از خواهرزاده اکبر جبّاری گرفتم و هنوز دستم است؛ منطقِ خوانساری. 

مهران می‌گوید عوض شده است؛ به نظرم این طور نیست و او دارد تواضع به خرج می‌دهد. آدم‌هایی که دنبالِ حقیقت هستند هیچ‌گاه عوض نمی‌شوند. تو روزی آن‌ها را مسلمان یا مسیحی یا زرتشتی یا حتی آته‌ایست می‌بینی. این تویی که آن‌ها را در این رنگ می‌بینی، ولی آن‌چه تغیّر نپذیرد «روحِ حق‌خواهی و دانایی‌طلبی» این آدم‌هاست؛ به شرطی که آدم حق‌خواه باشد و با خودش صادق. به خودش دروغ نگوید و بر نادرستی لجاجت نورزد. تباهیِ آدم در اصرار به اشتباهش است، نه در این که کاری اشتباه انجام دهد. همین که فهمید چیزی باطل است، نباید برای لحظه‌ای در آن بایستد. این عبور از باطل است که جرأت می‌خواهد و این عبور اجر دارد؛ اجرش را هم خدا می‌دهد. همان خدایی که تو باور داری یا حتّی نداری. چون اجرِ خدا وابسته به باورِ تو به خدا نیست؛ خدا کارش را می‌کند. و مهران این طور بود. نمی‌دانستم مهران درست می‌گوید یا نه. ولی مطمئن بودم که اگر مهران می‌فهمید چیزی باطل است حتما از آن عبور می‌کرد. این روح از همان اوّل در مهران بود. (از همان موقع که آخرهای کلاس که درس تمام شده بود و ما به لهو لعب مشغول بودیم، از دبیر اجازه می‌گرفت و می‌رفت توی نمازخانه مدرسه و نمازش را می‌خواند.) بعد که به خدا شک کرد، به او حسودی‌ام شد. به این جرأتش و حقیقت‌طلبی‌اش. واقعا شک کرده و تنها دربه‌در استدلال بود. چه خوب هم می‌خواند و امروز دوباره می‌بینم که جمله‌هایی می‌نویسد که خداباوری از واژه‌واژه‌اش می‌بارد. این خداباوری ارزش دارد. مصباحِ یزدی در آموزشِ عقاید این نوع «خداباوری» -یعنی خداباوری بعد از شک- را ستوده است. ایمانِ ستایش‌برانگیزِ مهران جلوتر از این است که من بخواهم برایش دعا کنم. امیدوارم زودتر ببینمش و بگویم ابوذر خودتی. چون صادقِ آلِ محمد گفته است: «کانَ أَکْثَرُ عِبادَةِ أَبی‌ذَر أَلتَّفَکُرَ و الْأِعتِبارَ.» تفکّر صفتِ مهران بود؛ چنان که هست. چقدر خوشحالم پس از این همه خبرِ بد در اطرافم، از مهران می‌خوانم. 

پس‌نوشت: 

1. نگرانِ کشورم؛ اگر کسی درباره شورای رهبریِ هاشمی مقاله یا مطلبی دارد بگوید. من بعد از شورایی که عبدالرحمن در آن حق را فروخت، به هر شورایی از این جنس مشکوکم. مواظبِ پیشنهادهای عُمربنیاد باید بود؛ مگر آن‌که شورای موردِ ادّعا چیزِ دیگری باشد. 

2. تغییر قانون به صلاحِ مملکت است در بسیاری از جاها. مثلا اگر کسی خودش مجری یا ناظر انتخابات است نباید در انتخابات شرکت کند. این قاعده که در گل‌کوچکِ سرِ کوچه‌مان اجرا می‌شود، طبعا، باید در کشورِ بزرگِ ایران هم اجرا شود. الان قانون این طور نیست متأسفانه. 


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۴ ، ۱۰:۲۱
میثم امیری
پنجشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۰۹ ب.ظ

به مادرم حوّا

هر مادر و پدری دوست دارد که حاصلِ عمرش را ببیند؛ حاصلِ زحماتش را. نگوید که حالا عمری از ما گذشته است و بچه‌ها از آب و گل درآمده‌اند، حاصلِ عمرمان دندان‌گیر نیست و بچه‌ها به دنبال چیزی هستند که نافع نیست. پدر و مادرِ من هم دوست دارند که بچه‌ها هر کدام به جایی برسند و حاصلِ عمرشان، خوش‌نامی‌شان باشد و بقایای آخرت‌شان. حتما خداوند هم به همه پدر و مادرهایی که فرزندانِ صالح تربیت می‌کنند، دمت گرم می‌گوید و مرحبا می‌فرستد. 
مَثَلی دارند مازندرانی‌ها که می‌گوید «مِفتِ کَمِل لیفا بَزُوئِن.» یعنی رنج بسیار بردن و نتیجه‌ای نگرفتن. این مثل درباره‌ی کسانی است که عمری زحمت کشیدند، ولی دستِ آخر زحمت‌شان «کسبی» و حلال و ماندگار نیست، بلکه به تعبیرِ عرفا «اکتسابی» است و بی‌حاصل.  خیلی مهم است که آدم به این فکر کند که این حالت به پدر و مادرش دست ندهد. بگوید این بچه را بزرگ کردیم و از آب و گل درآوردیم ولی گویا «مِفتِ کَمِل لیفا بَزُومیه.» رنجِ بی‌حاصل برده‌ایم. 
من سه برادر دیگر دارم؛ هر کدام هم سری میانِ سرها درآورده‌اند. هر کدام مایه افتخار آبادی‌ای هستند. اوّلی که مهندس است و مدیر است و باهوش و مؤدب و مؤمن. دوّمی از من 13 سال بزرگ‌تر و دکتر نفت است و آن طرف، توی جای معتبری کار می‌کند. و سوّمی، مؤثر است و دقیق و -هر چه فکر کنی هلا بیشتر- موردِ وثوق. گاهی بر سرِ کار کردن با او بین همکاران رقابت است. 
مانده‌ام من؛ تهِ تَغار. آن‌چه آموختنی بود از آموختنی‌های عالم کمی ریاضی و علمِ حساب آموختم و نوشتن. در نوشتن طلبه‌ام، ولی پر انگیزه. داستانی نوشته‌ام به نامِ تی‌لِم که تازه منتشر شده. از آن موقعی که نوشتنش را شروع کرده بودم، می‌دانستم که می‌خواهم به مادرم تقدیمش کنم. گفتم مادر بداند من چه می‌کنم و اگر در به رویِ خودم می‌بندم و مدام در حالِ نوشتنم، حاصلش چیزی هست که بشود عرضه‌اش کرد. مادر بداند که کارِ بی‌حاصل نمی‌کنم و «مِفتِ کَمِل لیفا» نمی‌زنم و به اعتبار او و پدر و امیری‌ها و روستایی‌ها و ییلاقی‌ها و کوهی‌ها رمان می‌نویسم. اگر هم می‌نویسم از آن هویت و سنّتِ محلی دور نیستم و از آن می‌نویسم که از آنم؛ از سوادکوه و هوا و ییلاق و او بداند که من از آن تجربه گران‌سنگ جدا نیستم؛ از دعا و نماز صبحش و «آقاخامنه‌ای» که می‌گوید. نوشتم. هر چه بود و نبود به مادرم حوّا تقدیم کردم. بعدتر دوستی گفت چه ایهامی خوبی دارد این تقدیمیه کتاب؛ گفتم چه ایهامی؟ گفت همین که به مادرت حوّا تقدیم کردی. کمی فکر کردم، دیدم راست می‌گوید من به مادرم حوّا تقدیم کردم. اوّلِ وجودِ زاینده خلفت که مریم و خدیجه و زهرا از آن وجودند؛ اصلابِ شامخه و ارحامِ مطهره.
حال خوشحالم از این تقدیمیه و نمی‌دانم برای کوریِ جماعتی چه کنم که این تقدیمیه را در صفحه دوی کتاب ندیده‌اند و گفته‌اند کتاب به گوگوش تقدیم شده. توضیحِ شفّاف من این است که این کتاب به مادرم تقدیم شده؛ سندش هم کتاب است. امّا بعدش خواستم برای آدم‌های زنده‌ای که نام‌شان در کتاب آمده، کتاب را بفرستم. غیرِ شرعی بودن این کار را باید از بولتن‌نویسان پرسید! یکی از کسانی که باید کتاب برایش فرستاده می‌شد گوگوش بود. نمی‌دانم فرستادنِ کتاب برای گوگوش حکمش چیست؟ این را هم باید از این بی‌هنرهای پشت هم‌انداز پرسید که تازه‌ترین اثرِ هنری‌شان معرّفی «دیّو...» به مردم است. کتابِ من نه به آقا تقدیم شده، نه به گوگوش. به گوگوش تقدیم نشده، چون کتاب نمی‌تواند به کسی که علیه‌اش است تقدیم شود! تقدیمش به آقا هم تکراری جلوه می‌کرد، چون انتشارش در سوره مهر یعنی کتاب ارتکازا تقدیم به جنابِ ایشان شده است.
کتاب به مادرم تقدیم شده و خوشحالم که این تقدیمی را از من پذیرفت. موضعِ کتابم درباره آقا و گوگوش روشن است. آخر هم این که من کتاب را برای کسانی که اسم‌شان آمده است خواهم فرستاد و اگر حکمِ این کار حرامِ شرعی است بفرمایید. 
این توضیح برای مخاطبانِ کتاب بود که باید روشن‌تر توضیح می‌دادم. ولی توضیحی برای بولتن‌نویس‌ها ندارم که با یک دست، با کنترل اِف توی کتاب دنبال سکس و خشتک می‌گردند و دستِ دیگرشان به تلفن است که برای این و آن زنگ بزنند تا نگذارند ضدِّ انقلاب‌ -یعنی من- توی نظام و انقلاب نفوذ کنم... چشم‌شان هم از ناراحتی پر است که چرا آقا همانی است که روشنفکرهای حزب‌اللهی می‌گویند و مردم هم آن را می‌خرند و می‌خوانند، ولی آقا آنی نیست که آن‌ها می‌گویند. 
۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۴ ، ۱۳:۰۹
میثم امیری
شنبه, ۵ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۵۷ ق.ظ

گرچه منکر در هوای عشق او دق می‌زند*

بیش از یک سال است که با او آشنایم؛ از 5 فصل رد شده. ارزیابی دارم از آدم‌هایی که تمام فصولِ سال را با ایشان رفاقت کرده‌ام. طبع‌شان در گردش ایّام معلوم شده و اخلاق‌شان هر چه بوده در بالا و پایین روزگار دستم آمده است.
من و او، طبعِ کاری‌مان هم‌سان نیست، او سرد و خشک است و من گرم و تَر و از هزاردستان یادم است که آمیزشِ بی‌هنگام طبع‌ها کسالت می‌آورد. او انسانِ شریف و گسی است؛ یخ. ولی بداخلاقی‌اش، بدسگالی نیست؛ گوشه‌ای از دامنِ شریفش می‌ارزد به همه‌ آن کسانی که تو روی‌ات می‌خندند و همین که پشتِ سرت را می‌بینند و رفتنت را مطمئن می‌شوند، شروع می‌کنند به لحاف‌کشی و دوختنِ بالا و پایین عیوب و محاسنت. ولی او این طور نیست. همانی است که هست. باید بنویسم برای دوستی که معاشرتم با او اندازه است و دور؛ نه جینگ و جلیس. 
من جایی نشسته‌ام که پیش از این حسام مطهری نشسته بود. باید تشکّر کنم از او که ویرانه به جای نسپرده و آن‌چه می‌بینم از فهمِ و فراستش همه خدا بیامرزی است به نیایِ اراکی یا فراهانی‌اش. آدم بدعنق باشد، باشد به جهنّم، ولی کارش را درست انجام دهد. این از آن اخلاق که می‌تواند روکش باشد و پوشالی و لعاب خیلی بهتر است. دَمش گرم که این خانه را مرتّب و آباد بر جای گذاشت. مثلِ دونده‌ای که خوب دویده و وقتی می‌خواهد چوبِ دوی چهار در چهارصد متر را به نفرِ بعدی بدهد، چشمکی به او می‌زند؛ آن تازه‌نفسی که می‌خواهد چوب را بگیرد بهجتی توی صورتش باشد از این که او که چوب را رسانده، تیز و درست کارش را انجام داده است. او دونده‌ی خوبی بود؛ ای کاش چشمک هم می‌زد. 
* شعرِ اول از مولوی است و «دق‌ زدن» یعنی سرزنش کردن. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۴ ، ۱۱:۵۷
میثم امیری

گفتم حالا که کتاب منتشر شده است، بفرستم برای همه آن‌هایی که نام‌شان در کتاب آمده است؛ آن‌هایی که زنده‌اند.اوّلی‌اش را هم نوشتم برای آقای خامنه‌ای که «جذبه‌ای» دارد و «نگاهی» و «بوی توتونِ اعلایی». فرستادنش برای رهبرِ مملکت ساده‌تر است تا فرستادنش برای آن دیگران. آن دیگران که سال‌هاست آن طرف هستند و «آن طرف» بودن‌شان از ایرانی‌بودن و هم‌وطن بودن‌شان کم نمی‌کند خدایی. از آن جلمه است گوگوش؛ که «از شهرِ غریبه، بی‌نشونی آمده است.» 

دیگرانی هم نام‌شان در این کتاب آمده است؛ 

اکبرِ هاشمیِ بهرمانی که راهِ فرستادنش را پیدا نکرده‌ام. مردِ «ریزنقش»ی که «زیرکی» ازش می‌بارد. 

شهابِ مرادی که این نزدیکی‌هاست و آخوند بودنش کافی است برای پیدا کردنش جدای از دوستی؛ هر چند دوست دارم -به قولِ شهبالِ شب‌پره- «روضه‌خوان» از آوازه‌خوان -گوگوش- شاکی باشد که هست خدا را شکر.

حسنِ حسن‌زاده‌ی آملی؛ علّامه ذوالفنون که میل ندارم برای فرستادنِ داستان برای جناب‌شان، از این رو که شاید در بسترِ ضعف و ناخوشی، نخواهند رمان بخوانند. ولی حتما برای داودِ صمدی آملی می‌فرستمش که از جنابش در این رمان استفاده کرده‌ام. 

احمد توکّلی؛ از آشنایی «دیر و دور»م با پسرش استفاده می‌کنم و می‌فرستم این داستان را برایش که سیاست‌مدارِ موردِ علاقه‌ام هم هست. 

نام‌های گذرای دیگری مانند سید حسین نصر و فریدون جنیدی هم در رمان آمده است که جنیدی از نصر دردسترس‌تر است. 

پانوشت:

نمی‌دانم وقتی کتابِ پیشینم را نوشتم چرا چنین نکردم! اگر قرار به فرستادن بود طیفش از محمود کریمی تا مریم‌ دی‌جی وسیع بود. از روضه‌خوان تا آوازه‌خوان. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۴ ، ۰۰:۴۵
میثم امیری
سه شنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۵۷ ب.ظ

تی‌لِم منتشر شد

داستانِ تی‌لِم منتشر شد. 

داستان «تی‌لِم» درباره‌ی نُضجِ جوان دانشجوی عدالت‌خواهی‌ست به نام «کیومرث». از سال 29 که سال تولّدش است تا سال خاموشی‌اش. داستان از 16 آذر 48 دانشگاه تهران آغاز می‌شود و با گذری به گذشته، روزگاری را که کیومرث در آن به دنیا آمده و بالیده بیان می‌کند. «تی‌لِم» کنش‌های کیومرث را از فضای تی‌لِم در آن سال‌ها تا فعالیّت‌های دانشجویی کیومرث در تهران روایت می‌کند و از عشق‌ها و آرمان‌ها و فعالیّت‌ها و زندگی این جوانِ دانشجو برش‌هایی را نقل می‌کند. داستان مقدّمات تحمّل‌ناپذیری دیکتاتوریِ عصرِ پهلوی دوّم و زمینه‌های به وجود آمدن انقلاب را نیز در بستر نقل داستان کیومرث به تصویر می‌کشد. 

معرفی داستان را از این‌جا ببنید یا دانلود کنید. 

پس‌نوشت: کتاب را می‌توانید اینترنتی از این‌جا تهیّه کنید. 

اگر کتاب را مطالعه کردید، نقد و نظر فراموش نشود. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۴ ، ۱۵:۵۷
میثم امیری
سه شنبه, ۳ آذر ۱۳۹۴، ۰۶:۲۳ ب.ظ

هم‌نوایی شبانه مصباح و سروش

برای من که می‌نویسم، هم‌نشین‌های تنهایی‌ام باقدر است؛ ارزش دارند برایم. بدهای‌شان هم؛ چموش‌های‌شان هم. آن که بد است را هم چونِ هم‌نشینِ تنهایی‌ام بوده، نمی‌تارانم. کتابش را توی کتاب‌خانه آرام می‌نشانم. درست است بد است، درست است سخیف است، ولی اخراجش نمی‌کنم. فیلم‌ها هم همین هستند. فیلمِ مجیدی توهین به پیامبر است، با این حال درباره‌اش حرف می‌زنم، بحث می‌کنم. قدرش را می‌دانم؛ قدرش بحثم است و گفت‌وگوی انتقادی‌ام. قَدرش نشاندن در گوشه‌ی کتاب‌خانه یا فیلم‌خانه‌ام است. ادبیات دنیای تاراندنِ اثرها نیست. ادبیات، عالمِ خلوت‌گزینی است که بی‌صدا آثار را می‌پذیرم و دریافت می‌کنم. منِ خواننده ادبیات از شرّش خلاص می‌شوم یا از خیرش؛ آن را جذب می‌کنم و کوهِ یخِ فُرم را پرتر آن زیر می‌بندم. ادبیات، عالمِ کوه‌های یخ است؛ کوه‌هایی که سرشان اندکی بیرون است به هدفِ تنفّس و معاشرت و باقی همه آن پایین است به هدفِ اندوخته‌‎ای داشتن وقتِ سختی. وقتِ سختی هم روزِ آفرینش است، روزِ خرج کردن است. آن‌جا که باید بذّال بود و خرج کرد و پایه بنا را بست. بنایی که داستان نام می‌گیرد. این بنا بر داشته‌های خلوت سَخته می‌شود و آن‎‌جا می‌ماند. از سیاست بیزار باشم یا نباشم، کتاب‌های ادبی و حتّی ناادبی من کنار همند. اوصافِ پارسیانِ سروش کنارِ آموزشِ عقاید مصباح آرمیده است. این هر دو در خلوت‌هایم بوده است، جدا از این که سروش بهتر می‌نویسد و هر دو موردِ علاقه من نیستند. ولی بودن‌شان در کتاب‌خانه انکارشدنی نیست. و بودنِ آن دیگران هم. 

پس‌نوشت:

1. دیده‌ام یکی دو جا، با ادبیاتِ معلوم‌حال!، نویسنده‌ی درجه یکی مثلِ ساعدی را برده‌اند توی تیمِ چریک‌های مسلّح ضدِّ مملکت و شروع کرده به کوبیدنش. متنِ استیری پاتکِ خوبی بود در قبالِ این دست کارهای غیرِ فرهنگی که تنها یک کارکرد دارد؛ آن یک کارکرد هم قوی کردنِ آن جبهه‌ای است که بولتن‌نویسان، مخالفش هستند.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۴ ، ۱۸:۲۳
میثم امیری
چهارشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۴، ۰۵:۵۷ ق.ظ

شِکه، شِکه؛ شجریان

موسیقی گوش نمی‌دهم؛ اگر فکر کنید شبانه‌روز صدا توی گوشم می‌پیچد. خیلی به این سمت گرایش ندارم؛ به ویژه این که مقیّدم موسیقی ایرانی را بخرم؛ حتّی اگر بنانِ می‌نابِ نیم قرن پیش باشد که صدایش کَش دارد و زنگ و توجّه و مانایی. و برای من جادّه فیروزکوه است توی مهِ گدوک. مهِ مرئی راز‌آلود به قولِ اسکار وایلد. رازِ گشوده و افسانه باز. داستانِ مهیّج تعلیقِ پرقطره؛ نمی‌دانی ده قدم جلوتر چه خبر است. و برگرداندن توی برگردانِ اوّل گدوک و کنار زدن و دستی را کشیدن و پایین پریدن و آشِ دوغ را هورت کشیدن و آن قطره‌های پرتعلیق را با مه بالا کشیدن و مزه کردن و به مریِ ترسو سرما دادن؛ این جور جاها هدفونِ جبرا توی گوشم است که با اتّصالِ پیشرفته وصل است به گوشی و بنان، آخرهای آواز، می‌ناب را تحریر می‌زند؛ تحریری که مثلش را کسی نتوانسته روی میِّ ناب بزند که اگر می‌زد به قاعده 60 سال پیش، ده هزار تومان از خودِ بنان دست‌لاف می‌گرفت. که نگرفت. که نزد. که نتوانست. 

این طور است قاعده مجنون‌وارم با موسیقی. اگر روزی بخواهم گوشش بدهم، دیوانه‌وار یک تکّه را تکرار می‌کنم. یک راهِ تمام ساری-تهران، از گدوکِ پرمه و زیرابِ شِکه‌شِکه، مدام بنان تکرار می‌کند. میِ ناب را. همه جای مسیر؛ حتّی توی پیچ‌های لغزنده ضدِّ حالِ دو آب. و گاهی، رفیقی کشف کرده بود که دستِ چپم را از شیشه می‌دهم بیرون و مثلِ کتلتی که بخواهی توی تابه‌ی سرخ این‌ورآن‌ور کنی، پشت‌ورویش می‌کنم و ناخودآگاه دست را هم شریک می‌کنم در لذت از طبیعت با رانندگی. راه جزیی از مسیر است. و روش بخشی از محتوا و جاده فیروزکوه، جزیی از مسافرت است. مسافرتی که جادّه‌اش، فرمش، مهم است و مهم‌تر از محتوا... جاده حالِ جدیدی در تو می‌سازد و البته بنان و میِ ناب. 

روزگارِ جدید باید خوانساری را گوش دهم؛ ادیبِ خوش‌تحریر را. همو که گوشه حسینی را در آن صدا از لعاب خالی شده با گلپای جوان خواند؛ «فریاد از آن نرگسِ مستی که تو داری؛ آه از دلِ بیگانه پرستی که تو داری. ترسم که یکی ز اهلِ وفا زنده نماند، در کشتنِ این طایفه دستی که تو داری.» و این آدم با این صدا و با آن تحریر و با آن تسبیح و به آن عبای روی دوش روی سی‌دی، نمی‌تواند آدمِ بدی باشد. نمی‌تواند انسان نباشد. تکنیک را هر لرزاننده صدایی یاد می‌گیرد، ولی آن که حس می‌آفریند و گوشه دلت را تکان می‌دهد و به فرم می‌رسد، نمی‌تواند همج رعاع باشد؛ پخش و پلا باشد؛ خالتورزده باشد، بی‌ادب باشد؛ بی‌صفت باشد. او ادیبِ خوانساری است که باید با صدایش آشناتر شوم این روزها و تازه با شجریان که حرفی زد؛ حرف‌زدنی. درست است نصفه نیمه بود جایی؛ درست است بالکنت جمله ساخت جایی، درست است یک‌جا هم اشتباه در آن مصاحبه نظر داد، ولی خیلی پیشرفته در فرازی از آن ظاهر شد؛ مثلِ تحریرِ بنان. مثلِ آدمِ ظاهرفهمِ فرم‌فهم. اوحدی از افراد چنین فسانه‌ای، تک‌خال رو می‌کنند. خیلی جلو رفت توی ذهنم با این حرفش شجریان. 

«در رفتار همه انسان‌ها و به خصوص هنرمندان دو نکته اساسی وجود دارد اول نگاه است و دوم صدا. هیچ فردی نمی‌تواند شخصیت و نیت خود را پشت دفتر نگاهش مخفی کند و صدا نیز به نوعی عطر آدم‌ها است. مردم به خوبی متوجه می‌شوند که چه کسی با صدای خود دروغ می‌گوید.»  

چه حرفِ جلویی. چه خوب دیالیکتیکِ فرم و محتوا بفهمی. این یک تکّه مصاحبه‌اش، خیلی امروزی است. خیلی باهوش است. چه جالب. شروع کنم به گوش دادنش.

پس‌نوشت: 

1. بحث فرم و محتوا را کم‌کمک باید شروع کنم. ولی تا سه ماهِ آینده خیلی کم خواهم نوشت. به شدّت درس دارم و می‌خواهم مقدّماتِ تئوریکِ اثباتِ «فرم و محتوا» را در «آکادمی» پیگیری کنم. پایه را آن‌جا سفت بچینم و بتوانم «علمی پژوهشی» و «ساینتفیک به معنای مصطلحش» تقریرش کنم و بعد اگر خدا کمک کرد، در این‌جا هم برای‌تان بیانش کنم. البته نه تندتند و هول‌هولکی؛ بلکه آرام و شِکه شِکه یا به قولِ فریدون مشیری نرم‌نرمک. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۴ ، ۰۵:۵۷
میثم امیری
پنجشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۹ ق.ظ

فلسطین در لیگِ دسته شش

متنِ زیر برسد به دستِ همه کسانی که در هیأت‌های عزای حسین بن علی هستند؛ از آنی که میکروفون دستش است، تا آنی که چای پخش می‌کند، تا آنی که پشتِ سیستم نشسته و صوت و گرافیک می‌سازد، تا آنی که انگار هیچ کاری نمی‌کند و فقط مخاطب است. برسد به دستِ همه؛ به امیدِ کار و فعالیّتی درخور به نفعِ فلسطینی‌های مظلوم. 


«واللَّهِ و باللَّهِ ما در برابر این قضیه مسؤولیم. به خدا قسم مسؤولیت داریم. به خدا قسم ما غافل هستیم. واللَّهِ قضیه‌‏ای که دل پیغمبر اکرم را امروز خون کرده است، این قضیه است. داستانی که دل حسین بن علی را خون کرده، این قضیه است. اگر می‏‌خواهیم به خودمان ارزش بدهیم، اگر می‌‏خواهیم به عزاداری حسین بن علی ارزش‏ بدهیم، باید فکر کنیم که اگر حسین بن علی امروز بود و خودش می‏‌گفت برای من عزاداری کنید، می‌‏گفت چه شعاری بدهید؟ آیا می‌‏گفت بخوانید: «نوجوان اکبر من» یا می‌‏گفت بگویید: «زینب مضطرّم الوداع، الوداع»؟! چیزهایی که من (امام حسین) در عمرم هرگز به این‏‌جور شعارهای پست کثیف ذلّت‌‏آور تن ندادم و یک کلمه از این حرف‌ها را نگفتم. اگر حسین بن علی بود می‏‌گفت: اگر می‏‌خواهی برای من عزاداری کنی، برای من سینه و زنجیر بزنی، شعار امروز تو باید فلسطین باشد. شمرِ امروز موشه دایان‏ است. شمرِ هزار و سیصد سال پیش مُرد، شمرِ امروز را بشناس. امروز باید در و دیوار این شهر با شعار فلسطین تکان می‏‌خورد.» 

مرتضی مطهری، حماسه حسینی.


روزِ یک محرّم است و جلسه‌های سخنرانی و سمت‌وسویِ هیأت‌ها -از نظرِ سیاسی- به دو موضوع معطوف‌تر است؛ یکی مخالفت با وهابیّت یا سلفی‌گری (که به نظر در ورِ سنّتی‌اش، گرایشِ شدیدِ ضدِّ سنّی دارد) و دیگری مخالفت با گفتمان‌ نزدیک به اصلاح‌طلبی. (که زبانِ سیاسی نزدیک به مخالفانِ توافقِ اخیر دارد.) یکی به نفعِ مخالفت با سنی‌گری است و سنی-شیعه مسأله اولش است و دیگری به «مخالفت با رهبری» نظر دارد و مخالفان ولایت فقیه را نقد می‌کند. یکی دیدگاهِ مذهبی‌تری دارد و دیگری دیدگاه سیاسی‌تری. هر دو هم ناظرِ به حرف‌های مطهری، ره به آدرس نادرستی می‌برند.

من هنوز چشم‌ انتظارِ سخنرانی‌ام که -از منظرِ سیاست- موقعیّت و زمانه‌اش را بشناسد و عمل کند؛ آن طور که مطهری شناخته بود.

مطهّری اولین و آخرین «منبریِ محرّمی» بود که از اسرائیل گفت و دولتِ «قومی-نژادی» یهود را در هم کوبید و به نفعِ فلسطین به پا شد و سخنرانی کرد و جریان ساخت. هنوز، زنگِ صدایش گوشم را می‌لرزاند. هنوزِ تعابیرِ تکان‌دهنده‌اش نو و امروزی و همان اندازه مهجور است.

سخنران و هیأتی و مدّاح -حتّی انقلابی‌اش- توجّهی به آن‌چه مطهّری گفت و آقای خامنه‌ای می‌گوید ندارد. او کارِ خودش را می‌کند و در «خواندنِ نوجوان اکبرِ من» یا تکرارهای «بی‌فایده اسمِ حسین» اهتمامِ تامی دارد. (این گیومه آخر از خودِ آقاست در محرّم پارسال که گفت: «یک وقت هست که سینه می‌زنند و صد بار با تعبیرات مختلف مثلا می‌گویند «حسین وای»، خب این یک کاری است اما هیچ فایده‌ای ندارد و هیچ چیزی از «حسین وای» انسان نمی‌فهمد و یاد نمی‌گیرد.) و گویا پر واضح شده که مدّاح چه کار به فلسطین دارد! مدّاح چه کار به دشمنِ درجه یک بشریت یعنی اسرائیل دارد! مدّاح به حسین وایش مشغول است.

سخنران هم بی‌اعتنا به مسأله فلسطین (که به گفته‌ی آقای خامنه‌ای «مسأله‌ی اصلی جهان اسلام است»)، به مسأله سیاسی یا گروهی خود مشغول است. در تحلیلِ سیاسی آن‌ها، فلسطین جایی ندارد. 

و نگرانیِ من همراه این محرّم شروع شده؛ نگرانی‌ام، فلسطین است که در حالِ فراموشی است. وقتش است که اندازه یک نوشته هم شده از فلسطین بگوییم؛ از مسأله‌اش، از رزمنده‌هایش، از دولتِ قومی-نژادی که به هیچ یک از تعهداتِ انسانی و حقوقی و بین‌المللی پایبند نیست، از اسرائیل و دولتِ کودک‌کشش حرف بزنیم... کمی حرف بزنیم... محرّمی آمده، فرصتِ خوبی است مسأله فلسطین را از حضیضِ اولویت‌ها در لیگِ دسته‌ ششم حزب‌اللهی‌گری و هیأتی بودن بیاوریم به دسته‌های بالاتر. (از انتظارِ آقای خامنه‌ای هم بگذریم که معتقد است که مسأله فلسطین باید در صدرِ لیگِ برترِ مسائل‌مان باشد. من -به جز یک مورد در ایلام- هیأتی ندیدم به این گفته اعتقاد داشته باشد یا حرفِ آقای خامنه‌ای برایش مهم باشد.)

هیأت‌ها از فلسطین نمی‌دانند، خبر ندارند، حرف نمی‌زنند. بسیاری از هیأت‌ها -که بینِ طاغوت و لاطاغوت برای‌شان فرقی نیست- به گفته‌های «پستِ کثیفِ ذلّت‌آور» دل‌خوشند و مصائبِ «به کار نیا»ی هزار و چهار صد سالِ پیش را مسکّنِ دنیای کوچک‌شان می‌دانند.

و امّا فلسطین چه؟

فلسطینِ ابو ایاد، آزادیِ ابو جهاد، جهانِ اسلامِ دکتر فتحی شقاقی و از همه مهم‌تر قدسِ خمینی در حالِ فراموشی است و جایش را «سین سین» بلندگوها گرفته است. آمالِ هیأت و ایستگاه صلواتی، منهای همان مدّاحی «سین‌سین»گوی پرتکرار، چای است و ظرف‌های یک‌بار مصرف. ظرف‌های یک‌بار مصرفی که این آخری‌ها با پول‌های نفتی خریده می‌شود، پر و خالی می‌شود. (معناسازی به نفعِ نذری و شله زرد و اسلامِ نیمه‌آرامِ نیمه‌خوابِ نیمه مؤثرِ نیمه‌شکموی نیمه‌بی‌مسأله‌ی نیمه‌هپروتیِ نیمه‌ریاییِ نیمه‌خودنمایی...) جای قدس خمینی را تخدیر گرفته و قرص‌های شبه‌اِکسی که به اسمِ عزاداری به جامعه تزریق می‌شود و هیچ راوی و سخنرانی و شاعر و مدّاحی نبود و نیست که از خواهرِ مجاهد، دلال المغربی بگوید و از کنیزانِ حضرتِ زینب در عصر حاضر حرف بزند؛ از خواهر جمیله بوپاشا. از آرمانِ قدس بگوید و از شرافتِ مردانِ به عظمتِ موسی صدر...

کدام انسانِ لطیف و با احساسِ هیأتی است که از خواندنِ متنِ «جمهوری در اتوبوس» نوشته نزار قبانی دیده‌اش تر نشود. کدام انسانِ شرافت‌مند است که یادش نرود که باید این دولتِ قومی-نژادی را از سرِ راه برداشت...

روزِ یک محرّم است. یک بار دیگر با بالای صفحه بروید و جمله مطهّری را بخوانید. (بی‌خود نبود به مطهّری تهمت می‌زدند که وهّابی است!) دوباره بخوانید و اندازه یک پیامک و یک کفت‌وگو و یک کارِ هیأتی معمول هم شده، به فکرِ فلسطین باشید. روی شله‌زرد پرچمِ فلسطین بکشید، لباس‌های فلسطینی تولید و پخش کنید، پرچمِ فلسطین را کنار یا حسین و یا مهدی برافرازید، به چفیه فلسطینیِ درستِ روی شانه‌های کسی که آقایش می‌نامید دقّت کنید و به این فکر کنید که اسلامِ جهاد* اسلامی است که به فلسطین فکر می‌کند و بی‌اندیشه به آرمانِ قدسِ شریف نمی‌تواند دهه اول محرّم را به پایان برساند...

هر کس که باشد، باید فلسطین را به خاطر داشته باشد؛ سخنران باشد، باید مثالِ سیاسی مجلسش از فلسطین و آرمانِ قدس خالی نباشد، مدّاح باشد باید مثلِ مدّاحی نیمه‌خوبِ «قدس لنا»ی مطیعی برای آنان شعری بخواند، بانی باشد، باید به فلسطین کمک کند و هر چه هست و هر کاری از دستش برمی‌آید، به نامِ خدا و برای فلسطین انجام دهد.

راستی این متنِ آقای قبانی را هم بخوانید. من یکی، که به سختی گریه‌ام می‌گیرد، دیروز -به یادِ محرّم- دوباره متنِ «جمهوری در اتوبوس» را از این‌جا گوش دادم و به تکّه‌ای زیر که رسیدم، بغضم ترکید وقتِ رانندگی: 

«قهرمانی، زن و مرد نمی شناسد. یازده مرد به فرماندهی یک زن از همه‌ی ما بزرگ‌تربودند، از همه‌ی اعراب بیشتر بودند. از چپ و راست، از همه‌ی واضعان ایدئولوژی‌ها و فلاسفه و رزمندگانی که فقط روی جعبه‌های خالی سیگار نقشه می‌کشند برتر بودند...

این کدام قانون است که در آن "دلال المغربی" خرابکار شناخته می‌شود و "مناخیم بگین" نخست وزیر می‌شود؟ مناخیم بگین جنایت دیر یاسین را رهبری کرد تا در سرزمینی که به او تعلق ندارد میهنی تاسیس کند و دلال المغربی عملیات کمال عدوان را رهبری کرد تا میهنی را که در اصل متعلق به او بود دوباره به دست آورد. منطق حکم می کند که دلال المغربی نخست وزیر یا رییس جمهور شود. جهان اما منطق را فراموش کرده است.

هزار سالِ دیگر، هزار سالِ دیگر کودکانِ عرب حکایتِ زیر را می‌خوانند: 

در روز یازدهم مارسِ 1978 یازده مرد و یک زن موفق شدند جمهوری فلسطین را در داخلِ خاکِ یک اتوبوس تأسیس کنند و این جمهوری چهار ساعت پایدار ماند. مهم نیست این جمهوری چقدر پایدار ماند. مهم این است که فرزندان فلسطین بدون اتکا به رهبران کشورهای عربی ابتکار عمل را خود به دست گرفتند و اولین جمهوری خود را به وجود آوردند. بی‌اینکه به قطع‌نامه‌ها و کنفرانس‌ها و مقررات دروغین اعتنایی بکنند.»

و درد این‌جا هم بود که باید آن را از زبانِ چپ‌های وطنی شنید. و متأسفانه سخنران‌ها و عزادران، یادشان رفته شمر را، یادشان رفته ظلم را. یادشان رفته فلسطین را. یادشان رفته که از مجاهدت‌های عاشورایی مهم‌ترین مسأله جهانِ اسلام بگویند. از فلسطین. از دلال المغربی که از «رهبرانِ» ترسوی «عرب» پیشی گرفت، فعل‌ها و مفرداتِ (اگر، شاید، ممکن است) پر از هراس‌شان را بهم دوخت، کنگره‌ها و صلح‌نامه‌های‌شان را بی‌اعتبار کرد، و فنجانِ چای بر مشروحِ مذاکرات با ستمگر ریخت و مجبور کرد نژادپرستان را تا 500 بار از روی کلمه فلسطین بنویسد. (242 و 338 را از علمِ حساب خط زدند! چون شماره‌ قطع‌نامه‌هایی بودند که اسرائیل برایش تره هم خرد نکرد!) و مهم‌تر از همه، دولت فلسطین را تأسیس کرد وقتی جهان اجازه نداد آن را به وجود آورد. امّا کیست که او و یازده شهیدِ جهادگرِ همراهش را بشناسد؟ و چه وقت قرار است برای ما از شهید فتحی شقاقی و عزالدّین قسام و احمد یاسین گفته شود؟ و از دیگرِ شهدا و رزمنده‌هایی که با ظلم و کفرِ نژادپرستِ صهیون جنگیده‌اند. 

سخنم طولانی شد؛ ولی اصلِ حرف خیلی کوتاه و ساده است. حالا که محرّم آمده، فلسطین را از لیگِ دسته‌ شش اولویت‌ها بالا بیاورید و کمی به آن بپردازیم. کمی به مسأله‌اش برسیم و بشکافیمش و به‌روزش کنیم و روایتِ محکم و متقنی از آن به مردم ارائه بدهیم. مسأله فلسطین در حالِ فراموشی است. کمی به فکر باشیم؛ کنارِ دیگر معارفِ حسینی (منهای زائده‌ها و اضافه‌ها و تحریف‌ها) به برادران و خواهرانِ فلسطینی‌مان سلام کنیم و به آن‌ها بگوییم که قدسِ آزاد، آرزوی ما هم هست و از حسین برای‌شان بگوییم و یادشان بیاوریم که اگر نزار قبانی از کربلا گفت، ما هم از کربلای فلسطین خواهیم گفت و حواس‌مان به آن‌جا هست. (تازه می‌گوییم که شما به تفسیرِ درست از حسین نزدیک‌ترید.) لعنت فرستادنِ به برخی سرانِ بی‌کفایت و مفت‌خور عربی در برابر لعنت‌ فرستادن به آدم‌کشانِ نژادپرستِ یهودی هیچ است؛ بنیامین نتانیاهو و اذنباش را فراموش نکنید؛ آریل شارون را، ایهود باراک را، مناخیم بگیم را (که بی‌شرف جایزه‌ی صلح نوبل را هم برده است)، و -به یادِ آقای مطهّری- موشه دایان را. 

پس‌نوشت: 

* درباره‌ی جهاد بسیار شنیده‌ایم. جهاد در متنِ من، همانی است که آقای قاسمیان از آن یاد کرده است، یعنی فعالیّتی که خارِ چشمِ دشمنانِ اسلام باشد. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۴ ، ۰۲:۳۹
میثم امیری
شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۶ ب.ظ

گردن‌تان خیلی کلفت شده

خرداد 88 بود. من و سیّد نگران کشور بودیم؛ نگرانِ ایران. نگرانِ آینده‎ای که داشت لابه‎لای زیادی‎خواهی‌ها و دروغ‌ها از بین می‌رفت. کشور در آتشِ لج‌بازی می‌سوخت. لج‌بازی مهندس که قانون را قبول نکرد. مهم نبود حق با کی بود، مهم این بود که آمد توی خیابان و مشت‌هایش را گره کرد و گفت قانون را قبول ندارم. همین. از آن‌ تاریخ، اگر کسی با مهندس می‌ماند، طرفِ گفت‌وگوی من بود. ترمِ سه‌ی ارشد بودم، درسم روی هوا بود، ولی با آن‌ها بحث می‌کردم. توی خوابگاه تا صبح نمی‌خوابیدم تا متوجه‌شان کنم علیه مملکت نباشند. علیه ایران. علیه این سرزمین. می‌گفتم احمدی‌نژاد چهار سال دیگر می‌رود، اصلا چهار سالِ دیگر شما انتخابات را می‌برید، چرا الان کاری می‌کنید که از مملکت چیزی نماند. از ایران هیچ باقی نماند. چرا قانون را قبول ندارید؟ مگر مهندس رفت توی بی‌بی‌سی نام‌نویسی کرد که الان خانمش دارد از بی‌بی‌سی احقاق حق می‌کند. اگر مهندس معتقد و ملتزم به شورای نگهبان و قانون انتخابات بود، چرا الان زیرِ بارش نمی‌رود. وقتی سازوکارهای قانونی می‌گوید که مهندس عرصه را باخته، چرا لج می‌کند و چرا متنبّه نمی‌شود؟ من با آن‌ها بحث می‌کردم؛ نه از موضعِ احمدی‌نژاد که از موضعِ حفظِ ایران؛ حفظِ مملکت. بحث پشتِ بحث. من آن سال رفیق از دست دادم. من آن سالِ بد، دوستِ عزیز را آن طرف یافتم. دوستی که مشتش را گره کرده بود و علیه من که می‌گفتم باید ملتزم به قانون بود شعار می‌داد. با آن که دوست شده بودم، جدا شدم.

چه گفت‌وگوهای بدی بود. کار که به اتّهام می‌کشید، می‌گفتند امنیّتی هستی و خیال می‌کردند که مملکت نیاز به امنیّت ندارد. خیال می‌کرد اگر همین ایست بازرسی‌های بسیج نباشد، شب می‌تواند آرام بخوابد. خیال می‌کرد مملکت آدمِ امنیّتی نمی‌خواهد. من امنیّتی نبودم و نیستم، من از سرِ موضعِ قانون‌مداری بحث می‌کردم و این که راه‌پیمایی‌های شما بی‌مجوّز است. شما غیرِ قانونی و کفِ خیابان اعتراض می‌کنید. می‌گفتند: «از کی مجوّز بگیریم؟ وزارتِ کشورِ احمدی‌نژاد؟ عمرا!» من هم می‌گفتم: «اصلا هر جا! بالاخره که باید مجوّز بگیرید... اگر این طور باشد که سنگ روی سنگ بند نمی‌شود و هرج و مرج کشور را فرا می‌گیرد. باید قانون فصل‌الخطاب باشد.»

و امروز شش سال از آن روزها می‌گذرد. امیدوارم دوستم را نبینم. امیدوارم که با آن سبزِ مهندس رودررو نشوم. چه می‌خواهم بگویم؟ چه دارم بگویم؟ این بساط خیمه‌شب‌بازی  جای دفاع هم نگذاشته است؛ می‌دانی چرا؟ 

دلیلش دو شب پیش بود. با رسول رفتم بهارستان تا ببینم این جمعِ متحصّن چه می‌گویند و حرفِ حساب‌شان چیست... آن‌جا بود که فهمیدم تجمّع‌شان بی‌مجوّز است. انگار دیگر گوشم بدهکارِ حرف‌های‌شان نبود. انگار دیگر نمی‌شنیدم چه می‌گویند. دیگر نمی‌فهمیدم اعتراض‌شان چه بود. «اصلا هر چه!» چه اهمیّتی دارد؟ می‌گفتند بسیجی مظلومِ شهر و شهیدِ جبهه. ولی این‌ها مظلوم نبودند. این‌ها آن قدر گردن‌شان کلفت بود که می‌توانستند جلوی درِ مجلس تحصّن کنند بی‌مجوّز. آن قدر قوی بودند که حتّی تذکّر فرماندارِ تهران هم نمی‌توانست جمع‌شان کند. و این وسط آن بسیجی جوانِ ترمِ سه‌ای -به گفته جواد- چه خنده‌دار میکرفون را دست گرفته بود و می‌گفت این تحصّن مظلومان و مستضعفین بود. کدام مظلومیّت و کدام استضعاف برادر؟ تو مقابلِ دولتِ جمهوری اسلامی می‌ایستی و خلافِ قانون مرتکب می‌‎شوی، از کدام مظلومیّت حرف می‌زنی؟ تو قانون را قبول نداری و باز از استضعاف دم می‌زنی؟ (خمینی گفت غلط می‌کنی قانون را قبول نداری، قانون تو را قبول ندارد!) 

من که از نظر غذا و امکانات و خودرو و بروبیا مظلومیّتی ندیدم. این‌ها به کنار، از این که تو اوّلین کسی بودی که قانون را محترم نشمردی می‌نویسم. از تو. تو که طرفدار جمهوری اسلامی هستی، قانون را رعایت نکردی، چرا آن که مخالفِ توست باید رعایت کند؟ (جوابِ دوستم را چه بدهم؟ جوابِ بی‌قانونی، بی‌قانونی نیست؟) و حجّت به این حرفم پاسخی نداد که آیا حامیان توافق هم می‌توانند مثلِ شما بیایند جلوی مجلس و تجمّع کنند؟ چرا حقّی را که برای خود قائلید برای آن‌ها قائل نیستید؟ تازه حزب ندای ایرانیان درخواستِ مجوز برای تجمّع در دفاع از برجام داده است. درخواستی که شما طرف‌دارهای حکومت و ولایت فقیه نداده‌اید. 

این قدر هم آقا آقا نکنید. شما نه در لانگ شات، نه در کلوزآپ، نه در مدیوم شات رهبری نمی‌فهمید.

آقای خامنه‌ای القای حاکمیّت دوگانه را حرفِ دشمن می‌دانند و شما نیمه‌بسیجی‌های نیمه‌مظلوم با این کار رسما در شیپورِ حاکمیّت دوگانه می‌دمید. می‌دانید برادران اتّفاقا اصلاح‌طلبان و مخالف‌های شما و سبزها، از این تحصّن خوشحال شده‌اند، چون اوّلا بی‌مجوز است و دوّما القای حاکمیّت دوگانه است. چه چیزی بهتر از این برای آن‌ها؟

اما نتیجه‎ این کارهای خلافِ قانون چه شد؟ نتیجه‌اش این شد که رهبر خودش باید وسط بیاید و بگوید تحصّن را تمام کنید. و چقدر شرم‌آور است که جمعیّتِ قلیلی مدام در حال هزینه درست کردن برای ایران هستند.

 بعدِ پیام رهبر هم، به گزارشِ کیهان، کسی هم میدان‌داری می‌کند که حرفِ آقای خامنه‌ای فصل‌الخطاب است.  کلا حرف و کلام و عمل‌شان خلافِ صحبت‌های رهبری است. (خودِ آقای خامنه‌ای در نماز جمعه 29 خرداد سال 88 گفته‌ بودند قانون فصل‌الخطاب است.) ولی این رفقای ما قانون نمی‌شناسند و به همان نسبت رهبری نمی‌فهمند. و فکر می‌کنم فصل‌الخطاب هم نفهمند. 

پس‌نوشت: 

حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم گویا این بساطِ بی‌قانونی جمع شده است. خدا را شکر که با پیامِ رهبری، رفقا به خانه برگشتند. 

دیگر این که این روزها مثلِ آن روزهای ارشد 88، درگیرِ درس‎های عقب‌افتاده‌ام و اگر عشق به ایران نبود، نوبت به این نوشته نمی‌رسید. خدایا به دادِ ایران برس. 





۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۱ مهر ۹۴ ، ۲۳:۳۶
میثم امیری