گردنتان خیلی کلفت شده
خرداد 88 بود. من و سیّد نگران کشور بودیم؛ نگرانِ ایران. نگرانِ آیندهای که داشت لابهلای زیادیخواهیها و دروغها از بین میرفت. کشور در آتشِ لجبازی میسوخت. لجبازی مهندس که قانون را قبول نکرد. مهم نبود حق با کی بود، مهم این بود که آمد توی خیابان و مشتهایش را گره کرد و گفت قانون را قبول ندارم. همین. از آن تاریخ، اگر کسی با مهندس میماند، طرفِ گفتوگوی من بود. ترمِ سهی ارشد بودم، درسم روی هوا بود، ولی با آنها بحث میکردم. توی خوابگاه تا صبح نمیخوابیدم تا متوجهشان کنم علیه مملکت نباشند. علیه ایران. علیه این سرزمین. میگفتم احمدینژاد چهار سال دیگر میرود، اصلا چهار سالِ دیگر شما انتخابات را میبرید، چرا الان کاری میکنید که از مملکت چیزی نماند. از ایران هیچ باقی نماند. چرا قانون را قبول ندارید؟ مگر مهندس رفت توی بیبیسی نامنویسی کرد که الان خانمش دارد از بیبیسی احقاق حق میکند. اگر مهندس معتقد و ملتزم به شورای نگهبان و قانون انتخابات بود، چرا الان زیرِ بارش نمیرود. وقتی سازوکارهای قانونی میگوید که مهندس عرصه را باخته، چرا لج میکند و چرا متنبّه نمیشود؟ من با آنها بحث میکردم؛ نه از موضعِ احمدینژاد که از موضعِ حفظِ ایران؛ حفظِ مملکت. بحث پشتِ بحث. من آن سال رفیق از دست دادم. من آن سالِ بد، دوستِ عزیز را آن طرف یافتم. دوستی که مشتش را گره کرده بود و علیه من که میگفتم باید ملتزم به قانون بود شعار میداد. با آن که دوست شده بودم، جدا شدم.
چه گفتوگوهای بدی بود. کار که به اتّهام میکشید، میگفتند امنیّتی هستی و خیال میکردند که مملکت نیاز به امنیّت ندارد. خیال میکرد اگر همین ایست بازرسیهای بسیج نباشد، شب میتواند آرام بخوابد. خیال میکرد مملکت آدمِ امنیّتی نمیخواهد. من امنیّتی نبودم و نیستم، من از سرِ موضعِ قانونمداری بحث میکردم و این که راهپیماییهای شما بیمجوّز است. شما غیرِ قانونی و کفِ خیابان اعتراض میکنید. میگفتند: «از کی مجوّز بگیریم؟ وزارتِ کشورِ احمدینژاد؟ عمرا!» من هم میگفتم: «اصلا هر جا! بالاخره که باید مجوّز بگیرید... اگر این طور باشد که سنگ روی سنگ بند نمیشود و هرج و مرج کشور را فرا میگیرد. باید قانون فصلالخطاب باشد.»
و امروز شش سال از آن روزها میگذرد. امیدوارم دوستم را نبینم. امیدوارم که با آن سبزِ مهندس رودررو نشوم. چه میخواهم بگویم؟ چه دارم بگویم؟ این بساط خیمهشببازی جای دفاع هم نگذاشته است؛ میدانی چرا؟
دلیلش دو شب پیش بود. با رسول رفتم بهارستان تا ببینم این جمعِ متحصّن چه میگویند و حرفِ حسابشان چیست... آنجا بود که فهمیدم تجمّعشان بیمجوّز است. انگار دیگر گوشم بدهکارِ حرفهایشان نبود. انگار دیگر نمیشنیدم چه میگویند. دیگر نمیفهمیدم اعتراضشان چه بود. «اصلا هر چه!» چه اهمیّتی دارد؟ میگفتند بسیجی مظلومِ شهر و شهیدِ جبهه. ولی اینها مظلوم نبودند. اینها آن قدر گردنشان کلفت بود که میتوانستند جلوی درِ مجلس تحصّن کنند بیمجوّز. آن قدر قوی بودند که حتّی تذکّر فرماندارِ تهران هم نمیتوانست جمعشان کند. و این وسط آن بسیجی جوانِ ترمِ سهای -به گفته جواد- چه خندهدار میکرفون را دست گرفته بود و میگفت این تحصّن مظلومان و مستضعفین بود. کدام مظلومیّت و کدام استضعاف برادر؟ تو مقابلِ دولتِ جمهوری اسلامی میایستی و خلافِ قانون مرتکب میشوی، از کدام مظلومیّت حرف میزنی؟ تو قانون را قبول نداری و باز از استضعاف دم میزنی؟ (خمینی گفت غلط میکنی قانون را قبول نداری، قانون تو را قبول ندارد!)
من که از نظر غذا و امکانات و خودرو و بروبیا مظلومیّتی ندیدم. اینها به کنار، از این که تو اوّلین کسی بودی که قانون را محترم نشمردی مینویسم. از تو. تو که طرفدار جمهوری اسلامی هستی، قانون را رعایت نکردی، چرا آن که مخالفِ توست باید رعایت کند؟ (جوابِ دوستم را چه بدهم؟ جوابِ بیقانونی، بیقانونی نیست؟) و حجّت به این حرفم پاسخی نداد که آیا حامیان توافق هم میتوانند مثلِ شما بیایند جلوی مجلس و تجمّع کنند؟ چرا حقّی را که برای خود قائلید برای آنها قائل نیستید؟ تازه حزب ندای ایرانیان درخواستِ مجوز برای تجمّع در دفاع از برجام داده است. درخواستی که شما طرفدارهای حکومت و ولایت فقیه ندادهاید.
این قدر هم آقا آقا نکنید. شما نه در لانگ شات، نه در کلوزآپ، نه در مدیوم شات رهبری نمیفهمید.
آقای خامنهای القای حاکمیّت دوگانه را حرفِ دشمن میدانند و شما نیمهبسیجیهای نیمهمظلوم با این کار رسما در شیپورِ حاکمیّت دوگانه میدمید. میدانید برادران اتّفاقا اصلاحطلبان و مخالفهای شما و سبزها، از این تحصّن خوشحال شدهاند، چون اوّلا بیمجوز است و دوّما القای حاکمیّت دوگانه است. چه چیزی بهتر از این برای آنها؟
اما نتیجه این کارهای خلافِ قانون چه شد؟ نتیجهاش این شد که رهبر خودش باید وسط بیاید و بگوید تحصّن را تمام کنید. و چقدر شرمآور است که جمعیّتِ قلیلی مدام در حال هزینه درست کردن برای ایران هستند.
بعدِ پیام رهبر هم، به گزارشِ کیهان، کسی هم میدانداری میکند که حرفِ آقای خامنهای فصلالخطاب است. کلا حرف و کلام و عملشان خلافِ صحبتهای رهبری است. (خودِ آقای خامنهای در نماز جمعه 29 خرداد سال 88 گفته بودند قانون فصلالخطاب است.) ولی این رفقای ما قانون نمیشناسند و به همان نسبت رهبری نمیفهمند. و فکر میکنم فصلالخطاب هم نفهمند.
پسنوشت:
حالا که دارم اینها را مینویسم گویا این بساطِ بیقانونی جمع شده است. خدا را شکر که با پیامِ رهبری، رفقا به خانه برگشتند.
دیگر این که این روزها مثلِ آن روزهای ارشد 88، درگیرِ درسهای عقبافتادهام و اگر عشق به ایران نبود، نوبت به این نوشته نمیرسید. خدایا به دادِ ایران برس.