تیلِم
روایتِ بدونِ گلِ میثم امیری
مادرهای جان فورد، جان دارند و امروزی و بسیار روپایند. مادرِ زیبای «خوشههای خشم» و بعدش هم «چه سر سبز بود درۀ من»؛ مادرهایی پرشور، شیرزن، امروزی، روبهجلو و قوی؛ برعکسِ مادرهای ایرانیِ فیلمهایمان که یا مثلِ «ابد و یک روز» آشغال جمعکن هستند یا مثلِ فیلمِ علی حاتمی، عتیقه و جانندارند که حتّی به دردِ مراسمِ ترحیم هم نمیخورند و مرگشان حقیر است و تأثیری بر کسی نمیگذارد و نهایتا به درد تخدیر میخورند و اومانیسمِ کهنهپرستانه.
امّا مادرهای جان فورد، به ویژه درّه، ما را به یادِ مادرهایی در صحرای کربلا میاندازد. شبِ یکِ محرّم، عهد کنیم این مادرها را بشناسیم. هر سال، سالِ کاری باشد، و امسال هم میتواند سالِ شناختِ مادرهایی باشد که در کربلا حضور داشتند و به تأسی از «هیچ چیز، جز زیبایی ندیدم» حضرت زینب، شیرزنانی بودند که حضورشان قوّت قلب بود و تأثیرشان از مردها کمتر نبود. به چیزی جز زندگی فکر نمیکردند و روشی جز، حضورِ شجاعانه نداشتهاند.
من در این مطلب یکی از این مادرها را معرّفی میکنم؛ امِّ قاسم.
نامه به حبیب بن مظاهر رسیده است. در خانهاش نشسته است: «بسم الله الرحمن الرحیم، من الحسین بن علیّ إلى الرجل الفقیه حبیب بن مظاهر الأسدی، أمّا بعد، فقد نزلنا کربلاء وأنت تعلم قرابتی من رسول الله فإن أردت نصرتنا فاقدم إلینا عاجلاً...»
نامه مردافکن است؛ کوتاه، ولی مؤثر و گویا. حضرت، از حبیب دعوت کرده است که بیاید. حبیب که ترس از لو رفتن داشت و نرسیدن به کربلا درآمد: «پیر شدهام...» شاید هم میخواست زن را امتحان کند. زن، امِّ قاسم، چارقد از سر باز کرد و آن را پرت کرد سمتِ حبیب. خشمگین گفت: «اکنون که نمیروی، مانند زنان در خانه بنشین. ای حسین کاش مرد بودم و میآمدم در رکابِ تو میجنگیدم تا جانم را نثار کنم.» حبیب به امِّ قاسم اطمینان داد: «همسرم، آسوده باش. چشمت را روشن خواهم کرد و این ریش سفید را با خونِ گلویم رنگین میکنم؛ خاطرت آرام باشد.»
در این سلسله شیران باید یادی کردی از مادر امِّ وهب و رباب و از همه مهمتر زینب، که رکنِ مقتدرِ کربلا است.
و اضافه کنیم به این جماعت در تاریخ پیش آمده آن زنی را که احمدش را آوردند که در والفجر مقدّماتی رفته بود؛ ابوالقاسم در عملیاتِ دیگری رفت. زن بلند شد و به شوهرش گفت: «پاشو تفنگِ بچّههایت را بردار و به جنگ برو. توی خانه نشستن جایز نیست.» همسرش رفت و شهید شد و جملۀ این شیرزنِ جان فوردی این بود: «تمامِ زندگیام مالِ حسین است.» و آرزو داشت به کاروانِ حسین بپیوندند. مشتها گره کرد و در صفِ اوّل حجِّ 66 علیه مشرکان و کفّار شعار داد و شهید شد؛ کبری تلخابی.
پسنوشت:
بیشترِ هیأتها را دوست ندارم و هیچ حسِّ قرابتی نسبت بهشان. جایِ مطهّری خالی است و امام صدر و بازرگان و مجتبی تهرانی که چیزی بگویند که به کار آید و بیدار کند و قیام را بشناسد و در مناسک نماند؛ میثم مطیعی رفتن هم شأنی ندارد وقتی میخواهد جانش را فدای رهبر کند، وقتی خودِ رهبر از این دست تقدیسسازیها راضی نیست. امامزاده درست کردن از ولیِّ فقیه، خیانت است به... ول کن؛ اگر حالی داشتید، در تهرانِ بیمجتبی تهرانی، سری بزنید به جلسههای حضرت آقای جاودان که کمی پراکندهتر و نادقیقتر از آقا مجتبی، ولی درست و انسانی حرف میزند و روضهای میخواند. حالِ دعا پیش آمد، مظلومان جهان را از ابتدا تا به حال فراموش نکنید؛ از کارگرانی که به اجبار در تختِ جمشید زیرِ ظلم داشتند سنگ میتراشیدند، تا آنهایی که زیرِ ظلمِ دولتِ قومی نژادی یهود مبارزه میکنند. دعا زیرِ بارانِ رحمتِ خدا در مهمانیِ حسین اثر دارد. حالا که افتادم به توصیه کردن، حتما مطالعه کنید در عاشورا و فرهنگِ عاشورا؛ ننشنید این چند شب را «بفرمایید شام» و من و تو یا این شبکۀ بهاییها -بیبیسی- را ببنید؛ هیچ خیری ندارد در ارتباط با حسینِ سر جدا؛ ایامِّ تظلّمخواهی است و تفکّر در تأثیر در جامعه و تأمّل در این که بیهوده خلق نشدهایم.
با خواندنِ کتابِ عالیِ مسکوب، «روزها در راه»، تصمیم گرفتم یادداشت روزانه بنویسم؛ نه هر روز؛ ولی بعضی روزها حتما. این مطالب تنها برای رفقایی است که هویّتشان برایم مسجّل شود و حتّی رفاقتشان. دربارۀ دیروزهایم است. یعنی اگر امروز 5 مهر مینویسم، ناظر به دیروزی است که 4 مهر بوده است و همین قاعده خواهد بود تا زمانی که خواهد بود. کسانی که مایلند، خصوصی پیام بدهند؛ بعدش من بهشان ایمیل میزنم و ادامۀ ماجرا تا رمز را دریافت کنند و مطلب را بخوانند. حس هم کنم که رمز را به کسِ دیگری دادهاند؛ نه من، نه آنها. ضمناً نظردهی برای این مطلب فعّال است.