گریه گوشهای
علاقه داشتن به یک خانم حسِّ متضّادی دارد. حسِّ دوست داشتن و دوست نداشتن. مثلِ تیتراژ پایانی قلادههای طلا؛ بهترین پلانِ فیلم. به امید گوشه چشمی از او. برخوردم با ایشان همیشه مثلِ دوست داشتن یک آقا بوده است. فکر کردم آقاست. خیالم را راحت کردم. خانم بودن و دوست داشتن کمی آدم را معذّب میکند، میگذارد توی منگنه. سیزده معصوم دوستداشتنیاند راحتتر، ولی این یک دانه نه؛ ساده نمیتوانم دربارهاش حرف بزنم. اصلا حرف نمیزنم. گوشهای میخواهد و خلوتی و اشکریختنی. دوست دارم همه اتّفاقات در نهایت انزوا و تنهایی رقم بخورد برایم در سوگِ ایشان. اصلا دوست ندارم بگویم دارم میروم هیأتش یا برایش سینه بزنم. دوست ندارم... حرفِ وحید خراسانی به من نمیچسبد که کشور باید یکپارچه غوغا شود. یا بهتر است بگویم من دوست ندارم وسطِ این غوغا باشم. دوست ندارم در هیچ محفلی باشم. با این که تنها محفلی که دوست دارم و عاشقش هستم محفل دوستان و هیأتیهاست، ولی در این یک مورد نه انگیزهای دارم، نه علاقهای، نه رویش را دارم. کنارتر بهتر. این به این که با دینِ فردی راحتترم ربطی ندارد، این به عمقِ جانم ربط دارد در دوست داشتن یک نفر از معصومینِ عزیز که از جنسِ من نیست، نامحرم است فقهی. حتّی خودشان هم نباشد، خجالت میکشم. این حتی ربطی به جانماز آب کشیدنِ من هم ندارد. نمیخواهم ایشان باشد. ایشانِ خودِ پاکیاند، نباشند بهتر. دورتر کمی. بگذارند من از دور، دست روی سینه بگذارم و از ایشان بخواهم دوستم داشته باشد به امید گوشه چشمی.