احمدینژاد
یا لطیف
روزِ اوّل که دیدمش نامش توجّهام را جلب کرد؛ «محمودِ ... نژاد». جایِ نقطهچین هر چه دوست دارید بگذارید. البته جایِ نقطهچین هر چیزی بود جز احمدی. او را با همان نامِ معلومش میخواندند. بدونِ اندک ذوقی. من که دیدمش، بلافاصله بعد از اوّلین دیدار نامش را کشف کردم؛ «احمدینژاد». گفتم: «احمدینژاد بیا کارت دارم. لوحه را از جناب سروان بگیر و برو دنبالِ نگهبانها.» متعجّب نگاهم کرد. همین طور جناب سروان ف. لبخند زدم: «باز که اینجا ایستادهای. بدو برو دیگر.» جناب سروان ف میگوید: «برو (میخواهد نامِ خانوادگیاش را بگوید تته پته میکند و به کمکِ من میگوید) احمدینژاد. تو امروز معاونِ آقای امیری هستی.» خندیدم: «جناب سروان ف مورچه چه است که فشار خون داشته باشد». ف خندید. احمدینژاد احترامِ پرپیچوتابی داد و از در رفت بیرون پیِ نگهبانها.
*
یکی از سرهنگهای ادارهی آموزش از کنارم رد شد. احترامم را نادیده گرفت. عجله داشت. به سرعتِ شهرتی که پراکنده بودم فکر میکردم. چون جناب سرهنگ فریاد کشید: «احمدینژادِ دربهدر کجایی. بیا کارت دارم.» خندیدم: «جناب سرهنگ شما خیلی خوششانس هستید؟» برگشت. دستی به چانهی زنجانیاش کشید: «چطور؟» خندهام قطع نشد: «رییس جمهور مملکت زیرِ دستت کار میکندها...» حیرت نکرد. من هم حیرت نکردم.
**
فی پش هم در صبحگاه نزدیکش شد. احمدینژاد سعی کرد صاف بایستد. کمرِ تابان دارد. انگار کلِّ پایش یکسان عریض شده است؛ آن هم خیلی کم. پنداری باسن نداد. حالتِ خبردار ایستادنش، لبهاش را ناودیس کرده بود. گوشهاش را سرخ. چشمانش کوچکبزرگ بود و پاهاش عجیب ناپایدار. فی پش به یک قدمیاش رسید لرزش را در حرکاتِ او حس کردم. فی پش با تحکّم باهاش حرف زد: «سریع روکشِ کلاهت را در بیاور و توی کلاهت بگذار احمدینژاد.»
***
پسنوشت:
1. احمدینژاد هم دارد به میم.میم در این مملکت تبدیل میشود. حالا میم.میم خیلی سریع طردخواه نامیده شد. شاید هم خواستهاش همین بود. ولی احمدینژاد بدجوری گرفتار غضنفربازیهای ما شده. مایی که، 88 میخواستیم، دو هفتهای مملکت را به آمریکا بفروشیم. مایی که میخواهیم الان هم جو یکجوری متشنّج بشود تا دو روزه تسلیمِ دشمن شود. و سعی میکنیم احمدینژاد را هم به این سمت هل دهیم. این غیرِ از استعدادِ ذاتی این بشر است.
2. مطلبِ بعدیام را آخرِ هفتهی بعد مینویسم.