بالاخره فیلم (دربارهٔ سرخپوست)
سرخپوست فیلم است. یعنی تصاویر متحرکّی که باید در ابعاد بزرگ ببینی. وسط این همه کار تصویری که صفحه تبلت هم برای دیدنشان زیادی عریض است، سرخپوست از همان نمای اوّل میگوید فیلم است؛ یعنی بیانداز روی پرده و حال کن. و چه فیلمی و چه شروعی؟ وسطِ بلبشوی بنزینی و ریزشها و رویشهای اجتماعی، لحظهای از جهان قطع و همزمان به جهان وصلت میکند. جادوی تصویر همین است. خط اتّصال مداوم بین واقعیت بیرونی و واقعیت سینمایی. و سرخپوست تنها در این برخورد متضاد خبره نیست؛ بلکه تو را مدام بین پلیسِ وظیفهشناس و زندانی بیگناه میبرد و میآورد. تا در نمای آخِر خیالتت را تخت کند. میشود به هر دو رسید.
سرخپوست روایتِ از اعدامرهیدنِ یک زندانی بیگناه است. شگفت آنکه زندانی را نمیبینیم. قصّه از دید مأموران زندان روایت میشود و تقریباً در همهٔ صحنهها رییس زندان هست. او در بین دالانهای زندان نه فقط در پیِ زندانی بیگناه که در پیِ خودش است. او میخواهد خودش را پیدا کند و امتحان کند تا ببیند هنوز عشق و مهربانی و شور و شفقت در او زنده است یا نه! هنوز از بویی سرمست میشود یا نه؛ که میشود.
در نمای اوّل شبحی کمرنگ از انسانیت در رییس زندان میبینیم تا اینکه در زندان قدمبهقدم این روحیّاتْ برجستهتر رخ میکند تا برسد به یک نقطهٔ عطف. به صحنهٔ دخترک معصومی که از ترس خودش را خیس میکند. رییس زندان شرمنده میشود. همه از سلول خارج میشوند. رییس زندان در سلول گیر میافتد. چه کسی در سلول را میبندد؟ خدا، وجدان انسانیاش، زندانی پنهانی، دستِ مخاطب؟ این بهترین صحنهٔ فیلم است. یک صحنهٔ واقعی-سینمایی. واقعیت در این لحظه دستکاری شده و نمایی سینمایی یافته است. اینجا لحظهٔ بروز سینماست تا انسانیت رییس زندان را برانگیزد. به او تلنگر بزند. بیدارش کند. این صحنه به کجا کات میخورد؟ به دفتر خودش. وقتی دو لیوان چای پر کرده است و با پیراهن و شلوار مرتّبی به دختر مددکار نزدیک میشود. چای تعارف میکند. کمی فاصله میگیرد. هواپیمایی رد میشود. صدا به صدا نمیرسد. نوبت دختر است. حالا او به رییس زندان نزدیک میشود. این همه نظم سینماییِ فرمیافته در این دو سکانس متوالی حیرتآور است. گویی یک فیلم کلاسیک-مدرن درجهٔ یک میبینیم.
از موسیقی و طرّاحی صحنه و فیلمبرداری نمیگویم؛ از اثر ماحصل کار میگویم بر مخاطب. این اثرْ تبلور امید به رهایی است. ممکن است اثری دیگر تبلور سینمایی و فرمیافتهای از ناامیدی در زندگی باشد؛ حرف و دعوایی نیست. در سرخپوست امید به شکلی سینمایی اجرا میشود و موفق در روحیه مخاطب اثر میگذارد.
از حسِّ خودم گفتهام. ایرادهای فیلمنامهای در کار دیده میشود و سؤالات دیگری که میتواند بر فیلم خدشه وارد کند. امّا سیطرهٔ جزئیات موفق، حسابشده و سینمایی در این فیلم چنان است که مخاطب را در تار و پود یک فیلم معمایی-عاشقانه همراه کند. فیلم با حفظ اندازهْ پیدرپی بین معمّا و عشقی تازه جوانهزده لولا میزند. سرخپوست مرتّب روی این دو پاشنه میچرخد تا سکانس آخِر که هر دو پاشنه به یک سمت باز میشوند. به سمت آیندهای که دستِ کم تباهی بیگناه نیست اگر نورانی نباشد. که هست؛ آفتاب میتابد.