دغدغه ی آیداها
مطلبِ زیر را از یکی از وبلاگ ها پیدا کردم. نام وبلاگ هم پیاده رو و نویسنده ی آن هم گویا آیدا نامی است. مطلبِ آیدا با همه ی تعلیقات و نظراتی که برای آن آمده است برای تان می گذارم؛ الا یکی دو بندِ آخر را، چرا که بی ارتباط با هدفم می پندارم. چند کامنت را به علت توهین آمیز بودن حذف کردم. چیزی که هست در جامعه با این نگاه مواجه هستیم. البته این دو پارگی در عرصه ی اجتماع تازگی ندارد و شاید به اندازه ی عمر بشر باشد.
===============
روزی که رفتم خوابگاه هیجده ساله بودم. چهار نفر بودیم در یک اتاق کوچک.
اول. من با پیشینهای از خانواده بی حجاب. مردان شلوارک پوش. مهمانیهای مختلط. الکل. مسافرت دختر جوانی چون من بدون پدر و مادر به شمال. ابروهای برداشته شده . موسیقی. خانه شهرک غرب. دوست پسر. کانال V. خیابان ایران زمین گردی. پینک فلوید و متالیکا. مایو. زنان سیگاری.
دوم . دختر دیگر تهرانی ساکن شرق تهران بود. او هم پیشینه اش بی حجابی داشت. نماز داشت. عروسی مختلط داشت. زیر ابروی تمییز با حفظ میان ابرو داشت. با مزاحم تلفنی حرف زدن داشت. روزه داشت. نذر داشت. خواستگار داشت. احترام به بکارت داشت. ترانه های مختاباد داشت.
سوم .ساکن دیگر اتاق دختری بلند قد و یزدی بود. او دو چادر گرانقیمت کرپ داشت. نماز داشت. افطاری بعد از نماز داشت. کتاب مفاتیح داشت. ابروهای پر مشکی داشت. مهمانی زنانه و روضه و سفره داشت. نگاه زیرزیرکی به دوست برادر داشت. چادر نماز داشت. همیشه وضو داشت. جهزیه آماده داشت. صدای خوشی داشت که وقتی ظرف شستن افتخاری را زمزمه می کرد.
چهارم . دختری از قم بود که یک برادر شهید داشت. یک شوهرخواهر معمم داشت. عکس آیت الله خمینی داشت. چادر و مقعنه بلند مشکی داشت. نمازهای مستحبی داشت. به نجاست و آب کشیدن معتقد بود. حج عمره داشت. صدای خوش تلاوت داشت.
من و دختر چهارم کابوس یکدیگر بودیم . در ذهن هیجده ساله او، من همان نجاستی بودم که روابط نامشروع داشت. که دنیا را به گند می کشید. که حیوان بود. در ذهن هیجده ساله من او دیو بود. دیوی که قدرتی داشت که حکومت به دستش داده بود. من باید از او می ترسیدم. او قلب نداشت. او می خواست مچ من را بگیرد و مرا از تحصیل محروم کند. او سنگدلی بود که به پشتیبانی برادر شهیدش دانشگاه قبول شده بود. دختر دو و سه هم بین ما بودند.
شاید دو ماه هر کدام غذای خودمان را خوردیم. به هم سلام سرد کردیم. من به اجبار و تظاهر روزی دوبار جلوی شماره سه و چهار خم و راست شدم. یواشکی در دستشویی آرایش می کردم و به خودم که شهرستان قبول شده بودم فحش و لعنت می دادم. دختر شماره چهار هم بخاطر حضور من در اتاق فقط در نمازخانه نماز می خواند. حضور من نماز نداشت. به دلش نمی چسبید.
یک روز عصر من آمدم خوابگاه و سردم بود. باد غریب کش آذرماه می آمد. دختر شماره چهار تازه چای دم کرده بود. برای من هم یک لیوان ریخت. مثل دو دختر هجده ساله با هم حرف زدیم. از کتابها. از پسرهای هم کلاسی. از کنکور. از کفشهای من که آیا راحتند. از خواهر و برادرهایمان. از آرزوها. هر دو محتاط حرف می زدیم. من قسمتهای را که می دانستم برای او زننده است سانسور می کردم . او هم همانطور. ما در آن چهار سال دوستان خوبی شدیم. فهمیدیم خیلی بیشتر وجه مشترک داریم تا وجه تفاوت. با هم خندیدم. درس خواندیم . از خواستگارهای دختران سه و چهار شنیدیم و از دوست پسران من و شماره دو گفتیم. ماه هر چهار تا چهار دختر دانشجوی مهندسی ایرانی بودیم و این بود که مهم بود. من دیگر دروغ نگفتم. دیگر نماز دروغ نخواندم.
کاش همه کشور را چهار سال می فرستادند خوابگاه. کاش این فاصله که امروز درهای شده است از بین می رفت. که منطقه های زندگی ما خط نمی کشید بین ما. که دسته بندی نمیشدیم به “بچه سوسول” و ” بچه بسیجی” . همه اینها کاش است.
=====================
البته مساله کم شدن فاصله ها آن گونه که این نوشته ادعای آن را دارد مساله ای درست و دقیق است. هرچند چه از میان آن ها، و چه از میان ما این دیدگاه کمتر طرفدار دارد. حتی با انتقادهایی که در کامنت ها بدان شده است می شود فهمید نویسنده ی این مطلب با نگارش این نوشته تا حدی از خود گذشتگی به خرج داده است. زیرا این نگاه توسطِ دوستانش هم تخطئه می شود. پیش از این در کافه گرامافون به دوستانِ مسعود گروسیان هم همین را گفتم. گفتم باید این فاصله ها کم شود و ما بتوانیم به هم نزدیک تر شویم. البته شاید آن ها از حرف های آن روز ِ من خوش شان نیامده باشد، اما من پیش از آن که بخواهم ناراحتِ عقایدِ آن ها باشم، دلسرد از خودمان بودم که گروهی را دست کم گرفتیم و یا با آن ها ارتباط برقرار نکردیم.
اما تا این لحظه 61 نفر برای این مطلب کامنت گذاشته اند. بیش از 25 نفر از این تعداد دارای وبلاگ و یا وبسایت و در یک کلمه دارای رسانه هستند.[البته فکر می کنم پنج تا از آنان فیلتر باشند؛ اللهم فک کل اسیر.] از آنجایی که چند نفری تکراری کامنت گذاشته اند، می توان نتیجه گرفت حدود نیمی از این تعداد دل مشغولی های خود را می نویسند. هیچ کس از دیدگاهِ مخالف در این نظرها وجود ندارد. یعنی همه از یک طیفِ فکری هستند و این البته خطرناک است. (توی وبلاگِ هر یک از این رفقا رفتم اولش سری زدم به خردادماه 88 تا ببینم در ایامِ انتخابات و به خصوص بعدِ جمعه ی تاریخی دیدگاه های شان چه جور است. شاید تنها نظرات وبلاگِ تقسیم برایم مشخص نبود.)
و اما مخالفِ جدی نداشتن، خطری که وبلاگ های ما را هم تهدید می کند و هر از چند گاهی خوشحالم که هستند کسانی که بیایند و برایم نظر ِ مخالف بگذارند.
البته بنده در این جا به نقد و یا تبیین نوشته ی آیدا و کامنت ها نمی پردازم. تنها به گزارش ِ آن چه دیدم می پردازم. البته می توان حدس زد که کسانی که برای این نوشته کامنت گذاشته اند از یک طبقه ی اجتماعی خاص و احتمالا مرفه هستند. زیرا بعدِ این همه وب گردی دغدغه های این کاستِ اجتماعی دستم آمده است. مثلا یکی از این ها در وبلاگش به نام خسته گی (یاسمن اکبرپور) گفته بود که برای عیدش می خواهد لپ تاپ ایسر، لنز ِ واید و ویلون سوزوکی بخرد. (البته نمی خواهم با این حرف ها تفسیرهای سوسیالیستی ارائه دهم، ولی واقعیتی است که امروز ما داریم اختلافِ فکر بین دو گروه فقیر و غنی را می بینیم پیش از آن که بخواهیم ارزش گذاری کنیم.) وگرنه توی نوشته های همین بنده خدا که در انتخابات از حامیان موسوی بوده و گویا هنوز هم بر عهد خود مانده است آمده:
"بعد ناگهان یاد آن بیت مورد علاقه ام می افتم :
ما همان نسل جوانیم که ثابت کردیم / در ره عشق جگردارتر از صد مردیم هر زمان یاد خمینی به سر ما افتد / دور سیدعلی خامنه ای می گردیم این روز ها عجیب در دلم آشوب به پا شده . از طرفی به عقیده ای که دارم ایمان دارم و از طرفی می بینم که ایمان من ، در مقابل ولی فقیه قرار می گیرد و نه در کنارش . این روز ها تشخیص راه درست برای ام سخت شده است . تمام کار های ام را با شک انجام می دهم . یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست / از نقطه ای بترس که شیطانی ات کند بعضی وقت ها فکر می کنم که اگر در این تظاهراتی که شرکت می کنم ، اتفاقی برای ام بیفتد ، آیا راهم ارزش کشته شدن داشته است ؟ ما اگر کشته شویم ، مقام شهید نداریم . آنهایی که انقلاب کردند و کشته شدند شهید هستند ؛ نه مایی که یکی در میان از بین مان خواستار ِ : "جمهوری اسلامی نابود باید گردد " هست .. من هنوز کشورم را دوست دارم و آن را بدون جمهوری اسلامی نمی خواهم . بدون ولایت فقیه نمی خواهم . و من هنوز رهبر ام را دوست دارم ....."گروهی که از شدت رسانه داشتن گهگاه می خواهد از این دنیای "لعنتی" بگریزد. نگاهی به رسانه های اطراف تان بزنید به میزانِ صدق ِ این گفتار پی می برید. (به غیر از صدا و سیمای ما که در واقع برای مردمان ساخته نشده گویی!) این را مقایسه کنید با دردهای ما که در رسانه ی به اصطلاح ملی هم جایی ندارد. نمی دانم برنامه ی دیشب حاج سعید قاسمی از شبکه ی 3 را دیدید یا نه. نمی گویم حرف های حاج سعید تماما درست بود، ولی یقینا دیشب از معدود شب هایی بود که راضی از صدا و سیما به رخت و خواب رفتم. راضی این که بالاخره این سعید قاسمی را راهش دادند تا حرفش را بزند. دو نفر بودند که برنامه شان به دلم چسبید در این ایام؛ یکی حاج سعید قاسمی و دیگری وحید جلیلی.
در میان وبلاگ های این دوستان، شکلاتِ تلخ از همه شان فکر شده تر به نظر می رسد.
و اما کامنت ها
============
امین گفته است :
کاملا درست میگی ولی ما سنگ رو به کسی که باهامون تفاوت داره پرت نکردیم ما هیچوقت خواهان وضع بوجود امده نیستیم برای ما تفاوتهامون مانع دوستی با هیچ کس نیست …
این همه بسیجی صبح تا شب دارن بین مردم رفت امد میکنن کدومشون میتونن ادعا کنن که بهشون توهین شده …
همه ما تجربه ای با مثل تو با ادمهایی مثل دختر شماره ۴ داریم هر روز…
ولی تصور کن تو همون خوابگاهی که گفتی دختر شماره ۴ هر روز با تو سر جنگ داشت یه روز به صورتت گاز فلفل میزد به خاطر… یا روزه دیگه ای تورو حرامزاه و… میخوند به مشکلاته دیگه ای و کلا اگه این اتفاقاتی که تو ایران افتاد اون شماره۴ باهات میکرد الان این تو نبودی که مروج تساهل و تسامح بودی و بهمون میگفتی به تفاوت احترام بزاریم
تا قبل از دیروز هر بسیجی به راحتی بین مردم سبز رفت امد میکرد ولی هیچ کس نمیتونه تصور کنه اگه یه ادم سبز بین دولتیها پیداش بشه چه بلایی سرش میاد
اگه به سمت کسی سنگی پرت شد واقعا لایقش بوده اگه به سمته کسی سنگی نشانه رفت به خاطر این بود که اون ادم با قمه پارت نکنه لطفا متوجه باش دیگه با این شرایط نمیشه سکوت کرد من دیگه نمیتونم کیسه بکس یه ادم عقدهای باشم که به تفاوتهام با اون ادم احترام بذارم
دی ۷م, ۱۳۸۸ در ۴:۰۹ ب.ظ
خاطرات زندگیم در هلند گفته است :
ولی من با اینکه تو خوابگاه هم اتاقی بسیجی هم داشته ام، هنوز نتوانسته ام عقایدشان را قبول کنم. این از من…
دی ۷م, ۱۳۸۸ در ۴:۱۶ ب.ظ
niki گفته است :
من هم در خوابگاه بودم اما متاسفانه شماره چهار ما مثل شماره ۴ شما “گفتگوی تمدنها ” بلد نبود اگر چای برایمان می ریخت در برابرش بردگی می خواست ،نماز می خواست و من نماز خواندم البته یادم نیست چقدر نماز و روزه الکی خواندم و گرفتم و چقدر نمازجماعتشان را خراب کردم چون وادارم کردندو من بی وضو و نجش خم و راست شدم ،چون نمی خواستم تحصیلاتم را از دست بدهم.آیدای عزیز راستش من فکر میکنم این آدمهایی که تو می بینی این روزها سبزها به آنها حمله میکنند از دسته همان شماره چهار خوابگاه من هستند که حالا شوهرش شهردار فلان شهر بزرگ است و قبلا رئیس بسیج آن یکی شهر بزرگ بود.می دانی شماره چهار ما، دوستم را برای این که لنز طبی می گذاشت فرستاد حراست تا اثبت کند لنز طبی را برای جلب توجه مردان نگذاشته است و برای من گزارشی رد کرد که مجبور شدم در اداره منحوس گزینش در امتحان کتاب حجاب مطهری و کتاب امر به معروف و نهی از منکر خمینی شرکت کنم و قبولی در این امتحان شرط ادامه تحصیلم شود.معلوم هم هست که چرا این دو کتاب را به من معرفی کردند چون فکر میکردند من نماز می خوانم اما بد حجابم و با نهی از منکرهای شماره ۴ سعی در مباحثه دارم و مثل بز نیستم
آیدا! من هم با این رفتار مخالفم اماما تنها ۵۰% جریان هستیم .آن شماره ۴ رو به رویی هم باید قبول کند که بعضی وقتها ،بعضی ها دلشان میخواهد با رضایت به جهنم بروند و این به کسی ربطی ندارد.
دی ۷م, ۱۳۸۸ در ۵:۲۳ ب.ظ
بامدادی گفته است :
درود بر تو.
دی ۷م, ۱۳۸۸ در ۶:۲۲ ب.ظ
Tweets that mention پیاده رو » ما برای وصل کردن آمدیم -- Topsy.com گفته است :
[...] This post was mentioned on Twitter by bamdadi, lord386. lord386 said: ما برای وصل کردن آمدیم » پیاده رو http://ff.im/-dt237 [...]
دی ۷م, ۱۳۸۸ در ۶:۴۹ ب.ظ
Nima گفته است :
You in Canada are sad,it is ridiculous
Your answer is here:
http://nakam.blogsky.com/1388/10/08/post-12/
دی ۷م, ۱۳۸۸ در ۷:۵۰ ب.ظ
لینکهای روز: سرزمین فرصتهای سرمایهگذاری « بامدادی گفته است :
[...] ما برای وصل کردن آمدیم » پیاده رو یک روز عصر من آمدم خوابگاه و سردم بود. باد غریب کش آذرماه می آمد. دختر شماره چهار تازه چای دم کرده بود. برای من هم یک لیوان ریخت. مثل دو دختر هجده ساله با هم حرف زدیم. از کتابها. از پسرهای هم کلاسی. از کنکور. از کفشهای من که آیا راحتند. از خواهر و برادرهایمان. از آرزوها. هر دو محتاط حرف می زدیم. من قسمتهای را که می دانستم برای او زننده است سانسور می کردم . او هم همانطور. ما در آن چهار سال دوستان خوبی شدیم. فهمیدیم خیلی بیشتر وجه مشترک داریم تا وجه تفاوت. با هم خندیدم. درس خواندیم . از خواستگارهای دختران سه و چهار شنیدیم و از دوست پسران من و شماره دو گفتیم. ماه هر چهار تا چهار دختر دانشجوی مهندسی ایرانی بودیم و این بود که مهم بود. من دیگر دروغ نگفتم. دیگر نماز دروغ نخواندم. [...]
دی ۷م, ۱۳۸۸ در ۸:۱۷ ب.ظ
Mr.crazy گفته است :
این تفاوت و گسیختگی ملت کار امروز و دیروز نیست خانوم…
خیلی وقته ملت ایران شده دو قسمت! ما و اونها…
اونا انقلاب و جنگ و دین رو به اسم خودشون مصادره کردن و ما هم فرهنگ و روشن فکری و دموکراسی رو!
حالا کدوم حاکمیت بر حق داره الله اعلم!
چیزی که هست اینه که اون بالا بالایی ها میخوان ما یه ملت نباشیم…میخوان ما و اونها داشته باشیم….تفرقه بینداز و حکومت کن!
حضرت”آقا” یه جور…احمدی نژاد یه جور…
دی ۷م, ۱۳۸۸ در ۸:۵۴ ب.ظ
persieneyes گفته است :
من هم دلم گرفته
دی ۷م, ۱۳۸۸ در ۱۰:۲۰ ب.ظ
مینا گفته است :
من هم سنگ دیدم, ترسیدم, سنگدلی ترسناکی توی هوا بود, سنگ ها آسمان را گرفته بودند و کور فرود می آمدند ترسیدم خیلی ترسناک بود
اما قمه هم دیدم, باتوم فراوان بود, خشم توی چشم ها خون شده بود
شک کردم, به خودم به سبز , شک کردم به آنچه می خواستیم و آنچه می شد
دی ۷م, ۱۳۸۸ در ۱۰:۵۵ ب.ظ
مجتبی گفته است :
می دانم چه می گویی آیدا جان. اما آیدا، همه شماره چهارها مثل هم نیستند. من هم شماره ۴های زیادی را دوست داشتم حتی و دارم، هر چند شماره ۱ بودم. اصل بر انسانیت است شمارة ۱٫ مرزهای انسانیت که بشکند، چه توسط شماره ۱ و چه توسط شماره ۴، دیگر نمی توان با او و در کنار او زیست. ولی تایید و تاکید می کنم که این دلیل انسان نبودن نیست! ولی می شود با یک حیوان صحبت و گفتگو کرد و او را از حمله به خود منصرف کرد؟ یا باید با تهدید و تحدید او را وادار به این کار کرد؟
به خدا نمی دونم! نمی دونم! نمی دونم!
دی ۷م, ۱۳۸۸ در ۱۱:۲۶ ب.ظ
علیرضا مترصد گفته است :
برادری با زننده ترین رفتار ها که از قرون وسطی بر میخیزد، دوستی با حیوانی ترین رفتار ها که رحمی ندارد، رفاقت با کسی که میزند…نمیداند فقط میزند…! این زیباست؟ دوست باش با کسی که خواهرت زیر زنجیرش کبود میشود… دشمن دشمن است….همه جا یک خوابگاه و همه چیز به سادگی روز های صورتی شما نیست….
دی ۸م, ۱۳۸۸ در ۱:۰۷ ق.ظ
یک خواننده گفته است :
دوست عزیزی که از دور دستی بر آتش داری!
من بخش عمده ی تظاهرات عاشورا را در خیابان طالقانی بودم که از میدان امام حسین که راندندمان به داخل کوچه ها و فرعی ها سرانجام جماعتی شدیم در طالقانی. در تمام مدت دوساعتی که راه پیمودیم مطلقا نه خشونتی بود نه سنگ پرانی ای. سهل است، حتی همان تظاهرات در “سکوت” را هم بخشهایی از مسیر اجرا کردیم. تا نزدیکیهای نجات اللهی که سگ های هار رهبر به ما حمله ور شدند…
دوست عزیز! وقتی مورد حمله قرار می گیری باید “دفاع” کنی. اگر نکنی کسی نمی گوید اوه! نگاه کنید چه انسان متمدنیست! خیر می گویند طفلی عجب گوسفند زبان بسته ایست! جان می دهد برای قربانی کردن و سر بریدن!
همان مملکت همسایه اتان، ایالات متحده را می گویم، حمل اسلحه را برای عموم مردم براساس قانون و طی مراحل قانونی جهت “دفاع” کاملا مجاز می داند. نکند ما حالا که تازه تازه از قعر چاه ۱۴۰۰ ساله ای که درش غنوده ایم سر برآورده ایم یکمرتبه قرار است از آنها هم متمدنتر شویم!؟ ها؟
دی ۸م, ۱۳۸۸ در ۲:۰۵ ق.ظ
یک خواننده گفته است :
راستی اگر این مطلب را نخوانده اید بخوانید. ضرر ندارد:
http://eslah.malakutonline.org/2009/12/post_180.html
دی ۸م, ۱۳۸۸ در ۲:۲۶ ق.ظ
سلاله گفته است :
«من این جمله یا شکل من باش با هررری را دوست ندارم. من خیلی دلم گرفته است.»
دی ۸م, ۱۳۸۸ در ۲:۵۰ ق.ظ
یکپیکی گفته است :
به نیکی و دیگران:
شاید این شما بودین که مشکل داشتین و اهل گفتگوی تمدنها نبودین…
آیدا منم مثل تو…دلم برای زندگیِ با هم تنگ شده…
+ گاهی خودمون رو هم دادگاهی کنیم…
دی ۸م, ۱۳۸۸ در ۳:۲۰ ق.ظ
سارا گفته است :
سلام عزیزم:
بسیار از نوشتنت لذت بردم. قبلا هم در گودر امیرحسین ازت مطلب دیده بودم و راستش را بخواهی امروز برای دومین بار پستت رو برای دوستانم ایمیل کردم.البته با نام خانه ات. راضی باش و قوی.
دی ۸م, ۱۳۸۸ در ۳:۴۹ ق.ظ
زنده باد غذای خوشمزه گفته است :
متن به دلم چسبید و دلم را از غم پر کرد و دلم را….
دی ۸م, ۱۳۸۸ در ۴:۱۳ ق.ظ
a.k. گفته است :
in matne shoma zibast amma ba tajrobe man hamkhan nist. Bayad begam shoma shans avordi khahar!
Man 4 ta baradar boodim, man misham baradare shomare yek, baradar shomare char be man migft to ke seyyed hasti chera namaz nemikhunio? amma doost dasht fiolm porno negah kone. hamishe ham migft man mamanam o vel kardam biam ba to molhed zendegi konam!
دی ۸م, ۱۳۸۸ در ۶:۱۰ ق.ظ
a.k. گفته است :
این متن شما زیباست اما با تجربه من همخوان نیست. باید بگم شما شانس آوردی خواهر! قصّه من مال خوابگاه شریف هست…
ما ۴ تا برادر بودیم، من از قشر متوسط بودم که از جهت نظری شبیه رشنفکرا بودم از جهت عملی هم نماز و روزه تو خونم نبود. بحث هم میشد من به روشنی نظر خودم رو میگفتم، اما خوب اطاق من تمیز میکردم خیلی کارها رو هم من میکردم که بقیه برادرا ما رو تحمل میکردن. برادر شماره چهار به من میگفت تو که سید هستی چرا نماز نمیخونی؟ اما خودش دوست داشت فیلم پورنو نگاه کنه. من هم بهش میگفتم، خوشم نمیاد از چیزا حرف میزنی اونم سر سفر غذا، بهش به شدت بر میخورد. همیشه هم میگفت من مامانم اوو ول کردم بیام با تو ملحد زندگی کنم! مدام هم قرآن با صدای بلند گوش میکرد که اعصاب ما … رفت. در نهیات، بردار شماره ۳، یک روز به قصد کشت اینو زدش،
دی ۸م, ۱۳۸۸ در ۶:۱۹ ق.ظ
ناشناس گفته است :
تو تمرین نوشتن نمی کنی تو می نویسی و چه زیبا می نویسی. حالا من خوش حالم که هم وطنی همچون تو دارم
دی ۸م, ۱۳۸۸ در ۶:۵۸ ق.ظ
سانی گفته است :
به یک خواننده:
۲٫ اینکه این قانون در آمریکا وجود داره باعث نمیشه که این قانون خوبی باشه. ۱٫ حمل سلاح در آمریکا مجاز نیست! شما می توانید اسلحه بخرید و بگذارید تو خونه تون و در صورت لزوم از خونه تون دفاع کنید ولی اجازه ندارید با خودتون حملش کنید.
۳٫ فرقه بین اینکه برای دفاع سنگ بزنی یا وقتی طرف گیر افتاد هم بزنیمش. من نمیگم که حالت دوم اتفاق افتاده اما مهمه که نخواهیم پیش بیاد.
دی ۸م, ۱۳۸۸ در ۷:۰۲ ق.ظ
nahal گفته است :
I shared your post in facbook
دی ۸م, ۱۳۸۸ در ۷:۳۴ ق.ظ
مهناز گفته است :
ممنون آیدا. دلم گرفته قرار نبود اینجوری جنبش سبزمون به آتیش زدن و هوچیگری شناخته بشه. کاش میشد یه جوری خودمون رو از اینا جدا کنیم این خیلی فکر منو مشغول کرده. تو که از دور داری ما رو می بینی پیشنهادی نداری؟ یاد بحث های قبل از انتخابات تا نصف شب تو خیابونا بخیر….
دی ۸م, ۱۳۸۸ در ۷:۴۴ ق.ظ
roshanak گفته است :
shoma azizam omran daste avali bashi , har harkatii mostalzeme fariade ba sokot dige kari dorost nemishe , age mikhaie tamrine neveshtan koni to en weblog aval tamrine sedaghat kon kalamet …..
دی ۸م, ۱۳۸۸ در ۷:۴۸ ق.ظ
آیدین احدیانی گفته است :
کاش می شد …
دی ۸م, ۱۳۸۸ در ۸:۲۱ ق.ظ
آیدین احدیانی گفته است :
نظرات این پست رو هم خیلی دوست داشتم از اینکه به این زیبایی مردم ما حرف های دلشون رو می زنن تعجب می کنم چون می بینم کسی حاضر نیست حرف های به این صاف و سادگی رو بشنوه !
دی ۸م, ۱۳۸۸ در ۸:۲۹ ق.ظ
سپیده گفته است :
قشنگ بود و فکر کردنی
ممنون
دی ۸م, ۱۳۸۸ در ۸:۳۷ ق.ظ
Nasim گفته است :
It was an amazing piece, I wish we could share it with everyone in Iran. We all have the same memories, we just need to remember …..Thanks again for the amazing note
دی ۸م, ۱۳۸۸ در ۸:۴۷ ق.ظ
افتخار گفته است :
من هم همه اش دارم به همین فکر می کنم که چه قدر ظلم آخر باید بشود که مردم در این حد جانشان به لبشان برسد و یکدیگر را تکه پاره کنند؟
دی ۸م, ۱۳۸۸ در ۸:۵۴ ق.ظ
هما گفته است :
کسانی که حضور داشتند می گفتند آنها اول از بالای پل شروع به پرتاب سنگ کردند و جمعیت هم شروع به دفاع کردند
یه چیز دیگه:
طرفدارای ا.ن که عموما افراد پیر و مومن هستند، علت اینکه طرفدارش هستند این است که جوانانی را می بینند که دست می زنند سوت می زنند، و حس می کنند یه عده اوباش آمده اند دینشان را بگیرند ای کاش برای این راه حلی بود، چقدر این دو گروه هم را نمی شناسند
یاد به دار زدن بهنود اوفتادم، در حال که خانواده بهنود به سازمان حقوق بشر و حرکتهای انسان دوستانه و به اصطلاح مال آدم فرهیخته ها متوسل شده بودند، مادر مقتول می گفت، اونا می خواستند با سازمان حقوق بشر و سایر حرکتهای باکلاسانه من ببخشم،…
می دونی چقدر فاصله است، گروهی که دنبال آزادی است و گروهی دیگر که فقط ظاهرشان را برانداز می کند و سریعا می خواهد از دینش مراقبت کند…
دی ۸م, ۱۳۸۸ در ۹:۱۹ ق.ظ
soso گفته است :
” یکشنبه خونین ”
چشمام پُر از اشک بود ، از فرط سرفه های مداوم ، اشک از چشمام جاری شده بود
تمام وجودم داشت می سوخت انگار
صدای نخراشیده اش توی سرم می پیچید :
…. کدومشون بود؟؟!!!
(صدای برخورد باتوم لعنتیش با میله های اتوبوس )
… هان ، این یکی ؟
( باتومش رو به طرف صورتهامون میگرفت تا اون یکی از بیرون نشون بده کدوممون بودیم که فریاد زدیم نزنینش !!!)
… پیاده شید تا بهتون بگم ولایت یعنی چی …
( یکی از بیرون اومد کنار پنجره روی پاهاش پرید تا بتونه دوباره اسپری فلفل رو به خوردمون بده …)
… بهتون میگم گمشید پایین … یالا !!!!!!!!
احساس میکردم الانه که هرچی درونمه بالا میارم … سرفه های مداوم امونم رو بریده بود
اشاره کرد به فیلمبردارشون … بگیر فیلمشون رو بگیر …
خواستیم صورتهامون رو بپوشونیم ،
که دوباره عربده کشید : واسه چی صورتتو می پوشونی هــــــــان بازش کن !!!!!!!!!!
مات و مبهوت به لنز دوربین نگاه می کردیم …
(صدای ضربه باتوم …) ( یه لندِهور دیگه بهشون اضافه شد و باز اسپری فلفل ….)
صدای سرفه هامون و صدای ضربه های باتوم و عربده های پی در پی اون لندِهور … هی توی سرم می پیچید
داشتم فکر میکردم که چطور روی پاهام وایسم …
حتی نمی تونستم فکر کنم که یک ثانیه بعد چی میشه …
….
یکی دیگه بهشون اضافه شده ، جثه ریزی تری داشت … آروم گفت ولشون کن … ولشون کن… بریم …
دستشو کشید و برد …
باورم نمی شد ،
اتوبوس حرکت کرد ….
برگشتم به عقب نگاه کردم ، فیلمبردارشون کثیف ترین لبخند ممکن رو تحویلم داد …
چهره هاشون رو هرگز از یاد نخواهم برد … هرگز …
دی ۸م, ۱۳۸۸ در ۱۲:۱۳ ب.ظ
soso گفته است :
راست میگی آیدا
کاش میتونستیم اینگونه باشیم
کاش صدامون به گوش هم می رسید…
دی ۸م, ۱۳۸۸ در ۱۲:۱۸ ب.ظ
سارا گفته است :
من خوابگاهی نبودم اما همه چیزهایی را کعه نوشته ایی در دانشگاه تجربه کردم.همکلاسی فرزند شهید چشم و گوش بسته من که ترم اول حتی جاضر نبود با من همکلام بشود و علنن به خاتمی فحش میداد الان یکی از دوستهای خوب من است .چادر را کنار گذاشته و از طرفداران دو آتشه خاتمی است.بیشتر این آدمهای با ما متفاوت در واقع آدمهای خوبی هستند که در فقر اطلاعاتی و فرهنگی نگهداشته شده اند.
دی ۸م, ۱۳۸۸ در ۱۲:۴۲ ب.ظ
ستایش گفته است :
اخ گفتی
راستش هیچ کس بهمون نگفت موفق باشی همه گفتن کتک کاری در ایران به نظر من چیزی کم تر نبود جنبش داره از راه اصل منحرف میشه کاشکی بعضی ها بفهمن که تظاهرات جای دق دلی خالی کردن نیست
دی ۸م, ۱۳۸۸ در ۱۲:۵۰ ب.ظ
گلنوش علوی گفته است :
دست مریزاد !
آفرین به این قلم.
دی ۸م, ۱۳۸۸ در ۱:۵۳ ب.ظ
Neda گفته است :
hum…
ma ham ha rooz ba amsale dokhtare No.4 barkhord darim, ama be in iman daram ke hamashoon mesle dokhtare No.4 ghessseye shoma nistan Aida joon
دی ۸م, ۱۳۸۸ در ۲:۴۹ ب.ظ
Setayesh گفته است :
قشنگ بود، خیلی. و می تونم بگم که حق با تو.
اما به یه چیز اعتقاد بیشتری دارم
اگر مایه ی زندگی بندگی است
دو صد باره مردن به از زندگی است
بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم
برون سر از این بار ننگ آوریم
—–
باید جنگید
دی ۸م, ۱۳۸۸ در ۶:۲۲ ب.ظ
علی گفته است :
. . .دل است دیگر می گیرد. می گیرد برای سکوت ما که به سنگ تبدیل شد. . .
تبدیل شدیم. تبدیلمان کردند.
یه جور حس نگرانی دارم. این که حکومت این جوری راحت تر میتونه ما رو کنار بزنه.
این که حکومت از ما همین رو میخواد.
دی ۹م, ۱۳۸۸ در ۳:۱۸ ق.ظ
می! گفته است :
خیلی جالب بود
دی ۹م, ۱۳۸۸ در ۸:۳۱ ق.ظ
یاسمن اکبرپور گفته است :
با تمام نفرتی که از تند رو ها دارم اما حاضر نیستیم یک مو از سر شون کم بشه . اونا ما رو چی فرض کردن که آرزوی سلاخی شدن و قتل عام شدن ما رو دارن ؟
دی ۹م, ۱۳۸۸ در ۹:۲۷ ق.ظ
شکلات تلخ گفته است :
عالی بود. اگرچه اشک ما رو درآوردی ولی درود بر شما
دی ۹م, ۱۳۸۸ در ۱۰:۰۶ ق.ظ
سارا گفته است :
همانطور که گفتی مادر شدن روی نوشته هات تاثیر گذاشته کاملا احساسی با این قضیه برخورد کردی…شاید اگر برنامه های صدا و سیمای جمهوری اسلامی رو می دیدی متوجه اون شکاف عظیم میشدی…دیگه اون دختر شماره چهاری که قبلا میشناختی وجود نداره متاسفم
دی ۹م, ۱۳۸۸ در ۱۲:۱۵ ب.ظ
حس ارغوانی گفته است :
متاسفانه این روزها ایران دو بعدی شده مثل جنگ استقلال و پرسپولیس اما اگه اونا به کندن صندلی استادیومها و شکستن اتوبوسها ختم میشد این یکی به کندن دل از عزیزان و شکستن قلبها ختم میشه
دی ۹م, ۱۳۸۸ در ۲:۰۴ ب.ظ
وحید گفته است :
جان سخن از زبان ما میگویی …
دی ۱۰م, ۱۳۸۸ در ۲:۳۸ ق.ظ
تب گفته است :
حرف دلم رو گفتی پیاده رو
برای این روز ها نه
برای زندگی
که تعصب هر کدام از ما با هم عقیده زندگی رو برای دیگران زهر میکنه
برای خودمون
بعضی ها به دین تعصب دارند وظیفه میدونن که بقیه رو نجس بدونن
بعضی ها به بی دینی تعصب دارند وظیفه میدونن که به هر عقیده ای و دین و مسلک و هرکسی توهین کنند و مسخره کنند و نفی کنند
این انحصارگراها هیچ وقت نمیفهمند اگر جور دیگری رفتار می کردند چقدر زندگی قابل تحمل تر بود
دی ۱۰م, ۱۳۸۸ در ۱۰:۴۰ ق.ظ
Mahda گفته است :
ای کاش ایران ما همه جاش این جوری میشد.
درود بر تو که این وقت شبی روح ما رو با نوشتهت تازه کردی. ممنون.
دی ۱۰م, ۱۳۸۸ در ۱:۱۴ ب.ظ
ما برای وصل کردن آمدیم « روزنوشت های یک Teenager گفته است :
[...] از وبلاگ پیاده رو (لینک متن): [...]
دی ۱۰م, ۱۳۸۸ در ۱:۲۰ ب.ظ
پدرام گفته است :
ولی همه یکجور نیستند…
دی ۱۱م, ۱۳۸۸ در ۶:۵۹ ق.ظ
مولی گفته است :
در مورد پاراگراف آخر:
همه رو میدونی، ولی سنگ نخوردی، چاقو نخوردی، بهت تجاوز نشده، باتوم نخوردی.. پس میبینی، دونستن خالی کافی نیست..
تفاوت بسیار است بین دانستن و فهمیدن..
هر چیزی اندازه داره.. حتی مهربونی خدا هم اندازه داره.. برای همینه که خدا هم رحمان ِ و هم قهار..
مردم تا جایی که میتونن سعی میکن مسالمت آمیز باشه، ولی نمیشه از همه انتظار داشت صبرشون زیاد باشه.. هر کسی ایوب نیست..
متن قشنگی بود ولی خوب این تقصیر حقیقته که با حرفهای قشنگت سازگار نیست..
دی ۱۱م, ۱۳۸۸ در ۳:۱۹ ب.ظ
مولی گفته است :
یادم رفت بگم:
مولوی در مورد قبول مسئله اختیار در مرحله آخر میگه وقتی کسی اختیار رو همه جور انکار میکنه و نمیخواد قبول کنه باید اون رو گرفت زیر کتک و گفت: من از خودم اختیاری ندارم، بنابراین تو نباید چیزی بگی..
حالا اگر این دولت نخواد این رو قبول کنه که مردم نمیخوان، میرسیم به مرحله آخر کهدیگه چاره ای نداریم..
دی ۱۱م, ۱۳۸۸ در ۳:۲۷ ب.ظ
matin گفته است :
قشنک بود!! مرسی! اما همیشه هم همینطور نیست!!
دی ۱۲م, ۱۳۸۸ در ۱۱:۵۵ ق.ظ
maryam گفته است :
in joda khat keshidan bein e mazhabi-gheyr e mazhabi va ghezavat kardan bar in asas dorost hamoon karie ke jomhoori eslami mikone,dorost mese tark e zamin e koshty ast chon harif Esraeelie!!!mazhab jozve ahval e shakhsie ast mese melliat mese sexuality..man behtarin doostanam pesaran e besiar mazhabi hastan ke man beheshoon cinema paradizo kado midam o oona be man mafatih!!!basiji ham ke mibinam na bekhatere mazhabesh bekhatere nezam e aghidaty va raftarish bahash marzbandi mikonam na bekhatere mazhabesh!!!
دی ۱۳م, ۱۳۸۸ در ۴:۵۱ ق.ظ
کوچه نادری گفته است :
عزیزم چقدر خوب حس و حال امروز را نوشتی و چه منصفانه و آگاهانه تحلیل کردی. من بهای سنگینی برایش پرداختم. امیدوارم جوانها نخواهند بهایی بپردازند که سالها در چرایی اش بمانند.
دی ۱۵م, ۱۳۸۸ در ۴:۳۳ ق.ظ
aref گفته است :
delam gereft
tamame harfayi ro zadi ke tu dele ma ham hast….
دی ۲۳م, ۱۳۸۸ در ۲:۰۹ ب.ظ
ناشناس گفته است :
هیچ تضمینی نیست که برادر شماره ۴ جزو اونایی باشه که به سبزها می گن اغتشاشگر. منظورم اینه هر کسی با هر اعتقادی اگه یه جو “آدم” باشه به سبزها برچسب اغتشاشگر نمی چسبونه. دوم اینکه اونایی که به سبزها میگن اغتشاشگر به هیچ وجه انتحاری نیستند. مزدورن. وقتی قمه و اسلحه و باتوم دستته و طرف مقابل دستش خالیه دیگه نمی شه اسمتو گذاشت انتحاری.
دی ۲۴م, ۱۳۸۸ در ۱۲:۱۴ ب.ظ
sharare گفته است :
زیبا بود و تاثیرگذار
دی ۲۵م, ۱۳۸۸ در ۱۲:۴۹ ب.ظ
===================================
این را هم بگویم امشب دلم برای رضا امیرخانی سوخت. عشق ِ داستان نویسی ما که دیگر در میانِ طرفدارنش هم شاید احساس راحتی نمی کند... چه می شود کرد ما از هر کسی به اندازه ی خودش انتظار داریم. این انتظار را خودش در ما به وجود دارد. و رضا امیرخانی که من می شناسم قطعا در میانِ منتقدین ما هم طرف داری ندارد. زیرا خیلی های شان اصلا او را نمی شناسند و دیدگاه های او را ارج نمی نهند. خودِ رضا هم به کرات و مرات نشان داده است به تفکراتی که در کامنت های بالا مطرح شده است تعلق ِ خاطری ندارد. از سویی دیگر... به قول محسن حسام در میانه ی میدان زیستن هم عالمی دارد. خدا به خیر کند. کاش می شد که آدم می توانست توی این وبلاگ مخاطبانش را می شناخت و برخی از حرف های کمتر گفته شده را می زد... نمی شود... شاید یک وعده چیپس و پنیر با کسانی که در میانه ی میدان می زیند را می طلبد. تهِ دلم مانده است تا از میانه میدانی ها بیشتر بدانم...