یا هو
یا لطیف.
همه جا تاریکِ تاریک است. نمیتوانی دستت را ببینی. الف را دراز کردهایم کفِ اتاق. باریکهی نور که از روی منارهی مسجد میتابد نشان میدهد که الف دستانش را روی شرمگاهش گذاشته است. لابد پاهایش را دراز کرده است و انگشتانِ پاهایش هم کشیده و انگشتها بزرگ کنار همند.
من بالای سرش، لیدرِ گروهم. دو انگشتِ دستِ راستم را زیرِ کتفش گذاشتهام، دو انگشتِ دستِ چپم را زیرِ رانِ پایش جاگیر میکنم. کنارم ب نشسته است. روبهرویم و با حالتِ من سین تمرکز کرده است و نفرِ آخر نون است که روبهروی ب است. همه با دو انگشت درگیر با بدنِ الف. «اوسّایی» میکنم و میگویم: «یک بار امتحان کنید میبینید که در حالتِ عادی چنین کاری ممکن نیست.» رفقا این کار را میکنند و به زحمت هم نمیتوانیم با دو انگشت، الف را بلند کنیم. تازه الف هم احساسِ سبکی نمیکند.
سه دقیقه وقت میخواهم. از ر میخواهم سروصدا نکند و سؤالِ بیجهت نپرسد. حتّی اگر میتواند و بهش بَر نمیخورد دارز بکشد تا سیاهی هیکلش دیده نشود. بعد از سه دقیقه که عرق از روی پیشانیام راه افتاده و جویباری تا زیر چانهام درست کرده است به حرف میآیم: «میگویند یکی را کشتند.» با وحشت و استرس لب میجنبانم و سه نفر دیگر هم همین طور؛ دقیقاً جملههای من را تکرار میکنند. بعدش با حفظ همین ترس میگویم: «میآیید برویم دفنش کنیم.» و سه نفر دیگر هم هر کدام با ثانیه صبر، بعد از دیگر تکرار کردند؛ یعنی اوّل من، بعد ب، بعد سین، و دستِ آخر نون. آرامتر میشوم. سیاهیِ لباسِ کویریِ الف توجّهام را جلب کرده، ولی تمرکز سرِ جایش است: «یکی از ما سه تا از آنها.» همین را هم باقی میگویند. بعد از این که نون این جمله را در تاریکیای گفت که مردمکم نتوانست با ظلمتش کنار بیاید، همه با هم یکصدا گفتیم: «هو». و «و»ی هو را کشیدیم و با همین کشش بدنِ الف را بالا آودیم. کمِ کم یک متری بالا آمد.
ر معجزهی تمرکز و استفاده از انرژیِ روحی را فهمید.
پسنوشت:
1. مزخرفهایی گفته میشود به این عنوان که جهان تمام است و فلان. ملّتها هم به تکاپو افتادهاند. من فقط یک نتیجهی جامعهشناسی میخواهم بگیرم: «مردمِ ایران، بر خلافِ گفتهی همه روشنفکران و غربگراها از همه کمتر خرافاتیاند و این بحثِ انتهای دنیا را در حدِّ شوخی هم جدّی نگرفتهاند. چون خیلی ساده با یک جمله جواب همهی استرسیهای هولکردهی مثلاً مدرن و متمدّن را میدهند که این دنیا صاحاب دارد.»
2. مطلبِ بعدی را آخرِ هفتهی بعد مینویسم. این یعنی تا 12 شبِ جمعهی هفتهی بعد وقت دارم.
واقعی بود؟
خیلی از پس نوشت یک خوشم اومد.
«... این دنیا صاحاب دارد.»