بی حرفی
یا لطیف
بعضی اوقات حرفم نمی آید. نمی توانم حرف بزنم. به خصوص وقتی می بینم سیستم هم با من لج کرده است و نیم فاصله اش کار نمی کند. بعضی اوقات نمی دانم چه باید بگویم. در یک بی حرفی مطلقی گیر می کنم. در یک بی فکری و در یک خلأ. این جور وقت ها مناسب است که از جایی شروع نکنم. و حرفی نزنم.
این اواخر این اتّفاق زیاد برایم افتاده است. مثلاً نشسته بودم به خواندن آنالیزِ ریاضی 1 والتر رودین، ترجمه ی عالم زاده، که فکرم خالی شد. حتّی تعریف مجموعه های مرتب را هم نمی توانستم بفهمم که یک تعریف پیش پا افتاده ی ریاضی است.
هفته ی قبل که تنهایی خانه بودم با این بی حرفی ام کنار می آمدم. بازی می کردم. بازی پشتِ بازی. چیز می خوردم. چیز پشتِ چیز. توی تهران دوست دارم این جور جاها بروم کتاب فروشی. ولی حیف که این نزدیکی ها کتاب فروشی نیست.
پس نوشت:
1. ببینم انتهای هقته ی بعد چه می کنم.