چرا سیگار میکشی؟
یا لطیف
نمیدانم چرا آن سیگارِ کمکیفیّت و
چه بسا بیکیفیّت را میکشید. آن وقتها نمیدانستم زندگی چرا ندارد. امّا چه
سیگاری. تنباکوییِ تنباکویی. شاید هم مثلِ صدرا زنده ماندن را امری خندهدار میدانست،
نمیدانم. ولی از صددِ سیگار، همان طور که گفتهام و بهرغمِ هنجارم که از تکرار
بیزار است باز هم عرض میکنم، کجسلیقگی مفرطی داشت. تنها چیزی که کشیدن آن، با
عرضِ شرمندگی و سرخرخساری و خجالت، پِهِن را جذاب میکرد حالت Vمانند انگشتش بود. علّت این بود که سیگار را در میان نرمیِ
دو انگشتِ کارای اشاره و انگشتِ بیادبِ میانی میفشرد و دستانش را همواره بالا میگرفت.
مانندِ انقلابی که بخواهد نشانهی پیروزی را پاس بدارد. رنگِ برگِ گلِ سیکلمه آن
طور که اعتقادش بود. چون دو انگشتش را در یک راستا نمیگرفت، سیگار گرفتار بین دو
انگشت لَق میخورد، طوری که همیشه اضطراب داشتم که خدا نکند یک وقت سیگار از بینِ
دستانش رها شود.
پسنوشت:
1. آنچه نوشته شده، بخشی از حذفیّاتِ داستانی است که اخیراً نوشتم.
2. مانی حقیقی روشنفکرِ حقیقی است. این را از حرفهاش در هفت فهمیدم. حرف زدنش را دوست دارم.
3. یک وقتی حرف میزنید، جوابش را هم زیرش میدهم؛ اگر چیزی به نظرم برسد.
شمارم رو میدم منتظر تماستم
09371209231