فرمانده را به آنجا گرفتن
یا لطیف
ستوان یکم آسا برافروخته گفت:
- آقای شمارهی 25 چرا پوتینت را واکس نزدی؟
شمارهی 25 که سربازِ دیلاقِ لاغری بود از جایش بلند شد. بسیار شل و ول. حتّی بدونِ تعادل. ستوان یکم آسا خندید:
- همین که بلند شدی و به خودت آسیب نزدی جای شکر دارد. مردِ حسابی درست بایست. غذا نخوردی؟ آمدی سربازی. محکم.
سعی کرد خبردار بایستد. این کار برای او بیشتر شبیه مأموریتی غیرممکن بود. ستوان یکم آسا که متوجهی مسائل بغرنج این سرباز شد گفت:
- خوب آقای آموزشی چرا پوتینت را واکس نزدی؟ چیشد؟ یاد رفت گفتم مثلِ ژ3 تیز و بُز باشید.
مهمترین کار عالم برای این سرباز شاید حرف زدن بود. لغو خبردار کرد و دستانش را بالا آورد تا از آن استفاده کند. ابتدا دستانش را همسطح بینیاش بالا آورد. سپس آن را از بدنش دور کرد و گویی زیر لب هم چیزی میگفت. ستوان یکم آسا برافروخت:
- معرفی هم که نمیکنی. فرماندهات را هم که به آنجایت میگیری. لغوِ خبردار هم که میکنی. انگار اینجا خانهی خاله است. مرد حسابی اول باید خودت را معرّفی کنی. بعد خبردار بایستی. نمیخواهد با دستانت برای من کروکی بکشی. کی میخواهی اینها را بفهمی؟ میخواهی من و تو جایمان را عوض کنیم؟
خواست خودش را معرّفی کند.
ستوان یکم آسا این سرباز را هم از عذابِ معرفی برحذر داشت و خواست که توضیح بدهد چرا پوتینش را واکس نزده و به نوعی از قانون سربازخانه تخلّف کرده است. معلوم شد چرا سرباز به ساعتِ سهی خود اشاره میکند. چون او در آنجا نگهبان بوده. فکر کرد این بهانه برای فرمانده کفایت میکند که چون نگهبان بوده نباید پوتینش را واکس بزند. فرمانده هم به او نزدیک شد و دستانش را به سمت قفسهی سینهاش نزدیک کرد و داد زد:
- این شد دلیل مرد حسابی. پس از این بعد لباس نظامی هم نمیخواهد بپوشی. میخواهی با لباس خواب بروی نگهبانی تا راحت باشی؟ بالاخره نگهبانی... (لحن و شدّتِ صدایش را جدّیتر کرد:) تو که نگهبانی که وظیفهات سنگینتر است. شاید افسرِ سَرنگهبان بهت سر زد. اگر بهت گفت چرا پوتینت را واکس نزدهای چه به او میگویی. آقای محترم میخواهی نگهبانی بدهی. میخواهی پادشاهی بکنی. هر وظیفهای داری باید هر شب پوتینت را واکس بزنی. مفهوم است؟
سرباز هم که رنگش به قرمز یاقوتی شبیهتر بود سری با عجله و چند باره تکان داد و خواست بنشیند که فرمانده اجازه نداد. آسا با بیاعتنایی که ناشی از اعصابخوردی بود گفت:
- حالت شنا. سریع. 50 تا.
فکر کنم این سختترین تنبیه برای این سرباز باشد. بدون این که بدنش گرم باشد باید 50 تا شنا برود. روی زمین دراز شد. در همین حد فاصل هم بسیار به بدنش کش و قوس داد. انگار که میخواهد جنسی بدبار را روی زمین پهن کند. با همین عذاب روی زمین ولو شد. برای من سؤال مهمّی شد که چطور ممکن است او 50 بار شنا برود. اگر 5 بار میرفت، باید خدا را شکر میکرد. دستانش را مانند بنایی لرزان روی زمین ستون کرد. پاهایش را بیش از حد استانداردِ شنا باز کرد. شاید میخواست با این حربه شنا رفتن را برای خودش آسانتر کند. شنای اول را رفت. فرمانده خواست که او شنا برود و کارهای ابتکاری و خلّاقانه نکند. کاری بکند که به آن شنا رفتن میگویند. و شاید به شمارهی پنج نرسیده بود که از او خواست که برخیزد. و از همهی ما خواست که محکم باشیم. ناسلامتی قرار است ما فردا در برابر دشمن بایستیم. این جوری میخواهیم از کشورمان دفاع کنیم؟ بیتوجّه بودیم، ولی جملهی بعدی من را برد توی فکر. اشارهای کرد به شنای سرباز. شنایی که به باد کردن توپِ چهلتکّه بیشتر شبیه بود. که هر بار که بادش میکردی نفس باد تلمبه هرز میرفت. و خودش هم به طنز حرکتهای خندهدار سرباز خاطی را نشان داد و گفت:
- این جوری میخواهید از ناموستان دفاع کنید؟ خطرِ بیخِ گوشتان است.
پسنوشت:
1. بخشِ طولانی که از داستان حذف شد. اتّفاقاً بعضی از حذفیّات، مثلِ همین قسمت، را خیلی دوست دارم، و ناچار بودم حذفش کنم.
2. جملهای دارد حسام بیگ در سریالِ «روزی روزگاری» فوقالعاده است. وفتی مراد بیگ در صحرا جلویش را گرفته بود، حسام بیگ، از این که مراد بیگ جلویش را گرفته بود ناراحت شد و بهش چنین پیشنهاد کرد: «بریم اموالشان بدزدیم. رهایشان کنیم بروند. گناه دارند. زن و بچّه همراهشان است». این شبیه داستانِ... بگذریم. خودتان تطبیق بدهید.
3. آخرِ هفتهی بعد هم مطلبِ بعدیام را خواهم نوشت.