خمینی؛ بله؛ بیهجت نه!
یا لطیف
سرِ پیری حج نصیبش شد. قسمتِ سالهای جوانیاش پیِ گلّه و چوپان دویدن بود. کی زمینش را چرانده، کی مرزها را برداشته، کی... اینها قیل و قالهای سالهای جوانی و میانسالیاش را تشکیل میداد. دورترین سفرش کجا میتوانست باشد؟ مشهد یا قم. آن هم کوتاه. به درازای یک ماه، از زمین و مال کنده شدن، یک روز شیر گاو را صافی نکردن، یک روز زمین تازه شخم خورده را ندیدن، یک روز بالیدنِ جوها را پی نگرفتن، در ذهنش نمیگنجید. پیری را همین اندازه باور نمیکرد. پیر که شده بود، همان قوّت و بازو را زنده میدید. هنوز کاروبارِ خانه را شخصاً انجام دادن را در توانش میدید.
امّا حج، تنها لحظهای بود که او را از این داستان جدا میکرد. حج اوّلین دلهرهی بزرگتر از کارش بود. حج اوّلین موضوع مستقل از کاشانه و شوهر و بچّههایش بود. حج اوّلین قصّهی غیرِ بومیاش بود. حج اوّلین فراموشی او از زندگی دنیایی بود. نه حتّی روزی که فرزندِ رشیدش را عازمِ جبهه کرده بود چنین بریده شدنی را نمیدید.
به پیرزن خبر دادند که باید عزمش را جدّی کند. اوّلین سفرِ خارجیاش، سفری درونی است. سفر به خودش. سفر به فراموشی. آخرین نگاهش را به خانه دوخت و وقتی دورِ خانهی او میچرخید و میچرخید یادش نیامد که غلامِ خانه گاوها را دوشیده یا نه! یادش نیامد که از کجا آمده. خودش را نمیشناخت. در بهتِ خانهی سیاه مانده بود. در تحیّرِ سنگِ نقرهای پلک نمیزد. از خودش میپرسید که خدایا کجا آمدهام. در جلسهی کاروان هم ذهنش در خانهی سیاه جا مانده بود. گوشهایش تنها صدای جابهجایی جمعیّتی را میشنید که یک شکل و یک رنگ دورِ خانهی سیاه طواف میکردند.
- مادرم... حواستان نیست. عرض کردم مرجع تقلیدتان کیست؟
سعی کرد برگردد از خانهی خدا و به پاسخِ مدیر جواب دهد:
- این دیگر پرسیدن دارد؟ مرجعم امام است دیگر.
- بالاخره مادر بعضیها مرجع دیگری دارند.
- مگر میشود؟
- چی؟
- این که یک نفر مرجعِ دیگری غیرِ از امام داشته باشد. آن هم اینجا. توی خانهی خدا.
پیرزن کناردستیاش لبخند زد و گفت:
- بله. چرا نمیشود؟ من مرجعم بهجت است.
- کی؟
- بهجت. پسرم گفت بهجت خوب است.
پیرزن که از خیالِ طواف و خانهی سیاه درآمده بود، صریح گفت:
- پسرت بیجا کرد. یعنی چی مرجعِ دیگری داری؟ توی خانهی خدا هم به امام خمینی نارو میزنی. مرجع ایشان است. رییس و بزرگ ایشان است. بیهجت دیگر کیست؟ اینجا باید بچّههات را بشناسی... به خانهی خدا آمده و میگوید مرجع منِ خمینی نیست.
- خوب. مادر شاید ایشان فکر کرده بهجت بهتر است.
- ای گل بگیرند این فکر را. فکری که فکر کند یکی از امام بهتر است، فکر شیطانی است. مگر میشود از امام بهتر باشد؟ تازه توی خانهی خدا دیگر ما از این بازیها نداشتیمها! برو توبه کن زن.
پسنوشت:
1. باید بگویم روایتِ بالا صد در صد واقعی است. فکر میکنم در آن حقیقتی نهفته است.
2. سربازیام تمام شد.
3. مطلبِ بعدی را انتهای هفتهی بعد مینویسم.
یاد مطلب خودت افتادم توی طریق، با خمینی هرگز، بی خمینی عمراً.
نظرت را در مورد مندیر نفرستادی؟
یک شعر در برای امام نوشتم، نگاهی بیفکن.
یاعلی