رمانِ «آرمانِ علی»-بخش 6
ادامهی داستان؛ داستانی که سالِ 88 نوشتهام:
صبح که بیدار شد کتابِ مولوی روی عسلی بود؛ آن هم به زبانِ اسپانیایی. تِسش را از کنارِ کتابِ مولوی برداشت و رفت سمتِ در که صدای مژده قبلِ صدای در درآمد:
- داری میروی؟ (مژده با چشمانِ خمارش شاکی به نظر میرسید و گفت:) نماز خواب ماندم. ای کاش بیدارم میکردی.
- نگفته بودی. تازه نماز من هم داشت قضا میشد. خب، بروم که خیلی دیر است. همین الآن هم کلی طول میکشد تا برسم فرمانیه. کاری، چیزی نداری؟
مژده چشمانش را مالید، جای خالی تس را متوجه شد. چشمکی زد همراه با لبخندی که علی دوستش داشت:
- شب میآیی؛ نه؟
- فکر نکنم. میخواهم کارهایم را راست و ریس کنم. وسایل و کتابهایم خوابگاه است...
- خوش بگذرد.
قرارِ شمال یادش آمد که دیشب قبلِ خواب در موردش صحبت کرده بودند. خواست که چیزی بگوید که علی پیش دستی کرد:
- راستی در موردِ شمال هم فکر کنم چهارشنبه با اتوبوسِ دوی بعد از ظهر تعاونی یک برویم خوب باشد. پایهای دیگر؟
مژده موافقت کرد.
¶¶¶
روزِ جمع آوری یک سری پرسشنامه و پخش کردنِ سریهای دیگر بود. پرسشنامههایش از چهار بخش تشکیل شده بود. چشمِ اسفندیارِ تحقیقش همین بود. یک پرسشنامهی وضعیت اقتصادی، یک پرسشنامهی رضایت از زندگی به همراه یک پرسشنامهی 90 سوالی پیرامونِ هوش هیجانی و دست آخر یک پرسشنامهی 70 سوالی دربارهی گرایش مذهبی.
یک بار از استاد راهنمای پایان نامهاش خواسته بود دربارهی رضایت از زندگی پرسشنامهای معتبری معرفی کند، دکتر هم گفته بود که «یک بار دربارهی رضایت از زندگی پرسشنامهای دیدهام، ولی اسم و مشخصاتش یادم نیست». بعدِ این قضیه علی که شک داشت در مسیر پایاننامه از استاد راهنما کمک بگیرد یا نه، یاد این جملهی حکیمانه افتاد که: «ما را به خیر تو امید نیست شر مرسان». این شد که تا پایانِ کار، هر وقت سراغِ استاد میرفت، فقط محضِ اطلاع، او را در جریانِ کارهایی که انجام داده بود قرار میداد. پیداکردنِ همین پرسشنامهها هم یکی دو ماهی وقتش را گرفته بود. برای پرسشنامهی وضعیتِ اقتصادی هم چون پرسشنامهای وجود نداشت، مجبور شد خودش پرسشنامهای طراحی کند و برای طراحی آن هم از اطلاعات مرکزِ آمار دربارهی دهکهای بالا و پایین استفاده کرد. همهی این کارها را کرده بود تا این پرسشنامهها را در دو منطقهی شمال و شهر و جنوب شهر پخش کند و سپس به مقایسه تطبیقی آن دو بپردازد.
یک بسته بیسکوییت ساقه طلایی خرید، به همراهِ یک عدد آب میوه؛ برای جبرانِ صبحانه. به اولین آپارتمانی که دیروز پرسشنامهها را در آن توزیع کرده بود رسید. نامِ خیابان، کوچه و پلاکِ آپارتمانها را در گوشی موبایلش ذخیره کرده بود تا گاوگیجه نگیرد برای گرفتنِ پرسشنامههایش. عینِ دقتی که برای شورای صنفی داشت. بیجهت نبود که بسیجیهای دانشگاه هم علی را به عنوانِ مسوولِ تدارکات به اردوی راهیانِ نور میبردند. زنگِ درِ خانه را زد. خانمِ خوابآلودی جواب داد:
- ببخشید، فرصت نکردم جواب بدهم. حالا سعی میکنم امشب جواب بدهم. آخر میدانید سوالاتش زیاد بود.
علی تشکر کرد و رفت سراغِ واحدهای بعد. همین طور جوابهایی شبیه جوابهای بالایی میشنید. یکیشان گفت:
- آقا، اگر مشکلی نیست، من به این پرسشنامه جواب ندهم. الان خودم برایتان میآورمش.
از این آپارتمان بینصیب ماند. راهش را کج کرد و رفت سراغِ کوچهی بغلی. یادش آمد در این خانه یا بهتر بگویم آپارتمان، پرسشنامه را داده بود به سرایدار. سرایدار هم گفت:
- خیلیهایشان خانه نیستند. فصلِ سفر است. این طور نیست که مثل ماها بست بنشینند داخلِ خانهشان. فرصتی گیرشان میآید بدون معطلی میزنند به دشت و بیابان. اگر آمدند بهشان میدهم. گفتی برای چه بود؟ دانشگاه؟
حوصلهی علی سر رفته بود. حتی یک موردِ موفقیتآمیز هم نداشت. ذهنش رفت پیشِ پیرمرد. خسته و پژمرده خودش را انداخت کنارِ جدولِ کنار خیابان. لبی تر کرد و جرعهای از تهماندهی همان آب میوهای که صبح خریده بود نوشید. پیامکی برای علی رحیمی فرستاد و بهش ماوقع را توضیح داد. علی از معدود شمالِ شهریهایی است که با علی رفیق است. ترجیح داد زنگ بزند تا ببیند نظرش چیست. علی رحیمی گفت:
- ببین علی آقا شما میتوانی طرفهای ما بیایی. این که گفتی توی اقوام دوست و آشنایی دارم یا نه که جوابم مثبت است، ولی نمیدانم فرصت این کارها را دارند یا نه؛ باید سِرچ کنم. ولی همهی آشناهای ما هم که بالا نمینشینند. ولی خوب من خودم برایت یکی پر میکنم.
بلند شد تا برود سراغِ پیرمرد؛ پیرمردِ سفیدپوش. در خانهشان که رسید باز هم جلوی درِ خانه توجهاش را جلب کرد. حسابی آب و جارو شده بود. دستش را گذاشت روی زنگ. پیرمردِ سفید پوش جواب داد و بعد پرسشنامه به دست آمد دمِ در.
- جوان اینها چیست که داخلِ این پرسیده بودی؟ میخواهی دینِ مردم را از آنها بگیری؟
علی تعجب کرد. تا آنجایی که یادش میآمد چنین قصدی نداشت.
- نه حاج آقا؛ چطور؟
پیرمرد لای پرسشنامه را، که معلوم شد جواب نداده است، باز کرد و بهش همان سوالات گرایش مذهبی را نشان داد. کمی هم شور گرفته بود و داشت با حرارت خبطِ علی را بهش گوشزد میکرد:
- یعنی چه که میپرسی با تلاوتِ قرآن موافقی یا نه! یا همین که میپرسی دربارهی زندگی بعد از مرگ تردید داری. نمیدانی معاد حق است؟
علی لبخندی زد و گفت:
- خوب حاج آقا، این یک سری جملات است که اگر کسی موافقش بود این مربع را پر میکند و اگر مخالف یا بینظر بود بقیهی مربعها را تکمیل میکند.
پیرمرد مثل این که بهش برخورده باشد گفت:
- چه میگویی برای خودت؟ مردم فکر میکنند هیچ خبری نیست وقتی از این جور سوالات ازشان میکنی. نگاه کن نوشته است پیامبر اکرم نمیتواند الگوی تمام عیار برای بشریت باشد. یعنی چه این جمله؟ میخواهی دینِ مردم را سست کنی. نکنید این کارها را. بروید دنبالِ یک کار نان و آبدار و حلال. این مزخرفات را پخش نکیند که مثلا داریم تحقیق میکنیم. میخواهم صد سالِ سیاه هم تحقیق نکنی. من نمیدانم. معذورم از این که این پرسشنامه را پر کنم. بفرما.
پرسشنامه را داد دستِ علی و درِ خانهاش را بست. علی تمامِ این مدت چشمش به درختانِ نارنج و لیموی سه فصلِ خانهی پیرمرد بود. دلش لَک زده بود برای شمال و درختهای پرتقالش.
¶¶¶
ناامید کننده بود. مردمِ شمالِ شهر با او همکاری نمیکردند. هر چه پرسشنامه میداد بیپاسخ برمیگشت. فکرش نمیکرد این جوری رو دست بخورد. برای نگاهِ تطبیقی باید این پرسشنامهها را پر میکرد. نشست توی پارکِ کوچکی که توی چیذر بود. بچههای خردسال با مادرشان آمده بودند برای تفریح. ساعتش را نگاه کرد. عدلِ ظهر بود، ولی هوا آن طور که فکرش میکرد نبود. شاید مثلِ جنوب شهر سوزان نبود. «شاید»؛ چون او هنوز جنوب شهر نرفته بود. توی ذهنش بود که به خاطرِ سطح فرهنگِ مردمِ بالای شهر، باید همکاریها بیشتر باشد. ولی گویا از این خبرها نبود. همهاش فکر میکرد چه باید کرد. زنگ زد به دوستش:
- سلام علی آقای رحیمی. چه کار کنم مهندس؟ همشهریهایت تحویلمان نمیگیرند.
- اتفاقا تو فکرِ تو بودم. بهت که گفتم بیاور لااقل یکیاش را من برایت پر میکنم. این قدر نگران نباش، خدا بزرگتر از این حرفهاست. بزرگتر از شمال شهر و جنوب شهر و نگاههای کوتاهِ ما.
حرفِ علی رحیمی به دلش نشست. ولی فکر کرد به دل نشستن مشکلاتِ او را حل نمیکند. دخترخانمی آمد و بهش گفت:
- آقا خسته نباشید. نمیدانید امامزاده کجاست؟
به علی گفت لحظهای صبر کند تا جوابِ خانمِ سانتیمانتال را بدهد.
- امامزاده علی اکبر دیگر؟ (او با حرکتِ معصومانهی سرش تایید کرد.) انتهای همین خیابان بپیچید سمتِ راست. بعدش یک پیچ را رد کنید گنبدِ امامزاده پیداست.
زن تشکر کرد و رفت. علی هم در دل التماس دعایی گفت. دلش نیامد بلند بگوید. علی رحیمی هنوز پشتِ خط بود.
- فردا صبح میآیم سمتِ تجریش تا ببینمت.
علی رحیمی گفت که صبح نیست. میرود سرِ کار. علی گفت او هم فردا بعد از ظهر نیست. دارد میرود شمال. به علی پیشنهاد داد که غروب بیاید تجریش تا ببیند او را. هم زیارت است (امامزاده صالح) و هم سیاحت (دیدنِ علی رحیمی).
بعد از ظهر چند پرسشنامهی دیگر توی برجها پخش کرد. سوارِ اتوبوس شد تا برود سمتِ تجریش. تِسِ هاردی را از کیفش درآورد، ولی آن را باز نکرد، در آن لحظه حوصلهی خواندنش را نداشت میخواست کمی به آینده بیاندیشد. آیسپک فروشی میدانِ تجریش را خیلی دوست داشت. فکر میکرد از جاهای دیگر بستنیهای باکیفیتتری دارد. وانیلیاش را خرید. کمی زود رسیده بود. رفت که زیارتی بکند. بعدِ زیارت از امامزاده آمد بیرون، داشت برمیگشت سر قرارشان که علی رحیمی را کنارِ دکهی روزنامهفروشی دید.
- سلام علی آقا. چه خبر از مملکت؟
از تبِ تندِ سیاسی علی رحیمی با خبر بود. پشیمان بود که این سوال را پرسید. سریع بحث را عوض کرد.
- مثلِ این که شما پیشِ خدا پارتی دارید، خیلی از پایین شهر خنکتر است.
- این قدر تند نباش علی جان. همه چیز توی آب و هوا نیست. تو محققی ناسلامتی، باید بیطرفیات را حفظ کنی.
- چه بیطرفی علی آقا. هممحلهایهایت که تحویلمان نمیگیرند.
علی رحیمی گفت که میخواهد زیارت کند. دلش تنگ شده بود برای امامزادهِ صالح. علی رفت توی امامزاده و علی بیرون رویِ زمینِ بیرونِ امامزاده نشست. خیلی بیقید نشسته بود و شروع کرد به خواندنِ رمان. توی دلش بود سری به کتابفروشی تجریش بزند.
گرمِ رمان خواندن بود که علی از داخلِ امامزاده آمد بیرون. قبول باشدی گفت و ادامه داد:
- دعامان میکردی خدا زمینمان بزند.
- چرا؟
- زمینمان بزند، بلکه برویم هوا.
بیاختیار علی رحیمی را به خنده انداخت. خندهای که به هیچ وجه تصنعی نبود. پیشنهادِ کتابفروشی تجریش را داد. قبول کرد. گفت:
- تِس میخوانی؟ خیلی دوست داشتم این رمان را بخوانم. ولی دست و دلم به رمان خارجی نمیرود.
- دیروز یک چیزی دیدم دلم آتش گرفت و از تفرق خودمان ناراحت شدم.
- چی دیدی؟
با اشتیاق و سوز گفت رفت توی کتابفروشی یکی از همین انتشاراتیها. با فروشندهاش که صحبت میکردم. چند کتاب برای خواندن به من پیشنهاد کرد، من در مقابل کارهایی از نویسندههایی مثلِ دهقان، امیرخانی، بایرامی و... معرفی کردم، فروشنده عاقل اندر سفیه به من نگاه کرد که این ها دیگر کیستند.
- زیاد ناراحت نباش. آدم که نباید جوشِ این جور چیزها را بخورد. خیلی چیزها را خیلیها نمیدانند. تو فکر نمیکنی اگر ما به همان معلوماتمان درست عمل کنیم، اوضاع بهتر نمیشود؟
علی با تایید سر تکان داد و دیگر به کتابفروشی میدانِ تجریش رسیده بودند.
¶¶¶
- چه خبر یاسین؟ نبودی از صبح؟
- چه خبری حسین آقا؛ رفته بودم پیشِ دخترخالهام. جامعهشناسی میخواند.
توی مکالمهی من و یاسین علی هم پیدایش شد. درهم و پریشان رفت توی اتاقش. همین قدر که توانست جواب سلامِ من را بدهد خدا را شکر کردم. من هم به یاسین گفتم برود داخلِ اتاقِ خودش تا من حال و روزی از علی بپرسم. در زدم و رفتم داخلِ اتاقِ مرتبِ علی. تنها موجود نامرتب در آن لحظه خودِ علی بود.
- چه خبر علی جان؟ چه کار کردی؟ شمالِ شهریها پا بودند یا نه؟
بلند شد پاورِ کامپیوترش را روشن کرد. گفت:
- برایت تعریف میکنم، خیلی خستهام. اگر پایهای چای بخوریم؟
با لبخند « بدم نمیآید»ی گفتم. یاسین هم نتوانست صبر کند و واردِ اتاق شد و با علی سلام علیک کرد. علی کتری را برداشت و همین طور که از اتاق بیرون میرفت به یاسین اشاره کرد:
- دستت درد نکند، حواست باشد آمد بالا ویندوز دومی را بزنی، اولی خراب است.
همین کار را هم کرد. دسکتاپِ کامپیوترِ علی یک طراحی زیبا و غیرِ خطی، منقش به نامِ حضرتِ زهرا بود. طراحیاش کامپیوتری نبود، بلکه با دست طراحی شده بود و بعد ازش عکس گرفته بودند.
- طراحی قشنگی است. خیلی مَلَس است.
همین جملهی مَلَس را که گفت سر و کلهی بهزاد هم پیدا شد. واردِ سوییت که شد متوجه شد درِ اتاقِ علی باز است. یا اللهی گفت. نان و تخم خریده بود. علی با لبخند گفت:
- باز هم شام تخم داریم؟
بهزاد هم با حالتِ مسخرهای گفت:
- اتفاقا همین را به مغازهدار گفتم. گفتم: «آقا تخم دارید؟» یارو هم گفت: «یک زمانی داشتیم.» نزدیک بود شَر بشود. حالا من گفتم غلط کردم، بیخیال. هیچی شروع کرد به آسمان ریسمان بافتن. (به علی اشاره کرد و به من گفت:) آقا مردم درد دارند. مثلِ شما نیستند جایشان راحت باشد. نگاه کن چقدر پیر شده.
من هم توی خطِ شوخی ادامه دادم:
- شما هم دارد ریشهایت سفید میشود...
- بله آقا چی فکر کردی؟ موهایمان که دارد میریزد هیچ. ریش و پشمهایمان هم سفید شد.
علی خندید. من هم با لحنی خاصی گفتم:
- بهزاد جان یک تخمِ هزار دستانی بزن حال کنیم.
من قبلترک در موردِ علاقهام به سیستمِ تخمِ مرغ خوردنِ مفتشِ شش انگشتی توی هزار دستانِ علی حاتمی به بهزاد چیزهایی گفته بودم. علی صفحهی یکی از بازیهای ویندوز را آورد. آنی که باید کارتها یا همان پاسور را پشتِ سرِ هم مرتب کرد. وقتی چهار نوع کارت باشد مرتبسازی آن سختتر است و نیاز به مهارتِ بیشتری دارد. علی همان را باز کرد و شروع کرد به بازی کردن. گفتم:
- چه کار میکنی؟ پاسور میزنی مومن؟
- این که پاسور نیست، ردیف کردنِ یک سری کارت پشتِ سرِ هم است.
با اخم گفتم:
- توی اجوبهی آقا نوشته که بازی با آلات قمار حرام است، حتی اگر با کامپیوتر باشد.
علی مودبانه جواب داد:
- این هیچ ربطی به آلات قمار ندارد. فقط پشتِ سرِ هم کردنِ یک سری کارت است. شماره است با چهار نوعِ طراحی. هیچ ربطی به آلاتِ قمار ندارد.
توی همین گیر و دار صدای یاسین که برای کاری بیرون رفته بود به گوش رسید که گفت:
- آقا کتریتان دارد میپوکد.
«ای وایی» گفتم. کتری آبش نصف شده بود. همین طور میجوشید و میجوشید.
- چه کار کنم من؟ ماندهام چه جوری پرسشنامهها را پخش کنم. فردا هم دارم میروم شمال.
همین طور که به حرفهای علی گوش میدادم صدا زدم:
- یاسین بیا چای بزن.
یاسین هم آمد، قیافهاش خیلی با علی توفیر نداشت. به علی گفت:
- بازی جالبی است. (بیشتر به صفحهی مانیتور خیره شد:) مثل این که قفل شده است، نه؟
- آره به هم ریخته است.
همین طور که داشتم برای بچهها چای میریختم گفتم:
- علی میتوانی یک کارِ دیگر بکنی. ببری توی استخرها یا باشگاه بدنسازی بدهی. هم تمرکزش بیشتر است و هم احتمال پر کردنش.
- بد فکری نیست. خودم هم توی همین فکر بودم.
یاسین هم گفت:
- راستی علی آقا. یک کارِ دیگر هم میتوانی بکنی. دخترخالهام شمال شهر زندگی میکند. میتوانم چند تایی به او بدهم تا پر کند.
علی هم تایید کرد و گفت فردا دارد میرود شمال. نه شمال شهر، بلکه شمالِ ایران. از توی کیفش چند تا پرسشنامه درآورد و داد به یاسین. توی سررسیدش هم نوشت. برنامهی روزانه، نقاط ضعف و قوت هر روزش، مقدار پولی که خرج کرده و... از مواردی است که هر روز یادداشتش میکند تا فراموش نکند.
بهزاد هم در آستانهی اتاق ظاهر شد و با حالت گله مانندی گفت:
- عجب نامردهایی هستید، تک خوری میکنید؟
علی با لحنِ حیکمانهای گفت:
- این تک خوری نیست؛ تک نوشی است.
- حالا هر چی... نمیخواهد برای من لحنِ بابابزرگی بگیری. آن قدر بدم میآید... بچهها دیدهاید بعضی وقتها آدم دلش میخواهد یک چیزی مثلِ همین تخم، دمِ دستش باشد و آن را با تمام نیرو پرت کند و بکوبد توی دیوار تا همهی دق و دلیاش از زمین و زمان خالی شود. من الآن یک همچین حالی بهم دست داده.
علی خندهاش گرفت. من لبِ پنجره چای میخوردم و به بیرون خیره شده بودم. چشمانم گردِ خانمهایی شده بود که سرِ باز داشتند از توی کوچه عبور میکردند. سعید بدونِ مقدمه وارد شد. حتما جملهی بهزاد را شنیده بود. چون گفت:
- آقا بهزاد! کمالِ وجودی این تخمِ مرغ این است که شما میلش کنید، نه این که روی سرِ بقیه بشکنید.
بهزاد هم با عصبانیت گفت:
- باز این پیدایش شد. (لبانش را به علامتِ تاسف پیچ و تاب داد و گفت:) این هم از آخر و عاقبتِ فلسفه خواندن.
علی هم همچنان که بیبی را زیرِ شاه ردیف میکرد گفت:
- خوب راست میگوید، وگرنه آن دنیا همین تخم را داغ میکنند و از ماتحتت میکنند داخل تا عمقِ جانت آتش بگیرد.
- اگر یک روزی همین شما از سرِ فشارِ زندگی این کار نکردید من خودم اسمم را عوض میکنم.
بدون این که بخواهم به داخلِ اتاق نگاه کنم گفتم:
- بابا فشار!
¶¶¶
چایاش را خورده بود. کلی هم حال کرده بود از این که نم نم باران دارد حیاطِ خانهشان را آبپاشی میکند. دلتنگِ روزهای کودکی خودش بود. دلتنگِ روزهایی که کوچه این طور آسفالت نبود. نرمی گِل انحنای خلاقانه ایجاد میکرد. حالا همین کوچه اسمدار شده بود و خانهشان هم پلاکبندی. شده بود پلاکِ چهار. مژده رشتهی افکارش را پاره کرد:
- نگفتند کی میآیند؟
مژده توی باغ داشت دستی رو سرِ ریحانها میکشید و بیباک از هر گونه تمیزی، ترهها را مزه میکرد. توی یک کرتِ کوچک ترهها قدی کشیده بودند. کنارِ ریحانها که جذابترین سبزی بود برای مژده، نه برای خوردن که برای دست کشیدن. علی که توی حیاط بود گفت:
- جالب است بدانی خیلی از این سبزهای خودرو هستند. مثلا همینی که زیرِ منبعِ آب درآمده را نگاه.
علی از سمتِ سراشیبی کنارِ دروازه، لیوان به دست آمد طرفِ مژده. لیوان را روی ایوانی که جا به جا از فرطِ رطوبت نشست کرده بود گذاشت. از زیرِ درختِ پرتقالی که همیشه فکر میکرد اسمش تانجیلا است عبور کرد. تانجیلا... عمری به مخیلهاش نمیرسید که یک وقتی برود جستجویی کند و نامِ علمی درخت را بداند. از رو به روی آغلِ گوسفندان نزدیکِ جایی شد که مژده داشت سبزیها را امتحان میکرد گذشت. مژده بیشتر از او منتظرِ پدر و مادرِ علی بود.
- بابا و مامان کی میآیند؟
- میآیند. احتمالا رفتهاند ساری. نزدیکِ غروب حتما باید پیدایشان شود. چوپانمان یک نفری نمیتواند به گوسفندها برسد. این بنده خدا هم تا اذانِ مغرب گوسفندها را میآورد.
مژده مثل این که چندان علاقهای به مبحثِ گوسفندان ندارد. همین شد که باز حرفِ سبزیها را پیش کشید:
- من هر وقت آمدم مامان سبزیاش به راه بود.
دستش را از روی ریحانها برنمیداشت. اشاره به درختِ میوهای کرد که روبرویشان است.
- ببین علی، این دو ماه دیگر میوه میدهد قدِ طالبی، ولی الان چقدر ریزه میزه است.
علی اما مشغولِ امتحان کردنِ سبزیها بود. حواسش پرت بود. فقط میدید که لبهای مژده دارد تکان میخورد. بعضی اوقات چنین حسی بهش دست میداد. عینِ حسِ زمانی که مژده را پسندید. حسی شبیه به این که تمامِ عالم و آدم دورتر از فاصلهی واقعیشان میبیند و در عینِ حال احساس میکند به کانونِ وجودِ آدمها خیره شده است. حواسش جمعِ مژده شد وقتی که گفت: «میشنوی صدای گوسفندها را؟»
- صدای گوسفندهای شما نیست؟
- شاید باشد، البته که هست. توی این موقعِ از سال اکثرا گوسفندهایشان را میبرند ییلاق. فقط ما هستیم که همین جا نگهشان میداریم. آره دیگر باید خودشان باشند. (دوباره فکرِ علی رفت توی جایی که همین چند لحظه پیش بود. همین شد که به مژده گفت:) ای کاش میتوانستیم برویم کنارِ ساحل، غروبِ آنجا دیدن دارد. خیلی رویایی میشود.
مژده هم خیلی منتظرِ شنیدنِ چنین کلماتی بود. دلش غنج زده بود از این که مدتهاست حالِ علی خوب نیست.
- آره، مخصوصا با آن رویاهایی که تو داری.
آن قدر حالِ علی خوب بود که متلکِ مژده را جواب ندهد و بگوید:
- من بروم یک سلام و علیکی با چوپانمان بکنم. اگر دوست داری میتوانی سبزیها را بشوری و (چشمکی زد و ادامه داد:) آنها را برای یک شکمپر آماده کنی... البته با دستپختِ حاج خانم.
شلنگِ آب را گرفت روی آبکشی که سخاوتمندانهها از سبزیهای خوش آب و رنگ پر شده بود. علی را دید دمِ در آغل ایستاده بود و داشت با چوپانشان دیده بوسی میکرد. با خودش فکر میکرد الان است که لباس علی بو بگیرد.
- چه خبر محمود آمی[1]؟ خسته نباشی؟
- زنده باشی. حاجی نیامد؟
پیرمردِ رنجور و کمر دولا شدهای که کمرش یک دو تا پیچ و تاب میخورد تا به گردنش برسد. از برادرانِ علی پرسید. او هم سرِ همین که جوابی داده باشد الحمدللهی گفت.
¶¶¶
علی هم پیشنهاد داد آهنگِ مسافرِ شادمهر را بگذارد با هم گوش بدهند، ولی مژده گفت دلش برای زیارت عاشورای حاج سعید تنگ شده. علی تکه انداخت که: «از کی تا حالا دخترها دلشان برای حاج سعید تنگ میشود؟» مژده هم داشت میگفت که علی بدجنسی است که دومی ندارد و توی همین گیر و دار صدای پیکانِ حاجی آمد. صدایِ بوقِ پیکانِ حاجی، علی و مژده را به خود آورد. در هر حال با هم و بدونِ مقدمه گفتند:
- هُژَبرِ سلطان.
مژده رفت تو کارِ موسیقیِ اصیلِ حماسیِ طبری؛ به نامِ هژبرِ سلطان. علی هم پرید از روی ایوان پایین و به دو رفت سمتِ در. مادرش را خندهکنان دید. توی چهار سالِ اخیر در لحظهی تجدید دیدارها همیشه مادرش را خندهکنان میدید. خندهی بیتکلفِ و آغوشِ گرمش را نمیخواست ترک کند تا دروازه برای پدرش باز کند. خودش را کنار کشید و شروع کرد به احوالپرسی.
مژده از داخلِ اتاق بیرون آمد. با دیدنِ مادرِ علی گل از گلش شکفت. چیزی نمانده بود تا روسری یاسیرنگش بیافتد روی شانههایش.
- چه خبر دخترم؟
- سلامتیِ شما... حالِ شما؟
بعدِ تعارفاتِ معمول، مادر رو کرد به علی:
- تمام است یا نه؟
گفت که تمام نیست. دارد این روزها روی پایاننامهاش کار میکند. بعد هم باید پیِ یکی از نمرههایش را بگیرد. توضیح داد که هنوز یک سه واحدی هم معرفی به استاد دارد. پدرش پرسید که معرفی به استاد چیست. پدر نشست روی ایوان. دستی روی پیشانیاش کشید و با صدای غمباری گفت:
- پیر شدیم رفت.
علی هم به شوخی گفت:
- من که از شما پیرترم حاجی.
مادرش هم انگاری تازه یادش آمده باشد گفت:
- چقدر موهایت سفید شده! آخر چه قدر غصه میخوری؟
مژده هم پرید وسط و گفت:
- من هم بهش میگویم که بیخیال باشد، ولی خیلی خودش را میخورد.
علی محجوبانه سرش پایین بود. لبخندِ کمرنگی زده بود. با دستِ چپ عینکش را جابهجا کرد و از مادر پرسید:
- راستی مامان، مژده رفت از توی باغ کلی سبزی چید؛ البته بدون اجازهی شما.
مادر هم کنارِ مژده نشسته بود و دستانش را فشار دارد و با تبسم گفت:
- مژده جان خودش صاحب خانه است.
- الان میخواهم بعد از مدتها یک شکمپر حسابی بزنیم.
مادرش هم چشمی گفت و توی دلش دلسوختهی فرزندش بود. فکر میکرد آیا بهتر نبود توی همین مازندران برای پسرش همسر میگرفت. پدر پرسید:
- پسر! محمود آمی گوسفندها را آورد؟
- بله، فکر کنم کارهایشان را هم انجام داد. زا[2] داخل و فِرام[3] بیرون.
¶¶¶
شکمپرِ ماهی سفید خیلی بهشان چسبید. البته ماهی سفیدش یخ زده بود؛ اهلِ فن میدانند وسطِ چلهی گرما ماهی سفید پیدا نمیشود. مادر به علی گفت:
- موهایت زیادی سفید شده است! قبلترها این قدر سریع سفید نمیشد.
- این خاصیت را دارد که دیگر نمیریزد. میدانی موی سفید نخواهد ریخت.
دستی به موهای علیاش کشید و با آهی گفت:
- نگاه کن مثل برف شده است. یک کم به خودت برس. گوشت توی بدنت نیست. خالص استخوانی... برس به خودت.
مژده داشت با یکی از دوستانش صحبت میکرد. مادر و علی داشتند در موردِ مسائلِ خانوداگیشان بحث میکردند. پدر هم عادت نداشت که زیاد بیدار بماند. چراغِ خانه را خاموش کرده بود و رختِ خوابش را پهن. بقیه روی ایوان نشسته بودند. علی به مادرش گفت که اگر میخواهد بخوابد او و مژده بیش از این وقتش را نمیگیرند. مژده بالاخره آمد. مسواکِ علی را داد دستش. از علی پرسید:
- صبح نیستی؟ قرار است با بابا بروید سرِ زمین؟
- فردا قرار است یک بخشی از باغِ پرتقال را آبیاری کنیم. من هم میروم کمکِ بابا، ولی فکر کنم تا ظهر تمام شود.
صدای گوسفندها که معلوم نیست حسرتِ کدام علفِ نخورده را میخورند برایِ علی شنیدنی آمد. بلند شد که سری به آنها بزند. رو کرد به مادرش:
- میروم سراغِ گوسفندها! شاید آب نداشته باشند.
مژده لبخند زده بود. مادر همچنان مشتاقانه روی سکو نشسته بود و توی نور یک شب با هلالِ ماهی که آخرتِ ماه بود و در یک هوای نمدار نگاهش به عروس بود. علی از داخل باغ رو به ایوانی که مادر و مژده روی آن نشسته بودند گفت:
- مژده، پمپِ آب را بزن. توی گارژ است.
شیرِ آب را باز کرد. سطلهای حیواناتِ خدا را پر کرد. نگاهِ معنیدارِ آنان برایش قابلِ تحمل نبود. سعی کرد خیلی نگاهشان نکند. غذایشان را خورده بودند. اگر اشکالی هم در غذایشان بود نمیتوانستند ابراز کنند. آنچه که مانده بود پسماندهی غذای شبشان بود. عمدهی این پسمانده کاه بود؛ نه چیزِ دیگر. انگار گوسفند هم یک چیزهایی از ارزشِ غذایی حالیاش میشود. توی نورِ کمسوی آغلِ گوسفندان داشت به آتیهاش فکر میکرد. لحظاتی مانده بود جلوی آخورِ گوسفندان.
- چه کار میکنی آنجا؟ انگار خشکت زده.
علی لبخندی زد و گفت:
- داشتم به تو فکر میکردم.
- آن هم جلوی آخورِ گوسفندان.
- بیا تو تا یکی دو تا از این برهها را نشانت بدهم.
مژده آمد نزدیکِ درِ آغل. علی یکی از برهها را گرفت سرِ دست و آورد نزدیکِ مژده. مژده مسواکش را داد دستِ علی و بره را گرفت. مادرِ بره داشت چپ چپ به مژده نگاه میکرد. بره هم بنده خدا وحشت کرده بود. دستش را که سمتِ چشمش میبرد سریع چشمش را میبست. حالا علی دو مسواک داشت و مژده یک بره. مژده از در عبور کرد و واردِ آغل شد.
- چقدر ناز است این بره علی؟ چند وقتش است. فکر کنم 6، 7 ماهی بشود.
علی خندید و همین طور که میخندید به مژده گفت:
- جایی این حرفت را درز ندهی، میشود اسبابِ آبروریزی. بره مگر بچهی آدمیزاد است که سوسولوار رشد کند و بعد همهاش ضرر بزند به همه جا. 6 ماهه چنان قد و قامتی میکشد بیا و ببین. آن وقت او تو را بلند میکند و سر دست به اطرافش میگوید چه قدر ناز است این دختره.
مژده هم نمیدانست شماتت کند و یا بخندد. عادت کرده بود به این شوخیهای علی. مژده بره را خیلی آرام و با احتیاط کنارِ مادرش رها کرد. احساس کرد باید از مادرِ بره عذرخواهی کند. علی هم مسواکِ مژده را داد دستش و باز با شیطنتی که به اندازهی صبوری مژده بود گفت:
- ولی خیلی ناز بودها...
¶¶¶
اهلِ فنِ ماهی سفید باید قدرِ اهلِ فنِ مرکبات و بالاخص پرتقال و الاخص بالاخص تامسون بدانند که نوبتِ صبح قبلِ درآمدنِ آفتاب، بهترین موقع است برای آبیاری. به قولِ پدرِ علی: «بهترین وقت است برای آب دادن به قلمها». صدای اذان صبح بلند شد. اذانِ صبح توی دلِ یک روستا بیشترین آرامش ممکن را برای علی به ارمغان میآورد. کمی توی جایش جا به جا شد و بعد نشست روی زمین. ده دقیقهای توی خواب و بیداری چرت زد و بالاخره با بسته شدنِ درِ حالِ خانهشان به خودش آمد و به مژده گفت که وقتِ نماز است. بیرون که آمد صدای حمدِ پدرش به گوشش خورد. صدایی که برایش بیاندازه دلنشین بود.
بعدِ نماز، خیلی فرصتِ صغری و کبری چیدن نداشت. پدرِ علی گفت که آماده شود تا بروند سرِ زمین برای آب دادن قلمها. موتورِ آب زرد رنگ را نشاندند پشتِ خودرو، خردهریزهها را با یک سوپاپی که به یک شلنگ دوازده متری وصل بود قنداق کردند.
توی راه از مادرِ علی نانهای تازه و خاشخاشی را گرفتند. پدرش گفت که آن را دورِ پارچهای بپیچد تا خشک نشود. او هم گوش کرد. توی مدتی که توی ماشین نشسته بودند تا سرِ زمین کلمهای با هم حرف نزدند. زمین یک چیزی حول و حوش هزار و پانصدمتر بود؛ دوازده ردیف قلمِ میوه. همهاش از جنسِ همین مرکباتی بود که همه میخورند. بیشتر پرتقالهای تامسون بود. ولی تک و توک درختِ نارنگی هم تویش بود که پدرِ علی میگفت باید تامسون بهشان پیوند بزند. علی بیشتر نارنگی دوست داشت تا پرتقال. یک جنس نارنگی بود که از نارنگیهای معمولی کوچکتر و شیرینتر بود. علی برای آن هم سر و دست میشکست. رسیدند سرِ چاه. پدرش گفت که یادش رفته است لولهها را از زمینهای بالا بیاورد. گفت که علی موتور را روشن کند تا او برود لولهها را بیاورد.
علی موتور را سرِ چاه گذاشت. چاه وسطِ زمین بود. یک زمین چند هزار متری بود که یک قسمتِ عمدهاش مالِ عموی علی بود. چاه هم سرِ مرزِ زمین بینِ دو برادر بود. شلنگ را انداخت داخلِ چاه. هندل به دست گرفت و با تمامِ قدرتش هندل زد. بالاخره روشن شد. مدتی طول کشید تا آب از داخلِ شلنگِ متصلِ به موتورِ روبین بپاشد بیرون.
پدرِ علی آمد، لولهها را روی ماشین سوار کرده بود. لولههای 6 متری. دورِ کمرِ هر کدامشان یک چیزی بسته بود، برای نشانه لابد. همه چیز توی خانهی پدرش نشانه داشت. دیشب به مژده نشان داده بود که پشتِ گوشِ گوسفندهایشان چاک داشت. مژده که آخی گفته بود، علی بهش جواب داد:
- آخی ندارد، اگر گم شدند باید یک نشانهای باشد که بشود پیدایشان کرد. ما بهش میگوییم دِرشِم.
حالا لولهها هم درشم داشتند. لولهها را با کمکِ پدرش ریخت پایین. هرکسی هم از کنارِ زمین رد میشد دستی بلند میکرد. حالا یا پدرِ علی را میشناخت یا نه، در هر صورت سلام و علیک میکرد. لولهها را چیدند تا سرِ زمین. شلنگ را انداختند توی دهانِ لولهها و از پایین شروع کردند به آب دادنِ قلمها.
پسرعموی علی که مهندسی کامپیوتر میخواند و خودش هم برندهی المپیادِ کامپیوتر است با آن لباسهای زیبای همیشگیاش پیدایش شد. به علی گفت:
- دارم میروم مکه.
- کی؟
- تا اواخرِ مردادماه.
می دانست که مردادماه ماهِ عمرهی دانشجویی است. به پسرعمویاش گفت:
- من هم میخواستم بروم، ولی اسمم در نیامد.
- حالا مگر ما ثبت نام کردیم؟ سادهایها؟ مسوولش رفیقم بود. باهاش صحبت کردم و راضی شد که کارم را درست کند.
- راست میگویی من هنوز سادهام.
داشت به ریشهشناسی درشم فکر میکرد... ساده است.
6 ؟!