کوشکی
من زیاد آدم دعوت کردهام.
آقای شهاب مرادی که توی ماشین تو راه بابلسر مراماً دعوتم را قبول کرد و آمد ساری و یکی از علما پشت سر هم به ایشان میگفت حاج آقای شهاب. انگار که شهاب اسمش باشد. ولی فقط حاج آقا نبود. حسن عبّاسی را سال 86 رفتیم خانهی اجارهایش توی شمال تهران و برش داشتیم آوردیم دانشگاه تا دکتر خسرو باقری را که آوردیم دانشگاه دو سه سال پیش. سخنرانی کرد. و با پیکان جوانانی که فقط سرِ سرِ راننده معلوم بود فرستادیمش سمت تهران. آن قدر ضایع که هنوز هم خجالت میکشم بروم سراغ آقای دکتر باقری. تا دکتر فیّاض که آن قدر زنگ زدیم و بهش یادآوری کردیم، ناراحت شد از میزانِ اصرار ما بر فراموشکار بودنش. تا دکتر بنیانیان که خیلی ساده و بیغل و غش میپذیرند حضورها را تا خیلیهای دیگر. تا رضا امیرخانی که خاکیست به شدّت و آخرش هم نشد که پذیرایش باشیم! بیشتر البته از جنابِ ایشان! تا میثم مطیعی که نپذیرفت گفتوگو را تا مهدی یزدانی خرّمِ مهرنامه که مراماً قبول کرد تا سین که خودش تهِ مرام قبول کردن کارهاست بر خلاف ظاهر و فرم و تکنیکهای مشتریپرانش، تا مصطفی ملکیان که شماره تماس خانهشان را میدهد تا روزها از ساعت یک تا دو بعد از ظهر بهشان زنگ بزنی تا صالح نجفی که مردِ پایهایست تا... این فهرست همین طور از چپ و راست و مسلمان و انقلابی و سکولار پر میشود. و چنین است داغی که ما بر دلِ دکتر اکبر جبّاری گذاشتیم، بنده خدا پول کافهی ما را حساب کرد. چند ده برابر پول کرایهی تاکسی که رضا امیرخانی داد برای کتابخانهای تو شهر ری تا ایستگاه جوانمرد! تا سید میرفتّاح که کافهدار نخلستان بهش شکر نداد برای قهوه! تا فریدون عموزاده خلیلیِ چلچراغ که اطمینان نداشت بهم و به ریشهام که ریش نیست خداوکیلی! تا مهدی قزلی که ضربهای که تا به حال از مهمان کردن من در ناهارها خورد، از مالیات و کسورات شهرداری نخورد! تا... فرقی نمیکند. دو سر این جماعت باحالند. تو میخواهی بگویی علیرضا پناهیان باحالتر است یا مصطفی ملکیان؟ من نمیدانم. پناهیان گیر داده بود که توضیح بدهد داستان را به من و من گیر بدهم بهش که حاج آقا بروید منبر بعدیتان دیر میشود. تا ابراهیم فیّاض که مثل اُشتر سرم را انداختم پایین رفتم توی کلاسش و یک کلمه نگفت که تو کی هستی و از کجا آمدهای تا الهه کولایی که جواب سلام را توی پیادهروی 16 آذر طوری داد که انگار هزار است میشناسدم. تا دکتر جوادی یگانه که بندهی خدا پذیرشش یک است تا... البته جاهای کمی هم مغبون بودهام که مقصّر خودم بودهام. ولی این آدمها این طورند. تا سعید حدادیان که رو کرد به دختره که «نیماییاش کن بینم!» اشاره به شعری که او دوست داشت نیمایی شود. نمیدانم چرا! و نمیدانم چرا من را راه داد هم به آن کلاس. بس که با حال است.
امّا آسِ این جماعت دکتر کوشکیست. نه به این خاطر که آسشان واقعاً دکتر کوشکی باشد. چون تازه است و تر و تازه از گفتوگوی باهاش آمدهام، این طور میگویم. انگار که از یک تجربهی ناب بیایم. انگار که همین الان زیر آبشار نیاگار، غسل ارتماسی کردهام و زدهام بیرون و گازیدم توی جادّه با سرعت 300 تا و میثم مطیعی زده زیر صداش که «در میدان میمانم، تا نفس آخرم، راهیِ راهِ حسین...» با ریتم آمریکا آمریکای اسفندیار قرهباغی. این طورم الان. بیشتر از این که کوشکی دقیق است برای برنامه چیدن و به تک زنگت پاسخ میدهد و دوباره بهت زنگ میزند و این طور آدمیست. میپرسد که پای پول در میان هست یا نه. که اگر نباشد، لله میپذیرد که اگر هم باشد باز هم میپذیرد! تنها میخواهد بداند. تا مخاطبش چه باشد. تا طول مدّت حرفزدنش چقدر باشد. تا موضوع چه باشد. تا مسئول این ترتیبدادنها که باشد تا شماره تماسش که باشد تا تو که باشی. تا بداند که باشد و برای که قرار است حرف بزند. این طور است دکتر کوشکی. چنان که ممکن است چنین باشد فرهاد جعفری که هست که حتما امیر قادری هم چنین است. تا مسعود دیّانی که همین عصری این طور بود.
پسنوشت.
تا آخر هفتهی بعد.
درضمن جهت تبادل لینک اماده ایم نظر فراموش نشه