سلیقهِام تغییر کرده
سلیقهام تغییر کرده.
در داستان، اوّل از همه این تغییر، پَرَش پَرِ نویسندهای را گرفت که دیشب برایم داستان کوتاه فرستاد. گفت چطور بود. گفتم بد بود. البته بیارزش نبود، ولی بد بود. و دیگر همین شدهام. بد است. چیزهایی که میخوانم بیشترشان بد است، و پیش از بد. (برای بد نامیدنش دلیل دارم حتما.) و بد است. سلیقه دارد تغییر میکند. یادم میآید کمتر سن که داشتم یا همین چند وقت پیش، این قدر بدم نمیآمد. میتوانستم به شیار 143 نمرهی بالا بدهم، یا به فیلم آخرِ حاتمیکیا. ولی الان به شیار صفر میدهم (نه بیارزش البته) و به فیلم حاتمیکیا، یک و نیم ستاره. دیگر همین شدهام. دیگر نمیتوانم تحمّل چیزی را کنم که به نظرم اشتباه است. طاقتم سرآمده و چیزی را که بد باشد میگویم بد است. اگر کسی الان ازم بپرسد میراث آلبرتا چطور است، میگویم بد و حتما بد. و بدهای دیگری. بدهای فراوان. مطالب ژورنالیستی بد و یکی از این بدنویسها خودم هستم. در همین وبلاگ. در مطالبی که نوشتهام. مطالب سردستیِ ذوقیِ ژورنالیستیِ بد. دوباره اسطورهها را باید با این نگاه بخوانم و احتمالا پَرم بگیرد به پَرِ آنهایی که فکر میکردهام اسطورهاند یا اسطوره مینویسند. و چقدر برخی از اینها در داستانهایشان بد هستند. و در نگاهشان یا در مقالههایشان.
ّبرخی از نقدهای من: عصر یخبندن، مرگ ماهی، من دیگو مارادونا هستم، چهارشنبه نوزده اردیبهشت، روباه، خداحافظی طولانی، شیفتِ شب. البته من نمرهام را از فیلم افخمی پس میگیرم.