درباره مخملباف
یالطیف
در موردِ محسن مخملباف مصاحبه های زیادی را خواندم. حتی مجله ی اصلاح طلب شهروند امروز هم در شماره ی 18 خود به مخملباف پرداخته بود و او را نقد کرد.
شهروند امروز در این پرونده به مخملباف تاخت.
بگذارید بخشی از آن نقدها را در این جا منتقل کنم. این جملات را محسن آزرم نوشته که به نظرم نقدی درست و به جاست:
هر هنرمندی نیز ریشه در خاکی دارد و به همین علت ویژگی و بوی خاص آن خاک را میگیرد. اما مصرفکننده ثمره هنرش، همچنانکه میوه درخت پسته، نمیتواند به خاک آن درخت محدود بماند. حتی میتوانیم پسته را در خاک فرانسه هم بکاریم و پستهای داشته باشیم با طعم فرانسوی و همچنان پسته، پسته باشد. چرا نه؟!
چرا فکر میکنید که خدا فقط میخواسته ما ایرانیها را خلق کند و از روی اشتباه کشورهای دیگر را آفریده و فقط این ما هستیم که عزیزکردههای خداییم و بقیه دشمنان او... این مرزهایی که میکشیم و قضاوتهایی که میکنیم که چه کسی پایش را از دایره گذاشت بیرون، چه کسی از حوزه نظام ارزشی که ما ایرانیها تعیین کردهایم، فراتر رفت، این یکی رفت به خارج پناهنده شد، پس بد است.
بشری را نسبت به آلام بشری تحریک کنی. نه اینکه عقدههای شخصیات را، دایرههای تنگ نظریات را انتشار دهی. وقتی قلممو را در دستت میگیری و وارد حوزه وسیع رنگ و فرم میشوی، از خودت بپرس آیا مضمونی که داری خالهزنکی نیست؟
وقتی رسانه جمعی دست توست، باید درد بشری را مطرح کنی. باید سلسله اعصاب حساسیت بشری را نسبت به آلام بشری تحریک کنی. نه اینکه عقدههای شخصیات را، دایرههای تنگ نظریات را انتشار دهی. وقتی قلممو را در دستت میگیری و وارد حوزه وسیع رنگ و فرم میشوی، از خودت بپرس آیا مضمونی که داری خالهزنکی نیست؟
آیا میشود زمانی در وطنم ایران، هویت ملی ایرانیان به هویت قومی و سیاسی و جناحی آنها بچربد. یعنی ما به عنوان یک ملت، منافع ملیمان را مقدم بدانیم بر منافع جناحی و شخصی و فرقهای و صنفی. این یک رویاست، از قدیم گفتهاند آرزو بر جوانان عیب نیست ما که دیگر پیر شدیم؛ اما چه میدانی شاید یک روزی شد.
این هم از جملاتِ امیر پوریا:
مجموعه این فراز و فرودها، از مخملباف جز شبحی از یک نام همیشه مطرح و مهم ولی از حالا به تاریخ پیوسته در هنر و سینمای ما چیزی به جا نمیگذارد. تاسف و اینها هم تا زمانی که چنین یکطرفه است و از سوی خود او با واکنشی جز برآشفتگی و پرخاشگری معمولا غیابی علیه نوشتههای ما رو به رو نمیشود، سودی به حال کارنامه آن جوان نابغه 20 سال پیش نخواهد داشت. این درست است که نبوغ هرگز ته نمیکشد، اما میتواند همان گونه که آدمی را به اوجهای مقطعی رساند، به زمین گرم هم بزند و عامل ارتقا و سقوط را یکی کند.
از عوارضش از جمله این است که هیچ گاه فرصت پذیرش خطا را به خودت نمیدهی، مگر آنکه بخواهی هربار نسبت به خطاهای عموما ایدئولوژیکی که در گذشته خود مییابی، واکنش تندی نشان بدهی و باز بگویی این بار دیگر مطلقا دارم درست میاندیشم و درست پیش میروم. تابعیت کور فرانسه، از جلوههای همین عوارض بوده. خب، تمامی که ندارد؛ ایستگاه بعدی کجاست؟ به تخریب کدام ایده درخشان یا خدشهدار کردن کدام هویت فردی و اجتماعی و فرهنگی قرار است بینجامد؟ کسی یادش هست که وقتی دوست قهرمان درب و داغان فیلم عروسی خوبان در آتلیه عکاسیاش از دختر جوانی عکس بیحجاب میگرفت، حاجی به طعنه به او میگفت «قرمساق شدی»!؟
امیر قادری در این پرونده جملاتِ مهمی دارد:
به هر حال میتواند یک نسل را تباه کند. این جمله یوسفعلی میرشکاک را تا به حال 10 دفعه نقل کردهام، خدا عمر و تریبونی بدهد که صد بار دیگر هم نقلاش کنم: مخملباف از سطحیت مسلمانی، به سطحیت روشنفکری رسیده بود. و راستاش را بخواهید، این حکمی است که درباره بسیاری از تصمیمها و واکنشهای دیگرمان هم صادق است. چه وقتی سرگرمی را کنار میگذاریم و چه وقتی به بدترین شکل سراغاش میرویم و ترویجاش میکنیم. چه وقتی... میترسم هر مثالی بزنم و گرفتاری درست شود. خلاصه نتیجه سطحیت و تندروی در اولی، همیشه شده دومی، که کاملا قطب مخالفاش است و با این وجود، هیچ دردی ازمان درمان نمیکند. گیرم لباساش عوض شده باشد.
حالا که اما بیشتر فکر میکنم، میبینم که اصلا شاید دلیل موفقیت و برد مخملباف، همین شعار دادن و سطحیگراییاش بود. چه در مضمون و چه در اجرا. ذهن منتقد و جامعهشناس و شاعر ما، برای درک و دریافت شعارهای متنی و فرمی، آمادهتر بود. همه یک نماد گلدرشت را سریعتر میگرفتیم و درک میکردیم تا ایدهای که از دل یک داستان، به ظرافت بیرون کشیده شود. نیمه اول فیلم تجاری «دستمزد» مجید جوانمرد و سکانس تونل وحشت «دیوانهوار» کامران قدکچیان و حضور بهرام رادان در «ساقی» محمدرضا اعلامی، خیلی واقعیتر از همه اشارات هنرمندانه جعلی و شعارهای نسبیگرایانه و ایدههای فانتزی فیلمهای مخملباف بود. فاصله میان چیزی که خوب یا بد، به هر حال وجود دارد و با آدم بزرگ میشود، چیزی که الصاق میشود و اضافه میشود و چون جای وصلهاش معلوم است، همه میتوانند آن را ببینند. پس برایش دست میزنند و هورا میکشند.
جملاتِ آرش خوش خو هم شنیدن دارد:
اتمسفر آرمانگرای آن دوران او حضوری متفاوت داشت. فیلمهای او در تضاد با فضای ایدهآلیستی آن سالها، هجوم سنگدلانه- و البته فرصتطلبانه- واقعیت خشن و خشونت واقعی بودند. این مخالفخوان پرهیاهو، از غافلگیر ساختن و شوکه کردن مخاطب لذت میبرد. شیفته شکستن تابو بود، چه وقتی به عنوان سینماگر مطلوب و پراستعداد بچه مذهبیها، پرچمدار سینمای ایدئولوژیک شد و صراحتا عنوان داشت که حتی از ایستادن در کنار نامهای بزرگ سینمای روشنفکرانه، ابا دارد و چه وقتی در یکی از آن گردشهای مستمر و پرشمارش، از آن پایگاه فاصله گرفت و به جای ساخت فیلمهای ایدئولوژیک، مجموعهای از فیلمهای افشاگرانه، جاهطلبانه و جنجالی را در یک فاصله زمانی 8-7 ساله (1372-1365) تولید کرد. وجه آیزنشتاینوار او جای خود را به یک فرانچسکو رزی کوچک داد، با تهمایههایی از دامیانو دامیانی و کاستا گاوراس.
در آن دوران ما تشنه حضور یک فیلمساز معترض و افشاگر و صریح بودیم. فیلمهای فرهیختهوار و انتقادی مهرجویی (اجارهنشینها، هامون و بانو) برای طبع جوان ما بیش از حد اشرافی و بورژوا مابانه محسوب میشد و صداقت تکاندهنده کیمیایی نیز برای طبع خام ما، از مد افتاده بود. مخملباف با دستفروش، عروسی خوبان، شبهای زایندهرود و هنرپیشه دقیقا آن چیزی بود که ما احتیاج داشتیم. هوشمندی ژورنالیستی فیلمهایش آنچنان فراگیر بود که نمیگذاشت سطحیبودن فیلمهایش، آزارمان دهد. نمایش او از فقر، روابط غیرانسانی در حاشیههای جنوب شهر که با میل گروتسکوارش در نمایش جنبههای حیوانی انسانها و گرفتن تصاویر دفرمه از آنها تشدید میشد، دستفروش را همچون آواری بر سر بیننده خوشخیال آن دوران خراب کرد. دو سال بعد، عروسی خوبان، دیگر کاملا ما را از خود بیخود کرد.
در این میان حرفِ مسعود ده نمکی را هم نباید فراموش کرد:
برای مطالعه روحیات و تحولات فکری مخملباف کافی است به «توبه نصوح» و «سکس و فلسفه» نگاه کنید زیرا این دو فیلم میزان و تراز خوبی است برای بازنگری. البته قطعا در این میان عوامل شخصی و سیر تکامل فکری قابل ملاحظهای نیز وجود دارد. یکی از این عوامل «برنتابیده شدن» مخملباف از «عروسی خوبان» به بعد است؛ هنرمند متعهدی که حاضر نبود با بیضایی در اکتسریم لانگشات بایستد و مهرجویی را به خاطر موفقیت فیلمش تحسین کند. به حضورهای متعدد او در کن که نگاهی بیندازیم میبینیم هر سال تغییر کرده تا اینکه بالاخره امسال دیگر کاملا تغییر کرد و نماد پذیرش یک هویت جدید شد. او تنها در حوزه هنری «مخملباف» بود چون میخواست یک بچهمسلمان متفاوت باشد اگر نه در عالم روشنفکری که روشنفکرتر از او فراوانند.
همانطور که نمونهاش را در «فریاد مورچگان» دیدیم موقعی که رفت حرفهای اومانیستی بزند، ناموفق بود به این دلیل که در مورد اومانیسم، عشق، سکس و... خود غربیها خیلی قشنگتر از اینها حرف زدهاند و میزنند. با همه اینها مخملباف هنوز در داخل کشور ما «متفاوت» به حساب میآید چون بعضی فکر میکنند به گونهای حرفهای جهانی میزند و مطالبات عمومی انسان را فارغ از مرزها و ایدئولوژیها طرح میکند، اما واقعیت این است که عملا این مسائل در آثارش درنیامده و فقط اخیرا به نوعی نگاه شاعرانه و انسانی در فیلمهایش نزدیک شده، آن هم فقط در محتوا و در فرم هنوز درگیر تعارض شخصیتی با ایدئولوژیهای قبلیاش است و در نتیجه با هر فیلم که جلو میآید یک پرده را میدرد.
البته دیگرانی هم در آن پرونده قلم زدند که می توانید به آن رجوع کنید و بخوانید.
اما من دلم راضی نمی شد. احساس می کردم چرا باید مخملباف به عنوان جوانی مستعد و هنرمند این چنین سست شود و برگردد... تا این که مصاحبه ی امیرحسین فردی داستان نویس معاصر و از رفقای قدیمی محسن مخملباف را دیدم. این را بگویم امیرحسین فردی رمان معروفی به نام اسماعیل نگاشته است و البته 24 سال است که مسئول کیهان بچه هاست.
این یکی از صادقانه ترین و زیباترین مصاحبه هایی است که من دیدم. کسی به سوالات حسین قدیانی پاسخ می دهد که خیلی راحت و بی پیرایه آن چه را در مورد مخملباف می داند را ما در میان می گذارد. هر چند من پاسخ تمام پرسش هایم را نگرفتم، ولی این مصاحبه واقعا کارگشاست و کلی حرف دارد. می توان نامش را گذاشت مخاطرات آرمان خواهی.
محسن مخملباف را خیلی دوست دارم، ولی ای کاش او هم کمی خودش را دوست بدارد. امیرحسین فردی در این مصاحبه از آینده ی تلخ مخملباف سخن می گوید، ولی من از خدا می خواهم گمشده ی اصلی مخملباف را به او بچشاند. چه می شد اگر مخملباف عوض می شد! لحظاتی از این مصاحبه را با اشک گذارندم. خدایا... خدایا... خودت عاقبت ما را زندگی در اتمسفر اهل بیت قرار ده.
و اما این مصاحبه ی خواندنی که من فقط بخش مربوط به مخملبافش را در این جا آوردم:
جناب فردی! شما در گذشته با محسن مخملباف سابقه دوستی و همکاری داشتید. چرا مخملباف عوض شد؟
اتفاقا مخملباف اصلا عوض نشده! آن زمان هم تند و عصبی و یکدنده و پرخاشگر بود، حالا هم همین خصوصیات را دارد.
ولی آن دوره علیه ضدانقلاب تند بود و الان علیه انقلاب.
برای محسن، تند بودن ملاک است، نه انقلاب و ضدانقلاب. مشکل او این بود که قبل از تهذیب نفس و تحصیل اخلاق پا در گلیم فرهنگ و سیاست گذاشت و الا الان هم محسن، همان محسن حوزه هنری است. الان هم دارد فحش میدهد، آن زمان هم ناسزا میگفت. فقط مخاطب داد و بیدادهایش فرق کرده.
از آن روزها بگویید؛ تاریخ جالبی است.
سال 58 به همراه فرجالله سلحشور از مسجد «جوادالائمه(ع)» رفتیم خیابان فلسطین شمالی، حوزه اندیشه و هنر اسلامی. قرار بود در حوزه، بچههای انقلابی به جای فعالیتهای کوچک، کارهای بزرگتری بکنند. ما رفتیم و آنجا عضو شدیم. من مخملباف را 3-2 ماه بعد از اینکه رفتیم حوزه دیدم.
نخستین برخوردتان با مخملباف یادتان هست؟
جلسه قصه داشتیم. این سمیرا خانم آن موقع بچه قنداقی بود در بغل محسن. یک دست مخملباف، سمیرا بود، یک دستش کتابی به اسم «ننگ» که مجموعه داستان بود. جلد سفیدی هم داشت که وسطش با جوهر مشکی شده بود. با بچه آمده بود جلسه قصه. ما در حوزه میخواستیم مسیر تاریخ را، جهتگیریهای دنیا را عوض کنیم؛ زود، حوصله هم نداشتیم! آن زمان آرمانگرایی در اوج بود.
آن زمان چه کسانی در حوزه بودند؟ مجید مجیدی ؟
نه مجید بعدا آمد.
میرشکاک بود؟
اینها بعدا آمدند.
سیدمهدی شجاعی؟
او هم بعدا آمد و خیلی هم در حوزه نماند، تا آنجایی که من خبر دارم. نخستین روزی که وارد حوزه شدم، دیدم یکی دارد تابلو میکشد. خسروجردی کار میکند و لطیفه میگوید. علی رجبی هم بود؛ پسر مرحوم دوانی، داشت نقاشی میکرد. چند تا خانم هم بودند که اسمشان یادم رفته. البته خیلیهایشان چهره نشدند. دفتر ما در حوزه اندیشه و هنر اسلامی، خانه قطبی بود که رئیس سازمان رادیو- تلویزیون دوران شاه بود. در سال 61 گفتند حوزه باید برود زیر نظر سازمان تبلیغات اسلامی. بعضی از دوستان سر همین جدا شدند بویژه که واژه زمخت«تبلیغات» خیلی با هنر جور درنمیآمد و فکر میکنم بچههای منتقد حرفشان حق بود و کار حوزه را دستخوش مدیریتهای سلیقهای سازمان تبلیغات میکرد. بعد هم آقای زم آمدند. من البته بنای جدا شدن از حوزه را نداشتم و به حوزه تعلق خاطر داشتم بویژه که با بچههای حوزه هم دوست شده بودیم. در آن مقطع یک پرسشنامهای به ما دادند و یکی از سوالها این بود که شما تا به حال در عمرتان گناه کردهاید؟!!
حالا گناه کرده بودید یا نه؟
چه جوابی میدادم؟ اگر نمیگفتم گناه کردهام، این خودش گناه است. اگر میگفتم گناه نکردم، این هم دروغ است. من مات و مبهوت مانده بودم که این سوال از کجا درآمده! و همانجا احساس کردم حوزه جای من نیست و این آدمها با این بینش میخواستند در حوزه مدیریت کنند روی یک عده هنرمند نازک طبع! جالب اینجاست که مخملباف پشتسر این چیزها بود و حمایت میکرد. خلاصه! من با دلی گرفته آمدم کیهان.
چه سالی؟
61. از حوزه تا کیهان، پیاده آمدم. دفتر کیهان را هم بلد نبودم.
با چه واسطهای آمدید کیهان؟
دوستانم آنجا بودند؛ آقای رخصفت به من گفت سردبیر کیهان بچهها از اینجا رفته و حیف است که مجله به حال خود رها شود. رخصفت گفت: تو میتوانی مجله را سرپا نگهداری. فضای باز کیهان برایم در مقایسه با فضای بسته حوزه خیلی جالب بود و در کیهان ماندگار شدم. بعد هم در جلسه شورا گفتند کسانی که در 2جا کار میکنند باید یک شغل داشته باشند، منظورشان من بودم! و من هم کیهان را انتخاب کردم. مخملباف هم گاهی میآمد.
در نامهای که اخیر به مخملباف نوشته بودید، این احساس میشد که مخملباف حتی زمانی هم که مثلا خوب بود، بد بود. به خاطر همان که اشاره کردید؛ بدون تهذیب آمده بود سراغ سیاست.
مخملباف زیاد مهم نیست. از نظر من هم خودش چندان اهمیتی ندارد ولی سوژه خوبی است تا برای تندروها و افراطیها سرمشق شود. مهمترین مشخصه مخملباف، تندرویاش بود؛ یک تندروی وحشتناک و غیرقابل اغماض. بهعنوان نمونه ما یک کلاس گرافیکی در حوزه داشتیم که دانشجویان جذب آن شده بودند. من در دفتر کارم نشسته بودم و یکدفعه دیدم از حیاط حوزه صدای عربده و داد و بیداد میآید. من در آن زمان مسؤول حوزه بودم و هر دوطرف، چه بچههای سازمان تبلیغات، چه بچههای حوزه روی شناختی که از من داشتند در دوره انتقال، مرا کردند مسؤول حوزه. من آمدم بیرون دیدم محسن دارد فحاشی میکند و حرفهای رکیک میزند. به محسن گفتم: چی شده؟ گفت: چشمت روشن! بعد یک فحش خیلی بد به دانشجوی پسری داد که داشت با یک دانشجوی دختر، خیلی محترمانه صحبت میکرد. گفتم: چه اشکالی دارد؟ گفت: حوزه جای این قرتیبازیها نیست. بعد گفت: اینجا یا جای من است یا جای اینجور کارها. من گفتم: حوزه جای کار هنری است و اینها دارند در حوزه هنرشان با هم حرف میزنند. بعد هم گذاشت، رفت. مخملباف یک چنین روحیهای داشت. من هنوز دلم برای آن پسر دانشجو میسوزد. محسن، شخصیتش را خرد کرد. همینطور آن دختر را.
و حالا همین مخملباف«سکس و فلسفه» را میسازد.
محسن میگفت زن حق ندارد جورابش پاره باشد. همه اینها را میگفت ولی نماز نمیخواند. گاهی هم که میآمد نماز، با اکراه میآمد. خوب یادم هست که سرسری میخواند. خیلی وقتها که اصلا نماز نمیخواند.
مخملباف علاوه بر اینکه چند صباحی یک رفاقتی با پدر ما داشت، همسایه ما هم بود. مادرم تعریف میکند که خانم مخملباف میآمد خانه ما و از محسن شکایت میکرد که نمیگذارد ما روی فرش بخوابیم و میگفت مسلمان باید در جای زمخت زندگی کند.
خیلی رفتار غیرمتعارفی داشت. البته بخشی از رفتارش به خاطر این بود که مخملباف نه کودکی کرد نه نوجوانی و نه جوانی. در همان بچگی خیلی مشکل داشت؛ مشکلات خانوادگی و مشکلات دیگر. بعد هم در سن 17سالگی افتاد زندان و به خیال خودش قهرمان شد.
ماجرای برخوردش با مستخدم حوزه چه بود؟
حوزه باغ بزرگی داشت و نیاز به باغبان داشت. این باغبانها از قبل در حوزه بودند و کاری هم به کار کسی نداشتند. با خانواده هم بودند و در یک گوشه حوزه 2 تا اتاق داشتند و با زن و بچه زندگی میکردند. یک روز مخملباف گیر داد که ما باید اینها را بیرون کنیم؛ اینها جاسوس هستند و ستون پنجم ضدانقلابند. من به محسن گفتم: روی چه حسابی همچین حرفی میزنی؟ و بر فرض که چنین باشد، آیا این وظیفه ماست؟ مگر مملکت قانون ندارد؟ من این حرفها را که زدم محسن عقبنشینی کرد. 2 روز بعد گفت: باید شورا تشکیل شود که اینها را بریزیم بیرون یا نه. بعد هم رفت آنقدر در مخ این بچهها خواند که شورا قبول کرد اینها را از حوزه به طرز بدی انداختند بیرون. بعد هم باغ حوزه شروع کرد به خشک شدن. نه باغبانی آوردند نه کسی به گلها آب میداد. من واقعیتش روزی یکی- دو ساعت کارم شده بود آبیاری درختان و گلهای حوزه. محسن استاد این بود که عواطف آدمها را زیر پایش له کند. من یک روز به شوخی به مخملباف گفتم: محسن! اگر روزی کسی را پیدا نکنی، با چه کسی دعوا میکنی؟ سمیرا آن موقع تازه راه افتاده بود، گفت: با این سمیرا دعوا میکنم، اینقدر دعوا میکنم تا خودم را تخلیه کنم. بله، همچین آدمی بود. سرهمین من میگویم محسن هیچ تغییری نکرده.
آن زمان حال ضدانقلاب را میگرفت، الان...
الان دارد حال خودش را میگیرد. پیشبینی من برای محسن، آیندهای بسیار خطرناک و تاریک است و روزگار خوبی نخواهد داشت. محسن الان دارد خودزنی میکند.
آخرین باری که مخملباف را دیدید، کی بود؟
هفتههای منتهی به پایان جنگ.
کجا؟
آمده بود این اواخر اطراف مسجد جوادالائمه(ع). آنجا زندگی میکرد. آخرین شهیدی که ما در مسجد داشتیم، «حسن جعفربگلو» بود. حسن خیلی باسواد و بااستعداد بود. بچه باادبی بود. محسن با من و حسن میآمد حوزه. یک موتور فسقلی هم داشت که ما را سوار میکرد. ما خیلی به هم نزدیک شده بودیم. محسن تازه وارد کار سینما شده بود که مصادف شد با شهادت حسن. ما داشتیم پیکر حسن را تشییع میکردیم. از 13 متری حاجیان که آمدیم سر چهارراه امامزاده عبدالله، دیدم محسن سر چهارراه ایستاده و همینطور دارد نگاه میکند. من از جماعت جدا شدم و رفتم پیش محسن گفتم: این حسنهها! گفت: آره میدونم. فهمیدم! گفتم: نمیآیی برویم. گفت: نه، من که با حسن این حرفها را ندارم. حالا محسن با حسن یک عمری نان و نمک خورده بود. من همانجا فهمیدم بریده. قبلش شک داشتم اما آن روز مطمئن شدم. بعد هم یک روز آمد در خانه ما و با موتور رفتیم بیرون. به محسن گفتم: عالم سینما چه جوری است؟ گفت: عالم خیلی بدی دارد. یکی از این کارگردانها آنقدر خودش را معتاد کرده که حال ندارد برود روی سن جایزهاش را بگیرد. این نظرش بود راجع به سینما. من به او گفتم: اگر این دنیا اینقدر بد است، تو آنجا چکار میکنی؟ البته این ربطی به سینما ندارد. محسن هر جای دیگری هم میرفت به همین جا کشیده میشد. ما وقتی از حوزه آمدیم کیهان، 5 نفر بودیم: من و مصطفی رخصفت و تهرانی و محسن پلنگی و آقای گرامی. بعد ما فهمیدیم در حوزه فیلمی ساخته شده به نام «استعاذه». محسن همان زمان که ما از حوزه آمدیم کیهان کلی برای ما حرف و حدیث درست کرده بود که اینها لیبرال بودند که از حوزه رفتند و ما که در حوزه ماندیم حزباللهی هستیم. ما فیلم «استعاذه» را که دیدیم، دیدیم خیلی این بودار است؛ در فیلم، 5 نفر بودند که دارند از دست شیطان فرار میکنند، غافل از آنکه شیطان در وجودشان لانه کرده و از چنگال شیطان هیچگونه رهایی ندارند. بعد یکی به ما از قول مخملباف گفت: محسن برای شما 5 نفر این فیلم را ساخته! یک همچین آدمی است مخملباف. محسن به خیلی افراد پشت کرد و از جمله به خودش. مشکل مخملباف سینما نبود، خودش بود. در هر حال محسن یک تراژدی است در میان دوستان بعد از انقلاب ما. الان هم نوشتههایش فارغ از محتوا، نثر بسیار مستهجن و غیرادبیای دارد و از نظر فرم بسیار سست است. اینها نشان میدهد محسن تهی شده. حالا این آدم شده رهبر مبارزه(!) محسن پایان غمانگیز یک زندگی است و بعد از این من معتقدم مخملباف دیگر نمیتواند فیلم بسازد چون از درون هیچ هنری برای عرضه ندارد و تهی شده.
این تهی شدن دقیقا به چه معناست؟
محسن تمام اندوختههایش را هزینه کرده. نثر این روزهای محسن نشان میدهد که این آدم هیچ معاملهای ندارد و کفگیرش به ته دیگ خورده. من نمیدانم غرب با این آدم چه خواهد کرد. وقتی که تاریخ مصرف این آدم تمام شد، مقصد بعدیاش کجا خواهد بود و آیا اصلا جایی راهش میدهند؟
و شما هنوز دلتان برای مخملباف میسوزد؟