تیلِم
روایتِ بدونِ گلِ میثم امیری
پیشنوشت: این مطلب دربارهی قنبر نیست، روشن نیست کی میتوانم از نسبتم با وی بنویسم. نسبتی که کوشیدم تا اندازهی در رمانِ تازهنوشتهشدهام بازش کنم.
بدننوشت:
ازم سؤال شرعی میپرسد. وقتی کسی ازم سؤال شرعی میپرسد، دوست دارم ژستِ الاحقر بودن به خودم بگیرم و بگویم البته من که در این زمینه دانشی ندارم، ولی... این ولیِ ادامه آب روی آتشِ همهی بحثهای پیشین است. این ولی، یعنی آن گفتهی نخست، یک تعارفِ خودمانی بود که تازه خودمم هم قبولش ندارم. این سختترین بخشِ پاسخ دادن به هر پرسشیست.
وقتی ازم سؤال پرسید، بیش از آن که پاسخ من را بخواهد، آنچه را که خود میخواهد دنبال میکند. چنانچه که من بیش از آن که بخواهم پاسخ او را بدهم، آنچه را که دوست دارم گفته شود میگویم.
نه من به پرسش او پاسخ میدهم نه او پاسخ من را میشوند. گویی حائلیست بین آنچه که من میگویم و آنچه که او میشوند. نوعی صافی این بین در میان است. این صافی پررنگکنندهی وجه خودخواه آدمیست. وجهی که نمیخواهد از کسی که برایش احترام قائل است پاسخی را که دوست ندارد بشنود. این صافیِ روانی، اندیشه دربارهی آنچه را که طرف میگوید میبندد. فرض کنید من دوست ندارم جملهای از رهبر دربارهی فتنه بشنوم. گویی با این مسأله در مقابل رهبر همرأی نیستم، ولی وقتی رهبر در اینباره سخن میگوید، این تکّه را نشنیده میگیرم. این نشنیده گرفتنها باعث شده من رهبر متفاوتی بشناسم در قیاس با رهبری که تو میشناسی. همان طور که خمینی من با خمینی تو فرق دارد. چون تو هیچ وقت بخشهایی از خمینی را نمیشنوی، چنانکه من.
او هم این طور بود. از من دربارهی صدقه و صندوق پرسید. انگار برایم بسیار احترام قائل بود، ولی برایم روشن نبود و نیست که آیّا همان چیزی را که من گفته بودم فهیمد، یا این که آن چیزی را که خود میخواست به جایش نشاند. سر تکان میداد. در حالی که من انگار داشتم به آنچه که او انجام میداد انتقاد میکردم، ولی او واژههایم را ابتدا تهی از معنا کرد و سپس آن معنایی را که خود میپسندید جایش نشاند. موقع پیاده شدن هم احترامی بیش از شخصیّتم به خرج داد و محکم بستن درهای ماشین را هم نشنیده گرفت و با لبخند از من دور شد. او صدای دوبله شدهای از من شنیده بود. لبزدنهای من را دیده بود، ولی واژهها را آن طور که میخواست در ذهنش با صدای خودش لب میزد. لبهایی که تکان میخورد لبهای من بود، ولی صدایی که شنیده میشد صدای خودش بود در ذهنش.
پسنوشت:
تا آخرِ هفتهی بعد.
حاج قاسم باد میوزاند. میخواند و میخواند و باد میوزاند. جلویش نشسته بودم. سرم را با نمرهی 4 زده بودم و او باد میوزاند. نگاه میکرد به صورتِ کودکانهام و به دستهای کوچکم و به لبها و لپهای سرخم، باد میزواند. نشسته بر کرسی، دست روی ملحفهی سفید میکشید و میوزاند. او سال بعد که تازه مدرسه رفتنم مدرسه رفتن شده بود از دنیا رفت.
حاج آقا قاسم پنکهای معنوی بود. دور میچرخید و باد میوزاند. من و میم و حا و آن یکی میم و شاید هم لام را مینشاند روبهرویمان و به سمتمان باد میوزاند. سیاهِ سردی بود آن سال، شیشهها بخار گرفته بود، ولی ما نزدیک قاسم نشسته بودیم و گرمِ نفسهای سرد قاسم بودیم. آن هم در خانهی قدیمی وسطِ باغ و سیاهی گرفتهی اطرافش.
تمام شادیام این بود که بنشاند من را جلوی خودش و باد بوزاند. سیمم را وصل کند. تمام تجربهام از قرآن تا هفت سالگی همین بادها بود. قرآنِ رسول را باز میکرد و میخواند: «قد افلح المؤمنون» و هر آیه را که میخواند، بازدمِ آیه را فوت میکرد توی صورتمان. 5 آیه طول میکشید تا به من برسد و جان به جان میشدم تا دوباره قاسم پدر بزرگِ پدریام به من برسد؛ بهش میگفتیم حاج آقا. یک صفحه هم بیشتر نمیخواند و کلا سه یا چهار فوت به من میرسید. سه چهار دیاکسیدِ کربنِ خالص که از هر اکسیژنی خالصتر بود. زیباترین تفریحِ کودکیام بادهای نفسهای او بود.
سینهزنی را هم از حاج آقا فراگرفتم. دکمهی بالای پیراهن را باز میکرد و محکم با یک دست میکوفت روی سینهاش. آن لحظه هم دوست داشتم جلویش باشم تا بادِ سینهزنیاش پرم را بگیرد. بخواند و سینه بزند و بوزاند که «امشب شهادتنامهی عشاق امضا میشود، فردا ز خونِ عاشقان، این دشت دریا میشود.» گریه کند و باد بزند و محکم بکوبد. محکمتر. من که نوهاش بودم خجالت بکشم از نگاه باقی به من که همسنم بودند و داشتند با تمسخر به سینهزنی محکمِ سراسر وجودی حاج آقا نگاه می کنند که توی خودش نبود. و من ولی مثل همسنهایم که نوههای حاج آقا نبودند فکر نمیکردم و دوست داشتم جلویش باشم و بادِ وجودش پرم را بگیرد. که «فردا ز خون عاشقان، این دشت دریا میشود.»
غبن و ناراحتیای هر شبِ تاسوعا را داشت. شبِ تاسوعاها خرج میداد در حسینیّه روستا. ولی ناراحتی داشت. صورتش سرخ بود، همین طور سینهاش مانند برگِ گلِ سرخ. شاید خلوتی گیر میآورد، میخواند و گریه میکرد و از این ناراحت میشد که «امشب شهادتنامهی عشاق امضاء میشود» و من نیستم. چه ناراحتی از این بالاتر که امشب شهادتنامهی عشّاق امضاء شود و من نباشم در بین آنها.
یکی تعریف میکرد شبِ عاشورای یکی از سالهای دور در هیأتی در مشهد یکی همین شعر را میخواند، بلندِ بلند گریه میکرد. های های. میخواند «امشب شهادتنامهی عشّاق امضاء میشود» و گریه میکرد و توی هق هقش ادامه میداد: «فردا ز خون عاشقان، این دشت دریا میشود.» میگفت مجلس تمام میشد و این مرد میخواند و گریه میکرد. میگفت یاالله را هم گفته بودند و داشتند چای پخش میکردند و این مرد میخواند و میگریست که امشب شهادتنامهی عشّاق امضاء میشود. این دوست تعریف میکرد اتّفاقا فردایش در حرم امام رضا بمبگذاری کردند، مردِ گریان دیشبی هم شهادتنامهاش امضاء شد و رفت.
حاج آقا شاید ناراحتِ این جا ماندن بود. گریههاش و حالهایش. حتّی وقتی قرآن میخواند. وقتی که صورتش بهجت و سرور داشت و بازدمِ نفس مثلِ نسیم دریای خزر صورت را نوازش میداد، ولی چشمهاش مانند چشمِ آهوان بود؛ چشمانِ نمناک. چشمانی که همیشه منتظر ترکیدن بغضشان هستید. دوباره دور میخواند و فوت میکرد. دور میخواند و باد میزواند. برایم یک سال طول میکشید چند ثانیهای که باد به من برگردد.
این روزها که به ازدواج فکر میکنم این تجربهی وجودیِ ناب را پیگیرم. گفت ازدواج انشای صورت انسانیست. ما که نگفتیم چنین انشایی را قبول نداریم. دوست دارم با کسی ازدواج کنم که پایهی این تجربهی وجودی باشد؛ روبهروی هم بنشینیم، یک آیه او بخواند، یک آیه من بخوانم. توی صورت هم فوت کنم. به نظرتان زیادی رمانتیک فکر میکنم؟ البته معلوم است که باید قبلش مسواک بزنم، ولی حاج آقا همیشه عطر بهشت داشت نفسش. بینیاز بود از این که پلاستیکِ مسواک را به دندانهاش بکشد. از آنهایی که نزده وصلند. از آنهایی که دیاکسید کربنشان اکسیژن است. حاج آقا این طور بود. اگر اعتقاد به معصوم و وجودِ کاملش مانده از همان دیاکسیدکربنهاست. وگرنه من دینم را از کتاب اصول عقاید آقایان نگرفتهام؛ از فوت حاج قاسم گرفتهام. از دیاکسید کربنش که اکسیژن بود.
پسنوشت:
1. اینم هست.
2. آخر هفتهی بعد دربارهی آن یکی پدربزرگ هم باید بنویسم و مناسباتم با او؛ حاج قنبر.
3. هنرخانه و کتابخانه هم بهروز نیست. وسطِ چیزهایی هستم که میخوانم.