عکس کناری- خودت را روی زمین بنشان
به اینجا بروید و مسابقههای جام جهانی را مردمنگاری کنید. شاید بتوانید برندهی مسابقهی ما باشید. دوستانِ خوانندهی این وبلاگ حتما در این طرح شرکت کنند. بخش جنبی هم به عنوان بخش عکّاسی دارد. من حرفهایی هم در این زمینه دارم که اگر حال داشتید در همین پایین بخوانیدش. این حرفها را در حاشیهای کارگاهی که برای این مسابقه برگزار کرده بودیم، زدهام.
حتما شرکت کنید. اگر برنده شوید، یک شبِ خوب را در هفتهی بعد سپری خواهید کرد.
به نام خدا
سلام دوستان
خیلی خوش آمدید به کارگاه آموزشِ مردمنگاری رقابتهای جام جهانی فوتبال.
جلسه را به شکل کارگاهی برگزار کنیم، نه کاراگاهی. بنابراین از همهی دوستان میخواهم در بحث مشارکت داشته باشند.
بیش و کم میدانید که قرار است جشنوارهای به نام جام جهانی ایرانی برگزار شود و در آن ما مردم، رقابتهای فوتبال را مردمنگاری کنیم. من قرار است نیم ساعتی در اینباره حرف بزنم و بعد آقای دکتر یک مقدّمهی کوتاه بیان کنند. استراحت کوتاهِ ده دقیقهای میکنیم، بعدش بخش اصلی کارگاه را آقای دکتر رحمانی با مشارکت شما برگزار خواهند کرد.
خوب.
سخنرانها و روضهخوانها معمولا آخرِ حرفشان میزنند به دشتِ کربلا و روضه را سنگین میکنند. من میخواهم در آغاز بزنم به دشتِ کربلا. دشتِ کربلا را فرض کن. ما همه به امام حسین ارادت داریم. گفت درست است نماز نمیخوانم، ولی هیأت نروم که کلّا بیدین میشوم. ولی چه به شما آرامش میدهید؟ ما همه که اهل کشف و شهود و مکاشفه نیستیم که برویم از اهلش بپرسیم که داستان کربلا چه بوده. پس راه حل چیست؟ اعتماد به روایتها و نوشتههای تاریخی. میرویم لابهلای نوشتههای تاریخی. میرویم سراغِ نسخِ خطّی. میرویم سراغ ارشادِ شیخِ مفید. نگاه میکنیم، آرام میگیریم. میگوییم دمش گرم، هزار سال پیش آمد روایتهایی را از ماجرای دشت نینوا نوشت. یا اگر کسی زیاد غر غر کرد سرمان، لهوف را میکوبیم توی صورتش و میگوییم نگاه کن این بندهی خدا هشت صد سال پیش آمده اینها را نوشته. آن شاعری که میسرود، آن مدّاحی که شعر میخواند، آن سخنرانی که سخنرانی میکرد در ذهنمان نماند، آن قدر که لهوف ماند و روضه الشّهدا و کتیبههای محتشم کاشانی.
بیاییم نزدیکتر.
از یمین و یسار تاریخمان چقدر خبر داریم؟ از بالا و پایین رخدادهای تاریخیمان چقدر؟ خیلی کم! همین شده که الان در به در دنبال پیرمردی میگردیم که 28 مرداد 32 را برایمان روایت کند. تازه اگر شلتوک و آت و آشغال را قاطی روایتِ اصیل نکند که نمیتواند که نکند. بعد 60 سال کی میداند چه بوده و چه نبوده. آن هم در دنیای سیاستزدهی امروز که پر است از داییجان ناپلئونهایی که دو تا افسرِ ریقوی فسایی را لشکرِ تفنگدارانِ انگلیسی میدیدند.
چرا این قدر دور برویم؟ همین انقلاب خودمان. همین بهمن 57. میدانید روایتها و روزنوشتهاش را کهها نوشتند؟ من اسمشان را نمیآورم، ولی غالب روایتهای روزهای انقلاب را ما ننوشتهایم. منظورم از ما، ما مردم است. ما آدمهایی که حرف امام را باور کردیم و ریختیم توی خیابان. کسانی نوشتند که به امام میگفتند خمینی و آنجایی که جا داشت و فرصت و مجال، به امام متلک میانداختند دربارهی ظهور دوبارهی استبداد در قالب دین. همینها الان میآیند در شبکههای خارجی مینشینند و بریدهی روزنامه را جلوی دوربین میگیرند و به مردم میگویند نگاه کنید من اینها را همان روز نوشتم. من تنها کسی هستم که روایت و حاشیههای اعدام هویدا را نوشتهام. من تنها کسی هستم که اعدامهای روی پشت بام مدرسهی رفاه را در شبهای انقلاب نوشتهام. راست هم میگوید. بس که روایت اصیل است. و ما جا ماندهایم.
اهمیّت حرفِ من را شاید آدمهایی از جنس بهروز افخمی بفهمند. کسی میخواست از زندگی امام فیلم بسازد. که ساخت. ولی توفیقی نیافت. شاید افخمی دربهدر دنبال این بود که از امام بخواند و دربارهی امام بخواند. نه از زبانِ بولتننویسیانِ امروزی که حقوقشان ماه به ماه از بشکهی نفت به حسابِ کوتاهمدّتشان کارت به کارت میشود. بلکه از زبان کسانی که نزدیک بودند به واقعه. از همان روزها. نمیدانم افخمی چقدر حاضر بود بپردازد به نویسندهی باهوشی که امام را در مجلس شواری ملّی دیده بود و چند دقیقهای با امام حرف زده بود و بعد شرح این دیدار را جایی نوشته بود. حتّی تو بگو نویسندهی بدقلقی مثل صادق هدایت که امام را دیده بود و باهاش حرف زده بود.
چرا راه دور برویم؟ همین جام جهانی 98. شما چقدر حاضرید بپردازید تا از روایتهای داستاننویسانه و مردمنگارانهی حرفهای –و نه روزنامهنگارانه- بخوانید از روزهایی که تیم ملّی فوتبال ایران در فرانسه بود؟ از شبِ ژرلاندِ لیون. این را بگویم روزنامهگاری حرفهایست بسیار مهم و محترم و قابل اعتنا و لازم. ولی این کار ما ربطی به روزنامهنگاری ندارد. این کار که میگویم و با مثالهایم تا به حال به آن نزدیکتر شدهاید دربارهی مردمنگاری و حاشیهنگاریست. چیزی از جنس داستان سیستان رضا امیرخانی. و تا حدّی از جنس کارهای حمیدرضا صدر. که ما آنها را حلوا حلوا میکنیم وروی سرمان نگه میداریم و سپاس میگوییم پسری روی سکّوها را.
حتما وقتی رهبر انقلاب به سیستان و بلوچستان رفته بوده، خبرنگاران و روزنامهنگاران و عکّاسان زیادی همراه رهبر رفته بودند. ولی کدام روایت در تاریخ ماند و به عقیدهی برخی بهترین تبلیغ برای رهبر مملکت شد؟ داستان سیستان. قبول دارم که یک نویسندهی درجهی یک مثل آقای امیرخانی، کارش را خوب بلد است و میداند چطور حاشیهنگاری کند. ولی بحث اصلی این است که مردمنگاری یا حاشیهنگاری یا تکنگاری چیزی را در خودش دارد و چیزی را تبلیغ و بیان میکند که هیچ ژانر دیگری در نوشتن نمیتواند آن کار را انجام دهد. این که آن چیست، به عهدهی آقای دکتر. که خودم هم میخواهم از ایشان دراینباره بیاموزم.
اصلِ قصّه این است که بپذیریم مردمنگاری شعبهای از روزنامهنگاری نیست. مردمنگاری شعبهای از خبرنویسی نیست. بلکه این یک کارِ جداست. یک اثر و ژانرِ مستقل است. اگر بپذیریم که این یک نقطهی عزیمت متفاوت به روایت است، آنگاه شأنش را مییابیم. آنگاه درست مینگاریم و به صفحههای تاریخ به حسرت نگاه نمیکنیم. آنگاه میفهیم اگر در جام جهانی دیگری ستارهی موشرابی ما لگد به کلمنِ آب زد، چطور از مردمی بنویسیم که این طرف دارند بازی را میبینند و دربارهی ستارهمان حرف میزنند. میدانیم چطور از مردممان بگوییم که این واقعه را تحلیل میکنند. با وقت گذاشتن آن روایت ناب را از دلِ حرفهای مردم درمیآوریم.
اصلِ افتراقِ ما با هر کار سریع و آنی و برقآسای دیگر همین است. همین وقت گذاشتن. خبرنگار به واسطهی کارش باید به سرعت خبرها و تحلیلها را مخابره کند تا از دهان نیافتد و ایشان باید تا سو و گرما و نور این گون خاموش نشده، بهرهی ارتباطی از آن ببرد و منتقلش کند و تنور را گرم نگه دارد. که البته کاریست لازم و درست و بههنجار. امّا مردمنگاری کاری از جنس آتش زدنِ ذغال است. آرام و بیهیاهو. شما در آتش زدن گون نیاز ندارید بنشینید. سرپا هم میتوانید آتش بزنید و بروید. امّا در آتش زدن ذغال باید نشست. باید بدن را کنار اجاق آرام نشاند. این توصیفی از مردمنگاریست. مردمنگاری کاریست که اتّفاقا با تهنشین شدن پیش میرود. با رام شدنِ واقعیّت. با افساری که مردمنگار بر گردنِ اسبِ پرهیاهوی لحظه میاندازد و او را به این طرف و آن طرف میکشاند تا آرامش کند. تا بشناسدش. تا وقت صرف کند. سادهاش این میشود کاری که روزنامهنگار و خبرنگار باید در ده دقیقه انجام دهد، مردمنگار باید در صد دقیقه انجام دهد. باید روایت را مالِ خود کند. باید روایت را بسازد. باید واقعیّت را بشناسد. باید مردمنگاری کند. یعنی چه مردمنگاری؟ آقای دکتر خواهد گفت.
من تنها سعی کردهام از ضرورت کار بگویم. چه بودن و چگونه بودنش با آقای دکتر. من تنها خواستم بگویم مردمنگاری چه نیست و شبیه چه هست. همین. که گفتم مردمنگاری، روزنامهنگاری یا خبرنگاری یا کاری سریع و آنی و لزوما شوآفی نیست. آتش زدن گون نیست. سوارکاری بر اسبی چموش نیست. بلکه شبیه است به آتش زدن ذغال و رام کردن اسب و نه لزوما سوارش شدن.
توضیحات دربارهی خود مسابقه و چگونگی برگزاریاش را از خودِ سایت ما میتوانید ببینید. در آنجا توضیحات کوتاه و بهجایی دربارهی این مسابقه دادهایم.
باز هم یادتان باشد در کار ما فوتبال بهانه است. چرا فوتبال را انتخاب کردهایم، چون همه فوتبال را میبینند. پس این موضوع میتواند موضوع مردمنگاری باشد. وگرنه آمال ما جام جهانی ویواست. عشق مردمنگار باید این باشد که روزی جام جهانی ویوا را مردمنگاری کند. تقریبا کسی تا به حال نام جام جهانی ویوا را نشنیده که بخواهد مردمنگاریاش کند. جالب است بدانید جام جهانی ویوا، جام جهانی فوتبال است که بین 27 منطقهی تجزیهخواهِ جهان هر دو سال یک بار برگزار میشود. مثل کردستان عراق. ولی کسی از این جام جهانی خبری ندارد. که جدا از سیاسی بودنش، کیفیّت ورزشی لازم را ندارد و رسانهی تمامیّتخواه وقعی به آن نمینهد و اینجاست که راهِ ما از رسانههای خبری جدا میشود. ما باید از این جام جهانی که همه میبینندش، حرکت کنیم به سمت جام جهانی که هیچ کس نمیبیندش. هدف و آرزو یک مردمنگار باید این باشد که از فیفا به ویوا برسد. ان شاء الله این مسابقه، راهی باشد برای رسیدن از فیفا به ویوا. اگر من حق انتخاب داشتم بین جام جهانی فیفا در برزیل و جام جهانی ویوا مثلا در قبرس شمالی، حتما قبرس شمالی را انتخاب میکردم. ولی عیب ندارد، برای ما که از روایت عقبیم، همین فیفا هم غنیمتیست.
راستی مشهدی ظهور یادتان نرود.
مردمنگار آدمیست از جنس مشهدی ظهور. آرامترین آدمی که ممکن است به عمرت دیده باشی. مردِ تجربههای ناب. وقتی همهی انبارِ کاه آتش گرفته بود، دست راستش را مشت کرد و چسباند به گودیِ پشتِ کمرش و آتشِ گستاخِ زبانه کشیده تا آستانهی آسمان را نگاه میکرد. آرام و بیذرّهای نگرانی، تجربهی سوختنِ یک انبار کاه را به همهی تجربههای زندگیاش اضافه میکرد. وقتی مردم بهش اعتراض کردند چرا خاموشش نمیکنید: «گفت آتش نشانی تا ده دقیقهی دیگر میآید، هر کاری هم الان کنم بیفایده است و نمیتواند این آتشِ جهنّم را خاموش کند. پس بگذار نگاهش کنم.» نگاهش کرد. روی برگرداند از مایی که نگران انبار کاهش بودیم. کم از 5 دقیقه آتش نشانی آمده بود. من چیزی از آن سوختنها یادم نمیآید، جز لباس قرمز آتشنشانها. ولی مشهدی ظهور پنج سال بعد توضیح داد که چوبِ نرّاد بهتر از تبریزیست. و مردم متعجّب ازش پرسیدند چرا؟ از کجا میگویی؟ همان مردمی که دودِ آن آتشسوزی را هم ندیدند از بس هول بودند. ولی مشهدی ظهور گفت: «از آن آتشسوزی به یاد دارم. چون نصف سقف تبریزی بود و نصفش نرّاد. تبریزی اندازهی یک سیگار حاجی قنبر دود شد و خاکستر، ولی نرّاد اندازهی دو نخ سیگارِ شیراز حاجی قنبر، مقاومت کرد و کوشید که نسوزد.»
حاجی قنبر پدربزرگم بود که از شروع آتشسوزی آنجا بود و تا سوختنش نصفِ پاکت را از استرس و نگرانی کشید.
نمیدانم انتخاب با خودتان است علاقهمندان مردمنگاری. یا مشهدی ظهور باشید یا نرّاد. ولی حاجی قنبر نباشید که سیگار برای بدن ضرر دارد. والسّلام.
پسنوشت:
تا انتهای هفتهی بعد.
عکسِ کناری، عکسِ تنورِ خانهمان هست در مازندرانِ عزیز. من سالهاست ماه مبارک را تهران هستم. مثلِ الان که نزدیک میشوم به وقتِ افطار و تنها حسرتم مانده در یک دههی گذشته که افطارها را کنارِ مادر باشم. بینظیرترین افطارهایِ جهان را دارم از دست میدهم در تهران. انشاءالله شبِ عید را خانه باشم.