تی‌لِم

روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری
  • تی‌لِم

    روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری

مشخصات بلاگ
تی‌لِم
بایگانی

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهاب مرادی» ثبت شده است

سه شنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۲، ۰۶:۴۲ ب.ظ

نامه‌ای خوانده نشده به جناب آقای شهاب مرادی

یا لطیف
پیش‌نوشت:

این نوشته را مدّت‌ها پیش برای حاج آقا شهاب فرستاده بودم، ولی فکر کنم جناب‌شان این نامه را ندید یا نخواند یا فراموش کرد. چون حرفِ درگوشی در این نامه نوشته نشده است، دوباره آن را منتشر می‌کنم. قرار بود این نامه در اصل پیاده شده‌ی سخنرانی حاج آقا شهاب در مسجد امام صادق در شبِ میلاد حضرت رسول باشد. که نشد.

بدن‌نوشت:


بحث به انقلاب اسلامی کشیده می‌شود و گروهی در کلاس بر این باورند که روشنفکران در انقلاب اسلامی همان آرمان‌های مشروطیّت را دنبال می‌کردند. بحث در کلاس بالا نگرفته، ولی بین دو دسته از دانشجوها بحث گرم است. عدّه‌ای می‌گویند خیر، این طور نیست. بلکه در انقلاب 57 آرمان‌های روشنفکران عوض شده بود. سقلمه‌ای به دوست سیاسی که در حال نقّاشی عکس آقای خمینی‌ست می‌زنم:

- توی بحث شرکت نمی‌کنی؟

ابرویی بالا می‌اندازد و بی‌خیال می‌گوید:

- من که هیچ وقت روشنفکر نبوده و نخواهم بود، میراث نداشته‌ی بابام را طلب کنم. به من چه که آرمان‌های روشنفکری فرق کرده یا نه! چه اهمیّتی دارد؟

هنوز جوابش را کامل نداده، واژه‌ها را درست ادا نکرده است که دستانش سراغ طرّاحی می‌رود. پی همین بحث، طرح دانشجوی سیاسی برایم از بحث کلاسی جذّاب‌تر است. بعد از طرح امام، طرح مبهمی از شهیدی که روی خاک افتاده می‌کشد. انتهایش با خطّی خوش که انگار کلمه‌ها در آن به جان هم افتاده‌اند می‌نویسد: «اگر شهید نشویم، بالاخره خواهیم مرد».

مُرد و شهید رو‌به‌روی هم در طرح با هم‌درگیرند؛ گلاویزند.

بخشی از رمانِ تازه‌نوشته‌شده‌ی حقیر به نام «تقاطع انقلاب و وصال»

سلام حاج آقای شهاب مرادی

شبِ میلادِ پیامبر اکرم یادتان می‌آید؟! بحثی که در مسجد امام صادقِ میدان فلسطین عنوان کرده بودید و از حقیر خواستید آن‌چه را که شما روی منبر فرموده‌ بودید، من روی کاغذ بیاورم. من یک‌جورهایی فراموش کرده بودم که این کار را همان شب انجام دهم تا این که در سایتِ کافه سینما شما را دیدم خندان و شاداب و به قول رضا امیرخانی «قَدَحِ باده به دست» کنارِ سید رضا میرکریمی از سالنِ اکرانِ حوضِ نقّاشی بیرون می‌آمدید. دیدنِ همین عکس –و هم‌چنین دیدنِ ویدیو کلیپی از شما در شبِ میلاد قمر پرنور بنی‌هاشم که محمود کریمی رو به شما سرودِ طرب‌انگیز می‌خواند- انگیزه‌ای شد تا به مغزم فشار بیاورم که درباره‌ی منبرِ آن شب‌تان چیزی بنویسم. امّا به سه دلیل این کار را به کارِ دیگری تبدیل کردم. یک این که همه‌ی مباحثِ مطرح شده روی منبرِ رسول الله در شبِ میلادش در ذهنم نمانده است و ایمان صفرآبادی، که آن شب همراهم بود، مطلبِ دندان‌گیری در ذهن نداشت و فقط اشاره کرد: «شهاب خوب صحبت کرد». خسته نباشد. شیره را می‌خورد و می‌گوید شیرین است. این را که خودم می‌دانستم و برایم شفّاف بود که شما بد صحبت نمی‌کنید. دلیل دوّمم این بود که جنسِ پیاده کردنِ متنِ منبرها در مملکتِ ما دچارِ مشکل است. این کار حتّی در پیاده کردن بحث‌های آدم منضبطی (از نظرِ فکری) مثلِ شهید مطهّری –به خصوص بعد از شهادت‌شان- هم ممکن است دقیق نباشد. چون نوشته با صحبتِ روی منبر تفاوت‌هایی دارد. دستِ کم این که خودِ آن کسی که روی منبر حرف می‌زند باید به طورِ حرفه‌ای و با لحاظ کردنِ پاره‌ای از تفاوت‌های دو مدیوم منبر و نوشتار حرف‌هاش را روی کاغذ «ترجمه» کند. دستِ کم این که «فنِّ سخنوری» روی منبر، باید تبدیل شود به «قدرتِ کلمه» بر روی کاغذ. شاید موفّق‌ترین گفتارهای پیاده شده‌ی در این مملکت، سرقفلی دکتر علی شریعتی باشد که به اعتراف دوست و دشمن ادبیّاتِ قوی داشت و چه باک اگر بسیاری از مطالبی را که می‌گفت قبل‌تر می‌نوشت! بنابراین حتّی اگر حافظه‌ی حقیر یاری می‌کرد و همه‌ی مطالبِ شما در ذهنم می‌ماند، از پیاده کردنش اِبا می‌کردم، چون نه در تبدیل گفتار به نوشتار آدمِ باتجربه‌ای هستم، و نه این که لِمِ تبدیلِ منبرهای جذّابِ شما به نوشته‌ای جذّاب را می‌دانم. چون اساساً من پامنبری شما نبوده‌ام؛ جز در نهایتاً 5 مجلس به طورِ حضوری. بنابراین بهتر است این کار را فردی از پامنبری‌های «تیرِ» شما انجام دهد، به شرطی که حتماً خودتان بر آن نوشته نظارت داشته باشید. ضمن این که خودِ شما هم احتمالاً باید روی نوشته‌تان به اندازه‌ی منبرهای‌تان کار کنید تا خواندنی‌تر باشد. دغدغه‌های خوب –مانندِ مطلبِ اخیرِ وبلاگ‌تان- هم باید به شکلی پاکیزه از نظرِ ادبی و شکلی ارائه شد. چون در ساده‌انگارانه‌ترین نگاه هم فرمِ مطلب جهت‌دهنده به محتوایی است که ارائه می‌کنید. و دلیل سوّم همین متنِ بالا بود که از رمانم استخراج کرده‌ام و آن این که این جور کارها، به من ربطی ندارد. ما به همان طرح‌هایی که رویش متمرکزیم دل‌خوش‌تریم. طرحی مانند آیّا برای زندگی باید فقط به فقه تکّیه کرد؟! این که بخشی از منبرِ شما درباره‌اش بود آن طرحی است که می‌توانم درگیرش شوم و درباره‌اش کمی حرف بزنم. انشالله اگر قسمت شد، در دیدارِ حضوری بحث‌ها را با هم بیشتر بشکافیم.

چند نکته از منبرتان در یادم مانده‌است. بگذارید با سوّم شخص با شما صحبت کنم.

آقای شهاب مرادی تقریباً با یک ساعت و نیم تأخیر نسبت به ساعتی که در وبلاگش نوشته بود به مسجد امام صادق –که گویا زیرِ نظرِ دانشگاهی به همین نام بَرِ پلِ مدیریت است- رسید. 40 دقیقه‌اش را هم انداخت گردنِ چراغِ قرمزِ میدان سپاه که اتّفاقا من هم یک بار در دامش افتاده بودم. با این تفاوت که ده بیست نفری منتظرِ افطاری یکی از روزهای گرم تابستان بودند و من نیم ساعت بعد از اذان رسیدم!

آقای شهاب مرادی می‌گوید نباید اخلاق را از دین جدا کرد. اگر اخلاق از دین جدا شود، دیگر به چه دلیل آدم‌ها باید اخلاقی زندگی کنند. بنابراین شهاب از باب انگیزه‌ها این مسأله را نقد کرده است. این که انگیزه زندگی اخلاقی بدونِ تمسّک به دین چیست. او ضمناً آفت‌های چنین زندگی را برمی‌شمرد. زندگی که همه‌ی اصول اخلاقی منهای خدا در آن لحاظ می‌شود. آقا شهاب به‌درستی و شاید ناخودآگاه به مسأله‌ی ازدواج اشاره می‌کند. فهم من این است که اگر زندگی اخلاقی بدونِ خدا داشته باشیم، مسأله‌ی ازدواج در زندگی‌مان کم‌رنگ می‌شود و ما آدم‌هایی می‌شویم به ظاهر اخلاقی، ولی عزب‌اوغلی. چون خیلی از ما ازدواج را منوط کرده‌ایم به آماده کردن یا شدنِ! شرایط. و وقتی در هندسه‌ی اخلاقی‌مان، تضمینِ دولتی و «ضمانت غیر» را جانشین توکّل بر خدا می‌کنیم، ازدواج کردن‌مان به تأخیر می‌افتد. علّتش هم واضح است، چون از ضمانت واقعی «غیر» یا بی‌بهره‌ایم یا نسبت به آن بی‌اعتماد. از همین جا دو نتیجه‌ی سطحی و عمیق به دست می‌آید. نتیجه‌ی سطحی این که ازدواج نکرده‌ایم. چون توکّل به خدا را عملاً در معادله‌های زندگی‌مان به هیچ انگاشته و حتّی اندازه‌ی تضمین و بیمه و کارِ دولتی یا خصوصی برایش تره هم خرد نمی‌کنیم. نتیجه‌ی عمیق این که هیچ‌گاه در سایه تضمینِ غیر، اطمینان صددرصد حاصل نمی‌شود. حال که اصول اخلاقی بدونِ قواعدِ الهی نصب‌العین‌مان شده است و نتوانسته به ما اطمینان و آرامش بدهد؛ چه جای چاق کردنِ قلیانِ اخلاقِ بدونِ خداست؟ اخلاقی که نتواند انسان را به آرامش برساند، آیّا اخلاقِ درستی است؟

درباره‌ی این نبودِ اطمینان یا آرامش دوست دارم چند جمله‌ی دیگر بنویسم. وقتی ما آدم‌های حتّی به ظاهر مذهبی، توکّل و دستِ خدا را از زندگی حذف کرده‌ایم، چگونه می‌توانیم دیگران را به خدا دعوت کنیم. به خدایی که خودمان بهش اعتقاد نداریم. یک مثال ساده و البتّه هولناک بزنم. فرض کنید به منِ بچّه مذهبی بگویند می‌خواهیم 24 ساعت از زندگی‌ات را تحتِ نظر دوربین مداربسته ببینیم. من بدجوری می‌ترسم. در آن 24 ساعت سعی می‌کنم خودم را و اعمالم را به پاکیزه‌ترین وجه انجام دهم. حرفِ بد نزنم، کارِ بد نکنم و... معلوم است حضورِ این دوربین مدار بسته چه تأثیری روی زندگی‌ام گذاشته است! حال به من بگویند فلانی «عالم محضرِ خداست». شاید بگویم: «که لابد در محضرِ خدا گناه نکنید. برو خدا رسیدِ روزی‌ات را جای دیگری واریز کند.» عملاً می‌بینیم که نتیجه اسف‌ناک است. در زندگی‌ام، به شهادت آن 24 ساعتی که تحتِ نظارت دوربین مداربسته بوده‌ام، گزاره‌ی «عالم محضرِ خداست» به اندازه‌ی یک دهم گزاره‌ی «این محل به دوربین مداربسته مجهّز است» باورآفرین نبوده است... و چقدر مذهبی‌های جامعه‌ی ما به این دچارند... «این محل به دوربین مداربسته مجهّز است» موجّه‌تر است تا «عالم محضر خداست».

دلیلِ این زندگی اخلاقی بدونِ حضور خدا چیست؟ منبرِ آقای شهاب مرادی به بخش دوّم هم پاسخ‌هایی داده است. یکی از این دلایل را برگزیدنِ منابع معرفتی غیر از منبع اصیل معرفت دینی یعنی وحی است. وقتی انسان به احساسش، عقلش، عاطفه‌اش، فرهنگش، یا عادتش اعتماد می‌کند و همان را برای هدایت و زندگی کافی می‌بینید، در جریانِ زندگی‌اش دچار رنج و آسیب خواهد شد. چرا؟ چون این معرفت‌ها هیچکدام معرفت‌های صددرصد درستی نیستند. تاریخ بشر نشان می‌دهد که چطور عقل حتّی عقلِ جمعی، احساس، تجربه و فرهنگ فاجعه به بار آورده است. اما دید انسانِ مسلمان از این آبشخورها سیراب نخواهد شد. این به این معنا نیست که در جریان زندگی‌اش به این‌ها بها نمی‌دهد. بلکه در نظرِ مسلمان اصالت با وحی است. او باید به وحی اعتماد کند. و وحی را آقای شهاب مرادی به فقه معنا کرد. شاید فرصت نبود که این بخش از منبرش را بیشتر باز کند تا مراد از فقه یا همان روش زندگی در نظر سخنران معلوم‌تر باشد. در هر حال او در این بخش از فقه و احکام فقهی دفاع کرد و راه‌های فقهی را راه‌های درستی برای حلِّ مسائل فعلی جامعه دانست. او در این‌باره باز هم از ازدواج مثال آورد و آمارِ آزار جنسی در غرب را مؤیّد این معنا دانست که حتّی آزادی جنسی –که زمانی قرار بود با مغالطه‌ها و تمثیل‌های نابه‌جا در جمهوری اسلامی هم اجرا شود- هم نمی‌تواند یک جامعه را از مشکل‌ها رهایی بخشد. در حالی که راهِ رهایی در فقه نهفته است. چون راه‌حل‌های غربی مبتنی بر غریزه است و راه‌های قرآنی و فقهی مبتنی بر فطرت. (نمی‌دانم این جمله را آقای شهاب مرادی گفت یا نه. ولی در ذهنِ من چنین جای گرفته است که منظور آقا شهاب از این که روشِ فقهی درست و راه‌های غربی و مادّی اشتباه است از همین استدال سرچشمه می‌گیرد.)

سؤال‌هایی هم می‌توان پرسید که فقه و وحی را چه کسی درست می‌فهمد و تبیین می‌کند؟ به نظرم سؤال‌هایی از این دست که پیش از این هم پرسیده شده و پاسخ‌های خوبی هم به آن داده شد، می‌تواند به عنوان ادامه‌ی منبرِ آقای شهاب مرادی فرض شود. ولی حیف که همین یک شب و همین یک جلسه را در مسجد امام صادق مهمانِ آقا شهاب بودیم. در شبی که آقا شهاب تنها مطلعِ یک منبر طولانی‌مدّتِ دستِ کم ده شبه را سرود. به قول فصیحی هروی: «بعد از عمری که فصیحی، شبِ وصلی روی داد/ مردم دیده‌ی ما در سفر دریا بود.»

التماس دعای خیر

میثم امیری

زمستان 91

پس‌نوشت:
1. گفت‌وگوییِ اینترنتی با جناب آقای آرشِ سالاری باعث شد این مطلب را نشر بدهم. یادِ نوشته‌ی شهاب ثاقب مرادی به‌ خیر.
2. در سایت آقای دکتر عطا الله مهاجرانی کامنتی محترمانه ولی انتقادی نوشتم. یکی دو انتقادی را که ده دوازده سال قبل امیرخانی به رمان مهاجرانی گرفته بود نیز اضافه کردم. به رویش نیاورد آقای مهاجرانی و کامنتم را که به اصرار انتشار نوشته بودم، فیلتر کرد.
3. تا انتهای هفته‌ی بعد دعاگوی شما هستم.


۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۲ ، ۱۸:۴۲
میثم امیری
جمعه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۱، ۱۰:۰۱ ب.ظ

از داریوش آشوری تا شهاب مرادی

یا لطیف 

پیش‌نوشت:

رسم‌الخطِ (یا به قول استاد زبان‌نگاره‌) این نوشته از هم‌پوشی در جاهایی با زبان‌نگاره‌ی استاد بسیار ذوق‌زده است. این شاید مهم‌ترین وجه انتخاب این قلم بود در گزینش و معرفی آقای داریوش آشوری.

بدن‌نوشت:

در میان روشن‌فکریِ ایرانی ادای دقیق‌نویسی و درست‌گویی بسیار دیده می‌شود. منتها این محک وقتی در بوته‌ی نقدِ دیگر روشن‌فکری از همان نوع سنجش می‌شود، سست بودن کار آن که ادا درمی‌آورده معلوم می‌شود. این اتفاق، اگر به روند بدل شود، و اگر از خصومت و کینه‌خواهی دوری کند به رشد و بالغ شدن جریان‌های فکری مملکت کمک خواهد کرد. خاصه این که نقد بین هم‌نظرها باشد. یعنی آقای «آ» که با خانم «ب» هم‌نظر است، نقدی را درباره‌ی دیدگاه‌های او پیرامون موضوعی خاص بنویسد. اگر خانم «ب» خیرخواه باشد فارغ از این که نقد آقای «آ» وارد است یا نه، از این که هم‌فکرش به او رحم نکرده، می‌بایست ابراز خوش‌حالی کند. چون رحم‌نکردن آقای «آ»، در صورت حسن‌نیت، به معنای نشان بلوغ در آن جریان فکری است. و حتی می‌توان چنین استنباط کرد که آقای «آ» هم سرِ خودش کلاه نخواهد گذاشت و قبل از هر کسی می‌تواند ضعف‌های خود را بفهمد و بدان اقرار کند. اگر چنین اقراری با اصول، استوار و با محکی‌های روشنی باشد، چنان محققی را در نظرم موجه و با ثبات و دارای منظومه‌ی فکری جلوه می‌دهد.

به حتم شما هم خوش‌حال می‌شوید با چنین «آ»یی آشنا شوید. این «آ» داریوش آشوری است. لازم به ذکر است این قلم این‌جاوآنجا به دنبال آن خانمِ «ب» یا آقای «ب» می‌گردد. اما نیافته است. چنان‌چه آن‌گونه که دیده است آن‌هایی که از نقدِ آشوری در امان نبودند، بر وی تاختند و یا با تمسخر و نقض غرض به او پاسخ گفتند. اما آشوری خود سعی کرده به تنقیح و شفاف‌سازی عقاید گذشته‌اش بپردازد و کتمان نکند که در دوره‌ای بنا به ایجاب‌های هم‌چون شور و جوانی، متاثر از احمد فردید بوده است. اما اکنون که سنی از او گذشته، جهان‌دیده‌تر شده، بیش‌تر خوانده، اصولی در اندیشه یافته، در آن گذشته بازنگری می‌کند. و حتی  احمد فردید را با پرسش‌های بی‌امانش نقدباران می‌کند. این جهان‌دیده‌گی داریوش آشوری درست است یا آن سرزندگی سال‌های تازه‌گی‌اش؟ بنا به سنت مالوفم در رسته‌ی صدتایی‌هایم، نمی‌خواهم ارزشی نظر بدهم. بل‌که می‌خواهم به عنوان یک انسان یا به دیده‌ی دیگران به عنوان یک حزب‌اللهی، از جهت دستِ کم پیاده‌سازی شنآن قوم بنا به دستور قرآن، آن‌چه که از دیگرانِ هم‌عصرم، البته دیگرانی که ایرانی‌اند، می‌آموزم بیان کنم. و در این میان برای هم‌چو منی، دیدن آدم‌هایی با اصول فکری و منظومه‌ای خوش‌بنیان درس‌آموز است. چنان که طبیعت دهه‌ی 20 زندگی‌ام است. مخصوصا این که کاملا هم‌نوایی دارد با این شعار که «یادگیری در هر لحظه به شرط خلاقیت در هر لحظه».

از چنین نگاهی، آشوری به عنوان پژوهش‌گری صاحب‌رای مورد احترام است. چه این که او توانسته با منطقی یک‌دست به زبانی دست یابد که آن زبان بیان‌گر حالات و نظرهایش است. زبانی که در آن زبان‌نگاره‌ی نوینی به کار گرفته شده است. 

البته توانایی‌های آشوری به نگاه ویژه‌اش به مدرنیته و غرب نیز بازمی‌گردد. این نگاه را می‌توانید در سایتِ خوبش ببینید. یعنی جستار. تاییدِ نوع نگاهِ آشوری به غرب، بدون مطالعه‌ی تاریخ تمدن و علم و فلسفه‌ی غرب، از ساده‌انگاری هر خواننده‌ای است. اما این که آشوری فهمیده که برای فهم مدرنیته باید منطق حاکم بر آن را فهمید عمقِ نگاه و بهره‌بری از منظومه‌ی معرفتیِ منظم را نوید می‌دهد. البته نوع فهم او بیش‌تر در ستایش مدرنیته است. اما نگاه بدبینانه‌اش به روشن‌فکری ایرانی و بدتر از آن روشن‌فکری دینی در این کتاب خوانشِ جدیدی در نقد مدرنیست‌های وطنی به دست می‌دهد.

نوشتن بیش از این را جفا به آشوری می‌دانم که کم‌تر از 1000 صفحه مطلب، در قطع رقعی و با فونت 14ی بی‌میترا، از او خوانده‌ام. منتها همین اندک مطالعه‌ی دانش‌های رنگ نوشتار به خود گرفته‌ی آشوری نشان می‌دهد که باید وارد نمایه‌ی صدنفره‌ام شود و از دقتش ستایش شود و از زبان‌نگاره‌اش ذوق‌زده شوم.

پس‌نوشت:

آشوری در چند جای نوشته‌هایش عباراتی را به کار برده که منطقش برایم روشن نیست. شاید پس از مطالعه‌ی کتابِ «بازاندیشی زبان فارسی» پاسخم را بیابم. اما با توجه به منطق این نوشته که ستایش‌گر نگاه نقادانه‌ی آشوری به روشن‌فکریِ ایرانی است، حقیر هم نظرهایش، یا همان نقدهایش، را بیان کند. 

1. با توجه به این که هیچ کلمه‌ای در زبان فارسی تشدید ندارد، مشخص نیست که به چه علت داریوش آشوری روی حرف «واو» در کلمه‌های فارسیِ «دوم» و «سوم» تشدید گذاشته است. 

2. چرا جدانویسی او سلیقه‌ای به نظر می‌رسد. فی‌المثل او «هیچ‌گاه» را جدا نوشته، ولی «پای‌گاه» را سرهم نوشته است. از این دست سلیقه‌ها در نوشتارش بسیار به کار رفته. برخلاف امیرخانی که قاعده‌ای یک‌سان در جدانویسی به کار گرفته، آشوری جاهایی که به وضوح تضادی با جدانویسی‌اش ندارد، سرهم نوشته است. به عنوان نمونه او «روشن‌فکر»، «سیاست‌مدار»، و «تهی‌دست» را سرهم نوشته است.

این مساله در کلمه‌هایی که در آن «بن»ِ گذشته یا حال به کار رفته است هم دیده می‌شود. به عنوان مثال او «پای‌بست» را جدا نوشته، با توجه به این که در آن بنِ «بست» به عنوان فعل به کار رفته. چنین است «شکست‌خورده» و یا «فراموش‌شده». ولی «بنیان‌گذار» را که در آن از فعل «گذار» استفاده شده و حتی با توجه به معناداریِ «بنیان» سرهم نوشته‌ است. که تعجب‌آور است. 

مطلب بعدی‌ام، روز 5 اردی‌بهشت نگاشته خواهد شد. هم‌چنین عضو سایتی شده‌ام به نام goodreads. آن را روی عکسم در پیش‌نهادهایم لینک کرده‌ام. حتما شما هم عضو شوید هر چند متاسفانه فیلتر است.


برچسب‌ها: داریوش آشوری, روشن‌فکری, دقیق‌نویسی, زبان‌نگاره, جدانویسی
+ نوشته شده در  شنبه بیست و ششم فروردین 1391ساعت 16:21  توسط میثم امیری  |  2 نظر

یا لطیف

بدن‌نوشت:

جماعت کتاب‌خوان در بین جوانان کم نیست. ولی این جماعت غالبا از بین بچه‌های هم‌فکرم نیست. این جماعت از کسانی است که نه در سلیقه‌ی سیاسی، که در غایت هستی‌شناختی هم با این قلم انطباق ندارد. آن‌ها درست فکر می‌کنند یا من؟ البته این سوال با معلوم کردن مبانی و غایت و انتظارات، «معنادار» است. منتها نمی‌خواهم این‌جا به قضاوت بنشینم و بگوییم چه کسی درست می‌گوید و کدام نوشته به صواب نزدیک‌تر است و در این میان کدام یک در جستجوی درستی بی‌غل و غش‌تر است. البته همه‌ی این‌ها قابل بررسی است. و باید بررسی شود. و اگر آن‌ها بررسی نکنند که گویا نمی‌کنند، آن‌هایی که می‌گویند و ادعا می‌کنند پیِ تفکر دینی هستند باید به این مورد اهتمام بورزند که از ویژگی‌های تفکر دینی، فرزندانِ دلیل بودن است و احتجاج به شرط استدلال است.

متاسفانه می‌بینم آن‌هایی که خودشان را به اصطلاح «وارثان روح الله» می‌دانند و در ظاهر محاسنی به‌هم زده‌اند و در باطن استغفار دارند و در نیمه‌ی شب نافله‌ی سوزناک می‌خوانند، در عمل اندیشه‌ای سکولار دارند. آن هم سکولاری خطرناک‌تر از سکولار واقعا سکولار. این نوع سکولاریسم گویی به جدایی عرصه‌ی دین از عرصه‌ی تعقل فتوا می‌دهد. یعنی تصریح می‌کند تو تمام مناسک دینی را انجام بده، در عرصه‌ی اخلاق هم پای‌بند دین باش، ولی در عرصه‌ی فکر و نظر کار خودت را بکن. یعنی بدون این که ملکیان و سروش را بخوانی، بکوب. یعنی بدون این که کتاب‌های «آ» و «ب» و «پ» را بخوانی، نقدشان کن و فتوا به بی‌دینی‌شان بده. فیلمِ «جدایی فلان از فلان»، «گشتِ فلان»، «گزارش یک فلان» را بدون این که بیبینی به دیوار بزن.

این تصویر بدون رتوش بچه مذهبی‌هاست. این تصویر با رتوش دعا برای ظهور، دل‌نوشته برای امام حسین، حضور در هیات و حتی دل‌پاکی ممکن است رتوش شود، ولی به زودی رنگ می‌بازد و پارازیت‌ها و خَش‌ها خودشان را نشان می‌دهند.

یکی از وظیفه‌های بچه مذهبی‌ها کتاب‌خوانی است. ولی تعداد سایت‌ها و بلاگ‌های بچه مذهبی‌هایی که کتاب‌خوان هستند کم‌تر از انگشتان یک دست است. چون اگر چنین باشد باید بلاگ‌هایی باشد از تجربه‌های مطالعه‌ی بچه‌های انقلاب اسلامی که قرار است وارث خون شهدا باشند. این قلم یک وبلاگ بچه مذهبی دیده‌ام که تجربه‌های کتاب‌خوانی‌اش را نوشته و آن هم تازه متهم است به جریان انحرافی! این وبلاگ البته اهداف دیگری دارد، ولی نشان می‌دهد که نویسنده‌اش که کارشناس ارشد هنر دارد به این مساله پای‌بند است که کتاب بخواند.

بگذریم علی رغم اعتراضم به پارسینه که من را در + بلاگر حزب‌اللهی خوانده، آن‌ها هنوز بر سبیل غلط‌پنداری‌شان استوارند و در کمال بی‌تقوایی بنده را حزب‌اللهی نامیده‌اند. من قطعا حزب‌اللهی‌ای نیستم که کتاب «دیگران» را نمی‌خواند و سرش به کتاب‌های خودش گرم است؛ کتاب‌های گروه خودش، دسته‌ی خودش.

اما آن طرف کولاک است. بچه‌های‌شان خیلی خوب کتاب می‌خوانند. البته این به این معنا نیست که همه باید تجربه‌های کتاب‌خوانی‌شان را بنویسند، ولی وقتی معدل می‌گیری می‌بینی آن طرفی‌ها پرخوان‌تر هستند. مطمئنا رفقایم مانند حمید و مهدی و تورج و... هم کتاب‌خوان هستند، ولی تجربه‌های‌شان را چندان منتشر نمی‌کنند. ولی دوستانی را که من ندیده‌‎ام مانند + و + و + و + و + همگی کتاب‌خوان هستند (بعضی از این‌ها هم متاسفانه به علت استفاده از بلاگ‌اسپات فیلتر هستند)، و البته نوع دیگری می‌اندیشند. که باید به آن نوع دیگر هم فکر کرد. به این‌ها اضافه کنید بلاگ‌هایی چون «کرم کتاب»، «لذت متن»، «یک فنجان کتاب گرم» و به قول جلال الخ.

اما در میان این‌ها من مدت‌هاست مشتری وبلاگ فرانک هستم. که نوشته دختر خانمی است از اصفهان و کارشناس ارشد و به نظرم خوره‌ی کتاب. او از سه و نیم سال قبل به این ور لااقل 900 کتاب خوانده است که آماری خیره‌کننده است. او ابتدا داستان را نقل می‌کند، بعد نقد خودش را عنوان می‌کند و سپس تکه‌های زیبایی از متن را به انتخاب خودش منتشر می‌کند. منظم و لاینقطع کتاب می‌خواند. حتی اگر از نویسنده‌ای مانند رضا امیرخانی خوشش نیاید، باز هم کتاب‌های دیگرش را نیز می‌خواند که این نشان دهنده‌ی نوعی تفکر دینی است. یعنی به این راحتی‌ها از کسی ناامید نشدن. همین کارش این پیام اخلاقی را برایم دارد که اگر از «نگران نباش» مهسا محب‌علی متنفرم، کارهای دیگرش را هم بخوانم. شاید در آن‌ها او به‌تر عمل کرده. دوست دارم شما هم وبلاگ فرانک را بخوانید و درس بگیرید که باید بخوانید. ضمنا ایده‌ی این بخش «آخرین کتابی که خوانده‌ام» وبلاگم از فرانک نشات می‌گیرد. تنها ناراحتی‌ام این است که نتوانسته‌ام این بخش را بایگانی کنم و هر بار مجبورم عوضش کنم.

متاسفانه بنده نه عکسی از ایشان دارم و نه ایشان را می‌شناسم. ولی به نظرم انسان قابل احترامی است و امیدوارم با قدرت به نوشتن ادامه دهد و درسی باشد برای ما کتاب‌نخوان‌ها.

و به همین دلیل نام او را هم در بین صدتایی‌های این خاک قرار داده‌ام. و اولین خانمی است که در این لیست وارد شده (قابل توجه طرلان).

پس‌نوشت:

«خصوصی» و «گشت ارشاد» را دیده‌ام. هر دوی‌شان را بی‌جهت می‌زنند. «خصوصی» موضوع جدی‌تری دارد و «گشت ارشاد» ساخت و پرداخت بهتری. سریال «چک برگشتی» شبکه‌ی یک هم مطلوب بود و «کلاه قرمزی» ایام عید هم مثل همیشه خوب بود؛ مخصوصا با هنرنمایی فامیل دور. مطلب بعدی را بیست و ششم فروردین خواهم نوشت.


برچسب‌ها: فرانک, داستان, کتاب‌خوانی, روشن‌فکری, حزب‌الله
+ نوشته شده در  دوشنبه چهاردهم فروردین 1391ساعت 14:28  توسط میثم امیری  |  6 نظر

یا لطیف

پیش‌نوشت:

یکی از پرسش‌هایی که ممکن است از این نوشته‌ها بشود این است که به چه دلیل من دارم از صد نفر دیگر می‌نویسم. صد نفری که یقینا «من «نیستند. و نه تنها من نیستند، که در جاهایی خلاف «من» هم هستند. و شاید حتی خلاف مبانی فکری «من» هم باشند. پس تکریم آنان به واقع گول زدن خودم نیست؟ از بی‌اندیشگی یا حرف نداشتن خودم نیست؟ از مبنا نداشتنم نیست؟ این پرسش به وضوح ذهنم را درگیر کرده است. منتها ادعا می‌کنم لااقل یک پاسخ برای آن یافته‌ام. آن هم این که می‌توانم از این صد نفر به عنوان آیینه‌ای استفاده کنم که خودم را بازآرایی می‌کند. من را به من می‌نمایاند. و به من نشان می‌دهد که که هستم و چگونه می‌اندیشم و شخصیتم چگونه شکل گرفته است. و این بازنمایی به تصحیحم کمک می‌کند. به درست شدنم یاری می‌رساند. و به خود را گول نزدن می‌رسد. و به ساختن مبانی فکری‌ام منجر می‌شود و غیر از این راه دیگری ندارم. و به نظرم چاره‌ی دیگری ندارم. مدام این ساختن و تجدید نظر کردن و دوباره دیدن به کارم می‌آید. من زمانی مطالبی را می‌نوشتم که مطمئنم دوباره آن‌ها را نخواهم نوشت. و مطمئن نیستم که روزی هم این مطالب را، با همین جنس و ادبیات، بنویسم. ولی آنی را که همیشه قبول دارم و دوست دارم که قبول داشته باشم، غیر از قضیه‌ی امام حسین و روضه، این است که سر خودم کلاه نگذارم. پزِ الکی ندهم.  امروز که ممکن است به بعضی حرف‌های حسن آقای رحیم‌پور ازغدی بخندم معنی‌اش این نباشد که ایشان هیچ تاثیری روی شالوده‌ی فکری من نگذاشته است. وقتی سالیانی به جد سخنرانی ایشان را دنبال می‌کرده‌ام، قطعا ذهنم هم در جاهایی از او تاثیر پذیرفته است. لاجرم می‌گردم و آن تاثیر را می‌یابم و معرفی می‌کنم. تا هم از او تکریم کرده باشم، هم حسابِ خودم دستم باشد و هم مبانی فکری‌ام و طریقه‌ی اندیشیدنم شفاف باشد. بدون این درنظر گرفتن و با اغماض از کهنه‌ها قطعا هیچ گهی نخواهم شد. و می‌فهمم که اگر می‌خواهم یک گهی بشوم حتما باید بدانم قبلا چه بوده‌ام و حتما باید حواسم به کهنه‌ها باشد. به نظرم به این علت خود جناب گه در نظر شما مشمئز کننده است که او فراموش کرده چه بوده. اگر گه می‌دانست که قبلا غذاهای لذیذی بوده و اگر گه می‌فهمید که اطعمه‌های گلچین‌شده‌ای او را ساخته‌اند قطعا این قدر در نظر شما منفور نبود. او منفور است چون نشانی از آن چه بوده ندارد. و به نظرم آدمی یا جریانی یا گروهی که بخواهد بریده از آن چه قبلا بوده عمل کند سرنوشت بهتری در تطبیق با گه نخواهد داشت. البته این یادآوری و این بیان تاثیرها باید به هدف بهینه شدن و تغییر صورت بگیرد. و می‌دانم که از این‌جا به بعد هر چه بنویسم شکل شعار به خودش می‌گیرد و در این تنها بی‌بنیه پوچ‌ساز معرفتی همه‌ی ما یک جورهایی استادیم. حال با چنین پاسخی است که صدتایی‌هایم معنادار می‌شود. منظورم عدد صد در این استدلال نیست، بلکه تاثیری است که از تاثیرگذاران گرفته‌ام؛ البته عجالتا با وطنی‌ها شروع کرده‌ام. یک عهد دیگر را پابرجا خواهم داشت و آن این که از مرده‌ها چیزی نگویم. حیف شد سیمین رفت. شاید اگر دو سه اثر دیگر ازش می‌خواندم، مثل غروب جلال، او را هم به این لیست اضافه می‌کردم.

بدن‌نوشت:

دوست داشتم یک بار دیگر نام استاد مصطفی ملکیان را هم دوباره ذکر کنم. چون نثرش، کلامش، دقیقا همان فرمی است که می‌خواهم و دوست دارم.

از همین مقدمه می‌خواهم نتیجه بگیریم کاری که شهاب مرادی با من کرد. کاری بس مهم. چیزی که از او یاد گرفتم. شهاب مرادی را حتما می‌شناسید. بله آخوند است. و از این آخوند دیجیتالی‌ها است. یا از این آخوند انژکتوری‌هاست. یعنی اگر آخوندهای قبلی را آنالوگ و کاربراتور حساب کنیم، آدم‌هایی از جنس شهاب، و با ادبیات و لحن او می‌شوند جدید. آدم‌ها که می‌توانند صمیمی با مخاطب ارتباط برقرار کنند و او را پای گیرنده بنشانند. او از این جنس آخوندهاست. برنامه‌اش هم بیننده دارد. سایتش هم پربیننده است به طوری که به سهولت مشخص است که آمار بازدیدکننده‌هایش از بلاگرهای حرفه‌ای هم بیشتر است. 

تا این‌جا شهاب مرادی یعنی یک آخوندِ حرفه‌ای که هم خوب صحبت می‌کند و هم نشان می‌دهد که حرف خوب می‌زند. ارتباط عالی با دوربین برقرار می‌کند و این احساس را در مخاطب می‌آفریند که آن که روبروی دروبین نشسته برایش احترام قائل است و به واقع به او پاسخ‌گو است. 

اما آن‌چه که من از شهاب آموخته‌ام این‌ها نیست. بلکه صداقتِ صریحش است. نترسیدن و حرف خود را زدن است. ولو این که حرفش هم حرفی غلط باشد: «هر چه آمریکایی بپسندد من نمی‌پسندم». که قطعا حرفی است بی‌منطق و ضعیف. بنابراین من به اصلِ گفته کاری ندارم، بلکه به نترسیدن و حرف زدن اهمیت می‌دهم. هرچند متاسفم برای آخوند مطلعی مثل ایشان که فیلم جدایی نادر از سیمین را ندیده است. بالاخره فیلم جدی که اسکار برده و توی این مملکت هم اکران شده و بالای 2 میلیون نفر هم دیدنش، حتما برای آخوندی مثل شهاب هم باید جدی باشد. ولی غیر از این، به دست نیاوردن چهار تا جوان روشن‌فکر آن مطلب مورد نظرم است.

حتما فهمیده‌اید که به برنامه‌ی شب عید شبکه‌ی دو اشاره دارم. در حالی که تنها 10 دقیقه به تحویل سال مانده، باز هم شهاب مرادی با جدیت و صراحت و صداقت حرفش را زد. شاید برای هر آخوندی در این لحظه بهتر این بود که هم‌نوای مردم شود. تازه دل کلی آدم که دارند برنامه‌ی احسان علیخانی را می‌بینند به دست آورد. می‌توانست عجالتا سکوت کند و از کنار اسکار جدایی نادر از سیمین بگذرد و یا دست کم نکوبدش. آنتن چند میلیون بیننده‌ی آن شب را برای تبلیغ دین استفاده کند. اما شهاب مرادی چنین کرد. به نظرم مردانگی کرد. او کاری کرد حتی بسیاری از علاقه‌مندانش هم با شنیدن حرف‌هایش درباره‌ی اسکار و سخنان ضد آمریکایی‌اش، شبکه را عوض کردند و ترجیح دادند با سالار عقیلی شبکه‌ی چهار حال کنند یا با [...] فرزاد حسنی تحویل عید را شاهد باشند.

اما شهاب این کار را نکرد. شهاب ایستاد. شهاب محکم هم ایستاد و با ایمان حرفش را زد. خودسانسوری نکرد. نخواست دل‌رحم حرف بزند. نخواست الکی همه چیز را توجیه کند. زه نزد. التقاط نکرد. ادبیات شهاب، ادبیات نهج البلاغه و بیت المال و تقوا و روضه‌ی ارباب و شش ماهه و بصیرت و علمداری است. برای چنین کسی التقاط است که بخواهد از اسکار خوشش بیاید. مراسمی که دست کم حجاب زنانش، دیدنش را برای مرید علی محال می‌کند. شهاب به درستی تفسیر حرف‌های آنتی آمریکایی آقای خامنه‌ای است. شهاب زودتر از پیام نورزی رهبر، حرف‌هایش را تفسیر کرد و آن را همه فهم ایراد نمود. مهم جملات شهاب نبود، مهم منظومه‌ی فکری بود که شهاب داشت و فهمید که آن که در شخصیتش و علایقش تناقض نباشد موفق است.

شهاب مرادیِ شبِ عید مهمان استودیوی پر زرق و برق سیمای نظام با مخاطب میلیونی، همان شهاب مرادی هیات ثارالله‌ی محمود کریمی بود که اول مجلس اشاره می‌کرد دوربین را خاموش کنند تا او ضعف‌های بچه مذهبی را خیلی خودمانی تذکر بدهد.

این روراستی نعمت است. و بعدا در وبلاگش هم کوتاه نیامد. مدام توضیح داد:

غلیظ بودن در برابر دشمن توصیه خدا و روش رسول خدا بوده. لطفا دقت کنید مسئله من امریکاست؛ به عنوان یک دشمن جدی و بازی های فرهنگی و موج سازی هایش، نه آقای فرهادی و امثال ایشون.

یا در ذیل نقد زیر جواب نوشت:

براتون متاسفم که فیلم جدایی رو ندیدن. براتون متاسفم که حضور یک فیلم ایرانی در مهم‌ترین جشنواره سینمایی در جهان را بی‌ارزش می‌دونید. براتون متاسفم که درک درستی از این اتفاق ندارید. برای جوان‌هایی که پای حرف‌های شما می‌شینند متاسفک که فکر می‌کنند شما یک روحانی متفاوت هستید.


شهاب مرادی : سلام/ سال نو مبارک امیدوارم این سال، سال مهربانی و رفاقت باشد.
 
روحانی متفاوت؟! این یعنی بی هویت؟
 
لحن شما با من تندتره یا لحن من در مورد امریکا؟ ببینید حتی سلام نکردید...
 
لطفا در مورد موضوع اسکار بیشتر مطالعه کن و فکر کن و بررسی کن در مورد مقدمات و مؤخرات آن و سهم برد تبلیغی دشمن از این اتفاق اخیر.
 
- اما دشمن، کلمه ای که این روزها خیلی ها ازش فرار می کنند و دوست دارند مثل کبک سر زیر برف کنند و همه را دوست بپندارند! اما تو از این کلمه نترس و با شجاعت و آزادگی، منابع مختلف را بخوان و فکر کن آن وقت به هر چه رسیدی عمل کن. 
 

 مجدد قضاوت کردن خوب می دانم. من هم مکرر مسائل را بررسی می کنم و تامل می کنم تا از بیان سخنان شیک، پر طرفدار اما ناحق که شاید اکثریتی را همراه می کند، پرهیز کنم.

جالب‌ترینش هم جواب او به خواننده‌ای از انگلیس بود:

سلام...جناب مرادی شما فکر می کنی کی هستی ؟ که مراسم بین المللی اسکار برات مهم باشه یا نه ؟ این مراسم ربطی به آمریکا و بازی های سیاسی شما نداره و از ترکیب فرهنگ های مختلف تشکیل میشه ... این چه حرفی بود که زدید ؟ واقعا که آبروی حوزه و روحانیت را بردید ... کمی قبل از حرف زدن فکر کنید 
...


شهاب مرادی : سلام/ اگر ربطی به آمریکا نداشت، اوباما در پیام نوروزیش به اون اشاره نمی کرد. اسکار یا همون جایزه آکادمی، کاملا آمریکایی است نه جهانی، منکر اعتبار جهانی آن نمی شوم اما تاکید می کنم مربوط است به سینمای امریکا در پنج حوزه با یک بخش زبان خارجی. 
 
تعبیر اوباما از این اسکار: بالاترین افتخار آمریکایی برای یک فیلم خارجی.
 
یک سرچ ساده در اینترنت کنید و یا مثلا صفحه اسکار را سایت ویکی پدیا بخوانید و یا سایت رسمی اسکار.
 
نقد من به اسکار و موج سازی و قهرمان سازی های غیر واقعی آن بود.
 
اگر نظرم برای شما مهم نبوده پس این واکنش و ... ؟!
 

به هرحال از توجه و توصیه شما به فکر کردن متشکرم. امیدوارم شما هم این توصیه را عمل کنید و مسائل را به دور از خشم و تعصب تحلیل و بررسی کنید. موفق و پیروز باشید. سال نو مبارک.

این بی‌باکی و سرخورده نبودن یکی از الطاف آقای خمینی به روحانیت بود. همین نترسی است که باعث می‌شود کسی پیدا شود و از اسکار انتقاد کند. آن هم در لحظه‌ی عید، آن هم در جایی که آدم‌های مخالف نظام هم دارند سیمای ما را می‌بینند. اما این کوتاه نیامدن و در هر لحظه اصول داشتن بسیار برایم مغتنم است. چه توصیه‌ی خوبی است این توصیه‌ی خودت باش. اگر آدم خودش باشد، حتما می‌تواند به حقیقت هم نزدیک شود. چون حواسش است کلاه سر خودش نگذارد و علی رغم وجدانش کار نکند و با صداقت پیش برود.

پس‌نوشت:

از بابت برخی کلمات آمده در متن هم عذرخواهی را لازم می‌دانم از آنان که با دهانی پاک حرف می‌زنند. برخی را پاک کرده‌ام، اما یکی دو مورد را علی رغم هتاک بودن، مجبورم در استخدام نوشته‌ام زنده بدارم.

در + هم مطلبم منتشر شده؛ با این توضیح که من خودم رابلاگر حزب اللهی نمی‌دانم.


برچسب‌ها: شهاب مرادی, منبر, فرهادی, روضه, محمود کریمی
+ نوشته شده در  دوشنبه هفتم فروردین 1391ساعت 3:2  توسط میثم امیری  |  4 نظر
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۱ ، ۲۲:۰۱
میثم امیری