تی‌لِم

روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری
  • تی‌لِم

    روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری

مشخصات بلاگ
تی‌لِم
بایگانی
جمعه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۲، ۰۹:۰۳ ب.ظ

رمانِ آرمانِ علی- بخش 7

یا لطیف

ادامه‌ی داستانی که سالِ 88 نوشته بودم:


علی گفت یک کارِ پاره وقت توی یک کامپیوتر‌فروشی در انقلاب پیدا کرده است. وقتی می­خواست کتاب‌هایش را بفروشد این کار را گیر آورد. توی یک زیرزمین آگهی‌اش را دیده بود. به این کنجکاوی مژده که پرسیده بود چرا علی می‌خواسته کتاب‌هایش را بفروشد پاسخ نداد و برایش از کاری توضیح داد که در آن:

- نحوه‌ی سیستم بستن را به آدم توی سه جلسه یاد می‌دهند؛ که من این سه جلسه را رفتم و هشت هزار تومان دادم. بعدش باید در عرضِ بیست روز دو تا سیستم بفروشم. از یکیش، شصت هزار تومان و از دیگری چهل هزار تومان پورسانت به آدم می‌دهند. اگر بتوانم اولی را بفروشم، در فروختنِ دومی آن‌ها کمک‌مان می‌کنند. بعدش هم استخدام می­شوم.

مژده پرسید که آیا این دو سیستم را فروخته است یا نه. علی هم توضیح داد یکیش را به یکی از دوستانش فروخته است. حتی برایش تخفیف هم گرفته است. الان هم پیِ مشتری برای دومیش است.

مژده از توی اتوبانِ صدر رفت سمتِ کامرانیه. توی کامرانیه، پشت چهار راهی توقف کردند، سمتِ راست­شان در زاویه خیابانِ کامرانیه با خیابان شهید لواسانی برج کوه نور قرار داشت. آن طرف خیابانِ لواسانی، رو به روی کوه نور، برج دیگری آسمان را خراشیده بود. اگر توی چهار راه قبلی پیچیده بودند سمت چپ می­رسیدند به همان امام زاده علی اکبرِ معروفِ چیذر. مژده از علی پرسید:

-برنامه‌ات چیست؟

- تو اگر کار داری برو بالا. من نمی‌توانم بیایم تجریش. امروز بروم یک مقدار پرسش‌نامه‌ توی فرمانیه پخش کنم تا ببینم چه می‌شود.

مژده همچنان منتظرِ چراغ بود تا ببیند کی سبز می‌شود. پسرکی هم به ماشین این‌ها گیر داده بود. ول‌کن نبود و مدام پاپی بود که مژده یک دسته‌ گلِ نرگس بخرد. مژده ادامه داد:

 - برویم تجریش را ببین. شاید بی‌تاثیر نباشد. به نظرم برای تنوع بد نیست.

علی قبول کرد. به نظرش پیشنهادِ مژده منطقی بود، ولی گفت که بعد از ظهر باید برگردد فرمانیه تا بقیه پرسش‌نامه‌هایش را جمع‌آوری کند. چراغ سبز شد؛ کنارِ کوهِ نور. پسرک همچنان تو کفِ گل‌های نرگس نفروخته‌اش مانده بود. دوستش بهش گفت:

- بی‌خود گیر داده بودی به این‌ها. خریدار نبودند که.

میدانِ تجریش را رد کردند، مقدس اردبیلی را پیچیدند رفتند بالا. از همان کوچه‌ی اول شروع کرد به پخشِ پرسش‌نامه‌ها. مژده هم توی پارکی کز کرده بود و به تسِ علی نگاه می‌کرد. یادِ شخصیت‌های تس افتاد. یادش رفته بود که باهاش شوخی کند که علی یک پرسش‌نامه بدهد به یک از همین تسی‌ها تا پُرَش کنند.

علی توی پخشِ پرسش‌نامه‌ها توفیقی نداشت. اغلب به علی می‌گفتند که به سرایدارشان بدهد یا این که توی صندوقِ پست‌شان بیاندازد. بالاخره یکی‌شان هم آمد دمِ در:

- آقا بده شاید پرش کردیم. بد وضعیتی شده است. بعدِ انتخابات، وضعیتِ بازار کاملا بهم خورده است. داریم محتاجِ نانِ شب‌مان می‌شویم. باورت می‌شود؟

علی لبخند زد:

- چرا آقا؟

- با این وضعیتی که دولت به وجود آورده است فاتحه‌ی مملکت خوانده است. اصلا آن‌ها چه می‌فهمند مملکت‌داری یعنی چه؟ عاقبتِ اداره‌‌‌ی سپاهی‌ها همین می‌شود. آقا برو بینِ آ‌ن‌ها پرسش‌نامه پخش کن. بیا این‌جا تا نشانت بدهم.

دستِ علی را گرفت و برد بالای سکوی کنارِ آلاچیقِ خانه‌شان. نگاهِ علی توی حیاطِ شکیل‌شان جا مانده بود. سعی کر‌د جایی را که مرد با دستانش نشان می‌دهد ببیند:

- می‌بینی آقاجان. بهترین جای تهران را گرفته‌اند برای خودشان. وضعیتِ ما افتضاح است. خوش به حال کشورهایی که حاکمان لایقی دارند. هفته‌ی قبل اتریش بودم؛ پیشِ دخترم. دخترم آن‌جا درس می­خواند. آن‌جا همه چیز روی حساب و کتاب است. نه مثلِ این‌جا. وقتی زیادی وِر بزنی که دیگر کسی نمی‌آید سرمایه‌گذاری کند. می‌ترسند دیگر. می‌روند یک جای دیگر. آبرو نگذاشتند برای ما توی دنیا. یک جایی می‌روی انگاری گال داری. یک جوری بهت نگاه می‌کنند. چقدر باید تحقیر بشویم؟

 ¶¶¶

مژده رفت خانه‌ی خودشان، لابد پیش مادرش تا از روی نسخه‌ی اسپانیایی مولوی آب زنید راه را به سبکِ پاوارتی بخوانند. علی ناراحت شد از این جمله‌ام و گفت ته مانده‌هایی از نگاهِ سوسیالیستی را در من می‌بیند. مژده هم بنده خدا پیشنهاد داده بود که علی چند نسخه از این پرسش‌نامه‌ها را بدهد به مراکزِ شلوغ و متمرکز، بلکه فرجی حاصل شود. علی باشدی گفته بود.

خرد و خاکشیر و خسته بود. یک استخر و یک سالنِ بدنسازی گیر آورده بود که چند نسخه‌ای به آن‌ها بدهد. من بهش پیشنهاد کرده بودم که چند نسخه‌ای را بدهد دستِ سرایداری و یک چندتا برگِ سبز هم خرج کند. علی توی کَتَش نمی‌رفت. نمی‌دانست پولِ همین کپی‌ها را از چه کسی باید بگیرد. دردسری شده بود برایش تحقیق بالا شهر و پایین شهر. توی این فکر بود که چند روزی برنامه‌اش را عوض کند و برود پایین شهر. به نظرم بد فکری نبود. منطقه‌اش را هم قبلا شناسایی کرده بود. یک جایی توی باقر شهر، پایین‌تر از شهر ری.

روی آسفالتِ کنارِِساختمانِ نیمه‌کاره‌ای در فرمانیه نشسته بود و داشت به تحقیقی که بقیه بچه‌ها حاضر می‌کنند فکر می‌کرد. داشت به تلفنِ روزهای عید یکی از دوستانِ پدرش فکر می‌کرد که دارد کارشناسی روان‌شناسی می‌گیرد و زمانِ جنگ رزمنده هم بوده است. با کمالِ وقاحت زنگ زده بود و از علی خواسته بود که اگر پایان‌نامه­اش را انجام داده، فایلش را بدهد به او تا سریع‌تر مدرکش را بگیرد. هر وقت خاطره­اش می‌آمد در ذهنِ علی، غمگین می‌شد.

من خودم کنارِ علی بودم که توی فرمانیه می‌گشت تا یک نفر پرسش‌نامه‌اش را پر کند. من خودم شاهدِ عرق ریختنِ این بنده خدا بودم که زیرِ نگاه سردِ شمالِ شهری‌ها داشت ملامت می‌شد و دم بر نمی‌آورد. این‌ها را خودم دیدم. نمی‌دانم بقیه دارند چه راست و دروغ‌هایی در موردِ بالا شهر و پایین شهر می‌گویند. اصلا هم مهم نیست که به من چه مارکی می‌چسبانند. آن چیزی که اتفاق افتاد را می‌خواهم روایت کنم. شمایی که عینِ کبک سرت را کردی زیرِ برف و داری توی تهران به قولِ خودت زندگی می‌کنی، ببین چه واقعیتِ دردناکی توی همین پایتخت دارد اتفاق می‌افتد. من جمله‌ای دارم که زیاد تکرارش می‌کنم و آن این که: «اتفاق در حالِ افتادن است».

  فکری به سرِ علی زد. از شبِ اولِ فکرش شروع می‌کنیم.

شبِ اول

علی با خودش به این نتیجه رسید که باید راهِ جدیدی را امتحان کند. با خودش فکر کرد همان طور که کسانی هستند که کنارِ کوه نور سر چهارراه گلِ نرگس می‌فروشند، پس می‌شود آن‌جا پرسش‌نامه هم پخش کرد. توی خیابان پاسداران، راه افتاد سمتِ نزدیک‌ترین کافی‌نت. نکته‌ی جالب برای او این بود که هرچه پیش می‌رفت کمتر مغازه می‌دید، چه برسد به کافی‌نت. به ذهنش رسید که این‌جاها برای پیاده‌روها ساخته نشده که بخواهد قدم به قدمش مغازه باشد. رسید به میدانِ نیاوران. آن‌جا هم کافی‌نتی نبود و تا آن‌جا حتی مسجدی هم ندیده بود. بالاخره توی یک ناامیدی محض توی خیابانِ باهنر به سمتِ تجریش یک کافی‌نت پیدا کرد. صفحه‌ی وُرد، و نه وِرد، را بالا آورد و نوشت: «ببخشید، می‌خواستم بابتِ یک تحقیقِ دانشگاهی چند دقیقه‌ای وقت‌تان را بگیرم. با تشکر» بله، مگر با این روش‌های قناری رنگ‌کن بشود کاری کرد. نگاهت نمی‌کنند انسان‌های بالای شهر. محلِ سگت هم نمی‌گذارند. اصلش بدتر از این حرف‌ها برای تو که پیاده هستی هیچ امکاناتی درنظر نگرفتند. من دیده‌ام که می‌گویم، فکر نکنی...

ایستاد کنارِ همان چهار راهِ معروف. همان که کنارِ کوهِ نور است. همان که اگر خیابانِ افقی‌اش را بگیری و بیایی پایین می­رسی به یک تالارِ معروف.

خوب شد گفتم تالارِ معروف. این داستان را هم بشنوید بد نیست:

علی نگاهی به جلال و جبروتِ تالار کرد. رفت داخل و از یکی از دربان­های شیک­پوش دمِ در سراغ مدیر را گرفت و گفت که می­خواهد با او صحبت کند. دربانِ علی را به یکی دیگر از همکارانش معرفی کرد. آن بنده خدا هم به علی گفت که چند لحظه­ای منتظر بماند. علی روی مبل­های لابی طبقه هم­کف نشست و کمی چشم گرداند و تزیینات و تابلوهای ساختمان را سیر کرد، بعد از چند لحظه او را به اتاق مدیر هدایت کردند. وارد که شد مرد جوان و خوش­پوشی با قدی کشیده پشت میز به احترامِ ورودِ علی بلند شد و به علی اشاره کرد که بنشیند. علی سرِ صحبت را باز کرد و داشت درباره­ی پایان­نامه­اش صحبت می­کرد که یکی از خدمت­کارها که انصافا خیلی از علی شیک­پوش­تر بود وارد شد و لیوان آب پرتقال کمر باریکی را دستِ علی داد. علی داشت تمام تلاشش را می­کرد تا بتواند مردِ جوان را راضی کند که شماره­ی مشتری­های سابق­شان را در اختیار علی قرار بدهد، تا او برای پر کردنِ پرسشنامه سراغِ آن­ها برود. حرف های علی که تمام شد مرد جوان شروع کرد.

-ببینید آقای!؟

-مولایی هستم، علی مولایی.

- خوب آقای مولایی چند وقت پیش روزنامه­ها خبری نوشتند با این مضمون که «مدیرِ تالارِ (...) یک شب برای تجدید خاطره از زوج­هایی که در یک سال گذشته جشنِ عروسی­شان را آن­ جا برگزار کرده­اند دعوت می­کند تا در جشنی که تدارک دیده شده شرکت کنند، ولی متوجه می­شود که از این افراد نزدیکِ هشتاد درصدشان کارشان به طلاق کشیده.» این خبر در همه جای کشور پخش شد و نتیجه هم گرفتند که ببینید ازدواج­هایی که با این همه هزینه برگزار می­شود سرانجام اکثرشان طلاق است. شما آقای مولایی خودتان این خبر را نشنیدید؟

- البته بله و اتفاقا از زبانِ چند تا از دوستان هم قضیه را شنیدم.

- خوب من باید به شما بگویم اصلا چنین چیزی صحت نداشته. ما این جا به جز برخی مناسبت­های خاص که امکان برگزاریِ جشنِ عروسی وجود ندارد، در تمام شب­های سال مشتری داریم. بسیاری از افراد برای رزروِ سالن باید چند ماه قبل از مراسم این جا بیایند. منظورم این است که تالار ما آن قدر جا افتاده هست که ما نخواهیم یک همچین کار تبلیغی را انجام بدهیم و زوج­ها را به این جا دعوت کنیم. این خبری هم که پخش شد من و همکارانم احساس می­کنیم کار رقبای ماست. خیلی از هتل­ها که اتفاقا دولتی هم هستند قیمت­های­شان برای جشنِ ازدواج در سطح ما و حتی بالاتر از ماست، ولی از آن جا که ما یک مجموعه­ی خصوصی هستیم می­آیند با همچین خبرسازی­هایی اعتبارِ ما را خدشه­دار می­کنند. شاید دلیل این که شما هم سراغ ما آمده­اید همین خبر باشد، ولی باز هم من عرض می کنم که آن خبر ساختگی بود.

علی لیوان آب پرتقال را در دست نگه داشته بود و هنوز یکی دو جرعه بیشتر از آن نخورده بود. دوباره لیوان را روی میز گذاشت تا بتواند در ارائه­ی توضیحات بیشتر از دستانش هم استفاده کند:

- خوب البته این که می­فرمایید درباره­ی تالارِ شما خبرسازی کرده­اند باید بگویم واقعا کارِ زشتی بوده، ولی باید خدمت­تان عرض کنم مطمئن باشید این که من این جا هستم به دلیل آن خبر نیست. من از آن­جا که برای انجامِ پایان­نامه وقتِ زیادی ندارم و متاسفانه ساکنینِ مناطقِ بالای شهر هم همکاری مناسبی با من نداشته­اند. به نظرم رسید که از یک جایی مثلِ این جا کمک بگیرم. شاید کارم کمی سرعت پیدا کند. اگر شما بتوانید کمکی به بنده بکنید ممنون می­شوم.

- شما می­دانید که شماره­ی افراد به صورتِ امانت در اختیار ماست و البته من هم نمی­توانم شخصا درباره­ی این موضوع تصمیم بگیرم، برای یک هم چین چیزی باید هیات مدیره تصمیم بگیرد که خوشبختانه ظرف همین یکی دو روز آینده جلسه خواهند داشت. شما شماره­ی همراه­تان را به من بدهید اگر به نتیجه­ی مثبتی رسیدیم به شما اطلاع می­دهم.

علی شماره­اش را روی کاغذی نوشت و آن را به مرد جوان داد. از برخوردِ مردِ جوان و حتی از این که اجازه داده بودند با مدیر مجموعه صحبت کند راضی بود. مطمئن بود اگر یک مجموعه­ی دولتی بود، عمرا می­توانست به این راحتی سراغ مدیر برود. حتی­تر این که در هوای گرمِ مرداد از آن آب پرتقال هم راضی بود. چیزی که علی را ناراحت می­کرد این بود که تقریبا مطمئن بود برای پخش کردنِ پرسشنامه این تیرش هم به سنگ خورده است. از لحنِ مردِ جوان به راحتی می­شد فهمید که احتمالِ موفقیت نزدیکِ صفر است. بعد از این که چند روز گذشت و کسی با او تماس نگرفت، علی فهمید خیلی هم بیراه فکر نمی­کرده.

 فهمید همان چهارراه بهترین جا است فعلا؛ همان چهار راهی که یک راهش می‌خورد به نیاورن و راهِ کنارِ کوهِ نور سر از امام‌زاده علی اکبر چیذر در می‌آورد؛ همان که مژده آمارِ شهدایش را دارد. همان که محمود کریمی با عزادارانِ حسینی در آن شور می‌گیرد...

این برگه را توی کافی نت نوشت. با همان متن کوتاه و فانتزی‌. لند اسکیپ نوشت. تا می‌توانست فونت را درشت انتخاب کرد. فقط می‌خواست فونتش درشت باشد تا خلق الله بتوانند بخوانند و به این پژوهشگرِ واقعی کمک بکنند. ایستاد توی چهار راه؛ به همین سادگی. توی خیابانی که از پایین می‌آمد و می‌رفت به سمتِ بالا. ایستاد توی همین خیابانِ که می‌رفت توی کامرانیه.

یادش می‌آمد که مدتی قبل بود که با مژده آمده بود سرِ همین چهار راه و داشت به دیده‌ی ترحم به آن‌هایی نگاه می‌کرد که گلِ نرگس می‌فروختند. تردید داشت. آمد کنارِ خیابان. با خودش فکر کرد چقدر از آبرو و شخصیتش را باید زیرِ پایش له کند تا برود کاغذ بگیرد جلوی رویِ ملت. نشست توی سایه‌ی درختی کنارِ خیابانِ کلاهدوز. یکی از خیابان‌های گذرنده از چهار‌ راه چیذر. با خودش کلنجار می‌رفت. با خودش گفت اگر این کار را نکند بعدا خودش را شماتت خواهد کرد. متنفر بود از این که در آینده بخواهد به این فکر کند که راهی بوده و او امتحان نکرده است. همین شد که یا علی گفت و بلند شد. با خودش گفت اگر مژده او را این‌جا ببیند چه کار کند. مژده نه، اگر مادرِ مژده ببیند چه کار کند... نگرانِ نگاهِ سنگینِ مادرِ مژده یا اقوامِ او بود که احتمال داشت توی آن ساعات از کنارِ برجِ کوهِ نور رد شوند. مردد بود. با خودش گفت هر چی خودِ بی‌بی بطلبد. توی دلش گفت یا زهرا. بلند شد با ذکرِ رب اَدخلنی مُدخَلَ صِدق و اَخرجنی مُخرَجَ صِدق.

بعدا علی به من گفت:

- یک چیزی که شاید جالب باشد این بود که شبِ اول داشتم با خودم کلنجار می­رفتم که بروم کاغذ را نشان بدهم یا نه؟ کنارِ اولین ماشین که رفتم چند تا دختر تویش بودند. کاغذ را که نشان دادم دیدم راننده، که دخترِ جوانی بود، دارد یک جوری به من نگاه می­کند. نگاهش یک جوری بود؛ نه تمسخر بود، نه ترحم، و نه تعجب. هیچکدام نبود. نگاهش آن قدر برایم عجیب بود که دیگر نتوانستم توی آن چراغ قرمز، کاغذ را به ماشین دیگری نشان بدهم. کاغذ را برگرداندم تا ببینم مگر چی تویش نوشته که خانمه این جوری من و کاغذ را نگاه می­کرد. دیدم که ای دلِ غافل بس که استرس داشته­ام، کاغذ را سر و ته جلوی شیشه ماشین گرفته بودم!

شبِ دوم

اولین کاری که علی کرد این بود که رفت متنِ نوشته‌اش را تغییر داد. به جای چند دقیقه نوشت چند ثانیه. مگر با این ترفند بتواند کارش را راه بیاندازد. چون چند دقیقه خیلی اغواکننده نبود که هیچ، اتفاقا دل­سرد کننده بود.

وقتی چراغ سبز می‌شد کسی نگاهش نمی‌کرد. نه به او و نه به آن گل نرگس بدست‌ها. همه رد می‌شدند. باغِ گل بود. از سراتو تا اَوِنته تا اُپیروس تا ویتارا. باز هم بگویم. باشد...

می‌رود جلو و کاغذِ A4 را می‌گیرد جلوی شیشه‌ی ماشین‌ها. نگاهی به چهره‌ی کشیده‌ی علی با آن عینک‌های سبک و دسته کائوچویی‌اش می‌کنند. مردان که اعتنایی نمی‌کنند به نوشته‌ی علی. فکر می‌کنند این بنده خدا هم گدایی است که برای شمال شهری­ها کیسه دوخته است و فکر می‌کند با این روش‌های مدرن می‌تواند آن‌ها را سرکیسه کند. تعدای از خانم‌هایی که پشتِ رُل نشسته‌اند نگاه می‌کنند. توی دقایقی که آن‌جا ایستاده است می‌تواند توجه چند نفرشان را جلب کند. در این میان دست‌فروشان فکر می‌کنند علی رقیبِ آن‌هاست. ولی پس از مدتی می‌بینند خطری برای آن‌ها ندارد.

همین که چراغ قرمز می‌شود گل‌ها و وسایل‌شان را از زیر درختِ کنارِ چهار راه می‌آورند بیرون و شروع می‌کنند به داد زدن. علی هم از روی جدولِ کنارِ خیابان بلند می‌شود و کاغذ به دست می‌رود سمتِ ماشین‌های مدل بالایی که هیچ وقت توجه نمی‌کنند به آدم‌هایی که دارند جنس می‌فروشند. گیرم دو شاخه گلِ نرگس باشد. بالاخره آن‌ها هم برای خودشان یک پا فروشنده‌اند. حکما برای بچه‌های چهار راه‌های پایین کلی افه می‌آیند که دارند کنارِ برجِ کوهِ نور جنس می‌فروشند و این همه لیاقت مرهونِ تلاش و پشتِ کار ‌آن‌هاست؛ بعدِ توکل به خدا. علی نگران کاغذش را با طمانینه جلو روی ملت می‌گیرد. نکند توی یکی از این‌ها یکی از اقوامِ مژده باشد. درگیر است با خودش.

- شاید بتوانم چند تایی را برای‌تان پر کنم؟ گفتید در موردِ چیست؟

- یک تحقیق دانشجویی است. یک سری سوال است در موردِ رضایت از زندگی.

دختر لبخندی می‌زند. از علی می‌خواهد شماره موبایلش را بنویسد. علی چند نسخه از پرسش‌نامه‌اش را می‌گذارد توی 206ای که ابدیتِ اسپرت است. یک تکه کاغذ می‌گیرد تا نام و مشخصاتِ خودش را رویش بنویسد. همین که برگه را بالا آورد، چراغ سبز ‌شد. دختر ترمز دستی را می‌کشد و پُرگاز می‌رود داخلِ کامرانیه و علی فقط دارد به حماقتِ خودش می‌خندد.

شبِ سوم

چیست که این‌ها را برای‌تان شب‌بندی کرده‌ام. می‌خواهی چه چیز را بدانی. لُپِ مطلب این است که شمال‌ شهری‌ها همکاری نمی‌کنند. حالا تو فکر کن من عقایدِ سوسیالیتی دارم که این حرف‌ها را می‌زنم و بی‌خود دارم انسانیت را بالا و پایین و شمال شهری و جنوب شهری می‌کنم. یکی از خانم‌ها در این شب، سه پرسش‌نامه‌ از علی گرفت و حاضر شد پر کند. علی هم نگاهی به قیافه‌ی او کرد. شماره‌ی خودش و او را نوشت. گفت که فردا موقعِ اذان همین جاست. خانمِ ماشین سوار هم گفت یک وقتِ دقیقی بگوید...

راستی یادم رفت از آن بنده خدایی بگویم که کلی انتقاد داشت به نظام و خانه‌ی مسوولانِ نظام را نشانِ علی می‌داد، به علی گفت:

- آقا این سوالات‌تان خصوصی است و من نمی‌توانم به آن‌ها جواب بدهم.

علی هم لبخند زد و خیلی برایش مهم نبود که طرف چه استدلالی می‌کند برای پر نکردن. پیشِ خودش می‌گفت نوشتنِ نام و نام‌خانوداگی که در پرسش‌نامه اجباری نبود، پس از چه چیز می‌ترسید.

- می‌دانید آقا، اوضاع طوری نیست که آدم بتواند اعتماد کند. معلوم نیست توی این شرایط چه می‌خواهد بشود.

علی می‌خواست بگوید چه چیز را الکی برایِ خودتان مهم کردید. پیشِ خودش می‌گفت واقعا این قدر آدمِ خطرناکی است که بقیه نخواهند پرسش‌نامه‌اش را پر نکنند. به قولِ خودش: «من چه کار دارم به اوضاعِ مملکتی؟» با خودش اندیشید عجب مملکتی شده است که در آن پرسش‌نامه‌‌هایش وصل می‌شود به مسائل امنیتی. این شمال شهری‌ها از چه می‌ترسند. توی همین شرایط خانمی که ساکنِ آپارتمانِ کناری بود سرش را از پنجره کرد بیرون و با تهور به علی گفت:

- آقا این چه سوالاتی است که برای ما فرستادی؟ من این چیزها را پر نمی‌کنم. شما کجا دیدی که این طور تحقیق کنند و بیایند درِ خانه؟

علی متعجب به خانمی نگاه کرد که از طبقه‌ی سوم یک ساختمان داشت با پیراهنِ رکابی زردرنگی با او صحبت می‌کرد. مردِ معترض هم کنارِ علی یک لحظه متحیرِ جملاتِ زن شده بود. علی هم دمش گرم، نه برداشت و نه گذاشت. برگشت طرف را شست، گذاشت لبِ تاقچه:

- خانم اگر پر نمی‌کنید می‌توانید پر نکنید. من به هیچ کس اجبار نکردم که الا و لابد باید پرسش‌نامه را پر کند. پر نمی‌کنید خوب نکنید. اصلا صد سالِ سیاه نمی‌خواهم پر کنید، ولی شما حق ندارید به من تهمت بزنید. (صدایش را بالاتر برد:) این که شما چیزی را ندیدید دلیل نمی‌شود که نباشد. این همه ملت دارند تحقیق می‌کنند. کلی تحقیق‌های دانشجویی این طوری است. همین جوری می‌آیند پرسش‌نامه می‌دهند ملت پر می‌کنند. شما حق ندارید به من بگویید که چه کار کنم. اصلا حق ندارید سرِ من داد بزنید. کی به شما اجازه داده که بیاید سرِ من داد بزنید؟ اگر پر نمی‌کنید نکنید، ولی حق ندارید سرِ من داد بزنید. حق هم ندارید بگویید همچه چیزی نیست. اتفاقا خوبش هم هست.

زن مات و مبهوت داشت به علی نگاه می‌کرد. فکرش را نمی‌کرد علی به یک همچین جسارتی رسیده باشد که سرِ او این طور راحت هوار بکشد. مرد هم کنارِ علی همین دو دقیقه پیش داشت برای خودش سخنرانی می‌کرد فهمید این دانشجوی خوش‌برخورد همچین آرامِ آرام هم نیست.

- اصلا نمی‌خواهد پرش کنید. لطف کنید پرسش‌نامه‌ی من را بدهید می‌خواهم بروم.

- آقا آرام باشید...

- یعنی چی آرام باشید. کلی از تحقیق‌های دانشجویی همین جوری بی‌حساب و کتاب کامل می‌شود. احمق، من هستم که آمدم توی خیابان دارم روشِ صحیحش را انجام می‌دهم.

زن پرسش‌نامه‌ی علی را گذاشت توی یک پلاستیکی و آن هم با سقوطی آزاد ول داد سمتِ علی که به طرزِ فجیعی عصبانی بود.

شبِ چهارم و پنجم و...

چه فایده از شب‌های دیگر نوشتن. شب‌هایی با همین درجه از بی‌اهمیتی و بدون این که کسی به علی محلِ سگ هم بگذارد گذشت. علی درمانده بود که چه کند. تحقیقی که برایش از جیبِ خودش کلی خرج کرده بود. پایان‌نامه‌ای که حالا دوست نداشت صد سالِ سیاه هم بنویسدش.

جوانکِ کاغذ بدستی که فقط خودش نبود. خانمش هم بود. همان که چشمِ امیدش علی بود. علی که این جریان را با هیچ کس در میان نگذاشت. نه مژده و نه کسِ دیگر. فقط به مژده گفته بود سالنِ بدنسازی و استخرِ شنا هم فایده ندارد.

من از کجا فهمیدم؟ آن قدر که سوال پیچش کردم. آن قدر ازش خواستم که سیر تا پیازِ مراحلِ این تحقیقش را بگوید تا آخر رضایت داد. برای این که بدانی یک دانشجوی برای آن که بخواهد کارش را درست انجام دهد به چه مصیبت‌هایی گرفتار می‌شود. مصیبت‌هایی که بسیاری‌اش را آن استاد متحمل نشده است.

متحمل نشده است که همراهِ فروشنده‌های گلِ نرگس بایستد کنارِ خیابان و برگه‌ی نوشته شده‌اش را بگیرد بالا که مثلا یک نفری بزند کنار و از او مشخصات بخواهد. ازشان بپرسد کیست و برای چه برای این تحقیق دارد دست و پا می‌زند. هیچ کدام‌شان دردهای علیِ ما را نداشتند. همه (مثلِ هم‌اتاقی‌ها و هم‌سوییتی‌ها) هم بهش می‌گفتند که با هم می‌نشینند و دانه دانه‌ی این پرسش‌نامه‌ها را برایش پر می‌کنند. اما زیرِ بار نمی‌رفت. می‌خواست مَثَلا خودش کارش را انجام دهد و آن کار را درست انجام دهد. حتی آرمان هم بهش خندیده بود از آن طرفِ مرزها. همین که از مژده پرسید که علی چه کار می‌کند. وقتی شرحِ ماوقع را شنید خنده‌اش گرفت. آن قدر که خودش می‌گفت مدت‌ها بود این قدر سیر نخندیده بود. مژده هم از این خنده‌ی آرمان سرخ و سفید شد و نمی‌دانست چه بگوید. شانسش گرفت که مادرِ مدرنش به فکر خریدنِ تلفن تصویری نیفتاده.

بچه‌های خوابگاه بهش می­گفتند که می‌خواهد چه کار کند. برنامه‌اش چیست. موقعِ چای خوردن یا وقتِ نظر دادن در مورد همه چیز به خصوص بعدِ شام بدشان نمی‌آید فلاکت‌های یک نفری را به یادش بیاورند؛ نه سرِ سوزنِ محضِ دلسوزی. فقط برای این که حرفی زده باشند و چیزی گفته باشند. حتی من هم این جوری بودم. من که به قولِ خودم داشتم نویسندگی را تجربه می‌کردم و در به در دنبالِ ناشری بود که اثرِ اولم را چاپ کند. منی که اثرم را توی شهر دست می‌گرفتم و از این انتشاراتی به آن انتشاراتی می‌رفتم و از هر کدام‌شان می‌پرسیدم که چگونه می‌توانم اثرم را چاپ کنم. من هم بدجوری تنهایی و بی‌کسی را به عنوانِ یک بچه شهرستانی توی تهران تجربه می‌کردم. هیچ آشنا و مامنی نداشتم. هیچ راهنمایی نداشتم. فکر می‌کردم هیچ راهی برایم نمانده است. من می‌خواهم داستان‌نویس شوم و راهش همین است پرت و پلاهایم را بگیرم دستم و از این انتشاراتی به آن انتشاراتی بروم. به هیچ محفلی هم راه نداشتم. هیچ دوستِ روشنفکرِ کله گنده‌ای هم نداشتم که برای همچین روزهایی به دادم برسد. تنها امیدم انتشاراتی‌های مستقل شهر بود که هر یک هم بهم جوابِ رد داده بودند. یکی‌شان که حاضر شده بود اثرم را بخواند هم هنوز چیزی بابتِ نوشته‌هایم نگفته است. این من  بودم که شب‌ها چشمانم را پای صفحه‌ی کامپیوتر سیاه می‌کردم. از بس که می‌نوشتم. حتی من هم از سرِ فراغت یا محضِ تفریح از علی در موردِ آتیه‌ی کارش می‌پرسیدم. همین که اگر جواب نگیرد چه؟ بالای شهر پاسخِ مثبت ندهند باید بیاید پایین شهر. وقتش را آن‌جا تلف نکند و از این جور حرف­ها.

آی می‌سوخت وقتی رفقایش بهش می‌گفتند دارد وقتش را تلف می‌کند. جگر آدم آتش می‌گیرد. شما هم اگر از اذان مغرب تا دو ساعت فقط سر پا سرِ چهار راه بایستی که بخواهی پرسش‌نامه پر کنی چه حسی بهت دست می‌دهد، چه رقمی می‌شوی؟ کیفت را یک جوری بیاندازی روی شانه‌هایت که مزاحمت نباشد و بعد عینِ گداها بایستی کنارِ خیابان. آن هم کنارِ برجِ کوهِ نور که مثلا ببینی خلق الله از وضعیت زندگی‌شان راضی هستند یا نه.

¶¶¶

کسی اما توی فکرِ یاسین نبود. چه کار به کارِ او داشتند. بالاخره یک نفر نباید خیلی درد داشته باشد وقتی که با هواپیما از شهرشان می‌آید تهران. یحتمل باید وضعیتِ مالی‌اش بِراه باشد. اما همه‌ی آدم‌ها به درجه‌ای درد دارند. مثلا داشت تایپ می‌کرد، ولی حواسش پیشِ آن چیزهایی که تایپ می‌کرد نبود. ذهنِ جوالش می‌رفت سراغِ بهار. کسی هم نمی‌دانست که دو کلمه حرفِ حساب با این پسرک بزند که: «آقا بی‌خیال عشق و عاشقی بشو. بزن زیرِ آوازت و شعرت را بخوان. اصلش چه کار داری به خواندن و نخواندنِ آواز. بنشین این نوشته‌ات را درست تایپ کن که برای دومین ترمِ متوالی مشروط نشوی. فکر نکن خانواده‌ها دنبالِ یک دامادی می‌گردند که بزرگ‌ترین هنرش مشروطی باشد.» البته که طبیعی است که از یک سوییت پنج شش نفره یکی عاشق باشد. یاسین عاشقِ خواهرِ هم‌کلاسی‌اش، یعنی بهار، بود.

یاسین چند تا پرسشنامه­ای که قبلا از علی گرفته بود پر شده برگرداند و گفت که دخترخاله­اش گفته می­تواند سه چهار تای دیگر هم بدهد خانواده­هایی که شمال شهر می­شناسد برایش پرکنند. علی بی‌علاقه نبود نسبت به پیشنهادِ یاسین. باز گلی به جمالِ یاسین که تا این حد در فکرِ علی بود. یاسین گفت:

- شوهرخاله‌ام توی چیذر گل­فروشی بزرگی دارد. فکر کنم بیشتر هم گل نرگس داشته باشد.

همین که گفت چیذر انگاری داغِ دلِ علی را تازه کرد. لبخندِ زورکی زد و نزدیک بود اشک بریزد به یادِ ساعت‌هایی که کنار گلِ نرگس‌فروشان توی چیذر حرام کرده است. بدون این که خیری ببیند، نه از اهالی چیذر و نه فرمانیه و نه آن‌هایی که می‌پیچیدند و می‌رفتند سمتِ کامرانیه. پیشِ خودش گفت شاید از این گل نرگس فروش خیری به ما برسد. پشتش را نشاند به دیوارِ خوابگاه و با ذکرِ تشکر از یاسین رفت توی موبایل خودش و تا ببیند آمارِ پرسش‌نامه‌هایش در چه حال است.

پس‌نوشت:

تا انتهای هفته‌ی بعد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۲ ، ۲۱:۰۳
میثم امیری
پنجشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۲، ۱۲:۵۸ ق.ظ

هنرخانه

(5 ستاره روشن یعنی شاهکار؛ 4 ستاره روشن یعنی عالی؛ سه ستاره روشن یعنی خوب؛ دو ستاره‌ی روشن یعنی متوسط؛ یک ستاره روشن‌ یعنی ضعیف. یک صفرِ روشنِ کله‌گنده یعنی بی‌ارزش.)

///////////////////////////////////////////////// 

5 دی 93

ملبون از نیما جاویدی

اگر درباره‌ی الی و جدایی نادر از سیمین ساخته نمی‌شد، فیلم روپایی بود؛ ولی امان از سایه‌های سنگین در هنر. 

**

///////////////////////////////////////////////// 

28 آذر 93

صوتِ سخنرانی یوسفِ اباذری در دانشگاهِ تهران. 

حالم بهم می‌خورد از آدم‌های اخلاقی. من با اخلاق ضدّم. دمش گرم یوسفِ اباذری.

****

///////////////////////////////////////////////// 

19 آذر 93

فرشته‌ها با هم می‌آیند از کامران محمدی. 

دوستش نداشتم. این روایت از طلبه‌ها، روایت از طلبه‌ها نیست، روایتِ عامه‌ی مردم از طلبه‌هاست. این طلبه هیچ فردیّتی نداشت. هیچ شخصیّتی. همه‌اش در نسبت با مردم تعریف شده بود. انگار یکی از مقاله‌های شهید مطهری را فیلم کردند. بی‌آن‌که ذرّه‌ای فردیت در طلبه مطرح باشد. سکانس داخلِ دست‌شویی که یقه‌ی آن آخوند چاق را جمع کرد، واقعا تهوع‌آور بود. من این روایت را که طلبه‌ای برود سیم‌کشی یا کارهای ساختمانی جفای به طلبه‌ها می‌دانم. من یکی حاضرم پول بدهم تا طلبه‌ها فقط درس‌شان را بخوانند. این فضل نیست که طلبه برود کرایه‌کشی یا سیم‌کشی ساختمان. و بعد ما همین را تبلیغ کنیم. ضمن این که کاری به این ندارم که نمایش این چهره از طلبه‌ها خیلی قدیمی شده دیگر. تازه آن هم با این دیالوگِ افتضاح که طرف حاضر است در فیلم بازی کند، ولی نرود منبر!

*

///////////////////////////////////////////////// 

9 آذر 93

فیلمی هالیوودی

*

///////////////////////////////////////////////// 

30 آبان 93

ساکن طبقه وسط از شهاب حسینی

فیلمی متوسط و ساکن.

**

///////////////////////////////////////////////// 

1 آبان 93

مستند انقلاب 57 از من و تو

پر از صحنه‌های نابِ 57. بی‌سید علی. این مستند مغرضانه ساخته شده است و آن متن هم همین طور نوشته شده، با ادبیات متوسط. ولی باید دیدش. من این انقلاب را قبول ندارم. البته فکر می‌کنم انقلاب 57 آنی نیست که گوگوش دارد می‌گوید. ولی باز دم‌شان گرم. همه چیزشان بهتر است از این حزب‌اللهی‌های تریبون به دست. همه‌چی‌شان احتمالا. 

**

///////////////////////////////////////////////// 

21 مهر 93

فیلم ماهی و گربه از شهرام مکری

فیلم‌ِ خوب و شگفت‌انگیز. 

****

///////////////////////////////////////////////// 

10 مهر 93

فیلم خارجی

فیلم‌های صدتا یک غاز. 

*

سه چهار قسمت از معراجی‌ها

بد؛ ولی پرانرژی، طرف‌دار، به نظرم منصف. سطحی، ولی ای... تأثیرگذار. باید بیش‌تر ببینم تا بهتر بگویم. ای کاش ده‌نمکی رمان تقاطع انقلاب و وصال من را می‌خرید و می‌خواند. من هم در این موضوع حرف دارم. فعلا زود است برای نمره دادن. 

///////////////////////////////////////////////// 

27 شهریور 93

فیلم خارجی

نه. خوب نبود.

*

///////////////////////////////////////////////// 

21 شهریور 93

خانه‌ی روی آب از بهمن فرمان‌آرا

هن خوبِ خفنِ تأثیرگذار؛ ژرف‌شده‌ی فقروفحشای ده‌نمکی. فیلم پرسروصدایی که حزب‌اللهی‌های آن زمان را آشفت؛ جز ده‌نمکی که زبان به تحسینش گشود. با ریتمی کند و کمی از هم گسسته. برخلافِ بوی کافور، عطرِ یاس.

****

///////////////////////////////////////////////// 

16 شهریور 93

شهر موش‌های 2 از مرضیه برومند

هنوز نمی‌دانم خوب بود یا نه. ولی فکر نکنم خوب بود.

***

///////////////////////////////////////////////// 

31 مرداد 93 

دو سه مستند از شبکه‌ی من‌وتو و یکی دو شبکه‌ی دیگر.

واقعا مستند نبودند. ولی برخی‌شان فیلم‌های قدیمی خوبی را نشان داده‌ بودند. فیلم‌هایی که من تا به حال ندیده بودم.  

**

///////////////////////////////////////////////// 

23 مرداد 93 

دو سه برنامه‌ی ماهواره‌ای.

خیلی کم دارم چیز می‌بینم. یکی از خوب‌ها، دیدن تصاویری از مستندهای قدیمی ابراهیم گلستان بود.  

***

///////////////////////////////////////////////// 

17 مرداد 93 

اندکی پژمان از سروش صحّت

کمدی موقعیّت‌های خوب و محترمانه. با در نظر گرفتن شعور مخاطب. و البته ضعف‌های مفرط در فضاسازی خانواده‌ی ایرانی و کم‌هوش نشان دادن آدم‌هایی و خنگ کردن همه چی برای این طنز دربیاید. با فرار از این ترفندها و باهوش بودن همه چی طنز درمی‌آید. فرارش پیش‌روی می‌خواهد. با همین صحّت و عطّاران و قاسم‌خانی...  

***

///////////////////////////////////////////////// 

2 مرداد 93 

برنامه‌هایی از علیرضا نوری‌زاده از ماهواره.

علیرضا نوری‌زاده را این روزها زیاد می‌بینم. نمی‌دانم حالتِ برنامه‌ی دو شب پیشش، اِفه بود یا این که واقعی بود. نوری‌زاده خودکارش پرت کرد روی میز و داد زد نمی‌دانم با این همه فجایعی که در غزّه روی می‌دهد چطور آقای اوباما و نتانیاهو شب خواب‌شان می‌برد؟ آفرین بر او که نتوانست چشم بر این فجایع ببندد.  

***

///////////////////////////////////////////////// 

29 تیر 93 

مناجات‌ها و دعاهای کریمی

کریمی خیلی خوب مناجات و دعا می‌خواند. یعنی خط به خطش را به زبان روز ترجمه می‌کند. این زبان روز توی ترجمه‌هاش خیلی مهم است. انگار خواننده‌ها و مدّاح‌های ما در ماه مبارک بهتر و خواستنی‌ترند.  ابوحمزه‌ی محمود کریمی را از دست ندهید. 

****

///////////////////////////////////////////////// 

26 تیر 93 

فوتبال و برنامه‌های خوبِ عادل

من که دو هفته است دارم می‌بینم و با قهرمانی آلمان کیفم کامل شد. شما را نمی‌دانم. به‌ویژه این که کارها را با مدیریّتِ آدم‌حسابی مثل عادل ببینی. 

****(سه و نیم ستاره)

///////////////////////////////////////////////// 

12 تیر 93 

رد کارپتِ رضا عطّاران

این‌گونه یک فیلم تنها و تنها با حضور یک نفر ساخته می‌شود. کاری متفاوت و به نظر من قابل اعتنا. دوستش داشتم رضا عطّاران این کار را.

****(سه و نیم ستاره)

///////////////////////////////////////////////// 

29 خرداد 93 

برنامه‌ی بیست چهارده.

مرسی عادل.

*****(چهار و نیم ستاره)

///////////////////////////////////////////////// 

22 خرداد 93 

هیچی ندیدم جز ورزش. 

مرسی والیبال. 

****(سه و نیم ستاره)

///////////////////////////////////////////////// 

8 خرداد 93 

هیچی ندیدم جز بازی‌های فوتبالِ تیم ملّی ایران. 

که آن هم خوب نبود. بچّه‌ها در اردو هستند خوب. 

**(یک و نیم ستاره)

///////////////////////////////////////////////// 

2 خرداد 93 

هژبر سلطون با صدای ابوالحسن خوشرو

آهنگِ درگیر کننده‌ی تبری. با تِم‌های حماسی و سوگ‌وارانه و اعتراضی. یک ادای دینِ تاریخی به هژبر. از نظر موسیقی بی‌نکته نیست حتما. ولی با بادهای کوبه‌ای و بادی و صدای از تهِ دل خوشرو، این کاست کولاک است. 

****(سه و نیم ستاره)

///////////////////////////////////////////////// 

26 اردی‌بهشت 93 

... از فیلم‌های هالیوودی

باز هم بد. 

*(نیم ستاره)

///////////////////////////////////////////////// 

19 اردی‌بهشت 93 

... از فیلم‌های هالیوودی

فیلمی نه چندان خوب. اصلا توصیه نمی‌کنم.

*(نیم ستاره)

///////////////////////////////////////////////// 

  12 اردی‌بهشت 93 

... از فیلم‌های هالیوودی

کی می‌شود فیلم‌های خوب هالیوود را ببینیم؟

*(نیم ستاره)

///////////////////////////////////////////////// 

 2 اردی‌بهشت 93 

بهشت از نمی‌دانم کی

آغاز سر حال. قاعده‌ی یک شام خوردن هم فیلم پیش می‌رود. بعدش هابیِ صرف می‌شود و می‌پاشد به دیوار و داغان می‌شود. حیف.

***(دو و نیم ستاره)

///////////////////////////////////////////////// 

26 فروردین‌ماه 93 

روزی روزگاری از امرالله احمدجو

هنوز مدام می‌بینم این فیلم را. بهتر از همه‌ی کارهای احمدجو. یکی از بهترین سریال‌های تلویزیون. روستایی. دقیق. زیبا. یک بار هم توی وبلاگ تحلیلش کردم. توی آن مطلب قدیمی‌هام، لای خرت و پرت‌ها، هست. ولی باید دوباره تحلیلش کنم. باید هر ماه، حداقل یک قسمت از این سریال را ببینم. این ماه بیش‌تر دیدمش. حظ کردم. از همه جاش.

*****(چهار و نیم ستاره)

///////////////////////////////////////////////// 

22 فروردین‌ماه 93 

مستند عمّامه‌های انگلیسی

اسمِ بد. نریش‌های تقریبا بد. سخنرانی متوسّط. صحنه‌های خوب از حرف‌های تأییدشدگان آقای شیرازی.

**

///////////////////////////////////////////////// 

17 فروردین‌ماه 93 

خط ویژه‌ی مصطفی کیایی

یک فیلم عالی. با موضوع و بازی و فرم و فیلم‌نامه‌ی ردیف.

****

///////////////////////////////////////////////// 

13 فروردین‌ماه 93 

طبقه‌ی حسّاس از کمال تبریزی.

بد. ضعیف. یک عطّاران خوب و دیگر هیچ.

*

///////////////////////////////////////////////// 

7 فروردین‌ماه 93 

شهر خدا.

عالی. همه‌چی تمام. شاهکار.

*****

///////////////////////////////////////////////// 

3 فروردین‌ماه 93 

زندگی زیباست.

فیلم زیبایی بود. خیلی زیبا.

****

///////////////////////////////////////////////// 

29 اسفندماه 92 (باقی فیلم‌های جشنواره را آرام آرام معرّفی خواهم کرد.)

شیار 143 از نرگس آبیار

خوب. نه آن قدر که تبلیغ و غلو می‌کنند. فیلم خوب جمع شد.

***

///////////////////////////////////////////////// 

15 اسفندماه 92 (باقی فیلم‌های جشنواره را آرام آرام معرّفی خواهم کرد.)

رستاخیز از احمدرضا درویش

فکر کنم من تنها کسی هستم که از فیلم خوشم آمده!

***

///////////////////////////////////////////////// 

11 اسفندماه 92 (باقی فیلم‌های جشنواره را آرام آرام معرّفی خواهم کرد.)

زندگی مشترک آقای محمودی و بانو از سیّد روح الله حجازی

بهترین فیلمِ جشنواره. 

***** (چهار و نیم ستاره)

///////////////////////////////////////////////// 

9 اسفندماه 92 (باقی فیلم‌های جشنواره را آرام آرام معرّفی خواهم کرد.)

بیگانه از بهرام توکّلی

بهرام توکلی‌اش خوب نبود. یا او بد ساخته و بدتر از آن بد نوشته یا این که نمایش‌نامه‌ی تنسی ویلیامز، قدرتِ لازم را ندارد. 

**

///////////////////////////////////////////////// 

2 اسفندماه 92 (باقی فیلم‌های جشنواره را آرام آرام معرّفی خواهم کرد.)

قصّه‌ها از رخشانِ بنی اعتماد

خیلی بد. پس‌رفتِ ویژه‌ی بنی‌اعتماد.


///////////////////////////////////////////////// 

25 بهمن‌ماه 92 (باقی فیلم‌های جشنواره را آرام آرام معرّفی خواهم کرد.)

آرایشِ غلیظ از حمیدِ نعمت الله

یک تریلر درست و درمان و پُرحرف و خوب. جذّاب. کارگردانیِ عالی. مضمونی این‌جایی و امروزی و درست و مبتلابه.

****

/////////////////////////////////////////////////

18 بهمن‌ماه 92 (باقی فیلم‌های جشنواره را آرام آرام معرّفی خواهم کرد.)

چ از ابراهیم حاتمی کیا

عالی. درست. انقلابی. صبور. اهلِ تحمّل. اسلامی. حاتمی‌کیای خوب.

****

///////////////////////////////////////////////// 

3 بهمن‌ماه 92

خسته نباشید از هاشمی و قرایی

دغدغه‌ی انسانی درست. با تکیّه بر فرهنگ‌ها و خرده‌ریزه‌های قومی. با داستانی زیادی نمادین و فانتزی. تبدیل نشدنِ دغدغه به قصّه! ارتباط‌های داستان، تصّنعی بود. با یک مغنّیِ ویژه و دوست‌داشتنی و درست.  

***

///////////////////////////////////////////////// 

11 بهمن‌ماه 92

شامِ ایرانی از بیژن بی‌رنگ

خاطراتِ خوبِ فیروز کریمی و بامزه‌بازی‌های اکبر عبدی. همین. چیز بیشتری نداشت.

**

///////////////////////////////////////////////// 

3 بهمن‌ماه 92

خسته نباشید از هاشمی و قرایی

دغدغه‌ی انسانی درست. با تکیّه بر فرهنگ‌ها و خرده‌ریزه‌های قومی. با داستانی زیادی نمادین و فانتزی. تبدیل نشدنِ دغدغه به قصّه! ارتباط‌های داستان، تصّنعی بود. با یک مغنّیِ ویژه و دوست‌داشتنی و درست.  

***

///////////////////////////////////////////////// 

17 دی‌ماه 92

مسجد کلیسا نیست از فردین آرش

فردین بچّه‌ی بااستعدادی است و می‌تواند با شناختِ بهتر از سینما کارهای عالی‌تری انجام دهد. 

**

//

خدمت‌کار 

فیلمی انسانی، درست‌کار، بی‌غل‌وغش، خارج از سینما... با موضوعی خوب و پرداختی دوست‌داشتنی. ولی تاریخ‌ساز نبود و همین طور شخصیّت‌ساز. 

*** (دو و نیم ستاره!)
/////////////////////////////////////////////////

10 دی 92

پدر خوانده ساخته‌ی فورد کاپالا
بهترین فیلمی که تا به حال داده‌ام. با بهترین بازی از مارلو براندو و به‌ویژه آل پاچینو. یک داستانِ ایتالیایی مافیایی اصیل.  
*
**** 
//

رستگاری در شاوشنگ فیلمی از دارابونت

یک داستانِ جالب. یک فیلمِ عالی. یک رستگاری عظیم. موردِ علاقه‌ی حاج فرج الله سلحشور.
***** (یعنی 4 و نیم ستاره)
//
عشق ساخته‌ی هانکه
از اوّل از فیلم خوشم نیامد؛ آخرش بدم آمد. هرگز فیلم درباره‌ی عشق نیست. چون عاشقی تویش نمایش داده نشده. 
 
**
//
هشهری کین از اورسن ولز
از اوّلش کمی مغشوش‌نما! فضل تقدّمش در تکنیک‌های فیلم‌برداری و کارگردانی است. فضل تقدّم همیشه در هنر نمره‌ی خوبی است. به ویژه این فیلم با بازی فراموش‌نشدنی خودِ ولز. 
****
/////////////////////////////////////////////////

5دی 92

ُجیب‌برِ خیابانِ جنوبی از سیاوش اسعدی

جاهایی شعاری. جاهایی ناسخته. جاهایی نرم. ولی مضمون عالی. مبتنی بر پژوهش. بازتولیدِ خوبِ جیب‌بر روی کاغذ و طرّاحی و میزانسن. ولی بازی متوسطِ رو به پایین مصطفی زمانی. تمهیداتِ خوب. برخی نتیجه‌گیری‌های شعاری. ولی قابل قبول. به‌ویژه این که کارِ نُخستِ کارگردان بود.

78

//

شب‌های روشن از فرزادِ مؤتمن

فیلم‌نامه‌ی عالی. قصّه‌ی خوب. خلوت. بدونِ شعار. بی‌تکلّف. بی‌ادّعاهای بزرگ و الکی. تحوّلِ باورپذیر. همه‌چی خوب. بسیار خلوت. آتشِ زیر خاکستر.

85

/////////////////////////////////////////////////

27 آذر 92 
سر به مُهر کاری از هادی مقدّم دوست

موضوع سخت. فیلم‌بلاگ. بدونِ کشش. لانگ‌شاتِ خوب! سعید حدادیان. دختر منگل. حاتمی منگل‌تر از دختر منگل. کارشناسی ارشد بی‌سواد. و تحسین از زاویه‌ی نگاهِ فیلم‌ساز. 

74

/////////////////////////////////////////////////

20 آذر 92 
شاهگوش به کارگردانی میرباقری.

سطحی. مقّوا. با قصّه‌ی بد و کمی روحوضی. چرا میرباقری آبروی کارهای فاخر را خرج این کارهای دم‌دستی می‌کند؟

زیر 60
/////////////////////////////////////////////////

12 آذر 92 
هیچ کجا هیچ کس؛ به کارگردانی ابراهیم شیبانی.

پست مدرن شدن یا بهم ریختن روایت فرق دارد با این که راش‌ها را روی میز تدوین در هم بیامیزیم. درهم شدنش منطقی نداشت. البته انصافاً فیلمِ بدی نبود. پایش فکر شده بود. ولی قصّه و روایتش کمی زه‌زننده بود. 

74
/////////////////////////////////////////////////

7 آذر 92 

آسمانِ زردِ کم‌عمق، فیلمی از بهرام توکّلی.

با روایتِ پست‌مدرن با قصّه‌ای خوب و داستانی. با بازی‌ خیره‌کننده‌ی ترانه علی‌دوستی. من شخصاً بازی به این خوبی ندیده‌ام... من خودم لحظه‌های از زندگی‌ام شبیه غزل این فیلم بوده است. آدمی به فرسایش و تباهی بسیار نزدیک است. باید دعا کند که با توسّل از این مهلکه‌ها و گریزگاه‌های سخت بگذرد. به قولِ شخصیّتِ مردِ فیلم آدم باید ذهنش را محکم کند. فیلم‌ساز اگر بخواهد فیلمِ پدرومادردار بسازد باید این طور بزند به قلبِ حادثه و داستان. باید جسور باشد. فیلم‌ساز ترسو، به دردِ لای جرز دیوار هم نمی‌خورد. به همین خاطر است که من خوشم می‌آید از این فیلم و همین طور فیلم گناهکاران. که هر دو جدّی بودن‌شان مصنوعی نیست، نتیجه‌ی زیستِ پرتلاطم فیلم‌ساز است. 

86. 

//////////////////////////////

1 آذر 92 

استرداد، فیلمی از علی غفّاری. 

باید میزانِ راستیِ داستانش را بیازمایم. اهمیّتش برایم البته ربطی به سینما ندارد. ولی به نظرم این در فیلم، آدم‌کشی‌های پی‌درپی و مرموز بودنِ بیش از اندازه‌ی آدم‌هایش متناقض‌نما بود. بازی فرّخ‌نژاد خیلی خوب بود. انگار یک ارتشیِ واقعی بود. 

74.

//////////////////////////////

24 آبان 92 

فقط مدّاحی و سخنرانی صمدی آملی. 

خوب. به‌جا. به ویژه صمدی آملی. 

85.

//////////////////////////////

18 آبان‌ماه 92

فقط رادیو فنگ‌ها؛ شماره‌های 30 و 31 و 32.

کوتاه شده‌اند. ولی 30 از همه بهتر بود. 32 هم یک گزارش خوب از بلوچستان داشت. ولی شماره‌ی 30 ناب‌تر بود و انتقادهایی که به کابینه‌ی روحانی داشته است. 

77.

//////////////////////////////

8 آبان‌ماه 92

برنامه‌های علیرضا نوری‌زاده در برنامه پنجره‌ای رو به خانه‌ی پدری

72

باید وقتی دیگر ایشان را نقد کنم. نکته‌های مثبتی در این انسانِ فیلم می‌بینم.

//////////////////////////////

17 مهرماه 92

گناهکاران از فرامز قریبیان

89

بسیار خوب. پلیسی. آگاتا کریستی. درست. زیبا. با یک فرامز قریبیان خیلی خوب. با بازی جاندار. واقعاً‌ قریبیان بازی نمی‌کرد. زندگی می‌کرد. چقدر بد قریبیان پیر شده. ولی چه خوب کارگردانی است. خیلی فیلم خوبی بود. همه چی درست. بدونِ لکنت هم حرفش را زد. 

11 مهر 92

دربند از پرویز شهبازی

74

اوّل این را بگویم این فیلم قابل مقایسه با گذشته نیست. عمراً. دوّم این که فیلم بدی نبود، منهای چند بی‌دقّتی در داستان، پایان‌بندی سرهم‌بندی و ناموجّه و برخی سهل‌انگاری‌ها و سیاه‌نمایی‌ها. ولی فیلم‌برداری‌اش چسبید به‌علاوه بازی‌های درخشان دو دختر نقش اوّل فیلم. و البته یک پوستر جذّاب و فکر شده. اسمش هم خوب بود. 

4 مهر 92 

فقط شماره‌هایی از رادیو فنگ. 

74

هم‌چنان شنیدنی. 

29 شهریور 92

پل چوبی از مهدی کرم‌پور

77

دیر پخش شد. حسّ و حالش رفت. ولی باز هم به دیدنش می‌ارزد. چند تا سانسور بی‌خود داشت. و چند اشاره‌ی سیاسیِ خوب. جمهوری اسلامی این فیلم‌ها را باید اکران کند. خیلی راحت‌تر از این‌ حرف‌ها. مخصوصاً این دست فیلم‌های معمولی را. با بازی دوست‌داشتنی مهران مدیری و فرهاد اصلانی و حتماً هدیه تهرانی. 

15 شهریور 92

فقط مدّاحی دیده‌ام در این چند مدّت.

30 مرداد 92

هیس، دخترها فریاد نمی‌زنند از پورانِ درخشنده. 

82

درباره‌اش حرف‌ زده‌ام؛ مفصّل. 

25 مردادماه 92

دهلیز از بهروز شعیبی

88

خیلی انسانی و درست.

28 تیر 92

شماره‌ای درباره‌ی دولت از سری مهمّات رادیو فنگ

78

مثل باقی رادیوفنگ‌ها، حداقل‌هایی از استاندارد را دارا بود. 

فیلم «مرگ کسب و کار من است» از امیر ثقفی

80

یک داستان تلخ و پر از مکافاتِ عمل. با بازی خوب امیر آقایی.

مستند «شام ایرانی» قسمت‌های کامبیز دیرباز و مهران غفوریان

82

کامبیر دیرباز را دوست دارم. چند تا حرف و عمل خیلی خوب داشت. دوست‌داشتنی بود و اصیل و البته مثل همه‌ی مازندرانی‌ها خون‌گرم.

مستند-فیلم «رالی ایرانی» ساخته‌ی سعید ابوطالب

71

معلوم بود ساخته شدنش از همه بیشتر کارگردان را گرفتار کرده بود. خیلی پروژه‌ی سختی بود. ولی دیدنش برایم جذّابیّتی نداشت. آن‌جایی که پای بنده‌ی خدا الناز شاکردوست هم شکست غم‌ناک بود. 

مستندِ «زندگی مدرن»  

زیر 60 

ضعیف. فرزاد حسنی اوّلش گفت می‌خواهم زندگی ایرانی اسلامی را نشان بدهیم. ولی من چنین چیزی ندیدم. وقت تلف کردن بود متأسّفانه. بدون برنامه‌ریزی و هدف و طرح مشخّص. کمی آزاردهنده و حتی کمی با تبختر همراه بود.
//////////////

6 تیر 92

شماره‌ی 4 مارش و شماره‌ی 28 صبح جمعه با شما از رادیو فنگ

79

یک مقدار با حسودی گوش دادم. این‌ها شش تا رادیو دیگر توی همین مایه‌ها و بعضاً با کیفیّت‌تر دارند. باید آن‌ها را هم گوش بدهم. 

//////////////

30 خرداد 92

«گذشته‌»ی اصغر فرهادی.

91.

شاید بعد از بار دوّم دیدن درباره‌اش چیزکی بنوی

سم. فیلم خوب و خوش‌مضمون. به نظرم بهتر و واقع‌بینانه‌تر از جدایی بود. با بازی‌های فوق‌العاده. مخصوصاً بچّه‌ها... بار دوّم هم دیده‌ام. عالی.

//////////////

25 خرداد 92

همه‌ی مستندهای انتخاباتی؛ روحانیِ اوّل، روحانیِ دوّم، قالیبافِ دوّم، جلیلیِ دوّم؛

77.

این‌هایی که نوشته‌ام از همه بهتر بودند. 

//////////////

21 خردادِ 92

مستندِ «مردی با کاپشن بهاری» ساخته‌ی بزرگمهر شرف‌الدّین از شبکه‌ی بی‌بی‌سی.

73.
از پایینی بهتر و واقع‌بینانه‌تر بود. 

//////////////

10 خرداد

مستندِ «خط و نشان رهبری» ساخته‌ی بزرگمهر شرف‌الدّین از شبکه‌ی بی‌بی‌سی.

62. 
ناتوان و نادرست و ناچسبناک با پایانی بد و اعتراف‌گونه که آخرش هم ما آیت‌الله خامنه‌ای را نشناختیم. با مصاحبه‌های ضعیف با آدم‌هایی کم و کم‌اعتبار. بدون وارد کردن حتّی یک شبهه‌ی مالی به رهبر. پس مخملباف چه بود آن همه هیاهو می‌کرد؟

//////////////

27 اردی‌بهشت

مستندِ «حجاب» از شبکه‌ی من‌وتو.

زیر 60.

از نظر تکنیکی ضعیف. از نظر فرم و محتوا پوچ و چندش‌آور.

//////////////

20 اردی‌بهشت 92

فیلم «این یک فیلم نیست» ساخته‌ی جعفر پناهی. 

70. 

فقط برای فهمیدنِ‌ حال و روز پناهی مستندِ خوبی است و ایده‌ی جالبی داشت. 

13 اردی‌بهشت 92
فیلم «آرگو» ساخته‌ی بن افلک. 

75.

یک فیلم متوسط. از این جور فیلم‌ها زیاد تولید می‌شود. ولی ایران حتماً مسأله‌ی مهمّی است برای هالیوودی‌ها. هم مهم و هم جذّاب. وگرنه از این دست داستان‌های پلیسی حماسی هپی اِند کم تولید نشده است در هالیوود. ولی این فیلم به خاطر زحمتی که در فضاسازی ایرانِ 58 کشیده این هم تقدیر شده. ضمن این که نباید انتظار داشته باشید که آن‌ها در از واقعه‌ی 13 آبان به تسخیر لانه‌ی جاسوسی یاد کنند. 

فیلمِ «زندگی پی» ساخته‌ی آنگ لی. 

84. 

یک فیلم مستند-داستانی-هیجانی-جلوه‌ویژه‌ایِ خیلی خوب. همه‌ی این‌ مؤلّفه‌ها به نسبت و عالی در این فیلم به کار گرفته شد. دقّت داستانی و هیجان در فضاسازی‌اش من را یادِ رمانِ فوق‌العاده کم‌مانندِ کافکار در ساحلِ موراکامی انداخته است. 

«شماره‌های 4 پدافند، دو و سه‌ی مارش، 27» و شاید شماره‌های دیگری از رادیو فنگِ عالی. 

85.

هم‌چنان پرانرژی، خوب و قوی هستند. با وجودِ این که یکی از اعضای‌شان را گرفته‌اند. با وجودِ این که ما اصلاً نمی‌شناسیم‌شان. با وجودِ این که معلوم نیست که استدیوهای‌شان کجاست. با وجودِ این که هیچ چیزشان معلوم نیست. 

فیلم «برف روی کاج‌ها» ساخته‌ی پیمان معادی. 

79.

یک فیلم دقیق و درست با حرفِ حسابی. فقط با ریزه‌کاری‌هایی که اگر بازشان کنم، ممکن است بتوان با آن تفسیرهایم معادی را یک ساختارشکن نامید. ولی این فیلم از کُما فیلم‌نامه‌ی جلوتری داشت. برخوردها در آن کمی رمانتیک و در عین حال روایت‌کننده‌ی یک تباهی بود. مثلا برف روی کاج‌ها زیبا بود. ولی برف سردی دارد و سختی و گرفتاری...

مستندِ «سیمین دانشور» از بی‌بی‌سی.

74. 

انصافاً سیمین قوی‌تر از جلال بود؟ این درست است؟ اگر این طوری است، چرا سیمین، بعد از سووشون کاری به آن خوبی ننوشت. تنوّعِ کاری سیمین، 10 درصد جلال هم بود؟ من نمی‌گویم همه‌ی داستان‌های جلال بهتر از کارهای سیمین است یا نمی‌گویم سووشون از مدیر مدرسه ضعیف‌تر است. ولی می‌گویم در عالمِ نویسندگی جلال کجا و سیمین کجا! هر چند سیمین حتماً داستان‌نویسِ خوبی بود. حتّی به خاطرِ صحنه‌ی آخرِ سووشون. 

فیلم «تهران 1500» ساخته‌ی بهرام عظیمی. 

71. 

انیمیشنش خوب بود. داستانش خیلی بد و بازاری و گزارشی بود. حیفِ این همه زحمت. راستی تهران 1500؛ این‌جوری است واقعاً؟

//////////////

27 فروردین 92
فیلم «درخت گلابی» ساخته‌ی داریوش مهرجویی. 
85. 
داستان، کشش این همه کش را نداشت. ولی 60 دقیقه‌ی فوق‌العاده‌ عالی. با آشتی کم‌نظیر ادبیّات و سینما. داستان گلی ترقّی چقدر زیبا روایت شده بود. واقعاً حظ کردم. ولی ای کاش این همه کش نمی‌یافت. فیلم را دوست داشتم از نظر مضمون. جلوتر از خاطره‌بازی‌های خیلی از فیلم‌های جدیدتر. فیلم از مثلاً پلّه‌ی آخر هم امروزی‌تر بود. 

//////////////

22 فروردین 92

فیلم «هامون» ساخته‌ی مهرجویی.

70.

خوشم نیامد. بازی‌های خوب نسبت به آن زمان. یک عزّت انتظامی همیشگی و شکیبایی خیلی خوب. کمی سمپاتی می‌خواهد که آن را ماندگار در سینمای ایران بنمایم. 

فیلم «خاک آشنا» ساخته‌ی فرمان‌آرا. 
80.
روپا با فیلم‌نامه‌ی خیلی خوب. من دوست داشتم. عشق‌ و بازگشت به زندگی و پیام روشن فیلم که روشنایی بود. بر عکس بالایی. 
فیلم «رسوایی» ساخته‌ی مسعود ده‌نمکی.
79. 
بالا بردن دوزِ عرفان در سینمای راهِ ما نیست. راهِ ما بیشتر از درونِ اصلاح روش‌های فقهی بیرون می‌آید. دیالوگ‌های ضعیف و نسنجیده. ولی روحانی که جاهایی خوب است (کنشِ خوب دارد) و مردمی که خصلتِ بدشان را باید گفت و اکبر عبدی که عالی است و تیتراژی که دوست‌داشتنی است. 
فیلم «قاعده تصادف» ساخته‌ی بهنام بهزادی. 
77. 
تا این حد هم شکافِ نسلی بین ما و نسل گذشته نیست. اغراق دارد. بازی‌های خوب دارد. فیلم‌نامه و قصّه‌ی خیلی خوبی دارد. ولی مضمون را من دوست نداشتم و فرم را. هر دو توی ذوق می‌زد و زیادی نگران بود و زیادی غیر واقعی. یک نشانه‌اش هم همین بود که اصلاً واردِ ورِ دیگر زندگی‌ نشده بود. ورِ بزرگ‌ترها. 
//////////////

15 فروردین 92

سریال «پایتخت 2» از شبکه‌ی یک.

73.

سریالی با اجرای خوب، خانواده‌ و آدم‌های دوست‌داشتنی و معمولی. مهربان و پذیرفتنی. مخصوصاً قسمتِ نامه به رییس جمهور خیلی خوب و زیبا درآمد. ولی مشکلش بی‌منطقی برخی داستان‌ها و از هم بدتر منگلی، حواس‌پرتی و عقب‌افتادگی پیرمردِ آن است. اصلاً شبیه حتّی پیرمردهای حواس‌پرت شمالی هم از آب درنیامد. مقایسه‌اش کند با کبری حسن‌زاده پیرزن شاهکار، اکشن، دوست‌داشتنی، قدرتمند، و یلِ بی‌ادّعای «مرهم».
مجموعه‌ی «کلاه‌قرمزی و پسرخاله» ساخته‌ی طهماسب و جبلی. 
78.
تکرار یک کار، اگر با نوآوری‌هایی همراه نباشد، دل‌چسب نخواهد بود. برای من قسمتِ سالِ 90 این مجموعه بهترین بوده است. ولی باز  هم توی برهوتِ صدا و سیما نعمتی است. «دختر همساده» را این سری نوآوری جدیدی دیدم. مخصوصاً نقدِ خوبی که از تربیت تلویزیونی برنامه‌هایی چون خاله فلان و فیتیله و این‌ها کرده بود. بسیار نقدش به‌جا و عالی بود. «بـــــــــــــلــــــــــــــه. دست و هورای بلند.»
سخنرانی‌های «صمدی آملی».
نمره نمی‌دهم. استفاده کردم. شاید نمره دادنِ من کمی شبهه در دلِ مخاطب ایجاد کند. هرچند ارزیابی من به سطح و کیفیّت کلاس‌های ایشان برنمی‌گردد. چون صلاحیّت نظر دادن در این‌باره را در خود نمی‌دیدم. ولی من استفاده کردم از آن سخنانِ خوب. 
//////////////

9 فروردین 92

مستندِ «ایرانگرد» از شبکه‌ی چهار.

68.

به همراه کلاه قرمزی جزء تنها مجموعه‌های موردِ پسندم در ایّام نوروز بود تا به حال. ولی بدی‌اش این است که خیلی توی ذوق می‌زند، مخصوصاً در منطقه‌ی مازندران. نگاهش توریستی به ایران است. کم‌تر به زندگی‌ها نزدیک شده و بیشتر مادح‌شان است. این نقطه ضعف است برای یک مستندی که قرار است مستند باشد. این مستند در حدِّ تور لیدر هم به زندگی مردمان نزدیک نمی‌شود یا اگر نزدیک می‌شود از ورِ ستایش‌گریِ بی‌حصر است. 
//////////////

7 فروردین 92

فیلم «حوض نقّاشی» ساخته‌ی مازیار میری.

88.

فکر نمی‌کردم از این فیلم خوشم بیاید. ولی آمد. یک فیلم پراحساس، انسانی، کاملاً درست و دوست‌داشتنی. مردمانِ خوبی هستند مردمانِ این فیلم. بسیار شاد. بسیار خوب. چقدر هم سعی می‌کنند ساده و بی‌گره مشکل‌های سختِ زندگی‌شان را حال کنند. در دنیای شادِ باهم بودن‌شان چنین‌اند. کاش ما هم به این روحیّه‌ی انسانی می‌رسیدیم و این‌قدر دنیا را جدّی و عبوس نمی‌گرفتیم.
//////////////

29 اسفند 91

مداحی‌هایی از محمود کریمی و سخنرانی‌های از آقای صمدی آملی

83.

عالی و خوب. مخصوصاً سخنرانی‌های آقای صمدی آملی. نمی‌گویم استفاده‌ام از آقای صمدی آملی چیست یا حتّی موضوع بحث‌های‌شان را هم نمی‌گویم. فقط می‌گویم برای هدفی که من دنبال می‌کنم، عالی‌ست. خیلی به درد به خور. 

//////////////

23 اسفند 91

«شماره‌»ی پدافند 3 رادیو فنگ.

86.

فوق‌العاده عالی بی‌درد بودن برخی از هنرمندان را دست می‌اندازد. خیلی خوب. 

مستند «سرانجام نامبارک» از شبکه‌ی یک.

64.

این نمره را فقط به خاطر قدیمی‌ بودن تکّه‌هایی از فیلمش دادم. فرض کنیم احمدی‌نژاد، همان بنی‌صدر است! کی چی؟ آن هم با این نریشن ضایع! راستی این هم در راستای وحدت بین مردم است دیگر؟ نمردیم و معنای وحدت را فهمیدیم. 

//////////////

17 اسفند 91

«همه‌ی شماره‌های منتشر شده‌»ی رادیو فنگ.

82.

نمره‌شان را پایین دادم چون چپ بودن‌شان به کارشان آسیب زده. همه را گوش کردم. همه‌ی آن چیزی که تا به امروز منتشر کرده‌اند به جز پدافندِ 3. اگر برخی بازی‌های فرمی و چپ‌گرایی‌شان در استدلال و نقضیه‌سرایی‌های بیش از حد نبود، نمره‌شان بالای 90 بود. چون به لحاظ تکنیکی کار عالی است. به لحاظ اجرا و خیلی وقت‌ها محتوایی پسندیده است. همه چیز فکر شده است، جز برخی نقضیه‌سرایی‌های‌شان. بهترین بخش هم گزارش‌های ساموئل میرانتین است. خبرنگار واحد حاشیه‌ای خبر!

«فصل کرگدن» از بهمن قبادی.

زیر 60.

بد و تنفّربرانگیز. رسماً افتضاح بود. و همین طور کثیف. 

//////////////

10 اسفند 91 

«روبانِ قرمز» از ابراهیم حاتمی‌کیا.

71.
فیلمِ گذارِ حاتمی‌کیا. از آژانس به موج مرده و ارتفاع پست و مزرعه‌ی پدری. بخش‌هایی از سینمای حاتمی‌کیا که دوستش ندارم. ولی این فیلم نشان می‌دهد که دفاع ما در دوران جنگ، یک دفاع جنگ‌طلبانه نبود. امّا حاتمی‌کیا در بیانِ عقیده‌های جدیدش الکن است. هنوز دیوانه‌بازی‌های پرستویی‌اش معنا نگرفته و کامل نشده است. پرستویی‌اش آنی نیست که حتّی خودِ حاتمی‌کیا می‌خواهد. انگار همین پرستویی از میدانِ مین بیرون می‌آید و در موجِ مرده و مزرعه‌ی پدری حرفش را می‌زند و البته هنوز آرمان‌خواه...

«طبقه‌ی سوم» ساخته‌ی بیژن میرباقری.

82.
فیلمِ روپا و خوش‌فرم و دقیق. جز یک سوم میانی فیلم که زیادی کش آمده بود. باقی‌اش پر از منطق و ریزه‌کاری و فیلم‌نامه‌ی دقیق بود. آن قدر خوب بود که غذایم ذغال شد. اگر می‌خواهید ببینید یک فیلم خوب است یا نه. اوّل فیلم غذا بار بگذارید. اگر غذای‌تان ذغال شد، یعنی فیلمی که دیدید فیلمِ خوبی بوده است. هر چه سیاهی بیشتر، فیلم هم بهتر.
چند فیلمِ هالیوودی. 
همه‌شان بد بودند و کثیف. شاید فقط بتوانم اسمِ یکی از آن‌ها را بیاورم. Slightly_Single_in_L.A. آن را هم اگر ندید، نبیند. ولی فیلم‌نامه‌اش فکربرانگیز است. همین. 
//////////////

4 اسفند 91 

شماره‌هایی از رادیو فنگ به‌وِیژه شماره 26 و شماره یکِ مارش.

83.
شماره‌ی 26 خشمگین‌تر از قبل بود. ولی بسیار دوست‌داشتنی با گزارش‌هایی ناب. مارش هم کاری معمولی بود برای بچّه‌های باهوشِ فنگ.

«پلّه‌ی آخر» فیلمی از علی مصفا.

73.
از فیلمِ قبلی مصفّا جلوتر بود. حتّی از آسمانِ زردِ کم‌عمقِ توکّلی هم جلوتر بود. همین شد که برگشتم و ده نمره‌ای از نمره‌ی فیلم آسمان... کم کرده‌ام. چون حتّی در ایده و اجرا بسیار به این فیلم شبیه بود. ایده‌ی خوبِ روایتِ پست‌مدرن، ولی حرکت‌های نمایشی دوربین و بازی‌های اغراق‌شده‌ی مصفّا اذیّتم می‌کرد. به امید فیلم‌های بهتر از علی مصفّا. ای کاش دست از این بالماسکه‌ای بازی‌ها بردارد و فیلمِ ایرانی‌تر و منطبق‌تر با مایی بسازد. 

//////////////

25 بهمن 91 

«زندگی و دیگر هیچ» فیلمی از عبّاس کیارستمی.

83.
فیلمی بسیار خوب و درگیر کننده با روح آدمی. من از سینمای کیارستمی خوشم می‌آید. 

«رویای زنی در دوردست» فیلمی از علی مصفا.

زیر 60.
بخواهی ادای کیارستمی یا هر کس دیگری را دربیاوری همین می‌شود. امیدوارم فیلم روی پرده مصفا، فیلم بهتری باشد.

//////////////

20 بهمن 91 

«تنهای تنهای تنها» فیلمی از احسان عبدی‌پور. 

83.
فیلمی درباره‌ی مسأله‌ی صلح جهانی و پیام ایران در این‌باره با زبانی محلّی و گویا و بدون ادا و شعار. تولید شده در صداوسیمای مرکز بوشهر. یک کارِ قوی که در جشنواره هم چشمِ خیلی‌ها را گرفت. مخصوصاً بازیِ خوب نونهالِ نقش اوّل. فیلم را از جهتِ بومی بودن در زبان و جهانی بودن در پیام پسندیدم. فیلمی که از پس خودش بربیاید فیلمِ خوبی است. حتّی اگر بعضی جاها شخصیّت‌ها اغراق‌شده بازی کنند یا بیش از حد منفعل باشند. در جشنواره به این فیلم خوب دادم. 
«آسمانِ زردِ کم‌عمق» ساخته‌ی بهرام توکّلی. 
72. 
فیلمِ رمان‌گونه‌ی توکّلی را به همین خاطر دوست دارم. به خاطر بیانِ غیرِ خطّی و پرش‌های زمانی خیلی خوب با فضاسازی که به خوبی آن ویرانی در اوجِ زیبایی را نشان می‌دهد. البتّه در منطقِ داستانی‌اش می‌توان ان‌قلت وارد کرد. ولی چنین تجربه‌ی جدید و شارپی از توکّلی که رگه‌هایی از آن را در فیلمِ قبلی‌اش دیده بودیم، برایم خوش‌آیند بود. بازیِ ترانه علیدوستی هم خوب و باورپذیر بود. با وجودِ این که نقش او از همه جهت سخت بود. فیلم را خیلی‌ها نپسندیدند، ولی من به این فیلم در جشنواره به خاطرِ جرأتی که خرج داده بود خوب دادم. 
«کلاس هنرپیشگی» ساخته‌ی علیرضا داودنژاد. 
86.
در هم ریختنِ ساختارها در این فیلم هم دیده می‌شود. داودنژاد با تکیّه بر دانش فیلم‌سازی و فیلم‌نامه‌نویسی و اجرای موفّق که کاملاً در ساختارِ فیلم نشسته بود، یک فیلمِ متفاوت و با موضوعی سرگرم‌کننده ارائه کرد. داودنژاد نکته‌های فلسفی و انگیزه‌های فیلم‌سازی‌اش را مطرح و به خوبی بیان کرد. این فیلم که درباره‌ی خانواده‌ای متمول است که در گیرودارِ بازارِ گرانِ سکّه، وسوسه می‌شود خانه‌ی مادرش را بفروشد. جبهه‌گیری‌های خانوادگی با تقطیع‌ها و حضورهای به‌موقع داودنژاد، هیجانی‌تر و عمیق‌تر شد. به این فیلم هم در جشنواره خوب دادم. 
«مرهم» ساخته‌ی علیرضا داودنژاد. 
84. 
فیلمی اجتماعی با بازی خوبِ و نایابِ پیرزن‌های مهربانِ فیلم. از همین فیلم‌ هم می‌توان فهمید داودنژاد دغدغه‌های انسانی و درستی دارد و این دغدغه‌ها را به خوبی به تصویر می‌کشد. 
راستی در جشنواره در صفِ «حوضِ نقّاشی»، «رسوایی»، و «قاعده‌ی تصادف» ناکام ماندم. امیدوارم در فرصتی مناسب همه‌ی فیلم‌های خوبِ جشنواره را ببینم.

//////////////

12 بهمن 91 

چند فیلم آمریکایی و فیلم «درباره‌ی الی» اصفرفرهادی. 

درباره‌ی الی: 87.

فیلم‌های آمریکایی به‌جز یکی‌شان همه زیرِ 60. آن بالای 60 و زیر 70 هم فیلمِ The Amazing Spider man بود؛ که آلودگی‌های مرسومِ هالیوودی‌اش از آن‌هایی که دیده‌ام و حاضر نیستم اسم‌شان را بیاورم، خیلی کم‌تر بود و بیش‌تر از سرگرمی حرفِ جدیدی برای زندگی نداشت. بی‌هیچ نکته‌ی قابل بیانی. امّا فیلمِ اصغر فرهادی را که بیش از 20 بار دیده‌ام، هم‌چنان برایم روپاتر از جدایی است. فیلمی قصّه‌گو با روایتی صادقانه و نقدی به‌جا از قشرِ متوسّطِ و شبه‌روشنفکرِ ایرانی. شاید از نظرِ محتوایی- به جز برخی شوخی‌ها و بزن‌به‌رقص‌هایی به اندازه‌ی تکرار چندین باره‌اش اقتضای ژانرِ فیلم نبود- یکی از راست‌ترین فیلم‌های تاریخ سینمای ما باشد. آن قدر قصّه‌ی فیلم درست و صادقانه است، که آن را جزء معناگراترین فیلم‌های عمرم می‌توانم نامید. اگر  به من می‌گفتند این فیلم را مسئول سابق بسیج دانشجویی دانشگاهِ هنر ساخته باور می‌کردم! راستی مگر نه این است که اصغر فرهادی وقتی دانشجوی دانشکده‌ی هنرهای زیبا بود، در بسیجِ آن‌جا بروبیایی داشت؟!

//////////////

5 بهمن 91 

شماره‌هایی از رادیو فنگ. 

78. 

فنگی‌ها برنامه‌های اخیرشان هم کوتاه‌تر شده و بدقول‌تر. دیر به دیر به‌روز می‌کنند. در دی‌ماه هیچ چیزی به‌روز نکردند. ما هم که دقیقاً نمی‌دانم اسم و رسم و نشانی این رفقا کجاست تا بیش‌تر باهاشان صحبت کنیم. آن‌ها یک هویّت دارند و آن هم رادیو فنگ است. پرونده‌ی سانسورشان زیادی نوستالوژی داشت. من از نوستالوژی زیاد خوشم نمی‌آید. پذیرایی ساده‌ی مانی حقیقی را دوباره دیدم و سه امتیاز به امتیازش در فرآیندِ نمره‌دهی‌ام به آن اضافه شده است. 

//////////////

21 دی 91 
«پذیرایی ساده» از مانی حقیقی.
76. 
باید یک بار دیگر این فیلم را ببینم. امّا قصّه این فیلم، گویا از یک ایده ی مشهور سیاسی گرفته شده بود. پخش پول میان مردم. با رفتارهای متفاوتی که مردم با این پول دارند. این مسئله با نگاه مانی حقیقی دیده شد و این که پول چه مشکلاتی برای جامعه آفریده است در فیلم نقد می شود. البته با نگاهِ خاصِّ مانی حقیقی که در آن اعتقادات مردم هم به سخره گرفته می شد. مخصوصاً در سکانس نفس گیر، عصبی، و تندخو و هتّاکِ برخورد مانی حقیقی با معلّم. شاید یک بار دیگر فیلم را ببینم نمره ی بهتری به آن بدهم. ولی از این که تا این حد مردم را غرق در اوهام و خرافات دیده بود یا آن ها را ترسو و جازن معرفی کرده بود، خوشم نیامد. 

//////////////

17 دی 91

«مدّاحی‌ها و مناجات‌ها»ی سلحشور. 

84. 

در نظرِ من سلحشور مدّاح بسیار دلنشین با شعرهای خوب و حرف‌های مخلصانه است. بسیار دوستش دارم. حتّی کلفتیِ صدایش هم برایم اهمیّتی ندارد. واقعاً حس می‌کنم شعرها و سبک‌های سلحشور، یک راهِ مناسب برای عزاداری است. 
دو فیلمِ بدِ هالیوودی
زیر 60. 
 اسم‌هاشان را نمی‌آورم که بروید ببینید. چون نه محتوا دارد و نه خیلی جاها اخلاقی است. یکی‌اش که بدجوری از مفهوم خالی بود. 

//////////////

14 دی 91

«مدّاحیِ روزِ اربعینِ» محمود کریمی. به اضافه‌ی همه‌ی مدّاحی‌های دیگرِ کریمی که امروز گوش داده‌ام. 

83. 

به دلم نشست. هم‌چنان زیبا و گوش‌دادنی است. 

//////////////

8 دی 91

«رادیوفنگ» شماره‌ی 24. 

74

رادیو فنگ یک مقدار ضعیف شده است. امیدوارم قوی‌تر شوند. البته آن‌ها هم‌چنان خوب هستند. 

//////////////

30 آذر 91

«یه عاشقانه‌ی ساده» ساخته‌ی سامانِ مقدّم. 

72. 

هنوز نفهمیده‌امش. مخصوصاً نمادگرایی بی‌حصرش و دو سه شخصیّت به شدّت بالماسکه‌ای «خوهر و برادرِ باباصفر» را می‌گویم با نقشِ معجولِ نماینده‌ی نظام که گویی سپاهی است. یک مصطفی زمانی کلیشه و یک همایون ارشادیِ خوب. با داستانی با چفت‌وبست.

//////////////

23 آذر 91 

«من مادر هستم» ساخته‌ی فریدونِ جیرانی. 

68. 

فیلمی درباره‌ی خیانت. همین. نه آن قدر قوی که درباره‌اش شلوغ شده است. با انتقاد از زیادی پول داشتن و فرایند رنگ باختن غیرت. من یکی با دیدنش به فساد علاقه‌مند نشدم. هرگز. ولی به نظرم رسید داستان زیادی در این باره پیش رفته بود. برایم کمی غیرِ واقعی بود که قشرِ مرفّه ما تا این حد منحط شده باشد. داستان هم برای واقعی جلوه دادن این انحطاط همه جانبه تلاشی نکرد. بلکه فقط سعی کرد خیانت‌های ضربدری بدونِ منطق‌پردازی نشان دهد. 

//////////////

16 آذر 91 

«دست‌های خالی» ساخته‌ی ابوالقاسمِ طالبی. 

زیرِ 50. 

کاری مردود از طالبی با بازی‌های شعاری و دیالوگ‌های مسخره. با بازی خوب خسرو شکیبایی. ابوالقاسمِ طالبی در «قلّاده‌های طلا» بسیار حرفه‌ای‌تر از این ابوالقاسم طالبی است.

«شوکران» ساخته‌ی بهروز افخمی.

77.

فیلمِ خوبِ افخمی و خیلی خیلی جلوتر از زندگی خصوصیِ فرحبخش. ضمن این که از نظر تاریخی هم جلوتر و بهتر بود. با بازی تحسین‌برانگیز هدیه تهرانی. 

«بی‌خود و بی‌جهت» ساخته‌ی عبدالرّضا کاهانی. 

81. 

به ادّعای فیلمساز می‌خورد. بی‌خود و بی‌جهت. از همین جهت درست بود. ابزورد بود. با بازی‌هایی عالی و کارگردانی و دکوپاژِ خیلی خوب. اصلاً نفهمیدم کی 90 دقیقه تمام شد. 

//////////////

9 آذر 91 

«زندگی خصوصی آقا و خانمِ میم» ساخته‌ی سیّد روح‌الله حجازی. 

74.

این فیلم قطعه‌ی درخشان کم نداشته است. گفت‌وگوهای خوب. حاتمی‌کیای دوست‌داشتنی و کرامتیِ پیچیده. امّا در کلیّتش برایم پسندیده نبود. البتّه باید اعتراف کنم از آن فیلم‌هایی‌ست که با یک بار دیدن همه چیز دست‌گیرِ آدم نمی‌شود. فیلمِ به لحاظِ اخلاقی هم پاکیزه است. حرفش را با کاتالیزورهای محرّک نمی‌زند. تصاویرِ بالماسکه‌ای آن هم خارج از حد و حدود نیست. شاید بارِ دوّم که دیدمش، امتیازش را بیشتر کردم. 

//////////////

5 آذر 91 

«سعادت آباد» ساخته‌ی مازیار میری. 

88. 

برای بارِ دهم یا یازدهم دیدمش.

داستانِ یک خیانت، به همراه گذری جامعه‌شناختی و روان‌شناختی به طبقه‌ی نوکیسه‌ی سعادت‌آبادنشین، که در قیاس به شهرکِ غرب جدیدتر است. با آدم‌هایی که هر یک به اندازه‌ای در منجلابی اسیرند. و چقدر من شخصیّتِ علی را دوست داشتم. با بازی امیر آقایی. فیلمِ موردِ علاقه‌ی سالِ 1390 حقیر. بدونِ ذرّه‌ای تردید. 

«پدافند 2» کاری از رایو فنگ. 

87. 

درباره‌ی پروژه‌ی دیهیمی کار کرده بود و الحق هم با توجّه به مبانی خودش درست کار می‌کند. بگذریم از این که به نظرِ من هم انتقادشان به دیهیمی انتقادی درست و عمیق است. 

//////////////

2 آذر 91

«بویِ کافور، عطرِ یاس» ساخته‌ی فرمان‌آرا.

75. 

دوباره دیدم. پر از متلک‌های فرمان‌آرایی. فیلمی پر از مرگ و یادآوریِ آن. فیلمی با سکانس‌هایی ماندنی و بی‌نهایت واضح که برای ثبتِ در تاریخ نمایش داده شده‌اند. دیدن یکی از آن‌ها برای ناراضی‌های 16 آذرِ 83ی دانشگاهِ تهران تلخ اندر تلخ است.

//////////////

شروع: 25 آبان 91 

«آیینه‌های روبه‌رو» ساخته‌ی نگارِ آذربایجانی. 

85.

فیلم دیدنی بود آیینه‌های روبه‌رو. ساخته‌ی نگار آذربایجانی. دگرجنس‌خواه‌ها به خوبی در این فیلم معرّفی شده‌اند. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۲ ، ۰۰:۵۸
میثم امیری
جمعه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۲، ۱۰:۰۰ ق.ظ

رمانِ «آرمانِ علی»-بخش 6

ادامه‌ی داستان؛ داستانی که سالِ 88 نوشته‌ام:

صبح که بیدار شد کتابِ مولوی روی عسلی بود؛ آن هم به زبانِ اسپانیایی. تِسش را از کنارِ کتابِ مولوی برداشت و رفت سمتِ در که صدای مژده قبلِ صدای در درآمد:

- داری می‌روی؟ (مژده با چشمانِ خمارش شاکی به نظر می‌رسید و گفت:) نماز خواب ماندم. ای کاش بیدارم می‌کردی.

- نگفته بودی. تازه نماز من هم داشت قضا می‌شد. خب، بروم که خیلی دیر است. همین الآن هم کلی طول می‌کشد تا برسم فرمانیه. کاری، چیزی نداری؟

مژده چشمانش را مالید، جای خالی تس را متوجه شد. چشمکی زد همراه با لبخندی که علی دوستش داشت:

- شب می‌آیی؛ نه؟

- فکر نکنم. می‌خواهم کارهایم را راست و ریس کنم. وسایل و کتاب‌هایم خوابگاه است...

- خوش بگذرد.

قرارِ شمال یادش آمد که دیشب قبلِ خواب در موردش صحبت کرده بودند. خواست که چیزی بگوید که علی پیش دستی کرد:

- راستی در موردِ شمال هم فکر کنم چهارشنبه با اتوبوسِ دوی بعد از ظهر تعاونی یک برویم خوب باشد. پایه‌ای دیگر؟

مژده موافقت کرد.

¶¶¶

روزِ جمع آوری یک سری پرسش‌نامه و پخش کردنِ سری‌های دیگر بود. پرسش‌نامه‌هایش از چهار بخش تشکیل شده بود. چشمِ اسفندیارِ تحقیقش همین بود. یک پرسش‌نامه‌ی وضعیت اقتصادی، یک پرسش‌نامه‌ی رضایت از زندگی به همراه یک پرسش‌نامه‌ی 90 سوالی پیرامونِ هوش هیجانی و دست آخر یک پرسش‌نامه‌ی 70 سوالی درباره‌ی گرایش مذهبی.

یک بار از استاد راهنمای پایان نامه­‌اش خواسته بود درباره­‌ی رضایت از زندگی پرسشنامه­‌ای معتبری معرفی کند، دکتر هم گفته بود که «یک بار درباره­‌ی رضایت از زندگی پرسشنامه­‌ای دیده­‌ام، ولی اسم و مشخصاتش یادم نیست». بعدِ این قضیه علی که شک داشت در مسیر پایان­‌نامه از استاد راهنما کمک بگیرد یا نه، یاد این جمله­‌ی حکیمانه افتاد که: «ما را به خیر تو امید نیست شر مرسان». این شد که تا پایانِ کار، هر وقت سراغِ استاد می­‌رفت، فقط محضِ اطلاع، او را در جریانِ کارهایی که انجام داده بود قرار می­‌داد. پیداکردنِ همین پرسشنامه­‌ها هم یکی دو ماهی وقتش را گرفته بود. برای پرسشنامه­‌ی وضعیتِ اقتصادی هم چون پرسشنامه­‌ای وجود نداشت، مجبور شد خودش پرسشنامه­‌ای طراحی کند و برای طراحی آن هم از اطلاعات مرکزِ آمار درباره­‌ی دهک­‌های بالا و پایین استفاده کرد. همه‌ی این کارها را کرده بود تا این پرسش‌نامه‌ها را در دو منطقه‌ی شمال و شهر و جنوب شهر پخش کند و سپس به مقایسه تطبیقی آن دو بپردازد.

یک بسته بیسکوییت ساقه طلایی خرید، به همراهِ یک عدد آب میوه؛ برای جبرانِ صبحانه. به اولین آپارتمانی که دیروز پرسش‌نامه‌ها را در آن توزیع کرده بود رسید. نامِ خیابان، کوچه و پلاکِ آپارتمان‌ها را در گوشی موبایلش ذخیره کرده بود تا گاوگیجه نگیرد برای گرفتنِ پرسش‌نامه‌هایش. عینِ دقتی که برای شورای صنفی داشت. بی‌جهت نبود که بسیجی‌های دانشگاه هم علی را به عنوانِ مسوولِ تدارکات به اردوی راهیانِ نور می‌بردند. زنگِ درِ خانه را زد. خانمِ خواب‌آلودی جواب داد:

- ببخشید، فرصت نکردم جواب بدهم. حالا سعی می‌کنم امشب جواب بدهم. آخر می‌دانید سوالاتش زیاد بود.

علی تشکر کرد و رفت سراغِ واحدهای بعد. همین طور جواب‌هایی شبیه جواب‌های بالایی می‌شنید. یکی‌شان گفت:

- آقا، اگر مشکلی نیست، من به این پرسش‌نامه جواب ندهم. الان خودم برای‌تان می‌آورمش.

از این آپارتمان بی‌نصیب ماند. راهش را کج کرد و رفت سراغِ کوچه‌ی بغلی. یادش آمد در این خانه یا بهتر بگویم آپارتمان، پرسش‌نامه را داده بود به سرایدار. سرایدار هم گفت:

- خیلی‌های‌شان خانه نیستند. فصلِ سفر است. این طور نیست که مثل ماها بست بنشینند داخلِ خانه‌شان. فرصتی گیرشان می‌آید بدون معطلی می‌زنند به دشت و بیابان. اگر آمدند به‌شان می‌دهم. گفتی برای چه بود؟ دانشگاه؟

حوصله‌ی علی سر رفته بود. حتی یک موردِ موفقیت‌آمیز هم نداشت. ذهنش رفت پیشِ پیرمرد. خسته و پژمرده خودش را انداخت کنارِ جدولِ کنار خیابان. لبی تر کرد و جرعه‌ای از ته‌مانده‌ی همان آب میوه‌ای که صبح خریده بود نوشید. پیامکی برای علی رحیمی فرستاد و بهش ماوقع را توضیح داد. علی از معدود شمالِ شهری‌هایی است که با علی رفیق است. ترجیح داد زنگ بزند تا ببیند نظرش چیست. علی رحیمی گفت:

- ببین علی آقا شما می‌توانی طرف‌های ما بیایی. این که گفتی توی اقوام دوست و آشنایی دارم یا نه که جوابم مثبت است، ولی نمی‌دانم فرصت این کارها را دارند یا نه؛ باید سِرچ کنم. ولی همه‌ی آشناهای ما هم که بالا نمی‌نشینند. ولی خوب من خودم برایت یکی پر می‌کنم.

بلند شد تا برود سراغِ پیرمرد؛ پیرمردِ سفیدپوش. در خانه‌شان که رسید باز هم جلوی درِ خانه توجه‌اش را جلب کرد. حسابی آب و جارو شده بود. دستش را گذاشت روی زنگ. پیرمردِ سفید پوش جواب داد و بعد پرسش‌نامه به دست آمد دمِ در.

- جوان این‌ها چیست که داخلِ این پرسیده بودی؟ می‌خواهی دینِ مردم را از آن‌ها بگیری؟

علی تعجب کرد. تا آن‌جایی که یادش می‌آمد چنین قصدی نداشت.

- نه حاج آقا؛ چطور؟

پیرمرد لای پرسش‌نامه را، که معلوم شد جواب نداده است، باز کرد و بهش همان سوالات گرایش مذهبی را نشان داد. کمی هم شور گرفته بود و داشت با حرارت خبطِ  علی را بهش گوشزد می‌کرد:

- یعنی چه که می‌پرسی با تلاوتِ قرآن موافقی یا نه! یا همین که می‌پرسی درباره‌ی زندگی بعد از مرگ تردید داری. نمی‌دانی معاد حق است؟

علی لبخندی زد و گفت:

- خوب حاج آقا، این یک سری جملات است که اگر کسی موافقش بود این مربع را پر می‌کند و اگر مخالف یا بی‌نظر بود بقیه‌ی مربع‌ها را تکمیل می‌کند.

پیرمرد مثل این که بهش برخورده باشد گفت:

- چه می‌گویی برای خودت؟ مردم فکر می‌کنند هیچ خبری نیست وقتی از این جور سوالات ازشان می‌کنی. نگاه کن نوشته است پیامبر اکرم نمی‌تواند الگوی تمام عیار برای بشریت باشد. یعنی چه این جمله؟ می‌خواهی دینِ مردم را سست کنی. نکنید این کارها را. بروید دنبالِ یک کار نان و آبدار و حلال. این مزخرفات را پخش نکیند که مثلا داریم تحقیق می‌کنیم. می‌خواهم صد سالِ سیاه هم تحقیق نکنی. من نمی‌دانم. معذورم از این که این پرسش‌نامه را پر کنم. بفرما.

پرسش‌نامه را داد دستِ علی و درِ خانه‌اش را بست. علی تمامِ این مدت چشمش به درختانِ نارنج و لیموی سه فصلِ خانه‌ی پیرمرد بود. دلش لَک زده بود برای شمال و درخت‌های پرتقالش.

¶¶¶

ناامید کننده بود. مردمِ شمالِ شهر با او همکاری نمی‌کردند. هر چه پرسش‌نامه می‌داد بی‌پاسخ برمی‌گشت. فکرش نمی‌کرد این جوری رو دست بخورد. برای نگاهِ تطبیقی باید این پرسش‌نامه‌ها را پر می‌کرد. نشست توی پارکِ کوچکی که توی چیذر بود. بچه‌های خردسال با مادرشان آمده‌ بودند برای تفریح. ساعتش را نگاه کرد. عدلِ ظهر بود، ولی هوا آن طور که فکرش می‌کرد نبود. شاید مثلِ جنوب شهر سوزان نبود. «شاید»؛ چون او هنوز جنوب شهر نرفته بود. توی ذهنش بود که به خاطرِ سطح فرهنگِ مردمِ بالای شهر، باید همکاری‌ها بیشتر باشد.  ولی گویا از این خبرها نبود. همه‌اش فکر می‌کرد چه باید کرد. زنگ زد به دوستش:

- سلام علی آقای رحیمی‌. چه کار کنم مهندس؟ همشهری‌هایت تحویل‌مان نمی‌گیرند.

- اتفاقا تو فکرِ تو بودم. بهت که گفتم بیاور لااقل یکی‌اش را من برایت پر می‌کنم. این قدر نگران نباش، خدا بزرگ‌تر از این حرف‌هاست. بزرگ‌تر از شمال شهر و جنوب شهر و نگاه‌‌های کوتاهِ ما.

حرفِ علی رحیمی‌ به دلش نشست. ولی فکر کرد به دل نشستن مشکلاتِ او را حل نمی‌کند. دخترخانمی آمد و بهش گفت:

- آقا خسته نباشید. نمی‌دانید امام‌زاده کجاست؟

به علی گفت لحظه‌ای صبر کند تا جوابِ خانمِ سانتی‌مانتال را بدهد.

- امام‌زاده علی اکبر دیگر؟ (او با حرکتِ معصومانه‌ی سرش تایید کرد.) انتهای همین خیابان بپیچید سمتِ راست. بعدش یک پیچ را رد کنید گنبدِ امام‌زاده پیداست.

زن تشکر کرد و رفت. علی هم در دل التماس دعایی گفت. دلش نیامد بلند بگوید. علی رحیمی‌ هنوز پشتِ خط بود.

- فردا صبح می‌آیم سمتِ تجریش تا ببینمت.

علی رحیمی‌ گفت که صبح نیست. می‌رود سرِ کار. علی گفت او هم فردا بعد از ظهر نیست. دارد می‌رود شمال. به علی پیشنهاد داد که غروب بیاید تجریش تا ببیند او را. هم زیارت است (امام‌زاده صالح) و هم سیاحت (دیدنِ علی رحیمی‌).

بعد از ظهر چند پرسش‌نامه‌ی دیگر توی برج‌ها پخش کرد. سوارِ اتوبوس شد تا برود سمتِ تجریش. تِسِ هاردی را از کیفش درآورد، ولی آن را باز نکرد، در آن لحظه حوصله‌ی خواندنش را نداشت می­خواست کمی به آینده بیاندیشد. آیس‌پک فروشی میدانِ تجریش را خیلی دوست داشت. فکر می‌کرد از جاهای دیگر بستنی‌های باکیفیت‌تری دارد. وانیلی‌اش را خرید. کمی زود رسیده بود. رفت که زیارتی بکند. بعدِ زیارت از امام­زاده آمد بیرون، داشت برمی­گشت سر قرارشان که علی رحیمی را کنارِ دکه‌ی روزنامه‌فروشی دید.

- سلام علی آقا. چه خبر از مملکت؟

از تبِ تندِ سیاسی علی رحیمی‌ با خبر بود. پشیمان بود که این سوال را پرسید. سریع بحث را عوض کرد.

- مثلِ این که شما پیشِ خدا پارتی دارید، خیلی از پایین شهر خنک­‌تر است.

- این قدر تند نباش علی جان. همه چیز توی آب و هوا نیست. تو محققی ناسلامتی، باید بی‌طرفی‌ات را حفظ کنی.

- چه بی‌طرفی علی آقا. هم‌محله­‌ای‌هایت که تحویل‌مان نمی‌گیرند.

علی رحیمی‌ گفت که می‌خواهد زیارت کند. دلش تنگ شده بود برای امام‌زادهِ صالح. علی رفت توی امام‌زاده و علی بیرون رویِ زمینِ بیرونِ امام‌زاده نشست. خیلی بی‌قید نشسته بود و شروع کرد به خواندنِ رمان. توی دلش بود سری به کتاب‌فروشی تجریش بزند.

گرمِ رمان خواندن بود که علی از داخلِ امام‌زاده آمد بیرون. قبول باشدی گفت و ادامه داد:

- دعامان می‌کردی خدا زمین‌مان بزند.

- چرا؟

- زمین‌مان بزند، بلکه برویم هوا.

بی‌اختیار علی رحیمی‌ را به خنده انداخت. خنده‌ای که به هیچ وجه تصنعی نبود. پیشنهادِ کتاب‌فروشی تجریش را داد. قبول کرد. گفت:

- تِس می‌خوانی؟ خیلی دوست داشتم این رمان را بخوانم. ولی دست و دلم به رمان خارجی نمی‌رود.

- دیروز یک چیزی دیدم دلم آتش گرفت و از تفرق خودمان ناراحت شدم.

- چی دیدی؟

با اشتیاق و سوز گفت رفت توی کتاب‌فروشی یکی از همین انتشاراتی‌ها. با فروشنده­‌اش که صحبت می­کردم. چند کتاب برای خواندن به من پیشنهاد کرد، من در مقابل کارهایی از نویسنده­هایی مثلِ دهقان، امیرخانی، بایرامی و... معرفی کردم، فروشنده عاقل اندر سفیه به من نگاه کرد که این ها دیگر کیستند.

- زیاد ناراحت نباش. آدم که نباید جوشِ این جور چیزها را بخورد. خیلی چیزها را خیلی‌ها نمی‌دانند. تو فکر نمی‌کنی اگر ما به همان معلومات‌مان درست عمل کنیم، اوضاع بهتر نمی‌شود؟

علی با تایید سر تکان داد و دیگر به کتاب‌فروشی میدانِ تجریش رسیده بودند.

¶¶¶

- چه خبر یاسین؟ نبودی از صبح؟

- چه خبری حسین آقا؛ رفته بودم پیشِ دخترخاله‌ام. جامعه‌شناسی می‌خواند.

توی مکالمه‌‌ی من و یاسین علی هم پیدایش شد. درهم و پریشان رفت توی اتاقش. همین قدر که توانست جواب سلامِ من را بدهد خدا را شکر کردم. من هم به یاسین گفتم برود داخلِ اتاقِ خودش تا من حال و روزی از علی بپرسم. در زدم و رفتم داخلِ اتاقِ مرتبِ علی. تنها موجود نامرتب در آن لحظه خودِ علی بود.

- چه خبر علی جان؟ چه کار کردی؟ شمالِ شهری‌ها پا بودند یا نه؟

بلند شد پاورِ کامپیوترش را روشن کرد. گفت:

- برایت تعریف می‌کنم، خیلی خسته‌ام. اگر پایه‌ای چای بخوریم؟

 با لبخند « بدم نمی‌آید»ی گفتم. یاسین هم نتوانست صبر کند و واردِ اتاق شد و با علی سلام علیک کرد. علی کتری را برداشت و همین طور که از اتاق بیرون می‌رفت به یاسین اشاره کرد:

- دستت درد نکند، حواست باشد آمد بالا ویندوز دومی را بزنی، اولی خراب است.

همین کار را هم کرد. دسک‌تاپِ کامپیوترِ علی یک طراحی زیبا و غیرِ خطی، منقش به نامِ حضرتِ زهرا بود. طراحی‌اش کامپیوتری نبود، بلکه با دست طراحی شده بود و بعد ازش عکس گرفته بودند.

- طراحی قشنگی است. خیلی مَلَس است.

همین جمله‌ی مَلَس را که گفت سر و کله‌ی بهزاد هم پیدا شد. واردِ سوییت که شد متوجه‌ شد درِ اتاقِ علی باز است. یا الله‌ی گفت. نان و تخم خریده بود. علی با لبخند گفت:

- باز هم شام تخم داریم؟

بهزاد هم با حالتِ مسخره‌ای گفت:

- اتفاقا همین را به مغازه‌دار گفتم. گفتم: «آقا تخم دارید؟» یارو هم گفت: «یک زمانی داشتیم.» نزدیک بود شَر بشود. حالا من گفتم غلط کردم، بی‌خیال. هیچی شروع کرد به آسمان ریسمان بافتن. (به علی اشاره کرد و به من گفت:) آقا مردم درد دارند. مثلِ شما نیستند جای‌شان راحت باشد. نگاه کن چقدر پیر شده.

من هم توی خطِ شوخی ادامه دادم:

- شما هم دارد ریش‌هایت سفید می‌شود...

- بله آقا چی فکر کردی؟ موهای‌مان که دارد می‌ریزد هیچ. ریش و پشم‌های‌مان هم سفید شد.

علی خندید. من هم با لحنی خاصی گفتم:

- بهزاد جان یک تخمِ هزار دستانی بزن حال کنیم.

من قبل‌ترک در موردِ علاقه‌ام به سیستمِ تخمِ مرغ خوردنِ مفتشِ شش انگشتی توی هزار دستانِ علی حاتمی به بهزاد چیزهایی گفته بودم. علی صفحه‌ی یکی از بازی‌های ویندوز را آورد. آنی که باید کارت‌ها یا همان پاسور را پشتِ سرِ هم مرتب کرد. وقتی چهار نوع کارت باشد مرتب‌سازی آن سخت‌تر است و نیاز به مهارتِ بیشتری دارد. علی همان را باز کرد و شروع کرد به بازی کردن. گفتم:

- چه کار می‌کنی؟ پاسور می‌زنی مومن؟

- این که پاسور نیست، ردیف کردنِ یک سری کارت پشتِ سرِ هم است.

 با اخم گفتم:

- توی اجوبه‌ی آقا نوشته که بازی با آلات قمار حرام است، حتی اگر با کامپیوتر باشد.

علی مودبانه جواب داد:

- این هیچ ربطی به آلات قمار ندارد. فقط پشتِ سرِ هم کردنِ یک سری کارت است. شماره است با چهار نوعِ طراحی. هیچ ربطی به آلاتِ قمار ندارد.

توی همین گیر و دار صدای یاسین که برای کاری بیرون رفته بود به گوش رسید که گفت:

- آقا کتری‌تان دارد می‌پوکد.

«ای وایی» گفتم. کتری آبش نصف شده بود. همین طور می‌جوشید و می‌جوشید.

- چه کار کنم من؟ مانده‌ام چه جوری پرسش‌نامه‌ها را پخش کنم. فردا هم دارم می‌روم شمال.

همین طور که به حرف‌های علی گوش می‌دادم صدا زدم:

- یاسین بیا چای بزن.

یاسین هم آمد، قیافه‌اش خیلی با علی توفیر نداشت. به علی گفت:

- بازی جالبی است. (بیشتر به صفحه‌ی مانیتور خیره شد:) مثل این که قفل شده است، نه؟

- آره به هم ریخته است.

 همین طور که داشتم برای بچه‌ها چای می‌ریختم گفتم:

- علی می‌توانی یک کارِ دیگر بکنی. ببری توی استخرها یا باشگاه بدنسازی بدهی. هم تمرکزش بیشتر است و هم احتمال پر کردنش.

- بد فکری نیست. خودم هم توی همین فکر بودم.

یاسین هم گفت:

- راستی علی آقا. یک کارِ دیگر هم می‌توانی بکنی. دخترخاله‌ام شمال شهر زندگی می‌کند. می‌توانم چند تایی به او بدهم تا پر کند.

علی هم تایید کرد و گفت فردا دارد می‌رود شمال. نه شمال شهر، بلکه شمالِ ایران. از توی کیفش چند تا پرسش‌نامه درآورد و داد به یاسین. توی سررسیدش هم نوشت. برنامه‌ی روزانه، نقاط ضعف و قوت هر روزش، مقدار پولی که خرج کرده و... از مواردی است که هر روز یادداشتش می‌کند تا فراموش نکند.

بهزاد هم در آستانه‌ی اتاق ظاهر شد و با حالت گله مانندی گفت:

- عجب نامردهایی هستید، تک خوری می‌کنید؟

علی با لحنِ حیکمانه‌ای گفت:

- این تک خوری نیست؛ تک نوشی است.

- حالا هر چی... نمی‌خواهد برای من لحنِ بابابزرگی بگیری. آن قدر بدم می‌آید... بچه­‌ها دیده­اید بعضی وقت­‌ها آدم دلش می­‌خواهد یک چیزی مثلِ همین تخم، دمِ دستش باشد و آن را با تمام نیرو پرت کند و بکوبد توی دیوار تا همه­‌ی دق و دلی­‌اش از زمین و زمان خالی شود. من الآن یک همچین حالی بهم دست داده.

علی خنده‌اش گرفت. من لبِ پنجره چای می‌خوردم و به بیرون خیره شده بودم. چشمانم گردِ خانم‌هایی شده بود که سرِ باز داشتند از توی کوچه عبور می‌کردند. سعید بدونِ مقدمه وارد شد. حتما جمله‌ی بهزاد را شنیده بود. چون گفت:

- آقا بهزاد! کمالِ وجودی این تخمِ مرغ این است که شما میلش کنید، نه این که روی سرِ بقیه بشکنید.

بهزاد هم با عصبانیت گفت:

- باز این پیدایش شد. (لبانش را به علامتِ تاسف پیچ و تاب داد و گفت:) این هم از آخر و عاقبتِ فلسفه خواندن.

علی هم همچنان که بی‌بی را زیرِ شاه ردیف می‌کرد گفت:

- خوب راست می‌گوید، وگرنه آن دنیا همین تخم را داغ می‌کنند و از ماتحتت می‌کنند داخل تا عمقِ جانت آتش بگیرد.

- اگر یک روزی همین شما از سرِ فشارِ زندگی این کار نکردید من خودم اسمم را عوض می‌کنم.

بدون این که بخواهم به داخلِ اتاق نگاه کنم گفتم:

- بابا فشار!

¶¶¶

 ‌چای‌اش را خورده‌ بود. کلی هم حال کرده بود از این که نم نم باران دارد حیاطِ خانه‌شان را آب‌پاشی می‌کند. دلتنگِ روزهای کودکی خودش بود. دلتنگِ روزهایی که کوچه‌ این طور آسفالت نبود. نرمی گِل انحنای خلاقانه ایجاد می‌کرد. حالا همین کوچه‌ اسم‌دار شده بود و خانه‌شان هم پلاک‌بندی. شده بود پلاکِ چهار. مژده رشته‌ی افکارش را پاره کرد:

- نگفتند کی می‌آیند؟

مژده توی باغ داشت دستی رو سرِ ریحان‌ها می‌کشید و بی‌باک از هر گونه تمیزی، تره‌ها را مزه می‌کرد. توی یک کرتِ کوچک تره‌ها قدی کشیده بودند. کنارِ ریحان‌ها که جذاب‌ترین سبزی بود برای مژده، نه برای خوردن که برای دست‌ کشیدن. علی که توی حیاط بود گفت:

- جالب است بدانی خیلی از این سبزهای خودرو هستند. مثلا همینی که زیرِ منبعِ آب درآمده را نگاه.

علی از سمتِ سراشیبی کنارِ دروازه، لیوان به دست آمد طرفِ مژده. لیوان را روی ایوانی که جا به جا از فرطِ رطوبت نشست کرده بود گذاشت. از زیرِ درختِ پرتقالی که همیشه فکر می‌کرد اسمش تانجیلا است عبور کرد. تانجیلا... عمری به مخیله‌اش نمی‌رسید که یک وقتی برود جستجویی کند و نامِ علمی درخت را بداند. از رو به روی آغلِ گوسفندان نزدیکِ جایی شد که مژده داشت سبزی‌ها را امتحان می‌کرد گذشت. مژده بیشتر از او منتظرِ پدر و مادرِ علی بود.

- بابا و مامان کی می‌آیند؟

- می‌آیند. احتمالا رفته‌اند ساری. نزدیکِ غروب حتما باید پیدای‌شان شود. چوپان‌مان یک نفری نمی‌تواند به گوسفندها برسد. این بنده خدا هم تا اذانِ مغرب گوسفندها را می‌آورد.

مژده مثل این که چندان علاقه‌ای به مبحثِ گوسفندان ندارد. همین شد که باز حرفِ سبزی‌ها را پیش کشید:

- من هر وقت آمدم مامان سبزی‌اش به راه بود.

دستش را از روی ریحان‌ها برنمی‌داشت. اشاره به درختِ میوه‌ای کرد که روبروی‌شان است.

- ببین علی، این دو ماه دیگر میوه می‌دهد قدِ طالبی، ولی الان چقدر ریزه میزه است.

علی اما مشغولِ امتحان کردنِ سبزی‌ها بود. حواسش پرت بود. فقط می‌دید که لب‌های مژده دارد تکان می‌خورد. بعضی اوقات چنین حسی بهش دست می‌داد. عینِ حسِ زمانی که مژده را پسندید. حسی شبیه به این که تمامِ عالم و آدم دورتر از فاصله‌ی واقعی‌شان می‌بیند و در عینِ حال احساس می‌کند به کانونِ وجودِ آدم‌ها خیره شده است. حواسش جمعِ مژده شد وقتی که گفت: «می‌شنوی صدای گوسفندها را؟»

- صدای گوسفندهای شما نیست؟

- شاید باشد، البته که هست. توی این موقعِ از سال اکثرا گوسفندهای‌شان را می‌برند ییلاق. فقط ما هستیم که همین جا نگه‌شان می‌داریم. آره دیگر باید خودشان باشند. (دوباره فکرِ علی رفت توی جایی که همین چند لحظه پیش بود. همین شد که به مژده گفت:) ای کاش می‌توانستیم برویم کنارِ ساحل، غروبِ آن‌جا دیدن دارد. خیلی رویایی می‌شود.

مژده هم خیلی منتظرِ شنیدنِ چنین کلماتی بود. دلش غنج زده بود از این که مدت‌هاست حالِ علی خوب نیست.

- آره، مخصوصا با آن رویاهایی که تو داری.

آن قدر حالِ علی خوب بود که متلکِ مژده را جواب ندهد و بگوید:

- من بروم یک سلام و علیکی با چوپان‌مان بکنم. اگر دوست داری می‌توانی سبزی‌ها را بشوری و (چشمکی زد و ادامه داد:) آن‌ها را برای یک شکم‌پر آماده کنی... البته با دست‌پختِ حاج خانم.

شلنگِ آب را گرفت روی آبکشی که سخاوتمندانه‌ها از سبزی‌های خوش آب و رنگ پر شده بود. علی را دید دمِ در آغل ایستاده بود و داشت با چوپان‌شان دیده بوسی می‌کرد. با خودش فکر می‌کرد الان است که لباس علی بو بگیرد.

- چه خبر محمود آمی[1]؟ خسته نباشی؟

- زنده باشی. حاجی نیامد؟

پیرمردِ رنجور و کمر دولا شده‌ای که کمرش یک دو تا پیچ و تاب می‌خورد تا به گردنش برسد. از برادرانِ علی پرسید. او هم سرِ همین که جوابی داده باشد الحمدلله‌ی گفت.

¶¶¶

علی هم پیشنهاد داد آهنگِ مسافرِ شادمهر را بگذارد با هم گوش بدهند، ولی مژده گفت دلش برای زیارت عاشورای حاج سعید تنگ شده. علی تکه انداخت که: «از کی تا حالا دخترها دل‌شان برای حاج سعید تنگ می‌شود؟» مژده هم داشت می‌گفت که علی بدجنسی است که دومی ندارد و توی همین گیر و دار صدای پیکانِ حاجی ‌آمد. صدایِ بوقِ پیکانِ حاجی، علی و مژده را به خود آورد. در هر حال با هم و بدونِ مقدمه گفتند:

- هُژَبرِ سلطان.

مژده رفت تو کارِ موسیقیِ اصیلِ حماسیِ طبری؛ به نامِ هژبرِ سلطان.  علی هم پرید از روی ایوان پایین و به دو رفت سمتِ در. مادرش را خنده‌کنان دید. توی چهار سالِ اخیر در لحظه‌ی تجدید دیدارها همیشه مادرش را خنده‌کنان می‌دید. خنده‌‌ی بی‌تکلفِ و آغوشِ گرمش را نمی‌خواست ترک کند تا دروازه برای پدرش باز کند. خودش را کنار کشید و شروع کرد به احوال‌پرسی.

مژده از داخلِ اتاق بیرون آمد. با دیدنِ مادرِ علی گل از گلش شکفت. چیزی نمانده بود تا روسری یاسی‌رنگش بیافتد روی ‌شانه‌هایش.

- چه خبر دخترم؟

- سلامتیِ شما... حالِ شما؟

بعدِ تعارفاتِ معمول، مادر رو کرد به علی:

- تمام است یا نه؟

گفت که تمام نیست. دارد این روزها روی پایان‌نامه‌اش کار می‌کند. بعد هم باید پیِ یکی از نمر‌ه­‌هایش را بگیرد. توضیح داد که هنوز یک سه واحدی هم معرفی به استاد دارد. پدرش پرسید که معرفی به استاد چیست. پدر نشست روی ایوان. دستی روی پیشانی‌اش کشید و با صدای غم‌باری گفت:

- پیر شدیم رفت.

علی هم به شوخی گفت:

- من که از شما پیرترم حاجی.

مادرش هم انگاری تازه یادش آمده باشد گفت:

- چقدر موهایت سفید شده! آخر چه قدر غصه می‌خوری؟

مژده هم پرید وسط و گفت:

- من هم بهش می‌گویم که بی‌خیال باشد، ولی خیلی خودش را می‌خورد.

علی محجوبانه سرش پایین بود. لبخندِ کمرنگی زده بود. با دستِ چپ عینکش  را جابه‌جا کرد و از مادر پرسید:

- راستی مامان، مژده رفت از توی باغ کلی سبزی چید؛ البته بدون اجازه‌ی شما.

مادر هم کنارِ مژده نشسته بود و دستانش را فشار دارد و با تبسم گفت:

- مژده جان خودش صاحب خانه است.

- الان می‌خواهم بعد از مدت‌ها یک شکم‌پر حسابی بزنیم.

مادرش هم چشمی گفت و توی دلش دل‌سوخته‌ی فرزندش بود. فکر می‌کرد آیا بهتر نبود توی همین مازندران برای پسرش همسر می‌گرفت. پدر پرسید:

- پسر! محمود آمی گوسفندها را آورد؟

- بله، فکر کنم کارهای‌شان را هم انجام داد. زا[2] داخل و فِرام[3] بیرون.

¶¶¶

شکم‌پرِ ماهی سفید خیلی به‌شان چسبید. البته ماهی سفیدش یخ‌ زده بود؛ اهلِ فن می‌دانند وسطِ چله‌ی گرما ماهی سفید پیدا نمی‌شود. مادر به علی گفت:

- موهایت زیادی سفید شده است! قبل‌ترها این قدر سریع سفید نمی‌شد.

- این خاصیت را دارد که دیگر نمی‌ریزد. می‌دانی موی سفید نخواهد ریخت.

دستی به موهای علی‌اش کشید و با آهی گفت:

- نگاه کن مثل برف شده است. یک کم به خودت برس. گوشت توی بدنت نیست. خالص استخوانی... برس به خودت.

مژده داشت با یکی از دوستانش صحبت می‌کرد. مادر و علی داشتند در موردِ مسائلِ خانوداگی‌شان بحث می‌کردند. پدر هم عادت نداشت که زیاد بیدار بماند. چراغِ خانه را خاموش کرده بود و رختِ خوابش را پهن. بقیه روی ایوان نشسته بودند. علی به مادرش گفت که اگر می­خواهد بخوابد او و مژده بیش از این  وقتش را نمی­گیرند. مژده بالاخره آمد. مسواکِ علی را داد دستش. از علی پرسید:

- صبح نیستی؟ قرار است با بابا بروید سرِ زمین؟

- فردا قرار است یک بخشی از باغِ پرتقال را آبیاری کنیم. من هم می‌روم کمکِ بابا، ولی فکر کنم تا ظهر تمام شود.

صدای گوسفندها که معلوم نیست حسرتِ کدام علفِ نخورده را می‌خورند برایِ علی شنیدنی آمد. بلند شد که سری به آن‌ها بزند. رو کرد به مادرش:

- می‌روم سراغِ گوسفندها! شاید آب نداشته باشند.

مژده لبخند زده بود. مادر همچنان مشتاقانه روی سکو نشسته بود و توی نور یک شب با هلالِ ماهی که آخرتِ ماه بود و در یک هوای نم‌دار نگاهش به عروس بود. علی از داخل باغ رو به ایوانی که مادر و مژده روی آن نشسته بودند گفت:

- مژده، پمپِ آب را بزن. توی گارژ است.

شیرِ آب را باز کرد. سطل‌های حیواناتِ خدا را پر کرد. نگاهِ معنی‌دارِ آنان برایش قابلِ تحمل نبود. سعی کرد خیلی نگاه‌شان نکند. غذای‌شان را خورده بودند. اگر اشکالی هم در غذای‌شان بود نمی‌توانستند ابراز کنند. آن‌چه که مانده بود پس‌مانده‌ی غذای شب‌شان بود. عمده‌ی این پسمانده کاه بود؛ نه چیزِ دیگر. انگار گوسفند هم یک چیزهایی از ارزشِ غذایی حالی‌اش می‌شود. توی نورِ کم‌سوی آغلِ گوسفندان داشت به آتیه‌اش فکر می‌کرد. لحظاتی مانده بود جلوی آخورِ گوسفندان.

- چه کار می‌کنی آن‌جا؟ انگار خشکت زده.

علی لبخندی زد و گفت:

- داشتم به تو فکر می‌کردم.

- آن هم جلوی آخورِ گوسفندان.

- بیا تو تا یکی دو تا از این بره‌ها را نشانت بدهم.

مژده آمد نزدیکِ درِ آغل. علی یکی از بره‌ها را گرفت سرِ دست و آورد نزدیکِ مژده. مژده مسواکش را داد دستِ علی و بره را گرفت. مادرِ بره داشت چپ چپ به مژده نگاه می‌کرد. بره هم بنده خدا وحشت کرده بود. دستش را که سمتِ چشمش می‌برد سریع چشمش را می‌بست. حالا علی دو مسواک داشت و مژده یک بره. مژده از در عبور کرد و واردِ آغل شد.

- چقدر ناز است این بره علی؟ چند وقتش است. فکر کنم 6، 7 ماهی بشود.

علی خندید و همین طور که می‌خندید به مژده گفت:

- جایی این حرفت را درز ندهی، می‌شود اسبابِ آبروریزی. بره مگر بچه‌ی آدمیزاد است که سوسول‌وار رشد کند و بعد همه‌اش ضرر بزند به همه جا. 6 ماهه چنان قد و قامتی می‌کشد بیا و ببین. آن وقت او تو را بلند می‌کند و سر دست به اطرافش می‌گوید چه قدر ناز است این دختره.

مژده هم نمی‌دانست شماتت کند و یا بخندد. عادت کرده بود به این شوخی‌های علی. مژده بره را خیلی آرام و با احتیاط کنارِ مادرش رها کرد. احساس کرد باید از مادرِ بره عذرخواهی کند. علی هم مسواکِ مژده را داد دستش و باز با شیطنتی که به اندازه‌ی صبوری مژده بود گفت:

- ولی خیلی ناز بودها...

¶¶¶

اهلِ فنِ ماهی سفید باید قدرِ اهلِ فنِ مرکبات و بالاخص پرتقال و الاخص بالاخص تامسون بدانند که نوبتِ صبح قبلِ درآمدنِ آفتاب، بهترین موقع است برای آبیاری. به قولِ پدرِ علی: «بهترین وقت است برای آب دادن به قلم‌ها». صدا‌ی اذان صبح بلند شد. اذانِ صبح توی دلِ یک روستا بیشترین آرامش ممکن را برای علی به ارمغان می‌آورد. کمی توی جایش جا به جا شد و بعد نشست روی زمین. ده دقیقه‌ای توی خواب و بیداری چرت زد و بالاخره با بسته شدنِ درِ حالِ خانه‌شان به خودش آمد و به مژده گفت که وقتِ نماز است. بیرون که آمد صدای حمدِ پدرش به گوشش خورد. صدایی که برایش بی‌اندازه دلنشین بود.

بعدِ نماز، خیلی فرصتِ صغری و کبری چیدن نداشت. پدرِ علی گفت که آماده شود تا بروند سرِ زمین برای آب دادن قلم‌ها. موتورِ آب زرد رنگ را نشاندند پشتِ خودرو، خرده‌ریزه‌ها را با یک سوپاپی که به یک شلنگ دوازده متری وصل بود قنداق کردند.

توی راه از مادرِ علی نان‌های تازه و خاش‌خاشی را گرفتند. پدرش گفت که آن را دورِ پارچه‌ای بپیچد تا خشک نشود. او هم گوش کرد. توی مدتی که توی ماشین نشسته بودند تا سرِ زمین کلمه‌ای با هم حرف نزدند. زمین یک چیزی حول و حوش هزار و پانصدمتر بود؛ دوازده ردیف قلمِ میوه. همه‌اش از جنسِ همین مرکباتی بود که همه می‌خورند. بیشتر پرتقال‌های تامسون بود. ولی تک و توک درختِ نارنگی هم تویش بود که پدرِ علی می‌گفت باید تامسون به‌شان پیوند بزند. علی بیشتر نارنگی دوست داشت تا پرتقال. یک جنس نارنگی بود که از نارنگی‌های معمولی کوچک‌تر و شیرین‌‌تر بود. علی برای آن هم سر و دست می‌شکست. رسیدند سرِ چاه. پدرش گفت که یادش رفته است لوله‌ها را از زمین‌های بالا بیاورد. گفت که علی موتور را روشن کند تا او برود لوله‌ها را بیاورد.

علی موتور را سرِ چاه گذاشت. چاه وسطِ زمین بود. یک زمین چند هزار متری بود که یک قسمتِ عمده‌اش مالِ عموی علی بود. چاه هم سرِ مرزِ زمین بینِ دو برادر بود. شلنگ را انداخت داخلِ چاه. هندل به دست گرفت و با تمامِ قدرتش هندل زد. بالاخره روشن شد. مدتی طول کشید تا آب از داخلِ شلنگِ متصلِ به موتورِ روبین بپاشد بیرون.

پدرِ علی آمد، لوله‌ها را روی ماشین سوار کرده بود. لوله‌های 6 متری. دورِ کمرِ هر کدام‌شان یک چیزی بسته بود، برای نشانه لابد. همه چیز توی خانه‌ی پدرش نشانه داشت. دیشب به مژده نشان داده بود که پشتِ گوشِ گوسفندهای‌شان چاک داشت. مژده که آخی گفته بود، علی بهش جواب داد:

- آخی ندارد، اگر گم شدند باید یک نشانه‌ای باشد که بشود پیدای‌شان کرد. ما بهش می‌گوییم دِرشِم.

حالا لوله‌ها هم درشم داشتند. لوله‌ها را با کمکِ پدرش ریخت پایین. هرکسی هم از کنارِ زمین رد می‌شد دستی بلند می‌کرد. حالا یا پدرِ علی را می‌شناخت یا نه، در هر صورت سلام و علیک می‌کرد. لوله‌ها را چیدند تا سرِ زمین. شلنگ را انداختند توی دهانِ لوله‌ها و از پایین شروع کردند به آب دادنِ قلم‌ها.

پسرعموی علی که مهندسی کامپیوتر می‌خواند و خودش هم برنده‌ی المپیادِ کامپیوتر است با آن لباس‌های زیبای همیشگی‌اش پیدایش شد. به علی گفت:

- دارم می‌روم مکه.

- کی؟

- تا اواخرِ مردادماه.

می دانست که مردادماه ماهِ عمره‌ی دانشجویی است. به پسرعموی‌اش گفت:

- من هم می‌خواستم بروم، ولی اسمم در نیامد.

- حالا مگر ما ثبت نام کردیم؟ ساده‌ای‌ها؟ مسوولش رفیقم بود. باهاش صحبت کردم و راضی شد که کارم را درست کند.

- راست می‌گویی من هنوز ساده‌ام.

داشت به ریشه‌شناسی درشم فکر می‌کرد... ساده است.



[1] آمی در زبانِ مازندرانی به عمو گفته می‌شود.

[2] زا اشاره به گوسفندی دارد که به‌تازگی زاییده است.

[3] فرام هم اشاره به گوسفندی است که وقتِ زاییدنش فرا نرسیده است و می‌تواند شاملِ گوسفندهای ماده هم بشود.

پس‌نوشت:

1. تا هفته‌ی بعد



۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۲ ، ۱۰:۰۰
میثم امیری
جمعه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۲، ۱۰:۴۷ ب.ظ

رمانِ آرمانِ علی؛ بخش 5

داستان را تا به این‌جا پی‌گرفته‌اید؟

ادامه‌اش را برای شما نشر می‌دهم؛ داستانی را که پاییز 88 نوشته بودم.


آهنگِ تندی به گوشش خورد. مانده بود چقدر تو دارد.

- زندگی با تو، عاشقی با تو، نگیر هوا تو، نَبَر صدا تو، می‌خواهم نگاه تو، نرو بیا تو، تو را خدا تو...

یکی از این ماشین خارجکی‌های دودر بود. دو تا از این کبوترهای عاشق هم تویش بودند و تو تو کنان از کنارِ علی گذشتند. یادِ اهلِ غلوِ زمانِ حضرتِ علی (ع) افتاد. همین که حضرت را می‌دیدند می‌گفتند انتَ انتَ. آخرش هم آن قدر تو تو کردند که حضرت کارشان را یک‌سره کرد. موبایل علی زنگ خورد؛ لایت و آرام و با لبخندِ مژده:

- کجایی؟ مگر قرار نبود زود بیایی؟

- الان کنار باغِ ایتالیا هستم.

 توی صحبت‌هایش تک و توک سرفه‌هایی هم می‌کرد.

- باغِ ایتالیا؟! چرا این قدر پرت رفتی علی؟

- پرت نیست، تا این‌جاها آمده بودم. چقدر باغ دارد ایتالیا. خانه‌ی شما هم کنار باغ بود، دیگر؟ باغِ... چی بود اسمش؟

- رضوان. زودتر بیا. سردت می‌شودها. نخند مامان... بدجور سرما خورده... خب، می‌بینمت.

باغِ ایتالیا را آمد بالا. سعی می‌کرد به داخلِ باغ نگاه بیندازد. قبلا شنیده بود که سفارتِ هر کشور جزیی از خاک آن کشور است. آدابِ دیپلماتیک توی سرش تکرار می‌شد. یعنی توی نافِ جمهوری اسلامی، خلق الله کشور چکمه‌ای می‌توانند یله و آزاد راه بروند و شاه توت بخورند. حالا نه دقیقا توی نافِ تهران، یک مقدار بالاتر. چه فرقی می‌کند؟ این به آن ایتالیایی که می‌خواهد برود به سفارتِ ما توی ایتالیا در. به نظرش خنده‌دار می‌آمد که ایتالیایی‌ها توی رم روسری سرشان بگذارند و بروند داخلِ سفارت... ماشینی به تندی از کنارش رد شد.

- هوی... حواست کجاست مشدی؟

به خودش آمد. نزدیک بود سِراتوی مشکی رنگ زیرش بگیرد. حواسش جمع‌تر شد. کیفش را روی دوشش جا به جا کرد و باز سرفه‌کرد. کنارِ خیابان رفت سمتِ شرق تا نزدیک شود به درِ سفارتِ ایتالیا. جلوی درِ سفارت آن قدر به داخلِ سفارت نگاه کرد که سربازی که آن‌جا پست می‌داد شک کرد. حالا سربازی که بالای سرِ کیوسکِ نگاهبانی‌اش نوشته بود پلیس دیپلماتیک داشت به او چپ چپ نگاه می‌کرد. به خودش گفت خوب نگاه کند. به جهنم، اصلا برای‌تان مهم نباشد که یکی دارد با چپ چپ نگاه کردن، مزاحمِ کنجکاوی شما می‌شود. بگذار آن قدر چپ چپ نگاه کند که جانش در بیاید. شهروندِ جامعه‌ی مَدَنی حقِ نگاه کردن به مُدُنِ جامعه‌اش را که دارد. اصلش همه‌ی گرفتاری‌ها از این ریشه‌های جامعه‌ی مدنی است. فکر می‌کنید چرا توی جامعه‌ی ما این مفهوم شکل نمی‌گیرد؟

¶¶¶

علی هنوز زنگ را نزده بود که در برایش باز شد. «عجبی» گفت و رفت بالا. از دانشجویی با دقت علی بعید بود که تعجب کند. یک آیفون تصویری ساده که این همه تعجب ندارد. مژده بلوز  شلوارِ مشکی پوشید بود. موهای مش‌اش را انداخته بود پشتِ سرش؛ به غیر از چند تار موی چموش که کنار صورتش می‌رقصیدند. قیافه‌ی مادرِ مژده چندان تفاوتی با قیافه‌‎ی مژده نداشت. از این مادرهایی که انگار نه انگار دو شکم زاییده‌اند. نمی‌توانی فکرش را بکنی بیست، سی‌ سال از دخترش بزرگ‌تر است. علی عذرخواهی کرد از این که دیر کرده و برای‌شان توضیح داد پیرمردی گیر داده بود به همه‌ی آدم و عالم. مادر خانمش هم با خوشرویی با او برخورد کرد:

- اشکالی ندارد علی جان. خیلی هم دیر نشده. سرما خوردنِ توی تابستان هم بد دردی است.

- آره مادر.

خودش خنده‌اش گرفت از این عدمِ صداقتی که توی مادر گفتن داشت. مادر خانمش داشت با مژده از کتابِ مولانایی می‌گفت که امروز از دوستِ اسپانیایی‌اش برایش آمده بود. یکی نبود بهش بگوید آخر تو اسپانیایی بلدی؟ علی فکر کرد این قدر گیر ندهد بهتر است. همان چیزی که حرصش را در می‌آورد را گذاشتند جلویش.

- بخور، سوپِ جو برایت مثلِ اکسیر عمل می‌کند. از هر دارو و دوایی بهتر است.

تشکری کرد و با بی‌میلی قاشق کرد توی آن. مادر خانمش برگشت داخل آشپزخانه و کتاب را داد دستِ مژده. مژده هم آمد داخلِ هال و کنارِ علی‌اش نشست. علی با گفت:

- ممنونم که به فکرم بودی.

 من درست نکرده ام. راستی سید را کجا دیدی؟

علی همین طور با قاشق سوپ را با بی‌حالی هم می‌زد. قاشقی آورد بالا و گفت:

- خیلی اتفاقی توی خیابان دیدمش. راستی مژده می‌دانی من از بچگی از سوپ متنفر بودم. ولی خوب برای سلامتی باید  خورد.

- به سلامتی کی؟

-  به سلامتی نه... برای سلامتی!

مژده چشمکی زد و گفت:

- مادر برای شام جوجه گذاشته است. آن هم چه جوجه‌ای!

هر چند ناز کردنِ به قیافه‌ی علی نمی‌آید، ولی با عشوه گفت:

- به جوجه محلی‌های ما که نمی‌رسد.

- توی تهران جوجه محلی از کجا گیر بیاوریم؟

علی هم پشتش را چسباند به مبل چرمی خانه‌ی مژده این‌ها و گفت:

- از همان جایی که سوپ گیر آوردید و الان دارید توی حلقم می‌کنید.

مادرِ مژده آمد توی حال و تلویزیون را روشن کرد. تلویزیونی به قاعده‌ی همین چند ده اینچ‌های غول. زد شبکه‌ی یک. خبری نبود. شبکه‌ی سه هم داشت اخبار پخش می‌کرد. صدایش را کم کرد و به علی گفت:

- کتاب را دیدی، چطور است؟

علی هم با بی‌حالی و با افزونه‌ی یک تک سرفه گفت:

- من که چیزی از زبانِ اسپانیایی نمی‌فهمم.

مادره هم فهمید که دامادشان چه دارد می‌گوید. جنسِ دانشجو را خوب می‌شناخت.

- حالا مگر ما می‌فهمیم؟ (با لبخندی ادامه داد:) عکس‌هایش را می‌گویم. چطور است؟

- والا عکس‌هایش که دیگر ایرانی اسپانیایی ندارد. عکس، عکس است دیگر.

مادرِ مژده هم سینی چای را گذاشت روی میز. مادرش که روبروی علی نشسته بود لیوانِ چای را به لب‌های قهوه‌ایش که غنچه شده بود نزدیک کرد و ادامه داد:

- نه علی جان. عکس‌هایش خیلی قشنگ است. عکس‌هایش شکلِ این میناتورهای کلیشه‌ای خودمان که نیست. اکثرشان زیبا و بعضی‌هایش حتی خلاقانه‌اند. تازه آدم نباید این قدر فکر کند فقط فرهنگ خودش از دماغ فیل افتاده است. ببین اروپایی‌ها چه درست کردند. کتاب را یک تورقی بزن. همه چیزش با حساب و کتاب است. همه‌ی کتاب‌های‌شان این جور هست. فکر نکنی فقط همین‌شان این طور نفیس است. همین کتاب که دستت است نامش چیست؟

- اسمش تِس است؛ نوشته‌ی هاردی. چطور؟

- چی؟ تِس؟ حالا هر چی. این را مقایسه کن با این کتاب‌هایی که اروپایی‌ها منتشر می‌کنند. این کتاب در چه حوزه‌ای است؟

- رمان.

- مقایسه کن با رمان‌های خارجی. رمانِ war and peace را یک بنده خدایی برایم آورد. خیلی خوشگل بود. همین تِست را بده ببینم. البته من مطمئنم خارجی‌ها این رمان را بهتر در می‌آورند؛ چون ارزش قائل می‌شوند برای چاپ.

علی بفرمایی گفت و کتاب تِس را با آن فونتِ روی جلدش که خیلی شبیه آریال است و با آن دخترکِ مبهم و معصوم و ترجمه‌ی مینا سرابی داد دستِ مادر خانمش.

 - حالا طراحی‌اش قابل تحمل است. ولی... آخر این چه نحوه‌ی حروف‌چینی است. این چه فونتی است. نگاه کن. بعضی صفحه‌هایش کج خورده است.

- البته رمانِ خوبی است.

- خب، خوب باشد. آدم یک جوری می‌شود. چطور همین چیزی را می‌توانی بخوانی؟ حیفِ رمانی که این بنده خدا نوشت. باز بعضی نشرها، مثلِ نشرِ چشم layout قابلِ تحملی دارند. بگیر مادر. بروم جوجه‌ها می‌سوزدها.

چشمکی زد و رفت. عادت مادر و دختر است چشمک بزنند؛ عینِ ستاره. همین طوری دلِ این علی ساده‌دل را بردند. آن وقت زنیکه‌ی... گیر داده به فونتِ تِس. البته یک جورهایی حق داردها. این چه فونتی است آخر. الان من دارم تورق می‌زنم.

¶¶¶

- مادر جان، غذا حاضر است. آن کتابِ مولانا را هم بگذار روی میز که کثیف نشود و زیرِ دست و پا نماند.

- تِس چطور؟

مادر خندید و با لحنی که تمسخر از آن می‌بارید گفت:

- آره، آن را هم بردار یک جایی بگذار. می‌خواهیم با اشتها یک شامِ خوب بخوریم. دامادم را ببین؛ شده است عینِ چوبِ خشک. چی می‌خوری توی آن خراب‌شده؟

علی به خود آمد. راست می‌گفت. لاغری‌اش داشت تو ذوق می‌زد. علی جواب داد:

- هیچی مادر. خودم هم از این زندگی راضی نیستم.

مژده بلند شده بود و با بی‌قیدی دستی روی سرِ علی کشید و با شیطنت گفت:

- همین شده است که موهایت دارد روز به روز سفیدتر می‌شود.

مادرِ مژده هم بدش نیامد میدان‌داری بکند:

- البته خاصیت موی سفید این است که دیگر نمی‌ریزد مادر جان.

 علی نمی‌دانست مادر جان را به او می‌گوید یا به مژده. یادم رفت علی را با آن قیافه‌ی استثنایی‌اش توصیف کنم. یک قدِ بلند در حدِ یک و هشتاد. حالا چند سانت بالاتر یا پایین‌تر، احتیاطا بالاتر. وزن هم زیر 70 کیلو. این یعنی استخوانِ خالی. بندهای کشیده‌ی انگشت که جان می‌دهد برای تنبک‌زنی. زود از گردن آمدم پایین. برگردیم بالا. عینکی شبیه عینک‌های ته استکانی با دسته‌ی کائچویی. خیلی سبک. موهای خوشگلی دارد. نصفِ موهایش را انگار داده‌ مِش کرده‌اند، سفید و سیاه، درهم برهم، ولی صاف و زیبا. صورتِ کشیده و استخوانی. خیلی لاغر و شبیه پوزه‌ی اسب. صورتش اما تا دلت بخواهد سبزه و دوست‌داشتنی. توی حمام گفته بودم دستانش گندم‌گون است، ولی به نظرم سفیدتر باشد. ردیفِ دندان‌های سفیدش، مرتب و زیباست. لب‌هایش طبیعی است مثلِ همین لب‌های خودتان. بینی‌اش هم یک چیزی است که آدم را یادِ اسب بیاندازد، ولی با اجزای صورت همخوانی دارد. این طور نیست که مثلِ چماق خودنمایی کند. قدش کج و معوج نیست؛ حتی به نظرم والیبالیست خوبی باشد. بدنی محکم و قوی دارد. بخواهد حرف بزند اولش فکر می‌کنی لکنت زبان دارد، یا شایدم تصور کنی می‌خواهد شیهه بکشد عینِ آنتی ویروس اَویرا. در عینِ حال موقعِ حرف زدن عادت دارند با نوکِ انگشتِ سبابه‌اش عینکش را روی بینی جابه‌جا کند. بیشتر برای این که توجه مخاطب جلب کند و یا شاید می‌خواهد اعتماد به نفسش را به رخ بکشد. چشم و ابرو را هم بی‌خیال؛ مثلِ ریش‌های زیبایش.

¶¶¶

مادرِ مژده سفره به دست آمد توی هال. علی سفره را از مادر خانمش گرفت و پهن کرد وسطِ اتاق.

- شما چرا با این حالت؟ سرما خورده‌ای‌ها؟ (رو کرد به مژده و گفت:) تو بیا مژده‌جان. علی بیمار است. حالا این‌ها به کنار؛ خیلی خسته است.

علی آمد نشست کنار. نگاهی از روی بی‌اعتنایی به این سریال‌های صد تا یک غاز تلویزیون کرد. یکی از دوستانِ علی معتقد بود که فیلم‌های سینمایی خارجی را نباید از سیمای ایران نگاه کرد و به همین دلیل هم همیشه لپ‌تاپ‌اش پر از فیلم‌های زبان اصلی بود. دلیلش هم برای این کار این بود که می‌گفت در سیما فقط فیلم را دوبله نمی‌کنند، بلکه سناریونویسی هم می‌کنند؛ نمونه‌ی بارز این کارشان هم سریال اوشین بود که کلا جریانِ فیلم را عوض کردند طوری که نزدیک بود خودِ ژاپنی‌ها بیایند و دوباره سریال اوشین را با این سناریوی جدید از ایرانی‌ها بخرند. البته خودِ علی هم نمونه‌هایی را دیده بود. یک بار فیلمی را در شبکه‌ی چهار دید که چند دانشجوی پزشکی به روشی دست پیدا کرده بودند که در آن خودشان را دچار ایست قلبی می‌کردند و پس از چند دقیقه  دوباره فرد مرده را احیا می‌کردند و با این روش به گونه‌ای مرگ را تجربه می‌کردند. بعد از مدتی علی همین فیلم را که دوباره از شبکه‌ی دیگری پخش می‌شد دید، چیزی که برای علی جالب بود این بود که بخش‌های مهمی از فیلم که قبلا در شبکه‌ی چهار دیده بود در این شبکه حذف شده بود و این فیلم شاید نزدیکِ ده دقیقه‌ای از فیلمِ قبلی کوتاه‌تر بود. مثالِ دیگر فیلم مه بود که تلویزیون آن را نمایش داد. این فیلم شهری را نشان می‌داد که گرفتارِ هیولاهایی شده بود که در مه به آدم‌ها حمله می‌کردند. در پایانِ فیلم تنها گروهی از مردم که باقی مانده‌اند برای نجات خودشان از دست هیولاهایی که دارند به آن‌ها نزدیک می‌شوند با تنها اسلحه‌ای که دارند دست به خودکشی می‌زنند، ولی تعدادِ گلوله ها از تعداد افراد یکی کم‌تر است و این می‌شود که یک نفرشان زنده می‌ماند. خوب فیلمی که در تلویزیون ایران نمایش داد همین جا تمام شد. وقتی فیلم این گونه به پایان برسد بیننده اگر به صورت هوشیار آرزو نکند که کاش این نفر آخری هم می‌توانست خودکشی کند، حتما ناهوشیارش چنین آرزویی را می‌کند. به عبارتی در پایانِ فیلم بیننده معتقد می‌شود که خودکشی (که در تعالیم دینی ما به شدت مذمت شده) بعضی جا می‌تواند مفید هم باشد، مثل این جا که آن‌هایی که خودکشی کردند بالاخره می‌خواستند به دستِ هیولای فیلم کشته شوند این جوری خودشان را راحت کردند وآن یکی هم که زنده ماند اگر خودکشی کرده بود به نفعش بود. ولی فیلم اصلی این گونه تمام نمی شود. آن هیولاهایی که در مه شبح‌شان دیده می‌شد به تنها فردِ باقی مانده نزدیک می‌شوند. وقتی آن‌ها جلو می‌آیند معلوم می‌شود نیروها و تانک‌های ارتش بوده‌اند که برای نجات افراد این شهر به آن جا آمده‌اند و در نتیجه افرادی که خودکشی کردند فرصت نجات پیدا کردن را از دست دادند... خوب یکی نیست از رسانه‌ی ملیِ عزیز بپرسد که عزیزِ دل اولا تو با چه حقی و ثانیا با چه منطقی این تحریف را در فیلم انجام داده‌ای؟ احتمالا دوست دانشمندی که این بلا را نه تنها سرِ فیلم که سرِ ذهنِ بینندگان آورده می‌گوید: «خوب آن طوری که فیلم تمام می‌شد ارتشِ آمریکا به عنوان یک ناجی معرفی می‌شد که برای نجاتِ انسان‌ها از دست هیولاها لازم است و ما با این تغییر باعث شدیم چنین گزاره‌ای در ذهن بیننده شکل نگیرد.» یکی نیست بگوید: «خوب شما آمدی ابرویش را درست کنی زدی چشم یارو را کور کردی که.» یکی نیست به رسانه‌ی ملی بگوید: «هر سال هفت هشت تا فیلم خوب در سینمای خودمان تولید می‌شود، آن‌ها را که در تلویزیون نشان نمی‌دهی. تله فیلم‌هایی (فیلم هایی که روی پرده سینما نمی‌روند و برای پخش در تلویزیون یا ویدئوهای خانگی ساخته می‌شوند) هم که نمایش می‌دهید و به سفارش شما ساخته شده‌اند از هر ده تاشان فقط یکی به دردبخور است. چرا؟ چون تله فیلم‌هایی که ساخته می‌شوند همه‌شان چند تا معیار را باید داشته باشند؛ اول اینکه مانتوی خانم ها تا زانو باشد یا بلند تر و دوم این که یک تار مویِ خانم‌ها هم نباید دیده شود. البته این دومی یک تبصره دارد؛ نشان دادن بخشی از موی پیرزن‌ها اشکالی ندارد. خودِ این معیار هم خیلی جالب‌انگیزناک است چون اسلامی که نیست. اگر می‌خواست اسلامی باشد که باید یا خانم‌های بازیگرِ فیلم آرایش نمی‌کردند و یا اگر هم آرایش می‌کردند پوشیه می‌زدند! چون از نظرِ اسلام زنی که صورتش را آرایش می‌کند باید آن را از نامحرم بپوشاند. در برخی تله فیلم‌ها هم که خانم‌ها فقط موهای‌شان را پوشانده‌اند و گردن‌شان برهنه است. پس اگر می‌خواستید اسلامی عمل کنید این هم اشکال داشت. اگر فیلمی این دو معیارِ آبکی و ساختگی را داشته باشد، هزینه‌اش از بیت المال پرداخت شده و بدون توجه به سناریو ساخته و نمایش داده می‌شود. حالا سناریو هرچه می خواهد باشد، مهم نیست. بازی‌ها ضعیف باشد مهم نیست... فیلم‌هایی هم که توسطِ هالیوود ساخته می‌شود که قرار نیست بیاید تبلیغ جهادِ فی سبیل الله کند. علی با چنین دیدی داشت نگاهی به سریالِ تلوزیونی می‌انداخت و دوباره به سفره نگاه کرد که لحظه به لحظه داشت پُرتَر می‌شد.

- حالا در موردِ چی هست این تِس؟

- زندگیِ دختری است به همین نام. او مراحلِ سختی را در زندگی‌اش پشتِ سر می‌گذارد.

مادرِ مژده چه جالبی هم انداخت و گفت:

- حالا چی شده که شما می‌خوانی‌اش؟

- به نظرم روان‌شناس باید زیاد رمان بخواند. حالا تِس را نمی‌دانم، ولی سعی می‌کنم کتاب‌هایی که سر و صدا به پا می‌کنند بخوانم.

- همین است دیگر. غالبا سَر و صداها هستند که آدم‌ها را بزرگ می‌کنند وگرنه چرا نباید آثار اولِ ادبی دنیا همه‌شان ترجمه شده باشند.

- خیلی‌شان ترجمه شده اند.

مادرِ مژده هم قیافه‌ی حق به جانبی گرفت و همین طور که ظرفِ برنج را روی سفره می‌گذاشت گفت:

- نه اصلا این طور نیست. ببین من قبلا به مژده گفتم که یک موسسه‌ی ایرانی باید باشد همه‌ی داستان‌هایی را که سالانه نوبلِ ادبی یا جوایزِ بزرگ می‌گیرند ترجمه کند تا مردم از جامعه‌ی جهانی عقب نمانند. ولی کو گوشِ شنوا علی جان؟

¶¶¶

علی از دست پختِ مادرِ خانمش تعریف کرد و تشکر کرد بابتِ غذا. مادر خانمِ علی همین که جواب تشکرهای علی را می‌داد به مژده گفت:

- مژده جان آن دستگاه بخور را بگذار توی اتاقت تا حسابی بخار کند. دوای دردِ علی همان است. راستی علی‌جان غروبی آرمان زنگ زد و ازت خبر گرفت. گفت شاید برای آخر تابستان بیاید ایران... نه بگذار ببینم... راست می‌گویی مژده جان... گفت که نمی‌تواند بیاید.  

آرمان برادرِ مژده بود. جزوِ همین نخبه‌هایی بود که فرار مغزها می‌کنند. و الان سال‌هاست که دارد توی خارج درس می‌خواند. علی هم بلند شد رفت سمتِ آشپزخانه تا در موردِ آرمان بپرسد. علی فکر کرد این‌ها تا داخلِ کشور هستند مغز به حساب نمی‌آیند، ولی همین که پای‌شان به خارج باز می‌شود، مهاجرتِ آنان، فرارِ مغزها نام می‌گیرد. توی همین فکر و خیالات، مژده را دید که بخور به دست رفت سمتِ اتاق خواب.

¶¶¶

دستگاهِ بخور سخاوت‌مندانه اتاق را با بخارِ خوش‌بویی پر می‌کرد. علی مجله‌ای را که مژده خریده بود دستش گرفته بود و ورق می‌زد. از عکس‌های مجله بیشتر احساسِ خستگی کرد. دستانش را روی زمین پهن کرد. نه همین طوری و بی‌حساب و کتاب. یک دستش را ستون کرد زیرسرش. طوری که سرش روی دستِ راستش بود و دستِ چپش هم وظیفه داشت مجله ورق بزند. مژده با یک سینی چای و میوه وارد شد. علی عادت نداشت به هر دویش با هم.

- مادر چه کار می‌کند؟ (و با شوخی و بسیار مهربان گفت:) دارد اسپانیایی یاد می‌گیرد؟

مژده خندید و کلمه‌ی بی‌مزه‌ی بی‌مزه را گفت و ادامه داد:

- بالاخره هر کسی یک جوری فکر می‌کند. مادر خیلی خاطِرَت را می‌خواهد.

- آره خداییش، از میوه‌هایش معلوم است.

مژده هم گیلاس‌های زیبا و خنک را گرفت دستش. یکی از آن خوشه‌ای‌هایش را مستقیم و به عُنف کرد توی دهانِ علی. حالا چرا به عُنف؟ چون علی این حرکت را خیلی نمی‌پسندید. بس که احمق است.

- امروز چند تا پر کردی؟ پرسش‌نامه‌ها را می‌گویم.

- امروز، تازه پخش‌شان کردم. معلوم نیست جواب بدهند یا نه. پرسش‌نامه‌ها را به آنان می‌دهم تا با خیالِ راحت جواب دهند. خوش‌مزه است‌ها. چقدر خنک است!

مژده هم چند تا از گیلاس‌ها را گرفت و گذاشت توی دهانش تا به صدقِ گفتارِ نامزدش پی ببرد.

- فکر می‌کنی چقدر طول بکشد؟

- برنامه‌ام این است که تا اوایل شهریور تمامش کنم. باید 200 تا تو شمال شهر پر کنم و 200 تا هم منطقه‌ی جنوبِ شهر. بعد هم به طورِ تطبیقی بررسی‌اش کنم. کارِ سختی است.

- خیلی هم سخت. هیچ کس از این کارها نمی‌کند علی. خیلی کارِ سختی است. خیلی خودت را اذیت نکن. اگر بتوانی زودتر تمام کنی، می‌توانی مدرکت را بگیری...

علی هم ناامیدانه نگاهی به او کرد و گفت:

- چرا می‌خواهی الکی امید بدهی. استاد به من داده است 5. آخر من پنج را چه کارش کنم؟ هر چه هم زور می‌زنم زیرِ بار نمی‌رود. خیلی شَر شده است. آن سه واحدی را چه کار کنم؟ این هم پیش‌نیازِ آن یکی است.

مژده هم می‌دانست که موضوعِ خوبی را پیش نکشیده است.

- خوب، آن 3 واحد است دیگر؛ مساله‌ای نیست. می‌توانی یک کاری برای خودت دست و پا کنی. تازه می‌توانی ارشد هم شرکت کنی.

- چه کاری مژده، چه ارشدی! من باید تکلیفم را با خودم معلوم کنم. خوشت می‌آید دوباره این بحثِ نخ‌نما شده را پیش بکشی. همان قدر که نفهمیدم و آمدم لیسانس خواندم بس است. توی همین ماندم. آن وقت تو می‌گویی کار کن. با کدام علم؟ ما چه جوری درس‌ها را پاس می‌کنیم؟ آن وقت با این درسِ فکستنی‌مان بیاییم کار هم بکنیم. من چه روان‌شناسی هستم که نه اصول علمم را می‌دانم و نه تاریخش را و نه فلسفه‌اش را و نه کلمات کلیدی‌اش را و نه هیچ چیزِ دیگری؟ من کدام یک از درس‌های لیسانسم را خوب خواندم و فهمیدم که یک کله بروم ارشد بخوانم؟

مژده نفسِ عمیقی کشید و با نگرانی به بخور نگاه کرد و گفت:

- همه همین جوری هستند. تو فکر می‌کنی بقیه چه گلی به سرِ خودشان می‌زنند. تو فکر می‌کنی بقیه می‌روند تا تهِ علم‌شان و همه چیزِ علم‌شان را می‌دانند؟

- ببین مژده، من نسبت به کاری که می‌خواهم بکنم مسوولم. من تو کَتم نمی‌رود بدون دانش بروم سرِ ملت شیره بمالم. من نمی‌توانم چنین کاری کنم، می‌توانم؟

- حالا تو که این همه درس خواندی و این همه توی این تشکل‌ها زحمت کشیدی، چه اشکالی دارد نامه‌ای از آن‌ها بگیری و بروی توی سپاهی، جایی مشغول شوی. آن‌جا روان‌شناسی نمی‌خواهد؟

علی عصبانی‌تر شد. دستش را گذاشت روی پیشانی‌اش و طاق باز شد و گفت:

- هیچ معلوم است داری چه می‌گویی؟

- نه فقط تو می‌فهمی. نه می‌گذاری بابا کمکت کند و نه به من اجازه می‌دهی کاری بکنم و حالا هم... آخرش که چی؟

علی چند سرفه‌ای کرد. رنگش عوض شد. عمیق نفس کشید و گفت:

- مژده جان حالم خوب نیست. خیلی گیر نده جانِ مادرت.

مژده هم گیر نداد. چه گیری می‌شود داد به علی؟ آن هم به جوانی که می‌خواهد پاک باشد به قولِ خودش. ولی مشکلِ اساسی این دسته از جوانان این است که زیاد مریض می‌شوند. اگر سرما بخورند به این راحتی‌ها خوب نمی‌شوند. هیچ وقت خستگی‌شان در نمی‌رود.

 پس‌نوشت:

1. در ایّامِ الله فیلمِ فجر، هر شب فیلم می‌بینم.

2. تا آخرِ هفته‌ی بعد.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۴۷
میثم امیری
پنجشنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۲، ۱۲:۵۹ ق.ظ

رمانِ آرمانِ علی- بخش چهارم


علی به مژده گفته بود بیاید بالاتر از چهار راه پاسداران. کنارِ دکه ایستاده بود. نگاهی به نشریات روی پیشخوان انداخت. نشریاتِ زرد همیشه ذهنش را آزار می‌داد. البته او معتقد بود بیشتر نشریاتِ کشور زرد هستند. حتی یک باری در بحث با ما گفته بود مجله‌های هفتگیِ غیرِ تخصصی و روزنامه خواندن کارِ آدم‌های بی‌کار است. این مجله‌ها و روزنامه‌ها حداکثر فایده‌ای که دارند این است که باعث می‌شوند آدم تویِ گفت‌وگوهایی که از سرِ بیکاری بین دوست و آشنا و همکار در می‌گیرد کم نیاورد. خواندنِ این چیزها به آدم یک احساس مطلع بودن می‌دهد و باعث می‌شود آدم فکر کند از همه چیز خبر دارد، در حالی از هر چیزی کلمه‌ای دانستن شاید دردی از فرد دوا کند و نفسِ آدم را راضی نگه دارد، ولی ما و کشورمان را مطمئنا به جایی نمی‌رساند. یکی از مهم‌ترین مشکلات ما، همه‌چیزخوانی است. متاسفانه در کشور ما مطالعه‌ی روزنامه بیش از مطالعه‌ی کتاب است. مطالعه‌ی کتاب هم که یا صرفا مطالعه‌ی تکست بوک است و اگر مطالعه‌ی غیرِ درسی هم باشد بدون برنامه‌ای هدفمند باز در مسیرِ ارضای حس همه چیزدانی‌مان است. یادم نمی‌رود این جمله‌ی علی را که: «یک کار، اما شاهکار.» دکه‌دار داشت توی مغازه‌اش سیگار می‌کشید و دودِ آن را به بیرونِ دکه می‌فرستاد. علی پرسید:

- آقا، مجله‌ی جدید را دارید؟

علی از یک نفری شنیده بود بچه‌های آرمان‌خواه کمیک استریپی به نامِ جدید منتشر کرده‌اند. خواست نگاهی به این اثر بیاندازد.

- مجله‌ی چه؟... جدید گفتی؟ نشنیدم تا به حال.

با دکه‌دار بحثی نکرد. چشمش به خیابان بود که مژده با کمری پدرش پیدایش شد. رفت آن طرفِ خیابان. سلام و علیکی کرد و به مژده گفت که دیر کرده است.  جمله‌ی همیشگی‌اش را وقتی مژده دیر می‌کرد را یادآوری کرد که مومنین از وفای به عهدشان شناخته می‌شوند. مژده گفت شرمنده است. مجبور بوده است اول صبح پدرش را جایی ببرد. همین شده که دیر کرده. علی سوارِ کمری شد. علی گفت:

- کجا حالا؟

- برویم سمتِ فرمانیه. خیلی منطقه‌اش بزرگ نیست. تازه سر راست هم هست.

موافقِ این نظرِ مژده بود. پیچیدند توی کوهستانِ هشتم؛ برای گشت‌زنی توی فرمانیه. مژده پرسید:

- آمدی چه چیزش را ببینی؟

- آمدم محله‌اش را ببینم. من که تا حالا این جور جاها نیامده‌ام. ببینم شرایطش چه جور است.

مژده پقی زد زیرِ خنده.

- چه چیز را ببینی؟ ساختمان است و خانه مثلِ بقیه‌ی جاها. حالا یک کم با کلاس‌تر. نکند می‌خواهی برای زندگی آینده‌مان این‌جا را انتخاب کنی؟

- البته بیشتر از یک کم.

- چی بیشتر از یک کم؟

- باکلاس بودنش را می‌گویم.

بدون این که بخواهد صریحا پاسخِ مژده در موردِ محلِ زندگی را بدهد گفت:

- باید ببینم چه جور جایی است. تراکمش خوب است یا نه. ساختمانش به دهکِ بالا می‌خورد یا نه. خب، همه‌ی این‌ها هست دیگر. چرا می‌خندی؟

- این‌ها را می‌توانستی تلفنی هم بپرسی. نیاز نبود بلند شوی بیایی این‌جا.

علی جواب نداد. اشاره کرد که مژده آرام‌تر براند. نگاهش به بیرون متمرکز شده بود. مژده گفت:

- این بالا یک امام‌زاده هم دارد. برویم آن‌جا. گلزار شهدا هم دارد با 537 شهید.

- این عادتت من را کشته... آمارِ دقیق.

علی مخالفتی از خودش نشان نداد. از یکی دو خیابان عبور کردند و به یک امام‌زاده‌ی با شکوه رسیدند. صدای مولودی از بلندگو به گوش می‌رسید. داشت مناقبِ امام حسین را می‌خواند. ماهِ شعبان نزدیک بود. علی تعجب کرده بود که نزدیکِ یک هفته‌ای تا اعیادِ شعبانیه مانده است و همین دیروز 27 رجب بوده. توی کوچه‌ی روبروی امام‌زاده یک بستنی‌فروش بود. مژده گفت بستنی‌های خوشمزه‌ای دارد. از علی پرسید چه طعمی دوست دارد. نگذاشت علی از ماشین پیاده شود. باز هم علی مخالفتی نشان نداد.

- توت فرنگی می‌خورم.

یک نفری آمد پرادویش را دوبلِِ مژده پارک کرد. علی ویتارا را بیشتر از پرادو دوست داشت. معتقد بود بینِ ماشین‌های شاسی‌بلند مثلِ ویتارا یک چیزِ دیگر است. علی راننده‌ی پرادو را مخاطب قرار داد:

- حاجی ما الان می‌خواهیم حرکت کنیم. ببخشیدها.

مردِ کت و شلواری سری تکان داد و ماشینش را جا به جا کرد و رفت داخلِ امام‌زاده ناپدید شد. مژده با دستانِ پر نشست توی ماشین. علی بستنیِ توت‌فرنگی‌ را مزه مزه و از مژده تشکر کرد. مژده هویج بستنی‌اش را امتحان کرد و گفت:

- از همین جا می‌خواهی شروع کنی؟

- آره، بدم نمی‌آید از همین فرمانیه شروع می‌کنم. احتمالا یک دو هفته‌ای بالای شهر کار دارم و بعد می‌روم پایین. راستی مژده برای آخرِ هفته برنامه‌ات را خالی کن. برویم شمال. یک حال و هوایی عوض کنیم.

نزدیکی‌های غروب بود. بستنی‌های‌شان را خوردند. علی رفت سرِ مزارِ شهدا. دوری توی مزار زد و همین طور که داشت توی مزار می‌چرخید لحظه‌ای توی امتدادِ تلالوی خورشید به مژده نگاه کرد که از قسمتِ خانم‌ها رفت داخلِ امام‌زاده برای زیارت.

¶¶¶

مژده اصرار کرد بیاید خانه‌شان، منتها علی گفت که کلی کارِ انجام نشده دارد و باید پرسش‌نامه‌‌هایش را برای فردا آماده کند. مژده پرسید که فقط می‌خواهد توی فرمانیه پرسش‌نامه پخش کند که علی نه‌ای گفت و اشاره کرد شاید سری به زعفرانیه هم بزند. ایستگاه مترو علی را پیاده کرد.

 علی از ایستگاهِ مترو بیرون آمد. توی راهِ خوابگاه سید را دید که می‌گفت از خانه‌ی خواهرش می‌آید و دارد می‌رود سمت مترو که برود خوابگاهِ دانشجویی‌اش. سید لاغراندام و کشاورزاده‌ای که توی تهران فیزیک می‌خواند و عشقش فیزیکِ پلاسما و چمران و البته فاینمن بود. بغلش کرد و سخت بوییدش و بی‌خیالِ بغلِ آرامِ او نمی‌شد؛ حتی اگر سید سرفه‌های نخراشیده‌ای کند و مدام هشدارش بدهد:

- من را نگاه که می‌خواستم حتی با تو دست هم ندهم. بابا بی‌خیال سرما می‌خوری‌ها.

- همه چیزِ سید شفاست. ویروس هم اگر سیدی باشد شفاست.

- می‌ترسم زیادی شفا باشد و کار دستت بدهد.

به سید گفت که بیاید خوابگاه شب را مهمانِ او باشد. سید گفت تازه از شهرستان رسیده است و باید به کارهایش برسد. علی گفت:

- بابا بیا دیگر. ناز نکن. صبح از همین جا می‌روی علم و صنعت. نزدیک‌تر هم هست.

سرانجام سید پذیرفت که با هم بروند سمتِ خوابگاه. توی راه از هر دری صحبت کردند.

- از شهر چه خبر؟ تابستان را این‌جا هستی دیگر؟

- آره. خیلی جای خوبی است، همه چیز در دسترس آدم است، ولی یک مشکل اساسی دارد.

- چه مشکلی؟

- نمی‌فهمی کی صبح شده، کی شب می‌شود؟ حساب کتابِ شب و روز از دستت در می‌رود. من هنوز یک بار هم صدای اذان را از این‌جا نشنیده‌ام. سرت را بلند می‌کنی می‌بینی شب شده. یا توی روز یک هو به ساعت نگاه می‌کنی می‌بینی دوی بعد از ظهر است و هنوز نمازت را نخوانده‌ای.

- خودمان هم مقصریم. فکر می‌کنی قدیمی‌ها با آهنگِ موبایل برای اذانِ صبح بیدار می‌شدند؟

- آن‌ها به اندازه‌ی ما مشغله نداشتند سید جان.

- این همه‌اش بهانه است. مشغله کیلو چند؟ بهانه‌های خوبی داریم برای بندگی نکردن... خیلی بهانه‌های خوب. اما همه‌ی این‌ها مثلِ...

علی و سید را توی سوییت دیدم. علی بهم گفت بیاییم با هم شام بخوریم. سعید هم آمده بود؛ یک از دوستانِ من و علی. هیچ چیز آماده نکرده بودند. گفتم:

- من ترتیب کتلت را می‌دهم.

سیب زمینی را گذاشتم آب‌پز شود. و بعد هم تخمها[1] را آوردم و باز هم غذایی بدونِ گوشت. این کتلتِ آماده‌ها را که روی‌شان نوشته کتلت گیاهی از توی کمد برداشتم. بهش آب اضافه کردم و گذاشتم چند دقیقه‌ای بماند تا بعد تخم‌ها را به آن اضافه کنم.

توی اتاق سید را دیدم که مشغولِ نگاه کردن به کتاب‌های علی است. من زود با همه دم‌خور می‌شوم. به سید گفتم:

- این هم از رفیقت آقا سید. خانه‌ی خانمش جای خوبِ شهر است و بعد آقا می‌آید خوابگاه دانشجویی که هیچ چیز جز کثافت نیست.

علی هم با لبخند نگاهی به من کرد و گفت:

- آقا خوب نیست نویسنده این قدر منفی باف باشد.

سید چه جالبی گفت و نگذاشت من جوابِ لازم را به علی بدهم:

- چه می‌نویسی؟

- رمان مثلا.

- چرا مثلا؟

- هنوز که حرفه‌ای نشدم. سیاه مشق می‌کنم.

سعید تخم‌ها را داد دستِ من که بشکنمشان و خودش وارد بحث شد، گفت:

- پس سعی کن مفاهیم خوب را غیرِ مستقیم واردِ داستانت بکنی؟

علی همین طور که داشت پرسش‌نامه‌هایش را آماده می‌کرد پرسید:

- مثلاً چه جور مفاهیمی را؟

- رفته بودم توی سایتِ یکی از این منورالفکرها. نوشته بود تنها اصول دین ثابتند و فرعیاتِ دین همیشه قابل تغییرند و اصراری بر انجامِ آن‌ها نیست.

- خوب، مگر این بد است؟

سید خندید. سعید با تعجب گفت:

 - چطور بد نیست؟ این که نمی‌شود بگوییم فروعِ دین قطعی نیستند. این حرف خیلی خطرناک است و با همین استدلال می‌شود نماز نخواند و روزه نگرفت؟

 پریدم وسطِ حرفِ سعید و گفتم:

- راستی چقدر تا ماهِ رمضان مانده است؟

- فکر کنم حدود 33 یا شایدم 34 روز. حالا فهمیدی چه می‌گویم؟

- خوب الان من باید بگویم ملت بیایید نماز بخوانید؟

سعید اَه و اُوهی کرد و گفت:

-نه، غیر مستقیم باید این حرف را بزنی.

- مگر نمی‌گویی آن بنده خدا حرفش را مستقیم زده، پس آن قدر تاثیر ندارد که من بخواهم جوابش را بدهم.

عینِ همه‌ی بحث‌های دانشجویی بحثِ آن‌ها به بیراه کشیده شد و واردِ سیاست شد و سر از طرح هدفمند کردنِ یارانه‌ها درآورد. سید ولی آخرش یک حرفی را خیلی جدی زد:

- مهم‌تر از مستقیم و غیرِ مستقیم حرف‌ها، جذاب بودنِ حرف‌هاست و مهم‌تر از جذاب بودن درست بودن است. و مهم‌تر از این که این جوری دینِ خدا را نمی‌شود از بین برد یا حفظ کرد. باید دین خدا را  عمل کنیم و مطمئن باشیم خیلی بهتر از حرف، حالا چه مستقیم و چه غیر مستقیم، اثر دارد. حرفِ مستقیم و غیرِ مستقیم... حسین‌جان آدم یادِ معادلات دیفرانسیل می‌افتد... تو خودت واردی که... یک بار معادله را به روش مستقیم حل می‌کردیم مثلا روشِ پیکارد و یک بار هم غیرِ مستقیم حلش می‌کردیم مثلِ روش لاپلاس. هر دو هم جواب می‌دهد... البته من قبول دارم که کارایی لاپلاس خیلی بیشتر بود.

¶¶¶

- ساده بگم ساده بگم دهاتی‌ام... اهلِ همین نزدیکی‌ها، همسایه‌ی روشنی‌ها، همخونه‌ی تاریکی‌ها...

چه حالی دارد آدم با این آهنگ برای نماز صبح بیدار شود. علی سعید را دید که دارد تشهدش را می‌خواند. سرفه‌های علی حواسِ سعید را پرت کرد. علی نیم‌خیز شد. دستانش را روی چشمانِ میشی‌اش کشید و باز سرفه کرد. فهمید که کارش در آمده است و یحتمل ویروسِ سید کارِ خودش را کرده. بلند شد و رفت سمتِ دست‌شویی. وضویش را با روشِ همیشگی‌اش گرفت. سر و صورت را یک بار می‌شست. بعد از شستن دستِ چپ و راستش، بدنش را به کنار روشویی تکیه داد و بی‌حرکت مسحِ سر کشید. مسحِ پایش از همه‌اش دیدنی‌تر بود. فقط انگشتِ بزرگِ پایش را با آب آشنایی داد. سید را آرام تکان داد و گفت:

- سید جان نمازت قضا نشود.

به قامت ایستاد. هر رکعتش متوسط یک دقیقه بیشتر طول نکشید. سریع خوانده بود. نشست به خواندنِ سهمیه‌ی قرآنِ روزانه‌اش. هوا هم تقریباً روشن شده بود. پرسش‌نامه‌هایش را هم دیشب آماده کرده بود و می‌خواست صبح برود منطقه‌ی فرمانیه تا تحقیقش را شروع کند. نشست و شروع کرد به خواندنِ رمانِ تس. داشت رمان می‌خواند که به خواب رفت. فقط یادش آمد صبح سید برای خداحافظی بیدارش کرد. حواسش سرِجا نبود. بعدِ این که سید رفت او خوابید تا دهِ صبح. مژده زنگ زد و خواست بگوید امشب بیاید خانه‌شان، همین که فهمید علی سرما خورده است ناراحتی‌اش آشکار شد:

- باز هم مستقیم و لخت زیرِ بادِ کولر خوابیدی؟

- نه، ویروسش سیدی است.

مژده تعجب کرد:

- ویروس سیدی دیگر چه صیغه‌ای است؟

- سید دیشب مهمانِ من بود. بیماری‌اش هم تبرکا رسید به من.

مژده به علی گفت شب یادش نرود. خوشش نمی‌آمد خیلی اصرار کند. موقعِ خداحافظی گفت که منتظرش هستند. دیر نکند. علی چاره‌ای نداشت جز این که چشم بگوید. به خانه‌ی خودشان تلفن زد. هنوز حرف نزده بود که مادرش شاکی شد که چرا بی‌احتیاطی کرده است و سرما خورده. به مادرش گفت که شاید برای آخر هفته برود شمال پیشِ آن‌ها. مادرش همچنان نگران بود و گفت حتما اَدالت کُلد بخورد و اگر هم شد پنی سیلین بزند. علی باشدی گفت و خداحافظی کرد.

احساسِ بی‌پولی اذیتش می‌کرد. به خودش قول داد دیگر از پدرش پول نگیرد. همین شد که زنگ زد به شماره‌ای که چند روزِ پیش، روی دیوار کنارِ خوابگاه دیده بود. شماره‌ی کسی بود که آگهی داده بود کتاب‌خانه‌ی ملت را خریدار است. وقتی تماس گرفت خریدار به او گفت فقط کتاب‌های رمان، شعر، عرفان، تاریخ و فلسفه را خریدار است. تازه باید تعدادِ کتاب‌ها حداقل 100 جلد باشد و حاضر است یک سومِ قیمتِ روزِ آن کتاب پول بپردازد. با این تفاسیر، علی از او خداحافظی کرد. دلش نمی‌آمد کتاب‌هایش را بفروشد، ولی چه می‌شود کرد. این قضیه که بتواند پولش را خودش در آورد برایش اهمیتِ بیشتری داشت. دو دل بود که تمامِ تلاشش را بکند تا کتاب‌هایی را که به بقیه قرض داده است پس بگیرد تا آمارِ آن را به 100 جلد برساند و یا این که بگردد دنبالِ یک کارِ دیگر. یادِ روزی افتاد که کتاب‌های اضافه‌اش را برده بود روی میزی کنارِ سایتِ دانشکده و به دانشجوها گفته بود که هر کس هر عنوانی را که دوست دارد ببرد. ما ایرانی‌ها عادت داریم هرجا چیزی مجانی می‌بینیم برای به دست آوردنش دست و پا بزنیم. حالا آن چیزِ مجانی چه باشد، مهم نیست، به کار ما می‌آید یا نه، مهم نیست، حتی ممکن است ضرر داشته باشد، مهم نیست، چیزی که مهم است این قاعده است: اگر جایی چیزی را مجانی می‌دهند برو و بگیر، حتی اگر زهر مار باشد.  علی هم که این اخلاقِ ما ایرانی‌ها را می‌دانست جمله‌ای را روی کاغذی نوشت و آن را چسباند روی میز کنار کتاب‌ها. «قیمت هر کتاب برابر است با یک بار مطالعه‌ی آن. اگر کتابی را نمی‌خواهید بخوانید آن را برندارید.»

¶¶¶

از خیابانِ اصلی اختیاریه شروع کرد. یک خیابانِ مشجر خنک توی روزِ گرم تیرماه. نغمه‌ی پرندگان به گوشش می‌خورد. آوزاخوانی یک سری پرنده که بزرگترین حسن‌شان بی‌غمی بود. آن هم با این چهچه‌ای که سر می‌دادند. ماشین‌‌های‌آخرین مدل از کنارش رد می‌شدند؛ سریع و بی‌اعتنا. جوانکی پیچید توی خیابانِ اختیاریه و کنارِ خیابان پارک کرد. دستی را کشید و با شلوارکِ سفید رنگ و تی‌شرتِ همرنگ با شلوارکش پرید پایین و رفت توی مغازه. بعدِ این که رفت شیشه‌های ماشینش رفت بالا و کمی بعد خنک‌کننده‌ی موتورِ بی‌ام دبلیواش خاموش شد.

 اسم کوچه‌ها توجه‌اش را جلب کرد. لاله، سنبل، مهران، ... انواع و اقسامِ اسم‌های فانتزی. ساختمانِ 4 طبقه‌ای دید که فقط 4 زنگ داشت. احساس کرد باید جز دهکِ بالای جامعه باشند. زنگِ اول را زد:

- بله، بفرمایید؟

زنِ جوانی جواب داد. صدایش خواب‌آلود بود. شاید چندان خوشحال نبود از این که دارد این وقتِ روز جواب می‌دهد. علی شروع کرد به توضیح دادن در موردِ طرح و پرسش‌نامه‌اش:

- خانم ببخشید. من یک پرسش‌نامه داشتم که برای پایان‌نامه‌ی دانشجویی‌ام است. یک سری سوال است اگر زحمتی نیست لطف کنید از من تحویل بگیرید. فردا می‌آیم جوابِ پرشده‌اش را می‌گیرم.

- بیاندازید توی باکس‌مان.

علی هم تشکر کرد و پرسش‌نامه را انداخت توی باکس‌شان. همین طور زنگ‌های دیگر را زد و همین جملات خسته کننده را تکرار کرد. غالبا سر باز می‌زدند. موردهای بعدی مثل آن خانمِ خواب‌آلود اولی نبودند. هوشیارتر می‌نمودند:

- سوالاتش چیست؟

- در موردِ میزانِ رضایت شما از زندگی. برای پایان‌نامه‌ام است و این که شخصِ خاصی به این سوالات چه پاسخی داده محرمانه باقی می‌ماند و فقط من از آن اطلاع خواهم داشت.

- ممنون آقا. ما وقت نداریم.

بعضی‌شان هم خودشان می‌آمدند می‌گرفتند. برای شروع بد نبود. نزدیکی ظهر بود. دهانش خیلی خشک شده بود. هم تشنه بود و هم می‌خواست قرص‌هایی را که صبح دکتر به او داده بود بخورد، این شد که یک بطری آب معدنی خرید. اگر طرف‌های گمرک یا منیریه بود احتمال داشت کلمنِ آبی جلوی یکی از مغازه‌ها باشد و او برای خوردن قرص‌هایش نیازی به خریدنِ آب معدنی نداشته باشد، ولی در شمال شهر خبری از این چیزها نیست که اگر هم باشد کسی از آن کلمن آب نمی‌خورَد، مگر می‌شود از لیوانی که همه به آن دهان زده‌اند آب بخوری! تازه، خیلی هم بی‌کلاس است.

 می‌خواست ناهار بخورد، کوچه‌ی خلوتی پیدا کرد و رویِ جدولِ کنارِ کوچه زیرِ سایه‌ی درختی نشست. سیب‌زمینی آب‌پزی را که از دیشب مانده بود از توی کیفش درآورد و شروع کرد به خوردن. همچنان سرش تیر می‌کشید. سرش را گذاشت روی کیفش تا چند دقیقه‌ای استراحت بکند.

نزدیکی‌های عصر شروع کرد به گشتن و پرسش‌نامه پخش کردن توی خیابانِ اختیاریه­ی شمالی که نامش شده بود شهید آذرمینا. توی یکی از این فرعی‌ها، پیرمردی سفیدپوش نظرش را جلب کرد. پیرمرد داشت به درخت نزدیکِ درِ خانه‌اش آب می‌داد. زمینِ جلوی دروازه را هم کامل آب‌پاشی کرده بود. علی جلو رفت و مودبانه سلام کرد:

- خسته نباشید حاج آقا. ببخشید مزاحم‌تان شدم.

پیرمرد لبخندی زد و با خوشرویی به علی نگریست.

- علیک سلام. بفرما جوان.

- من دانشجو هستم و برای پایان‌نامه‌ام تحقیقی را شروع کرده‌ام. برای کامل شدنِ داده‌هایم یک سری پرسش‌نامه‌ را پخش می‌کنم تا ببینم نظرِ مردم چیست. اگر شما وقت داشته باشید من یکی از این پرسش‌نامه‌ها را خدمت‌تان تقدیم کنم.

علی پرسش‌نامه را داد دستِ پیرمرد. پیرمرد نگاهی کرد و سری تکان داد:

- باشد می‌خوانمش و اگر پسندیدم جواب می‌دهم. دانشجوی کجا هستید؟

- دانشجوی دانشگاهِ...

هنوز علی نگفته بود که پیرمردِ سفیدپوش گفت:

- دانشگاه آزادی نیستی که؟

علی خندید و گفت:

- نه حاج آقا، دانشگاه ملی هستم.

- نه این که دانشگاه آزاد بد باشد. همین جوری پرسیدم وگرنه عروسِ خودم مسوول سایتِ کامپیوتر توی یکی از همین دانشگاه‌‌های آزاد تهران است. اتفاقا خیلی روی حرفش حساب می‌کنند. ولی به نظرم کیفیتِ آموزشی دانشگاه آزاد از سراسری پایین‌تر است. پس که تحقیق می‌کنی. بسیار خوب. کی به نظر ما توجه می‌کند جوان! تو حالا می‌گویی می‌خواهم نظرِ مردم را بدانم. از این که می‌بینم قیافه‌ی  تر و تمیز و باشخصیتی داری دارم می‌گویم. من خودم کلی توی همین انقلاب زحمت کشیدم. باورت نمی‌شود بگویم سرِ یک قضیه‌ای رفتم خدمتِ امام. توی دبیرستانِ علوی. همان جا آقایان گفتند که بیا تو خط و مسئولیت بگیر. من سال‌ها تو خطِ چوب بودم. حالا نبین پیر شدم.

- نه ماشالله سرِ حال هستید؟

- قربانت. نه آن نا و  نفسِ سابق نیست. بالاخره همه یک روزی پیر می‌شوند. می‌گفتم، همان موقع گفتم نه من می‌خواهم توی بازار باشم. وارد سیاست نشدم. جزِ کله گنده‌های چوب بودم. یادش بخیر چه دورانی بود. الان مشکلِ حکومت این است که با مردم صداقت ندارد. دروغ می‌گوید. دوست دارم من را پیشِ این مسولین رده بالا ببرند. بگویم این قدر دروغ نگویید. از همه طرف هم دروغ می‌گویند. فکر نکن من یک جناحِ خاص را دارم می‌گویم. همه‌شان سر و تهِ یک کرباسند. این جوری نمی‌شود مملکت‌داری کرد. همین شهرداری ببین. این چه وضعِ اداره‌ی شهر است. چندباری رفتم دعوا. یک وقت نگویی این حالا این بالا نشسته و بی‌دین است. نه والله من خودم الان باید بروم سرِ نمازم. همیشه قبلِ نماز مغرب چند رکعت نماز و چند صفحه‌ای هم قرآن می‌خوانم. این جور کار کردن مردم را بی‌دین می‌کند. مردم سرخورده می‌شوند. یک وقت نگویی اِه این هم ضد انقلاب است. نه باید با تفکر درست و صداقت کشور را اداره کرد. من حرفم این است.

به داخلِ خانه اشاره کرد شیرِ آب را ببندند. آن قدر با علی صحبت کرد که آرام آرام آفتاب هم پشتِ ساختمان‌های زیبای فرمانیه ناپدید شد. از جریانات چوب گفت و از استخاره‌ای گفت که در جوانی آیت الله میلانی برایش گرفته بود. آخر سر به علی توصیه کرد:

- من هم این را می‌خوانم ببینم چه نوشتی. ولی فکر می‌کنم دنبالِ یک کارِ بهتر بگردی بهتر است. آدم باید سعی کند یک کاری کند بیشتر پیشرفت کند. کامپیوتر یاد بگیر و دنبال یک کار درست و حسابی باش.

علی خداحافظی کرد و به صحبت‌های پیرمرد فکر کرد. با خودش می‌گفت خوب کدام یک از ما را اگر بدون مراقب سرِ جلسه امتحان بگذارند تقلب نمی‌کنیم، کدام یک از ما اگر امکانِ استفاده از رانتی را داشته باشیم ممکن است از آن استفاده نکنیم، کدام یک از ما اگر روزِ اول دانشگاه مدرکی را به‌مان بدهند و بگویند بیا این مدرک، نمی‌خواهد سرِ کلاس بروی قبول نمی‌کنیم. کدام یک از ما اگر شغلی که به تخصص ما ارتباطی ندارد به ما پیشنهاد بدهند حاضر نیستیم آن را قبول کنیم. خوب این مسوولینی که داریم همه مردمانی هستند که از بین همین ماها بیرون آمده‌اند. آن‌ها را از فضا که نیاورده‌اند و تا این ما و جامعه ما بهبود نیابد مسوولین ما بهبود نخواهند یافت. عجله کرد که زودتر برسد به خانه‌ی پدر خانمش.



[1] در همه جای کتاب منظور از تخم، تخم مرغ است؛ آن طور که در خوابگاه‌مان مرسوم است.

پس‌نوشت:

1. این داستان برایم از جهاتی مهم و خاطره‌انگیز است؛ از این جهت که من چهار سال پیش هم فکر می‌کردم روزنامه‌خواندنِ کارِ عبثی است و هنوز هم بر این عهد پای‌بندم. یا این که یادم می‌آید یکی دو بار کتاب‌هایم را در دانشکده، به طور مجّانی در اختیار بچّه‌ها گذاشته‌ام. کتاب‌هایی که هم‌دانشکده‌ای‌ها می‌بردند تا بخوانند و استفاده کنند. یا آن تکّه‌ی بحث‌های خوابگاهی که هنوز هم برایم زنده است. از گفت‌وگوهای دو نامزد می‌گذرم که زیادی کلیشه است!

2. تا انتهای هفته‌ی بعد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۲ ، ۰۰:۵۹
میثم امیری
سه شنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۲، ۱۰:۵۱ ق.ظ

رمانِ آرمانِ علی-بخش سوّم


خیلی وقت بود که به محیطِ دلگیر دانشگاه نمی‌آمدند. غیرِ یک طراحی خشک و بی‌روح که معلوم نیست از کدام ذهنِ خشکی بیرون آمده است، اجباری بودنِ چادر را هم اضافه کنید. علی و مژده یک‌راست راه افتادند سمتِ دانشکده‌ی علوم انسانی؛ جایی که آن‌ها برای اولین بار با یکدیگر به طورِ جدی صحبت کردند. اما دیداری که در آن به این نتیجه رسیدند که برای همدیگر مناسبند توی پارکِ ساعی بود. جایی که علی به خاطرِ حجب و حیا و از خودگذشتگی‌هایی مژده در قبالِ دوستانش، گفت برای همیشه می‌خواهدش.  

علی می‌خواست برود پیشِ دکتر رسش و از فکرش برای پایان‌نامه بگوید. ضمنا تصمیم داشت آن نمره‌ای که حسابی کارنامه‌اش را لجن‌مال می‌کرد پیگیری کند. کاوه را بینِ راه دید. نزدیکی ساختمانِ آجری رنگ دانشکده بود که کاوه را ملاقات کرد. در آغوشش کشید. هر دوی‌شان عجله داشتند.کاوه گفت:

- پایه‌ای شب برویم استخر؟

- بدم نمی‌آید.

¶¶¶

من و یاسین توی قسمتِ پذیرشِ استخر علی را دیدیم. من سلام علیکِ گرمی با علی کردم و یاسین را بهش معرفی کردم و گفتم هم‌سوییتی‌مان است. علی گفت که منتظرِ کاوه بوده است، ولی نمی‌داند چرا دیر کرده است. به ترتیب سنی رفتند داخل. پاهای‌شان را زدند توی آبِ حوضچه‌ی کلر و رفتند سمتِ استخر.

استخرِ دانشگاه خیلی بزرگ بود. سه قسمت کم عمق، نیمه عمیق و عمیق داشت. خیلی بزرگ؛ یعنی استخری که جایگاهِ تماشاچی داشت و برای مسابقاتِ بین‌المللی طراحی شده بود.

 اول مهر در دانشگاه، یکی از سرگرمی‌های دانشجوهای سال بالایی دانشجویان ورودی جدید هستند، این که مثلا یکی دو هفته‌ای برای هزینه‌های سوییت پول شارژ از آن‌ها بگیرند یا این که به آن‌ها بگویند برای گرفتن بنِ کالا باید به دفترِ مدیر گروه مراجعه کنند! و خلاصه هرآن چه که به تخیل‌شان می‌رسد سرِ دانشجوی بی‌خبر از همه جا بیاورند. البته این مساله فقط دو سه هفته اول را پر می‌کند و در ادامه دانشجوهای ورودی جدید می‌فهمند که باید بیشتر رفیق سال بالایی‌ها شوند تا معارف لازم درباره‌ی دانشگاه را از آن‌ها کسب کنند. در دانشگاهِ ما، یعنی دانشگاه من و علی، در بین این معارف چندتایی بود که اغلبِ دانشجویان اصرار داشتند آن‌ها را به نسلِ بعد منتقل کنند تا مبادا دانشجوی ورودی جدید این مسایل را که از نانِ شب هم واجب‌تر است نداند.

 یکی از این مسایل این بود که ساختمانِ بسیار بزرگی داخل دانشگاه نیمه کاره رها شده بود و در بدوِ ورود هرکسی به دانشگاه، توجه‌اش را جلب می‌کرد. داستانِ این ساختمان یکی از همین معارفِ حقه بود و حتما باید به دانشجوی جدید گفته می‌شد: این که پولِ ساخت این ساختمان را ایرانیِ خیّری که در آمریکا ساکن است تقبل کرده، ولی بعد از این که یکی دو میلیون دلار پول می فرستد، کارشناسی را می فرستد تا ببیند پیشرفت کار چقدر بوده و کارشناس هم به او می­گوید: «که داداش بی‌خیال شو، این ها با پول تو هر کاری کرده‌اند، الا ساختمان‌سازی. این چیزی که این‌ها تا حالا ساخته‌اند یک سوم پولی هم که تو فرستادی هزینه نداشته.» بالاخره مسوولین دانشگاه زندگی‌شان خرج دارد باید یک جوری پولِ باغ و ویلا و... را جور کنند یا نه؟! و این می‌شود که آن بنده خدا دیگر هیچ پولی نمی‌فرستد و ساختمان با این عظمت نیمه‌کاره رها می‌شود.

مساله‌ی حیاتیِ دیگری که باید به اطلاع دانشجویان جدید می‌رسید این بود که مسوولین دانشگاه استخری طراحی می‌کنند تا هم دانشجوها از آن استفاده کنند و هم مسابقات شنای کشوری و حتی بین‌المللی در آن برگزار شود، استخر با هزینه‌ای نزدیکِ دو میلیارد تومان ساخته می‌شود. پس از اتمام کار، مسوولین متوجه می‌شوند طولِ استخر نزدیکِ 10 سانتی از 50 متر کمتر است؛ یعنی 49 متر و 90 سانتی متر. در نتیجه برای مسابقات و رکوردزنی استاندارد نیست. و مهم‌تر این که به دلایل فنی نمی‌توانند این مشکل را برطرف کنند، مگر این که دیواره‌ها و کفِ استخر را کاملا خراب کرده و دوباره بسازند. خلاصه این می‌شود که در استخری که قرار بود مسابقاتِ آسیایی برگزار شود هیچ مسابقه‌ای غیر از مسابقات انتخابیِ تیمِ دانشگاه برگزار نمی شود!

 اما علی همیشه از این دست بحث‌هایی که نُقلِ همه‌ی گفت‌وگوهای روزمره‌ی ما ایرانی‌هاست بدش می‌آمد. نه به خاطرِ محتوایِ آن‌ها، بلکه به خاطر این که معتقد بود عادت کرده‌ایم هرچه به گوش‌مان بخورد بدون دانستنِ درست و غلطش آن را هر جا می‌نشینیم نقل کنیم. به همین دلیل علی دوست داشت درباره‌ی موضوعِ استخر و ساختمانِ نیمه‌کاره اطلاعات موثق‌تری داشته باشد. این اطلاعات را زمانی توانست به دست آورد که دبیرِ شورای صنفی خوابگاه شده بود.

 یاسین زودتر از بقیه پرید توی آب. گفت که آب خیلی سرد است. همین جمله باعث شد علی منصرف شود. علی گفت اول می‌رود سمتِ جکوزی. فکر نمی‌کنم علی هیچ بخشی از استخر را به اندازه‌ی جکوزی دوست داشته باشد. علی تک و تنها رفت سمتِ جکوزی، من پریدم توی آب. توی قسمتِ نیمه عمیق.

علی توی فکر و خیالاتش پایش را گذاشت توی جکوزی. ترمِ پنج بود که با یک سری از دوستانش سر این موضوع که در دانشگاه در چه حوزه‌ای باید فعالیت کنند بحث می‌کردند، می‌دانستند که شورای صنفی خوابگاه طوری شده که هر سال افرادی کاندیدا می‌شوند که به دنبال سوء استفاده از این موقعیت هستند. مثلا در یکی از دوره‌ها پیمانکارِ غذا توانسته بود با دادن چند سبد میوه و مخلفاتِ غذا و... به اعضای شورایِ صنفی آن‌ها را با خودش همراه کند و شورای صنفی که وظیفه داشت بر غذایِ توزیعی در خوابگاه نظارت کند عملا کارکردش را از دست داده بود، به همین دلیل و دلایلی از این قبیل علی و چند تن از دوستانش متقاعد شده بودند که به جای فعالیت در کارهای فرهنگی دانشگاه که افراد زیادی در آن مشغول بودند به دنبال تغییرِ فضای شورای صنفی باشند. این شد که علی به همراه یازده نفر دیگر ائتلاف 12 نفره‌ای را تشکیل دادند تا بتوانند هر طور شده اکثریت را در شورای صنفی خوابگاه به دست آورند. اسم ائتلافشان را هم گذاشتند وحدت برای خدمت و شروع کردند به تبلیغات و پخش تراکت و... خلاصه از جیب هم کلی مایه گذاشتند. علی یک شب مشغول پخش کردنِ تراکت‌های تبلیغاتی‌شان در بلوکِ دانشجویان ارشد بود که یکی از دانشجوها از او قومیتِ اعضای ائتلاف را پرسید. وقتی علی از او پرسید که قومیت بچه‌ها را برای چه می‌خواهد بداند، یارو گفت: «خوب می خواهم بدانم کدام‌شان همشهری‌مان است تا به او رای بدهم.» وقتی علی از درِ اتاق یارو برمی‌گشت انگاری کسی توی گوشش ضرب‌المثلی را جیغ زده باشد، صدایی مثل زنگ توی گوشش تکرار می‌شد؛ خلایق هرچه لایق. خلایق هرچه لایق. خلایق...

شب انتخابات شد اگر فقط چهار نفر یعنی یک سوم اعضای ائتلاف علی و دوستانش رای می‌آوردند می‌توانستند اکثریتِ را در این شورای هفت نفره به دست آورند و به هدفشان رسیده بودند. در مقابل‌شان فقط سه کاندیدای دیگر حضور داشتند. البته یکی از اعضای سابقِ شورا عضویتش را تمدید کرده بود و انتخابات برای تعیین شش نفر عضو باقی مانده برگزار می‌شد. علی شبِ انتخابات منظره‌ی جالبی دید. سه کاندیدای رقیب هر چه آشنا و دوست و هم‌شهری و هم‌استانی و  هم‌سوییتی و هم‌اتاقی و هم‌زبان و خلاصه هر کس را که توی خوابگاه می‌شناختند دستش را می‌گرفتند و می‌آوردند پای صندوق که به آن‌ها رای بدهند و البته دانشجویان فهیم و فرهیخته نیز همچون گوسفندی که طنابِ گردنش دست آن سه عزیز باشد پای صندوق می‌آمدند و نام آن سه نفر را توی برگه‌ی رای می‌نوشتند. دوباره صدای زنگ مانند توی گوش علی تکرار شد؛ خلایق هرچه لایق. خلایق هرچه لایق. خلایق... همان شب آرا را شمارش کردند و نتایج اعلام شد. نتایج برای علی خیلی جالب بود؛ اول این که تنها نزدیک به بیست درصد بچه‌های خوابگاه در رای‌گیری شرکت کرده بودند و دیگر این که سه کاندیدای رقیب، هرسه، نفرات اول تا سوم شدند. از ائتلاف علی و دوستانش هم علی و دونفر دیگر رای آوردند، البته آن دو نفر هم به لطف این رای بیشتری آورده بودند که از قومیتی بودند که در خوابگاه اکثریت داشت. در آن انتخابات علی نفرِ ششم شد. این صدای زنگ‌دار انگاری دست بردار علی نبود و بعد از اعلام نتایج دوباره داشت توی گوشش تکرار می‌شد. خلایق هرچه لایق. خلایق هرچه لایق. خلایق...  آن پسری که از دوره‌ی قبل عضویتش را تمدید کرده بود از سه کاندیدای رقیب دل خوشی نداشت و این شد که برای انتخابِ دبیر شورا به علی رای داد و علی هر طور بود بالاخره ریاست شورا را به دست آورد. خاطره‌های دورانِ عضویت در شورای صنفی یکی یکی داشت از جلوی چشم علی رژه می رفت؛ یک شب مجید به اتاقِ علی آمد و به او نامه‌ای داد که پای آن نزدیکِ بیست امضا وجود داشت. به علی گفت: «تو که دبیر شورای صنفی هستی به فکر سالن مطالعه‌ی خوابگاه نیستی که هم کمبود میز دارد و هم میز و صندلی فعلی‌اش همه غیر استاندارد است. ما خودمان نامه‌ای به سرپرست خوابگاه زدیم که موضوع را در اداره‌ی کلِ خدمات دانشجویی پیگیری کند. این رونوشت را هم برای تو آورده‌ام که بالاخره خیلی بی‌خبر نباشی و بدانی که اگر تو کاری نمی‌کنی، ما خودمان دنبال کارِ خودمان هستیم.» البته علی به مجید نگفت که بارها سر موضوعِ سالن مطالعه با مدیرکل صحبت کرده، ولی او به دلیل کمبودِ بودجه گفته که نمی‌تواند کاری بکند. این نامه‌ی بچه‌ها علی را مصمم کرد هر طور شده موضوعِ سالن مطالعه را حل کند. هر طور بود وقتِ ملاقاتی از رییس دانشگاه گرفت و در گفت‌وگویی که با او داشت توانست قولِ تجهیزِ سالن مطالعه‌ی خوابگاه را از او بگیرد. در کمتر از یک ماه رییس دانشگاه به قولش عمل کرد.

چند روز پس از تجهیز سالن مطالعه، علی کامران را توی راه‌پله‌ها دید که کتاب‌هایش را زیر بغلش زده بود و گویا از سالن مطالعه برمی‌گشت، از اوضاعِ درس و امتحانِ ارشد پرسید، کامران گفت: «نمی‌دانم این مسوولین دانشگاه عقل ندارند، دو ماه بیشتر تا کنکور ارشد نمانده، آن وقت آن‌ها آمده‌اند توی سالن مطالعه تغییرات ایجاد کنند. دو روز که اصلا نمی‌توانستیم برویم داخل سالن مطالعه، چرا؟ چون کارگرانِ عزیز مشغولِ کار بودند، حالا هم که کارگرها رفته‌اند نمی‌دانم بوی چسب است، بوی چیست؛ آن قدر زننده است که بعید می‌دانم تا سه چهار روز دیگر بتوانیم از سالن استفاده کنیم. یکی نیست بگوید کلِ تابستان این‌جا تعطیل است هیچ کاری نمی‌کنید، آن وقت در اوجِ درس خواندن بچه‌ها به فکر این‌جا افتاده‌اید.» علی تازه فهمیده بود که کارِ خدا چه قدر سخت است. تویِ یک سالن مطالعه‌ی فسقلی تقاضای یک گروه را برآورده می‌کنی گروه‌ای دیگر شاکی می‌شوند. حالا خدا را بگو که می‌خواهد تقاضای چند میلیارد آدم را برآورده کند و مشکلی هم پیش نیاید. واقعا هم باید بگویی الله اکبر. علی فردای همان روز مجید را دید. مجید تا علی را دید به او گفت: «دیدی نامه‌ی ما نتیجه داد و به درخواست‌مان جواب دادند. واقعا هم از شما بچه‌های شورای صنفی نباید انتظارِ کار مثبتی داشته باشیم، باز هم خودمان.» علی شروع کرد به بحث کردن که «نه آقا. من خودم قولِ این کار را از رییس دانشگاه گرفته‌ام و نامه‌ی شما احتمالا هنوز هم در دفتر سرپرستی خوابگاه دارد خاک می خورد.» پس از جر و بحث کوتاهی که در آن هر کدام می‌خواستند این افتخار را به نام خودشان ثبت کنند از هم جدا شدند، تازه بعد از تمام شدن گفت‌وگو علی گُر گرفت، هر چی فحش آب کشیده و نکشیده بلد بود به خودش داد. با خودش می‌گفت: «الاغ، تو که از درس و زندگی‌ات زده‌ای برای این که حقِ بچه‌ها را بگیری. حالا داری سر این دعوا می‌کنی که این کار را من انجام دادم نه تو، که چی؟ که هرکسی وضعیتِ جدیدِ سالنِ مطالعه را دید بگوید دستت درد نکند علی آقا، خیلی کارت درست است... صد سال می‌خواهم کسی چیزی نگوید.» بعد این قضیه بود که هرکس به خاطرِ وضعیتِ جدیدِ سالنِ مطالعه از علی تشکر می‌کرد انگاری روی زخمِ علی نمک می‌پاشید.

 توی فکر و خیالِ این هم که چرا ما هنوز به این جا می‌گوییم جکوزی. توی ذهنش بود که بیشینه‌ی ایران پر است از قسمت‌های مختلفِ یک حمام. چرا نتوانسته‌ایم برای همین بخش کاری کنیم. این حس توی قسمت‌های مختلفِ دانشگاه با علی همراه بود؛ حسِ دغدغه‌مندی که همراه با ایرادگیری بود.

یک بار علی با خودش گفت؛ داستان‌هایی مثل جریانِ استخرِ بین‌المللی و ساختمانِ نیمه کاره دانشگاه را که همه‌ی دانشجویانِ قدیمی به دانشجویانِ جدید می‌گویند، ولی به ندرت اتفاق می‌افتد که دانشجوی قدیمی به دانشجویان جدید درباره‌ی ساختمان‌های جدیدی که ساخته شده، فضای سبزی که توسعه یافته، آزمایشگاهِ جدیدی که تاسیس شده یا فضای ورزشی که اضافه شده چیزی بگوید. همین موضوع باعث شد تا علی سری به روابط عمومی دانشگاه بزند و پیشنهاد بدهد که: «آقا لطفا از این فعالیت‌های عمرانی که در دانشگاه انجام می‌شود فیلمبرداری کنید و در ابتدای هر سال در همایش دانشجویان جدید‌الورود آن‌ها را نمایش دهید تا دانشجوی تازه وارد بداند که اوضاع هرچه که هست حداقل از نظر فیزیکی و سخت افزاری رو به بهبود است.» کارمندِ روابط عمومی گفت: «درست می‌گویی، ولی باید قسمتِ مورد نظر، درخواستی به ما بفرستد که برای ما چنین فیلمی تهیه کنید. آن وقت ما اقدام می‌کنیم. شما برو قسمت طرح و توسعه‌ی دانشگاه. آن‌جا درخواستت را مطرح کن.» علی با خودش می‌گفت: «من که درخواستی ندارم، فقط می‌خواهم پیشنهادی بدهم.» با همه‌ی این اوصاف بعد از چند بار از این اتاق به آن اتاق رفتن، یکی از مدیرکل‌ها لطف کرد و به منشی‌اش اجازه داد که درخواست علی را به صورتِ کتبی دریافت کند و علی هم درخواستِ! کتبی‌اش را برای مدیرکلی که حتی اجازه نداد علی واردِ اتاقش شود، نوشت. علی این جریان را یک بار برای حمید تعریف کرده بود. حمید به او گفت: «این که چیزی نیست، من یک بار رفتم بخش مرتبط با فضای سبز دانشگاه. به آن‌ها گفتم که من دانشجوی کشاورزی هستم و در زمینه‌ی طراحیِ فضای سبز هم به صورت تخصصی کار کرده‌ام، با توجه به این این که در کشور ما منابع آب کم و تبخیر بسیار زیاد است به جز برخی مناطق خاص، مثل شمالِ کشور، استفاده از چمن به عنوان فضای سبزِ اصلی اشتباه است. در بیشتر مناطق ایران فضای سبز باید به گونه‌ای باشد که سایه تولید کند و از سوی دیگر نیازِ مداوم به آب هم نداشته باشد. با این تفاسیر و با توجه به موقعیتِ دانشگاه، من طرحی برای بهبود فضای سبز دانشگاه و همچنین کاهشِ مصرفِ آب در آن تهیه کرده‌ام که اگر شما همراهی کنید می‌توانیم آن را اجرایی کنیم. خوب بعد از این که طرحم را توضیح دادم آن‌ها لطف نموده و محل سگ هم به من نگذاشتند.»

 علی هم چنین اعتقادی داشت. معتقد بود توی طراحی فضای سبزِ دانشگاه‌های ما ایده‌های اروپایی‌ها موج می‌زند. همین که نداده‌ایم دانشگاه‌های‌مان را درخت بکارند، بلکه به سبکِ اوروپایی‌ها بیشترِ فضای سبزِ ما سبزه است. آن هم در کشوری که مشکلِ کمبودِ آب دارد.

گرمایش کم بود. آدمِ جکوزی‌های خنک نبود. بدش می‌آمد اگر جکوزی تنش را نمی‌سوزاند. کاوه را دید که سرش را مدام می‌کند زیرِ آبِ داغ و بیرون می‌آورد. نامردی نکرد و یک ضربه‌ی آرام به پشت کاوه زد. علی آدمِ بی‌آزاری بود. نشده بود بخواهد با کسی شوخی‌های فیزیکیِ سخت بکند. مگر این که کسی او را به این کار وادار می‌کرد. ضربه‌ی علی مرور همه‌ی خاطراتِ او با هم‌اتاقی قدیمی‌اش بود. یادِ بحث‌های داغی می‌افتاد که با کاوه درباره‌ی آرمان‌خواهی داشت. کاوه برگشت سمتِ علی. خنده کرد. کاوه برگشت، علی را که دید گل از گلش شکفت، نگاه این دو هم‌اتاقیِ قدیمی، مرور همه‌ی خاطراتِ تلخ و شیرین سال‌های گذشته بود، خاطراتی که بزرگترین بخش آن را جست‌وجویی دونفره تشکیل می‌داد. جست‌وجویی برای کسبِ هویت و فهمیدن این که چه باید کرد. علی گفت:

- مگر قرار نبود با هم بیایم؟

- ما که چنین قراری نگذاشته بودیم. قرار بود فقط می‌آمدیم استخر. نگفتیم که با هم می‌آییم.

- خب آی‌کیو! وقتی می‌گویم شب می‌آییم استخر یعنی از خوابگاه با هم راه می‌افتیم. تو هم توی اتوبوسی که از خوابگاه آمد نبودی...

اتوبوسِ استخر هم علی را یادِ داستانِ قشنگی از دورانِ کار در شورای صنفی می‌انداخت. ساعاتِ کار استخر دانشگاه بعد از غروبِ آفتاب بود، فاصله‌ی خوابگاه تا استخر هم کم نبود. در ابتدای سال هوا مناسب بود و بچه‌ها می‌توانستند پیاده و تاتی­تاتی‌کنان به استخر بروند و پیاده برگردند و نگرانی هم بابتِ سرما خوردن نداشته باشند، ولی کمی که از آغازِ پاییز می‌گذشت هوا سرد می‌شد و برای رفتن به استخر سرویس لازم بود. برای یک همچین مساله‌ی بدیهی، هر سال شورای صنفی باید نامه می‌زد که آقا برای استخر سرویس بگذارید. بچه ها مریض می‌شوند و تا نامه هم به نتیجه برسد باید یکی دو هفته‌ای در پیچ و خم اداری می‌چرخید. یکی نبود بگوید شما که می‌دانید هر سال هوا این موقع سرد می‌شود چرا سرویس نمی‌گذارید، که بعد بچه‌های شورای صنفی بیایند التماس کنند که آقای مدیر بچه‌ها دارند مریض می‌شوند. تو را ارواحِ پدرت سرویس استخر را راه بیانداز. چیزی که برای علی جالب بود این بود که حالا که هم هوا گرم شده و هم دانشگاه تقریبا تعطیل شده است و اکثر بچه‌ها رفته‌اند. چرا سرویس هنوز برقرار است؟ احتمالا یکی باید نامه می‌زده که لطفا سرویسِ استخر را تعطیل کنید. دیگر سالِ تحصیلی تمام شده. کسی نیست که استخر برود!

- درست است. من از بیرون آمدم. در هر صورت شرمنده. راستی علی فارغ شدی؟ معرفی به استادت چه شد؟

- نه بابا! یکی را افتادم. امروز با استاد صحبت کردم. جالب است به خانم پاسی داد، ولی من را انداخت. می‌گفت گزارشِ آزمایش‌‌ها را کامل تحویل نداده‌ام.

- مگر چقدر آزمایش دارید؟

- آزمایش؟ الی ماشا الله. ده نمره‌ی این درس روی آزمایش‌هایی است که من گزارشِ بعضی‌هایش را هنوز تحویل ندادم. البته استاد هنوز نمره را نهایی نکرده است.

تمامِ بدنش را برد زیر آبِ داغ. پشتش را طوری به دیوراه‌ی جکوزی تکیه داد تا آبی که با فشار از منفذها بیرون می‌زد کمرش را نوازش دهد. سرش را بیرون آورد و گفت:

- الان همه‌ی گرفتاری‌ام پایان نامه است.

کاوه هم کنارش نشسته بود. رو کرد به علی:

- حسین یک چیزی‌هایی می‌گفت.

- خودش الان توی استخر است با یک پسره‌ی ورودی پارسال. چی؟... نمی‌دانم برای چه تهران آمده است. فکر کنم به خاطرِ کلاس‌هایش است. هنوز تمام نشده است.

تصمیم گرفتند از جکوزی بیایند بیرون و بروند سمتِ استخر. بعد از مدتی که علی توی شورای صنفی بود با برخی از کارمندها و حتی مسوولین دانشگاه آن قدر آشنا شده بود که بتواند سوال‌های شخصی‌اش را هم لابه‌لای گفت‌وگوهای اداری بپرسد. پس اگر می‌خواست، می‌توانست درباره‌ی استخر و ساختمانِ نیمه‌کاره هم اصل ماجرا را بفهمد، یک بار جریانِ استخر را از یکی از کارمندان تربیت بدنی دانشگاه پرسید. البته تهِ دلش دوست داشت قضیه آن طور که شنیده بود نباشد، البته قضیه دقیقا همان بود، و خبری هم از یک کلاغ چهل کلاغ نبود و بچه‌ها درست می‌گفتند. همین شد که دیگر از پرسیدن سوال دوم منصرف شد. تا اینکه یک روز که داشت با مدیرِ امورِ دانشجویی صحبت می‌کرد، بحث فعالیت‌های عمرانی پیش آمد و مدیر در ضمن گفت‌وگو، جریانِ ساختمانِ نیمه‌کاره را نقل کرد. قضیه تا آن جا که پول ساخت را یک ایرانیِ مقیم آمریکا می‌داده درست بود، ولی بقیه‌اش با آن چه بچه‌ها می‌گفتند تفاوت داشت. آن بنده خدا به صورت مداوم پول می‌فرستاده تا این که قضایای یازده سپتامبر پیش می‌آید، بعد از جریانات یازده سپتامبر او را به دادگاه می‌کشند که تو برای چی دو میلیون دلار فرستاده‌ای ایران؟ الا و لابد برای فعالیت‌های تروریستی بوده، خلاصه آن بنده خدا هم خیلی که هنر می‌کند خودش را تبرئه می‌کند، ولی دیگر به او اجازه نمی‌دهند که به ایران پول بفرستد و این می‌شود که ساختمان، نیمه کاره رها می‌شود و دانشگاه هم هنوز نتوانسته چنان پول گنده‌ای جور کند که ساختمان را تکمیل نماید.

¶¶¶

دَم دَم‌های غروب بود که مژده شماره‌ی خانه‌مان را گرفت و من را به استخر دعوت کرد. استخری بود بالاتر از چهاراه پاسداران. نمی‌خواستم بگویم بلیتش خیلی گران است. همین طوری پذیرفتم. نتوانستم بهانه‌ای بیاورم. مژده آن قدر مهربان و بامحبت است که آدم نمی‌تواند به او بگوید نه. خواهرم ملیکا را از پشتِ کامپیوتر کشیدم بیرون و گفتم غذا بپزد و این قدر پای اینترنت ننشیند. گفت که می‌خواهد بیاید استخر که ضایع‌اش کردم. اعصابِ خودم خرد بود، مجبور شدم سرِ بنده خدا خالی کنم. وسایلم را برداشتم و پریدم بیرون. خیلی زود راه افتاده‌ بودم. کلی راه بود تا آن‌جا.

از سرراست‌ترین راه ممکن رفته بودم. می‌ترسیدم که گم شوم و دیر برسم به سانسِ غروبِ استخر. عجب استخری بود. رفتارِ کارکنانش هم محبت‌آمیز بود. مهربان و منظمِ و زیبا صحبت می‌کردند. از جنسِ آدم‌هایی که توی جامعه نشده که ازشان ببینم. شماره‌ی مژده را گرفتم که ببینم کجاست. که دیدم آمده است دمِ درِ استخر. روبوسی کردیم و رفتیم داخل.

دمِ درِ استخر دو دختر به ما نگاه می‌کردند. از این نگاه‌هایی که حتمی ما را می‌شناسند. به مژده اشاره کردم که احتمالا بشناسندمان که این جوری به ما زل زده‌اند. مژده که تا آن لحظه حواسش نبود یک لحظه نگاه‌شان کرد و ابرویی بالا انداخت و لبخند زد. حدسم درست بود. می‌شناخت‌شان. آمدند جلو. معرفی‌ام کرد به نگار، که هم‌دانشگاهی‌اش بود، و خواهرِ نگار که اسمش بهار بود.

 لباسِ شنای یک تکه‌ام را پوشیدم. دوش گرفتم و بعد هم رفتم سراغِ یک قسمتِ دیگر که با یک راهرو از رختکن و دوش‌ها جدا شده بود. سردوش و مایع و همه چیزش خبرِ از یک استخر باکلاس می‌داد. بوی موز بینی­‌ام را می‌سوزاند. نمردیم و یک بار هم بوی موز بینی‌مان را سوزاند. نشد که ببینم قیمتِ بلیتش چقدر است. فقط به خاطر این که مژده مرام گذاشت. توی استخر کسی برایم آشنا نبود. خانم‌ها اکثراً مثلِ مژده عینکِ شنا زده بودند. و خیلی‌شان هم کلاه شنا سرشان بود. من از همه‌شان بی‌حجاب‌تر بودم. خشکِ خشک، بدون هیچ ابزار و ادواتی پریدم توی استخر. یادِ آن دختره‌ی منحرفِ همکلاسیِ دورانِ دبیرستانم می‌افتم که می‌گفت رفته بود آنتالیا‌؛ همین‌ها که توی روزنامه‌های دولتی تبلیغش می‌کنند. خانم‌ها سه تکه لباس داشتند. کلاه و عینک و دم پایی. دل‌تان غنج نرود که توی استخرِ شیکِ این بالاها هم از این خبرهاست. اتفاقا درصدِ پوشیدگی خیلی بالا بود. احتمالا برای این که تن‌شان خراب نشود با این کلرها و موادی که برای تصفیه‌ی آب می‌زنند، نه به خاطر صدورِ انقلاب تا توی استخرهای زنانه‌ی بالای شهر.

مژده خیلی مرتب و زیبا شنا می‌کرد. با همان شنای مدرسه‌ای و فانتزی که گویا اسمش کرالِ سینه است رسید به من. گفتم:

- چه خبر از کاشان؟ آخرین بار که همدیگر را دیدیم قبل از کاشان بود.

- رفته بودم خانه‌ی مادربزرگ این‌ها. خیلی وقت بود که از تهران بیرون نرفته بودم. دلم خیلی تنگ شده بود برای حلوای خانه‌ی مامان بزرگ. جایت خالی بود. خیلی خوش گذشت.

همین طور که داشتیم با هم صحبت می‌کردیم، نگار و بهار شناکنان به سمتِ ما آمدند. مژده از نگار پرسید:

- راستی چی شد تابستان آمدی تهران؟ خوابگاه گرفتی؟

- یک تحقیقی دارم که می‌خواهم انجامش بدهم. خانه‌ی دایی‌ام هم همین نزدیکی‌هاست. خیلی وقت نیست آمده‌ام. دیشب رسیدم.

¶¶¶

من و یاسین رویِ لبه‌ی استخر نشسته بودیم و داشتیم گپ می‌زدیم که علی و کاوه آمدند، تصمیم گرفتیم دوباره برویم داخل آب. اول من بدون دورخیز بدنم را جمع کردم و بعد کمی دستانم را کش دادم و پاها را به طورِ انفجاری از لبه‌ی استخر ول دادم و پریدم توی آب. علی اما مردِ دورخیز بود. رفت عقب‌تر ایستاد. تند دوید و با شیرجه‌ای پرید توی استخر و اطرافِ خودش موج‌های دایره مانندی ایجاد کرد؛ شبیه پیکربندی که در مکانیک به آن می‌گویند تعادلِ نسبی. یاسین هم با دو انگشتِ دستِ راست بینی‌اش را گرفت و خودش را، طوری که فقط با نیروی جاذبه کشیده شود، ول داد داخلِ استخر. کاوه را هم هیچ کس نفهمید چطوری آمد توی استخر. شاید هم از همان اول توی استخر بود.

علی فکر کرد بد نیست اول یک سر برود تا تهِ استخر و برگردد. با قورباغه شروع کرد و آخرهایش را کرال سینه رفت. توی قسمت عمیق مصطفی را دید. از بیست سی نفری که توی استخر بودند فقط علی و مصطفی و دو سه نفر دیگر در قسمت عمیق بودند و بقیه داشتند توی قسمت کم‌عمق عوضِ شنا کردن دست‌وپا می‌زدند. مصطفی شناگر ماهری بود. وقتی می‌رفت توی آب مثلِ یک تکه چوب روی آب قرار می‌گرفت، به قول خودش توی آب بزرگ شده بود، شنا را توی دز یاد گرفته بود. توی منطقه‌ی آن‌ها بچه‌ها شنا را توی دز! یاد می‌گیرند و مثل آب خوردن توی آن شنا می‌کنند. توی دزی که گاهی گرداب‌هایش فرد را با جلیقه‌ی نجات پایین می‌کشد! شنایی که مصطفی بلد بود اسم قشنگی مثل کرال سینه و پروانه ندارد، بهش می گویند شنای سگی. مصطفی یک بار توی مسابقات دانشگاه شرکت کرد و البته مقام نیاورد. علی دوست داشت یک بار این مسابقه توی یک محیط طبیعی مثل رودخانه برگزار شود آن وقت ببیند از آن‌هایی که در استخر مصطفی را شکست داده بودند چندتای‌شان حتی زنده از آب بیرون می‌آیند، در حالی که مصطفی می‌توانست عرضِ دز را شنا کند. شنای آن‌ها به دردِ همان استخر می‌خورَد و مسابقه و به قول علی یک جورایی خاله‌بازی است. اگر همین آقایانِ شنا بلد بغلِ رودخانه باشند و یکی توی آب بیافتد و بخواهد غرق شود تنها کاری که ازشان بر می‌آید درخواستِ کمک است. به اعتقاد علی، داستانِ کرال سینه و شنای سگی همان داستان روان‌شناسی و به عبارت دقیق‌تر علوم انسانی در دانشگاه‌های ماست. یک چند نفری را می‌آورند چند تا کتاب را به صورت کپی پیست می‌کنند توی مغزشان و بعد می‌گذارندشان توی استخرِ مجلات که هی با هم مسابقه بدهند و هی مقاله بدهند و از هم جلو بیافتند. بعد از این که ویترینِ مدال‌های‌شان پر شد تازه می‌آیند کنارِ رودخانه‌ی زندگی و مردمی را که دارند غرق می‌شوند می بینند و فریاد دادخواهی سر می‌دهند که کارِ دیگری از دست‌شان بر نمی‌آید. دانشجوی علوم انسانی باید توی رودخانه‌ی جامعه بزرگ شود؛ نه توی استخرِ مجلات.

یاسین دو دوستش را گذاشت پشتِ سرش و سعی کرد بدونِ این که زانوهایش را خم کند تمرینِ پیاده‌روی توی آب بکند. من هم عشقم بود که شیرجه بزنم. اما کاوه... به نظرم رفتارش به بچه‌های مکانیک می‌خورد تا عمران. چون آشوبناک حرکت می‌کرد؛ نه مثلِ عمرانی‌های منظم و با حساب و کتاب.

 کاوه‌ی ریزه میزه آمد سمتِ من و در بغلش گرفتم. «چه خبر؟»ی گفت و از کار و بارم پرسید. برایش از تابستانی گفتم که در آن به همه‌ی اهدافم نرسیده‌ام. گفتم دارم داستان می‌نویسم و برای همین کلی گرفتاری می‌کشم. کاوه هم از شرکتِ ساختمانی کوچکی گفت که فعلا سرش را گرم نگه می‌دارد. علی هم دیگر رسیده بود. یاسین هم همچنان دست و پا می‌زد.

- خیلی کلر دارد. چشم‌هایم می‌سوزد.

علی با وجودِ این که عینک داشت راضی نبود از استخر. من از یاسین پرسیدم:

- هنوز فکر می‌کنی سرد است؟

- نه بدنم عادت کرده.

من رو کردم به علی و از او پرسیدم:

- چه کاره‌ای؟ برنامه‌ات چیست؟ امروز استادت را زیارت کردی؟

- برنامه‌ام شروعِ تحقیقم است. امروز با استاد صحبت کردم و به او گفتم که می‌خواهم از شمال شهر شروع کنم. یعنی می‌خواهم یک نگاهی به مناطقِ آن‌جا بیاندازم و بعد شروع کنم.

¶¶¶

نگار خیلی دوست داشتنی است. شیرین و بامزه. مژده می‌گفت خوشحال شده که توانسته شبی را بیاید پیشِ رفقای دانشجوی‌اش. بهار گفت که شنا بلد نیست. نگار بهش گفت که توی دانشگاه یک چیزهایی یاد گرفته است. یک تخته شنا آورد و گفت که یک مقداری با هم سُر کار ‌کنند.

بهار تخته شنا را برعکس گرفته بود. با خنده‌ی مژده فهمید که گاف داده است. برعکسش کرد و دستانش را چسباند به آن. نگار بهش گفت پایش را بچسباند به دیواره‌ی استخر. مژده هم اشاره کرد که محکم فشار بیاورد. یک جوری که چند متری را خیلی راحت بدونِ هیچ کمکی خودش بتواند برود. سرش را بالا نگه دارد و نوک پاهایش را هم تیز کند. مژده توصیه کرد برای دفعاتِ اول سعی نکند پا بزند. همین کار را کرد.

خیلی نرفته بود. شاید دو یا نهایتا سه متر توانست سُر بخورد. با مژده آمدم کنارِ استخر و دستم را گرفتم به دیواره‌ی آن. گفت اول یک مسابقه بدهیم بعدا می‌توانیم مفصل با هم صحبت کنیم. بد نمی‌گفت. پایم را چسباندم به دیواره‌ی استخر. گفت این جوری نه. باید با شیرجه مسابقه بدهیم. بدم هم نمی‌آمد. از استخر بیرون آمدیم. شیرجه‌ام خیلی بد نیست، ولی او مثلِ دلفین پرید وسطِ آب. سرعتم خوب بود، ولی نتوانستم بهش برسم. همین که رسیدم به آن طرفِ استخر گفتم: 

- چه خبر از علی آقا؟

گفت که پژمرده است. حالِ درست و حسابی ندارد. نمره‌اش خیلی کم شده است و بدجوری ضدِ حال خورده. خندیدم و گفتم:

- انگار این علی‌ها همه‌شان شبیه به هم هستند.

احساس کردم دارد چپ چپ نگاه می‌کند. خوب، خودش این طوری تعریف کرده بود. گفت:

- نمی‌دانم چه کار کنم. خیلی تو خودش است.

- باید بگذاری خودش درست بشود. این طوری نیست که راهِ حلِ سریع داشته باشد.

- ولی مشکلش این است نمی‌خواهد مشکلاتش را بروز دهد. خیلی مراعاتم را می‌کند.

برایش از علیِ خودم گفتم و بنا بر تجربه‌ای که داشتم پیشنهاد دادم بهش کمک کند؛ ولی نه از روی ترحم. یکی دو داستان از داستان‌هایم با علی را برایش تعریف کردم. او سری تکان داد و برایم از یکی از دیدارهایش با علیِ خودش گفته بود که در آن مشوش بودنِ این جوانِ پاک را می‌شد حدس زد.

 اشاره کرد که برویم جکوزی. اول لبه‌ی جکوزی نشستیم. دل به دریا نزدیم که یک‌هو بپریم توی آب داغ. -می‌شد نویسنده عنوانِ این فصل را می‌گذاشت آبِ داغ: جکوزی- از همان لبه‌ی استخر به نگار و بهار نگاه می‌کردم. استعدادِ بهار توی یادگیری قابل اعتنا بود. دیگر داشت خوب سُر می‌خورد. بدنش هم بی‌شباهت به ماهی نبود. رفتیم توی جکوزی. سونای بخار کنارِ جکوزی بود، این را از بوی تند اکالیپتوس فهمیدم. مژده کفِ دو دستش را گرفت روی پیشانی‌اش و همین طوری که دستانش روی پیشانی‌اش بود سرش را کرد زیرِ آبِ داغ. بعد که سرش را آورد بیرون دستانش هنوز روی موهایش بود و بعد هُلش داد به عقب. (عینِ یک منیفلدِ هموار توی هندسه، هرچند خوانده بودیم کُرِه‌ی پرمو را نمی‌توان شانه کرد؛ چون کره‌ی سه بعدی توازی‌پذیر نیست.) حتی شاید موهای صاف و صورتِ روشنش توی ذوقِ آدم می‌زد.

بهار و نگار پیدای‌شان شد. از جکوزی آمدیم بیرون و رفتیم توی سونای بخار. زیاد نتوانستیم طاقت بیاوریم. آمدیم بیرون. بهار می‌خندید و مژده می‌گفت چشمانش می‌سوزد و نفس تنگی می‌گیرد. پرسیدم نمی‌خواهند بپرند توی حوضِ آب سرد. مژده گفت عمرا. اما نگار با اکراه و بهار با شوق عینِ حرفه‌ای‌ها پرید داخلِ آب.

مسیرهای‌مان را گفتیم. مژده گفت که می‌رسانم‌تان. کمری پدرش را آورده بود. اول بهار و نگار را رساندیم و بعدش رفتیم سمتِ پایین. همان بالاها برایم یک بستنی پیچ پیچی خرید و برای خودش یک آب میوه. راه افتادیم سمتِ پایین. از حال و روزگارِ من پرسید که ربطی به داستان ندارد. فقط نگرانِ علی بود. خودش داشت خیلی خوب واحدها را پاس می‌کرد ولی علی این ترم کارش گره خورده بود. تازه به مژده گفته بود مردد است که برای سالِ بعد برای ارشد بخواند یا نه. مژده گفت:

- با اصرارِ من قبول کرده که فردا او را ببرم بالای شهر و چند جا بهش نشان بدهم. نمی‌دانم این چه اخلاقی است او دارد. هر چه مراسم و تفریح و این‌ها هست نمی‌آید. می‌گوید درس دارد. این هم از نتیجه‌ی درس خواندنش... مرده‌ی دردسر است.

- خیلی سخت نگیر. درست می‌شود. بالاخره هر دوتای‌تان همدیگر را انتخاب کرده‌اید، باید یک مقدار تحمل‌تان را بالا ببرید... ببین شاید بد نباشد یک وقت‌هایی هم اذیتش کنی.

می‌دانم جملاتِ چرتی گفتم، ولی بنده خدا چیزی نگفت. آن قدر توی خودش بود که نخواست جوابِ من را بدهد. دستش را گذاشت روی در و سرش را چسباند به مچِ دستِ چپش. روی مچِ دستِ چپش یکی از همین تیوست‌های گران برق می‌زد. روی مچِ دستِ راستش النگو برق می‌زد، انگشتری هم توی انگشتش برق می‌زد. موبایل من هم برق زد. یعنی روشن شد. خواهرم ملیکا بود. نوشته بود:

- شام جگر داریم، جگر. کجایی؟

پس‌نوشت:

1. این بخش، به دانشگاه مربوط می‌شود. اگر دانشجوهای این دانشگاه، دوست دارند می‌توانند این متن را جایی در نشریّاتِ خودشان کار کنند. تصویری است از فضای دانشگاهِ ما. تصویری که من ندیده‌ام کسی با این دقّت بیان کند. دوست دارم این متن در دانشگاهِ سابقم، دانشگاهِ شاهد، کار شود.

2. این رمان را در تابستانِ 88 نوشته‌ام. امروز در آن نکاتی می‌بینم و در آن ضعف‌های آشکار. ولی به دردِ یک بار انتشار در وبلاگ می‌خورد.

3. بخش‌های هنرخانه و کتاب‌خانه را به‌روز نکرده‌ام؛ به دو دلیل. جلدِ یک برادرانِ کارامازوف را تمام نکرده‌ام، فیلمِ خسته‌نباشید را هم باید یک بار دیگر ببینم. درباره‌اش به جمع‌بندی نرسیده‌ام.

4. تا هفته‌ی بعد که ادامه‌ی رمانِ آرمانِ علی را برای‌تان نشر دهم.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۲ ، ۱۰:۵۱
میثم امیری
سه شنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۲، ۱۲:۰۱ ق.ظ

رمانِ آرمانِ علی-بخش دوّم

یاسین که دیشب از شیراز آمده بود بدش نمی‌آمد کمی بیشتر بخوابد، اما از صدایِ حمد و سوره‌ی من بد خواب شد، البته به اندازه‌ی کافی خوابیده بود، وگرنه او کسی نبود که با صدای نماز خواندنِ من بد خواب شود. چشمانش را مالاند و به فضای پشت سر من که نور چراغ خیابان آن را روشن می‌کرد نگاهی انداخت، نور سفید بود و چشمانش را اذیت نمی‌کرد. صدایِ جارویِ کارگرِ شهرداری شنیده می‌شد، همچنین صدای تک و توک ماشین‌هایی که گازش را می‌گرفتند و می‌رفتند. یاسین وسوسه ‌شد بیاید لبِ پنجره تا نسیمِ سحری بخورد به صورتش.

وقتی نام یک نفری یاسین است، یعنی خانواده طرف باید یک جورِ خاصی مذهبی باشد. مذهبی‌تر از این خانواده‌هایی که نامِ علی و حسن و محمد و... توی‌شان است. انگاری خبر از یک جهان‌بینی خاصی می‌دهد. خب، همه‌ی این‌ها را بهش می‌گویند قضاوت از بیرون. قضاوتی نه صد در صد درست و منطبق بر واقعیت. فلسفه‌ی خیلی چیزها بر می‌گردد به خواب و عالمِ رویا، از جمله همین نام‌گذاری یاسین. اگر قرار بود نام‌گذاریِ او به نامِ یاسین، دلیلِ مستحکم‌تری داشته باشد، یاسین هم قامت بسته بود هم‌زمان، وحتی نه، یک جورهایی زودتر از من. این را بعضی‌ها بهش می‌گویند یک قضاوتِ کلیشه‌ای.

یاسین نشست رویِ زمین و توی سایه روشنِ اتاق، حرکاتِ من را نسبتِ به قبل که مثلِ شبح می‌دید واقعی‌تر رصد ‌کرد. سلام نمازم را گفتم. حالا نوبتِ من بود که حرکاتِ یاسین را در گوشه‌ی تاریکِ اتاق رصد کنم. یاسین مشغول کاری بود، داشت کیفش را مرتب می‌کرد یا کاری شبیه به آن. شاید یادش نمی‌آمد که از فرطِ خستگی روی کیفش خوابیده باشد.

- چه خطرها حاجی؟

صدای آرامِ من خیلی بلند به نظر می‌رسید. یاسین دوباره نگاه انداختِ سمتِ روشنایی اتاق. اول از همه میز را دید و بعد سر و شکلِ من را تشخیص داد. آمد جلوتر. نه این که بلند شده باشد، همین طور روی زمین خودش را جا به جا کرد و آمد نزدیکی من و با من روبوسی کرد.

- وقتی آمدم خواب بودی. فکر کنم خیلی زود خوابیدی.

- راست می‌گویی. آن قدر که حواسم نبود دارم روی کیفم می‌خوابم.

شروع کردم به جمع کردنِ جانماز که یاسین گفت فعلا دست نگه دارم. من هم بی‌خیالِ جانماز شدم. کشیدم کناری و تکیه دادم به دیوارِ اتاق که انواع و اقسامِ جملات رویِ آن حک شده بود. دو دستم را به هم قلاب کردم و رو به جلو فشردم تا کمی سرحال‌تر شوم. گفتم:

- خوب، چه کار می‌کنی؟

- شکرِ خدا...

بهزاد هم تکانی به خود داد. عادت داشت طاق‌باز و پاباز بخوابد. یک شمدِ خیلی نازکی هم می‌انداختِ روی خودش که تا صبح شمد می‌رفت کنار و بهزاد می‌ماند و طاق و پا و باز.

- بنده خدا دیشب خیلی حرف می‌زد.

- بهزاد؟

- نه، مهدی را می‌گویم.

همین را که گفت نگاهش گره خورد به روی تخت. همان جایی که مهدی فقط خروپفِ آرامی می‌کرد.

- جالب بود که ترکی صحبت می‌کرد... متوجه نمی‌شدم.

- مگر ترک نبودی؟

- نه...

- راستی؟... من فکر می‌کردم ترکی.

یاسین اتاق را برنداز کرد و گفت:

- همین چهار نفر هستید؟

- به اسم چهار نفریم. یکی از بچه‌ها بیشتر خانه‌شان است. بچه‌ی اراک است، با این حساب بیشترِ اوقات سه نفر هستیم. البته بچه‌های سوییت هم هستند. علی را که می‌شناسی؟ او هم این‌جاست و با سعید هم‌اتاق است.

- سعید را می‌شناسم، پسره‌ی ریشو... اما علی... کدام علی؟ نه نمی‌شناسم.

- رشته‌اش روان‌شناسی است. خیلی با هم دوست هستیم. از بچه‌های لیسانس است. دارد روی پایان‌نامه‌اش کار می‌کند. بچه‌ی جالبی است. بد نیست بشناسیش.

¶¶¶

ایستگاهِ امام خمینی، محلِ قرارِ علی و مژده است. (به جای پارکِ لاله!) علی از سمتِ بالا می‌آمد و مژده از بالاتر از محلِ آمدنِ علی. ایستگاهِ متروی امام خمینی یکی از شلوغ‌ترین ایستگاه‌های مترو است. همین که از قطار پیاده شوی و بخواهی خط عوض کنی پیرِ آدم در می‌آید. توی آن شلوغی که معلوم نبود کی به کی بود علی یک صفحه‌ای از رمانِ تِس را خواند.

در همین گیر و دار بود دید که دخترک چشم سبزِ رویاهایش دارد زمین را ناز می‌کند و می‌آید. مژده هیچ وقت عادت نداشت کفش پاشنه بلند بپوشد، عوضش کفش‌هایش سبک و هم‌سطحِ زمین بود. آن قدر با آرامش راه می‌رفت که پنداری مدام در حال خوش و بش کردن با زمین است. سلام و علیکی کردند. نشستند که با قطارِ بعدی بروند سمتِ دانشگاهِ دوتایی‌شان.

- خسته نباشی واقعاً تازه داری می‌خوانی‌اش. فکر کنم همان موقع که چاپ شده بود خواندمش. البته من با یک ترجمه‌ی دیگر خواندم.

- گرفتاری‌ها زیاده. بعضی از این رمان‌ها این قدر ترجمه‌های متفاوت دارد که آدم می‌ماند کدامش را انتخاب کند.

- آره. مثلِ کوری، یا ناتورِ دشت، صد سال تنهایی. جالب است بعضی وقت‌ها توی یک سال از یک کتاب چند ترجمه‌ی متفاوت چاپ می‌شود. فکر کنم کوری این جوری بود.

- من یک بار یکی از همین برنامه‌های رادیویی را گوش می‌دادم، فکر کنم یکی از همین مترجم­های خفن بود که از این مساله گلایه کرده بود. فکر کنم همانی بود که قبلِ انقلاب کتابِ مارکز را ترجمه کرد.

- آره. او مترجمِ قهاری است.

- آره... ترجمه‌ی صد سال تنهایی‌اش فوق‌العاده بود.

قطار آمده بود و باید سوارِ قطار می‌شدند تا می‌رفتند دانشگاه. علی دوست نداشت مژده همراهش بیاید. چون قسمتِ مردها شلوغ می‌شد، ولی این بار قطار خلوت بود و جای نشستن برای دو نفرشان پیدا می‌شد. توی قطار، یکی دو نفری روزنامه می‌خواندند. مادری با بچه‌اش داشت در موردِ کلاس شنایِ پسرک صحبت می‌کرد. یکی دو نفری هم چرت می‌زدند.

- امروز قرار است موضوع تحقیقت را مشخص کنی؟

- خوابی‌ مژده؟ موضوع را که مشخص کردم. امروز می‌خواهم با استاد در موردِ محلِ پخشِ پرسش‌نامه‌های تحقیقم صحبت کنم. بیشتر برای آن درسی که پنج گرفته بودم می‌آیم دانشگاه. خوابی‌ها؟

- من خوابم؟ یعنی تو خواب نیستی. خواب، یعنی کسی که به بقیه توجه نمی‌کند. من باید شاکی باشم از بی‌توجهی‌های تو. چرا این قدر کم سر می‌زنی به مامان و بابا؟ من خوابم دیگر، باشد.

- مژده جان! ناراحتِ چه هستی؟ گرفتاری من را نمی‌بینی؟ بعد گیر می‌دهی به سر زدن و نزدن که آن قدر هم مهم نیست... داری گیر الکی  می‌دهی مژده!

- یعنی چه مهم نیست؟

  - حالم خراب است. نگرانِ این همه سنگینی خودم هستم. تو هم گیر داده‌ای به چه چیزها. آن قدر سنگین هستم که نمی‌شود بیان کرد. خسته‌ام مژده.

مژده نگرانی را در چهره‌ی نامزدش خواند. دستانش را گذاشت توی دستانِ علی:

- یعنی تو اگر همراهِ ما می‌آمدی کاشان فرق نمی‌کرد؟ یک مقدار دلت باز می‌شد. حال و هوایت بهتر می‌شد. این جوری که تو داری خودت را نابود می‌کنی. همه‌اش فکر و فکر و فکر و نگرانی. برای چه آخر؟ چه چیز این همه ارزش دارد که دارد تو را نابود می‌کند؟ نگرانِ چه هستی؟

علی آرام نداشت. دستانِ مژده را گرفت و برعکس کرد و به کفِ دستش خیره شد و پوزخندی زد. کیفش را انداخت روی پاهایش و ادامه داد:

- همه‌ی ناراحتی من آینده است. بی‌خیالی که نمی‌توانم طی کنم. چقدر خوب بود می‌رفتیم توی یک روستایی عینِ این آدم‌های ساده‌ی روستایی برای خودمان زندگی می‌کردیم. دردِ من چه بود که بیایم این‌جا و تو را هم ناراحت کنم. می‌خواهی برایت توی این شهرِ کثیف بلبلی بزنم. بزنم زیرِ آواز... (پس از مدتی سکوت، علی با صدایی آرام ادامه داد:) یک چیزی یک بار دیدم تو تهران... برای یک کار اداری رفتم داخل شهر برگشتنی بغلِ مصلای امام خمینیِ نمادِ دوران حکومت جمهوری اسلامی(علیه السلام!). نمایشگاهِ شیلات بود. خب من هم خیلی به ماهی علاقه دارم. آن‌جا دوتا چیز باحال دیدم؛ اول خاویارِ قزل‌آلا در قوطی‌های 100 گرمی به قیمت 15000 (پانزده هزار) تومان و دومی یک غرفه‌ی فروش محصولاتِ تزیینیِ ساخته شده از موجودات دریایی؛ شکم کوسه‌ها و ماهی‌های بدبخت را خالی کرده بودند تا چند تا آدم بی‌شرافت آن‌ها را برای خوشگلی و شاید هم پز دادن به دوست و آشنا به دیوارِ خانه‌شان آویزان کنند. (اگر من هم یک روز از این چیزها خریدم بی شرافتم.) چیزی که آن‌جا حالم را به هم زد دو تا مردِ خوش لباسِ خوش‌تیپِ ریشو بودند که قیافه‌شان من را یاد برخی دولت‌مردانِ بی‌شرفی ‌انداخت که جهتِ حفظِ ظاهر ریش‌های خیلی خوشگلی دارند و البته بعضی مذهبی‌های سرمایه‌دار. این دونفر که باهم بودند و یکی شان پنجاه‌ساله و دیگری سی ساله می‌زد فکر کنم به اندازه حقوقِ ماهیانه یک کارگر، کوسه و سفره ماهی و... خشک شده گرفتند و نکته دیگر این‌که روی بسیاری از این وسایل تزیینی آیات و سوره‌های قرآن نوشته و حک شده بود و البته قیمت‌شان سر به فلک می‌کشید. همین حالا که قرار است بروم جنوب شهر برای تحقیق عقم می‌گیرد. دلم نمی‌آید بروم این همه تفاوت را ببینم و خودم را بزنم به بی‌تفاوتی.

سکوت حکم‌فرما شد. مژده هیچ نگفت؛ هیچ...

 - چرا این جوری نگاه می‌کنی. از من نخواه که بی‌تفاوت مثلِ بقیه سرم تو کارِ خودم باشد و مثلِ شخصیتِ خوک‌مانند همین رمانِ تِس، سرم را بیاندازم و زندگی کنم. صبح به صبح بیدار شوم و بروم مثلِ ماشین‌ها کار کنم و بعد ماه به ماه دست رنجم را دستم بگیرم و برویم توی این پاساژ و آن پاساژ مدلِ خوب لباسِ زیر را پیدا کنم و شب به شب تنت کنم. یا برایت لباس بگیرم که توی ختمِ اندام بپوشی!

مژده با اخم کرد و گفت:

- زشت است، علی. از تو بعید است. ولش کن. بیا در موردِ یک چیز دیگر حرف بزنیم...

آن قدر آرام حرف می‌زدند که کسِ دیگری نشنود. علی هم حواسش بود که...

- مژده، تو داری بی‌خود من را آرام می‌کنی. این آرامش خیلی کثیف است. من اصلاً دوستش ندارم. می‌شود آرامم نکنی. من داد نمی‌زنم. عصبانیت من مقطعی نیست که تو بخواهی این طور دست‌پاچه شوی.

به مقصدشان نزدیک می‌شدند. از آن‌جا باید سوارِ اتوبوس‌های دانشگاه‌شان می‌شدند و می‌رفتند سمتِ دانشگاه‌. علی و مژده در سکوت همدیگر را نگاه می‌کردند. دیگر کسی توی قطار نمانده بود و بیش‌تر مردم پیاده شده بودند.

از ایستگاه زدند بیرون و سوارِ اتوبوس‌ها شدند تا بروند دانشگاه.
پس‌نوشت:
1. ادامه هم هفته‌ی بعد.
2. یک نکته هم درباره‌ی تیراندازی محمود کریمی بگویم. به نظرم این نکته مهم است. اگر همین امروز هم محمود کریمی اعدام هم شود، باز هم در ذهنِ من مدّاحی است که نوحه‌ها و مراثی و سرودها و شعرهای عالی خوانده و حظِّ خوبی از بسیاری از مراسم‌هایش برده‌ام. این یک نکته‌ی طبیعی است. آدم‌ها را با کارهای‌شان بشناسیم. کارِ خوبش را ارج بنهیم، کار بدش را هم تقبیح کنیم. ولی موضوعات را با هم قاطی نکنیم. محمود کریمی برای من، یک مدّاح محترم است. هر چند یکی دو سالی است که به برخی حرکات محمود کریمی در هیأت نقد داشته و دارم. یک موردش درباره‌ی اظهار نظر نسنجیده‌اش درباره‌ی آقای صمدی آملی بود و دیگری هم اظهار نظر بی‌پروایش درباره‌ی حسن عبّاسی است. هر دوی این کارها نادرست است و باید تقبیح شود و هر کس که دستش به ایشان می‌رسد باید امر به معروف کند. پسندیده نیست یک مدّاحِ امام حسین این‌گونه درباره‌ی حسن عبّاسی یا هر کس دیگری حرفِ نامربوط بزند. حتّی به نظرم می‌آید که در داستانِ اخیر، اگر حاج محمود تیراندازی نمی‌کرد خیلی بهتر بود، چون این کارش عواقب بدی برای هیأتِ امام حسین دارد. کار ایشان آسیب‌های جدّی به جریان مدّاحی می‌زند. ضمن این که مسائل حقوقی و قضایی‌اش هم سر جایش است. در این‌باره حرفی نمی‌زنم و منتظر دستگاه‌های قضایی می‌مانم. با وجودِ این که پاره‌ای مسائل امنیّتی هم در این موضوع ورود پیدا کرده، به نظرم این اتّفاق کمی پیچیده است. ولی در هر صورت این کار، حواشی‌اش و پراکنده شدن خبرش، منفعتی ندارد. اگر ایشان کارِ خلافِ قانون هم کرده باشد، تاوانش را می‌دهد، و انشالله دوباره‌ برمی‌گردد هیأت و دوباره حَرَم عرشِ خدا می‌شود. خدا هیأتِ امام حسین را از این ابتلائات نجات دهد و انشالله مدّاح‌های ما هم بیشتر دقّت کنند. خیلی بیشتر! تبعاتِ کارشان را بسنجند.

3. به فردینِ آرش هم بابتِ نمایش فیلمش در عمّار تبریک می‌گویم و از این که جایزه‌ی فیلم‌های ما را برده هم خوش‌حالم و هم غبطه می‌خورم. دعا کنید ما هم بتوانیم خوش‌فکر و سازنده باشیم... من و فردین و جمع دیگری از رفقا می‌خواهیم یک کارِ مستند کنیم، از دوستانِ خواننده‌ی این وبلاگ هم صمیمانه می‌خواهم به ما کمک کنند. فیلم مستقل، تاک‌شو، ویژه خواهد بود انشالله. باقی توضیح‌ها را باید خصوصی عرض کنم. ولی نقطه‌ی قوّت کار حضور آدم‌هایی از جنس فردین است. آدم‌هایی فعّال، کوشا، پیگیر، دوست‌داشتنی.

4. یادداشت‌هایی را که بر کتاب‌هایی که در سال‌های 88 تا 91 خوانده بودم نیز منتشر کرده‌ام؛ در بخش کتاب‌خانه.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۲ ، ۰۰:۰۱
میثم امیری
چهارشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۲، ۰۵:۴۹ ب.ظ

آرمانِ علی-بخش یک

به نامِ مهربان

بخش‌هایی از داستان‌های منتشر نشده‌ام: شروع یک از رمان‌های منتشر نشده‌ام:


علی کلید آسانسور را می‌زند. در همین زمانی که آسانسور دارد بالا می‌آید تا به طبقه‌ی سوم برسد علی به این مساله فکر می‌کند چگونه است که در ایران هیچ کارخانه تولید آسانسور نداریم و حتی از یکی از دوستانش شنیده بود که افرادی هم که آسانسورها را تعمیر و نگهداری می‌کنند بسیاری‌شان در خارج دوره دیده‌اند. مدتی پیش دقت کرده بود و دیده بود که هیچ یک از پله برقی‌های مترو هم ساخت شرکت‌های داخلی نیست. مشغولِ کلنجار رفتن با این سوالات بود که آهنگِ لایت و یکنواختِ آسانسور او را به خود آورد.

به اندازه‌ی کافی توی حمام‌های خوابگاه ضدِ حال خورده بود که حالا نخواهد سرش کلاه برود. حمام‌های دانشجویی بدونِ عضوِ ناقص نبودند. بعضا یا شیرِ آب‌شان چکه می‌کرد و یا سردوش‌شان خراب بود. نشده بود علی واردِ حمامی شود و آن حمام بدونِ اشکال باشد؛ شاید پشیمان بود که چرا یک بار قبل‌ترها با مسوولِ حمام عمومی شهرشان به خاطرِ عدمِ تعمیر یکی از شیرهای آب جر و بحث کرده بود.

یکی از سالم‌ترین حمام‌ها را انتخاب کرده بود. لباس‌هایش را در آورد. دیواره‌ی کنارِ در را با دستش وارسی کرد و موبایلش را گذاشت آ‌ن‌جا. عادتش بود با موبایل برود حمام. حتی اگر اس‌ام‌اسی برایش می‌آمد، بعید نبود آنی جوابش را بدهد، با آن دستانِ گندم‌گونی که زیرِ دوشِ آب توی کفِ صابون قشنگ‌تر به نظر می‌رسید؛ صابونی با رایحه‌ی سیب.

داخل حمام مشغول تنظیم کردن آب سرد و گرم بود. سوالی در ذهنش جرقه زد. دوش را که باز کرد هنوز داشت به همان سوال فکر می‌کرد؛ این که در هر بار باز و بسته کردنِ شیرهای پیچی باید میزانِ خروجیِ آبِ سرد و گرم را تنظیم کرد تا به دمای دلخواه برسد، ولی در شیرهای اهرمی با یک بار تنظیم کردنِ خروجی آب سرد و گرم دیگر نیازی به تنظیم مجدد نیست. با این تفاسیر، اگر در هر بار حمام رفتن با استفاده از شیرهای پیچی فقط یک لیتر آب بیش‌تر از شیرهای اهرمی استفاده شود و اگر از 70 میلیون ایرانی 50 میلیون نفر از شیرهای پیچی و 20 میلیون نفر از شیرهای اهرمی استفاده کنند و همچنین اگر هر ایرانی به صورت میانگین فقط هفته‌ای یک بار حمام برود. در هر هفته در کشور 50 میلیون لیتر آب به دلیل استفاده از شیرهای پیچی هدر می­رود. مشغول همین حساب و کتاب‌ها بود که متوجه شد پنج دقیقه‌ای هست که شیرِ آب را بیهوده باز گذاشته!

یک حمامِ نوساز اما بی‌روح، عینِ غسال‌خانه‌ای با کف و سقفِ تماما کاشی‌کاری شده. هیچ رقمه با حمام‌ زیبای خانه‌شان در شمال قابل مقایسه نبود، البته تا قبل از این که آن را شبیهِ یکی از همین قوطی کبریت‌ها بکنند دلش رحمِ آن حمامی را آمد که پدرش خراب کرده بود. کلنگ می‌زد به همه‌ی خاطراتِ دورانِ نوجوانی‌اش.

بعدِ درگیرهای ذهنی‌اش در موردِ شیرهای آب، مشغولِ تنظیمِ شیرِ آب شد. آن قدر دستش را زیرِ شیری که فقط از آن آبِ گرم می‌آمد ‌گرفت تا دستش بسوزد. دیگر داشت دستانش می‌سوخت که کمی آبِ سرد را باز کرد و هم‌زمان پیچِ دوش را چرخاند و قطراتِ آب را روی سرش حس کرد. صدای شُر شُرِ آب حسِ خوبی را در او ایجاد می‌کرد حسی شبیه آرامش. همان طور که دقیقا زیرِ دوشِ آب ایستاده بود سرش را خم کرد، طوری که بیشترِ آب شُره کند دقیقا بالای سرش. بعد آرام آرام سرش را صاف می‌کرد. وقتی توی این حالت قطراتِ داغِ آب می‌ریخت روی پیشانی و بعدتر روی چشمانش، حسِ هم‌خوابگی با دخترکان به او دست می‌داد. حمام آن قدر پر بخار شده بود که اگر کس دیگری هم آنجا بود نمی توانست علی را ببیند.

- سلام مژده.

 موبایل بود. همان که داشت اعصابش را خرد و توی آب و بخار عیشش را منقش می‌کرد، اگر نمی‌دید که روی صفحه‌ی موبایلش این مژده است که لبخند می‌زند.

- کجایی علی؟ شلوغ است انگار.

«یک لحظه گوشی» را گفت و شیرِ آب را را پیچاند و خودش نشست روی زمین و طاق‌باز افتاد کفِ حمام. با آبِ گرم پاهایش را صفا می‌داد.

- چه خبر؟

- گفتی چه خبر. نپرس چه خبر که اوضاع خرابِ خراب است. روان‌شناسی تجربی را فکر می‌کنی چند شدم؟

مژده تعجب و نگرانی‌اش بیشتر برانگیخته شد. علی کسی نبود که ککش بابتِ درس بگزد و یا خیلی نگرانِ نمره و این قضایا باشد. وقتی خودش این جوری می‌گوید باید هم جای نگرانی باشد:

- چند؟

- شدم پنج. استاد می‌گوید گزارشِ آزمایش‌هایت را باید تحویل می‌دادی. من هم الان می‌خواهم بهش بدهم و بگذارم توی میل باکسش ولی بعید می‌دانم افاقه کند. می‌دانی درسی است که فقط ترم‌های زوج ارائه می‌شود. نمره‌ی یک درس دیگر هم مانده که تحقیق آن را هم به استاد تحویل نداده‌ام. نیاندازدم شانس آورده‌ام. ده نمره‌ای داشت. خدا به خیر کند. همه‌ی این‌ها یک طرف این پایان‌نامه هم قوزِ بالا قوز شده است. تازه این درسی که بهم من پنج داده پیش‌نیازِ یک درسِ دیگر است. چی... آره... همان. آن را می‌خواستم معرفی به استاد بگیرم... بعید می‌دانم این ترم فارغ‌التحصیل بشوم.

یک ریز حرف زده بود. یک لحظه فرصت نداده بود تا ببیند نظرِ نامزدش چیست.  نامزد در فرهنگِ شمالی‌ها یعنی همان خانم و یا زنِ آدم. چون تا اسمِ نامزد توی شناسنامه نرود، بهش نمی‌گویند نامزد.

به نظرِ من که دوست و هم‌سوییتی علی هستم باید تحقیقی صورت بگیرد که آیا بخارِ آب روی گرم شدنِ چانه تاثیری دارد یا نه. با این حرف‌هایش، نامزدش به اندازه‌ی کافی نگران شد. هنوز حالتِ طاق‌بازش را حفظ کرده بود. شامپوای را که از خانه آورده بود باز کرد. مژده هم با شوخی که تلخی‌اش بیشتر از شیرینی بود ادامه داد:

- فکر کنم با هم فارغ التحصیل شویم علی!

علی خنده‌ای کرد که کم و بیش تلخ بود؛ به تلخی شوخی مژده. این دو نفر همه چیزشان به هم می‌آید: خنده‌شان، تلخی‌شان. جدای از هم‌کفو بودنِ علی و مژده، جوابِ چنین شوخی هم چنین خنده‌‌ای می‌توانست باشد. فشارِ شیرِ آبِ سرد را کمتر کرده بود. می‌خواست آبِ حمام خاصیتِ جکوزی را برایش پیدا کند. در صدای مژده نگرانی موج می‌زد:  

- بالاخره می‌خواهی چه کار کنی؟

آب گرم‌تر شد و طوری نشست که فشارِ این آبِ گرم محکم بخورد به بدنش. احساسِ سبکی می‌کرد از این حرکت. علی گفت:

- نمی‌دانم. قصد دارم با استاد حرف بزنم تا ببینم نظرش چیست. بدجوری ضدِ حال خوردم. الان هم باید شروع به کار کنم برای پایان‌نامه‌ام.

- اوه راستی تو الان گفتی معرفی هم داری، نه؟

- آره، سه واحد مصیبت هم آنجا دارم. پایان‌نامه هم که است. این درسِ افتاده هم که حسابم را بدجوری رسیده. چه جوری به خانواده بگویم؟ داریم واقعا هم‌کلاس می‌شویم، مژده!

مژده خواست بگوید که می‌نشستی مثلِ بچه‌ی آدم درس می‌خواندی که دید خیلی صحیح نیست در موردِ علی. درست است که درسش را نخوانده، ولی حتماً بخشی‌اش به خاطرِ او بوده است. ترمِ نامزدی ترمِ راحتی نیست. علی چشمانش را بست و دهانش را باز کرد:

- کی ببینمت؟

روی شانه و سینه‌اش را با دستِ راستش مالاند. توی بخارِ حمام گمشده بود. یک حمامِ مطبوع همینی است که برای او فراهم شده بود. اگر همه‌ی این دردسرهای اخیر اتفاق نمی‌افتاد می‌توانست در آن احساسِ راحتیِ مطلق کند. یک جوراهایی شاید دوست نداشت توی این شرایط با مژده صحبت کند. آدم‌ها همیشه در بهترین شرایط‌شان نیستند. اغلبِ اوقات توی خودشان هستند و با خودشان درگیرند. من فکر می‌کردم اگر یک روزی ازدواج کنم هر روزِ خدا موقعِ به منزل رسیدنم، خانمم کلاهش را که آرمِ کاپا داشت از سر بر‌می‌دارد و نرم و مهربان می‌گوید: «سلام گلِ من. خوبی؟» اما بعدِ دیدنِ علی و مژده به این نتیجه رسیدم آدم‌ها همیشه مهربان و نرم نیستند. این در حالی است که علی و مژده زوجِ متناسبی هستند.

 علی می‌خواست بگوید که زودتر می‌خواهم ببینمت، ولی باز با خودش گفت برای چه بنده خدا را از کارِ و زندگی‌اش بیاندازد. همین حالا دو روزی را که مژده رفته کاشان، خانه‌ی مادربزرگش صفا کند، به اندازه‌ی کافی با این نمره‌اش خراب کرده است. علی گفت:

- تا کی کاشانی؟

مژده گفت:

- دو تا از استادهایم قرار بود این هفته نمره‌ام را بدهند. من هم خبر از بقیه‌ی نمره‌هایم ندارم. تو روی پایان‌نامه‌ات تمرکز کن که این را به خوبی انجام بدهی. با این اوصاف شنبه برای قرار چطور است؟ ای کاش همراه‌مان آمده بودی.

- نمی‌شد. اگر می‌خواستم بیایم کاشان. کارهایم عقب می‌ماند. هرچند خیلی هم پیشرفت نداشتم توی کارهایم. با این اخبارِ خوشی که هر هفته و الان دیگر هر روز بهم می‌رسد روزگار برایم نمانده. در نظر دارم برویم شمال پیشِ بابا و مامان. هم هوایی عوض می‌کنیم و هم آن بنده خداها از تنهایی در می‌آیند.

مژده بدش نمی‌آمد که بگوید که مامان و بابای من بنده‌ی خدا نیستند. علی آدمِ این نبود که راحت و بدونِ دغدغه برود خانه‌ی آن‌ها و همین باعثِ آزردگی مژده می‌شد. مژده ترجیح داد بگوید:

- بد نظری نیست. حالا بیا دانشگاه با هم صحبت می‌کنیم. خوابگاه چطور است؟

- خوابگاهِ بدی نیست. فقط بدی‌اش دوری حمامش است. حمام خوابگاهِ قبلی توی سوئیت بود ولی این جا باید چند طبقه‌ای بیاندازی بیایی پایین و بعد بروی بالا. خلاصه دنگ و فنگ دارد.

مژده هم بدش نمی‌آمد توی شوخی کردن‌هایش حرف‌های جدی‌اش را بزند.

- اِی تنبل!

علی با خنده گفت:

- آن کدو هست که تنبل است مژده خانم! البته با این تغییراتِ ژنتیکی آن‌ها هم از تنبل بودن درآمدند.

دستی به ریش‌هایش کشید. آن‌ها را هم شامپویی کرده بود.

-  مثلِ کدوهای خانه‌تان. عکسی را که به من نشان دادی خیلی رویایی بود. انگار دارند با آدم حرف می‌زنند. رشدشان را به طرزِ محسوسی می‌شد دید.

عرقش را پاک کرد. صدای آبِ دوش‌های دیگر اذیتش می‌کرد و سوهانِ روحش شده بود. مژده ادامه داد:

- راستی علی... جایت خالی، بابا یک مقداری کباب درست کرده و الان آورده گذاشته روی ایوان. واقعاً جایت خالی است.

- دعا کن کارهایم با خیر و خوشی انجام بشود.

- تو اگر بخواهی با این روحیه تحقیقت را شروع کنی ضرر می‌کنی‌ها.

آن قدر همه جای حمام گرم شده بود از این که پشتش را به سرامیکِ دیوار حمام می‌زد احساسِ تغییر دما نکند. حمام را کرده بود یک جور سونای بخار.

نزدیکِ خداحافظی بود. احساسِ سرما کرد. کلماتِ مژده نامفهوم به گوشِ علی می‌رسید. فهمیده بود که از همان چنجه‌های پدر خانمش دارد میل می‌کند. حجابِ محکمِ دختر، علی را در انتخابش مطمئن کرده بود. فکر می‌کرد هر چه هست و نیست همین ورودی سال پایینی روان‌شناسی است. چند ماهی از عقدشان می‌گذشت. منتها مژده به آن مراسمِ ازدواجِ دانشجویی رضایت نمی‌داد.

- پس شنبه بیا ایستگاهِ هفتِ تیر می‌بینمت.

- نه علی. شنبه صبح بابا می‌آید پایین کار دارد. من را هم تا پارکِ لاله می‌رساند. زودتر بیا پارکِ لاله از آن‌جا با هم می‌رویم دانشگاه.

علی موافقت کرد. شنبه صبح زودتر از موقع‌های دیگر باید بلند می‌شد می‌رفت پارکِ لاله دیدنِ مژده و بعد هم...

لباس‌هایش را تمیز با پودرِ رختشویی شست و آبکشی کرد. آن‌ها را ریخت توی تشت. کفِ حمام را طبق عادتش آب کشید. بند و بساطش را جمع کرد و با سری که با حوله بسته بود از حمام زد بیرون. بالا آمدنش همانا و شروع شدنِ بدبختی‌هایش همانا. باید شام می‌پخت، اتاق جارو می‌کرد. ازدواج کرده بود که از نکبتِ زندگی مجردی خلاص شود، ولی هنوز مانده است تا آن زمان‌های شیرینی که فکرش را می‌کرد.

درِ شعار نوشته و زخم خورده‌ی آسانسور را باز کرد و با تشتِ زیرِ بغل واردِ اتاقکِ آسانسور شد. نگاهش به آینه‌ی آسانسور افتاد. قبلا هم متوجه شده بود که در آینه‌ی آسانسور زیباتر به نظر می‌رسد. خودش احتمال می‌داد به این دلیل است که در آسانسور منبع نور درست بالای سر فرد قرار می‌گیرد و می‌دانست این یک ترفند نورپردازی است که از آن در فیلم‌ها برای نشان دادنِ افرادِ معنوی استفاده می‌شود. یادِ فیلمِ ارباب حلقه‌ها افتاد و یادِ جادوگرِ نقشِ مثبتِ فیلم که سوار اسبی سفید می‌شد افتاد و یاد فیلم‌های گیشه‌ای و طنزهای لوده‌ای افتاد. همان طور که ارباب حلقه در آمریکا پرفروش شد آن‌ها هم در ایران جزوِ پرفروش‌ترین‌ها هستند و از قیاسش خنده آمد خلق را! همین طور که به آینه نگاه می‌کرد متوجه شد که ریشش نیاز به اصلاح دارد. از همان سالِ اول دانشگاه که ریشش از پرزهای پراکنده روی صورت، تبدیل به ریشی نصفه و نیمه شده بود ریش گذاشته بود و آن را هفته‌ای یک بار مرتب می‌کرد. به گفته‌ی دیگران و به اعتقاد خودش با ریش زیباتر به نظر می‌رسید و همین باعث شده بود که خودش هم همیشه شک داشته باشد برای زیبایی است که ریش می‌گذارد یا به خاطرِ دستورِ اسلام. آسانسور به طبقه‌ی سوم رسید.

پس‌نوشت:

تا آخرِ هفته‌ی بعد چیزی نمی‌نویسم.

کتابِ شعری هم از فروغ خوانده‌ام؛ شاعری که آدم دوست دارد ساعت‌ها باهاش حرف بزند.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۲ ، ۱۷:۴۹
میثم امیری
پنجشنبه, ۵ دی ۱۳۹۲، ۰۴:۳۴ ب.ظ

حاجی بابای امیرخانی

به نامِ مهربان


اردی‌بهشتِ 90 بود؛ شاید هم 89. با حیدر -مردِ تمام‌نشدنی ریاضی‌ و فیزیک‌-، سجّاد نوروزی، و عظیمِ گرگین رفته بودیم یکی از دانش‌گاه‌های خوبِ شهرِ تهران تا در جلسه‌ای با نامِ «جغرافیای داستان‌های امیرخانی» -که با حضور او برگزار می‌شد- شرکت کنیم. چون برگزارکننده‌ی این جلسه انجمن اسلامی دانشگاه بود، به ما اجازه‌ی ورود ندادنند. جوِّ امنیّتی بی‌خودی که در آن روزها درست شده بود و حراست‌چی‌ها می‌ترسیدند که با پرچمِ سبزی که ما هوا می‌کنیم، نظام سقوط کند. به این هم اهمیّت نمی‌دادنند که ما سبز نیستیم! به این هم اهمیّت نمی‌دانند که جلسه، از اساس یک جلسه‌ی ادبی بود، نه سیاسی. مدیریّت مزخرفِ آن روزهای حراستِ آن دانشگاه گرفتاری هم برای ما درست کرد که باید در زمان دیگری برای‌تان نقلش کنم. یک قصّه‌ی بی‌خود برای ما درست شد و نزدیک بود برای حمید -که از بچّه‌های دانشگاه بود- پرونده درست شود که خدا را شکر با امدادِ غیبی! توانستیم از آن کار جلوگیری کنیم. این‌ها داستانک‌های ریز و پر از فاجعه‌ی نظامِ ماست که باید زمانی آن‌ها را برای‌تان تعریف کنیم.

آن قدر پشتِ درِ دانشگاه منتظر ماندیم تا جلسه تمام شود و رضا امیرخانی بیاید. رضا امیرخانی از درِ دانشگاه آمد بیرون و از رفتاری که بر ما گذشت اظهار ناراحتی کرد. که این هم داستانِ دیگری است. آن روزها، در آن نزدیکی‌ها، یک کتاب‌فروشی خیلی خوب بود. یک جورهایی پاتوقِ من بود؛ قبل از این که حمید حبیب‌الله را کشف کنم. که در این روزگارِ عسرت، هر دوی این‌ها -هم آن کتاب‌فروشی و هم وجهِ کتاب‌فروشی حمید- به ذیغار رفته است. (این کتاب‌فروشی و تجربه‌های من در آن هم داستانی است که باید وقتِ دیگری بگویم.) با امیرخانی واردِ کتاب‌فروشی شدیم و مفصّل گپ زدیم (گپ‌های آن روز هم نکته‌هایی داشت که زمانِ دیگری باید بازگویش کنم!) و امیرخانی هم کتابِ «میکله‌ی عزیزِ» ناتالیا گینزبورگ را برایم خرید. (چرا امیرخانی این کتاب را خرید باز خود داستانِ مفصّلی دارد که آن هم طلبِ شما.)

دارم از لابه‌لای آن روز پرخاطره و عمیق و داستانک‌های مین‌گذاری‌شده‌اش می‌گذرم تا به وقتِ خریدنِ کتاب‌ها برسیم. امیرخانی از کتابِ «پاریس؛ جشنِ بی‌کرانِ» همینگوی خیلی تعریف کرد و آن را ارزشمند خواند. بعد به من گفت: «این کتاب را نمی‌خری؟» من هنوز درست پاسخ نداده بودم که امیرخانی پیش‌دستی کرد و گفت: «امیدوارم نخواهی بخری‌اش. چون من می‌خواهم بخرمش.» کتاب‌فروشی هم همان یک نسخه را داشت. این‌جا هوش و تجربه‌ی امیرخانی بر زبل‌بودنِ من چیره شد و کتاب را خرید. آن لحظه امیرخانی از کتابِ دیگری هم تعریف کرد؛ به نامِ «مکتبِ دیکتاتورها» نوشته‌ی اینیاتسیو سیلونه. من البته هر دوی آن کتاب‌ها را در وقت‌های دیگری خواندم. امیرخانی هر دوی این کتاب‌ها را خوانده بود و جزو انتخاب‌های خوبِ زندگی‌اش بود. پس چرا هر دو را خرید؟ درباره‌ی «پاریس؛ جشن بی‌کران» کمی تردید دارم، ولی مطمئنّم خودش گفت که «مکتبِ دیکتاتورها» را برای پدرش خریده است. از آن وقت پدرِ آقای امیرخانی در نظرم یک اهلِ مطالعه‌ی جدّی به حساب می‌آمد و همان لحظه من شخصیّت پدرش را شبیه‌سازی کردم با شخصیّت حاجی بابا؛ پدربزرگم که نه سال پیش، دقیقاً در همین روزها به رحمتِ خدا رفت.

پدرِ امیرخانی و حاجی بابای من! -این دو نفر- یک تفاوتِ جدّی‌ دارند. آن هم این که پدرِ آقای امیرخانی آدم باسوادی بود و حاجی بابا بی‌سوادِ مطلق بود. ولی هر دو عاشقِ کتاب. دستِ کم پدر بزرگم بسیار علاقه‌مند بود من برایش کتاب بخوانم و مُدام هم توصیه می‌کرد که من حتماً به حوزه بروم و درس دین بخوانم. چون بنده‌ی خدا معتقد بود من بیانِ خوبی دارم و استعدادم در فراگیری و انتقال مطالب خیلی خوب است. البته این بیشتر به هوشِ بالای حاجی بابا  برمی‌گشت. هر چه می‌خواندم روی هوا می‌قاپید. از تاریخ تا حدیث تا اصول عقاید تا «گناهانِ کبیره»ی مرحوم شهید آیت الله دستغیب.

من جلدِ یک «فروغِ ابدیّتِ» آقای سبحانی را جلوی رویم باز می‌کردم و برایش می‌خواندم. حالا من ده سالم بود، ایشان هم مثلاً 80 سال. تقریباً با هفتاد سال سن اختلاف، این کتاب بود که من و پدربزرگم را کنار هم می‌نشاند. من می‌خواندم و گاه تبیین می‌کردم و ایشان با دقّت گوش می‌داد. این کارِ حاجی بابا به من اعتماد به نفس زیادی داد. طوری که بعدها برای اجرای کنفرانس در کلاس‌های دانشگاه همیشه پیش‌قدم بودم. یک‌بار هم «نشتِ نشا»ی رضا را با همان حالتی که در برابر حاجی بابا داشتم، در کلاسِ ریشه‌های انقلاب کنفرانس دادم. شاید از همین روزنه من دوست داشتم و دارم که بنویسم.

حدیث هم زیاد برایش می‌خواندم. حالتِ عیجبی بود. مثلاً می‌دیدم حاجی بابا خیلی به ولایتِ امیرالمؤمنین حسّاس است. در این‌باره برایش حرف می‌زدم. جالب بود پیرمرد معتقد بود که اگر هیچ‌کدام از اعمالش موردِ قبول نباشد، حبّش به علی بن ابی‌طالب دستش را خواهد گرفت. یادم می‌آید که می‌گفت: «نماز و زکات و این‌های ما که قبول نیست؛ ولی درباره‌ی حبِّ علی مطمئنّم که قبول است.»

کتاب، من و حاجی‌ بابا را بهم نزدیک و نزدیک‌تر کرده بود. من هم بسیار ایشان را دوست داشتم. حیف که حاجی زود از بین ما رفت. من تازه نسبت به بسیاری از رفتارهای حاجی بابا خودآگاه شده‌ بودم که رفت. حیف که تازه معنای بسیاری از خاطره‌هایش را می‌فهمم. حیف که مستندنگاری‌ام از حرف‌های حاجی خیلی کم بود. حیف که من تازه دانشجو شده بودم و حاجی رفت. و فرصتی پیش نیامد تا من باز هم برایش کتاب بخوانم. برای حاجی خوب.

ای کاش آن‌جایی که فروغ می‌گوید چقدر سینمای فردین خوب است، می‌سرود چقدر کتاب خوب است. چقدر مکتبِ دیکتاتورها خوب است. چقدر سیلونه نویسنده‌ی چیره‌دست و صاحب‌سبکی است. چقدر «فونتامارا» خوب است. چقدر «پاریس؛ جشنِ بی‌کران» کتابِ خوبی است.

همین دو کتاب، یعنی دنیایی از احترامِ ذهنی که من به حاجیِ بابای رضا امیرخانی داشته‌ام. وقتی خبرِ رحلت‌شان را شنیدم، اوّلین چیزی که به ذهنم رسید این بود که من این آدم را می‌شناسم. این آدم خواننده‌ی کتاب‌های خوبِ سیلونه بود. و خواننده‌ی خوبِ همینگوی.

اتّفاقاً همین کتاب‌خوانی حاجی بابای امیرخانی باعث شد که من شامّه‌ام تیز شود نسبت به این شخصیّت. آن طور که فهمیدم حدسم اشتباه نبود. ایشان به رضا امیرخانی اعتماد به نفس و همّت داد و اراده‌اش را تقویت کرد و با سبک‌بالی، اجازه‌ی خلّاقیّت‌ورزی به فرزندی داد که نامی در میانِ نام‌ها برآورد. او بود که به امیرخانی نگفت که این خاک‌های تازه‌برگردان‌شده؛ قهوه یا چه‌می‌دانم کاکائو نیست؛ او بود که رییس بانک را دعوا کرد که چرا رضای نونهالِ حاملِ چک را نپذیرفته و چک را به حساب نخوابانده است. این یعنی آموزشِ عزّت و احترام و رعایتِ دنیای کودکی یک نونهال. 

پدر برای همه‌ی ما مهم است. برای همه‌ی ما عزیز است. امّا پدرِ کتاب‌خوان، پدرِ باهوش، پدرِ خلّاق، پدرِ آزاداندیش یک چیز دیگر است. دو تن از این پدران از میانِ ما رفته‌اند. یکی پدرِ امیرخانی که امشب همه‌مان باید آن نمازِ معروف را برایش بخوانیم. و دیگری حاجی بابای من است که سال‌ها پیش از میان‌مان رفته است و امشب حتماً پذیرای حمد و سوره‌ی ما خواهد بود. و آن که ما باید بدانیم قدرِ بزرگ‌ترهایی است که مانده‌اند. مهم این است که از این رفتن‌های بزرگ‌ترها خودآگاه شویم و قدرِ مانده‌ها و نرفته‌ها را بدانیم. فردا دیر است.

پس‌نوشت:

1. برای پدرِ آقای امیرخانی و حاجی بابای خوش‌قلبِ من همین السّاعه حمد و سوره‌ای بخوانید.

2. میانه‌ی هفته‌ی بعد باز هم خواهم نوشت.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۲ ، ۱۶:۳۴
میثم امیری
دوشنبه, ۲ دی ۱۳۹۲، ۰۴:۰۲ ب.ظ

آخوندها، «آخوندا» نیستند!

به نامِ مهربان

هفته‌ی پیش رفتم قم. سه طلبه را زیارت کردم.

اوّلی. سین بود. انقلابی. داننده. مدوّن. گوش ندهنده. صدا کننده. راهنمای قویِّ چشمک‌زن. مُدام می‌خواست بگوید و روشن بگوید. آرمان‌خواهی تعریف کند. واقع‌گرایی بنا کند. جهان بسازد. جهان خراب کند. مؤدّب باشد. انقلابی بماند. انقلاب پشتِ انقلاب. بعضی‌ها را عزیز بنامد. بعضی را عزیزتر. طلبه‌ی نشان دهنده‌ی عقلانیّت همراه با انقلابی‌گری. سینما بخواند، ادبیّات تعریف کند، اخلاقی بزید. انقلابی بماند. آقا و امام را به یک چشم نگاه کند. اسلام را همه‌ی اسلام بنامد. خوش‌رفتار باشد. پیگیر و روبه‌جلو و با مرام باشد. نیمه شب به ما زنگ بزند که آقا شما قم ماندید یا رفتید. که گفتیم رفتیم و کف‌مان بُرید از مروّتش. از آدمیّتش. چیزی بین توکّلی در سیاست، طالب‌زاده در رسانه، امیرخانی در نوشته، جلال در متلک. ولی نه به اندازه‌ی توکّلی منصف‌نما، نه به اندازه‌ی طالب‌زاده عرفان‌مسلکِ ریشِ خوش‌رنگِ انقلابیِ انگلیش‌من، نه به اندازه‌ی امیرخانی خوش‌ذوق، نه به اندازه‌ی جلال شجاع. چون برخی جواب‌ها را زیرِ لب می‌دهد. خوش‌بین، منتقد، امیّدوار. گفت: «پیش‌آمده که توی خیابان راه می‌رفتم و یک نفر با موتور رد شد و گفت زنده باد عمّامه.» او گفت: «دوست داشتم که به او بگویم زنده باد نَنَت.» ولی مجموعه‌ای از اخلاقِ آخوندی از این انقلابی‌گریِ جلالیِ خوش‌رنگ و شیک و مستعد جلوگیری کرد. ولی می‌شد گفت: «زنده باد عمّت».

دوّمی هم سین بود. داستان‌نویس. ضدِّ انقلاب به معنای حوزوی واژه. آنتی همه چی. خوش‌برخورد. انسان. اخلاقی. سخی. جزنگر. منطقِ مظفّر. ایرادگیر؛ اگر بخواهد. پیدا کننده اشتباه از هر معصومی؛ اگر اراده کند. خطرناک. نه بی‌بی‌سی. نه بیست و سی. نه کدیور. نه رحیم‌پور. نه صانعی. نه مکارم. نه هیچ چی. شاید کمی وحید و سیستانی. و البته هرگز نه منتظری و نه دیگری. ضدِّ دیگری. باهوش. کمی منصف. بسیار دوست‌داشتنی. تهی از پیش‌فرضِ اخلاقی، پر از پیش‌فرضِ اخلاقی؛ در آنِ واحد. نمی‌دانی کدامش است. خوش‌معاشرت. خوش‌صحبت. مدارا و صلح و دوستی. کمی تودار. امنیّتی. طرح‌کننده. اعتماد به نفس. اشتباه را نمی‌پذیرد. درستِ مخالف را هم به راحتی نمی‌پذیرد. ولی منطقی. ولی فلسفی. ولی حوزوی. می‌گفت: «گروهی خدمتِ استادِ قدیمی درس می‌گرفتند. این بنده خدا از آن حوزوی‌های ضدِّ انقلاب بود. آن قدر هم دوزش زیاد بود که به دورانِ پیش از انقلاب می‌گفت پیش از طاغوت.» جای فکر دارد این حرف. چون حق و خدا تنها یکی است. راهِ حق، یک راه است. یک ولی دارد. این راهِ شیطان است که طاغوت‌ها دارد و اولیا. راهِ باطل است که راه‌ها دارد. متکثّر در ولی و سرپرست است. «اللَّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ ۖ وَالَّذِینَ کَفَرُوا أَوْلِیَاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ

سوّمی امّا کاف بود. انقلابی. برق خوانده. علوم اجتماعی را در ارشد خوانده. طلبه است. با چفیه. ضدِّ آخوندها. درس‌ها را دانه دانه به حالتِ مدرسی می‌خواند. تا نفوذ کند در دستگاه‌ها آخوندها. ولی آنتی آخوند. از غذای‌شان نمی‌خورد. از مرجع‌های‌شان شهریّه نمی‌گیرد. با آن‌ها دوستی نمی‌کند. سعی دارد از آن‌ها تأثیر نپذیرد. ولی ریش بلندی دارد. ولی با چفیه است. ولی با نماز است. ولی نورانی است. ولی ضدِّ آخوندِ  فعلی است. خودش آخوند است. با سواد است. درس می‌خواند. باهوش است. ضدِ آخوندها و سیستم فعلی است. آن‌ها را بد می‌بیند. سیستم‌ها آن‌ها را نادرست می‌پندارد. از همه خفی‌تر عمل می‌کند. از همه زیرزمینی‌تر عمل می‌کند. آخرِ تقیّه است. آخرِ نگفتن است. ولی باور دارد. حرف نمی‌زند، عمل می‌کند. بحث نمی‌کند، راه را در ذهنش مرور می‌کند. چه باید کرد؟ «باید از اقدامِ دفعی جلوگیری کرد. نمی‌توان آن‌ها را ناگهان تغییر داد. بلکه باید عوض‌شان کرد. باید با حوزه‌های موازی کار را پیش برد» و «درس» و «سبک زندگی» و «همه چی» این حوزه‌ی فعلی را عوض کرد. یک انقلابی. یک چه‌گوارا + ریش. یک عمو فیدل. ولی چپ نیست. ولی سوسیال نیست. چطور تحلیل می‌کنی؟ «این دوگانه‌ها همه غلط است». «فقیر-غنی». «چپ-راست». «قوی-ضعیف». فقط یک دوگانه درست است: «ظالم-مظلوم». باید کنارِ دسته‌ی دوّم ایستاد مقابل دسته‌ی اوّل.

تو چه می‌گویی؟ کنار کدام می‌ایستی؟ همه را آخوند می‌خوانی؟ به همه یک جور فحش می‌دهی؟ باز می‌توانی بگویی: «آخوندها»! اگر این جور بگویی بی‌سوادی. امّلی. نمی‌شناسی. شناخت نداری. تو وقتی به آخوندها فحش می‌دهی باید بدانی به کدام‌شان داری فحش می‌دهی؟ این‌ها تازه سه آخوند بودند. آن هم از سه از چهار آخوندی که در یک روز دیدم. چهارمی‌اش جواد بود؛ قلاوند.

پس‌نوشت:

سعی می‌کنم تا آخرِ هفته باز هم حرف بزنم و هنرخانه و کتاب‌خانه را همان آخر هفته به‌روز کنم.

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۲ ، ۱۶:۰۲
میثم امیری