رمانِ آرمانِ علی- بخش 7
یا لطیف
ادامهی داستانی که سالِ 88 نوشته بودم:
علی گفت یک کارِ پاره وقت توی یک کامپیوترفروشی در انقلاب پیدا کرده است. وقتی میخواست کتابهایش را بفروشد این کار را گیر آورد. توی یک زیرزمین آگهیاش را دیده بود. به این کنجکاوی مژده که پرسیده بود چرا علی میخواسته کتابهایش را بفروشد پاسخ نداد و برایش از کاری توضیح داد که در آن:
- نحوهی سیستم بستن را به آدم توی سه جلسه یاد میدهند؛ که من این سه جلسه را رفتم و هشت هزار تومان دادم. بعدش باید در عرضِ بیست روز دو تا سیستم بفروشم. از یکیش، شصت هزار تومان و از دیگری چهل هزار تومان پورسانت به آدم میدهند. اگر بتوانم اولی را بفروشم، در فروختنِ دومی آنها کمکمان میکنند. بعدش هم استخدام میشوم.
مژده پرسید که آیا این دو سیستم را فروخته است یا نه. علی هم توضیح داد یکیش را به یکی از دوستانش فروخته است. حتی برایش تخفیف هم گرفته است. الان هم پیِ مشتری برای دومیش است.
مژده از توی اتوبانِ صدر رفت سمتِ کامرانیه. توی کامرانیه، پشت چهار راهی توقف کردند، سمتِ راستشان در زاویه خیابانِ کامرانیه با خیابان شهید لواسانی برج کوه نور قرار داشت. آن طرف خیابانِ لواسانی، رو به روی کوه نور، برج دیگری آسمان را خراشیده بود. اگر توی چهار راه قبلی پیچیده بودند سمت چپ میرسیدند به همان امام زاده علی اکبرِ معروفِ چیذر. مژده از علی پرسید:
-برنامهات چیست؟
- تو اگر کار داری برو بالا. من نمیتوانم بیایم تجریش. امروز بروم یک مقدار پرسشنامه توی فرمانیه پخش کنم تا ببینم چه میشود.
مژده همچنان منتظرِ چراغ بود تا ببیند کی سبز میشود. پسرکی هم به ماشین اینها گیر داده بود. ولکن نبود و مدام پاپی بود که مژده یک دسته گلِ نرگس بخرد. مژده ادامه داد:
- برویم تجریش را ببین. شاید بیتاثیر نباشد. به نظرم برای تنوع بد نیست.
علی قبول کرد. به نظرش پیشنهادِ مژده منطقی بود، ولی گفت که بعد از ظهر باید برگردد فرمانیه تا بقیه پرسشنامههایش را جمعآوری کند. چراغ سبز شد؛ کنارِ کوهِ نور. پسرک همچنان تو کفِ گلهای نرگس نفروختهاش مانده بود. دوستش بهش گفت:
- بیخود گیر داده بودی به اینها. خریدار نبودند که.
میدانِ تجریش را رد کردند، مقدس اردبیلی را پیچیدند رفتند بالا. از همان کوچهی اول شروع کرد به پخشِ پرسشنامهها. مژده هم توی پارکی کز کرده بود و به تسِ علی نگاه میکرد. یادِ شخصیتهای تس افتاد. یادش رفته بود که باهاش شوخی کند که علی یک پرسشنامه بدهد به یک از همین تسیها تا پُرَش کنند.
علی توی پخشِ پرسشنامهها توفیقی نداشت. اغلب به علی میگفتند که به سرایدارشان بدهد یا این که توی صندوقِ پستشان بیاندازد. بالاخره یکیشان هم آمد دمِ در:
- آقا بده شاید پرش کردیم. بد وضعیتی شده است. بعدِ انتخابات، وضعیتِ بازار کاملا بهم خورده است. داریم محتاجِ نانِ شبمان میشویم. باورت میشود؟
علی لبخند زد:
- چرا آقا؟
- با این وضعیتی که دولت به وجود آورده است فاتحهی مملکت خوانده است. اصلا آنها چه میفهمند مملکتداری یعنی چه؟ عاقبتِ ادارهی سپاهیها همین میشود. آقا برو بینِ آنها پرسشنامه پخش کن. بیا اینجا تا نشانت بدهم.
دستِ علی را گرفت و برد بالای سکوی کنارِ آلاچیقِ خانهشان. نگاهِ علی توی حیاطِ شکیلشان جا مانده بود. سعی کرد جایی را که مرد با دستانش نشان میدهد ببیند:
- میبینی آقاجان. بهترین جای تهران را گرفتهاند برای خودشان. وضعیتِ ما افتضاح است. خوش به حال کشورهایی که حاکمان لایقی دارند. هفتهی قبل اتریش بودم؛ پیشِ دخترم. دخترم آنجا درس میخواند. آنجا همه چیز روی حساب و کتاب است. نه مثلِ اینجا. وقتی زیادی وِر بزنی که دیگر کسی نمیآید سرمایهگذاری کند. میترسند دیگر. میروند یک جای دیگر. آبرو نگذاشتند برای ما توی دنیا. یک جایی میروی انگاری گال داری. یک جوری بهت نگاه میکنند. چقدر باید تحقیر بشویم؟
¶¶¶
مژده رفت خانهی خودشان، لابد پیش مادرش تا از روی نسخهی اسپانیایی مولوی آب زنید راه را به سبکِ پاوارتی بخوانند. علی ناراحت شد از این جملهام و گفت ته ماندههایی از نگاهِ سوسیالیستی را در من میبیند. مژده هم بنده خدا پیشنهاد داده بود که علی چند نسخه از این پرسشنامهها را بدهد به مراکزِ شلوغ و متمرکز، بلکه فرجی حاصل شود. علی باشدی گفته بود.
خرد و خاکشیر و خسته بود. یک استخر و یک سالنِ بدنسازی گیر آورده بود که چند نسخهای به آنها بدهد. من بهش پیشنهاد کرده بودم که چند نسخهای را بدهد دستِ سرایداری و یک چندتا برگِ سبز هم خرج کند. علی توی کَتَش نمیرفت. نمیدانست پولِ همین کپیها را از چه کسی باید بگیرد. دردسری شده بود برایش تحقیق بالا شهر و پایین شهر. توی این فکر بود که چند روزی برنامهاش را عوض کند و برود پایین شهر. به نظرم بد فکری نبود. منطقهاش را هم قبلا شناسایی کرده بود. یک جایی توی باقر شهر، پایینتر از شهر ری.
روی آسفالتِ کنارِِساختمانِ نیمهکارهای در فرمانیه نشسته بود و داشت به تحقیقی که بقیه بچهها حاضر میکنند فکر میکرد. داشت به تلفنِ روزهای عید یکی از دوستانِ پدرش فکر میکرد که دارد کارشناسی روانشناسی میگیرد و زمانِ جنگ رزمنده هم بوده است. با کمالِ وقاحت زنگ زده بود و از علی خواسته بود که اگر پایاننامهاش را انجام داده، فایلش را بدهد به او تا سریعتر مدرکش را بگیرد. هر وقت خاطرهاش میآمد در ذهنِ علی، غمگین میشد.
من خودم کنارِ علی بودم که توی فرمانیه میگشت تا یک نفر پرسشنامهاش را پر کند. من خودم شاهدِ عرق ریختنِ این بنده خدا بودم که زیرِ نگاه سردِ شمالِ شهریها داشت ملامت میشد و دم بر نمیآورد. اینها را خودم دیدم. نمیدانم بقیه دارند چه راست و دروغهایی در موردِ بالا شهر و پایین شهر میگویند. اصلا هم مهم نیست که به من چه مارکی میچسبانند. آن چیزی که اتفاق افتاد را میخواهم روایت کنم. شمایی که عینِ کبک سرت را کردی زیرِ برف و داری توی تهران به قولِ خودت زندگی میکنی، ببین چه واقعیتِ دردناکی توی همین پایتخت دارد اتفاق میافتد. من جملهای دارم که زیاد تکرارش میکنم و آن این که: «اتفاق در حالِ افتادن است».
فکری به سرِ علی زد. از شبِ اولِ فکرش شروع میکنیم.
شبِ اول
علی با خودش به این نتیجه رسید که باید راهِ جدیدی را امتحان کند. با خودش فکر کرد همان طور که کسانی هستند که کنارِ کوه نور سر چهارراه گلِ نرگس میفروشند، پس میشود آنجا پرسشنامه هم پخش کرد. توی خیابان پاسداران، راه افتاد سمتِ نزدیکترین کافینت. نکتهی جالب برای او این بود که هرچه پیش میرفت کمتر مغازه میدید، چه برسد به کافینت. به ذهنش رسید که اینجاها برای پیادهروها ساخته نشده که بخواهد قدم به قدمش مغازه باشد. رسید به میدانِ نیاوران. آنجا هم کافینتی نبود و تا آنجا حتی مسجدی هم ندیده بود. بالاخره توی یک ناامیدی محض توی خیابانِ باهنر به سمتِ تجریش یک کافینت پیدا کرد. صفحهی وُرد، و نه وِرد، را بالا آورد و نوشت: «ببخشید، میخواستم بابتِ یک تحقیقِ دانشگاهی چند دقیقهای وقتتان را بگیرم. با تشکر» بله، مگر با این روشهای قناری رنگکن بشود کاری کرد. نگاهت نمیکنند انسانهای بالای شهر. محلِ سگت هم نمیگذارند. اصلش بدتر از این حرفها برای تو که پیاده هستی هیچ امکاناتی درنظر نگرفتند. من دیدهام که میگویم، فکر نکنی...
ایستاد کنارِ همان چهار راهِ معروف. همان که کنارِ کوهِ نور است. همان که اگر خیابانِ افقیاش را بگیری و بیایی پایین میرسی به یک تالارِ معروف.
خوب شد گفتم تالارِ معروف. این داستان را هم بشنوید بد نیست:
علی نگاهی به جلال و جبروتِ تالار کرد. رفت داخل و از یکی از دربانهای شیکپوش دمِ در سراغ مدیر را گرفت و گفت که میخواهد با او صحبت کند. دربانِ علی را به یکی دیگر از همکارانش معرفی کرد. آن بنده خدا هم به علی گفت که چند لحظهای منتظر بماند. علی روی مبلهای لابی طبقه همکف نشست و کمی چشم گرداند و تزیینات و تابلوهای ساختمان را سیر کرد، بعد از چند لحظه او را به اتاق مدیر هدایت کردند. وارد که شد مرد جوان و خوشپوشی با قدی کشیده پشت میز به احترامِ ورودِ علی بلند شد و به علی اشاره کرد که بنشیند. علی سرِ صحبت را باز کرد و داشت دربارهی پایاننامهاش صحبت میکرد که یکی از خدمتکارها که انصافا خیلی از علی شیکپوشتر بود وارد شد و لیوان آب پرتقال کمر باریکی را دستِ علی داد. علی داشت تمام تلاشش را میکرد تا بتواند مردِ جوان را راضی کند که شمارهی مشتریهای سابقشان را در اختیار علی قرار بدهد، تا او برای پر کردنِ پرسشنامه سراغِ آنها برود. حرف های علی که تمام شد مرد جوان شروع کرد.
-ببینید آقای!؟
-مولایی هستم، علی مولایی.
- خوب آقای مولایی چند وقت پیش روزنامهها خبری نوشتند با این مضمون که «مدیرِ تالارِ (...) یک شب برای تجدید خاطره از زوجهایی که در یک سال گذشته جشنِ عروسیشان را آن جا برگزار کردهاند دعوت میکند تا در جشنی که تدارک دیده شده شرکت کنند، ولی متوجه میشود که از این افراد نزدیکِ هشتاد درصدشان کارشان به طلاق کشیده.» این خبر در همه جای کشور پخش شد و نتیجه هم گرفتند که ببینید ازدواجهایی که با این همه هزینه برگزار میشود سرانجام اکثرشان طلاق است. شما آقای مولایی خودتان این خبر را نشنیدید؟
- البته بله و اتفاقا از زبانِ چند تا از دوستان هم قضیه را شنیدم.
- خوب من باید به شما بگویم اصلا چنین چیزی صحت نداشته. ما این جا به جز برخی مناسبتهای خاص که امکان برگزاریِ جشنِ عروسی وجود ندارد، در تمام شبهای سال مشتری داریم. بسیاری از افراد برای رزروِ سالن باید چند ماه قبل از مراسم این جا بیایند. منظورم این است که تالار ما آن قدر جا افتاده هست که ما نخواهیم یک همچین کار تبلیغی را انجام بدهیم و زوجها را به این جا دعوت کنیم. این خبری هم که پخش شد من و همکارانم احساس میکنیم کار رقبای ماست. خیلی از هتلها که اتفاقا دولتی هم هستند قیمتهایشان برای جشنِ ازدواج در سطح ما و حتی بالاتر از ماست، ولی از آن جا که ما یک مجموعهی خصوصی هستیم میآیند با همچین خبرسازیهایی اعتبارِ ما را خدشهدار میکنند. شاید دلیل این که شما هم سراغ ما آمدهاید همین خبر باشد، ولی باز هم من عرض می کنم که آن خبر ساختگی بود.
علی لیوان آب پرتقال را در دست نگه داشته بود و هنوز یکی دو جرعه بیشتر از آن نخورده بود. دوباره لیوان را روی میز گذاشت تا بتواند در ارائهی توضیحات بیشتر از دستانش هم استفاده کند:
- خوب البته این که میفرمایید دربارهی تالارِ شما خبرسازی کردهاند باید بگویم واقعا کارِ زشتی بوده، ولی باید خدمتتان عرض کنم مطمئن باشید این که من این جا هستم به دلیل آن خبر نیست. من از آنجا که برای انجامِ پایاننامه وقتِ زیادی ندارم و متاسفانه ساکنینِ مناطقِ بالای شهر هم همکاری مناسبی با من نداشتهاند. به نظرم رسید که از یک جایی مثلِ این جا کمک بگیرم. شاید کارم کمی سرعت پیدا کند. اگر شما بتوانید کمکی به بنده بکنید ممنون میشوم.
- شما میدانید که شمارهی افراد به صورتِ امانت در اختیار ماست و البته من هم نمیتوانم شخصا دربارهی این موضوع تصمیم بگیرم، برای یک هم چین چیزی باید هیات مدیره تصمیم بگیرد که خوشبختانه ظرف همین یکی دو روز آینده جلسه خواهند داشت. شما شمارهی همراهتان را به من بدهید اگر به نتیجهی مثبتی رسیدیم به شما اطلاع میدهم.
علی شمارهاش را روی کاغذی نوشت و آن را به مرد جوان داد. از برخوردِ مردِ جوان و حتی از این که اجازه داده بودند با مدیر مجموعه صحبت کند راضی بود. مطمئن بود اگر یک مجموعهی دولتی بود، عمرا میتوانست به این راحتی سراغ مدیر برود. حتیتر این که در هوای گرمِ مرداد از آن آب پرتقال هم راضی بود. چیزی که علی را ناراحت میکرد این بود که تقریبا مطمئن بود برای پخش کردنِ پرسشنامه این تیرش هم به سنگ خورده است. از لحنِ مردِ جوان به راحتی میشد فهمید که احتمالِ موفقیت نزدیکِ صفر است. بعد از این که چند روز گذشت و کسی با او تماس نگرفت، علی فهمید خیلی هم بیراه فکر نمیکرده.
فهمید همان چهارراه بهترین جا است فعلا؛ همان چهار راهی که یک راهش میخورد به نیاورن و راهِ کنارِ کوهِ نور سر از امامزاده علی اکبر چیذر در میآورد؛ همان که مژده آمارِ شهدایش را دارد. همان که محمود کریمی با عزادارانِ حسینی در آن شور میگیرد...
این برگه را توی کافی نت نوشت. با همان متن کوتاه و فانتزی. لند اسکیپ نوشت. تا میتوانست فونت را درشت انتخاب کرد. فقط میخواست فونتش درشت باشد تا خلق الله بتوانند بخوانند و به این پژوهشگرِ واقعی کمک بکنند. ایستاد توی چهار راه؛ به همین سادگی. توی خیابانی که از پایین میآمد و میرفت به سمتِ بالا. ایستاد توی همین خیابانِ که میرفت توی کامرانیه.
یادش میآمد که مدتی قبل بود که با مژده آمده بود سرِ همین چهار راه و داشت به دیدهی ترحم به آنهایی نگاه میکرد که گلِ نرگس میفروختند. تردید داشت. آمد کنارِ خیابان. با خودش فکر کرد چقدر از آبرو و شخصیتش را باید زیرِ پایش له کند تا برود کاغذ بگیرد جلوی رویِ ملت. نشست توی سایهی درختی کنارِ خیابانِ کلاهدوز. یکی از خیابانهای گذرنده از چهار راه چیذر. با خودش کلنجار میرفت. با خودش گفت اگر این کار را نکند بعدا خودش را شماتت خواهد کرد. متنفر بود از این که در آینده بخواهد به این فکر کند که راهی بوده و او امتحان نکرده است. همین شد که یا علی گفت و بلند شد. با خودش گفت اگر مژده او را اینجا ببیند چه کار کند. مژده نه، اگر مادرِ مژده ببیند چه کار کند... نگرانِ نگاهِ سنگینِ مادرِ مژده یا اقوامِ او بود که احتمال داشت توی آن ساعات از کنارِ برجِ کوهِ نور رد شوند. مردد بود. با خودش گفت هر چی خودِ بیبی بطلبد. توی دلش گفت یا زهرا. بلند شد با ذکرِ رب اَدخلنی مُدخَلَ صِدق و اَخرجنی مُخرَجَ صِدق.
بعدا علی به من گفت:
- یک چیزی که شاید جالب باشد این بود که شبِ اول داشتم با خودم کلنجار میرفتم که بروم کاغذ را نشان بدهم یا نه؟ کنارِ اولین ماشین که رفتم چند تا دختر تویش بودند. کاغذ را که نشان دادم دیدم راننده، که دخترِ جوانی بود، دارد یک جوری به من نگاه میکند. نگاهش یک جوری بود؛ نه تمسخر بود، نه ترحم، و نه تعجب. هیچکدام نبود. نگاهش آن قدر برایم عجیب بود که دیگر نتوانستم توی آن چراغ قرمز، کاغذ را به ماشین دیگری نشان بدهم. کاغذ را برگرداندم تا ببینم مگر چی تویش نوشته که خانمه این جوری من و کاغذ را نگاه میکرد. دیدم که ای دلِ غافل بس که استرس داشتهام، کاغذ را سر و ته جلوی شیشه ماشین گرفته بودم!
شبِ دوم
اولین کاری که علی کرد این بود که رفت متنِ نوشتهاش را تغییر داد. به جای چند دقیقه نوشت چند ثانیه. مگر با این ترفند بتواند کارش را راه بیاندازد. چون چند دقیقه خیلی اغواکننده نبود که هیچ، اتفاقا دلسرد کننده بود.
وقتی چراغ سبز میشد کسی نگاهش نمیکرد. نه به او و نه به آن گل نرگس بدستها. همه رد میشدند. باغِ گل بود. از سراتو تا اَوِنته تا اُپیروس تا ویتارا. باز هم بگویم. باشد...
میرود جلو و کاغذِ A4 را میگیرد جلوی شیشهی ماشینها. نگاهی به چهرهی کشیدهی علی با آن عینکهای سبک و دسته کائوچوییاش میکنند. مردان که اعتنایی نمیکنند به نوشتهی علی. فکر میکنند این بنده خدا هم گدایی است که برای شمال شهریها کیسه دوخته است و فکر میکند با این روشهای مدرن میتواند آنها را سرکیسه کند. تعدای از خانمهایی که پشتِ رُل نشستهاند نگاه میکنند. توی دقایقی که آنجا ایستاده است میتواند توجه چند نفرشان را جلب کند. در این میان دستفروشان فکر میکنند علی رقیبِ آنهاست. ولی پس از مدتی میبینند خطری برای آنها ندارد.
همین که چراغ قرمز میشود گلها و وسایلشان را از زیر درختِ کنارِ چهار راه میآورند بیرون و شروع میکنند به داد زدن. علی هم از روی جدولِ کنارِ خیابان بلند میشود و کاغذ به دست میرود سمتِ ماشینهای مدل بالایی که هیچ وقت توجه نمیکنند به آدمهایی که دارند جنس میفروشند. گیرم دو شاخه گلِ نرگس باشد. بالاخره آنها هم برای خودشان یک پا فروشندهاند. حکما برای بچههای چهار راههای پایین کلی افه میآیند که دارند کنارِ برجِ کوهِ نور جنس میفروشند و این همه لیاقت مرهونِ تلاش و پشتِ کار آنهاست؛ بعدِ توکل به خدا. علی نگران کاغذش را با طمانینه جلو روی ملت میگیرد. نکند توی یکی از اینها یکی از اقوامِ مژده باشد. درگیر است با خودش.
- شاید بتوانم چند تایی را برایتان پر کنم؟ گفتید در موردِ چیست؟
- یک تحقیق دانشجویی است. یک سری سوال است در موردِ رضایت از زندگی.
دختر لبخندی میزند. از علی میخواهد شماره موبایلش را بنویسد. علی چند نسخه از پرسشنامهاش را میگذارد توی 206ای که ابدیتِ اسپرت است. یک تکه کاغذ میگیرد تا نام و مشخصاتِ خودش را رویش بنویسد. همین که برگه را بالا آورد، چراغ سبز شد. دختر ترمز دستی را میکشد و پُرگاز میرود داخلِ کامرانیه و علی فقط دارد به حماقتِ خودش میخندد.
شبِ سوم
چیست که اینها را برایتان شببندی کردهام. میخواهی چه چیز را بدانی. لُپِ مطلب این است که شمال شهریها همکاری نمیکنند. حالا تو فکر کن من عقایدِ سوسیالیتی دارم که این حرفها را میزنم و بیخود دارم انسانیت را بالا و پایین و شمال شهری و جنوب شهری میکنم. یکی از خانمها در این شب، سه پرسشنامه از علی گرفت و حاضر شد پر کند. علی هم نگاهی به قیافهی او کرد. شمارهی خودش و او را نوشت. گفت که فردا موقعِ اذان همین جاست. خانمِ ماشین سوار هم گفت یک وقتِ دقیقی بگوید...
راستی یادم رفت از آن بنده خدایی بگویم که کلی انتقاد داشت به نظام و خانهی مسوولانِ نظام را نشانِ علی میداد، به علی گفت:
- آقا این سوالاتتان خصوصی است و من نمیتوانم به آنها جواب بدهم.
علی هم لبخند زد و خیلی برایش مهم نبود که طرف چه استدلالی میکند برای پر نکردن. پیشِ خودش میگفت نوشتنِ نام و نامخانوداگی که در پرسشنامه اجباری نبود، پس از چه چیز میترسید.
- میدانید آقا، اوضاع طوری نیست که آدم بتواند اعتماد کند. معلوم نیست توی این شرایط چه میخواهد بشود.
علی میخواست بگوید چه چیز را الکی برایِ خودتان مهم کردید. پیشِ خودش میگفت واقعا این قدر آدمِ خطرناکی است که بقیه نخواهند پرسشنامهاش را پر نکنند. به قولِ خودش: «من چه کار دارم به اوضاعِ مملکتی؟» با خودش اندیشید عجب مملکتی شده است که در آن پرسشنامههایش وصل میشود به مسائل امنیتی. این شمال شهریها از چه میترسند. توی همین شرایط خانمی که ساکنِ آپارتمانِ کناری بود سرش را از پنجره کرد بیرون و با تهور به علی گفت:
- آقا این چه سوالاتی است که برای ما فرستادی؟ من این چیزها را پر نمیکنم. شما کجا دیدی که این طور تحقیق کنند و بیایند درِ خانه؟
علی متعجب به خانمی نگاه کرد که از طبقهی سوم یک ساختمان داشت با پیراهنِ رکابی زردرنگی با او صحبت میکرد. مردِ معترض هم کنارِ علی یک لحظه متحیرِ جملاتِ زن شده بود. علی هم دمش گرم، نه برداشت و نه گذاشت. برگشت طرف را شست، گذاشت لبِ تاقچه:
- خانم اگر پر نمیکنید میتوانید پر نکنید. من به هیچ کس اجبار نکردم که الا و لابد باید پرسشنامه را پر کند. پر نمیکنید خوب نکنید. اصلا صد سالِ سیاه نمیخواهم پر کنید، ولی شما حق ندارید به من تهمت بزنید. (صدایش را بالاتر برد:) این که شما چیزی را ندیدید دلیل نمیشود که نباشد. این همه ملت دارند تحقیق میکنند. کلی تحقیقهای دانشجویی این طوری است. همین جوری میآیند پرسشنامه میدهند ملت پر میکنند. شما حق ندارید به من بگویید که چه کار کنم. اصلا حق ندارید سرِ من داد بزنید. کی به شما اجازه داده که بیاید سرِ من داد بزنید؟ اگر پر نمیکنید نکنید، ولی حق ندارید سرِ من داد بزنید. حق هم ندارید بگویید همچه چیزی نیست. اتفاقا خوبش هم هست.
زن مات و مبهوت داشت به علی نگاه میکرد. فکرش را نمیکرد علی به یک همچین جسارتی رسیده باشد که سرِ او این طور راحت هوار بکشد. مرد هم کنارِ علی همین دو دقیقه پیش داشت برای خودش سخنرانی میکرد فهمید این دانشجوی خوشبرخورد همچین آرامِ آرام هم نیست.
- اصلا نمیخواهد پرش کنید. لطف کنید پرسشنامهی من را بدهید میخواهم بروم.
- آقا آرام باشید...
- یعنی چی آرام باشید. کلی از تحقیقهای دانشجویی همین جوری بیحساب و کتاب کامل میشود. احمق، من هستم که آمدم توی خیابان دارم روشِ صحیحش را انجام میدهم.
زن پرسشنامهی علی را گذاشت توی یک پلاستیکی و آن هم با سقوطی آزاد ول داد سمتِ علی که به طرزِ فجیعی عصبانی بود.
شبِ چهارم و پنجم و...
چه فایده از شبهای دیگر نوشتن. شبهایی با همین درجه از بیاهمیتی و بدون این که کسی به علی محلِ سگ هم بگذارد گذشت. علی درمانده بود که چه کند. تحقیقی که برایش از جیبِ خودش کلی خرج کرده بود. پایاننامهای که حالا دوست نداشت صد سالِ سیاه هم بنویسدش.
جوانکِ کاغذ بدستی که فقط خودش نبود. خانمش هم بود. همان که چشمِ امیدش علی بود. علی که این جریان را با هیچ کس در میان نگذاشت. نه مژده و نه کسِ دیگر. فقط به مژده گفته بود سالنِ بدنسازی و استخرِ شنا هم فایده ندارد.
من از کجا فهمیدم؟ آن قدر که سوال پیچش کردم. آن قدر ازش خواستم که سیر تا پیازِ مراحلِ این تحقیقش را بگوید تا آخر رضایت داد. برای این که بدانی یک دانشجوی برای آن که بخواهد کارش را درست انجام دهد به چه مصیبتهایی گرفتار میشود. مصیبتهایی که بسیاریاش را آن استاد متحمل نشده است.
متحمل نشده است که همراهِ فروشندههای گلِ نرگس بایستد کنارِ خیابان و برگهی نوشته شدهاش را بگیرد بالا که مثلا یک نفری بزند کنار و از او مشخصات بخواهد. ازشان بپرسد کیست و برای چه برای این تحقیق دارد دست و پا میزند. هیچ کدامشان دردهای علیِ ما را نداشتند. همه (مثلِ هماتاقیها و همسوییتیها) هم بهش میگفتند که با هم مینشینند و دانه دانهی این پرسشنامهها را برایش پر میکنند. اما زیرِ بار نمیرفت. میخواست مَثَلا خودش کارش را انجام دهد و آن کار را درست انجام دهد. حتی آرمان هم بهش خندیده بود از آن طرفِ مرزها. همین که از مژده پرسید که علی چه کار میکند. وقتی شرحِ ماوقع را شنید خندهاش گرفت. آن قدر که خودش میگفت مدتها بود این قدر سیر نخندیده بود. مژده هم از این خندهی آرمان سرخ و سفید شد و نمیدانست چه بگوید. شانسش گرفت که مادرِ مدرنش به فکر خریدنِ تلفن تصویری نیفتاده.
بچههای خوابگاه بهش میگفتند که میخواهد چه کار کند. برنامهاش چیست. موقعِ چای خوردن یا وقتِ نظر دادن در مورد همه چیز به خصوص بعدِ شام بدشان نمیآید فلاکتهای یک نفری را به یادش بیاورند؛ نه سرِ سوزنِ محضِ دلسوزی. فقط برای این که حرفی زده باشند و چیزی گفته باشند. حتی من هم این جوری بودم. من که به قولِ خودم داشتم نویسندگی را تجربه میکردم و در به در دنبالِ ناشری بود که اثرِ اولم را چاپ کند. منی که اثرم را توی شهر دست میگرفتم و از این انتشاراتی به آن انتشاراتی میرفتم و از هر کدامشان میپرسیدم که چگونه میتوانم اثرم را چاپ کنم. من هم بدجوری تنهایی و بیکسی را به عنوانِ یک بچه شهرستانی توی تهران تجربه میکردم. هیچ آشنا و مامنی نداشتم. هیچ راهنمایی نداشتم. فکر میکردم هیچ راهی برایم نمانده است. من میخواهم داستاننویس شوم و راهش همین است پرت و پلاهایم را بگیرم دستم و از این انتشاراتی به آن انتشاراتی بروم. به هیچ محفلی هم راه نداشتم. هیچ دوستِ روشنفکرِ کله گندهای هم نداشتم که برای همچین روزهایی به دادم برسد. تنها امیدم انتشاراتیهای مستقل شهر بود که هر یک هم بهم جوابِ رد داده بودند. یکیشان که حاضر شده بود اثرم را بخواند هم هنوز چیزی بابتِ نوشتههایم نگفته است. این من بودم که شبها چشمانم را پای صفحهی کامپیوتر سیاه میکردم. از بس که مینوشتم. حتی من هم از سرِ فراغت یا محضِ تفریح از علی در موردِ آتیهی کارش میپرسیدم. همین که اگر جواب نگیرد چه؟ بالای شهر پاسخِ مثبت ندهند باید بیاید پایین شهر. وقتش را آنجا تلف نکند و از این جور حرفها.
آی میسوخت وقتی رفقایش بهش میگفتند دارد وقتش را تلف میکند. جگر آدم آتش میگیرد. شما هم اگر از اذان مغرب تا دو ساعت فقط سر پا سرِ چهار راه بایستی که بخواهی پرسشنامه پر کنی چه حسی بهت دست میدهد، چه رقمی میشوی؟ کیفت را یک جوری بیاندازی روی شانههایت که مزاحمت نباشد و بعد عینِ گداها بایستی کنارِ خیابان. آن هم کنارِ برجِ کوهِ نور که مثلا ببینی خلق الله از وضعیت زندگیشان راضی هستند یا نه.
¶¶¶
کسی اما توی فکرِ یاسین نبود. چه کار به کارِ او داشتند. بالاخره یک نفر نباید خیلی درد داشته باشد وقتی که با هواپیما از شهرشان میآید تهران. یحتمل باید وضعیتِ مالیاش بِراه باشد. اما همهی آدمها به درجهای درد دارند. مثلا داشت تایپ میکرد، ولی حواسش پیشِ آن چیزهایی که تایپ میکرد نبود. ذهنِ جوالش میرفت سراغِ بهار. کسی هم نمیدانست که دو کلمه حرفِ حساب با این پسرک بزند که: «آقا بیخیال عشق و عاشقی بشو. بزن زیرِ آوازت و شعرت را بخوان. اصلش چه کار داری به خواندن و نخواندنِ آواز. بنشین این نوشتهات را درست تایپ کن که برای دومین ترمِ متوالی مشروط نشوی. فکر نکن خانوادهها دنبالِ یک دامادی میگردند که بزرگترین هنرش مشروطی باشد.» البته که طبیعی است که از یک سوییت پنج شش نفره یکی عاشق باشد. یاسین عاشقِ خواهرِ همکلاسیاش، یعنی بهار، بود.
یاسین چند تا پرسشنامهای که قبلا از علی گرفته بود پر شده برگرداند و گفت که دخترخالهاش گفته میتواند سه چهار تای دیگر هم بدهد خانوادههایی که شمال شهر میشناسد برایش پرکنند. علی بیعلاقه نبود نسبت به پیشنهادِ یاسین. باز گلی به جمالِ یاسین که تا این حد در فکرِ علی بود. یاسین گفت:
- شوهرخالهام توی چیذر گلفروشی بزرگی دارد. فکر کنم بیشتر هم گل نرگس داشته باشد.
همین که گفت چیذر انگاری داغِ دلِ علی را تازه کرد. لبخندِ
زورکی زد و نزدیک بود اشک بریزد به یادِ ساعتهایی که کنار گلِ نرگسفروشان توی
چیذر حرام کرده است. بدون این که خیری ببیند، نه از اهالی چیذر و نه فرمانیه و نه
آنهایی که میپیچیدند و میرفتند سمتِ کامرانیه. پیشِ خودش گفت شاید از این گل
نرگس فروش خیری به ما برسد. پشتش را نشاند به دیوارِ خوابگاه و با ذکرِ تشکر از
یاسین رفت توی موبایل خودش و تا ببیند آمارِ پرسشنامههایش در چه حال است.
پسنوشت:
تا انتهای هفتهی بعد.