تی‌لِم

روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری
  • تی‌لِم

    روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری

مشخصات بلاگ
تی‌لِم
بایگانی
پنجشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۲، ۰۷:۴۲ ق.ظ

یا سینا

یا لطیف
سینا همه‌ی زندگی‌ام بود، ولی نمی‌خواستم نابود شود. آن هم به خاطرِ من. سینا را خودخواهانه دوست داشتم؛ یک نوع خاص از معصومیت در صورتش بود. نوعی که ]قبل از این[ من هیچ‌جا ندیده بودم. می‌خواست نشان بدهد که منتقد و معترض است. می‌خواست نشان بدهد مخالف است. برای همین فکر می‌کردم باید سرکش و وحشی باشد، ولی همین که آن شب دستانش را توی دستانم قرار دادم تا امتحانش کنم، فهمیدم که تهِ قلبش بچه‌ی معصومی‌ست. چون همین که دستِ لطیفِ من را حس کرد، احساس کردم قلبش ریخت. همین شد که فهمیدم در عین این وحشیانه بودن معصوم است. به نظرِ من هر دختری باید مردِ آینده‌اش را همین جوری امتحان کند. برای این که بفهمد که آیا تا به حال دستش تنِ دختری را لمس کرده یا نه. مردها هر چقدر هم بخواهند آدم‌های حقّه‌بازی باشند، باز هم نمی‌توانند در قبال این حرکت در آن 5 ثانیه‌ی اولش غیرِ صادقانه برخورد کنند. این‌جاست که همه چیزشان رو می‌شود. هر دختری با این عشق‌ها خیابانی کشورمان باید این 5 ثانیه‌ی طلایی را ایجاد کند تا ببیند مردِ زندگی‌اش چقدر صادق است. از این‌جا به بعد من از او خوشم آمد، اما مسئله‌ی اصلی هنوز باقی مانده است که شما نمی‌دانید و آن هم مربوط می‌شود به دلیل اصرارِ من به سینا برای این که لطفا به ازدواج با من فکر نکند.

نمی‌دانم سینا از آن اولش چی فکر می‌کرد. او باید متوجه می‌شد یک جای کارِ من لَنگ است که با این پیشنهاد مخالفم. شاید فکر می‌کرد من یک میوه‌ی دست‌خورده‌ام یا چه می‌دانم قبل‌تر یکی به من ناخنک زده. شما اگر صورتِ مثلِ مهتاب من را می‌دیدید حتما می‌گفت سینا باید خیلی کثیف باشد که از این فکرها کند. این جوری که اولش برخورد کرده بودیم، اگر فکر می‌کرد قبلا یکی من را آزرده، خیلی هم بی‌راه نبود. اما مشکلِ اصلی کجا بود؟ احتمالا شما باید تا این‌جا بدانید که نگار خواهرِ بی‌روحیّه من داشت مثلِ ابرِ بهار گریه می‌کرد.[1] به واقع نگار دخترِ دل‌نازکی‌ست، به اندازه‌ی سینا. و این دلسوزی‌هاش خیلی وقت‌ها به حماقت شبیه است. نمی‌دانم اگر یک روزی حامله شود و جلوی آینه ببیند که به ترکیبِ بدنش گند زده شده حتما خودش را می‌کشد، وای به حال این که بهش بگویند بچه‌ توی شکمت مرده است. دو نفر می‌خواست این را آرام کند با آن قشرقی که به پا کرده بود.

سینا به من گفت یک آب قندی چیزی بهش بدهیم. بهش گفتم تو هم مثلِ ننه بزرگ‌ها فقط همین به گوشت خورده که آدم هر چیزش شده باید آب قند داد دستش. چه ربطی به آب قند دارد؟ این ناراحتی‌ها از بیماری نیست. از غم است. معلوم بود باز هم مثلِ احمق‌ها باید می‌پرسید غم که یا چه؟ که اتفاقا پرسید. همان بهتر که این نابغه شوهرِ من نشد.[2] برای این جور آدم‌ها همین جوری که بالا نوشته شده است خوب است. حماقت بود که من می‌آمدم زنِ همچین آدمی می‌شدم. آدمی که می‌خواست برای جبرانِ ناراحتی‌های روحی من یا تحقیرهایی که در جامعه نبست به دخترها روا داشته می‌شود برایم آب قند بیاورد:

- بهار خانم تو را خدا بفرمایید که مشکل‌تان چیست؟

به این جور آدم‌ها چه جور باید جواب داد. حرفِ آخر را باید اوّل زد. هر چه بیشتر به خواهی کشش بدهی به حماقتِ بی‌پایانش پی می‌بری. نگار را روی زمین کنارِ خودم نشاندم و سر و بالاتنه‌اش را توی بغلم گرفتم. رو کردم به سینا که:

- هفته‌ی قبل تب و لرز گرفته بودم. تب و لرزِ سختی بود، تا به حال هم سابقه نداشت. با نگار رفتیم دکتر. دکتری که رفته بودیم دکتر عمومی بود و گفت که به یک دکترِ متخصص رجوع کنیم. ما هم همین کار را کردیم. بالای سهروردی، آن‌جا، یک مطب بود. رفتیم وقت گرفتیم و دکتر معاینه‌ام کرد و خودم مثلِ بید می‌لرزدم، تمام مفاصلم داشت از بدنم جدا می‌شد. دکتر چند مورد آزمایش نوشت. از آزمایشِ خون بگیر تا بررسی کرموزومی و حتی سنوگرافی. بگذار ببینم آره.[3] اِم‌آر‌آی و سی‌تی‌اسکن هم بود. دکتر آزمایش‌هایم را دید و کلی معاینه‌ام کرد. بعد دکتر گفت که من باید بیرون بنشینم و با نگار صحبت کند. با این دختری که نمی‌شود بگویی سرما خورده‌ای که یک‌هو می‌زند زیرِ گریه. حالا حساب کن دکتر می‌خواهد به نگار بگوید که خواهرت سرطانِ خون دارد؛ آن هم بدخیم و ما حتی دیر جنبیدیم. بعد از این من نگار را بردم بهش سرم وصل کردم و مدت‌ها گذشت تا حالش جا آمد. حالِ خودم اصلا سر جایش نبود. خوب... حالا شما چه می‌گویید؟

سینا می‌خواست ادامه‌ی ذرت مکزیکی‌اش را بخورد ولی ذرت از روی دستش ولو شد روی چمنِ پارک. هم احساس کردم حالش دارد به هم می‌خورد. کنارم نشسته بود. بلند شد. دستانش را جلوی چشمانش گرفت و ناگهان عق زد. پسره‌ی بی‌ادب عدل عق زد توی مانتوی من. بی‌خیال کثیفی مانتو شدم، بلند شدم دستش را گرفتم که محکم نخورد زمین. شانس آوردیم کسی آن دور و اطراف نبود و ملت هم شبِ نیمه‌شعبانی اصلا و ابدا حواس‌شان به ما نبود. کلِ دین و ایمان‌شان شده بود دو تا لیوان شربتی که برایش سر و دست می‌شکستند. اگر امام زمان بخواهد به این‌ها امید ببندد که حسابش پسِ معرکه است. شنیدم پنجاه نفر از آن سیصد و سیزده نفرش خانم هستند. این را که شنیدم از تهِ قلبم از امام زمان خوشم آمد. خیلی دوست دارم فرمان‌روایی بر یک نقطه از زمین را تجربه کنم. آن وقت یکی باید به این احمق‌ها حالی کند که ما هم می‌توانیم رجلِ سیاسی باشیم.

نگار حالش کمی بهتر شده بود. سینا را خواباندم روی زمین و سرش را گذاشتم روی شکمم و شروع کردم به مالش دادنِ شانه‌هایش. به نگار اشاره کردم برود فقط آب بیاورد، نکند یک وقتی تویش قند بریزد. نگار رفت و وقتی داشت برمی‌گشت دیدیم با قاشقی دارد لیوان را هم می‌زند. لیوان را که دستم داد محکم زدم توی سرش و گفتم که خیلی آدمِ تو سری‌خوری هستی. با عصبانیت بهش گفتم:

- واقعا تمام هنرت این است که بتوانی در برابرِ مرد هنرمندانه روسری‌ات را جا به جا کنی دختره‌ی خنگ!

بنده خدا چیزی نگفت. اولین باری بود که همچین حرفی بهش می‌زدم، آن هم از شدتِ عصبانیت. این لحظه‌ی انفجارِ عصبانیتم بود، چون توی چند روزِ اخیر چند باری بود که حالش بهم می‌خورد. هیچ وقت نشده بود از این حرف‌ها بزنم... از خودم بدم آمده بود. این دختره اصلا روحیّه ندارد، بعدش داییم این‌ها به این امید که این دستم را بگیرد و ببرد بیرونی جایی تا دلم باز شود تاکید می‌کردند برویم دور بزنیم. آره با عق زدن و حال به هم زدن‌هایش چه دلی ازم باز کرد.

آب را ریختم روی صورتِ سینا و بعد گفتم می‌تواند بلند شود یا نه! حقیقتا داشتم له می‌شدم. البته بعید می‌دانم وزنِ سینا بیشتر از 65 کیلو باشد ولی واقعا نیرو نداشتم و بدنم تحلیل رفته بود. یک مقدار که گیج واگیج اطرافش را پایید، کمرش را راست کرد و قائمه با پاهای لاغرش و شلوار لی آبی که خیلی بهش می‌آمد روی زمین نشست.

نفسی به راحتی کشیدم و بهش گفتم:

- بهتری؟

البته بنده خدا کاملا از خود بی‌خود شده بود و هیچ کس هم گویا بهش یاد نداده که راهِ درستِ هم‌دردی کردن با بقیه چیست. احساس کردم چشمانش دارد لوچ می‌زند. با انگشتانِ لاغرش به سمتم اشاره کرد و گفت:

- آخر حیف نیست؟

دوباره پسره‌ی احمق عق زد. شایدم دستِ خودش نبود. چه اهمیتی دارد. او احتمالا قرار بود سرپناه من می‌شد، اگر من سالم هم بودم با همچین اعجوبه‌ای ازدواج نمی‌کردم.

با عصبانیت به هردوی‌شان گفتم:

- شما خیلی ضعیف هستید. الان با این برخوردهای‌تان من خوب می‌شوم و سرطانم محو می‌شود. شما باید بتوانید کاری کنید که من حداقلش یک کمی بیشتر عمر کنم. با این طرزِ برخوردتان من از دستِ شما دق می‌کنم‌ها.

سینا گفت:

- امشب شبِ میلادِ امام زمان است، بیاید برویم یک هیاتی جایی با هم تا صبح دعا کنیم.

هیچ رقمه به این جور دین‌داری‌ها اعتقاد ندارم. گفتم:

- چی شد یک دفعه یادِ خدا افتادیم. پس تا به حال گدام گوری بودیم. آقا سینا شما که با دختر خانم‌ها آن هم توی پارکِ ساعی قرار می‌گذاری می‌روی پیشِ امام زمان بگویی که خرت به چند من است! فکر کردی همین جوری خر تو خر است. من آدمِ این جور جاها نیستم تازه نباید به خودم سخت بگیرم، دکتر بهم گفته است. تو هم بی‌خود به من نپیچ. بی‌خیال آقا پسرِ گل. برو دنبالِ زندگی‌ات. من خیلی حالِ خوشی ندارم. گفت:

- من خیلی...

این بار گریه کرد. این قابل تحمل بود. به‌شان گفتم:

- شما دو نفر این‌جا باشید من بروم مانتویم را بشویم و بعد بیایم خدمتِ شما. 

***

برگشتم دیدم سینا دعای عهدی از توی فایل‌های خاک‌خورده‌ی موبایلش پیدا کرده است و دارد گوش می‌دهد. بهش گفتم که قطعش کند. اولش خیلی زیرِ بار نرفت، ولی من زیرِ بار بردمش. بعد گفت حداقل بگذار یک نوایی با هم گوش بدهیم. گفتم چه نوایی است این نوا! گفت که دیشب دانلود کرده است. قبلش گفتم:

- بیا فرض کن من را امام زمانت فرستاده است و به من گفته است برو یک نگاهی به موبایل سینا بینداز و برایم بگو که چقدر گوشی‌اش امام زمانی است.

خیلی بی‌رحم شده بودم. سینا دستش را پس کشید. گفتم:

- چی شد؟ نکند می‌خواهی یک سری فایل‌ها را پاک کنی! خاک بر سر تو که می‌خواهی برای من نوایی در موردِ امام زمان بگذاری. بگذاری که چه بشود؟

وای... خدا من این قدر بی‌رحم نبودم...

سرش را پایین انداخت و خواست چیزی بگوید که وقتی قیافه‌ی غضب کرده‌ی من را دید بی‌خیال شد. ادامه دادم که حالا این قدر اصرار دارد که یک چیزی پخش کند می‌تواند برایم بگذارد. از این تغییر موضعم تعجب کرد؛ نمی‌دانست تغییرِ ناگهانی نظر، خصلتِ سرطان خونی‌هاست؛ موبایلش شروع به خواندن کرد:

- رخِ زیبایت پیغمبری، لحنِ صدایت علی اکبری، زورِ بازوی تو حیدری، دلِ مهربان تو مادری... گلِ نرگس، گلِ نرگس کی می‌خواهی من را بخری با ترنم سحری، کی می‌خواهی من را ببری.

بعدش همین نوای گلِ نرگس را چند باری تکرار کرد. مولودی‌اش خیلی به دلم نشست. نگاهی به نگار کردم و شروع کردم به گریه کردن. نفسم این شده بود که گلِ نرگس کی می‌خواهی من را بخری، با ترنم سحری، کی‌ می‌خواهی من را ببری. حالا احتمالا برعکس. وقتی مداح دم گرفت ما هم شروع کردیم به کف زدن. من بلند شدم شروع کردم به کف زدن. دستانِ سینا را هم گرفتم. او هم بلند شد. دستِ راستم را موازی شانه‌ی سینا کردم و بعد دستِ چپم را روی خطِ مرزی روسری‌ام قرار دادم و شروع کردم به چرخیدن. چند تا دورِ زدم و بعد دوباره شروع کردم به کف زدن.

سینا همین نوا را گذاشت روی تکرار و ما راه می‌رفتیم و داد می‌زدیم:

- گلِ نرگس، گلِ نرگس کی‌ می‌خواهی من را بخری، با ترنم سحری، کی می‌خواهی من را ببری؟

 شاید چند بار طولِ پارکِ ساعی را با همین نوا طی کردیم. مردم هم همراهِ ما دم گرفته بودند. برادرانِ امر به معروف هم بی‌خیال داشتند به این صحنه‌ی جالب نگاه می‌کردند. حتی آن‌ها داشتند همین گلِ نرگس را می‌خواندند. چه شبی شده بود. چند دقیقه‌ای دست زده بودم و گلِ نرگس، گلِ نرگس کرده بودم، ولی هیچ حواسم نبود که روسری‌ام افتاده بود روی شانه‌هایم. یکی از همین ریشوها که نمی‌دانم چرا همه‌شان این قدر شبیه به هم هستند آمد جلو و من را به کنار کشید. یک لحظه جمعیتِ براق شد سمتِ این بنده خدا. خیلی آرام گفت:

- حالا که دارید برای آقا شادی می‌کند، فکر نمی‌کنید با این وضعِ بی‌حجابی‌تان آقا را ناراحت کنید؟

خواستم یک چیزی بارش کنم، خنده‌دار بود هنوز متوجه نشده بودم که روسری روی سرم نیست. خواستم بگویم دیگر چقدر حجاب که یک دفعه با وزشِ نسیمی احساس سبکی روی سرم کردم. دستی کشیدم و دیدم ای داد بی‌داد... روسری‌ها کجا رفت؟ بدون این که خودم را از تک و تا بیاندازم روسری را کشیدم روی سرم و رو کردم سمتِ جمعیتی که حالا به سی نفری می‌رسید گفتم:

- همه با هم، رخِ زیبایت پیغمبری، لحنِ صدایت علی اکبری...

خواندیم و دست زدیم. سینا گفت که می‌خواهد دعای عهد بگذارد. رو کردم به جمع و گفتم:

- می‌دانم اهلِ دعا و این حرف‌ها نیستید، ولی به خاطرِ همان کسی که امشب زدید و حال کردید بیایید یک کم دعا کنیم. بیایید یک کم به خودمان بیاییم. فقط به این فکرکنیم که آدمی با مهربان‌ترین حالت می‌تواند وجود داشته باشد که بیاید و ماها را از این زندگی بی‌پدر و مادرِ ماشینی نجات دهد. یکی بیاید به همه‌ی هسته‌ای بازی‌ها و سلاح جمع‌کردن‌ها خاتمه بدهد. آدم‌ها را آدم کند. آدم‌هایی که حاضر باشند خیش به خودشان بندند و زمین را با نیروی بازوی‌شان آباد کنند، ولی بخواهند دنیا پر از صلح باشند. همه با هم دوست باشند. دروغ چرا؟ اصلا همه‌مان بشویم معصوم. به هم کلک نزنیم، دروغ نگوییم... (یک مقدار به اطراف نگاه کردم و نفهمیدم چه کسی این جملات را روی زبانم انداخته بود:) حتی با هم نرقصیم و نگاه‌های خاص نداشته باشیم... شرف و آبروی دخترِ ایرانی را توی مترو برای هم بلوتوث نکنیم و...

نشستند. حالا جمعیت همه‌شان شده بودند نگار و سینا. همه‌شان شدند گریه‌کن. دو سه نفری هم های های زار می‌زدند. یکی‌شان را دیدم که محکم زده بود موبایلش را به کناره‌ی خیابان و شکاند. به خودم نگاه کردم که چه تاثیری روی این جمعیت گذاشته بودم. حالا واقعا جوگیر شده بودند یا این که... چند تا از آن ریشوها هم داشتند اشک می‌ریختند. سینا دعا را گذاشت. یکی گفته بود کسی هست ترجه‌اش را بداند. همه به هم هاج و واج نگاه می‌کردند. یکی از ریشوها آمد و گفت می‌تواند هم‌زمان ترجمه کند.

جمعیتِ نزدیک به پنجاه نفری‌مان پشت به پشتِ هم توی پارک ساعی نشسته بودند. من هم حالم بد شده بود. بی‌حال افتادم کنارِ بچه‌ها. فکر می‌کردم الان باید زمانی باشد که آن‌ها گریه‌شان بگیرد و به من بگویند که خیلی برایم نگران هستند یا آب قند برایم بیاورند. درحالی که این طوری نبود. حواس‌شان پیشِ کسی بود که می‌گفت:

- خدایا برسان امام ما را...

ترجمه می‌کرد و می‌رفت. به یک جایش که رسید به جمعیت اشاره کرد که بزنند روی ران‌های‌شان. همه هم می‌زدند و کسی هم اعتراض نکرد یا نپرسید که چرا باید این کار را انجام بدهد. بعدش بدونِ این که ترجمه کند او هم هم‌زبانِ نوا فریاد برآورد:

- العجل، العجل، یا مولای یا صاحب الزمان.

***

به سینا گفتم همان دوستی خودمان خیلی بهتر است از ازدواجی که بخواهد در آن پر از استرس و دعوا باشد. تازه دوستی که انسانی است. وگرنه دلیلی ندارد که بنشینی این‌جا و برای یک دخترِ سرطانی گریه کنی و دست توی آن موهای لَختت بکشی. گفتم:

- این دو روزه‌ی دنیا که برای من واقعا هم دو روز بیشتر نیست هم می‌گذرد.

 این‌ها را همان شب بهش گفتم، وقتی که روی تختِ بیمارستان افتاده بودم. سِرُم بهم وصل کرده بودند. می‌دانستم که پیاده‌روی آن شبم برای مضر بود، ولی این کار را به عشقِ آقا انجام دادم و نمی‌دانم کارِ درستی بود یا نه! همین قدر می‌دانم که اگر این کار را نمی‌کردم سبک نمی‌شدم. سینا رو کرد به من:

- پس اجازه بده بیایم ببینمت. من با تو خیلی احساسِ آرامش می‌کنم.

نتوانستم بگویم من هم. چون اگر می‌گفتم واقعی نبود، ولی این پسرک با همه‌ی اشکالاتش خیلی دوست‌داشتنی است. واقعا هم آن شب خوب رقصید، به قولِ خودش جمله‌ام در موردِ رقص باعث شد که دیگر نتواند برقصد. انگاری با این جمله می‌خواست برای همیشه رقص را کنار بگذارد. نه دلیلی آوردم و نه هیچی. همین جوری روی هوا حرفِ آدم را قبول می‌کند. من که داشت یک چیزیم می‌شد وقتی این‌ها را می‌گفت. اگر می‌دانستم یک چند تا جمله‌ی دیگر هم می‌گفتم تا آخرِ عمرش بهش پایبند باشد. حداقل یکی‌اش می‌توانست این باشد که توی بغلِ بقیه عق نزند. یا اگر خواست عق بزند، توی بغلِ یک دختر خانم این کار را نکند. حالا من دنیا به ناخنم نیست، همه که این جوری نیستند. نشست کنارم و شروع کرد به دعای عهد خواندن. من هم با همان دستان سرم بسته‌ام زدم به روی رانم و آرام زیرِ لب، همین طور که داشتم به ماهِ کاملی که به قولِ شاعر آسمان گیسوی او بود نگاه می‌کردم، سه باری گفتم:

- العجل، العجل، یا مولای یا صاحب الزمان.



[1]. حقیر داستان‌نویسِ قهّاری نیستم، یا از اصل داستان‌نویس نیستم. ولی این را می‌فهمم که در داستان‌نویسی، دستِ کم در آن موقع، پُر و زیاد از این شاخه به آن شاخه پریده و پرت‌وپلا و شلخته می‌نوشتید. سعی‌ام این بود که نکته‌های ویرایشی را رعایت کنم و جاهایی که لازم است داستان‌تان را ویرایش کنم و اگر جایی هم چیزی اضافه می‌کنم بینِ دو قلّاب نشانه‌گذاری کنم. ولی ساختارِ داستان‌تان را باید حسابی فنّی‌کاری کرد.

[2] . حقیر نفهمیدم که کجای پرسشِ سینا، نادرست و عجیب است! سینا از کجا باید می‌دانست که بهار، خواهرِ نگار، چه‌اش است یا برعکس؟

[3] . تصمیم گرفته‌ام از این‌جا به بعد ویرایش نکنم. کارِ خسته‌کننده‌ای‌ست.

پس‌نوشت:

1. تکّه‌ای از داستان که همان اوایل کار حذف شد، ولی مجتبی دوستش دارد. به مجتبی.

2. من هم دوستش دارم، یادآوری تازه قلم به دست گرفتنم است.

3. تو فاطمیه، منبرهای آشیخ حسین و آقا شهاب را از دست ندهید. اگر آدمِ سحرخیزی هستید، حاج منصور هم انتخاب خوبی است. آقای قاسمیانِ دانشگاهِ شریف هم انتخاب خوبی است.

4. امیدوارم بتوانم آخرِ هفته‌ی بعد خدمت برسم. و فرصتی می‌خواهم درباره‌ی دنیای سوفی که خوانمدش مطلبی بنویسم، شاید هفته‌ی بعد جور شد.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۲ ، ۰۷:۴۲
میثم امیری
جمعه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۲، ۱۲:۱۶ ق.ظ

عاشقی پلشتِ ایرانی


یا لطیف

صادقانه بگویم حقیر آرزو می‌کردم ای کاش یک جورهایی در رویاهای‌تان وارد میشدم و مثل غربیها یا همین فرانسویهای عاشق در رمانِ فِلوبِر من هم با شما رفتار میکردم. در خواب که دیگر مسائل شرعی اهمیّتی ندارد. اعمال ما در خواب که حکم فقهی برنمیدارد، برمیدارد؟ در این صورت دست و بالِ عاشقِ مسلمان بسته نیست. رفتارش در پسِ حرفهایش پنهان نمیشود. شاید از آنجا شما میفهمیدید که من شما را دوست دارم. یعنی قبل از این نامه این اتّفاق می‌افتاد؛ مثلِ همین خانم آرنو از زمانی که فردریک دستانش را در حد فاصل بین سرآستین و مچ بوسیده بود فهمید که فردریک عاشق او است. البته این ناحیه برای من هم جذاب است. راستش همیشه بهش نگاه میکردم. بعید میدانم مصداق نگاه به نامحرم باشد. من به تکهای سیاهرنگ نگاه میکردم. شما این حد فاصل را با پارچهای کشی استرج نام پوشانده بودید. آن هم یک پارچهی سیاهِ پرکلاغی. ولی این حدفاصل موقعی که میخواستید تمرینهای کتاب مکانیک تحلیلی سایمون را حل کنید بیشتر دیده می‌شد. البته رویم سیاهِ ذغالی باشد اگر به زیر آن سیاهِ پرکلاغی فکر کرده باشم. چون به فکر بوسیدنش نبودم، به فکر دیدنش بودم. همان پارچهی پرکلاغی. میدانم که اگر هم به آن دست میزدم از نظر شرعی مشکلی نداشت. البته به شرطی که فشاری وارد نمیکردم. یعنی با فشاری نزدیک به 5 نیوتن بر متر میتوانستم آن را لمس کنم... نه من فردریک بودم که بخواهم آن دستها را لمس کنم و نه شما خانم آرنو بودی.

نکند شما خانمِ آرنو باشید. چون خانمِ آرنو، خانمِ آقای آرنو بود و مادرِ دختری. جالب است بدانی آدم سرسنگینی بود و لودگی این فرانسویها رمانسنفهم را در برخوردهایش نداشت. همین باعث شد که شخصیت گرمِ ‌چموشی چون فردریک را جذب کرد. همان وقارش. ولی نکند شما شبیه خانم آرنو باشید. انگار نامزد داشته باشید. بعد از آن کوهِ تکرار نشدنی، آن پسرِ باهوشِ کم‌مانند، آن گوسفندهای جدا شده از رمه... آن وقتها تا روز آخر دانشآموختهگیمان حتی کوچکترین شایعهای هم دربارهی نامزدیتان نبود. البتّه نامزدی. چون اگر قرار بود کسی نامزدِ شما باشد من بودم. چون هر کس دیگری که نامزدِ شما میشد به اندازهی یک دهمِ من هم به خط سیر نگاه‌تان، به مشتاقی و مهجوریِ صدای‌تان فکر نکرده است. چه مسخره... از کوه نگویم، باز هم از فلوبر بگویم و کتابِ گالینگورِ با رنگِ غالبِ آبیِ فولادی. من از فردریکِ آن کتاب جلوترم خانم. صفحهی 613 اعتراف کرد. من از همین اوّلش اعتراف کرده و میکنم. با همهی هولشدگی که برای بیان مقاصدم دارم همین حالا اعتراف میکنم. اعتراف میکنم مثلِ فردریک. فردریکِ فلوبر چیزهایی را در 200 سال پیش دید که من هم امروز آنها را میبینیم و هر عاشق دیگری هم چیزی شبیه به آن را میبینید یا سعی میکند بیابد. همهی آن تجربههای متفاوتی که ما میخواهیم بیانش کنیم همان چیزهایی است که از اولین آدم و حوای عاشقِ یکدیگر ادامه داشته است. همان که فردریک گفت: «وجودتان، کوچکترین حرکتتان به نظر میرسد اهمیتی فوق انسانی داشته باشد». این‌ها را که می‌نویسم سرخی می‌دود بینِ انگشت‌هایم. برقی از نوشته‌ی امشبم برنمی‌خیزد. نهایتش همین میشود. چیزی میشود در همین مایهها. صدرا هم در اینباره کمکم نمیکند. چون صدرا آدم تلخی است. پاسخهایش تلخ است، لباسهایش تلخ است. و حتی خندههایش. خدانشناسی‌اش. همیشه به عدم تناسبهایی میخندد که تهِ آن تلخی نهفته است. هر بار که به کتابفروشیاش میروم او به صحنههایی میخندد که تلخی در آن نهفته است. یک بار که 4 ماهی تا انتهای سال مانده بود بهش اعتراض کردم که چقدر زود تقویمهای سال جدید را آوردهاید. آن هم تقویمهای چرمی زیتونی خوشقطعی که هر کسی را مجاب میکرد بخردشان. آن هم برگههای پوستپیازی. اعتراض کردم:

- مردِ شریف هنوز 4 ماه تا سال جدید مانده است. چرا این تقویمها را آوردهای؟

نوکِ دستِ راستش را لبهی جیب شلوارِ کتانِ اطلسیاش بیرون آورد و آن را روی پیکسلِ یک خوانندهی مزلفِ راک گذاشت و با خنده گفت:

- آخر دوست دارم هر سال، زودتر تمام شود. خسته شدهام از بس امسال را تکرار کردهام؟

و باز خندید. به چه؟ مثلا به چه؟ شاید به همین عجلهاش میخندید. همین یک ماه پیش بود. آره دیگر. امروز 41 روز از آموزشِ رزمِ مقدّماتی‌ام گذشته، و آخرِ هفته‌ی اوّل این را گفته بود... تازه تقویمهای قدی هم آورده بود که در آن شعرها و نثرهای یک عارفِ بچهسوسول نوشته شده بود. و اوایلِ آذر، که شهر به یک‌باره سرد شد، زمستان سوزِ سرزنش‌کننده‌اش را آغاز کرده بود او را که پیچیده در نیمتنهی فیلیرنگم بود یافتم در حالی که بی‌تابی می‌کرد در ادای جمله‌هایش:

- با این تقویمهای قدی به امسال داریم رسما میگوییم برو گم شو.

و باز هم خندید.

پس‌نوشت

1. این‌ها شطحیّاتی از رمانم است که باید حذف می‌شد و شد. البتّه کلِّ رمان از ساختار شطح‌گونه خالی نیست.

2. باز هم برای انتهای هفته‌ی بعد قولِ مطلب می‌دهم. ولی مطلبی بهتر شاید.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۲ ، ۰۰:۱۶
میثم امیری

یا لطیف

پیش‌نوشت

خواندنِ کتابِ داریوش آشوری که مجموعه مقاله‌های او از سال 46 تا به امروز (روزگار کنونی) را دربرمی‌گیرد، بهانه‌ی این یادداشت است. نامِ کتاب «ما و مدرنیّت» نام دارد و به همّت نشر صراط، منتشر کننده‌ی آثار عبدالکریم سروش، چاپ شده است. 

بدن‌نوشت

الفتات‌های فکری داریوش آشوری از نقدِ غرب آغاز شده و هم‌زمان با نقدِ شرق و جهانِ سوّم ادامه می‌یابد. هر چه از صفحه‌های ابتدایی کتاب دور می‌شویم، از میزانِ نقدِ غرب کم شده و به نقدِ «ما» اضافه می‌شود. در اوّلین مقاله چندان نقدی متوجّه‌ی آلِ احمد یا شریعتی نیست، ولی در انتها، هم‌زمان با نوازشِ سهم‌گینِ احمدِ فردید، گوشه‌چشمی هم به آلِ احمد و شریعتی دارد. اگر سطری، مفهومی، جایی از منطق نوشته، چنین فراخی یافته است که بر پیکرِ به باورِ او «التقاطی» این دو نیشتری وارد کند، چنین کرده.

خوبیِ این کتاب، دیدنِ یک روشنفکرِ ایرانی در درازنای زمان است. هستیِ داریوش آشوری، از زمانی که به بلوغِ فکری و نوشتاری رسیده تا به امروز در این کتاب دیده می‌شود. یک هستیِ پرسش‌گر و جست‌وجوگر. این پرسش‌گری و جست‌وجوگری یکی از مهم‌ترین وجوهِ نوشته‌های آشوری است. به نظرم مرحوم آقای بهشتی به اشتباه شریعتی را «جست‌وجوگر مسیر شدن» نامید. زیرا جست‌وجوگر از آنِ کسی است که هنوز به درستی راه را پیدا نکرده و بر جزمیّت درستی راهش اشاره نکرده است. (که اگر چنین باشد، سالک واژه‌ی درست‌تری است.) این در حالی است که در نوشته‌های شریعتی، تا آن‌جایی که حقیر مطالعه کرده‌ام، یک نوع جزم‌گرایی، رسیدن به مقصد، معلوم بودنِ هدف دیده می‌شود. شریعتی حتّی جزمی‌تر از حوزوی‌ترین روحانیّونِ زمان به راه، مکتب، و ایده‌اش ایمان داشت. او تقریباً داشت یک دستگاهِ سیاسی با همه‌ی ویژگی‌های یک مکتب ایدئولوژیک از شیعه می‌ساخت و با ادبیّاتِ پُربار و کم‌مانندش در «تشیّع علوی، تشیّع صفوی»، گزاره به گزاره این ساختمان را بنا می‌کرد. مردِ رسیده به مقصد دیگر روشن‌فکر نیست. خاصیّت روشن‌فکری نداشتن جزم و یقین در هدف و راه‌ی معیّن و جدول‌بندی‌شده است. خاصیّتِ روشن‌فکری انعطاف و دیگرپذیری است. برخوردِ شریعتی با هر نوعِ دیگری در خدمتِ اهداف و اغراض شیعی است؛ حتّی زمانی که او از گاوپرستِ هندی مثال می‌زند. شریعتی آن وقتی که در خانه به خدا فکر می‌کند و آن را به مسجدی ترجیح می‌دهد که به کفش‌هایش فکر کند، در حال ترسیم و قلم‌زنی یک دنیای ایدئولوژیک است. یک دنیای همه‌چیز تمام. یک دنیای تماماً اجتماعی شاید. در چنین موقعیّتی است که شریعتی به خودش اجازه می‌دهد هر کس را که در اطرافش می‌بیند «یا امّل بنامد یا قرتی». کسی می‌تواند اطرافش را امّل یا قرتی بنامد که به خودش باور دارد. خودی که نه امّل است و نه قرتی.

از جهتِ روشن‌فکری، آلِ احمد مبالغی با شریعتی فرق دارد. آلِ احمد مبالغی روشن‌فکرتر است. آلِ احمدِ عصیان‌گر، دیده‌ی نقد و هوِشِ لحظه‌ای قوی‌ای دارد. از همین روست که آدمیِ مثلِ من تک‌نگاری‌ها و مدیرمدرسه‌ی شبیه به تک‌نگاری را از باقی آثارِ او قوی‌تر می‌دانم. شاید هیچ هنرمندی در ایران زمین به اندازه‌ی آلِ احمد برقِ شهودِ قوی‌ای نداشت. یک برق سه فازِ چند صد ولتی. ولی هنرمند آنگاه هنرمند و اندیشمند است که این برق سه فاز را در کنارِ صبوری و سنگربندی حفظ کند. یعنی هنرمند باید آن‌چه را که به برق شهود یافته است، تمام شده تلّقی نکند، بلکه در برابر گزاره‌هایش قدم به قدم سنگر بزند. هنرمند باید چونان دکتر بر بالین گزاره‌هایش حاضر شود و به سادگی، به سلامت و درستی آن گزاره‌ها رأی ندهد. چنین پزشکی که می‌تواند و می‌باید اوّلین نقّاد و بی‌رحم‌ترین‌شان باشد، شایسته‌ی مقام نظریّه‌پردازی و راه‌نمایی است. امّا آلِ احمد به شواهدِ تناقضاتی که آشوری به درستی از نوشته‌هایش بیرون کشید، هنرمندی است که گویی همواره پیش‌نویس نوشته‌هایش را به چاپ می‌سپرده و پاک‌نویسش را در گنجه نگه می‌داشته، چون وجهِ سادیستی نوشته‌های او آزاردهنده است و اگر اجاقش کور نبود حتماً فوجی از آلِ احمد اطرافِ ما را گرفته بود. (این بند ملهم است از نروک بودنِ چوپ‌های اوس‌مهدی در مادرِ علیِ حاتمی که نقدی است ویران‌گر از فراموشیِ خویشتن.) آلِ احمد که نویسنده‌ترین نثرنویسِ معاصر است بی‌شبهه‌ای -چون به قدر کفایت می‌خواند و بیش از قدرِ کفایت می‌دید، شاید برخلافِ هدایتِ گوشه‌گیر که کمتر می‌دید- هرگز روشن‌فکرِ آسوده‌سری نبود. هرگز روشن‌فکرِ روش‌مندِ دقیقی نبود. بازارِ گرمِ نویسندگی آلِ احمد و فهمِ تیزِ ادیبانه‌اش آن قدر سریع و غیر قابل کنترل بود که غرب‌زدگی می‌نوشت گویی رمان می‌نویسد. گویی رمان هم نه، انگار در جزیزه‌ای متروک گیر افتاده و با عجله نامه‌ای می‌نویسد تا هر چه زودتر به دستِ ناخدای کشتی‌ای برساند که دارد از کنار این جزیره می‌گذرد و او چندان فرصتی ندارد. امّا آن قدر وجهِ شهود و نویسندگی آلِ احمد قوی بود تا امروز ماند. این میراثِ فکری در نویسنده‌های خوش‌ذوق‌تر امروزمان مانده است. نویسنده‌ای که نفحاتِ نفت می‌نویسد، ولی گویی رقیب بدش نمی‌آید حتّی در پرونده‌ای در تکریم نفحاتِ آقای نویسنده، او را بگزد که شبیهِ آلِ احمد می‌نویسد و «تجربه» از نویسنده‌ی خوبِ ما با تجربه‌تر است حتماً. 

آشوری از هر دوی این‌ها روشن‌فکرتر است. (امیّداورم خواننده خود بداند که حقیر نه مداهنه‌گویی روشن‌فکری‌ام و نه ذم‌کننده‌اش) او سعی کرده نگاهِ روشن‌فکرانه‌ای به قضایای عالم داشته باشد و آن‌ها را چنین رازگشایی کند. همین نگاهِ روشن‌فکری است که فقط در یک چیز جزمیّت دارد. آن هم این که نگاه مرده‌ریگ‌وار به گذشته، از غرب‌زدگی بدتر است. آشوری که به هیچ وجه به میراث اسلامی «خوش‌بین» نیست، نگاهِ ستایش‌گر به سنّت را نقد می‌کند و آن را حتّی مفتونِ غرب می‌بیند و نشانه‌ای از غرب‌زدگی. آشوری که هم‌زمان مداهنه‌گوی غرب است، هم‌زمان ستایش‌گرِ آن میراثِ فکری و روشن‌گرانه است، هم‌زمان که بنای غرب را در اندیشه کاخی بلند می‌یابد، غرب را راهِ حل ما نمی‌داند. زیرا دو نگاه تقریباً متباین به جهان در مواجه این دو دیده می‌شود. نگاهی که در وجوهِ و ابعاد مختلف معنا می‌یابد؛ مثلاً در باب مدینه‌ی فاضله، غرب آرمان‌شهر می‌بیند، ولی ما بهشت می‌بینیم. و او آرمان‌شهر را از نوع و جنسی متفاوت از بهشت توصیف می‌کند. آشوری در سراسر نوشته‌هایش به وجوهِ متفاوتِ مبنایی ما با غرب اشاره می‌کند. او با مثال‌های متنوّع در این داستان، بیشترین قلم‌آرایی‌ها را کرده است. شاید بتوان گفت قوی‌ترین و مستدل‌ترین بخش‌های نوشته‌ی آشوری چنین بخش‌هایی است. آن‌جایی که نگاهِ غربی به عالم را متفاوت از نگاهِ ما به عالم می‌داند. فی‌المثل از همین منظر است که شرق‌شناسی را برای غربیان موجّه می‌داند و با توجّه به ویژگی‌های شرق، اعلام می‌کند که این حرف که «چرا ما به همان نسبت غرب‌شناسی نداشته‌ایم» را مهمل و پنداری باطل می‌داند. از همین رهیافت است که آشوری نتیجه‌ای هولناک و به‌شدّت ترسناک می‌گیرد و آن این که آن چیزی که علمی و فلسفی است، اساساً غربی است. چون غرب است که مادّه را از صورت جدا می‌کند و از راهِ صورت به «چیزها» نگاه می‌کند. اگر در این راه غرب‌شناسی هم صورت بگیرد، این غرب‌شناسی یک کارِ غربی است. شناختِ لوگوسی هر چیزی کارِ  غرب است. حتّی اگر آن چیز میتوس باشد. آشوری این نگاه را از ارسطو در غرب متداول و نگاهِ علمی می‌شمرد. از چنین منظری است که غرب تاریخ دارد و ما اسطوره. از چنین منظری است که سرِ غرب بالا است و چهارچشمی عالَم را می‌پاید، ولی ما سر به جیبِ مراقبت فروبرده‌ایم و تازه افتخارمان به اعمالی از این دست است.

آشوری از چنین منظری به غرب نگاه می‌کند. آشوری تقریباً همه‌ی کسانی را که دعوی بازگشت به خویشتن یا گذشته داشته‌اند ریشخند می‌کند. از شریعتی تا فردید تا شایگان تا نراقی و حتّی آلِ احمد. این وجهِ فکری آشوری هم از روشن‌فکری او نشئت می‌گیرد. نه به این معنا که با هر کسی مخالف باشد، بلکه به این معنا که آن اندیشه‌ها و آن دعوی‌ها را کارِ پرمایه‌ی فلسفی نمی‌داند. انتقادِ آشوری به آنان این است که با وجودِ این که نامِ روشن‌فکر را بر خود گذاشته‌اند، دقیقاً منظورشان از بازگشت به خویشتن معلوم نیست. با این وجود با یک اصرار متعصّبانه از چیزی در گذشته حمایت می‌کنند. آشوری در این میان بیش از همه بر فردید نقد وارد می‌کند و او را از ساحتِ اندیشه و حرفی داشتن و کم‌اشتباه بودن بیرون می‌داند. این مقاله که در جاهایی از وجهِ روشن‌فکرانه اندیشه‌ی آشوری دور می‌شود، آن‌جا که به قضاوت درباره‌ی مؤلّف و اعمال شخصی او مشغول می‌شود، اشکال‌های اساسی به فردید و سوادِ او وارد می‌کند و با متّهم کردن فردید به شارلاتانیزم، او را موجودی خطرناک برای اندیشه می‌داند.

آشوری کتاب را با صحبت درباره‌ی مشکل زبانیِ ما که پرتکرارترین صحبتش است به اتمام می‌رساند. مقاله‌ای فشرده که تا حقیر کتاب بازاندیشی زبان فارسی را نخوانم، برایم گشوده نخواهد شد.

امّا نقدِ آشوری:

آن‌چه که حقیر در نوشته‌های آشوری دیدم و آن را بسیار مستحکم دیدم دیدِ تاریخی و منظّم و دقیقش به غرب است. او به درستی قدرت و رشدِ غرب را دید و به درستی به این نکته اشاره کرد که راهِ ما هم یک‌سره غربی شدن نیست. امّا نقدهایی هم به نوشته‌ی او وارد است:

1. ما تا چه حد مجازیم از غرب استفاده کنیم؟ آیّآ حدّی وجود دارد یا نه؟ ما حق داریم چقدر غربی شویم؟ اگر حق نداریم «چهار اسبه» به سمتِ غرب بتازیم و این نشان‌دهنده‌ی «جهان سوّمی» بودن‌مان است، پس چند اسبه بتازیم؟ یا نه اصلاً نباید بتازیم؟ متن در این‌باره ساکت است.

2. به نظر می‌رسد آشوری هنوز به این حرف که «ما باید همه‌ی آن‌چه را غرب به ما آموخته است از نو بیاموزیم و نقادی کنیم» پای‌بند است. سؤال این‌جاست این نو آموختن و نقّادی کردن چگونه آموختن و نقّادی است؟ به چه هدفی؟ با چه روشی؟

3. به طورِ کلّی چرا متن درباره‌ی وظیفه‌ی ما، یا راهِ ما، بسیار ساکت است؟

4. اگر خویشتنِ شریعتی معلوم نیست، آیّا خویشتی که آشوری می‌خواهد به آن برگردد معلوم است؟

5. آشوری معتقد است که باید به افقِ روشنی برسیم که ریشه در «تاریخ و فرهنگِ» ما دارد. این تاریخ و فرهنگ چیست؟ چه شاخصه‌هایی دارد؟ آیّا آن شاخصه‌ها راهگشا است؟ این «اصالتی» که آشوری به دنبالش است چطور اصالتی است؟ چه فرقی با «خویشتن» شریعتی دارد؟ اگر این اصالت یعنی ترکیب مدرنیته با ایماژهای جهانِ ما؛ این با التقاط و آمیختگی بی‌اصول چه فرقی دارد؟

6. آن‌ چیزی که از نظر فرهنگی و تاریخی در ما اصالت دارد چیست؟ نگاهِ خاصِّ به جهان، چه نگاهی است؟ (متنی از آشوری باید تا این گره‌ها را باز کند. روشن‌فکر باید شفّاف حرف بزند.)

7. آشوری باید بگوید در نقّاشی چه کسانی اصالت ایرانی در ترکیب با مدرنیت خودنمایی می‌کند؟ این نقّاشی‌ها چه ویژگی‌هایی دارند؟

8. نقدِ اصلی‌ام به آشوری همین است. همین که معلوم نیست که ایرانِ ترازِ آشوری چطور ایرانی‌ است؟

9. می‌توان سؤال‌هایی در محکِّ نظرهای آشوری پرسید؛ یک (سؤالِ معروفی که یادگار بحث‌ها و گعده‌های معرفتی با دوستان است) این که فرض کنید دو دانشمند، یکی در زمانِ حاضر در غرب، و دیگری در زمانِ شکوفایی تمدّن اسلامی در ایران، هر دو کارِ تجربی می‌کنند؛ کارِ تجربی این دو دانشمند چه تفاوتی با یکدیگر دارد؟ چه تفاوتی در روش، چه تفاوتی در غایت، و چه تفاوتی در موضوع دارد؟ دو این که آیّا آن‌چه از گذشته باید اخذ کنیم تاریخ، دوره، یا افراد مشخّصی هستند یا مفهوم‌های کلّی‌اند؟ (مثلاً ما باید از میراث تاریخی و فکری‌مان ابن‌سنا را برداریم یا حسین بن علی (ع) را یا ابوذر را؛ یا این که از مفهوم‌های کلّی که جزیی از فرهنگِ ما بودند قرض‌گیری کنیم؟ مفهوم‌های کلّی مانند مدارا، مانند جوان‌مردی، مانندِ با فرهنگ‌های دیگر ساختن!) سه این که آیّا از هنر باید این ساختنِ ایرانِ جدید آغاز شود یا از فلسفه یا از هر دو سو؟ مثلاً ما هنرمندانِ ایرانی داریم که مشابه موضوع‌هایی را که آن‌ها کار کرده‌اند کسِ دیگری به آن نگاه نکرده است. (تا آن‌جایی که حقیر دیده‌ام.) مانند جهانِ ایرانی علی حاتمی، مانند برخی آثار حاتمی‌کیا، مانند رفاقت و جوان‌مردی موردِ نظر کیمایی، تصویر حمید نعمت‌الله از ایران. مانند کاری که داستان‌نویسان بعد از انقلاب مانند بایرامی و امیرخانی و دهقان انجام داده‌اند. و حتما در این دو عرصه و دیگر عرصه‌های هنری می‌توان مثال‌هایی دید.

10. ای کاش آشوری پای همه‌ی نوشته‌هایش تاریخ می‌گذاشت تا می‌فهمیدیم حرف‌های حسابش را کی زده است؟ و چرا مقدّمه‌ی کتاب از آخرین مقاله‌های اثر چند سالی عقب‌تر است؟ و چرا اثری به این مهمّی نمایه‌های گوناگون یا منابع بیشتر برای مطالعه ندارد؟ دستِ کم اُمّهاتِ همان منابعی که آشوری آن‌ها را مطالعه کرده است. (این دست اشتباه‌ها در کتاب‌های به‌روز و مهمِّ فلسفی و  فکری به هیچ وجه بخشودنی نیست.)

11. زبانِ نوشتار. گرچه می‌توان فراموش‌کاری آشوری را در رعایتِ پاره‌ای از علایمِ نگارشی دید و این به نظرم چندان ضعفی برای این کتاب نیست، ولی استفاده از پسوندی عربی در چسبیدن به واژه‌های لاتین و فارسی برایم حل نشده است. آشوری باید معیاری به دست دهد. اگر خریّت و مدرنیّت درست است، پس چسبیدن «الف» و «ت‌»ی جمع به هر کلمه‌ای درست است! آیّا در این صورت سنگ روی سنگ بند می‌شود؟ به نظرم آشوری باید در این زمینه از فکرهای «زیبایی‌شناسیک» احتمالی مانند خوش‌آویی مدرنیّت عبور کند و بنیان زبانِ فارسی و دستورهای آن را که تا حدِّ کسره‌ها و ی‌ها بهش پای‌بند است، رو به بی‌قانونی و تباهی نکشاند. این آشفتگی هم ذهنِ جوانِ خامِ کم‌مطالعه‌ای چون من را درهم ریخت و هم من را در قبال قاعده‌های به کار رفته در یادداشت‌هایم بدبین و مشکوک کرد. باید راهی را که انتخاب کرده‌ایم با همه‌ی لوازمش رعایت کنیم. (نقدی که داریوش آشوری به فردید وارد می‌کند و آن ریزه‌خورای‌های پخش‌وپلا و بی‌انضباط از خوانِ ابن عربی و هایدگر و این‌هاست.) بنابراین اگر قرار است که ما پسوند یا پیشوندِ عربیِ ویژه و خاص را به کلمه‌های غیر عربی نبندیم، پس واقعاً از آن دوری کنیم و لااقل ناخودآگاه در دامِ استفاده از آن عبارت‌هایی که باور داریم غلط است بیافتیم. نه خودآگاه.

پس‌نوشت

1. مطلب بعدی‌ام را انتهای هفته‌ی بعد خواهم نوشت. بسیار زیاد کار دارم.



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۲ ، ۱۰:۱۰
میثم امیری
چهارشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۲، ۰۱:۴۴ ق.ظ

وقتی رهبر عاقد می‌شود

یا لطیف

پیش‌نوشت:

اوّلین باری است که در این وبلاگ می‌خواهم کمی گسترده‌تر درباره‌ی فیلمی سخن بگویم. صحبت کردن از یک فیلم وجوه‌ِ مختلفی را در برمی‌گیرد و از منظرهای مختلفی می‌توان به یک فیلم نگریست. فیلم برای برخی یعنی همین بررسی‌های محتوایی-فنّی-فرمی. ولی من با توجّه به منطق وبلاگم که قرار است روایت باشد، حق ندارم از با چنین دیدی سخن بگویم. باید طوری حرف بزنم که دوزِ داستانیِ نوشته‌هایم کم نشود. حتّی نوشته‌ی قبلی‌ام، بدونِ آن ارجاع‌های کنایه‌آمیز، و بدونِ آن لحنِ سرخوشانه‌ی گزنده، تنها بر محور محتوایِ لخت و عریانش نمی‌توانست در این‌جا مجالِ انتشار یابد. باید طوری بنویسم که گویی هر کدام از این‌ها را می‌توانم روزی در بخشی از داستان‌هایم به کار گیرم.

بدن‌نوشت:

آدم‌ها چطور با هم زندگی می‌کنند؟ ما آدم‌ها چه درکی از زمان داریم؟ چه درکی از زندگی در باهم بودن داریم؟ قرار است که زندگی کنیم که چه بشود؟ من از زندگی با پدر و مادرم چه رهیافتی از زندگی را پی‌جویی می‌کنم؟ با همسر نداشته‌ام چطور؟ با دوستانم چطور؟ در زندگی با دیگران پیِ چه هستیم؟ پیِ اثباتِ خود؟ پیِ ترمیم تحقیرهای فردی خود در بادیگران‌بودن؟

زندگی جدید به ما آموخته با یکی باشیم. دستاوردهای جدید بشری ما را تنها نگذاشته‌ است. برای خصوصی‌ترین لحظه‌های زندگی‌مان، تکلیف تعین کرده است. عینِ مدرسه‌های ظالمِ بچّه‌های دبستانی که لحظه‌های نوروز آن‌ها را پیک‌های نورزی پر کرده است تا کودک در شادمان‌ترین لحظه‌ها و شب‌هایش، کابوس جدولِ کلماتِ متقاطعی را ببیند که «عنصری در طبیعت»ش با «شهری خوش آب‌وهوا در شمالِ ایران» هم‌خوانی ندارد. این عینِ کاری است که زندگی جدید با ما کرده است. اطراف ما را از همه چیز پر کرده است. به واقع همه چیز. و همه‌ی اطرافِ ما را. بدونِ این که به ما آموزش بدهد یا خودمان یاد بگیریم که چه چیزی را چطور باید انتخاب کنیم! در چنین دنیایی، تلویزیون بر بالاترین جای خانه‌های‌مان سروری می‌کند. با همه‌ی سیم‌ها و کابل‌ها و دستگاه‌هایی که به آن وصل است. ما درونِ این جعبه‌ی جادو، یا دنیای اینترنت، پی چه می‌گردیم؟

چه چیزی در روابطِ دیگرمان کم هست یا کم بود که ما را ناچار به افراط در استفاده از ادوات جدید کرده است؟ چه چیزی در این دنیای جدید ما را افسون کرده است که چنین در بندش شده‌ایم؟ چه چیز ما را وابسته به تلویزیون، اینترنت، شبکه‌های اجتماعی، سینما و هر مرضِ دیگری کرده است؟

من فکر می‌کنم نیاز به یک سیم رابط داریم. یک سیم رابط که منبع و پیشینه‌ی دینی ما را وصل کند به این دنیای جدید. سیمی که حرف‌های صمدی آملیِ عزیز را وصل کند به های‌تِک. حاج آقای صمدی آملیِ عزیز می‌گفت آدم‌ها در گذشته خلوت می‌کردند، در گذشته آدم‌ها فکر می‌کردند. حتّی بعد از مطالعه و مباحثه، طرف می‌رفت نیم ساعت یا یک ساعت فکر می‌کرد، تضرّع می‌کرد، عبادت می‌کرد.

من به زندگی‌های خودمان نگاه می‌کنم و این تصوّر از آقای صمدی آملی در ذهنم نقش می‌بندد. پیِ یک سیم رابط می‌گردم. پی یک حلقه‌ی اتّصال. حلقه‌ی اتّصالی که من و ما را بچسباند به این که چطور هم دینی باشیم و آن منبع و آن پیشینه‌ را حفظ کنیم و هم از مظاهرِ دنیای جدید به کلّی کنار نکشیم. چون اگر ما توانسیتم روابط‌مان را در زندگی تنظیم کنیم، حتماً می‌توانیم روابط‌مان را در های‌تِک هم تنظیم کنیم. اگر ما توانستیم بفهمیم که چطور با اطراف‌مان، با خانواده‌مان، با آن‌هایی که زندگی‌ می‌کنیم معاشرت کنیم، خواهیم فهمید که در دنیای جدید چه کار کنیم. یعنی این مسئله بیش از آن که به گذشته یا به حالِ ما آدم‌ها ربط داشته باشد، به تربیّت و فهم ما از روابط ربط دارد. یعنی من چنین ترجمه نمی‌کنم که بروم ببینم پیشینیان یا سنّت چه می‌کرده، من هم همان کار را بکنم.

می‌خواهم بگویم که چه روشی پیش بگیریم، چه تاکتیکی را انتخاب کنیم، تا هم زمانِ بوعلی، هم زمانِ ملک الشّعرای بهار، و هم زمانِ امروز جواب بدهد. آن روش، آن طریق، یک طریقِ انسانی و به نظرم حتّی دینی است که به ما پاسخ می‌دهد که با چه نگاهی به زندگی، به زندگی بنگریم و زندگی کنیم و به نوعی، از یک منظر، این طریقِ انسانی به پرسش‌های بالا پاسخ می‌دهد. پاسخی امروز، ولی ریشه‌دار.

«با هم ساختن.» یکی از پاسخ‌ها حتماً از نظرِ من چنین است. جمله‌ی مکرر در مکرری که رهبر در مراسم عقد جوانان گفته است: «بروید با هم بسازید.» ساختن فقط معنای سازش یا کنار آمدن یا عقب‌نشینی نمی‌دهد. ساختن یک مفهوم پراتیک نیز هست. در ساختن نوعی عملِ روبه‌جلو و امیدوارانه دیده می‌شود. ولی از دیدِ صبوری نه از دید جنگ و خون‌ریزی. با هم ساختن، اگر برای ازدواج دو آدم معنی می‌دهد که حتماً می‌دهد، برای ازدواج‌های جدید بشر هم معنی می‌دهد. ازدواج جدید، ازدواج با های‌تِک است. در این ازدواج هم باید ساخت. ما با های‌تِک ازدواج کرده‌ایم. زندگی‌مان با آن ممزوج شده است. راهِ مقهور نشدن، منفعل نشدن، خود را نباختن، دهان را باز نگذاشتن در برابر های‌تِک، کنار زدن یا نفی کردن آن نیست. بلکه به همراه آن در ساختن سهیم شدن است. با تلویزیون هم می‌توان ساخت. باید هم ساخت. با اینترنت هم باید ساخت. ما از این وسایل نباید بهراسیم، دوری کنیم، یا نسبت به آن‌ها حالتِ بندگی داشته باشیم، بلکه باید با آن‌ها خودمان را، آینده‌مان را و به تبع آن فرهنگ‌مان را بسازیم. این باهم ساختن یکی از میراث‌های گران‌بهای فکری ماست.

این با هم ساختن چقدر زیبا در فیلمِ «حوضِ نقّاشی» هم جا می‌افتد و هم معنا می‌یابد و هم ذهن را گسترش می‌دهد و ابعادِ زیبایی را پیش روی فکر آدمی می‌گشاید.

پس‌نوشت:

1. این نوشته، خود به خوبی از این باهم‌ساختن بهره گرفته است. یعنی من با سینما توانستم این مفهوم را بیایم و آن را بیان کنم. آن که من با سینما ساخته‌ام، نه مدح سینما است و نه ذمِّ آن؛ بلکه تلاشی است برای زندگیِ شیرین‌تر و کم‌تقلیدتر. این زندگی خلّاقانه باید بتواند مؤلّفه‌هایش را پیدا کند. یکی از این مؤلّفه‌ها با هم ساختن است.

2. درورد بر حامدِ محمّدی که فیلم‌نامه‌ی خوبی نوشت و ظرایف را در آن رعایت کرد و هم به خوبی رهبر را عاقدِ این دو زوج نشان داد. منظورم این نیست که او حتماً حتماً این کار را با نیّت انجام داد. ولی همین که آدمی مثل من، بارِ اوّل پس از دیدنِ این فیلم، عاشقِ این معنا شدم و ارتباط آن را با زندگی، رهبری، و خودم یافتم و سرمست شدم، کافی است تا ادّعا کنم حامد محمّدی به رهبر خدمت کرد. آن هم در روزگار جفا به رهبری با تکرار قره‌قره‌وارِ حماسه‌ی سیاسی و حماسه‌ی افتصادی، هر 6 ساعت 4 مرتبه.

3. دارم به مازیار میری امیّدوارتر می‌شوم. بعد از سعادت‌آبادِ عالی، این فیلم هم خیلیِ هویّت‌بخش بود. یک موردش را که در همین متن برای‌تان شکافتم.

4. مطلب قبلی‌ام که جنجال‌هایی بین دوستان به پا کرده بود، کمی از شیوه‌ی گفتن می‌رنجد. این را قبول دارم. ولی پای حرفم ایستاده‌ام و آن را درست می‌پندارم. در هر صورت ثبت شد در جریده‌ی عالم.

5. مطلب بعدی‌ام روایتی است از جست‌وجوگری روشنفکرِ ایرانی. که علاقه‌مندم در روز جمعه بنویسمش.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۲ ، ۰۱:۴۴
میثم امیری
يكشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۲، ۱۲:۰۵ ب.ظ

رأی در این مملکت

یا لطیف

سنِ رأی دادن در نظامِ ما با سنِّ تکلیف هم‌خوانی ندارد. طبقِ نظرِ شرع، دختر از 9 ساله و پسر از 15 سالگی (آن هم به هجری قمری) باید بداند خدا چیست، پیامبر کیست، فروع دین چه‌ها هستند و بعدش مرجع تقلیدِ اعلم اختیار کند و بداند عرق شتر نجاست‌خوار چه حکمی دارد. بماند که بعدتر مرجع تقلیدی می‌آید و سنِّ دختر را با فقه پویا، هم‌صحبتی با کریستین امان‌پور، تأیید تکنوکرات‌ها، به سختی تا 4 سال بالا می‌برد. تا این وجهِ دین را «عقلانی‌تر» کند. هر چند کسی به این آدم نمی‌گوید اگر سنِّ دختر 9 سال باشد، عقلانی نیست، چطور قمه‌زنی عملی عقلانی است و جناب‌تان برایش سینه چاک می‌دهید؟ بلوغ در 9 سال خطر است، ولی قمه‌زنی در ملأ عام برای دین خطری ندارد؟

سینماگر بلوغ 9 سال را نمی‌بیند و ترانه‌اش 15 ساله است. در سال‌های اصلاح! و بحران (به تعبیر خودِ خاتمی که هر 9 روز یک بحران داشته و فکر کنم این از بی‌تدبیری خودِ اوست که رییس جمهور مملکتی بود که هر 9 روز یک بحران داشت و اصولاً در مملکت بحرانی چطور می‌توان اصلاح کرد؟) این سن تا 15 سال برای دختر و پسر پایین می‌آید. دختری که بنا به فتوای مرجعش 6 سالی می‌شود که واجب‌الطاعه است، نمی‌تواند در انتخاب یک آدمِ معمولی به‌ نام رییس جمهور شرکت کند. او که باید 6 سال پیش خدا را می‌شناخت و پیامبر را می‌فهمید، ولی حالا نمی‌تواند بفهمد که برای این مملکت چه کسی شایستگی پست ریاست جمهوری را دارد. در حالی که خودش- یعنی دختره‌ی بسیار جوان- به محسن آرمین می‌گوید تصوّرش از «تصوّرِ دوّم خردادی‌ها از اصلاح و بها دادن به جوانان» اشتباه بود.

این طنز در سال‌های توسعه‌ی عدالتِ مهروزانه، به رغمِ میلِ رییس جمهور بهار در زمستانِ مسئولیّت، تلخ‌تر شد؛ وقتی سنِّ حقِّ تصمیم به 18 سال رسید. وقتی به انتخابات 88 رسیدیم، فهمیدیم که این انتخاب بی‌دلیل نبوده است و اصولاً حرف‌های ناموسی با ضمیمه‌ی عکس‌های پورن، در همه‌ جای عالَم مناسب بالای 18 سال است. وگرنه «صیغه‌ی ننه شدنِ» رشوه‌ای چند صد میلیونی، اصولاً، یک حرف بالای 18 سال است. (بماند که علما باید با این منطقِ غربی در باب جُنب شدن 15 ساله‌ها با توضیح المسائلِ بدونِ سانسورِ آقایان مراجع بحث کنند.)

نکته‌ی جالب در این داستان، معلوم نبودن تکلیف مملکتِ ما با خود است. سن رأی دهندگان تا به حال بارها پایین و بالا شده است. در جریان رفراندام «تأیید جمهوری اسلامی» سنِّ رأی چند باری بالا و پایین شد تا سرانجام به سنِّ 16 سال رسیدند. بعدها این عدد باز هم بالا و پایین شد.

مجلسِ اصول‌گرای هفتم معتقد بود سنِّ رأی باید بالا باشد. چون نباید از احساسات جوانان سوء استفاده کرد. سؤال این‌جاست پس این که دین می‌خواهد میخش را سریع‌تر بکوبد به چه دلیل است؟ آیّا اسلام حق دارد در 9 سالگی یا 15 سالگی از این احساسات استفاده کند؟ یا اصولاً احساسات جوانان فقط به انتخابات حسّاس است؟ یا گفتند سن تکلیف، ربطی به سنِّ رأی ندارد. این یعنی ممکن است فرد صلاحیت نداشته باشد که احمدی‌نژاد را از هاشمی تشخیص دهد یا بالعکس، ولی حتماً می‌تواند خدا را از غیر تشخیص دهد و برسد به الله نور السماوات و الارض. انتخابات مهم‌تر است یا دین؟ بعد طفلِ 13 ساله‌ای که رهبر شما شده بود، می‌تواند در انتخابات شرکت کند؟ باید 5 سالی صبر کند. صبر دو ساله منطقی‌تر نیست؟ حتّی حسن باقری هم باید یک سالی صبر کند تا بفهمد رییس جمهور چه کسی باید باشد. مجید انصاری حرفِ جالب‌تری زد و آن این که چطور برای اجرای حکم، 15 سال کافی است ولی برای انتخابات نه؟ مجید انصاری به درستی اعتراض کرد که چرا به جوانان‌مان اعتماد نمی‌کنیم؟ حرفِ حساب زد. دین به این آدم تکلیف می‌کند که اعتماد کند، ولی ما به این آدم اعتماد نمی‌کنیم.

پس‌نوشت:

1. منظورم از مرجع تقلید در نوشته‌ی بالا و در بندِ یک آیت الله آقای صانعی است.

2. یک جایی در متن بالا گفتم: «تأیید جمهوری اسلامی.» که در نزدیکی‌اش هم هستیم. توضیح بدهم که من رفراندامِ سال 58 را یک همه‌پرسی برای انتخاب نوع حکومت نمی‌دانم. بلکه گرفتن تأییدیه برای منویّاتِ «امامِ امّت» می‌دانم. وگرنه رفراندوم 98 درصدی نمی‌تواند رفراندوم باشد. تأییدیه است. رفراندوم در همه‌ی تِرم‌های حقوقی معنایی دارد. و این که در ایرانِ آن سال‌ها برگزار شد، به هیچ وجه رفراندوم نبود. دلیلش هم همان برگه‌ی رأیی بود که طرّاحی شده بود. اوّل این که بعد از «بسمه تعالی» در بالای برگه (که درستش باسمه‌ تعالی) است، نوشته شده دولت موقت انقلاب اسلامی. (این در حالی است که نباید این عبارت نوشته شود تا برگه‌ی رأی هیچ جهت‌گیری نداشته باشد.) دوّم این که نوشته شد «تغییر رژیم سابق به جمهوری اسلامی». وقتی هنوز رفراندوم برگزار نشده است، چطور رژیمِ سلطنتی، سابق است؟ سوّم این که در ادامه‌اش نوشته شد «که قانون اساسی آن از تصویب ملت خواهد گذشت.» این عبارت از همه خنده‌دارتر است. وقتی هنوز همه‌پرسی نوعِ حکومت معلوم نشده است، چطور قانون اساسی‌اش از تأیید ملّت خواهد گذشت؟ شما تازه می‌خواهی جمهوری اسلامی را به رأی بگذاری، بعد چطور ادّعا می‌کنی قانون اساسی خواهد داشت که ملّت تأیید خواهد کرد؟ ملّت که هنوز این را تأیید نکرده است. از درونِ چنین تعرفه‌ی اشتباهی، انتخابات 98 درصدی بیرون می‌آید. این در حالی است که اگر نتیجه‌ی رفراندوم 60 به 40 است باید به این پیروزی نازید و آن را یک رخداد و دست‌آورد شمرد. در حالت 51 به 49 است که همه‌پرسی معنای خود را می‌یابد و رؤیایی‌ترین پیروزی، پیروزی در چنین حالتی است. وگرنه وقتی 98 درصد مردم با یک چیزی موافقند، چه دلیلی برای همه‌پرسی است؟ وقتی نتیجه آن قدر معلوم است، چرا باید همه‌پرسی برگزار کرد؟! (مثل این می‌ماند که از مردم بپرسیم آیا راضی هستید دریای خزر را بدهیم. این نیاز به همه‌پرسی ندارد. معلوم است که 98 درصد می‌گویند نه!) و وقتی همه‌پرسی برگزار می‌شود، چرا تا این حد اشتباه؟! بگذریم از این که خودِ رهبر حکومت هم ژستِ «من یک رأی مخفی دارم» را کنار می‌گذارد و از همه می‌خواهد به این نوع حکومت رأی دهند. (آن قدر این حرف اثر داشت که رییس سابق مجلس شواری ملیِ شاه هم به جمهوری اسلامی رأی داد و حتّی به گفته‌ی برخی منابع هویدا هم چنین کرد!) و بعد در طرّاحی برگه‌ی رأی، آری را سبز کردیم و نه را قرمز. سبز هم که رنگِ اهل بیت و امام حسین است. (کَلکی که بعدتر میرحسین سوار کرد و نگرفت، ولی این آموزه‌ی خطرناک از علی شریعتی ماند که اگر حسینی نباشی، یزیدی هستی و یزید هم که در همه‌ی منابع قرمزپوش است!) و بگذریم از این که شما برگه‌ی دیگری را که در صندوق نیانداخته بودی، نمی‌توانستی همراه خود از حوزه‌ی رأی‌گیری بیرون ببری، و بگذریم از این که انتخابات در دو روز برگزار شد. بگذریم که صندوق‌ها مهروموم نداشت. بگذریم که همین الان هم احتمال این که 99 درصد مردم در انتخابات شرکت کنند وجود ندارند. (چون عدّه‌ای فرتوت یا از کار افتاده‌اند، و همین طور تردد به بسیاری از مناطق امکان‌پذیر نبود. آمار روستای تماماً محرومی که نمی‌توان به آن‌ها دسترسی داشت، در آن روزگار، حدود 20 درصد روستاهای کشور برآورد می‌شود که چندان هم غیر منطقی نیست. مثلاً مردمانی بودند که تا سال‌ها نمی‌دانستند انقلابی صورت گرفته است. عینِ همین مردمان بشاگرد.) بعد چطور 99.5 درصد در انتخابات شرکت کرده‌اند؟ این غیر از این است که معمولاً ده درصد مردم اساساً در هیچ جای دنیا، در پرشورترین حالت هم در انتخابات شرکت نمی‌کنند. (پرشورترین انتخابات در ایرانِ بعد از جمهوری اسلامی 85 درصدی است که واقعی به نظر می‌رسد.) این هم غیر از این است که جمعیت بالای 16 سال ما در آخر همان سال حدود 20 میلیون و هشتصد هزار نفر است. ولی در رفراندوم 58، بیش از یک میلیون بیشتر از این آمار اعلام شده بود! این غیر از این است که همه‌ی دستگاه‌های تبلیغاتی آری به جمهوری اسلامی را تبلیغ می‌کردند. (عباس امیرانتظام و شهید مفتّح، چند روز قبل از همه‌پرسی، میزان آرای اخذ شده را حدود 12 میلیون حدس زدند.) و جالب‌تر از همه جمله‌ی مهندس بازرگان است که گفت: «نتیجه رفراندوم را به همه ملت ایران تبریک می گویم…از 22 میلیون نفر 16 سال به بالا، 20 میلیون و288 هزار نفر طبق ارقامی که امروز از وزارت کشور دادند در رفراندوم شرکت کردند یعنی 99.5 درصد مردم ایران که مشمول این عمل بودند شرکت کردند، شاید بتوانم بگویم در دنیا چنین مشارکتی در هیچ امر رفراندوم و انتخاباتی که در ممالک دموکراتیک صورت می گیرد هیچ وقت صورت نگرفته است از این 20 میلیون و 147 هزار که شرکت کردند 99 درصد جواب آری دادند و کمتر از یک درصد مخالفت با جمهوری اسلامی کردند و رأی مخالف دادند.» واقعاً از مهندس بازرگان که کرسی استادی دانشکده‌ی فنی دانشگاه تهران را داشت بعید بود چنین دروغ آشکاری بگوید. چون 20 میلیون و 288 هزار نفر تقسیم بر 22 میلیون می‌شود 92 درصد نه 99.5 درصد! اگر همه‌ی این‌ها را کنار هم بگذاریم به این نتیجه می‌رسیم که آن انتخابات، همه‌پرسی نبود، در بهترین حالت یک تأییدیه‌ی سالم و همگانی بود.

3. یکی از دوستان حقیر را در خطِّ سلحشور و ضرغامی و پناهیان و از این جور آدم‌ها دانست. این دریافت، جدیدترین و جالب‌ترین و منحصربه‌فردترین تحلیلی است که از حقیر ارائه شده است. (البته من از آقایان ذکر شده‌ی بالا خیلی تنفّری ندارم. بعضی کارهای‌شان خوب است و بعضی هم اشتباه. ضمن این که اصلاً اعتقاد ندارم که تلویزیون ضرغامی بدتر از تلویزیون لاریجانی است. برنامه‌های پخش شده‌‌ی این دو مدیر را کنار هم بگذاریم می‌فهمیم سیمای ضرغامی حرفه‌ای‌تر است.) این رفیق‌مان که به شدّت توی خطِّ آقا رضای امیرخانی‌ِ عزیز است نمی‌داند که یکی از اتّهام‌های درشت به بنده امیرخانی‌زدگی است. اتّهامی که اخیراً کمتر شده است و من را کمتر شبیهِ حاج رضا کرده است. ولی من خودم را در خطِّ کسی نمی‌بینم.

4. دوستان آزادند هر برچسبی خواستند به این حقیر بزنند. هیچ عیبی ندارند. فقط قل هاتوا برهانکم ان کنتم صادقین.

5. دو سه روز دیگر یک مطلب دیگر هم باید بنویسم. روایت‌های من کم‌تر داستانی، بیشتر سیاسی شده است. عیب ندارد، داستان را در داریوهای رمانی کامپیوترم می‌نویسم و تحلیل‌های سیاسی‌ام را اینجا خواهم نوشت. ضمنا قسمت کتاب‌خانه و هنرخانه را به‌روز نکرده‌ام. (هر وقت این را ننویسم، یعنی آن‌ها همراه با مطلبم به‌روز می‌شوند.)

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۲ ، ۱۲:۰۵
میثم امیری
سه شنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۱، ۱۱:۵۲ ق.ظ

خودانتقادی

یالطیف

سلام 

هیچ وقت عادت نداشتم دندان‌هایم را مسواک بزنم. با وجود این که مارک‌های مختلف مسواک و خمیردندادن را خریده‌ام و حتّی در اوّلین برخورد، مشتاقانه آن‌ها را با دندان‌هایم آشنا کرده‌ام، ولی این آشنایی هیچ وقتِ هیچ وقت یک دوستی بلند مدّت نبود. ولی به ضربِ شانس، آن شب یکی از شب‌هایی بود که دندان‌هایم را مسواک می‌زدم.

دو‌سه شب پیش فیلمی دیده‌ام. دو خواهر بودند که مادرشان فوت می‌کند. در مراسم ختم مادرشان، یکی از خواهرها عاشق مردی می‌شود. پس از اتمام مراسم این مرد می‌رود و دیگر دختر او را نمی‌بیند. پس از چند سال این دختر خواهر خود را می‌کشد. دلیل این قتل چیست؟

البته می‌دانی که برای قتل نیاز به دلایل قوی نیست. آن هم برای قتل یک خواهر. ولی  شما چه فکر می‌کنید؟

پدرم در فاو رفت. البته نظام از سال 59 از طریق ترکشی تیز، شبیه مثلث، وارد بدن پدرم شد. و ترکش‌ها تا چند سال بعد در جبهه دست به دست هم دادند تا پدرم را در فاو کاملا زمین‌گیر کنند. من قطعه‌ای از بدن پدرم هستم. این اعتقاد من است. ولی دوست دارم آن قطعه‌ای از بدنش باشم که پرترکش‌تر بود. 

این‌ها مجموعه‌ای از من‌هاست؛ امّا جالب‌ترین‌شان این زیری‌ست که باید توجّه شما را جلب کند: من را رد کرد تا خودش برود قدم بزند. توی پارکِ هنر نزدیکی خوابگاه‌شان داشت به بدمینتون بازی دختر و پسرها نگاه می‌کرد. توی فکرش بود یکی از سالم­ترین تفریحات در فضای باز برای دختران همین بدمینتون بازی کردن است. چون به جز دوتا راکت و یک توپ و یک زمین مسطح هیچ چیز دیگری لازم ندارد. ترجیح داد به مژده زنگ بزند، ولی برنمی‌داشت. به خودش فکر می‌کرد. عاقبتِ کارِ خودش را داشت ترسیم می‌کرد:

«مدرک می‌گیرم. بعد کار گیر می‌آورم. بعدش دستی به سر و گوشِ خانمم می‌کشم. بعدش بچه‌ام به دنیا می‌آید. پسر بود اسمش را می‌گذارم حسین، دختر بود می‌گذارم آتنا. یک بارِ دیگر هم با هم می‌پریم اگر دختر بود، به شرطی که اوّلی دختر نباشد همان آتنا، در غیرِ این صورت می‌روم سراغِ مریم. پسرِ اولی اگر حسین شد در این صورت باز پسرِ دومی را می‌گذارم یاسر. یاسر به آتنا نمی‌خورد، بلکه به سمیه می‌خورد. حالا یاسر و مریم به هم جور در می‌آیند. چه گناهی کرده است مریم اگر بخواهد برادری مثلِ حسین داشته باشد. بنابراین بهترین ترکیب آتنا و حسین است. من تا دختر نیاورم راضی نمی‌شوم. دستِ بچه‌ها را می‌گیرم و هروقت دلم گرفت می‌آییم پارک با هم می‌دویم، بازی می‌کنیم. شاید هم بدمینتون بازی کنیم. تازه به حسین می‌گویم که من را علی صدا کند. خوشم نمی‌آید یکی به من بگوید بابا. آه، چقدر مسخره است بچه به آدم بگوید بابایی. یعنی چی بابایی؟ مژده این قدر قهر نکن، خیلی باهات کار دارم. می‌دانی امروز رفتم جنوب شهر ،یادِ چه افتادم؟ همین سه جمله را برایش بفرستم تا ببینم چه می‌گوید. سگ تو روحِ این پارک کنند، بدمصب آنتن نمی‌دهد. ایول دریافت شد. ای‌ خدا! چه می‌شد به آدم‌ها اس‌پ‌رم نمی‌دادی بلکه یک ترکیبی توی طبیعت می‌ریختی مثلِ نمک. مرد بعدِ ازدواج می‌توانست با زنش با هم بپرند و بعد از آن‌ که کارشان تمام شد، آن ترکیبی که توی طبیعت بود را توی آب حل می‌کردند و خانم می‌خورد و بعدش بچه‌دار می‌شدند. سوراخِ قضیه این بود که دیگر چیزی به نامِ بچه‌ی حرام‌زاده نداشتیم. حالا چه اشکال دارد؟ لااقل این جوری با هر به هم پریدنی آدم‌ها بچه‌دار نمی‌شدند و یک مقدار اختیارِ بیشتری داشتند. چه دارم می‌گویم؟ خوب مگر بد می‌گویم این جوری آدم توی جنوب شهر عقش نمی‌گرفت. خدایا چقدر بچه ‌دیدم که از سر و کولِ پدر و مادرهای‌‌شان بالا می‌روند، آینده نمی‌خواهند؟ کار نمی‌خواهند؟ آن دخترهایش...»

پس‌نوشت:

1. این نوشته خودانتقادی بود؛ چون یکی از ضعیف‌ترین بخش‌های رمان با همین فونت مزخرف بود. همان بهتر که حذف شد. مردتیکه‌ی رکیک.

2. یک سری آدم آمدند گفتند می‌خواهند کاندیدا شوند برای این که رییس جمهور بشوند. بعضی از این آدم‌ها بسیار غلطند. بعضی‌های‌شان هم غلطند. اگر من این‌جا اسم بیاورم، مثلِ دفعه‌ی قبل ممکن است با انتقاد پنهان و پیدا و حضوری و تلفنی دوستان مواجه شوم. پس بگذار متر بدهم دست‌تان. آن هم این که رییس جمهور باید اوّلاً یک عقبه‌ی تئوریک داشته باشد. ولو این که عقبه‌اش خیلی کوتاه یا حتّی اشتباه باشد. ولی باید عقبه‌دار باشد. مثل محمّدِ خاتمی یا حتّی همین رییس جمهور فعلی. دو این که رییس جمهور نباید از این‌جا مانده از آن‌جا رانده باشد. آدم فکر می‌کند چون رانده شده یا اخراج شده یا جایی راهش نمی‌دهند یا آدم حسابش نمی‌کنند، دوره می‌افتد و مصاحبه می‌کند و کنفرانس مطبوعاتی می‌گذارد و از این راه بازار گرمی طلب می‌کند و هل من مبارز می‌کشد... این خیلی بد است. یکی از کسانی که این شاخصه را ندارد، حتماً دکتر معین است. خیلی دوست داشتم دکتر معین کاندیدا می‌شد. چون دکتر معین برخلاف خیلی از این اصلاحاتی‌هایی که فقط گوشه‌ی خانه‌شان نشسته‌اند و این قدر غُرغُر می‌کنند تا بیایند بگیرندشان، اهل کار و فکر و تشکّل و سازماندهی هست. او بعد از 84، به عنوان یکی از معلوم‌ترین و کاندیداترین آدم‌های آن دوره، ان‌جی‌او راه انداخت، مصاحبه‌های هفتگی نکرد، و غر نزد، و نشست کار کرد. کار تشکیلاتی و فکری. (فکر کنم دکتر معین از 84 تا به امروز بالای 20 مقاله‌ی علمی-پژوهشی در مجلّات معتبر خارجی کار کرده است) حتماً می‌توان کارش نقد کرد... آهان. یافتم. دنبال همین جمله بودم. رییس جمهور باید کسی باشد که بتوان کارش را نقد کرد. یعنی این قدر روپا باشد که بتوان درباره‌ی عقبه‌ی تئوریک و سازماندهی تشکیلاتی‌اش صحبت کرد. سوم این که آدمی که کاندیدای انتخابات ریاست جمهوری می‌شود باید با بقیّه‌ی کاندیداها فرق داشته باشد. فرض کنید آدم ایکس کاندیدا شده است. بعد آقای ایگرگ هم کاندیدا شده است. بعد فرق این دو این است که مثلاً حدادعادل معاون اوّل ایکس است، ولی حدادعادل در دولت ایگرگ وزیر ارشاد است. این شد فهم از نامزدی؟ به نظرم به هیچ کدام از این دو نباید رأی داد. چون این قدر ازخودگذشتگی یا حتّی فهمِ حزبی و تشکیلاتی نداشتند که یکی‌شان به نفع دیگری کنار بکشد. این‌ها که گفتم تازه الفبای انتخابات است. برای رأی دادن به یک نامزد مشخّص، باید برنامه‌ها، فضای فکری، محتوا، و فرم تبلیغاتش را نگاه کرد. ضمناً آن‌هایی که رأی نمی‌دهند، بیش از همه، در رییس جمهور شدنِ نفرِ اوّل انتخابات سهم دارند.

3. اواسطِ هفته‌ی مطلبِ بعدی‌ام را خواهم نوشت تا خودانتقادی ننگ‌آفرین فراموش شود.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۱ ، ۱۱:۵۲
میثم امیری
چهارشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۱، ۰۹:۴۹ ب.ظ

پایانِ کلاغ

یا لطیف

برگ درخت مَمرز خزه‌ای و شویدی است؛ سبز خوش‌رنگ که مدام آدم دوست دارد ببوسدش. به پسر بالای درخت رو کردم:

- آن بالا چه کار می‌کنی؟

سابقه نداشت که آن قدر راحت با آدم‌ها صمیمی شوم. امّا به قدری این صحنه من را متعجّب کرد که این حرف از دهانم در رفت.

- پی طلا هستم. راستی سلام.

- طلا؟

- بله!

- آن بالا؟

- بله.

- چطور آن بالا؟

- پس کجا؟

- این پایین.

- آن پایین که خبری نیست. بهترینش همین پیرمردی است که گور می‌کند.

- فامیل‌تان است؟

- کی؟

- همین پیرمرد؟

- نه!

- پس چطور از او خوشت نمی‌آید؟

- گفتم خوشم نمی‌آید؟ اتّفاقا به‌ترین کار دنیا، روی زمین همین کاری‌ست که او می‌کند! دیگر طلا آن پایین نیست. به‌ترین‌اش همین گور است.

- مگر این‌جا گورستان ندارد؟

- شما از نظر ذهنی آمادگی نداری. پریشانی!

- چرا؟

- چون هنوز جواب آن قبلی را نگرفته‌ای که پی سؤال بعدی هستی...

- طلا آن بالا چه کار می‌کند؟

- یعنی جواب سؤال‌های دیگرت را نمی‌خواهی بدانی؟

- چرا دوست دارم بدانم. ولی اوّل این را بگو!

- لال است؟

- کی؟

- همین دوستی که همراهت است؟

- نه! سیّد است.

- چه ربطی داشت؟

- چی؟

- این که حرف نمی‌زند به این که سیّد است.

سیّد نجاتم داد با صدای بلند:

- این است که ما بیش‌تر دقّت می‌کنیم... نمی‌خواهی از آن بالا بیایی پایین...

- نه! منتظرم.

سید به من لب‌خند زد:

- آن بالا منتظر کی هستی اخوی؟ بالای درخت قرار می‌گذاری؟

پیرمرد از کار فارغ شد. گور شگفتی بود؛ با عرض نیم متر، طول یک متر، و عمقی نزدیک یک و نیم متر. دستان ظریف سبزه‌اش را روی تنه‌ی درخت ستون کرد. به گور و ما نگاه کرد و از جوانک بالای درخت خداحافظی کرد و به زبان محلّی چیزی گفت که تویش گوسفند داشت.

- منتظر کلاغم.

چهره‌اش به درستی معلوم بود. لابه‌لای درختان شبحی می‌دیدم... ولی صورتش معلوم نبود. فارسی را روان صحبت می‌کرد؛ مثل من:

- کلاغ؟

- بله. کلاغ.

- آن بالا طلا چه کار می‌کند؟

- همه فکر می‌کنند که کلاغ حیوان آشغال‌خوری‌ست. من هم کتمان نمی‌کنم. (از این که واژه‌ی کتمان را استفاده کرده بود سعی کردم هر طور شده به صورتش خیره شوم) امّا وقتی کلاغ از آسمان به زمین نگاه می‌کند، اشیای برّاق نظرش را جلب می‌کنند. این از کودکی کار من بوده که بالای درختان چنار و ممرز پی لانه‌ی کلاغ‌ها باشم. چیزهایی هم پیدا می‌کردم. برخی اوقات آن‌ها چیزهایی را می‌آوردند که آدم حیران می‌شد که این‌ها از کجا این‌ها را می‌آورند. شاید هم از زیر خاک بیرون می‌کشند. من یک بار الماس هم پیدا کردم این بالا. امّا طلا پیدا نکردم، تا امروز. ولی مجبور شدم برای این که مطمئن بشوم طلایی در کار است، امروز با خودم گفتم لانه‌ی این کلاغ را خراب کنم. الان هم منتظر هستم تا بیاید تا بکشمش و بیاندازمش توی گوری که این پایین کندم. این بنده‌ی خدا هم 2 هزار تومان ازم گرفت تا این گور را بکند. همه چیز را اعتراف کرده‌ام دیگر. باشد. پاسخ پرسش‌های‌تان را می‌دهم. کلاغ را می‌کشم، چون نمی‌خواهم این کلاغ از زندگی‌اش آواره شود. اگر هم نکشم ممکن است بو بکشد و من را پیدا کند و اذیّتم کند. انگار می‌دانست طلا چیز با ارزشی است، آن را ته لانه‌اش پنهان کرده بود.

سیّد سر تکان داد:

- طلا را می‌خواهی چه کار؟

- می‌خواهم هدیه بدهم.

با شتاب سؤالم را پرسیدم:

- می‌توانم بپرسم به کی؟

- آن‌هایی را که قبلا پرسیدی از سر نتوانستن بود...

- جان؟

- جانت بی‌بلا. می‌گویم آن‌هایی را که قبل‌تر پرسیدی توانستی که پرسیدی. اگر نمی‌توانستی که نمی‌پرسیدی؟

- گفتم شاید دوست نداشته باشید جوابش را بدهید.

- از کجا می‌دانی دوست داشتم جواب قبلی‌ها را بدهم؟

سیّد جوابش را ستایش کرد:

- درست می‌گویی شما. ولی احتمالا این خصوصی‌تر است؟

- در نظر من آن‌ها خصوصی‌تر بود. مهم نیست. آدم‌ها چندان چیز خصوصی ندارند. فقط ادا در می‌آورند که حریم خصوصی دارند. این را می‌خواهم به کسی که امشب به خواستگاری‌اش می‌روم بدهم.

چشمانم برق زد. اطمینان پیدا کردم که خواستگار شماست. امّا برایم جالب بودن بدانم:

- از این که این طلای بی‌قواره را، آن طور که من از این‌جا می‌بینم، بهش هدیه بدهی، فکر نکنم خوشش بیاید.

- همین که خوشش نیاید یعنی که به درد من نمی‌خورد. ضمنا این طلا را از کجا دیده‌اید که می‌گویید بی‌قواره است...

- مگر همان که توی دست‌تان است نیست؟ کف دست‌تان به سمت زمین است و یک شی‌ای از دست‌تان آویزان است. همان نیست؟

- نه. امّا درست گفتی. بی‌قواره است.

سیّد خواست ازش خداحافظی کند که من مانعش شدم. گفتم:

- چرا می‌خواهی بروی خواستگاری؟

- پدر و مادرم گفتند دختر خوبی‌ست. دارد تهران توی یک دانشگاه خوب تحصیل می‌کند.

- تحصیلات شما چیست؟

- تا سوّم راهنمایی؟

- چه کار می‌کنید؟

- تجارت...

- الماس و نقره؟

بلند بلند می‌خندد:

- نه بابا. این سرگرمی روزهای تعطیلم است. توی تجارت لپ‌تاپم. از تهران به مازندران...

- چی شد رفتی توی این کار؟

- یک بار مقاله‌ای بردم تهران، دفتر یکی از این روزنامه‌های قدیمی. آن‌ها گفتند که تو چطور این مطلب را نوشته‌ای؟ گفتم یک بعد از ظهر سرد، توی یک روستای بکر، بالای درخت چنار. چطور؟ گفتند عالی‌ست.

- آن مقاله چه بود؟

- درباره‌ی این بود که چطور باید لپ‌تاپ‌مان را از خطر حفظ کنیم؟

- چطور آن را نوشتی؟

- یک بار عکس لپ‌تاپ را توی روزنامه دیدم، بعد درباره‌اش توضیحاتی نوشته بود. آن‌ها را خواندم و تصمیم گرفتم آن را کامل کنم.

- چه پیش‌نهادی دادی؟

- پیش‌نهادهایم از رنگ لپ‌تاپ، تا نحوه‌ی انتخاب کیف لپ‌تاپ بود. حتّی درباره‌ی انتخاب فیزیک لپ‌تاپ به طوری که به کمر آسیب نرساند مطلب نوشتم. بعدش هم رفتم با پولم 10 تا لپ‌تاپ خریدم. آوردم این‌جا. آن‌ها را فروختم. بعدش سفارش می‌گرفتم و می‌خریدم و می‌فروختم. الان هم این کارم ادامه دارد. دوستان می‌گویند سلیقه‌‌ام در انتخاب لپ‌تاپ عالی‌ست... وای کلاغ آمده است.

کلاغ به درخت نزدیک شد. ناگهان جوان خاموش شده بود. شاید نفس هم نمی‌کشید. توی دست راستش داسی برق می‌زد. لحظه‌ای که کلاغ به شاخه‌ای که به لانه‌اش ختم می‌شد نزدیک شد ضربه‌ای به آن وارد کرد. سر کلاغ جدا شد و کلاغ تند و تند بال می‌زد؛ مذبوحانه و بی‌جهت. پای درخت، روی یکی از ریشه‌های برآمده، به رنگ ممزوج پرکلاغی و شنگرفی در خاک غلت خورد...

پس‌نوشت:

1. این جزء جدیدترین حذفیّات رمانم است. شاید داستان کوتاه بدی نباشد.

2. انتهای هفته‌ی بعد خواهم نوشت؛ یعنی شبِ عید.

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۱ ، ۲۱:۴۹
میثم امیری
چهارشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۱، ۱۲:۳۵ ب.ظ

من خطابم به دانشجویان است!

یا لطیف

دیروز عصر به دعوتِ سجّاد رفتم کرسی آزاداندیشی دانشگاه شهید بهشتی. موضوع هم درباره‌ی مهاجرت نخبگان بود. کرسی بسیار خلوت بود و دانشجویانِ کمی در آن شرکت کرده بودند و یک پای کرسی اساساً دیر به جلسه رسید و آن مناظره‌ای که دوست داشتیم گرم بیافتد گرم نیفتاد. قرار بود مناظره بین یکی از کسانی باشد که می‌خواهد برود و یکی از کسانی که رفته و برگشته باشد. امّا خبری از یکی از این دو سرِ‌ مناظره نشد. بنابراین مجبور شدیم که خودمان بحث را گرم کنیم. من رفتم بالا و گفتم مثلِ‌ آقای قرائتی تیتر حرف‌هایم را نوشته‌ام. درباره‌ی کتاب نشت نشا حرف زدم و گفتم آن را بخوانید و بعد درباره‌ی این که این قدر چشم‌تان پیِ‌ نفت نباشد. این قدر نگویید که یک نفر بیاید و به شما پول بدهد یا به قول خودتان از شما تکریم کند. مثال زیبای امیرخانی در نفحات را آوردم و آن این که «هیچ کارمندی نمی‌تواند لذّتِ گرفتن 400 ماهی سفید را در یک شب زمستانی تجربه کند.» آن وسط‌‌ها از رادیو فنگ هم بهره بردم و تحلیل جامعه‌شناختی آن‌ها را هم عنوان کردم. آن هم این که وقتی ما یک عمر توی گوش‌مان خوانده می‌شود که باید بیست بگیریم و با هم‌کلاسی‌های‌مان رقابت کنیم، چطور وقتی به کارشناسی ارشد می‌رسیم، این کار مذموم می‌شود. همیشه به ما یاد داده شد که برویم جایی که بهتر است درس بخوانیم، از همه جلو بزنیم، ولی حالا که می‌خواهیم برویم یک دانشگاه بهتر در آن طرف آب درس بخوانیم این مذموم است. البته من این‌جا تحلیل ارزشی نکردم، بلکه یک پرسش جامعه‌شناختی مطرح کردم. قبل از همه‌ی این‌ها گفتم که این موضوع برای کرسی آزاداندیشی موضوع بی‌ربطی است، البته خود کرسی آزاداندیشی هم چیزِ بی‌ربطی است. برایش هم دلیل دارم. ولی باید بگویم من الان در یک اشتباه مضاعف شرکت کرده‌ام، ولی این اشتباه را فریاد می‌زنم. چون کرسی‌ها باید از کلاس درس، از اعتراض دانشجویان به وضعیت علمی و... شروع شود، وگرنه این کرسی‌ها بی‌ربط است. (این بی‌ربط بودنش را هم جایی نوشته‌ام که هنوز منتشر نشده است. اگر دوست دارید دلیلش را بدانید به ادامه‌ی مطلبِ‌ همین نوشته بروید.) آخر سر هم گفتم مهم‌تر از زیستِ‌ جغرافیایی انسان‌ها -یعنی این که در کدام کشور زندگی می‌کنند- زیستِ فکری آن‌ها است. (این هم از حسن عبّاسی در ذهنم رسوب کرده بود.) یادم است به مجری این کرسی که استاد روان‌شناسی دانشگاه شهید بهشتی بود گفتم شما آدمِ‌ باطرفی هستی، ولی منصفانه بحث را اداره می‌کنی. بعدش گفتم این باطرف بودن اصلاً‌ چیزِ بدی نیست. تازه من خودم بسیجی‌ام.

بعد از من اعتراض‌ها به حرف‌هایم شروع شد. یکی رفت بالا و گفت این آقا که ادّعا کرد که بسیجی است، اصلاً‌ هم بسیجی نیست و شروع کرد به قضاوت‌های ارزشی نادرست درباره‌ی حرف‌هایم. حتّی گفت من که کرسی آزاداندیشی را قبول ندارم، پس این‌جا چکار می‌کنم. متأسّفانه او به حرف‌هایم کم‌ترین توجّه‌ای نکرده بود... در شرایطی که شیطان‌پرست بودن از بسیجی بودن کم‌تر بینِ‌ خیلی‌ها نفرت ایجاد می‌کند، نمی‌دانم این بسیجی گفتنِ‌ من چه وجاهت و فضیلتی برایم آورده بود که رفیق‌مان این طور برآشفته شده بود و سعی می‌کرد یک نفر را به زور، بدونِ  این که خودش بخواهد، از بسیجی بودن بیاندازد. کلّی انتقاد به من کرد و آمد پایین. من هم جوابش را ندادم. بعد بسیجی دیگری رفت بالا. اوّل از دو جهت موافق و مخالف بحث را باز کرد. بعد گفت خودش مخالف این قضیّه است. بعد هم جمله‌ای گفت با این مضمون که قرآن می‌گوید این مهاجرت، مهاجرت از حق به باطل است. که این تفسیرِ عجیب او من را برآشفته کرد و گفتم این را از کجای قرآن درمی‌آوری، گفت از آیه الکرسی. گفتم عزیزم آن آیه چه ربطی به مهاجرت از حق به باطل دارد؟ آن آیه تفسیر عمیق‌تری دارد. چه ربطی به جابه‌جایی جغرافیایی دارد؟ بعدش هم گفتم با تمِ مهاجرت‌های صدر اسلام چه کار می‌کنی؟ هجرت مسلمانان به حبشه، هجرت از حق به باطل بود یا باطل به حق؟ هجرت امیرالمؤمنین از مدینه به کوفه چطور؟ این چه تفسیری که از قرآن می‌کنید؟ بعدش هم او حرف‌هاش را ادامه داد و در یک حرکتِ‌ متهوّرانه، خودش را جای رهبری نشاند و با اقتدار و صلابت درباره‌ی این که وظیفه‌ی ما چیست، گقت:‌ «من خطابم به دانشجویان است. دانشجویان باید...» خنده‌ام گرفت. آخر مردِ‌ حسابی تو رهبر مملکتی، تو کی هستی که می‌گویی من خطابم با دانشجویان است. تو خطابت به خودت هم نمی‌تواند باشد، چه برسد به دانشجویان.

پس‌نوشت:

1. این روایت، طنزِ تلخِ نه مهاجرتِ‌ نخبه‌ها که داستان کم‌اطلاعی، بی‌روابطی، و تنبلی ما بسیجی‌هاست. می‌خواهد خوش‌تان بیاید، می‌خواهد بدتان بیاید.

2. سایتِ‌ رهبر یک خودانتقادی را منتشر کرده است که در نوع خودش جالب است. خوب رهبر تا به حال از این که ما رشد علمی خوبی در جهان داریم، تمجید کرده است. این تمجید هم در سایت آمده است. در کنار آن مطلبی منتشر شده است که در آن معیارهای رشد علمی در جهان نقد شده است. تازه در این باره هم رهبر بیاناتی دارند. واقع قضیه این است که از این که رشد علمیِ ما در جهان بر اساس میزان انتشار مقاله‌ها اوّل است، با بومی‌سازی علم در این مملکت منافات دارد! بنابراین خوب نیست هی بگوییم ما در جهان رشدِ‌ اوّل علمی را داریم. این حرف یعنی این که بومی‌سازی علم یعنی کشک. در حالی که خودِ‌ آمریکایی‌ها دارند علمِ‌ بومی تولید می‌کند و ما علمِ‌ بومی برای زیست‌بوم جغرافیایی-معرفتی آن‌ها! بعد هم افتخار می‌کنیم که رشد علمی‌مان در دنیا نمره‌ی یک است!

3. پلّه‌ی آخر را دوباره دیدم. دوباره دیدنش من را مجاب کرد که 5 نمره‌ای به نمره‌ی قبلی‌ام در هنرخانه اضافه کنم. انگار فیلم بهتری شده بود.

4. مطلبی را که درباره‌ی کرسی‌های آزاداندیشی نوشته بودم، در ادامه آمده است.

5. انتهای هفته‌ی بعد مطلب بعدی‌ام را می‌نویسم.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۱ ، ۱۲:۳۵
میثم امیری
پنجشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۱، ۰۹:۱۵ ق.ظ

بدل از غیبت

یا لطیف

روزِ اوّلی که وارد شد، کم مانده بود پَس بیافتد. این همه بی‌نظمی را چطور باید حل می‌کرد؟ روی اسکنر معمولیِ اتاق، خاک و کاغذ و نوارجسب و منگنه صلح کرده بودند. روی چاپ‌گرِ سوزنی سه تا خودکار بود که دور نبود وقتِ چاپ گیر کند لای چرخ‌دنده‌ها. تلنبارِ کاغذهای بی‌مصرف، حکم‌کارها و برگه‌مرخصی‌ها روی میزِ فلزّی که از هیچ نظمی پیروی نمی‌کرد. از هر گوشه‌ی اتاق اغتشاش می‌بارید. اتاق در هیچ نگاهی منظم نبود. نه در یک نگاهِ نزدیک. و نه در یک نگاهِ دور. از هر زاویه‌ای به اشیای اتاق نگاه می‌کردی، ناموزونی‌اش معلوم بود. لابه‌لای همه‌ی این برگه‌ها پخش‌شده روی رَف، جی‌برگ‌های من هم دیده می‌شود. بعضی‌شان سفید بود و روی بعضی‌شان چرندی نوشته شده بود.

برگه‌ی مرخّصی من را امضا کرد و خودش دست به کار شد. به من دست و گفت به سلامت. نه گفت چرا اتاق این وضعی است! نه پرسید که توی این اتاق گوسفند زندگی می‌کند یا انسان! هیچی. حتّی نخواست که بمانم بهش کمک کنم. من هم بهانه داشتم:

- من باید جایی بروم. یک مقدار راهم دور است.

- آره. می‌دانم (ل)ات دو(ل)ه. شما برو.

خنده‌ام گرفت. برگه‌ام را امضا کرد. لبخند زد و من از در زدم بیرون.
اتاقِ روزِ شنبه با دو روزِ پیش خیلی فرق داشت. گلدان‌های پرگل، به‌ویژه شمعدانی که مثلِ چتر روی همه‌گل‌ها سایه انداخته بود، چهره‌ی اتاق را عوض کرده بود. تابلوی «نگذارید علی بی‌یار و یاور بماند» هم جدید بود. تابلوی کوچکِ ساده‌ی آپنجی که پشتِ سرِ میم.ب قرار گرفته بود. میم.ب توانسته بود بر بی‌نظمی اتاق پیروز شود. اسکنر و چاپگر نفسی چاق کرده بودند و سیم‌ها پشتِ سیستم دست از درگیری و گلاویزی برداشته بودند. و موسیقی برای اولین بار از اتاق با صدای بلند شنیده می‌شد. آن هم رستاک: «گُلِ باغ می تو، چَش و چراغِ می‌ تو...» و به معنای درستِ واژه، این‌جا معنای بهار پیدا کرده بود و موقع کشت‌وکار شده بود.

میم.ب تلفن را برداشت و زنگ زد به آماد:

- حاجی دستم به چیزت. این‌جا هیچ چی نیست. یک چیزهایی بفرست. 

به حرفم آمدم:

- آقای ب این‌جا تمیز شده است.

- شما این‌جا همه چیز را به ت... گرفته بودید. بابا حداقل چهار تا دانه خودکار باید باشد. با ذغال می‌نوشتید؟

- ما تایپ می‌کردیم؟

- چقدر هم کیبود و کامپیوترها تمیز بود!

زنگ می‌زند به اداری:

- حاجی حقوق‌ها را نریختند...

روزِ سوم برج است. عصبی می‌شود:

- ای بر پدرتان لعنت. این‌ها ما را ن...دند. دو قِران پول هم می‌خواهم بدهند، به تعویقش می‌اندازند. 

لبخند می‌زنم:

- عیب ندارد آقای ب، انسان بشر است.

- انسان بشر نیست. انسان ک...خل است.

این‌ها بددهنی‌های معمولش است. ولی خدا به این‌ها نگاه می‌کند که تازه خیلی‌هاش فحش نیست یا به چیزهای دیگرش. به اخلاقِ خوبش؟ به ادبش؟ به خیرخواهی و مهربانی‌اش؟ یک بار بهش گفتم:

- خیلی راحت صحبت می‌کنید.

لبخند زد:

- این‌ها نصایحِ یک آخوندی است.

- این که به دیوانه بگویید ک...خل، به چرت و پرت بگویید ک...شعر، به جای حال ما را گرفتند بگویید ترتیب ما دادند... البته شما از یکسری واژه‌ها که مربوط به اسفلِ اعضای مرد است استفاده نمی‌کنید که جای شکرش باقی است.

- نه آخونده به ما گفت اگر خواستید پشتِ سرِ یکی غیبت کنید، سریع در مورد پایین تنه صحبت کنید. اگر هم فردای قیامت خواستند ترتیب‌تان را بدهند، بگویید این را فلانی به ما گفت و ما این حرف‌ها را که کلاً 10 مورد هم نمی‌شود را بدل از غیبت گفتیم... 


پس‌نوشت:

1. بددهنی کارِ خوبی نیست، واژه‌های اسلنگ هم خوب نیست. ولی قابل مقایسه با دروغ و غیبت نیست. و من واقعاً از میم.ب غیبتی ندیدم. و نه نمّامی و نه حرفِ بیهوده.

2. راستی آن‌هایی که دوست دارند مقاله‌ی «بی‌خمینی هرگز، با خمینی عمراً» را بخوانند به ادامه‌ی مطلب بروند. البته عنوان مطلب دیگر آن نیست و در زمان انتشار تغییر کرد که خواهید دید.

3. مطلبِ بعدی را هم آخر هفته‌ی بعد می‌نویسم.


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۱ ، ۰۹:۱۵
میثم امیری
جمعه, ۴ اسفند ۱۳۹۱، ۱۲:۰۲ ق.ظ

خمینی؛ بله؛ بیهجت نه!

یا لطیف

سرِ پیری حج نصیبش شد. قسمتِ سال‌های جوانی‌اش پیِ گلّه و چوپان دویدن بود. کی زمینش را چرانده، کی مرزها را برداشته، کی... این‌ها قیل و قال‌های سال‌های جوانی و میان‌سالی‌اش را تشکیل می‌داد. دورترین سفرش کجا می‌توانست باشد؟ مشهد یا قم. آن هم کوتاه. به درازای یک ماه، از زمین و مال کنده شدن، یک روز شیر گاو را صافی نکردن، یک روز زمین تازه شخم خورده را ندیدن، یک روز بالیدنِ جوها را پی نگرفتن، در ذهنش نمی‌گنجید. پیری را همین اندازه باور نمی‌کرد. پیر که شده بود، همان قوّت و بازو را زنده می‌دید. هنوز کاروبارِ خانه را شخصاً انجام دادن را در توانش می‌دید.

امّا حج، تنها لحظه‌ای بود که او را از این داستان جدا می‌کرد. حج اوّلین دلهره‌ی بزرگ‌تر از کارش بود. حج اوّلین موضوع مستقل از کاشانه و شوهر و بچّه‌هایش بود. حج اوّلین قصّه‌ی غیرِ بومی‌اش بود. حج اوّلین فراموشی او از زندگی دنیایی بود. نه حتّی روزی که فرزندِ رشیدش را عازمِ جبهه کرده بود چنین بریده شدنی را نمی‌دید.

به پیرزن خبر دادند که باید عزمش را جدّی کند. اوّلین سفرِ خارجی‌اش، سفری درونی است. سفر به خودش. سفر به فراموشی. آخرین نگاهش را به خانه دوخت و وقتی دورِ خانه‌ی او می‌چرخید و می‌چرخید یادش نیامد که غلامِ خانه گاوها را دوشیده یا نه! یادش نیامد که از کجا آمده. خودش را نمی‌شناخت. در بهتِ خانه‌ی سیاه مانده بود. در تحیّرِ سنگِ نقره‌ای پلک نمی‌زد. از خودش می‌پرسید که خدایا کجا آمده‌ام. در جلسه‌ی کاروان هم ذهنش در خانه‌ی سیاه جا مانده بود. گوش‌هایش تنها صدای جابه‌جایی جمعیّتی را می‌شنید که یک شکل و یک رنگ دورِ خانه‌ی سیاه طواف می‌کردند.

- مادرم... حواس‌تان نیست. عرض کردم مرجع تقلیدتان کیست؟

سعی کرد برگردد از خانه‌ی خدا و به پاسخِ مدیر جواب دهد:

- این دیگر پرسیدن دارد؟ مرجعم امام است دیگر.

- بالاخره مادر بعضی‌ها مرجع دیگری دارند.

- مگر می‌شود؟

- چی؟

- این که یک نفر مرجعِ دیگری غیرِ از امام داشته باشد. آن هم این‌جا. توی خانه‌ی خدا.

پیرزن کناردستی‌اش لبخند زد و گفت:

- بله. چرا نمی‌شود؟ من مرجعم بهجت است.

- کی؟

- بهجت. پسرم گفت بهجت خوب است.

پیرزن که از خیالِ طواف و خانه‌ی سیاه درآمده بود، صریح گفت:

- پسرت بیجا کرد. یعنی چی مرجعِ دیگری داری؟ توی خانه‌ی خدا هم به امام خمینی نارو می‌زنی. مرجع ایشان است. رییس و بزرگ ایشان است. بیهجت دیگر کیست؟ این‌جا باید بچّه‌هات را بشناسی... به خانه‌ی خدا آمده و می‌گوید مرجع منِ خمینی نیست.

- خوب. مادر شاید ایشان فکر کرده بهجت بهتر است.

- ای گل بگیرند این فکر را. فکری که فکر کند یکی از امام بهتر است، فکر شیطانی است. مگر می‌شود از امام بهتر باشد؟ تازه توی خانه‌ی خدا دیگر ما از این بازی‌ها نداشتیم‌ها! برو توبه کن زن.

پس‌نوشت:

1. باید بگویم روایتِ بالا صد در صد واقعی‌ است. فکر می‌کنم در آن حقیقتی نهفته است.

2. سربازی‌ام تمام شد.

3. مطلبِ بعدی را انتهای هفته‌ی بعد می‌نویسم.


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۱ ، ۰۰:۰۲
میثم امیری