یا لطیف
امروز ایمیلی برایم آمد، مبنی بر این که جوانی در
سالهای دور از علامه طباطبایی مشاورهی مذهبی میخواست. واقعیت؛ وقتی به متنِ
نامه دقت کردم متوجه شدم که چه جالب؟ واقعا نویسنده نیاز به کمک داشت؟ شما این نامه
را بخوانید بلکه بتوانید بنده را هم راهنمایی کنید! (البته برای دوری از فضای هزل،
جوابِ علامه را هم ذیلِ نامه درج کردهام.)
بسم الله الرحمن
الرحیم
محضر مبارک نخبه الفلاسفه آیه
الله العظمی جناب آقای طباطبائی ادام الله عمرکم ماشاءالله
سلام علیکم و رحمة الله و
برکاته.
کوتاه سخن آنکه جوانی هستم 22
ساله، ...چنین تشخیص می دهم که تنها ممکن است شما باشید که به این سؤال من پاسخ دهید. در محیط و شرایطی
که زندگی می کنم، هوای نفس و آمال و آرزوها بر من تسلط فراوانی دارند و مرا اسیر
خود ساختهاند و سبب آن شدهاند که مرا از حرکت به سوی الله، و حرکت در مسیر استعداد خود
بازداشته و میدارند. درخواستی که از شما دارم، برای من بفرمایید بدانم به چه
اعمالی دست بزنم تا بر نفس مسلط شوم و این طلسم شوم را که همگان گرفتار آنند بشکنم
و سعادت بر من حکومت کند؟
یادآور می شوم نصیحت نمی خواهم و
اِلّا دیگران ادعای نصحیت فراوان دارند.دستورات عملی برای پیروزی لازم دارم. همان
گونه که شما در تحصیلات خود در نجف پیش استاد فلسفه داشتید، همان شخصی که تسلط به
فلسفه اشراق
داشت. (مسموع
است).
باز هم خاطرنشان می سازم که
نویسنده با خود فکر می کند که شفاهاً موفق به پاسخ این سؤال نمی شود.
وانگهی
شرم دارم که بیهوده
وقت گرانمایه شما را بگیرم. لذا تقاضا دارم پدرانه چنانچه صلاح می دانید و بر این
موضوع میتوانید اصالتی قائل شوید مرا کمک
کنید. در صورت منفی بودن، به فکر ناقص من لبخند نزنید و مخفیانه نامه را پاره کنید
و مرا نیز به حال خود واگذارید.
متشکرم.
بسم الله
الرحمن الرحیم
سلام علیکم
برای موفق شدن و رسیدن به منظوری که در پشت ورقه
مرقوم داشتهاید لازم است همتی بر آورده و توبه نموده، به مراقبه و محاسبه
بپردازید. به این نحو که: هر روزه طرف صبح که از خواب بیدار میشوید، قصد جدی کنید
که هر عملی پیش آید، رضای خدا- عَزَّ اسْمُهُ- را مراعات خواهم کرد. آن وقت در هر
کاری که میخواهید انجام دهید، نفع آخرت را منظور خواهید داشت، به طوری که اگر نفع
اخروی نداشته باشد، انجام نخواهید داد، هر چه باشد. و همین حال را تا شب، وقت خواب،
ادامه خواهید داد. وقت خواب، چهار- پنج دقیقهای در کارهایی که روز انجام دادهاید،
فکر کرده و یکی یکی از نظر خواهید گذرانید، هر کدام مطابق رضای خدا انجام یافته،
شکر کنیدو هر کدام، تخلف شده استغفار کنید و این رَویه را هر روز ادامه دهید. این
روش اگر چه در بادی حال[اولِ کار]، سخت و در ذائقه نفس تلخ میباشد، ولی کلید نجات
و رستگاری است. و هر شب، پیش از خواب توانستید سُوَر مُسبِّحات [سورههایی که با
تسبیح خداوند آغاز میشوند] یعنی: "سورههای حدید و حشر و صف و جمعه و تغابن" را
بخوانید و اگر نتوانستید، تنها "سوره حشر" را بخوانید و پس از بیست روز از حال
اشتغال،حالات خود را برای بنده در نامه بنویسید. انشاءالله موفق خواهید بود.
محمد حسین طباطبایی
یالطیف.
چند
روزی است که کارِ پارهِ وقتِ با پایانِ کارِ 10 آبان ماه پیدا کردم در وزارت فرهنگ
و ارشاد اسلامی. البته من در مرکز توسعهی فناوریها و رسانههای دیجیتال وازرتِ
ارشاد توی خیابانِ سمیه روبروی برجِ سپهر کار میکنم. البته کار به آن معنایی که
توی ذهنتان است و فکر کنید ما هم سهلتی شدیم رفت پیِ کارش، نیست. بیشتر یک کار
مشتپرکن و دهان پرکن و خلاصه جالب است. جنسش به جنسِ کارهای دولتی نمیخورد. حتی
با توضیحاتی که در ادامه میدهم متوجه میشود یک جور کارِ پژوهشی برای منِ
رماننویس هم میتواند محسوب شود.
اولش این را شفاف کنم که خودم توی پیدا کردنِ
این کار هیچ نقشی نداشتم. یکی از دوستانم که توی این مرکز با همان نامِ طولانیاش
کار میکند بهم زنگ زد. وقتی او تماس گرفت شمال کنارِ بالینِ پدرم بودم. مطمئنم این
کار بواسطهی عیادت از پدرم میسر شد، تو حالا هی مسخره کن. میگفتم. دوستم تماس
گرفت که:
- آقا حاضری یک کاری برای ما بکنی.
گفتم:
- چه کار؟
گفت:
- مرکزِ ما (که من با آن آشنا بودم) قرار است برای معرفی خودش و همین
طور تبیین جایگاهِ خودش در میانِ نخبگان تا نمایشگاه و در مدتِ برگزاری نمایشگاه
محتوا تولید کند، و چون تو نویسندهای و الحمدالله قلمِ خوبی داری بیا با این مرکز
همکاری کن.
به نظرم کارِ جالبی بود. همین شد که رفتم مرکز و سراغِ مسوول
مربوطه. معلوم شد هدفِ کارشان معرفی واحد بستههای نرمافزاری مرکزشان است و همچنین
مصاحبه با نخبگان و تولید خبر در زمانِ برگزاری نمایشگاه و سپس نگارشِ گزارشی برای
آقای وزیر در موردِ فعالیتهای مرکز. مسوول آن واحد و هم شخصی که من باید با کار
کنم هر دو آدمهای خوبی به نظر میرسند.
بنابراین در طولِ این مدت، مهمترین
وظیفهام را رساندنِ حرفِ نخبگانِ فرهنگی و تولیدکنندهگانِ نرمافزار به این مرکز
است، تا انشالله نقصهای کارشان را برطرف کنند.
این مرکز در تلاش است تا پایان
سال قانونِ کپی رایت را در موردِ نرمافزار عملیاتی کند. یعنی تا سالِ بعد فروختنِ
نرمافزارهای بدونِ هلوگرامِ وزارتِ ارشاد و یا قفل شکسته و کرک شده، جرمِ قانونی
محسوب شده و مجازات خواهد داشت. به نظرم این اتفاق، یک پیروزی فرهنگی فوقالعاده در
حوزهی رسانههای دیجیتال برای کشور ما ایران است. تا به حال هم تلاشهای خوبی صورت
گرفته و دوستان، کاریتر و مفیدتر در نسبت با جاهای دولتی دیگری که من دیدهام به
نظر میرسند. من هم ایدههایی در ذهنم است که در صورتِ عملیاتی شدن، به سمع و
نظرتان میرسانم. احتمال زیاد 10 روزِ نمایشگاه را به صورتِ کامل در مصلا خواهم
بود. خوشحال میشوم ببینمتان. نمایشگاه 16 روزِ دیگر شروع میشود.
سه شنبه سی ام شهریور 1389
یالطیف
آدمها شبیه به هم هستند.
مشهد که بودم، و در گوشهی مسجد جامعِ گوهرشاد کز کرده بودم
تابلویی نظرم را جلب کرد.
«نشستِ معرفتی»
رفتم در حلقهی آنها شرکت کردم. نکتهی جالب در این حلقهی
معرفتی، برای من کشفِ رازی جالب بود و آن این که:
چقدر آدمها شبیه به هم هستند.
نه از لحاظِ سیرت که از نظر ِ صورت.
مثلا شما از همین امروز به دور و برتان نگاه کنید؛ مطمئنم مانندِ
من شگفتزده میشود. مثلا کسی که کنار ِ حاج آقای بحاثِ حلقهی معرفتی نشسته بود
بسیار شبیهِ گابریل گارسیا مارکز بود. خداییش مو نمیزد. کمی آن طرفتر، مردی با
پیراهنی آبی و ته ریشی دوست داشتنی نشسته بود که قیافهاش پهلو میزد به حاج منصور
ارضی. همین که از حرم آمدم بیرون مردی را دیدم بسیار شبیه دکتر نجفی.
مثلا همین الان توی کافینتی که نشستهام پسری است بسیار شبیه
وهاب. توی خوابگاه جوانکی است هم سیرتا و هم صورتا شبیه عزت الله دارابی. حتی
حرکاتِ دست و پایش شبیه اوست.
یادم میآید داداشم میگفت بابایم خیلی شبیه عطالله مهاجرانی است
و البته پدرم بابتِ این شباهت به هیچ وجه راضی نبود.
توی همان مشهد، توی رواق امام خمینی مردی بود شبیه فرهاد جعفری.
حتی من یکی دوباری آدمهایی را دیدیم شبیه امیرخانی. انصافا امیرخانی آدم خوشگلی
است.
این شبیهسازی در زمینهی علما هم جواب میدهد. من کسی را دیدم
بسیار شبیهِ جوانیهای رهبر بود. همچنین یادم میآید امام جماعت نمازِ ظهر ِ مسجد
جامع شیرگاه شبیه امام خمینی بود. شبیه احمدی نژاد هم که به خاطر از جنس مردم
بودنش، طبق طبق. حتی میشود گفت آیت الله پسندیده شبیه آیت الله العظمی بروجردی
است. بقیهی شبیهسازیها به عهدهی شما.
خودمم هم که شبیه زیاد دارم. عمروعاص توی فیلم امام علی، آنجایی
که فردی را پیدا کرد که به جای معاویه به میدان فرستاد، به معاویه گفت:
ابایزید! دنیا پر است از آدمهای چاق و قد کوتاه که چشمانِ درشتی
دارند.
این درحالی است که به غیر از این دنیا پر است از آدمهایی که
تکثیر یکدیگرند.
افزونه:
۱. نکتهی بسیار مهم: از شبیهیابی باید بیشتر ترسید تا
شبیهسازی. یعنی معاویه بسیار شبیه جیمی کارتر است؛ حتی اگر صورتا بسیار با هم فرق
داشته باشند.
۲. نگارش ِ رمانِ سومم به اتمام رسید. آن را برای بعضی از دوستان
فرستادم. اگر شما هم مایلید آن را برای شما هم میفرستم.
یالطیف
از دیروز صبح رفتیم خوابگاه داخل شهر. خوابگاهمان
برعکس جنوب تهران، جایی است نزدیک پارکهای قشنگ، جنب نگارخانهها، مغازههای شیک
فروش صنایع دستی، قنادی لرد که ناپلئونیاش به فضا میبردت، کتابفروشیهای آنتیک
نشر چشمه و نشر نی و نشر ثالث و خانهی هنرهای گویا، بغل تماشاخانهها و تیاترها و
کافههای روشنفکری، تو دل دکههای روزنامهفروشی، میوهفروشی، مغازههای سوپر
مارکتی که من دیشب تویش ماست با طهم هلو هم پیدا کرده بودم، لپتاپ فروشی،...
تهران از این جهت شهر متفاوتی است. آیا این
تفاوت و مدرن شدن توی ایمان آدمها هم تاثیر میگذارد؟
شاید همهی شماها بگویید البته. اما من معتقدم بستگی
به ایمان آدمها دارد. ایمانت میتواند آن قدر قوی باشد که توی سرن کار کنی ولی
نمازشبت ترک نشود...
مدتها این مساله ذهن من رماننویس را مشغول کرده.
وگرنه من ریاضیخوان اساسا نباید کاری با این جور جک و جنفگیات داشته
باشم.
افزونه:
۱. منظورم از نزدیکی خوابگاهم به جاهایی که
برشمردم، والبته جاهایی که برنشمردم، این است که با نهایت ۲۰ دقیقه پیادهروی همهی
این مکانها قابل دسترسی است. چنین چیزی برای ابر شهری مثل تهران یعنی همان بغل گوش
آدم بودن دیگر.
۲. حتما این مقالهی محسن حسام مظاهری
را بخوانید.
۳. سرن را میتوان معتبرترین آزمایشگاه فیزیکی دنیا
دانست.
یالطیف
روز نمره همه حاضر میشوند. دیروز روزی بود که استاد راهنمایم،
برگههای ریاضی 2 بچهها را داد به من و گفت نمرههایشان رد کن. البته یکی از
سختترین کارهای عالم نمره دادن و قضاوت کردن است. حتی روایتی از حضرت امیر است که
اگر میتوانید از شغل قضاوت بپرهیزید. حب و بغض ریشهی بسیاری از رذایل و
بیانصافیها میتواند باشد.
با خودم قرار گذاشتم که ارفاقهای لازم، مثل حل تمرینهای اضافی
تا 2 نمره و کارهایی از این جهت را انجام دهم، ولی زمان محاسبه، فقط نمرات را تا حد
پنج صدم گرد کنم. مثلا اگر کسی شد 13.34 به او بدهم 13.35. با این قرار شروع کردم
به محاسبه و نمره دادن. اما در این روز یک اتفاق جالب افتاد.
آن هم این که همهی کسانی که نمرهشان کم شده بود، یکجوری به من
پیغام دادند که استاد راهی ندارد... یعنی هر جوری بود پیدایم کردند و برایم
اساماس فرستادند و یا به من زنگ زدند.
در این میان، یکی از بچهها و دوستان خودم نمرهاش شد 9.95. استاد
هم به او گفت که اگر میخواهی درست را پاس کنی باید دوباره امتحان بدهی. این بنده
خدا به من زنگ زد و باناراحتی عنوان کرد که یعنی جا نداشت که من به او 10 بدهم.
نمیدانم کار درستی کردم یا نه! ولی قرارگذاشته بودم که معیار
برای همه یکسان باشد. هر چند قول نمیدهم که برگهها را با همین رویکرد تصحیح کرده
باشم. هر چند هر کسی میتواند برگهاش را ببیند و نسبت به نمرهی آن اعتراض کند.
نکتهی جالب این بود که روز نمره همه حاضر میشوند، حتی اگر آن
روز 13 تیر باشد و دانشگاه غذا سرو نکند...
به شدت توی ذهنم روز "آشکار شدن رازها" پیچ میخورد.
افزونه: جا دارد از دوست نادیده و بزرگوارم آقای مهندس موذنزاده
بابت اطلاعرسانی در بارهی سخنرانی فتنهی آقای قاسمیان تشکر کنم. شما هم
میتوانید از اینجا سخنان
بیآلایش و بیریای حاج آقا را گوش کنید. تا به حال ندیده بودم کسی این قدر عمیق در
مورد منافقین بحث کند. ضمنا میتوانید باقی سخنرانیهای ایشان را از سایتشان یعنی
http://qasemian.ir دریافت کنید. حاج آقای
قاسمیان، فارغ التحصیل کارشناسی عمران دانشگاه شریف، رتبهی اول کارشناسی ارشد،
فارغ التحصیل کارشناسی ارشد فلسفه از دانشگاه قم، فارغ التحصیل حوزه علمیه قم،
استاد دانشگاه امیرکبیر و شریف و علم و صنعت، استاد دروس مختلف حوزوی، مدیر و موسس
مدرسه علمیه مشکات و … است. این «و غیره» یعنی اینکه صدای بسیار دلنشینی دارند و
آواز هم تخصصی کار کرده اند، فوتبالیست قهاری هستند، در رشته پینگ پنگ همیشه غول
آخر مسابقات بوده اند و کم شده که ببریم شان، قاری برجسته ی قرآن اند و یک پای ثابت
بسیاری از اردوهای جهادی و...
یالطیف
خبرش... بگذریم. با هم
بخوانیم:
دکتر احمدی نژاد که پس از ریاست
جمهوری به دلیل کم شدن حضورش در دانشگاه با کاهش دریافتی خود مواجه شده است و از
طرفی با توجه به بالا رفتن مهمان ها و دیدار کنندگان با وی، رئیس قوه مجریه از مدت
ها پیش اقدام به دریافت وام های با اقساط پایین نموده و گذران زندگی خود را که با
مشکل مواجه شده از طریق وام های قرض الحسنه به انجام می رساند.
این گزارش حاکی از آنست که
تغییر مکان زندگی رئیس جمهور نیز که در خانه های سازمانی دولتی سکنی گزیده بود از
دیگر نشانه های ساده زیستی رئیس جمهور در وضعیتی پایین تر از خط فقر
است.
چرا که خانه وی از داشتن معمولی ترین امکانات مانند مبل و دیگر وسایل
محروم بوده و چینش موکت ها و وسایل زوار در رفته به حدی چشم را آزار می دهد که در
سفری که سید حسن نصرالله به ایران داشته و به عنوان مهمان وارد خانه دکتراحمدی نژاد
شده بود، دبیر کل حزب الله لبنان از چنین زندگی ساده و بی آلایشی به شدت اظهار تعجب
و شگفتی کرده بود.
دوشنبه شانزدهم فروردین 1389
یالطیف
با یکی از دوستان قرار داشتم. گفت
قرار را جایی بگذاریم که نزدیکِ محل سکنای هر دوی مان. بهش گفتم:
- محل ِ قرار با تو. ببینم سلیقه
ات چه جور است؟
بعدش گفت محل قرار کافی شاپ شوپی
توی میدان نبوت باشد. میدان ِ نبوت یک مقدار پایین تر از میدان رسالت است. بدم
نیامد. بهش گفتم:
- یعنی می توانیم یک سر تا خانه ی
دکتر برویم؟
منظورم از دکتر هم کاملا مشخص بود.
گفت که اگر پایه باشم این عمل را انجام می دهیم. بعدش برایش نوشتم:
- راستی سلیقه ات عالی است.
نوشت:
- چون محل قرار به خانه ی دکتر
نزدیک است دیگر!
من هم نوشتم:
- نه فقط. کافی شاپ، نزدیکی به
محلی که الان هستم، یک محله ی احتمالا آرام. هر چند این آهنگر زاده ی سمنانی هم بی
تاثیر نیست.
دیگر جواب نداد و من رفتم توی فکر
سیاست و آخرین پیشنهادِ آهنگر زاده ی سمنانی که پیشنهاد ِ رفراندم برای هدفمند سازی
یارانه ها بود. توی فکر ِ تحلیل ِ این پیشنهادِ تاریخی بودم. هر چند مهلت نشد با
دوستم که منتقدِ احمدی نژاد هم هست، در این باره صحبت کنم.
بگذریم از این که من فکر می کردم
کافی شاپ شوپی توی میدان نبوت باید چه لعبتی باشد. در حالی که یک کافی شاپ کاملا
معمولی و بسیار خلوت بود. البته او 25 دقیقه تاخیر داشت. برخلافِ من که علی العموم
وافی به عهد هستم. ناهار مهمانش بودم. پیتزا چیپس و پنیر خوردم. هر چند از هیچ رقمه
از چیپس و پنیرش خوشم نیامد. تا به حال نشده است یک پرس چیپس و پنیر درست و حسابی
به خوردم داده شود. بعدِ پیتزا و البته حرف هایی، بیشتر من باب سیاست، راه افتادیم
سمتِ میدان 72 نارمک.
خودمانیم محله ی آهنگر زاده ی قصه
ی ما بسیار دنج و ساکت و سرسبز است. مانده بودم توی مرکز شهر چه جور چنین جای دنجی
یافت می شود. آن هم با میدان هایی که نمونه اش را با این ترتیب شهرسازی منظم هیچ
جای دیگر ندیده ام. خانه ی رئیس جمهور انتهای یک بن بست منتهی به میدان 72 بود. به
نظرم هر چه ذهنیت در موردِ میدان دارید از ذهن تان بریزید بیرون. من فکر می کنم از
شدت ِ آرامش و سرسبزی جایی بود برای تمددِ اعصاب و هیچ کارکردِ دیگری نداشت.
البته ما را به درونِ بن بست راه
ندادند و یک سرباز جلوی ما را گرفت. هر چند دوستم شاکی شده بود وقتی خودِ احمدی
نژاد اینجا نیست، این کارها چه دلیلی دارد. هر چه بود به خاطر ِ مسائل امنیتی راه
مان ندادند. هر چند خاطره ی ما با آن سرباز را هم به زمان ِ دیگری موکول می کنم. هر
چه هست ایشان آن جا در حال ِ خدمت هستند. یکی از بچه های گمنام ِ آقا امام زمان به
شکل ِ تابلویی از توی میدان ما را زیر نظر داشت. از حق نگذریم دقیقا کنار ِ بن بست
یک واحد ِ ارتباطاتِ مردمی بود که نامه های مردم را تحویل می گرفت.
از آن جا پیاده آمدیم سمتِ خیابان
ِ دماوند و سوار بی آر تی و رهسپار میدانِ انقلاب شدیم. می خواستم نرم افزار صحیفه
امام را از دفتر حفظ آثار آمام بخرم که تعطیل بود. بعدش آمدیم انقلاب و دستِ دوستم
را گرفتم بردمش توی انتشاراتِ کیهان. رمان های من او و بیوتن امیرخانی را خرید. خود
ِ من هم دو نسخه از داستان سیستان خریدم و یکی اش را همان جا به دوستم هدیه دادم.
«حتما» داستانِ سیستان را بخوانید. (آن هم در دورانی که کسی جرات نمی کند بگوید
«حتما»!)
به قول حسین عربی که نصفِ فروش ِ
آثار ِ امیرخانی از خریدهای من است. البته بیراه نمی گوید. تا به حال چهار تا
داستان سیستان، سه بیوتن، دو ارمیا، سه من او، سه نشت نشا، دو ازبه، یک ناصر ارمنی،
سه سرلوحه ها خرید های من از کتاب های امیرخانی. دارم به این نتیجه می رسم که توی
نمایشگاه چند تا چند تا از من او، بیوتن، داستان سیستان و نشت نشا و سرلوحه ها
بخرم. جالب این است که آثارش توی دستم نمی ماند و مدام خیرات می شود. این غیر ِ
آثاری است که تا به حال برای یکی دو جای دیگر سفارش دادم و یک سری هم برای کتابخانه
ی نمازخانه ی خوابگاه خریدم.
اما مهمترین کشف ِ من توی دو روز
پیش، یافتن ِ جایی فوق العاده با کیفیت برای نوشیدن ِ قهوه و ملحقاتش بود. البته من
قبلا توی این کافه قنادی خرید کرده بودم، منتها تجربه شیر کاکائو «شیرینی فرانسه»
توی همان راسته ی کتاب فروشی های خیابان انقلاب یک تجربه ی کم نظیر بود. همین قدر
بگویم که شیرکاکائوش تلخ تر از هات چاکلت های بیرون است. فکر نکنم کار هر کسی باشد
نوشیدنِ نوشیدنی های این مکان. قیمتش هم مناسب است.
افزونه:
1. یادم
رفت قیمتِ گوجه را از سبزی فروشی آن جا بپرسم. حیف!
یالطیف
مدت هاست درگیر حل ِ یک مساله هستم
و غیر این مساله ی کیهان شناسی، با توجه حجم کاری بالایی که دارم، نوشتن در این
وبلاگ برایم سخت شده است. اما با تمام این سختی ها باید نوشت. با توجه به این که
نویسنده، اگر به کاری که می کند ایمان دارد، نباید منتظر ِ تشویق و ملامت دیگران
بنشیند. باید کارش را انجام دهد و پس از اتمام کار آن وقت می تواند بگوید و بشنود.
آن قدر کار روی سرم ریخته است که چنین حسی دارم. همین حس ِ منتظر ِ کسی نبودن. هم
اکنون هم به شدت به دنبال نوشتن دو داستانِ بلندِدیگرم در ادامه ی سه گانه ام هستم.
ضمن این که می خواهم سه روز ِ شمالی را هم به اتمام برسانم. که نوشتن پیرامونِ سه
روز ِ شمالی دیگر در این وبلاگ نخواهد بود. و با عذرخواهی از دوستانی که این بخش را
دنبال می کردند باید بگویم دعا کنند روز این تک نگاری بنده چاپ شود و اثری باشد
برای معرفی زادگاه و همچنین برخی آداب و رسوم ِ آن جا به همه.
عکس ِ زیر به نشانه ی اتمام ِ سه
روز ِ شمالی، که در یکی از همان سه روز گرفته شد، را خدمت تان عرضه می کنم. چه
بارانی زده بود توی روز ِ دومم سفرم.
یالطیف
[توضیح مهم: وبلاگ را پنج
مطلب در صفحه کرده ام؛ منتها به شرطِ ادامه مطلب در صفحه ی بعد. هنوز که هنوز است
متظر ِ طراحی جدید وبلاگ هستم، قرار است توسطِ یکی از دوستان عزیزتر از جان صورت
گیرد. این را هم بگویم... بی خیال... انشالله در طراحی جدید بایگانی زمانی هم خواهم
داشت...]
به این جا رسیده بودیم که من تازه
از در ِ خانه مان رفتم داخل و با پدرم احوال پرسی کردم. بعدِ احوال پرسی...
[ناگفته نماند به مناسبت شهادتِ
حضرتِ رضا مطلبی در اینجا نوشته ام...]
یکشنبه بیست و پنجم بهمن 1388
یالطیف
خیابان های روستای مان را برداشتند
نامگذاری کنند و چهار راهِ اصلی روستا را، که مدخل ِ روستا محسوب می شود، را نیز
ولی عصر نامیدند. خیابانِ امام حسین را گرفتم و آمدم پایین تا برسم به خانه مان.
خانه ی ما تقریبا در جنوب غربی روستا واقع است. اما می شود گفت بین جنوب غربی و
مرکز؛ نزدیکِ مسجد. همان طور که قبلا توی عکسی که از گوگل earth انداخته بودم به
این نکته نیز توجه دادم که خانه ی مان سر ِ نبش واقع است...
شنبه بیست و چهارم بهمن 1388
یالطیف
بعدِ حمره ی مغربیه بود رسیدم به
روستای مان. تا الان باید متوجه شده باشید روستای ما در حدود 35 کیلومتری شمال غربی
ساری واقع است. نام ِ آن هم طوقدار است. "دار" در زمان مازندرانی به درخت اطلاق می
شود. البته این عنوان در زبان ِ فارسی تا این حد عمومیت ندارد و بیشتر یک لغت
فانتزی محسوب می شود. پس طوقدار یا به عبارت ادق، طوق دار؛ یعنی جایی که در آن
درختِ طوق می روید. من توی حیاطِ برخی از خانه های روستای مان درختِ طوق را دیدم.
درختِ سخاوتمندی است؛ پر سایه و پر شاخه و برگ...
چهارشنبه بیست و یکم بهمن 1388
یالطیف
روستای ما یک روستای ساحلی است.
البته غالب کسانی که توی طوقدار زندگی می کنند اهل سوادکوه هستند. بیشترشان دام دار
و کشاورزند. دام دارهای شان بین ۲۰۰ راس تا ۱۰۰۰ راس گوسفند دارند، کمتر گاو نگه
داری می کنند. برای خالی نبودن عریضه توی گله های گوسفند چند تایی هم بز می بینید.
اما عام البلوا نیست. اساسا نگه داشتن بز در محیط آزاد توی جلگه و دشت کار دشواری
است. بز حیوانی چموش و حتی فضول است. به خاطر ویژگی های آیرو داینامیکی اش قابل
کنترل نیست. این که برخی را به خاطر کودن بودن و اهمال کاری به بز تشبیه می کنند
انتسابی است مغلوط و خلاف واقع. بلکه بز حیوانی است هوشمند و نمی شود به همین راحتی
ها کنترلش کرد، مشکلی که همه ی باهوش های عالم دارند.
شاید اگر بخواهم روستای مان را
توصیفی بدیع کنم، شما را ارجاع می دهم به کتاب خواندنی و شاهکار لویی فردینان سلین
یعنی سفر به انتهای شب. در آن جا سلین از دهاتی می گوید که از آن منتفر است، روستای
ما هم قبل از این که توی دو سال قبل آسفالت شود شبیه همین دهاتی است که سلین می
گوید. البته من از این ویژگی دهات خوشم می آید.
تم ِ دهاتِ ما الان شبیه شهر شد.
گاز، آب لوله کشی، کوچه و خیابان های آسفالت شده چهره ی روستا را عوض کرد. منتها شب
و اول صبح صدای انواع ِ حیوانات اهلی و پرندگان هنوز خبر از دهاتی می دهد که شهر
نشده است. روستای ما از لحاظِ امکانات اولیه ی زندگی در شرایطِ مطلوبی بسر می برد و
آرامشش را نمی توان با شهر مقایسه کرد. روستای پدربزرگم این ها از این جهت سرآمد
است.
توی زندگی جدید شهری که همه ی خانه
ها اجاره ای و یا روی آسمان است آدمی ارزش ِ مُلک را بیشتر درک می کند. جایی که
عرصةً و اعیانا مال ِ خودت است و احساس مالکیتی حقیقی می کنی. این طور نیست که روی
هوا باشی. اگر قرار به عدمِ ملک آن چنان که موسوم ِ بسیاری از شهرها است باشد، وقتی
اتفاقی بیافتد و فرض بفرمایید یک 12 واحدی کامل آوار شود روی زمین، نمی دانی روی
این 300 متری چه غلطی بکنی، وقتی حداقل 12 نفر صاحب دارد.
از همین روی است که آدمی به فکر
مُلک می افتد. الان داداش هایم که توی تهران و کرج توی آپارتمان زندگی می کنند به
فکر مُلکند تا احساس مالکیت داشته باشند. دکتر حسن عباسی سخنرانی جذاب و شیرینی
پیرامون ِ مُلکِ مهدی دارد که امیدوارم در اینترنت باشد. نکته ی جالب این که در
جشنواره ی فجر بخش بین الملل دکتر عباسی جز داوران بود و در عین حال شنیدم که جز ِ
اتاق ِ فکر فیلم سینمایی مُلک سلیمان محسوب محسوب می شد. مُلک سلیمان که مشتاق
دیدنش هستم اولین قسمت از سری فیلم هایی در این زمینه است که قرار است توسط بحرانی
ساخته شود. از آنجایی که نام مُلک از اسامی اختصاصی و کلید واژه های مهم بحث های
طرح ریزی استراتژیک و تمدنی دکتر عباسی است، بنابراین حضور عباسی در اتاق ِ فکر این
فیلم دور از ذهن نیست.
از ادبیات ِ توصیفی رسیدیم به...
باز هم برای تان از طوقدار خواهم گفت. اتمسفری نزدیکِ دریا با دنیایی خاطره از من
در دورانِ کودکی.
این هم به خاطر ِ
جشنواره
یالطیف
اما روستای ما؛ یعنی طوقدار.
طوقدار روستایی است که من در آن 18 سال متمادی گذارنِ عمر کردم. سال های جذاب و
مشکوک نونهالی و نوجوانی من در رطوبت بالای 80 درصد گذشت؛ در سال هایی که حداقل 0.3
امش بارانی بود. در روزهایی که شب هایش را به صدای کوبیده شدنِ موج ها به ساحل به
خواب رفتم. یادم می آید دوم راهنمایی که بودم و اولین شب های تنها خوابیدن را در
اتاق جداگانه ام روی تشک های پشم گوسفند، لحاف هایی از همین جنس و بالش از پر مرغ
تجربه می کردم، از این صدا وحشت می کردم. احساس می کردم این صدا صدای سفیر شوم و
بدبختی است؛ سفیر ِ تنهایی های انسان. انسان با تمام این که می گویند اجتماعی زندگی
می کند و از این جور حرف ها موجودی است به شدتِ تنها. من اولین تجربه از تنهایی
هایم را توی همین شب ها داشتم. شب هایی که از کنار ِ بخاری نفتی و پرخاطره ی حال جل
و پلاسم را جمع کردم و توی اتاق ِ دیگری در آن طرفِ ایوانِ خانه مان زندگی تنها را
در شب هایی که همیشه ی خدا برایم سرد گذشت دنبال کردم.
دادشم هایم در بیشتر سال های
طوقدار بودنم پیشم نبودم. آخرین شان پنجم ابتدایی بودم که ما را ترک گفت و دانشجو
شد. دقیقا هشت سال را من تنها سپری کردم. صبحش را یا با صدای بلبل و یا جیرجیرک پا
می شدم یا با خواندن پرندگانِ خوش الحانِ دیگر. البته حالت های غیر شاعرانه تری هم
داشت؛ مثلِ بیدار شدن با داد و بیدادهای پدرم که می گفت چقدر می خوابم. زجر آور
ترین شان، که الان می گویم همان هم نعمتی بود، سر و صدای مرغ ها بود. زمانی که همه
شان هم صدا می شدند و همین طور که آدم را یادِ قلعه حیوانات می انداختند ممتد قد قد
می کردند. البته کرم ِ کارشان از خروس بود. خروش خروس آن ها را جری تر می کرد. نمی
دانم به چه اعتراض داشتند. هر چه بود من از کاراشان نتوانستم سر در بیاورم.
گوسفندها که سر و صدا کنندگان همیشه ی تاریخند. از صبح تا شام. مگر وقت هایی که
خودشان از بع بع کردن ناامید می شوند و ترجیح می دهند بقیه شب را به استراحت
بپردازند. خودم بارها دیده بودم که گوسفندهای مان حتی گدار ِ غذا خوردن هم آرام
نیستند و همین طور که مخلوطِ جو و سبوس و چغندر و کاه را توی دهانِ کشیده بالا می
کشند باز هم توی مخلوطِ غذاها سر و صدای شان بلند است. بارها از جنس صدای شان خنده
ام می گرفت. خودتان تصور کنید که دارید غذا می خورید و هم زمان بع بع هم می کنید،
حس جالبی است و خودش یک پا طنز ِ بالفطره است. سر ِ آدم تو آخور باشد و باز هم
اعتراض کند... تنها زمانِ آب خوردن خبری از بع بع نیست. حیوانِ خدا این قدر محاسبه
سرش می شود که دستی دستی خودش را خفه نکند. زیباترین و التماس گونه ترین بع بع
گوسفندان مربوط می شود به وقتی که می خواهی بچه شان را به شان برگردانی. اهل چوپانی
می دانند که برای آن که بتوان شیر ِ گوسفند را دوشید باید به مدت چند ساعت، مثل یک
شب تا صبح، او را دور از بره اش نگاه داشت. وقتی که صبح شیرش را دوشیدی و می خواهی
بره اش را بهش برسانی بع بع متفاوتی می کند. چشمان نجیبش را با گردنی کج سمتت می
کند و می آید نزدیک و هیچ رقمه حتی با رفتارهای خشونت بارت هم ازت رَم نمی کند.
صبور می ایستند تا بره اش را به او برسانی. چشمانِ گوسفند یکی از چشم های زیبایی
است که تا به حال دیده ام. شاید به چشمان گاو نرسد که از شدت زیبایی آدم آرزو می
کرد کاش چشم هایی به متانت گاو داشت... گاو علاوه بر چشمان زیبایش خیلی متین و آرام
راه می رود. هیچ وقت نمی شود که گاوی را در حال عجله کردن ببینید. شاید ایده اش این
باشد که هیچ وقت دیر نمی شود.
علاوه بر صداهایی که ذکر شد می شود
به صدای اول صبح موتورها هم از جا پرید. بعضی شان صبح ِ خیلی زود نزدیکی های اذان
صبح راه می افتند سمتِ دریا. صیادانی که می روند سراغِ صیدِ ماهی. این اتفاق الان
در حال ِ رخ دادن است. فصل ماهی سفید و همه ی رشحاتی که دوست داشتنی
است...
روستای ما را از
توی google earth پیدا کردم. توی این عکس روستای ما را می بینید که فاصله ی
نزدیکِ آن با دریا دیده می شود.
توی عکس دیگری که
در زیر مشاهده می شود به شکل دقیق تری می توانید روستای ما را مشاهده کنید. احتمالا
این عکس قدیمی باشد زیرا اکنون ساخت و سازهای بیشتری توی روستای مان شده است. با
توجه به ارتفاع 538 متری دوربین از زمین می توان به طور تقریبی مساحت هسته ی مرکزی
طوقدار را حدس زد. البته تا حدی این نگاهِ دوربین زاویه دارد. منتها با توجه به این
که کسینوس نزدیک هایی صفر نزدیک یک است لذا می توان آن را همان ارتفاع وارد بر سطح
مقطع یک خروط دانست که...(به عنوان تمرین!)
خانه ی ما که در عکس زیر مشخص است و
در واقع سر نبش سه راهی پایین است، یک خانه ی روستایی با مساحت تقریبی 700 متر است.
البته اعیان آن شاید 150 متر و الباقی هم عرصه است. حوصله نداشتم عکس را مارک دار
کنم. به مقداری توجه نیاز دارد... آهان تقریبا همان بالای 2010 می شود خانه ی
خودمان.
با ruler این نرم افزار مسافت خانه
ی خودمان تا دریا را مشخص کردم. تقریبا 917 متر فاصله ی خانه ی ما تا دریا
است.
انشالله که مهمانِ خانه های ما باشید؛ البته مهمان
هایی خوب!
یالطیف
روانه ی خانه شدم؛ خانه ی خوبی ها.
ام پی 4ام شارژ تمام کرده بود و من را از فیض محروم کرد. فیض ِ انجام دادن یکی از
نیکوترین اعمال عالم؛ یعنی نوحه و روضه اهل بیت. گوش دادن ِ روضه و نوحه ی آقا
امام حسین یکی از دل پذیرترین کارهای عالم است. نمی دانم چقدر بقیه با نواهای
عاشورایی مانوسند، ولی احساس می کنم حیف است آدم بمیرد و لذتِ روضه و اشکِ برای اهل
بیت را نبرده باشد. اشکی که به انسان شرف می دهد. به این فکر می کردم چیزی تا
برپایی محرم نمانده است. همیشه ی خدا دلتنگِ محرم هستم، دلتنگِ شال سیاه و خیمه ای
که تمام هستی و شرفم از آن است. ای خدا ما را عاقبت به خیر کن و امام حسین را از ما
جدا نساز. اگر او نباشد من هیچ ندارم. حسین... حسین...
20 روزی تا شبِ اول محرم مانده
است. پیش خودم فکر می کنم بیست روزی تا زنده شدنِ دوباره اسلام مانده است. توی محرم
همین که روضه خوان می گوید:
این روضه ها بهشتِ خدایم بر زمین/
آدم بدونِ روضه ات آدم نمی شود.
بر چشم های ما قدمی مرحمت کنید/ هر
برگِ خشک قابل شبنم نمی شود.
جانم فدای اشکِ زلالی که جز به آن/
بر روی زخم های تو مرحم نمی شود.
جز در میان سینه زنانت حسین جان/
داغ لبان تشنه مجسم نمی شود.
دستانِ مادرمت به سر ِ ماست وقتِ
اشک/ این ها نصیبِ عیسی مریم نمی شود.
ناباورانه می برند ای باورم تو را/
ناباور به غرقه خون تا حرم تو را
پا را مکش که شیونِ زن ها رسد به
گوش/ سوگند می دهم به دلِ دخترم تو را
سخت است روی سطح عبا جمع کردنت/
پاشیده ام بس که به دور و برم تو را
************انگار همه ی صحرا شده
علی اکبر***************
لبخندها بلندتر از غم می شود/ وقتی
که می کشم به دو چشم ترم ترا
حالا صدای هله هله ها بلند شد/
یعنی که آمده ببرند خواهرت تو را
ای غیرتی به خاطرِ عمه بلند شو/
مگذار از میان حرامی برند تو را
جای مه شکسته ببین در میان خون/ با
دستِ خود شانه زده مادرم تو را
وای از حرم که می نگرد ساعتی دگر/
بر نیزه می برند کنار ِ سرم تو را
این حس ِ روضه خوانی من سه روز ِ
شمالی بر نمی گردد، مخصوص امروز 6 بهمن است:
می خواستم بغلت کنمت باز هم ولی/
تکه به تکه در بغلم می برند تو را
می دانستید علی اکبر پشتِ جبهه
شهید شد. ای خدا ما چقدر از خانه رفتیم بیرون و پدر و مادرمان را در جریان
نگذاشتیم. جوان برگرد بابات منتظرت است. حالا نه ما علی اکبریم، نه بابای ما حسین.
پسر علی اکبر باشد... پدر حسین باشد... بیرون رفتن رو به...
می گفتند کیست این جوان. همه می
گفتند نمی دانیم می گویند علی برگشته. علی اکبر اما سریع برمی گشت سمتِ پدرش... تا
زمانی که... دوباره برگشت به معرکه. این ها را می گوییم... آقا دل مان غمین
است:
اگر با زانو رسیدم پام دیگه توون
نداره/ همینه حالِ بابایی که دیگه جوون نداره
ای عصای پیری من واسه چی تو را
شکستن/ چرا با دست های نیزه اومدن چشماتو بستن
الهی هیچ کسی این جور داغ ِ بچه اش
را نبینه/ بابایی نیاد کنار ِ بدنِ بچه اش بشینه
جلو چشمِ باغبونش گلُ از ریشه
کشیدن/ جلوی چشم های یعقوب یوسفُ گرگ ها دریدن
حالا من موندم جسمی که برام خیلی
عزیزه/ همه ی ترسم از اینه که تنش به هم بریزه (اربا اربا وجه مشترک همه ی مقاتل
است برای حضرت علی اکبر )
با یه حسرتی کنار ِ گل پر پرم می
شینم/ با یک زحمتی تنش را روی یک عبا می چینم
عبا را پهن کرد، بدن را روی عبا
گذاشت.
جوانان ِ بنی هاشم بیایید/ علی را
بر سر خیمه رسانید
خدا داند که من طاقت ندارم/ علی را
بر در ِ خیمه رسانم
(به قول محمود کریمی اول جمعش
کنید و بعد ببرید)
این هم از سه روز ِ شمالی ما، چی
مان درست است که این درست باشد... یا رب الحسین، اشف صدر الحسین، به حق حسین، به
ظهور الحجه.
یالطیف
دوستِ بزرگواری در موردِ مسحور
کننده گفتند که من اشتباها محسور کننده نوشتم. باعثِ خوشحالی است که دوستان
دلسوزانه اشتباهات را تذکر می دهند. بنده از این بابت ناراحت نیستم، جا دارد بگوید
من دوستی را که این روزها رمانم را ویرایش می کنم بی اندازه دوست دارم. آن قدر که
دقیق اشکالاتم اهم از نگارشی، منطقی عنوان می کند که خودم کف می کنم. انشالله این
دوست بزرگوار که همان رسالت را در وبلاگم انجام می دهد و به صورتِ خصوصی تذکر می
دهد این کار را با همان دقت انجام دهد که هیچ عبادتی بالاتر از خدمت به خلق ِ خدا
نیست. ضمنا از مسعود و دل گرمی هایش ممنون. چه کامنتی گذاشت مبینِ عزیز! راستی من
پاسخ آن کامنت تان را درباره این مطلب همان جا در قمستِ کامنت ها
نوشتم.
از کناره های سد باز هم وَر ِفی،
که سخنش در پست پیشین رفت، آمدیم سمت جنگل. البته نه Jungle که forest. یعنی
سالیانی پیشین نهال هایی را برای استفاده ی صنعتی کاشتند؛ منتها آن قدر درهم برهم و
کم نظم که انگار می کردی توی جنگلی طبیعی و ازلی هستی. زیر ِ پای مان گل بود. البته
از جاده ی مرطوب و آبی که این جا و آن جا جمع شده بود می شد فهمید چند روزی از دسته
گل حضرت باری نمی گذرد. باری؛ ناهمواری های "داخل"(رجوع شود به نوشته ی پیشین) را
بالا و پایین رفتیم که بر خستگی مان افزود. به سید پیشنهادِ اتراق دادم. منتها بی
بینیه بودیم ما مسافرانِ forestی که جنگل شده بود. در اَه و اوهِ انتخابِ مکان، گله
ای گوسفند بی توجه به ماسوا در حالِ عبور بودند. پیرمردی هم عشق کرده بود بزند زیر
آواز.
موسیقی محلی مازندرانی چهار
دستگاهِ اصلی دارد؛ با گوشه هایی متنوع و غنی. آن چهار دستگاه، اگر این واژه مسمای
این نام باشد، عبارت اند از: امیری، طالبا، نجما و کتولی. شاید حسی که از خواندن و
یا شنیدن اشعارِ ناب ِ امیری پازواری به آدم دست می دهد در دیگر نواها و مقام ها
چنین نباشد. البته بنا بر رسمِ معمول پیرمردِ چوپان مانند بسیاری از ما مازندرانی
ها می خواند: نِماشون سَرابِ من وَنگِه وَنگِه، چاربیدار دَشونه صدای زنگه، کِدوم
چاربیداره برار بَهیرم، دَمادَم خبر ِ شِه یار بهیرم. اگر بخواهم در موردِ همین
جملاتِ کوتاه توضیح و تفسیر ارائه دهم به پارگراف های بیشتری نیاز دارم. همین را
بگویم زبانِ مازندرانی لطیف، زیبا، منعطف و شاعرانه است. می خواستم بیتی از امیری
پازواری برای تان قلمی کنم، منتها مصرعِ اولش را یادم رفت. یادِ امیر عبدالهی خلج
به خیر که ما نشنیدم ایشان بیتی را کامل بسرایند. احتمالا شاعرانِ ایرانی را یک دست
تام و تمام توی گور لرزانده باشد.
با سید جایی را تر و گِل توی جنگل
پیدا کردیم و همان جا نشستیم. هی همچین جای بدی هم نبود. گرم ِ صحبت شدیم. این گرم
ِ صحبت شدن ما به سکوت انجامید؛ نه سکوتی خشک و خالی. سخنرانی از آقای صمدی آملی
گوش دادیم. سخنرانی یک نکته ی خوب داشت و آن این که در مثال ها نباید ماند. این
موضوع را توی ریاضیات درسطوح پیشرفته اش هم داریم. خودمان را نباید زیاد درگیر برخی
مثال ها بکنیم، چون ما را دور نگه می دارد از اهداف مان. برای تبیین مساله خوب است؛
تا همین حد. دیگر نباید ادامه اش داد. مثل ِ همین بحثِ آقای صمدی. او می گفت برای
تبیین حقیقت و موضوعات جبرا متوسل مثال می شویم. بالفرض از طبیعیت یا همچین چیزهایی
مثال می آوریم، ولی ناگهان می بینیم مخاطب مان به جای آن که به اصل ِ مطلب بپردازد
و موضوع را باز بشکافد، چسبیده است به همین مثال و بی خیالش نمی شود. این طور می
شود که طرف رشد نمی کند و حرکتی صورت نمی دهد. چرا که اصل ِ مطلب را نفهمیده و
بالاتر از آن باور ندارد. فکر می کند که همین مثال است که درست است، چه بسا مثال در
مقوله برای تقریب به ذهن و در پاره ای از موارد من بابِ اکل میته است.
توی آخرای صحبتِ آقای صمدی آملی من
نگرانِ رفتن شدم. هوا داشت رو به غروب می رفت من بیش از 100 کیلومتر از خانه مان
دور بودم... آمده بودیم پدر و مادرم را ببینم، نه این که توی forest ول بچرخم.
توی راهِ سرازیری برگشت به سمتِ
پایین؛ جایی که ماشین گیرمان بیاید تا رهسپار شهر شویم مشغول ِ خوردنِ میوه های
محلی شدیم. از همه بیشتر روی کِنِس سرمایه گذاری کردیم. سید فرستادم روی تپه تا از
آن بالا کِنِس هایی که با خست و استحکام به شاخه شان چسبیده بودند را بتکاند. با
ضربه ها و تکانه های سید کنس ها چاره ای جز سقوط نداشتند؛ ترش و گِس و پاره ای از
آن ها هم شیرین. این هم از مراسم کِنِس خوران و آخرای روز ِ اولم از سه روز
شمالی(البته هنوز شبش مانده است!) هوا آرام آرام تاریک می شود. من باید عجله کنم تا
شب نشده برسم به طوقدار.
از همان جایی
که نشسته بودیم گرفتم...، آذر88
این بار از زیر
ِ پایم
این هم عکسی واضح تر از سید؛
بدجوری توی فکر است
یالطیف
نکته ای خدمتِ آقا
مسعود هم عرض کنم و آن این که امیدوارم که این نوشته ها خواننده های بیشتری داشته
باشد. هر چند من از کیفیت خواننده هایم راضی هستم...
با عبور از طبیعتِ زیبا و محسور
کننده ای که سخنش رفت قدم به دنیای کوهستان گذاشتیم. البته آن جایی که پیاده شده
بودیم را نمی توان صد در صد جنگل نامید. شاید نام ِ داخل نامی برازنده و شایسته ی
آن باشد. در فرهنگ اهالی سوادکوه و شاید همه ی استان مازندران "داخل" به ورودی جنگل
اطلاق می شود؛ جایی که از آن جا باید قدم به پهنه ی جنگل گذاشت. یادم می آید سال ها
پیش همراهِ اخوی عزیزم حاج آقا مهدی می خواستیم برویم کوه نوردی. انتخاب مان هم
روستای بغلی ما بود. توی همین داخل به یکی از محلی ها برخوردیم که فاتحانه داشت روی
زمینش کار می کرد. زمینی که آن قدر شیب دارد که اگر بخواهی تویش کار کنی اول باید
توجه داشته باشی چه جور باید سر ِ جاذبه نیوتونی شیره بمالی. خدا قسمت تان کند،
مهدی ما به آن کشاورز ورزیده ی ییلاقی گفت "آقا تا پالند چقدر راه است؟" پالند
مقصدِ ما بود. کشاورز سری بلند کرد و نگاهی به ما کرد که نگاهی روستایی اندر شهری
بود و بعد گفت:"اگر راهرو باشید و تند بروید 20 دقیقه در غیر این صورت نیم ساعته می
رسید..." و ما چهار و نیم ساعت علاوه بر نیم ساعت مذکور رفتیم تا برسیم. احتمالا ما
باید در دیدِ آن آقا در حدِ انسان های زمین گیری باشیم که بدن مان را روی خاک
بکشیم، وگرنه انسان ِ عادی باید در نیم ساعت...
از یکی دو تپه ی مشرف به سد بالا
رفتیم. بین ِ راه درختچه ها و درختانی که میوه های وحشی داشتند توجه ما را به خودش
جلب کرد. سه نوع میوه در آن مشاهده کردیم. یکی اش ولیک بود. میوه هایی ریز و سیاه
رنگ که بیشتر آدم را یادِ ساچمه می اندازد؛ البته ترش و شیرین. دیگر؛ کِنِس که
البته در گویش اهل کوه تلفظ های دیگری هم دارد. معنی فارسی اش هم در هر فرهنگی شاید
به نامی باشد و قدر متقین معنی آن هنوز برایم مکشوف نشده است. میوه هایی زرد رنگ به
اندازی لیمو امانی و در عین ِ حال ترش و شیرین. پخته ی کنس شیرین تر است تا نرسیده
اش که خوردنِ آن هم عالمی دارد. دیگری هم که ترجمه ی تحت الفظی اش می شود خرمالوی
وحشی. میوه ای که من از دل خوشی ندرام. ما توی حیاط مان یک درخت تنومند و قدیمی
خرمالو داریم که من هیچ وقت نشده از آن میوه ای بکنم و بخورم. خلاصه چون دل خوشی از
اهلیش نداشتم، ترجیح دادم وحشی اش را هم مزه نکنم.
میوه خوری را گذاشتیم برای برگشت،
هرچند سید مانند میمون به یکی از این شاخه ها آویزان شد و خنده دارتر این که وقتی
روی آن تاب می خورد به من اشاره می کرد از او عکس بیاندازم. البته من هم عکس گرفتم؛
چند تایی هم به من تعارف کرد. گس بود و ترش. حتما داستان طعم گس ِ خرمالو از زویا
پیرزاد را بخوانید. ای کاش یکی پیدا می شد و می نوشت طعم ِ گس ِ کنس!
از کناره ی تپه نرم نرمک رفتیم سمت
سد. در گویش مازندرانی کلمه ای است به نام ِ وَر ِفی (varephi) یعنی همان کجکی
خودمان می گویند، ولی من ورفی را برای این نحوه ی راه رفتن خیلی پسندیده تر دیدیم.
در واقع ما ورفی رفتیم تا به سدِ البرز رسیدیم. سدی که چند سالی است پا گرفته و
برای تامین آبِ مزارع همان حوالی به کار می رود. یا به قول کارشناسان برای مزارع
پایین دست. قبلا من سدِ دز را دیده بودم. گمانم این است که طولِ تاج ِ سد دز حداقل
دو برابرِ این سد است. دریایچه ی پشتِ سدِ دز هم عالمی داشت، ولی پهنای این دریاچه
به نظرم بیشتر آمد. یعنی پهنای این سد با هسته ی رسی از دز بیشتر بود. البته احساسِ
من این بود که کارِ خاک بردای به اتمام رسیده، ولی کارگران و کامیون ها همچنان
مشغولِ کار بودند...
وقتی می خواستیم
به سمتِ سد برویم و کوه نوردی مان را شروع کنیم به سید گفتم که کیفم را یک کاری
بکنیم، مصیبتی بود بردنِ این کیف. من هر جا می رویم کیفی همراهم است که بی اندازه
سنگین است... فکری به سرمان زد؛ اختفای کیف! ای کاش می شد همچین کاری هم توی تهران
کرد. وقتی آدم واردِ شهر می شود کیفش را یک جایی مخفی کند و دستِ آخر آن را بردارد
برود سی خودش. در آن جا یعنی جنگل تنها نگرانی حیوانات مشغول در جنگل اهم از سگ و
گاو و این ها بودند، اما در تهران خطر جدی تر است.
به تماشای سد بودیم در دِ او
تِک...محل تلاقی دو آب... مرج البحرین یلتقیان...
تاب خوردنِ سید،
آذر88
ما به این ها می
گوییم کِنِس
محل اختفای
کیف
به سمتِ
سد
سد
البرز
یالطیف
دو شب را به آرمان خواهی اختصاص
دادیم. به نظر می رسد اگر بخواهیم در این روزگار روزمرگی بیش از این به آرمان خواهی
بپردازیم نقض غرض کرده ایم، گرچه باید این مهم را در نظر داشت این دو مطلب هم
مشابهِ مطالبی که در این باره نوشته می شود، نبود و سعی من به عنوان نگارنده و
مدافع دو نوشته ی پیشین بیان نگاهی دیگر به این قضیه ی مهم بود. برای آرمان خواهی
باید خوب خواند. پس از مدت ها در فضای سایبر یک نوشته ی دل افزا و آسیب شناسانه در
موردِ خواندن را دوست خوبم آقای امیر عبدالهی در وبلاگِ خود به نام ِ این طایفه
ی کتاب خوان نگاشته است. موکدا توصیه می کنم این نوشته را بخوانید و به کار
بندید.
و اما بعد...
با سید قرار شد برویم سمتِ لفور.
منتها وقتِ سوار شدن توی ماشین شنیدم که سید به راننده گفت آیا دِ او تِک می رود یا
نه. اول ترمینولوژی این عبارت را خدمت تان عرض کنم. "دِ" یعنی دو. "او" هم به معنای
آب و "تِک" به معنای قله یا بالا مستفاد می شود. بنابراین ترمینولوژی تحت الفظی
قرار شد که برویم به بالای دو آب. یا بهتر بگویم قرار شد برویم به جایی که دو آب یا
دو رودخانه به هم می رسند. محلِ تلاقی دو رودخانه باید جای جالبی باشد. به سید گفتم
مگر قرار نبود با هم برویم به لفور تا جاذبه های آن جا را ببینیم! گفت اینجایی که
می رویم محلِ سد البرز می باشد و جاذبه اش بد نیست و اگر پا داد حتی به بالاتر از
آن که روستایِ خودشان یعنی بورخانی می باشد می رویم.
با این توضیح راه افتادیم. جاده از
میانِ طیفِ محسور کننده ای از رنگ ها می گذشت. همیشه پاییز جاده ها را دوست داشتم،
به خاطر همین طول موج های کم مانند و حتی بیشمار از رنگ های تند؛ بالاخص زرد و
نارنجی. چقدر خوب بود آدمی نه طراحی طبیعی و نقاشی که حتی فتوشاپ را هم کنارِ این
چشم انداز دوست داشتنی انجام می داد. در هیچ فصلِ دیگری از سال کوهستان این قدر
متنوع نیست. همه چیز رنگ و وا رنگ هست. همگرایی دارد و واگرایی...
در میان این تصاویر سحرآمیز من هم
شیر شدم با سید در موردِ مکانیک سماوی و کیهان شناسی ریاضی صحبت کنم.
گویند ژاک شیراک رئیس جمهور پیشین
فرانسه در هر موضوعی وارد می شده بالاخره گریزی به نفت و مسائل مربوط به انرژی می
زده. نفتِ صحبت های من شده است یا رمان و یا کیهان شناسی. سید را بیشتر مناسبِ
کیهان دیدم تا سیاهی کاغذ و رمان نویسی. همین شد که برایش از برخورد و عدم برخورد
در کیهان گفتم.
حتی از طراحی مدارهای ماهواره. این
طراحی با استفاده از حلِ مساله های مهم در سیستم های دینامیکی و دستگاه های
معادلاتِ دیفرانسیل مطرح است. بر اساس ِ آن حل و روش های عددی و همچنین حدس زدن
مدارهای حرکت و خم جواب؛ می توانیم مسیرهای گرانشی ماهواره را بیابیم. در این جا
نظریه های هندسی و مخصوصا هندسه ی منیفلد بسیار کارگشا است. آنالیز تابعی و مباحثی
از این دست در تحلیل دستگاه کمک می کنند و نظریه سیستم های دینامیکی برای تحلیل
فضای فاز مفیدند. در یک کلام می توان مسیرِ گرانشی یافت که ماهواره بدونِ مصرفِ
سوخت در مسیرهای گرانشی حرکت کند و حتی سالیان متمادی در آن جا به کاوش مشغول باشد.
کاری که اخیرا ناسا در باره ی مشتری انجام داد و یکی از آن ها نزدیک چهارسال توی
همین مسیرهای گرانشی با سرعت 6 متر بر ثانیه حرکت می کرد و اطلاعاتی را در موردِ
یکی از اقمارِ مشتری به نام اوروپا می داد. نکته ی جالب این است که یافتن چنین مسیر
و رویه ای با استفاده از سیستم های دینامیکی و حل جواب امکان پذیر است. زیرا
ماهواره باید در یک منیفلدِ خاصی حرکت کند؛ گاه روی منیفلدِ پایدار و گاه ناپایدار.
انگیزه ی لازم برای کاوش در اقمار
مشتری این است که در نزدیک ترین قمر به مشتری یعنی اوروپا یک تکه یخ پیدا کردند و
همین امر باعث شده که آن ها به دنبال نشانه هایی از حیات در آن جا می باشند. اما
فیزیک هم اهمیت می یابد زیرا باید در یک دستگاه لخت، جایی که قوانین نیوتن برقرار
است، مساله ی مکان سه ذره را یافت. آن سه ذره در نزدیکی مشتری عبارت است از مشتری،
قمرِ اوروپا و ماهواره. این مساله در فیزیک و مکانیک کلاسیک به مساله ی سه جسم مقید
مشهور است. به آن دلیل به آن سه جسم مقید می گویند زکه جسم سوم یعنی ماهواره جرم
ناچیزی دارد و روی دو جسم دیگر نیرویی وارد نمی کند. البته در حالتی که آن دو جسم
بزرگ روی سطح دایره ای بچرخند و ماهواره در هوا معلق باشد حل شده است، منتها برای
شبیه سازی بهتر قضیه؛ باید مسیرِ حرکتِ مشتری و قمرش را کپلری، یعنی بیضوی، در نظر
گرفت...
گویا شما هم افتادید در نفتِ صحبت
هایم و آن مساله جالب و اغوا کننده، مکانیک آسمانی است.
کوچه سید این
ها توی شهر شیرگاه، آذرماه88
یالطیف
با سید قدم توی مسجدِ شهر گذاشتیم؛
مسجد جامعِ شیرگاه. مسجدی که در آن نماز جمعه ی این شهر برگذار می شود و در عین حال
نماز ظهر هم به جماعت با جماعتی اندک رو به راه است. پایم را که توی مسجد گذاشتم
فهمیدم هنوز مانده است تا وقتِ اذانِ ظهر. بابای سید هم گوشه ی مسجد ایستاده بود و
دستانش را گرم می کرد. هوا آن قدرها هم سرد نبود. لباس خاکی بسیجی را در آورده بود
لباسی رسمی به تن کرده بود. پیرمردی همین که تلاوت قرآن از رادیو به اتمام رسید،
میکرفون به دست گرفت و اذان داد. اذانی که بعدا یک بار دیگر بدون میکرفون هم توسطِ
او ادا شد. نمازگزاران هم شاکی شده بودند که چند بار اذان می دهد.
پیرمردی که لنگان لنگان از سمتِ
درِ وردوی با حالتی جذاب سمتِ سجاده ی از قبل پهن شده می آمد پیش نمازِ نماز ظهر
بود. سید بهم اشاره کرد که از نیم رخ با قیافه ی امام مو نمی زند. صورتِ جذاب و ریش
های نسبتا بلندش آدم را یادِ امام می انداخت. پیرمرد عمامه ی سیاهش را تحت الحنکِ
گردن کرد و با صدایی بلند گفت الله اکبر.
نماز که به اتمام رسید پیرمردِ سید
رو کرد به جمعیت و گفت آیا برنامه ای برای روز عرفه دارند یا نه. عده ای جوابش را
دادند و گفتند برنامه خواهند داشت و قبلا اعلام کرده اند. سریعا بار و بندیلم را
جمع کردم و خواستم از مسجد بزنم بیرون که صدای پیرمرد به گوشم خورد که از جمع می
پرسید آیا دیدار دیروز بسیجان با رهبری را دیده اند یا نه. سید به من می گفت ،البته
سید دوستم و نه آن پیرمردِ سید، مناطق محروم را امام زمان اداره می کند. هیچ معلوم
نیست که این جور جاها چه جور چرخش می چرخد و... یادم رفت بگویم: سید جان مردم این
جا آرامش دارند و لباسِ خاکی بسیجی در تنِ برخی از آن ها بی نهایت زیبا و برازنده
است. آدم را یادِ بسیجی پوشه ای نمی اندازد؛ مخصوصا شلوارِ شش جیبی که صبح پای پدرت
دیدم.
من یک بارِ دیگر هم با دیدنِ این
مردم احساس غرور کردم. آن هم توی راهپیمایی نه دی بود. چقدر این مردم بزرگوارند. از
سمتِ میدانِ انقلاب که سرازیر شده بودم سمتِ میدانِ امام حسین برای اولین بار از
پیاده روی توی خیابانِ انقلاب احساس شعف کردم. وقتی دمِ غروب تازه رسیده بودم به
میدانِ فردوسی... برای اولین بار آب نمای میدانِ فردوسی برایم عطرِ خدا می داد.
مردم یادِ لحظه ی رهایی افتادند و شروع کردن به وضو ساختن و نماز خواندن توی میدانِ
فردوسی. صحنه هایی از خنده و آرامش مردم می دیدم که دلم را برده بود. نمی دانم صدا
و سیمای ما از همین نماز خواندن توی صدای شر شر آبِ میدانِ فردوسی و این همه مردم
با صفا چیزی پخش کرد یا نه! البته که نه...
مردمی که غالبا از اقشار ستمدیده و
مستضعف جامعه بودند... وقتی از دورِ میدانِ فردوسی عبور کردم نزدیکی های لاله زار
رسیده بودم آشکارا اشک می ریختم. بیشتر به خاطر پیرزنِ ملولی که پاهای خسته اش را
روی زمین می کشید و می رفت... و پیرمردی که می گفت 75 سال دارد و از میدانِ آزادی
دارد پیاده می آید... چقدر این مردم با صفا هستند، چقدر این مردم گلند. واقعا حرف
ندارند... از خودم خجالت کشیدم که با حضور نامانوس خودم داشتم گند می زدم به این
همه صفا... از بعضی از مسئولین نظام بدم آمد که به فکرِ این مردم نیستند. مردمی که
سرمایه ی نظامند، مردمی که با تمام رنج کشیدگی و استضعاف شان باز هم پای آرمان های
شان ایستاده اند. مردمی که بی شمارند. مردمی که حاضرند بیاستند پای دین و
اعتقادشان. مردمی که با همه ی محنت هایی که برای نظام کشیدند و فرزندانی که تقدیم
کردند باز هم پای ثابتِ انقلابند. مردمی که صفا و سادگی و صمیمیت از سر و روی شان
می بارد. چشمان ما... ما مدعیان آرمان و انقلاب و دین... که متاسفانه فقط ادعای مان
خوب است باید شرمگین دستِ رنج کشیده ای باشد که هنوز عرقِ کارش خشک نشده گره می شود
و شعار می شود علیه ضد دین. مسئولین ما باید شرمگین نگاهِ مادرانی باشند که تا ابد
چشمان شان بر کلونِ در می خشکد. شرمگین مزارعی که آباد نمی شود، شرمگین جنبشِ نرم
افزاری و تولید علم بومی که ایجاد نمی گردد، شرمگین فضاسازی های دروغ و نفرت و ریا.
بیایید از این مردم بیاموزید صفا و معنویت را.
مردم شعارهای شان معلوم بود،
خواسته های شان هم مشخص و هویدا بود... همین شعارهای مشخص و هویدا بود که باعث شد
اوضاع تلطیف شود.
توی شیرگاه... نه توی همان
راهپیمایی پیرزنِ لاغراندام سبزه رویی را دیدم که روی مانتویش کفن پوشیده بود و در
در بلندی ایستاده بود. پیرزن با بدن نحیف و قامت سرومانندش دستانش را بلند کرد،
احتمال دادم باید مادر شهید باشد، سپس رو کرد به جمعیتی که در حالِ عبور بود و
انصافا اجتماعِ گسترده ای بود. گفت:
ای مردم ممنونم از شما که تشریف
آوردید... ممنونم از این که پشتِ رهبرتان محکم ایستاده اید. مردم...
با خودم می گفتم چرا من این مردم
را نمی بینیم؟ این مردم کجایند؟ چرا توی رسانه ی به اصطلاح ملی جایی ندارند؟ چرا
کسی دردها و آلام آن ها را نمی گوید... چرا این مردم این قدر آرامند؟
فکر کنم به خاطر این که منافع خیلی
ها در دیده نشدنِ مردم است. این مردم با هیچ کس عقدِ اخوت نبسته اند. هیچ کدام شان
هم عاشقِ فردِ خاصی نیستند. هیچ کدام شان عاشقِ چشم و ابروی احمدی نژاد نیستند...
تنها این انتخابات نشان داد که مردم بسیار هوشیارند، کافی است به این مردم توجه
شود. مردم فرق بینِ خدمتِ صادقانه و ریاکارانه را درک می کنند. کمی توجه به این
مردم چنین نتیجه ای را هم در پی دارد. همین که احساس کنند شمیم عدالت به مشام شان
خورده است، یا این که ببینند کسی هست که به خاطرِ آن ها شب و روز تلاش کند و خواب و
زندگی نداشته باشد. همین قدر هم آن ها را آرام می کند. ولو این که احمدی نژاد به
عنوان رییس جمهور در برنامه هایش موفق هم نباشد، همین قدر که مردم می بینند به فکر
آن هاست و دارد برای شان جان می کند همین هم مایه ی آرامش آن ها می شود. وگرنه اگر
همین احمدی نژاد فردا روزی عافیت طلبی پیشه کند، از ساده زیستی دوری کند و در دام
دنیا و تجملات بیافتد، و صادقانه رفتار نمی کند و تنها وعده می دهد و پایبندِ به
حرف هایش نیست مردم از او هم دل می برند.
حداقل خوبی این چند ساله این بود
که توانستیم مقداری سرمایه اجتماعی اندوخته کنیم. هر چند باز هم به شدت داریم از
مایه می خوریم. واقعا اداره ی یک جامعه در نقطه ی جوش و مردمی با این روحیات هم
کارِ دشواری است.مردمی که به نظرِ من به گردنِ اسلام و شیعه و حتی امام زمان حق
دارند. مردمِ مستضعفی که همه چیزشان را برای دین بدهند البته باز هم کسی به آن ها
توجه نکند، قطعا به گردنِ اسلام حق دارند و اسلام مدیونِ این هاست.
دوشنبه بیست و هشتم دی 1388
یالطیف
صبحش را تا ۱۰
صبح خوابیده بودیم. خوابیدن تا ۱۰ صبح آن هم توی روستا یعنی یک چیزی تو مایه های
فحش های غیر افلاطونی. اهل روستا،البته شهرهای کوچک با همان اتمسفر روستا، عادت
ندارند که طلوع آفتاب را از توی رختخواب ببینند. صبح روزی که من و سید توی رختخواب
بودیم و آرام آرام ساعت ۱۰ صبح از جای مان بلند شدیم، مصادف روز بسیج بود. این هم
از آرمان خواهی ما که خواب تا لنگه ی ظهرمان قضا نمی شود. بابای سید را دیدم که با
لباس بسیجی آمد و صبح بخیری گفت. دست و روی مان را شستیم و نشستیم پای سفره ی
صبحانه. نکته ی جالب این جاست که صبحانه ساعت ۵ صبح وقتی که برای نماز بلند شده
بودیم، آماده بود... صبحانه اش آن قدر خوب و مفصل بود که تمام اجزایش یادم نمانده
است. انواع و اقسام مواد لبنی و البته عسل، حلوا و چند تا چیز دیگر. حتی یک
چیزهایی با همین مواد لبنی مثل پنیر دست می کنند که اسم بعضی هایش را فراموش کرده
ام. با وجود این که من خودم سابقه چوپانی و دوشیدن شیر گوسفندان و از این جور چیزها
را دارم، ولی هیچ وقت خدا نام بعضی از این مواد را یاد نگرفتم... حتی این مساله با
ابتکارات که روستایی ها برای درست کردن مواد جدید در نظر می گیرند را نیز نباید
فراموش کرد. بابا بزرگ من که سال تولدش قبل ۱۳۰۰ بود و تا سال ۸۳ هم در قید حیات
علاقه ی خاصی به گر ماست داشت، مخلوطی از شیر و ماست و برنج که به نظر خودش غذای
مقوی و کم مانندی بود.
صبحانه را
خورده، نخورده زدیم بیرون. سید گفت بیرویم امام زاده و بعد برگردیم برای ناهار. من
مخالفت کردم و گفتم که بی خیال ناهار شود. هم این که من دوست دارم با هم برویم
جنگل و هم این که می خواهم سریع تر برسم خانه، تا حداقل بعد ۳ ماه دو روزی پدر و
مادرم را ببینم. برنامه ی امام زاده که روی تپه ای مشجر بالای خانه ی سید این ها
بود را کنسل کردیم. آمدیم سمت پایین. پیاده افتادیم توی جاده و رفتم سمت شهر
شیرگاه. خانه ی سید این ها توی گوشه ی جنوب شرقی شهر شیرگاه بود. از روی رودخانه ی
تلار که از وسط شهر عبور می کرد عبور نمودیم. رودخانه ای که گل آلود است. به سید
گفتم قدیم ترها تلار این قدرها هم گل آلود نبود. گویا به خاطر پروژه ای صنعتی این
جوری شده بود. البته تلار از دو منبع نشات می گیرد. یکی تر و تمیز و پاکیزه و دیگری
گل آلود... آن که گل آلود بود این پاکیزه را هم گل آلود کرد. رودخانه می غرید و گل
و لای را به خود سمت دریا می برد، اما قطعا زورش نمی رسد که دریا را گل آلود کند.
به دریا،
ببخشید مسجد رسیدم، نزدیک هنگامه ی خروشان رودخانه ی اذان بود تا گل و لای را بشوید
و به دریا نرسیده طاهرش کند.
چهارشنبه بیست و سوم دی 1388
یالطیف
خانه ی سید این ها viewی خوبی
دارد. از پنجره ی تراس خانه اش جاده ی فیروزکوه توی دست آدم بود. در عین حال کل شهر
شیرگاه با خانه هایی با چراغ های خاموش را می توانستی ببینی. ساعت دوازده شب نشده
بود، ولی کل شهر خوابیده بود. عادت اهل شهرستان است مثل تهران نیست که هر وقت شب
بهش می گویی بخواب، می گوید تازه سرِ شبِ لات ها است... اگر برای همه لاتی برای ما
شکلاتی.
بابای سید آبگوشت را ریخته بود توی
ظرف های چینی. یکی برای من و دیگری برای سید. منتها سید دوست نداشت خیلی پرخوری
کند، شایدم گرسنه نبود. امور تغذیه ای را سید خیلی جدی می گیرد، هر چند بهش گفتم آب
گوشت از سالم ترین غذاهاست. بابای سید از فامیل هایش پرسید که احتمال می داد توی
روستای مان باشد. ویژگی غالبِ آدم های با صفای سوادکوهی است که هر جوری است یک
لینکی در با هم فامیل بودن پیدا کند. یک جورایی می خواهند بگویند ما همه با هم شبکه
هستیم. خیلی ساده و آرم و دوست داشتنی صحبت می کنند. هر چقدر شیب خانه ی سید این ها
تند، غیر خطی و ناهموار بود، زبان و بیان و رفتارشات ساده، صریح و قابل فهمیدن و
دوست داشتنی بود.
از هم صحبتی با آن ها خسته نمی
شوی، افضل الامور اوسط ها را رعایت می کنند. عزاداری های تهران را ببین و با آن ها
مقایسه کن. رفت و آمدها را ببین و قیاس کن. صحبت کردن ها را ببین و مقایسه کن. چرا
راه دوری برویم، همین علی رحیمی پور توی وبلاگش که این بغل لینک است، بعضی خاطراتش
را تعریف می کند، می بینی زبانی گنده گو و بعضی جاها پیچیده دارد، برخلاف جملات
بابای سید که زیبا، ساده بود. البته من پی اثبات صریح نیستم، فقط این را بگویم مردم
آن جا ساعت 11 به بعد بیدار نیستند. مگر این که من از تهران رفته باشم خانه مان و
سفیر دیرخوابی در خانه مان باشم...
ساعت 5 صبح سید بیدارم کرد برای
نماز... وقتی رفتم از تراس خانه شان وضو بسازم، داشت به خاطر نسیم خنک و آرامشی که
در شهر دیده می شد به شان حسودیم شود. توی بعضی از خانه ها تک و توک چراغی روشن شده
بود. داشتم وضو می ساختم که طنین روح بخش الله اکبر جان ِ شهر و کشور و دنیا و کل
کیهان و عالم را طنین انداز می کرد. تمام ذرات عالم طنین انداز شد از همین الله
اکبری که توی شیرگاه توی فضا پخش می شد. می گوید بگو خدا بزرگ تر است... چه در فکرت
است؟ جن؟... بدان خدا بزرگ تر است،... مدرک؟ بدان خدا بزرگ تر است،... پول؟ خدا
بزرگ تر است،... مقام؟ خدا بزرگ تر است. درد هر چه باشد خدا بزرگ تر است. تو چه
مفهومی را در ذهنت بزرگ در نظر گرفتی؟ همین را بدان که خدا بزرگ تر است.
یالطیف
هنوز توی بای بسم الله سه روز شمالی گیر کردیم. شانس آوردیم مینی
بوس حامل ما جای دیگری نیاستاد، ورگرنه احتمالا باید چند شماره از این سه روز شمالی
ام به آن اختصاص می یافت.
نزدیکی ها پل سفید، سید با خانه اش تماس گرفت و گفت که کجا هستیم.
رو کرد به من که پدرش می اید دنبال مان. نمی دانم برای تان توضیح داده ام که شهری
به نام سوادکوه وجود خارجی ندارد. شما که تا به حال به شمال رفته اید و حتمی از
جاده ی زیبای فیروزکوه عبور کرده اید، حدود شصت الی هفتاد کیلومتر را مهمان جنگل و
زیبایی های تمام نشدنی سوادکوه بوده اید. شهرستان سوادکوه از اجتماع چهار شهر ناتهی
شیرگاه، زیراب، آلاشت و پل سفید تشکیل شده است. پسوند فامیلی من بشلی است و بشل از
توابع شیرگاه محسوب می شود. خانه ی پدربزرگم ولی نزدیکی آلاشت در جایی به نام تیلم
است که در تقسیمات سیاسی کشور جز شهر زیرآب محسوب می شود. سوادکوه همانند نام خود
که کوه دارد، منطقه ای کوهستانی است و در کم ارتفاع ترین جاهایش حداقلش کوهپایه
است. اگر از جاده ی فیروزکوه عبور کنید بعد از شهر شیرگاه، حواستان به کنار جاده
باشد روستای بشل را خواهید دید. روستایی که به همت آقای مهندس رعیت چند سال قبل تر
صاحب شهرک صنعتی شد. یعنی الان بشل شهرک صنعتی هم دارد، که در نوع خود جالب توجه
است.
از سمت تهران آمدنی، ابتدا از پل سفید و از بالای پل خوش منظره و
زیبای آن عبور می کند، وقتی به پلیس راه سوادکوه برسید، جاده ای منشعب از خیابان
چسبیده به پلیس راه نظرتان را جلب می کند که به سمت آلاشت می رود، شهری که زادگاه
رضاخان بوده است. هم اکنون مردم آن دیار به رضاخان تعلق خاطر دارند. کمی که از پلیس
راه دور شوید و به سمت ساری و درو اقع دریا نزدیک شوید به زیرآب بر می خورد و بعد
آن نوبت به آخرین شهر سوادکوه یعنی شیرگاه می رسد. همان جایی که من و سید پیاده
شدیم و دیدم پدر سید با آردی که فکر کنم یشمی رنگ بود آن سوی خیابان منتظرمان بود.
سوار ماشین شدیم، یک بنده خدایی را هم سوار کردیم. گویا می خواست
به بابل کنار برود. او را هم تا یک جایی رساندیم، فکر نمی کنم اگر آن جا می ایستاد
به این راحتی ها ماشین گیرش می آمد، آن هم ۱۱ و نیم شب. یکی از مشکلات برای ما
اهالی روستا این است که بعد از غروب و هر چه به سمت شب بیشتر پیش می رویم احتمال
این که ماشین گیرمان بیاید به شدت کاهش می یابد. در این جور مواقع حضور یک ماشینی
که آدم را تا یک جایی برساند نعمتی است خدایی!
یالطیف
از سخنرانی امام شروع کرده
بودیم و رسیدیم به سخنرانی حداد در موردِ فلسفهی لایپنیتز که پیشنهاد من بود.
نسلِ غیرِ علوم انسانی در دانشگاههای ما همچین بساطی دارد. جامعه بیعمق معقول و
منقول است. همان صاحبِِ اموال منقول و غیر منقول یک خانه است؛ منتها اموال بنجل.
حداد عادل چند جمله دربارهی فلسهی لایپنیتز گفت که باعثِ انبساطِ خاطر سید ما
شد. حالا من هر چه میگویم سیدجان این حرفها را او با توجه و کتاب خوانده میزند
زیرِ بار نمیرود و میگوید حداد عادل هم دارد دربارهی غربیها غلو میکند.
بعضیها این طور دربارهی غربیها صحبت میکنند و بعدتر سرشان شترغ میخورد به سنگ
و آن وقت میشوند مروج فرهنگ غربی از صدر تا ذیل و به همان سبکِ میرزا ملکم خان. نه
این که سیدِ ما این جوری باشد، دارم در موردِ یک جریان صحبت میکنم.
اما حداد عادل میگفت فلسفهی
لایپنیتز عمیق، جامعه، نظاممند، پیچیده و زیبا است. منتها خیلی مرتب و تر و تمیز
اینها را میگفت. بگذارید راهنماییتان کند. سخنرانی حداد را از اینجا بگیرید و گوش دهید. الغرض تا خودِ شمال من
میگفتم عمیق هست، جامع است، نظاممند است و سید میخندید. یک باری سید قاط زد و
گفت همین جوری میشود که آدم تهی قالب میکند. آقا همین که این را گفت ما هم عمیق و
نظاممند و... را ول کردیم و تا فردا صبحش هر چی میشد میگفتم سید تهی قالب کردی.
حالا که فکر میکنم میبینم پر بیراه هم نمیگفت. چون غربیها توی خیلی از عرصهها
دارند یک چیزِ تهی و در واقع هیچی را به ما قالب میکنند. حرف سید را میتوان این
طور تصحیح کرد که غربیها به آدم تهی قالب میکنند به طوری که آدم قالب تهی کند.
میشود پیرامونش یک مقاله نوشت. یک آدمِ باحال میخواهیم که مقالهای ترتیب بدهد با
عنوان "تهیِ قالب و قالبِ تهی".
توی همین نظاممند و پیچیده و
تهی و این جور داستانها صندلی جلویی ما هم شروع کرد به خندیدن، به طوری که خندیدن
ما با او همبسامد شده بود. بنده خدا فکر میکرد ما داریم به همان سوژهای که او
میخندد میخندیم. شاید کمی هم تعجب کرد که چقدر آقایان اهلِ کشف و شهود هستند که
با یک سریعالانتقالی وحشتناکی مطلب من را گرفتند ونهانروشانه دارند واکنش نشان
میدهند. به قول حداد عادل این هم یک حرفی است. حداد وقتی خیلی کوتاه در حد ده
ثانیه به نقدی در مورد فلسفهی لایپنیتز اشاره کرد، خیلی ناشیانه با بیان این که
این هم یک حرفی است از آن رد شد. نمیدانم چه نیازی است که آدمها همه چیز را باید
در یک سخنرانی بگویند. این هم یک حرفی است البته.
اتوبوس علمیمان از فیروزکوه
هم عبور کرد. دیگر دوستِ شریفیِ ما چیزی نمیخواند. نورور ساینس را ما خیلی خوب
خوانده بودیم. شاید توی شریف هم آن طور که ما خواندیم آنها نخواندند. چون ما یک
اعجوبه در تدریس داشتیم به نام دکتر مجید حسنپور عزتی. هنوز استاد
روی دستِ این آدم ندیدم. عمیقترین و پیچیدهترین (نه از جنس حدادی لابد) را به
سادهترین وجه بیان میکند. فوقالعاده است روش تدریسِ این مرد. یکی از افتخارات من
این است که چند جلسهای پای صحبتهایش دربارهی فیزیولوژی مغز نشستهام. استادی که
با تمثیل مثلِ یک منبری متبحر درس را جا میاندازد. شهودِ استثنایی که دربارهی هر
مفهوم میدهد انسان را کیفور میکند. شهودی که آدم را از مثال عبور میدهد و به آن
حقیقتی که میخواهد بگوید نزدیک میکند. (آسیبشناسی که آقای صمدی آملی فردا روز
توی جنگل برایمان کرد. این طلبِ شما تا به موقع در موردش صحبت
کنم.)
یالطیف
با بسته ی نان آمدیم بالا. خانمِ
محترم را دیدم. همان که حجابش قوی بود، اصلش نمی شد هیچ جایش را دید. از این جا
عاشق حرکت این دختر شدم. داشت از نور مینی بوس که برای پایین آمدن روشن شده بود
استفاده کرد و شروع کرد به درس خواندن؛ آن هم انگلیسی. یک جوری می خواند انگار می
کردی دارد در بهترین شرایط درس می خواند. به سید اشاره کردم و سید هم کفش برید.
داشت یک توضیحاتی در مورد این که ما ها خیلی وقت مان را تلف می کنیم می داد و هیچ
رقمه به بسته ی نان توجه ای نداشت. همین که یک لحظه نگاه کرد دید جا تر است و بچه
نیست.
صندلی جلویی ما کنارِ همان مردی که
قبل تر سیگار دود می کرد و هیچ خیالش نبود که این کار را دارد توی محیطِ بسته ی
مینی بوس می کند، جوانکی نشسته بود. البته ک تصغیر همین طوری ظاهر شد، مخصوصا این
که بدانید جوانک توی شریف شیمی می خواند و توی دستش هم مقالاتی بود در مورد شبکه
های مغز. براق شدم که چه دارد می خواند و همین که دیدم دارد در مورد شبکه های
مختلفِ مدل بندی شده در مغز نگاهی به صفحاتش می اندازد ازش در این باره پرسیدم و
گفتم به لطفِ استادمان که توی شریف درس می خوانده آشنایی با این ساختارها بیشتر از
دیدِ ریاضی پیدا کردیم و مقداری هم نورو ساینس خواندیم. گفت که این مقالات را برای
داداشش می برد که مهندسی برق می خواند. نام مهندسی برق لازم بود که سید هم واردِ
کار شود و یک نگاهی به مقالات بیاندازد. نکته ی جالب این که همین که داشتیم به
مقالات نگاه می کردیم راننده برق را خاموش کرد. تهِ صحنه و جنب و جوش برای جنبش نرم
افزاری خانمِ محجبه و زیبایی که من هیچ وقت نشد که چهره اش را ببینم با چراغ قوه ی
موبایلش داشت به مطالعه ی صفحاتِ زبان انگلیسی می پرداخت.
مقالات را دیدیم به جوانکِ شریفی
هم در یک صحنه یی که آدم حس می کرد کَل انداختن با دخترِ محجبه بود شروع کرد به
مطالعه ی مقاله با نورِ موبایلش. عجب مینی بوسِ علمی که دو نفر تویش خوف دارم
مطالعه می کنند و من سید هم حداقلش این است که دانش جوییم و داریم در مورد محدثه
های مرتبطه جدل می کنیم. چه افتخاری داد سید؛ تفسیرِ سوره ی حمد ِ خمینی را گذاشت
گوش دادیم. تفسیری که با وجودِ رهبری امت امام تنها 5 جلسه دوام آورد. چه تفسیری!
تازه خود ایشان خیلی از این تفسیرش راضی نبود و مدام می فرمود که این طور نیست که
ما بتوانیم این ها را تفسیر کنیم. می توانید تفسیرهای امام را از اینجا
تهیه کنید. (البته گویا سخنرانی های دیگری را هم اضافه کردند که دم شان گرم.)
انصافا کیفور کننده بود. تفسیرِ نغز و پرمحتوایِ خمینی به عنوان یکی از کسانی که به
حقیقتِ قرآن نزدیک شده بود در کنار صحنه ی مطالعه ی خانم محجبه (شریفی بی خیال شد و
مشغول تایپ اس ام اس شد) کلا فضای خیلی خوبی را از لحاظِ روحی برای من فراهم کرد.
یک جوری می گویی عجب آدم یک سویه نگر و کثیفی هستم. این قدر کثیفی و دگمی نباشد که
تمدن مان رشد نمی کند! می خواهم بگویم وقتی یک پارادیام های فکری را قبول کردی آزاد
اندیشی ات هم با پارامترهای آن پارادایم سنجیده می شود. حق و تکلیف در راه حق و
باطل وجود دارد. حالا برای من که می خواهم یک جورِ خاص از تمدن رشد کند، دوست دارم
خانم های محجبه اش این جوری باشد. این که شریفی کم بیاورد یا نه زیاد مهم نیست.
پنجشنبه بیست و ششم آذر 1388
یالطیف
بوفهی مینیبوس چهار نفره بود، طبقِ
قاعدهی غالبِ مینیبوسها. امپی3 پلیر در اینجا نقشِ مهمی بازی میکند. دنبالِ
سخنرانی ناسکولاریسمِ رحیمپور بودم. منتها پیدا نکردمش. بعدتر دیدم که این سخنرانی
با نامِ موردِ انتظارِ من ذخیره نشده بود. یادم میآید حسین عربی می گفت رحیم پور
برای شروع خوب است ولی برای مطالعاتِ عمیقتر سخنرانیهای عمومی جواب نمیدهد که
حرفی است پذیرفتنی. موضوع سخنرانی که یک سرِ هدفونش توی گوشِ من بود و سرِ دیگرش
توی گوش سید در موردِ آقای مطهری بود. کیفیتِ صدا پایین بود و همین امر گوش دادنِ
ما را ناممکن کرده بود. در چنین مواقعی تغییر یک تصمیم بهینه است.
یک
سخنرانی اخلاقی از آقای مجتهدی را گوش میدادیم که به نظرم جذاب آمد، علی الخصوص با
آن مثالها و البته لحنِ شیرینی که ایشان دارند. یک نکتهی جالبی را فرموده بودند و
این که یکی پیدا شده بود که دو جلد کتاب نوشته بود و یکی از مجلداتش گم شده بود. آن
کسی که این مجلد را پیدا کرد، آن را به نامِ خودش چاپ کرد. بعدِ چاپ این بنده خدا
که نویسندهی کتاب بود آن مجلد دیگر را برای آن بنده خدا فرستاد و گفت من میخواستم
این کتاب در اختیارِ عموم قرار بگیرد. حالا که شما زحمت کشیدی آن مجلد را طبع کردی،
ترتیبِ این جلد را هم بده. پیشِ خودم داشتم فکر میکردم بد نبود کتابم همین جوری
چاپ میشد، یک مقدار کلاسِ اخلاقی بود برای این که بدانیم همهی این عناوین را یک
روزی قیچی میکنند.
مینیبوس ایستاد، کنارِ یک دکهی محقر
و کوچک ترمز زده بود. فکر میکنم چند کیلومتری بیشتر نیست که دماوند را رد
کردهایم. نکتهی جالب این که این اولین باری بود که همچین جایی توقف میکنم.
اتوبوسها علی القاعده از جاده هراز میروند شمال و علیالقاعدهتر در چند رستوران
با کیفیت نازل میایستند. از همه چیز جالبتر این که قیمتِ دکه خیلی زیاد نبود. یک
چیزی خریدیم که سید اسمش را گذاشت نانِ سنتی. معلوم است این بشر بدرد تمدنسازی
میخورد. گامِ اول واژهسازی درست و عادلانه است. کاری که اینجا سید در این کار به
ظاهر کماهمیت خوب انجام داد. مزه مزه کردیم فهمیدیم که اتفاقا خیلی شبیه نانهای
سنتی است که تا به حال من خوردهام، کم شکر، پرشیر. این دو، دو خصیصهی تمامنشدنی
همهی نانهای خوشمزهای است که تا به حال مادرم درست کرده است. محضِ خنده دو تا
آبمیوه خریدیم که در برابرِ خواص نانِ سنتیمان هیچ حساب میشد. معمولا از این
بینِ راهیها به خاطرِ قیمتِ گزافشان نباید چیزی خرید، مگر این که بخواهی ویفر یا
بیسکوییت بخری که کمترین انحراف معیار را از بازار تهران دارد.
یادم
رفت بگویم همین که جاجرود را رد کردیم دیدیم نفرِ جلوییمان دارد سیگار میکشد. من
و سید خیلی تعجب کردیم. همچین چیزی تا به حال سابقه نداشت. سید یک جوریخودش را در
موضعِ آیینهی راننده قرار داد تا به این بنده خدا تذکر بدهد. راننده هم گاوگیجه
گرفته بود و با لحنِ عجیبی که آقا چه کار داری میکنی به آن بنده خدا اعتراض کرد و
او هم با خونسردی سیگار را خاموش کرد و از پنجره پرتش کرد بیرون. احترام به حقوقِ
دیگران نباید تا این حد نباید نزول پیدا کند. بعد که کنارِ دکه ایستاده بودیم به آن
رفیق دوباره همکلام شدیم و سید بهش گفت شرمندهام از این که به راننده اعتراض کردم
چون توی مینیبوس جای سیگار کشیدن نبود. طرف هم بدون استفاده از هیج صوت یا مصوتی
سر تکان داد.
لبخند
جزِ فراموش نشدنی سفرِ ما تا اینجای کار بود و یک جورایی به خنده هم ختم میشد و
باز تبسم حالت پایدارِ خود را مییافت. مدارِ خنده بعضی از اوقات به خاطر دوری از
نقطهی تکین و پایدار تبسم به وجود میآمد. خندهای که شبِ بعدش نزدیک بود کار
دستم بدهد. هستید و میبینید، دارید تواضع را؟
یالطیف. از روضه میآیم بیرون. سید نماز دومش را شروع کرد.
من بلند شدم کاپشن سفیدم را پوشیدم، بنابر عادتِ رایجم زیپش را کشیدم و نزدیکی در
جایی که هُرمِ گرمای بخاری ایستاده مستقیم توی صورتم میخورد ایستاده بودم. روی
میلهی نزدیکِ بخاری هم یک بنده خدایی جواربِ نمدارش را آویزان کرده بود.
- برنامهات چیست؟
من هم جواب دادم برنامهی
سید چیست که با تواضع گفت هر چه من بگویم همان برنامهاش است، با تکبر ادامه دادم
پس برویم. سید در حالی که دلش راضی نمیشد که همین طور خشک خشک، نظرِ دوستِ
مخابراتیاش را فراموش کند اضافه کرد:
- ولی مثلِ این که اینها
ماشین گیر آوردند. میگویند سواری است تا ساری 10 هزارتومان
میگیرد.
پیشِ خودم فکر میکردم من ده
هزار تومان یکجا دیدهام یا نه. با قاطعیت گفتم نه خیلی گران است. اگر ماشین
گیرمان نیاید برمیگردیم دانشگاه. آیه نازل نشده است که امشب برسیم شمال. سید دیگر
حرفی نزد، موفقتا از دوستان خداحافظی کردیم و با ناامیدی محض از ترمینال از تک تکِ
تعاونیها در مورد بلیت پرسیدیم. واضح بود به نتیجه نرسیم. آمدیم بیرونِ ترمینال
شرق. توی خیابان دماوند ایستاده بودیم تا اوضاع آنجا را هم رصد کنیم. ترمینالِ شرق
برای شمال رفتن کلی سوراخ سمبه دارد که خیلیهایش را هنوز پیدا نکردم. با وجودِ این
خبری از بیرون نبود. احساس کردم امشب از آن شبهایی است که باید واویلا باشد. همین
طور که کنارِ خیابانِ دوماند ایستاده بودم و با نانِ خالی سق زدن سید را میدیدم،
مثل ارشمیدش اورکایی در ذهنم جرقه زد و یادم آمد یکی از سوراخهای ترمینال را
فراموش کردهام. به سید پیشنهاد دادم برویم انتهای ترمینال. آنجا یک سری مینیبوس
هست که خیلی هم ضایع نیست. راه افتادیم سمتِ ترمینال، رفقای شاهدی هنوز در برزخِ
ماندن و نماندن بودند. با گامهای سریع میرفتم و یک جورهایی مطمئن شدم حل است.
اولین مینیبوس برای دماوند بود. در حالِ پرس و جو بودم که به گوشم خورد قائمشهر.
یاد کور افتادم که از خدا چه
میخواهد.
راننده گفت 3500. یعنی
کرایهاش از اتوبوسها هم 1000 تومانی ارزانتر بود. مقصدِ همیشگیام ساری است ولی
با سید قرار گذاشتم که شب را برویم خانهشان و برای فردا بزنیم به جعده. البته
فردایش زدیم به جنگل. توی بوفهی اتوبوس نشسته بودیم. آن قدر هم نامرد نبودیم که
بوفهی چهار نفره را لوطیخور کنیم. سید با دوستِ مخابراتیاش زنگ زد، ولی قبول
نکردند. خیلی شمِ داستاننویسیام را به کار نگرفتم تا همهی جزئیات مینیبوس و
مسافرانی که بعدا فهمیدم منحصر به فردند را با دقت حلاجی کنم. راننده هم یک بخاری
را هم عدل گذاشت وسطِ اتوبوس. فقط توصیه میکرد لطفا لگد نزنید! اما باز هم امیدوار
بودم مینیبوسِ سرحالی است.
اما چهرهی دانشجوییاش با
روکشی از چادرهم روی تک صندلی ردیفِ بعدِ بوفه نشسته بود. سری بلند نکرد تا قیافش
را ببینیم. اصلش تا آخر صورتش را هم ندیدم. اما چه شد که حدس زدم باید دخترِ جالبی
باشد؟ بماند. ولی دلم رضا میدهد که برای سومین بار هم بنویسم که چهرهای که من
ندیدمش دانشجویی بود.
یالطیف.
ام
پی4 از همان دقایقِ اولیهی توی گوشم است. نمیدانم شاید وقتِ تولدم توی بیمارستانِ
بوعلی ساری یحتمل نافِ من را امپی3 یا شاید 4 و شایدتر هدفون و با یکی از همین
جَک و جفنگیات بریدند. الانم را نگاه نکن دارم سخنرانی فلسفی گوش میدهم، غالبِ
اوقات توی این خط و خطوط نیستم. منتها الان دارم یک سخنرانی نه چندان جذاب از
ابولحسن نجفی گوش میدهم. مترجم چیرهدست که من چیرهدستیاش را در ترجمهی یک دست
و روانِ رمانِ فراموش نشدنی خانوداهی تیبو دیدم. 2348 صفحه را یک جوری ترجمه کرد
که انگار نمیکنی این کتاب را دوگارِ برندهی نوبل ادبیات آن را با زحمت نگاشته
است. بیجهت نیست هرجا سخن از شازده کوچلو است غیرِ ترجمهی فراموش نشدنی احمد
شاملو نام ابوالحسنِ نجفی هم خودنمایی میکند.
خوابم
برد، نفهمیدم که بنده خدا دارد چه میگوید. توی خواب و بیداری ملودی معروف موبایلم
به صدا درآمد. با خوابالودگی و دهانی که یک جورهایی آغشته به بد وبیراه میخواهد
بشود جوابِ سید را میدهم. گفتم توی نمازخانه نشستهام. میخواست اصول دین بپرسد که
چرا بلیت گیر نیامد و این جور حرفها که محلش نگذاشتم.
دیگر
خوابم نبرد، سید هم آمد. یک کیفِ دیگر هم بارش بود. گفت مالِ یکی از بچههاست. عجب
لغتی است این "مال." آدم را سوق میدهد به بیادبی. گفت میرود وضو بگیرد تا نماز
بخواند. اینهایش دیگر تعریف کردنی نیست. وضو، نماز، بالا و پایین آمدن، ذکر گفتن.
از دو جای نماز خیلی خوشم میآید یکی الله اکبر و دیگر قنوت که حتی میتوانی با
لهجهی چاله میدانی رو کنی به خدا که "مرام کشمان نکن. بس است این همه مرام و
معرفت. کی میشود ما بیمعرفتیات را مزه مزه کنیم؟ کی میخواهی زبانمان را کانهی
زبانِ گوسفند بکشی بیرون و بگی زر نزن سیرابی. گفتم سیرابی، دیشب چه سیرابی زدیم با
رفقا، دلت بسوزد که نمیتوانی سیرابی بخوری. آخر مردِ مومن تو بهشتت که همش شیر عسل
میدهند. خودت گفتی! باشد آخر ما قبول داریم حکمتِ سقایی مولا را. ولی سیرابی صبح
یک چیزی دیگری است، باشد برای این که تو این آخوندهایت قبول کنند میگویم سیرابی
بعدِ نماز صبح تا بدانی ما هم دین و ایمان سرمان... هی دین و ایمانمان کجا بود؟ یا
علی!"
چهرهاش دانشجویی بود. آن قدر از حجب
و حیا پر بود که تا سر مچش را با از این استرچهای سیاه پوشانده بود. آن قدر که
مانتو هم رویش بود و تازه یک چادری انداخته بود روی خودش که نمیتوانستی ببینیاش.
میگویند بیشتر از یک نگاه حلال است. میگویم تو بنشین 100 روز نگاه کن. مگر
میتوانی چیزی ببینی که حلال باشد یا حرام. چه خوشگل، باشد گیر نده، چه زیبا.
دانشجویی که سید کیفش را آورد، همان
جا نشست. تریپِ دانشجوییاش تابلو بود. از صورتِ لاغر، مدلِ موی ساده، شلوار لی،
عینکِ بیفریم. نمازنخواند، به من چه؟ ولی نمازخوانی یک لطفی دارد که بینمازی
ندارد. آن این که ما صد جور و شاید هزار و نترسم و بگویم میلیون جور نمازخوانی
دارم. ولی بینمازی چه؟ کلا یک جور بیشتر نداریم. همین که نماز نخوانی میشود
بینمازی خیلی خشک و بیروح. اما نمازخوانی.
یک
جور نمازخوانی نشسته است، (مستحبیاش نصفِ قیمت محاسبه میشود: رجوع شود به توضیح
المسائلها.) یک جور با دستهای که شماره میاندازد توی رکعتهای سوم و چهارم،
یک جور هم داداشم داشت که بین دو سجده نمیکرد دستش را روی زانوها بگذارد بلکه کنار
بدنش روی زمین میگذاشت، بعضی اوقات با آن همه شکیات که آدم نمیداند رکعت سه است
یا چهار و عاشقترهایش بین یک و سه هم میشلند، یک جور ایستادهی مثلِ چوبِ خشک، یک
جور خوابیده مثل نفسهای آخر روح الله، یکی با الله اکبر بلند و دیگری با دستانِ
بالا هنگامِ قنوت، یکی با دست های پرت و پلا و دور از هم مثل رهبری، دیگری مثلِ
بستنِ درِ اتاق در هنگام نمازخوانی (کاری که هماتاقی سید میکند تا مثلا ریا نشود
اشکهایش)، یکی هم رجزخوان به سبکِ همین چالهمیدانی بالا، یکی با شمشیری بر فرق سر
در هنگام سجدهی صبح، دیگر نشسته کنارِ خیمهی سوخته، دو نفر همسن و سال، هشت-نه
ساله که باید لبخند بزنی به الله اکبرشان، به سجدهشان، به تلفظهایشان، به
نگاهشان، به استغفرالله اتوب و الیه آنها که زبانشان میگیرد و شیرینتر
میکنند ذکر را، باید لبخند بزنی با تسبیحاتِ اربعهشان که بدون جوهر میخوانند،
لبخند بزنی به زرهی که مادر آورد و خیلی سنگین بود، لبخند بزنی به کلاه خودی که
روی چشمانشان میافتاد، لبخند بزنی به حمایلِ شمشیر که به زمین کشیده میشود،
لبخند بزنی به پارچهای که مادرِ زیرِ کلاهِخود بست، لبخند بزنی به لباسِ سفیدِ
عربیشان، لبخند بزنی به رجزهایشان با آن لحنِ کودکانه (چرا گریه میکنی؟ مگر
لبخند ندارد که دو بچهی شیرین زبان نه این که بگویند ما خواهرزادههای حسینیم،
بلکه بگویند ما بچههای زینبیم)، لبخند بزنی وقتی دو بچهی هشت، نه ساله بزنند به
یک لشکرِ آهن،... خودت این سه نقطهها را پر کن. هنوز داری لبخند میزنی، ولی چه
میکنی وقتی که میروند میجنگند و دیگر برنمیگردند؟ امیری حسین و نعم
الامیر.
حتما میگویی من چرا توی
نمازخانهی ترمینال نشستهام و نمیروم پی ِ کارم؛ سوارِ ماشین نمیشوم و راه
نمیافتم سمتِ شمال؟ همه چیز زیرِ سر این سیدها هست. سید جلال دوستِ شاهدیام هست
که منتظرش نشستهام تا بیایید با هم برویم شمال. اهلِ شیرگاه است. شیرگاه هم یعنی
سوادکوه. یعنی همان جایی که اصالتِ من به آن برمیگردد، هرچند ساکنِ یکی از
روستاهای ساحلی ساری هستم. اوه اوه این را نگاه! چقدر شبیه دکتر جوادی یگانه استادِ
جامعه شناسی دانشگاه تهران است. همان کسی که افتخار داد توی تابستان رمانم را با
حوصله با همهی مغلوطاتش خواند و خیلی کمکرسان بود. یکی الان جلویم نشسته دارد
قرآن میخواند که خیلی شبیهِ دکتر یگانه است. استادِ جامعهشناسی که یحتمل خیلی
عشقِ علوم انسانی بوده است چون مهندسی برق ِ شریف را ول کرد رفت سراغِ جامعهشناسی.
به قولِ خودش دههی 60 عزیز و این هم از زیباییهای دههی 60ی که ...
منتظرِ
دکتر یگانه نیستم، منتظرِ بنده خدایی هستم به نامِ سید جلال که توی شاهد ارشدِ برق
میخواند؛ گرایشِ قدرت. هم سوییتیمان است. بچهی گلی که خیلی دوستداشتنی است. یکی
از نشانههای دوستداشتنی بودنش این که شب را رفتم خانهی آنها خوابیدم. توی
شیرگاه و تو دل یک منظرهی رویایی و زیبا و با یک چشمانداز فراخ. سید جلال خیلی
برایم آشناست با وجود این که تازه 2 ماه است با هم جور شدهایم. قیافهاش و علی
الخصوص صورتش شبیهِ احمدینژاد است. همان اندازه قد کوتاه و لاغر و با همان
میمیک. یکی از بچهها بهش میگوید دکتر. حالا نمیدانم اخلاقش بهز احمدی است یا
نه؛ ولی خیلی بچهی باصفایی است.
منتظرِ سید جلال هستم تا ببینم چه کاری می
توانم بکنم توی شبی که هیچ خبری از ماشین نیست. چه رسد که ماشینی باشد سمتِ
سوادکوه. توی این شبِ شلوغ یادِ این هستم که هیچ وقت نشد از ترمینال دستِ خالی
برگردم و همیشه یک جوری درست میشود. یک جورایی باورش سخت است، اما کار نشد ندارد.
شبِ عیدی هم من توانستم با یکی خوش شناسی محض سوار بنز c457 بشوم و بروم سمتِ
ولایت.
توی گوشه ی ترمینالِ شرق یک جایی هست به نامِ کتابِ شهر. از همین کتابِ
شهرهایی که شهرداری این جا و آن جا بنا کرده است. حسنش این بود که خیلی گرم بود
وباز هم شعرِ اخوان. البته آدم این داخل یک جورایی شرم میکند. اگرطرف از آدم بپرسد
این داخل چه می کنی مجبور یک چیزی سر و هم کنی، چه می دانم بگویی دارم کتابهایتان
را میبینیم و یا یک همچین چیزی. برای این که توی این مساله گیر نکنم همان اولش
هدفم را گذاشتم برای کتابِ پیرمرد و دریای همینگوی. و با این حربه شروع کردم به چرخ
زدن و نگاه کردن. بنده خدا هم نپرسید که چه میخواهم و این یعنی یک موقعیتِ عالی
برای استفاده از محیطِ گرمِ کتابفروشی.
الان توی نمازخانهی ترمینال دارم یک
نگاهی بهش میاندازم. آن قدر نام همینگوی اغواگر هست که بدونِ این که بخواهی نگاهی
بهش بیاندازی میتوانی بخریش. این رمانِ ایرانیهاست که باید با کلی تحقیق و پرسش و
این طرف و آن طرف خبر گرفتن و اطمینان کسب کردن بخری. معلوم نیست که چه مینویسیم
ما ایرانی ها؟هر لحظه ممکن است سرت کلاه برود. چون معمولا پول برای رمانِ ایرانی
دادن پول آتش زدن است. ارنست همینگوی ولی این جوری نیست. پیرمرد و دریایی که در
تمامی دنیا آوزهاش پیچیده است باید اثری خواندنی باشد. همه که عمال خبیثِ استعمار
نیستند، هستند؟
سید هنوز نیامده است. نمازم را خواندهام، چند صفحهای از
پیرمرد و دریای همینگوی را هم مثل نماز و حکما دقیق تر. سرم درد گرفته است. خیلی
دوست دارم بیاندازم خودم را روی زمین و استراحتی بکنم. اتفاقا همیچن کاری هم
میکنم. موبایلم را میگذارم در نزدیکترین فاصله به سرم که اگر خوابم برد با صدای
زنگش که یک ملودی معروف است بیدار شوم. تنظیمش روی کیفم، کنارِ سرم برای خودش یک پا
داستان بود.
نکتهی جالب چهرهی یک نفرِ دیگر بود که نگذاشت بخوابم و کمی
خوابیدنم را با تاخیر مواجهه کرد. خوابیدن که نمیشود گفت همان دراز کشیدن به سبکِ
استراحتهای بعد از ظهرِ روزهایی که کلاس دارم. آن چهره هم یکی از بچههای دانشگاه
بود. جالب این که قاطی بچههای بسیج هم دیده بودمش. رفتم توی نخِ نمازی که داشت با
سرعتِ زاید الوصفی میخواند. کارِ ما هم شد زاغ سیاه ملت را چوپ زدن. آن هم نمازِ
خلق الله را. تا بیایم دو خطی بنویسم هفت رکعتش را خواند و رفت.
یالطیف
[سعی می کنم این سه روز ِ شمالی را
پشت ِ سر ِ هم بنویسم تا انقطاع نداشته باشد. منتها در باره ی الی بدجوری شر و بهتر
است بگویم خیر شده بود.]
توی نمازخانه به فکرِ نمازِ بقیه هم بودم. خلق الله
که میآمدند
مینشستند
من را میبردند
توی فکر دخالتِ در بنده شناسی ِ خدا که آیا فلانی نماز میخواند یا نه. اعنی خودم را
جای خدا مینشاندم.
جوانی دیگر آمد کنارم موبایلش را زد به برق و رفت کنارِ دوستش نشست. ولی هنوز راضی
نشده بود پا شود وکرایهی خدا را تا عرقِ جبین حضرتِ خق خشک نشده است بدهد.
آرام آرام خودم را آماده کردم تا نمازی به کمرم
بزنم. نمازی که توی صبح ِ روزِ دوم ِ سفر قضا شد. نمازی که امروز صبح هم قضا شد.
نمازی که خلق الله به امید ِ بخشایش خدا دارند میخوانند. نمازی که خدا وضع
کرده است برای ... نمی دانم، بگذار حرف نزنم تا موجب ِ وهن ِ حضرت باری
نشود.
اذان ِ مغرب تمام شده است. هر کس از هر تیپی و سن و
حتی یک جورایی مرامی پا شده است. میخوانند شاید درست نخوانند ولی میخوانند. این که دیگر حق الله
است، این جا را میشود امبد
بخشایش و زیر سبیلی رد کردن از سوی خدا را داشت. نمازی که بعضی بلند الله اکبرش را
میگویند و
بعضی هم آن قدر آرام و توی حساند که انگاری دارند عشق بازی میکنند. کی دارد از همه تندتر
میخواند؟
جالب است روحانی عجولی را میبینم که میآید سمت راستم مینشیند. چه جور وضو گرفته است که همچنان دارد با دستِ راستش
روی دستِ چپش میکشد. رسید به مسح ِ سر و نکتهی جالبِ قضیه اینجاست که آقا هنوز جورابش را
هم در نیاورده است. هیچ دل نگرانی هم ندارد. جورابش را در میآورد و به هیچ از جمله
قضاوتهای من
نمیاندیشید.
کارِ درستی میکند چون
وقتِ نماز فقط باید به یادِ خدا بود. جوانکی میآید تا از نمازِ مسافر بپرسد، یکی دو جملهای تستی جوابش را
میدهد.
میایستد به
قامت.
از روزی که روی سجاده نشستهام تا به امروز هزار جور نماز
خواندن دیدهام. شاید
به تعداد آدمها سبک
وجود دارد برای نمازخوانی. خودِ من چند ده جورش را امتحان کردهام. عبادتِ منعطفی است.
میتوانی
خلاقیت به خرج بدهی و هر جور که میخواهی بخوانیاش. به همان الله اکبر گفتن توجه کنید. چند جور
میشود گفت.
اصلا خود ماها چند جور گفتهایم. الله اکبر یک آدم ِ خسته را مقایسه کنید با الله اکبر
یک انسانِ شارژ و آمده. همین طور رکوعها. تازه من آدمهایی را دیدهام که نمازِ اول وقتشان ترک نمیشد، ولی رکوع نمیرفتند. هیچ انحرافِ ذهنی هم نداشتند. جز هیچ فرقهای هم نبودند؛
دیدگاههایشان اصولی بود. ولی همین که با آن صفای دلشان مینشستند پای سجاده آدم
حال میکرد از حال ِ آنان.جالبتر این یکیشان که توی روستای خودمان دیده بودم یک
تابع ِ یک به یک بین مسح ِ پا و سر برقرار کرده بود. یعنی اول مسح ِ سر میکشید و
بعد مسح ِ پای راست و دوباره مسح ِ سر میکشید وبعدش مسح ِ پای چپ. چند نفری هم
بودند که بدون ِ رکوع صفا میکردند. یک دفعه میافتادند به سجده. باور بفرمایید من
هیچ انحرافی هم در عقایدشان ندیدم. هیچ جا ندیدم یک چیزی بگویند و حتی عمل کنند که
خلاف باشد، ولی خب رکوع نمیرفتند. پنداری میگفتند چه کاری است به رکوع یک دفعه
باید سرت را به خاک بچسبانی و بگویی خداجان غلام تو هستم.
نمی دانی چه چیزهایی به ذهنم است از این نمازخوانی و
speed آنهایی که نماز میخوانند و حتی پیشنمازهایی که دیدهام. اگر قرار به گفتن باشد سخن به درازا میکشد و پرت میشویم از سه روزِ شمالی. این
فقط از یک دو نمونه از آن نمازخواندنهای بدیع بود که خدمتتان بیکلک و بدون کم و زیاد عرض کردم. نمازهایی که به حکم فقه باطل
است. فقه را چه به عشق بازی.
در مذهبِ عاشقان قرار دگر است/ وین بادهی ناب را خمار دگر است.
هر علم که در مدسه حاصل گردد/ کار دگر است و عشق کار
دگر است.
[توضیح: یکی دو توضیح ̗خیلی مختصر و
شایدم مفید عرض کنم. یکی این که از آقا (خانم) میم.سین.رهگذر تشکر میکنم که به
خوانندگان ̗ وبلاگ اضافه شدم و بنده وجود خوانندهی حرفهای را برای خودم نعمت
میدانم. دیگر این که از امروز شروع میکنم به نوشتن̗ سه روز ̗ شمالی که حکایت̗ سه
روز مسافرت من توی همین عید قربان̗ گذشته به شمال است. مسافرتی که به قاعده عادی و
معمولی گذشت، ولی نقل̗ همین روایتهای عادی و به نظر̗ خودم بدون̗ روتوش میتواند
شیرین باشد.]
غروب ـ چهارشنبه ۴/۹/۸۸
عادت
ندارم. البته همین عادت نداشتنها خودشان یک جورایی عادتند. چون آدمی عادت میکند
که به یک محمول̗ خاصی عادت نکند، طرفه آن که همان محمول در موضوع مندرج است. عادت
ندارم قبل̗ شمال رفتن به مادرم بگویم من دارم می آیم. نمیدانم بقیه چطور همچین
کاری را میکنند. بالاخره کوچکترین اتفاقی آنها را جان به لب میکند و مدام گیر
میدهند به بابای بنده خدا که مرد یک کاری بکن. هروقت̗ خدا (شیطان) خواستم بروم
شمال، به مادرم نمیگفتم و نمیگویم. خیلی راحت، اگرم بگوید میآیی یا نه، میگویم
معلوم نیست. احتمالش کم است. این بار هم همین را گفتم. یعنی وقتی پرسید برای عید̗
قربان خانه میآیی یا نه. جواب دادم احتمالا نه. به قول ̗ یکی از بچهها از این حیث
مادران، بدبختترین موجودات̗ عالم هستند.
ترمینال ̗شرق از باقی ترمینالهای
شهر تهران اوضاع̗ بهتری دارد. لااقل از ترمینال̗ جنوب که مدام باید حواست باشد
تلکهات نکنند، چه آگاهانه و چه ناآگاهانه. سمت ̗ جنوب غربی ترمینال نمازخانهی
متوسط و مرتبی است برای رفاه حال مسافران. (بیشتر رفاه̗ حال و البته غالبا با چند
رکعتی نماز هم همراه است.) مسافر̗ بنده خدا فکر میکند این کرایهی نمازخانه است که
باید یک چند رکعتی نماز بخواند. زهی خیال باطل که خدا گنهکار دوست، بنده نوازتر از
این حساب و کتابهاست.
نمازخانه گرم و تمیز به نسبت̗ اسلاف̗
دیگرش. هر وقت در یک محیط̗ گرم قرار میگیرم بالافاصله یاد̗ شرم میافتم و هنوز
درنیافتم حکمت̗ شعر̗ اخوان را که گفت گرم چون شرم.
از
نزدیکی اذان̗ مغرب آمدم داخل̗ نمازخانه، قبلترش توی وضوخانه یا بهتر بگویم توالت
مردانهاش وضو ساختم. توالتی که خیلی باکلاستر بود از اسلافش در سایر ترمینالها.
حداقل سوراخهای تعبیه شده روی درش ریزتر بود از آن چه که توی ترمینال̗ جنوب است.
سوراخ̗ روی در̗ ترمینال̗ جنوب آن قدر گشاد است که آدم خجالت میکشد برود دستشویی.
مگر آن که طبق̗ همان قاعدهی مسعود (از نوع پارسامنش) عمل کرد که کیفش را انداخت
گَل̗ آویزی که روی در بود تا با این ترفند جلوی سوراخ̗ شهرآشوب را بگیرد.
فوج
فوج مسافر میآمد نماز میخواندند و همهشان دست بسته. قبلتر توی دورهی لیسانس در
تربیت معلم دیده بودم که برداشته بودند ساعت̗ اذان̗ اهل سنت را برای ماه مبارک
رمضان روی سینهی دیوار سلف̗ دانشگاه چسباندند. آنها از زمانی که آفتاب غروب
میکنند مجازند نمازشان را بخوانند. جالب است بدانید این قاعدهی فقهی را عدهی
قابل ̗ توجهی از علمای شیعه هم قبول دارند. همین که از زمانی که حمرهی مغربیه
آشکار شد میتوانی هم روزهات را افطار کنی و هم نماز̗ مغربت را بخوانی. یکی از
مشهورات̗ بین̗ خودمان را اینجا ندیدم و آن این که اهل تسنن از ما موقرتر نماز
میخوانند. چنین قاعدهای را من در مشاهداتم ندیدم. بودند کسانی که با طمانینه نماز
میگزاردند، ولی علی العموم چنین مسالهی صحت نداشت. حتی چند موردی دربند̗ توقف̗
چند ثانیهای بین سجدهها نبودند. به قیافههای کارکرده و کارگرشان میخورد که اهل
̗ شرق باشند، چه بسا اهل̗ شرقتر و افغانستان. یکی از کشورهایی که به قاعده قومی و
پیچیده است همچون ایران و شایدم تر-تر از ایران.
بنده
خدایی هم کنار من نشسته بود و دید که من دارم یک چیزهایی مینویسم. نگاهی به
قیافهی 6 ضربدر 4 ما کرد و غیبش زد. نمیدانم پیش̗ خودش چه فکر میکرد. مردم ما
قانون را اگر بشناسند به این راحتیها به هر مسالهای پا نمیدهند، چه باک اگر
بگویم همراه̗ قانون تاریخ را.
یالطیف
توضیح:
{درست است که
وبلاگ ِ من آن قدرها هم پر خواننده نیست و درست است که کسی در فضای سایبر پیگیر
اندیشه های مرحوم سید احمد فردید نیست. ولی این حق اخلاقی است که موضع ِ خودم را
نسبت به واژه پردازی نسبتا نادقیق ِ خودم در مطلب پیشین اعلام بدارم. در نوشته ی
هفته ی قبلم کلمه ی را آورده بودم به نام "مرض ِ فردیدی گری". نمی خواهم خدای
نخواسته این واژه خواننده را بر این توهم استوار بدارد که من بشدت با فردید مخالفم.
در آن سطح از اندیشه یا تفکر و یا هر چیز ِ دیگری نیستم که بخواهم به معنای دقیق
کلمه به نقد گفتمان مرحوم فردید بپردازم، تنها نقدم به این بود که فردیدی ها برخی
از سخنان ایشان را به حوزه هایی تعمیم می دهند که معلوم نیست روح ایشان نسبت با این
گونه طرح مساله ها موافق باشد. و آن؛ طرح مساله ای است که آنان در حوزه ی مداحی
داشتند و قس علی هذا که سخن آن در نوشته پایینی آمده است.
به سجاد عزیزم
بگویم که من پیرامون ِ نحوه ی مقابله با خرافات سخن نراندم. در حالی که عمیقا
اعتقاد دارم که نوع ِ برخورد دولت با هیات های عزاداری نباید وجه سلبی پررنگی داشته
باشد. نمی شود به همین راحتی در یک هیاتی را تخته کرد و یا باهاش مقابله کرد. چون
نوع ِ برخورد با نهادهای مردمی باید با هوشیاری صورت بگیرد و بگیر و ببند در این
زمینه به هیچ روی پسندیده نیست، حتی در قبال ِ مرحوم ِ ذاکر که اشعاری داشت که
پسندیده نبود. ولی بالاخره کسی است که اشعار خوب هم دارد و نمی شود با او و یا
امثال او صفر و یکی برخورد کرد، همچون هلالی که نواهای زیبا و بدون انحراف هم در
کشکولش یافت می شود. با وجود این که علاقه ای به سبک مداحی ایشان ندارم و توی
درایوهایم حتی یک فایل هم از همان اولش از هلالی نداشتم. ولی معتقدم در این مساله
ها باید فازی برخورد کرد و در یک برخورد فازی تعطیلی و مقابله ی سلبی با یک گزاره
کم سلقیگی محض است.}
اما مطلب ِ
امروز ِ من که ادامه ی شمال شهر و جنوب شهر است.
یکی از مسائل
مهم در شمال شهر و جنوب شهر مساله ی کفش است. دقت در نوع ِ کفش هایی که می پوشند
شاید آدم را به نتیجه ی دقیقی نرسانند. ولی نکته ی شایان توجه این است که در جنوب
شهر،حداقل آنجایی که من دیده بودم، نونهالان ِ زیادی بودند که پابرهنه بود. برای من
خیلی عجیب نمود که مساله ی کفش و پابرهنگی تا این حد ِ مطلب ِ جدی باشد. زمانی
خمینی در مورد ِ اسلام پابرهنگان نکاتی را فرموده بود. شاید در آن موقع عده ای
گفتمان روح الله را حمد ِ بر متن ِ ادبی، یا یک جورهایی پیاز داغ نوشته های سیاسی و
ایجاد شور در میان جوانان قلمداد کند. اما جای تحیر دارد بعد ِ سی سال از گذشت
انقلاب اسلامی همچنان این مساله یک مساله ی بدون چشم پوشی و حتی متداول در بین
نونهالان ِ جنوب شهر، به عنوان ِ انسان های کوچک ِ جامعه ی ایرانی، محسوب می شود.
جای تعجب دارد که دخل و خرج در این خانواده ها آن قدر با هم نا هم خوانی دارد که
مساله ی کفش و یا لاقل تهیه دمپایی برای اعضای خردسال ِ خانواده ی آنان به مساله یی
عادی و بی اهمیت مبدل گشته است. {نمی خواهم نوشته ی پرشور داشته باشم یا خون ِ کسی
را به جوش بیاورم، ولی احساس می کنم این مساله می تواند یک موضوع ِ خیلی خوب برای
جامعه شناس و روان شناس بومی باشد. من ِ رمان نویس در مرحله ی فیش برداری و دیدن
بلافاصله به نتیجه گیری نمی اندیشم؛ کمک ِ من این است که این واقعیت را به عقلای
قوم بسپارند تا روزی پیرامون ِ آن تحقیق کنند.} طنز ِ قضیه زمانی بیشتر می شود که
آدمی ببیند که این بچه ها حتی توی خانه شان کفش و دمپایی هم دارند. در چنین شرایطی
چه عاملی باعث می شود آن ها پابرهنگی را ترجیح بدهند. تحلیل این مطلب چگونه است؟
نخواهید مثل این کارشناسان ِ برنامه های تلویزیونی نقدی کرده باشید برای این که
حرفی زده باشید.
در شمال ِ شهر
قضیه برعکس است. نه تنها شوق در کفش پوشیدن وجود دارد، حتی پدیده ی چسباندن ِ لوزام
تزیینی به کفش هم مساله ای قابل ملاحظه و پرطرفدار است. مثلا در همین فرمانیه و
حالا جاهایی از این دست اگر کودک کفش پوشیده باشد احتمال این می رود که کفشی را
انتخاب کرده باشد که در زیر ِ آن شبرنگی نصب شده باشد یا دور ِ آن رقص ِ نوری باشد.
این حس ِ خوشایندی برای کودک دارد که وقتی راه می رود با فشار بر کفش رقص ِ نور ِ
زیبایی را مشاهده کند که دور پاشنه اش می چرخد. نمی گویم کودک ِ جنوب شهری از این
احساس خوشایند گریزان است، ولی مساله قبل از آن که بخواهد پیرامون نوع ِ کفش برگردد
به پوشیدن یا نپوشیدن آن رجعت می کند.
مساله ی جالب
تر این که رفتار ِ کودکان همواره توجه من را به خودش جلب می کند. چه در جنوب شهر و
چه در شمال شهر. این قضیه برای من هنوز حل نشده است که چرا به رفتارهای اطفال بیشتر
دقت می کنم در حالی که رفتار بزرگترها باید از آگاهی بیشتری نشات گرفته است. شاید
به خاطر این که توی جنوب شهر پدیده ی غالب کودکان هستند و بعدتر خانم هایی که با
چادرهای سفید گلدار گاها بدون روسری نشته اند دم ِ در خانه شان و کلا فک شان به
تحلیل می جنبد و نمی گویم علی العموم به غیبت و علی الخصوص به خوردن
غذا.