یا
لطیف
خانم نون، نهایت 35
ساله، وارد که میشود، هیاهو هم وارد میشود. حرف میزند. در آنِ واحد سه نفر را
به کار میگیرد. من را که ناآشناتر مییابد هم:
- پسرم
این دیگها را بگذار آن طرفتر. باید جا باز شود، اینجا میخواهیم آش پخش کنیم.
منتظرِ عکسالعملِ
من نمیشود. حتّی توجّهی به نگاهِ هاج و واجم نکرد. برگشتِ سمتِ درِ حسینیّه که
دو جوانِ سیاهپوش ایستاده بودند. خانم نون که من را با26 سال سن، پسرم خطاب کرده بود، آن
دو جوان را که شاید دستِ بالا 3 سال از من بزرگتر باشند را عمو صدا کرد:
- عمو
مجید، برو عمو چنگیز را صدا کن. او حریفِ برنج ریختنِ امشب میشود.
و به جوانِ
بغل دستی گفت که بهم کمک کند تا برنجها را جابهجا کنیم. برنجها
را به کمک سیاهپوش در انتهای حسینیّه، کنارِ هم میچینیم.
هنوز سه ساعت
از حضورم در روستا نمیگذرد. حتّی وقت نشد مادرم را ببینم .مستقیم آمدهام حسینیّه. همه جز من سیاه پوشیدهاند
و من حیرتزده از جنب و جوش خانم نون که لحظهای آرام نمیگیرد. و نمیدانم چه
اصراری دارد که من را «پسرم» خطاب کند. آشِ شیرین و زیتونیرنگ را توی کاسههای
بزرگ میریزیم. روغنِ گوسفندی را روی برنجها میریزیم و یکی از دستیارهای خانم
نون آن را هم میزند. با رعایتِ نکات ایمنی:
- ببین مهناز.
حواست را جمع کن. هر کی هر کاری گفت، وظیفهی خودت یادت نرود.
دخترک سمبهای
به دست میگیرد که انتهای آن دو شاخهی کج با زوایهی نود درجه دارد. و با این
میلهی آهنی برنج را مخلوط میکند. که هم انبوههای به هم چسبیده از هم جدا شوند و
هم روغن به جانِ برنج بنشیند. خودش هم به من اشاره میکند:
- پسرم آن ظرف
آبیرنگ را بده به من.
ظرفِ آبی پر
از کشمش پخته شده است. کشمشها را در لگنِ فراخی سرریز میکند. برنج را رویش میریزد و
همزمان مقدارِ زیادی روغن. نایلون پر از زرشک را برمیدارد و همهاش را خالی میکند
در لگن و به «عمو» مجید میگوید که آن را هم بزند. چون «دست»اش «درد میکند».
بعد از
اختلاطِ رنگِ برنج، نوبتِ گوشت است. خانمِ نون به کمک من و یک نفر دیگر از «عمو»ها
ربِ انار را به خوردِ گوشتِ مرغ میدهد. کنارش مینشینم و ظرفهای گوشت را، که
کنارش اسفناجِ پخته هم اضافه میشود، از دستش میگیرم و در مجمعها میچینم. یکی از
دستیارانش، حینِ مرتّب کردن اوضاع برای صرفِ شام، عرقِ پیشانیِ خانمِ نون را پاک
میکند، نان در دهانش میگذارد. به «عمو» چنگیز میگوید برنجها را اندازه بریزد،
به مهناز رو میکند، هر کاری غیر از ریختنِ رنگِ برنجها میکند با او در میان
بگذارد. از «عمو» رضا میخواهد آمارِ مهمانانِ شبِ تاسوعا را بهش بگوید. به من میگوید:
- حواست باشد
مجمع کم نیاوری. میبینی دارد تمام میشود به عمو رضا بگو تا مجمعهای خالی را
برگرداند.
و من مستِ شبِ
ابوالفضل بهش نگاه میکنم. حس میکنم در هر قدمم، در هر بشقابی که میچینم، برکت
را میفهمم. و خانمِ نون تذکّر میدهد که درست بچینم. ربِ انارش شُره نکند داخلِ مجمع. با دستِ راستم آرام ظرفِ گوشت را در کنارهی مجمع، چسبیده به قرنیزش میچینم. تذکّر میدهد به جوانانِ دمِ
در که در را بندند. سردش شده است. به عموها میگوید آشها را تُنُکتر پهن کنند.
هر 20 نفر یک کاسه. نکتهسنجی میکند مبادا قاشقهایش با قاشقهای حسینیّه مخلوط نشود. به «عمو» رضا
میگوید چند تا از آن زنهای جوانِ تنبل را از طبقهی بالا بیاورد پایین تا «دیس»های
چرب را بشورند. به «عمو» چنگیز میگوید آن قدر برنجها را نزدیکِ در نچیند. سرد میشود.
به رعنا میگوید آن طور درِ آش طاقباز نگذارد. سرد میشود. بچرخاندش.
خانمِ نون
نگرانِ سردی است، نگرانِ بینظمی است. نگرانِ مهمانان است. نگرانِ طولانی شدن است.
تذکّر میدهد که غذا را زودتر پخش کنند.
*
خانمِ نون هیچکاره
بود. فقط غذاها را پخته بود. آشپز بود. تازه بابتِ هر پرس غذا هم پولش را میگیرد...
امّا همه به او گوش میدادند. اطاعت میکردند. احترام میکردند. ابالفضل این طور
به آدم احترام میدهد. این است فرقِ آشپزِ حسین (ع) با آشپزِ عزا، با آشپزِ
عروسی...آشپزِ یزید که بماند.
پسنوشت:
1. صحبتهای
چند شب پیش طائبِ تاریخشناس در تلویزیون فوقالعاده بود. گریهی سلطانیِ مجری و
رجبیِ دوانیِ کارشناس به زور کنترل شده بود.
2. رادیو فنگ
یکی از لینکهای اضافه شده است. فیلتر است. آن هم به دلایلی که در شماره 23 توضیح
داده شده است. رادیو فنگ، رادیوی یک مشت بچّه سوسیالیستِ باهوش است. زیاد گوش میدهم.
خصوصاً اخیراً که در پدافندِ 2شان دیهیمی باقی نگذاشتند. این هم از دوستی با حمید
حبیبالله.
3. داستانِ
محمود کریمی و ششخونهای با سازش، داستانی شده است. شش خونِ بیسازش را نزدِ
رهبر خواند، خیلی کوتاه و گذرا. نظرِ منبریها هم متفاوت است. حاج آقا ریاضت موافق
است و حاج آقا قاسمیان مخالف. به نظرِ من حاج آقا قاسمیان به نکتهی جالبی اشاره
کرد؛ تنوّعطلبی در عزای امام حسین پسندیده نیست...
4. پدرم میپرسد:
«مختار سنّی بود؟» میگویم: «نه.» ادامه میدهد: «زنِ آخوندِ مرحومِ روستا این را
گفته است.» و بعدش ادامه میدهد: «ملّا خدا بیامرزدش. اهلِ مطالعه نبود. حرفش درست
نیست.»
5. مطلبِ بعدیام
را «آخرِ هفته» مینویسم.