تی‌لِم

روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری
  • تی‌لِم

    روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری

مشخصات بلاگ
تی‌لِم
بایگانی

۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رضا امیرخانی» ثبت شده است

یا لطیف

پیش‌نوشت

خواندنِ کتابِ داریوش آشوری که مجموعه مقاله‌های او از سال 46 تا به امروز (روزگار کنونی) را دربرمی‌گیرد، بهانه‌ی این یادداشت است. نامِ کتاب «ما و مدرنیّت» نام دارد و به همّت نشر صراط، منتشر کننده‌ی آثار عبدالکریم سروش، چاپ شده است. 

بدن‌نوشت

الفتات‌های فکری داریوش آشوری از نقدِ غرب آغاز شده و هم‌زمان با نقدِ شرق و جهانِ سوّم ادامه می‌یابد. هر چه از صفحه‌های ابتدایی کتاب دور می‌شویم، از میزانِ نقدِ غرب کم شده و به نقدِ «ما» اضافه می‌شود. در اوّلین مقاله چندان نقدی متوجّه‌ی آلِ احمد یا شریعتی نیست، ولی در انتها، هم‌زمان با نوازشِ سهم‌گینِ احمدِ فردید، گوشه‌چشمی هم به آلِ احمد و شریعتی دارد. اگر سطری، مفهومی، جایی از منطق نوشته، چنین فراخی یافته است که بر پیکرِ به باورِ او «التقاطی» این دو نیشتری وارد کند، چنین کرده.

خوبیِ این کتاب، دیدنِ یک روشنفکرِ ایرانی در درازنای زمان است. هستیِ داریوش آشوری، از زمانی که به بلوغِ فکری و نوشتاری رسیده تا به امروز در این کتاب دیده می‌شود. یک هستیِ پرسش‌گر و جست‌وجوگر. این پرسش‌گری و جست‌وجوگری یکی از مهم‌ترین وجوهِ نوشته‌های آشوری است. به نظرم مرحوم آقای بهشتی به اشتباه شریعتی را «جست‌وجوگر مسیر شدن» نامید. زیرا جست‌وجوگر از آنِ کسی است که هنوز به درستی راه را پیدا نکرده و بر جزمیّت درستی راهش اشاره نکرده است. (که اگر چنین باشد، سالک واژه‌ی درست‌تری است.) این در حالی است که در نوشته‌های شریعتی، تا آن‌جایی که حقیر مطالعه کرده‌ام، یک نوع جزم‌گرایی، رسیدن به مقصد، معلوم بودنِ هدف دیده می‌شود. شریعتی حتّی جزمی‌تر از حوزوی‌ترین روحانیّونِ زمان به راه، مکتب، و ایده‌اش ایمان داشت. او تقریباً داشت یک دستگاهِ سیاسی با همه‌ی ویژگی‌های یک مکتب ایدئولوژیک از شیعه می‌ساخت و با ادبیّاتِ پُربار و کم‌مانندش در «تشیّع علوی، تشیّع صفوی»، گزاره به گزاره این ساختمان را بنا می‌کرد. مردِ رسیده به مقصد دیگر روشن‌فکر نیست. خاصیّت روشن‌فکری نداشتن جزم و یقین در هدف و راه‌ی معیّن و جدول‌بندی‌شده است. خاصیّتِ روشن‌فکری انعطاف و دیگرپذیری است. برخوردِ شریعتی با هر نوعِ دیگری در خدمتِ اهداف و اغراض شیعی است؛ حتّی زمانی که او از گاوپرستِ هندی مثال می‌زند. شریعتی آن وقتی که در خانه به خدا فکر می‌کند و آن را به مسجدی ترجیح می‌دهد که به کفش‌هایش فکر کند، در حال ترسیم و قلم‌زنی یک دنیای ایدئولوژیک است. یک دنیای همه‌چیز تمام. یک دنیای تماماً اجتماعی شاید. در چنین موقعیّتی است که شریعتی به خودش اجازه می‌دهد هر کس را که در اطرافش می‌بیند «یا امّل بنامد یا قرتی». کسی می‌تواند اطرافش را امّل یا قرتی بنامد که به خودش باور دارد. خودی که نه امّل است و نه قرتی.

از جهتِ روشن‌فکری، آلِ احمد مبالغی با شریعتی فرق دارد. آلِ احمد مبالغی روشن‌فکرتر است. آلِ احمدِ عصیان‌گر، دیده‌ی نقد و هوِشِ لحظه‌ای قوی‌ای دارد. از همین روست که آدمیِ مثلِ من تک‌نگاری‌ها و مدیرمدرسه‌ی شبیه به تک‌نگاری را از باقی آثارِ او قوی‌تر می‌دانم. شاید هیچ هنرمندی در ایران زمین به اندازه‌ی آلِ احمد برقِ شهودِ قوی‌ای نداشت. یک برق سه فازِ چند صد ولتی. ولی هنرمند آنگاه هنرمند و اندیشمند است که این برق سه فاز را در کنارِ صبوری و سنگربندی حفظ کند. یعنی هنرمند باید آن‌چه را که به برق شهود یافته است، تمام شده تلّقی نکند، بلکه در برابر گزاره‌هایش قدم به قدم سنگر بزند. هنرمند باید چونان دکتر بر بالین گزاره‌هایش حاضر شود و به سادگی، به سلامت و درستی آن گزاره‌ها رأی ندهد. چنین پزشکی که می‌تواند و می‌باید اوّلین نقّاد و بی‌رحم‌ترین‌شان باشد، شایسته‌ی مقام نظریّه‌پردازی و راه‌نمایی است. امّا آلِ احمد به شواهدِ تناقضاتی که آشوری به درستی از نوشته‌هایش بیرون کشید، هنرمندی است که گویی همواره پیش‌نویس نوشته‌هایش را به چاپ می‌سپرده و پاک‌نویسش را در گنجه نگه می‌داشته، چون وجهِ سادیستی نوشته‌های او آزاردهنده است و اگر اجاقش کور نبود حتماً فوجی از آلِ احمد اطرافِ ما را گرفته بود. (این بند ملهم است از نروک بودنِ چوپ‌های اوس‌مهدی در مادرِ علیِ حاتمی که نقدی است ویران‌گر از فراموشیِ خویشتن.) آلِ احمد که نویسنده‌ترین نثرنویسِ معاصر است بی‌شبهه‌ای -چون به قدر کفایت می‌خواند و بیش از قدرِ کفایت می‌دید، شاید برخلافِ هدایتِ گوشه‌گیر که کمتر می‌دید- هرگز روشن‌فکرِ آسوده‌سری نبود. هرگز روشن‌فکرِ روش‌مندِ دقیقی نبود. بازارِ گرمِ نویسندگی آلِ احمد و فهمِ تیزِ ادیبانه‌اش آن قدر سریع و غیر قابل کنترل بود که غرب‌زدگی می‌نوشت گویی رمان می‌نویسد. گویی رمان هم نه، انگار در جزیزه‌ای متروک گیر افتاده و با عجله نامه‌ای می‌نویسد تا هر چه زودتر به دستِ ناخدای کشتی‌ای برساند که دارد از کنار این جزیره می‌گذرد و او چندان فرصتی ندارد. امّا آن قدر وجهِ شهود و نویسندگی آلِ احمد قوی بود تا امروز ماند. این میراثِ فکری در نویسنده‌های خوش‌ذوق‌تر امروزمان مانده است. نویسنده‌ای که نفحاتِ نفت می‌نویسد، ولی گویی رقیب بدش نمی‌آید حتّی در پرونده‌ای در تکریم نفحاتِ آقای نویسنده، او را بگزد که شبیهِ آلِ احمد می‌نویسد و «تجربه» از نویسنده‌ی خوبِ ما با تجربه‌تر است حتماً. 

آشوری از هر دوی این‌ها روشن‌فکرتر است. (امیّداورم خواننده خود بداند که حقیر نه مداهنه‌گویی روشن‌فکری‌ام و نه ذم‌کننده‌اش) او سعی کرده نگاهِ روشن‌فکرانه‌ای به قضایای عالم داشته باشد و آن‌ها را چنین رازگشایی کند. همین نگاهِ روشن‌فکری است که فقط در یک چیز جزمیّت دارد. آن هم این که نگاه مرده‌ریگ‌وار به گذشته، از غرب‌زدگی بدتر است. آشوری که به هیچ وجه به میراث اسلامی «خوش‌بین» نیست، نگاهِ ستایش‌گر به سنّت را نقد می‌کند و آن را حتّی مفتونِ غرب می‌بیند و نشانه‌ای از غرب‌زدگی. آشوری که هم‌زمان مداهنه‌گوی غرب است، هم‌زمان ستایش‌گرِ آن میراثِ فکری و روشن‌گرانه است، هم‌زمان که بنای غرب را در اندیشه کاخی بلند می‌یابد، غرب را راهِ حل ما نمی‌داند. زیرا دو نگاه تقریباً متباین به جهان در مواجه این دو دیده می‌شود. نگاهی که در وجوهِ و ابعاد مختلف معنا می‌یابد؛ مثلاً در باب مدینه‌ی فاضله، غرب آرمان‌شهر می‌بیند، ولی ما بهشت می‌بینیم. و او آرمان‌شهر را از نوع و جنسی متفاوت از بهشت توصیف می‌کند. آشوری در سراسر نوشته‌هایش به وجوهِ متفاوتِ مبنایی ما با غرب اشاره می‌کند. او با مثال‌های متنوّع در این داستان، بیشترین قلم‌آرایی‌ها را کرده است. شاید بتوان گفت قوی‌ترین و مستدل‌ترین بخش‌های نوشته‌ی آشوری چنین بخش‌هایی است. آن‌جایی که نگاهِ غربی به عالم را متفاوت از نگاهِ ما به عالم می‌داند. فی‌المثل از همین منظر است که شرق‌شناسی را برای غربیان موجّه می‌داند و با توجّه به ویژگی‌های شرق، اعلام می‌کند که این حرف که «چرا ما به همان نسبت غرب‌شناسی نداشته‌ایم» را مهمل و پنداری باطل می‌داند. از همین رهیافت است که آشوری نتیجه‌ای هولناک و به‌شدّت ترسناک می‌گیرد و آن این که آن چیزی که علمی و فلسفی است، اساساً غربی است. چون غرب است که مادّه را از صورت جدا می‌کند و از راهِ صورت به «چیزها» نگاه می‌کند. اگر در این راه غرب‌شناسی هم صورت بگیرد، این غرب‌شناسی یک کارِ غربی است. شناختِ لوگوسی هر چیزی کارِ  غرب است. حتّی اگر آن چیز میتوس باشد. آشوری این نگاه را از ارسطو در غرب متداول و نگاهِ علمی می‌شمرد. از چنین منظری است که غرب تاریخ دارد و ما اسطوره. از چنین منظری است که سرِ غرب بالا است و چهارچشمی عالَم را می‌پاید، ولی ما سر به جیبِ مراقبت فروبرده‌ایم و تازه افتخارمان به اعمالی از این دست است.

آشوری از چنین منظری به غرب نگاه می‌کند. آشوری تقریباً همه‌ی کسانی را که دعوی بازگشت به خویشتن یا گذشته داشته‌اند ریشخند می‌کند. از شریعتی تا فردید تا شایگان تا نراقی و حتّی آلِ احمد. این وجهِ فکری آشوری هم از روشن‌فکری او نشئت می‌گیرد. نه به این معنا که با هر کسی مخالف باشد، بلکه به این معنا که آن اندیشه‌ها و آن دعوی‌ها را کارِ پرمایه‌ی فلسفی نمی‌داند. انتقادِ آشوری به آنان این است که با وجودِ این که نامِ روشن‌فکر را بر خود گذاشته‌اند، دقیقاً منظورشان از بازگشت به خویشتن معلوم نیست. با این وجود با یک اصرار متعصّبانه از چیزی در گذشته حمایت می‌کنند. آشوری در این میان بیش از همه بر فردید نقد وارد می‌کند و او را از ساحتِ اندیشه و حرفی داشتن و کم‌اشتباه بودن بیرون می‌داند. این مقاله که در جاهایی از وجهِ روشن‌فکرانه اندیشه‌ی آشوری دور می‌شود، آن‌جا که به قضاوت درباره‌ی مؤلّف و اعمال شخصی او مشغول می‌شود، اشکال‌های اساسی به فردید و سوادِ او وارد می‌کند و با متّهم کردن فردید به شارلاتانیزم، او را موجودی خطرناک برای اندیشه می‌داند.

آشوری کتاب را با صحبت درباره‌ی مشکل زبانیِ ما که پرتکرارترین صحبتش است به اتمام می‌رساند. مقاله‌ای فشرده که تا حقیر کتاب بازاندیشی زبان فارسی را نخوانم، برایم گشوده نخواهد شد.

امّا نقدِ آشوری:

آن‌چه که حقیر در نوشته‌های آشوری دیدم و آن را بسیار مستحکم دیدم دیدِ تاریخی و منظّم و دقیقش به غرب است. او به درستی قدرت و رشدِ غرب را دید و به درستی به این نکته اشاره کرد که راهِ ما هم یک‌سره غربی شدن نیست. امّا نقدهایی هم به نوشته‌ی او وارد است:

1. ما تا چه حد مجازیم از غرب استفاده کنیم؟ آیّآ حدّی وجود دارد یا نه؟ ما حق داریم چقدر غربی شویم؟ اگر حق نداریم «چهار اسبه» به سمتِ غرب بتازیم و این نشان‌دهنده‌ی «جهان سوّمی» بودن‌مان است، پس چند اسبه بتازیم؟ یا نه اصلاً نباید بتازیم؟ متن در این‌باره ساکت است.

2. به نظر می‌رسد آشوری هنوز به این حرف که «ما باید همه‌ی آن‌چه را غرب به ما آموخته است از نو بیاموزیم و نقادی کنیم» پای‌بند است. سؤال این‌جاست این نو آموختن و نقّادی کردن چگونه آموختن و نقّادی است؟ به چه هدفی؟ با چه روشی؟

3. به طورِ کلّی چرا متن درباره‌ی وظیفه‌ی ما، یا راهِ ما، بسیار ساکت است؟

4. اگر خویشتنِ شریعتی معلوم نیست، آیّا خویشتی که آشوری می‌خواهد به آن برگردد معلوم است؟

5. آشوری معتقد است که باید به افقِ روشنی برسیم که ریشه در «تاریخ و فرهنگِ» ما دارد. این تاریخ و فرهنگ چیست؟ چه شاخصه‌هایی دارد؟ آیّا آن شاخصه‌ها راهگشا است؟ این «اصالتی» که آشوری به دنبالش است چطور اصالتی است؟ چه فرقی با «خویشتن» شریعتی دارد؟ اگر این اصالت یعنی ترکیب مدرنیته با ایماژهای جهانِ ما؛ این با التقاط و آمیختگی بی‌اصول چه فرقی دارد؟

6. آن‌ چیزی که از نظر فرهنگی و تاریخی در ما اصالت دارد چیست؟ نگاهِ خاصِّ به جهان، چه نگاهی است؟ (متنی از آشوری باید تا این گره‌ها را باز کند. روشن‌فکر باید شفّاف حرف بزند.)

7. آشوری باید بگوید در نقّاشی چه کسانی اصالت ایرانی در ترکیب با مدرنیت خودنمایی می‌کند؟ این نقّاشی‌ها چه ویژگی‌هایی دارند؟

8. نقدِ اصلی‌ام به آشوری همین است. همین که معلوم نیست که ایرانِ ترازِ آشوری چطور ایرانی‌ است؟

9. می‌توان سؤال‌هایی در محکِّ نظرهای آشوری پرسید؛ یک (سؤالِ معروفی که یادگار بحث‌ها و گعده‌های معرفتی با دوستان است) این که فرض کنید دو دانشمند، یکی در زمانِ حاضر در غرب، و دیگری در زمانِ شکوفایی تمدّن اسلامی در ایران، هر دو کارِ تجربی می‌کنند؛ کارِ تجربی این دو دانشمند چه تفاوتی با یکدیگر دارد؟ چه تفاوتی در روش، چه تفاوتی در غایت، و چه تفاوتی در موضوع دارد؟ دو این که آیّا آن‌چه از گذشته باید اخذ کنیم تاریخ، دوره، یا افراد مشخّصی هستند یا مفهوم‌های کلّی‌اند؟ (مثلاً ما باید از میراث تاریخی و فکری‌مان ابن‌سنا را برداریم یا حسین بن علی (ع) را یا ابوذر را؛ یا این که از مفهوم‌های کلّی که جزیی از فرهنگِ ما بودند قرض‌گیری کنیم؟ مفهوم‌های کلّی مانند مدارا، مانند جوان‌مردی، مانندِ با فرهنگ‌های دیگر ساختن!) سه این که آیّا از هنر باید این ساختنِ ایرانِ جدید آغاز شود یا از فلسفه یا از هر دو سو؟ مثلاً ما هنرمندانِ ایرانی داریم که مشابه موضوع‌هایی را که آن‌ها کار کرده‌اند کسِ دیگری به آن نگاه نکرده است. (تا آن‌جایی که حقیر دیده‌ام.) مانند جهانِ ایرانی علی حاتمی، مانند برخی آثار حاتمی‌کیا، مانند رفاقت و جوان‌مردی موردِ نظر کیمایی، تصویر حمید نعمت‌الله از ایران. مانند کاری که داستان‌نویسان بعد از انقلاب مانند بایرامی و امیرخانی و دهقان انجام داده‌اند. و حتما در این دو عرصه و دیگر عرصه‌های هنری می‌توان مثال‌هایی دید.

10. ای کاش آشوری پای همه‌ی نوشته‌هایش تاریخ می‌گذاشت تا می‌فهمیدیم حرف‌های حسابش را کی زده است؟ و چرا مقدّمه‌ی کتاب از آخرین مقاله‌های اثر چند سالی عقب‌تر است؟ و چرا اثری به این مهمّی نمایه‌های گوناگون یا منابع بیشتر برای مطالعه ندارد؟ دستِ کم اُمّهاتِ همان منابعی که آشوری آن‌ها را مطالعه کرده است. (این دست اشتباه‌ها در کتاب‌های به‌روز و مهمِّ فلسفی و  فکری به هیچ وجه بخشودنی نیست.)

11. زبانِ نوشتار. گرچه می‌توان فراموش‌کاری آشوری را در رعایتِ پاره‌ای از علایمِ نگارشی دید و این به نظرم چندان ضعفی برای این کتاب نیست، ولی استفاده از پسوندی عربی در چسبیدن به واژه‌های لاتین و فارسی برایم حل نشده است. آشوری باید معیاری به دست دهد. اگر خریّت و مدرنیّت درست است، پس چسبیدن «الف» و «ت‌»ی جمع به هر کلمه‌ای درست است! آیّا در این صورت سنگ روی سنگ بند می‌شود؟ به نظرم آشوری باید در این زمینه از فکرهای «زیبایی‌شناسیک» احتمالی مانند خوش‌آویی مدرنیّت عبور کند و بنیان زبانِ فارسی و دستورهای آن را که تا حدِّ کسره‌ها و ی‌ها بهش پای‌بند است، رو به بی‌قانونی و تباهی نکشاند. این آشفتگی هم ذهنِ جوانِ خامِ کم‌مطالعه‌ای چون من را درهم ریخت و هم من را در قبال قاعده‌های به کار رفته در یادداشت‌هایم بدبین و مشکوک کرد. باید راهی را که انتخاب کرده‌ایم با همه‌ی لوازمش رعایت کنیم. (نقدی که داریوش آشوری به فردید وارد می‌کند و آن ریزه‌خورای‌های پخش‌وپلا و بی‌انضباط از خوانِ ابن عربی و هایدگر و این‌هاست.) بنابراین اگر قرار است که ما پسوند یا پیشوندِ عربیِ ویژه و خاص را به کلمه‌های غیر عربی نبندیم، پس واقعاً از آن دوری کنیم و لااقل ناخودآگاه در دامِ استفاده از آن عبارت‌هایی که باور داریم غلط است بیافتیم. نه خودآگاه.

پس‌نوشت

1. مطلب بعدی‌ام را انتهای هفته‌ی بعد خواهم نوشت. بسیار زیاد کار دارم.



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۲ ، ۱۰:۱۰
میثم امیری
يكشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۲، ۱۲:۰۵ ب.ظ

رأی در این مملکت

یا لطیف

سنِ رأی دادن در نظامِ ما با سنِّ تکلیف هم‌خوانی ندارد. طبقِ نظرِ شرع، دختر از 9 ساله و پسر از 15 سالگی (آن هم به هجری قمری) باید بداند خدا چیست، پیامبر کیست، فروع دین چه‌ها هستند و بعدش مرجع تقلیدِ اعلم اختیار کند و بداند عرق شتر نجاست‌خوار چه حکمی دارد. بماند که بعدتر مرجع تقلیدی می‌آید و سنِّ دختر را با فقه پویا، هم‌صحبتی با کریستین امان‌پور، تأیید تکنوکرات‌ها، به سختی تا 4 سال بالا می‌برد. تا این وجهِ دین را «عقلانی‌تر» کند. هر چند کسی به این آدم نمی‌گوید اگر سنِّ دختر 9 سال باشد، عقلانی نیست، چطور قمه‌زنی عملی عقلانی است و جناب‌تان برایش سینه چاک می‌دهید؟ بلوغ در 9 سال خطر است، ولی قمه‌زنی در ملأ عام برای دین خطری ندارد؟

سینماگر بلوغ 9 سال را نمی‌بیند و ترانه‌اش 15 ساله است. در سال‌های اصلاح! و بحران (به تعبیر خودِ خاتمی که هر 9 روز یک بحران داشته و فکر کنم این از بی‌تدبیری خودِ اوست که رییس جمهور مملکتی بود که هر 9 روز یک بحران داشت و اصولاً در مملکت بحرانی چطور می‌توان اصلاح کرد؟) این سن تا 15 سال برای دختر و پسر پایین می‌آید. دختری که بنا به فتوای مرجعش 6 سالی می‌شود که واجب‌الطاعه است، نمی‌تواند در انتخاب یک آدمِ معمولی به‌ نام رییس جمهور شرکت کند. او که باید 6 سال پیش خدا را می‌شناخت و پیامبر را می‌فهمید، ولی حالا نمی‌تواند بفهمد که برای این مملکت چه کسی شایستگی پست ریاست جمهوری را دارد. در حالی که خودش- یعنی دختره‌ی بسیار جوان- به محسن آرمین می‌گوید تصوّرش از «تصوّرِ دوّم خردادی‌ها از اصلاح و بها دادن به جوانان» اشتباه بود.

این طنز در سال‌های توسعه‌ی عدالتِ مهروزانه، به رغمِ میلِ رییس جمهور بهار در زمستانِ مسئولیّت، تلخ‌تر شد؛ وقتی سنِّ حقِّ تصمیم به 18 سال رسید. وقتی به انتخابات 88 رسیدیم، فهمیدیم که این انتخاب بی‌دلیل نبوده است و اصولاً حرف‌های ناموسی با ضمیمه‌ی عکس‌های پورن، در همه‌ جای عالَم مناسب بالای 18 سال است. وگرنه «صیغه‌ی ننه شدنِ» رشوه‌ای چند صد میلیونی، اصولاً، یک حرف بالای 18 سال است. (بماند که علما باید با این منطقِ غربی در باب جُنب شدن 15 ساله‌ها با توضیح المسائلِ بدونِ سانسورِ آقایان مراجع بحث کنند.)

نکته‌ی جالب در این داستان، معلوم نبودن تکلیف مملکتِ ما با خود است. سن رأی دهندگان تا به حال بارها پایین و بالا شده است. در جریان رفراندام «تأیید جمهوری اسلامی» سنِّ رأی چند باری بالا و پایین شد تا سرانجام به سنِّ 16 سال رسیدند. بعدها این عدد باز هم بالا و پایین شد.

مجلسِ اصول‌گرای هفتم معتقد بود سنِّ رأی باید بالا باشد. چون نباید از احساسات جوانان سوء استفاده کرد. سؤال این‌جاست پس این که دین می‌خواهد میخش را سریع‌تر بکوبد به چه دلیل است؟ آیّا اسلام حق دارد در 9 سالگی یا 15 سالگی از این احساسات استفاده کند؟ یا اصولاً احساسات جوانان فقط به انتخابات حسّاس است؟ یا گفتند سن تکلیف، ربطی به سنِّ رأی ندارد. این یعنی ممکن است فرد صلاحیت نداشته باشد که احمدی‌نژاد را از هاشمی تشخیص دهد یا بالعکس، ولی حتماً می‌تواند خدا را از غیر تشخیص دهد و برسد به الله نور السماوات و الارض. انتخابات مهم‌تر است یا دین؟ بعد طفلِ 13 ساله‌ای که رهبر شما شده بود، می‌تواند در انتخابات شرکت کند؟ باید 5 سالی صبر کند. صبر دو ساله منطقی‌تر نیست؟ حتّی حسن باقری هم باید یک سالی صبر کند تا بفهمد رییس جمهور چه کسی باید باشد. مجید انصاری حرفِ جالب‌تری زد و آن این که چطور برای اجرای حکم، 15 سال کافی است ولی برای انتخابات نه؟ مجید انصاری به درستی اعتراض کرد که چرا به جوانان‌مان اعتماد نمی‌کنیم؟ حرفِ حساب زد. دین به این آدم تکلیف می‌کند که اعتماد کند، ولی ما به این آدم اعتماد نمی‌کنیم.

پس‌نوشت:

1. منظورم از مرجع تقلید در نوشته‌ی بالا و در بندِ یک آیت الله آقای صانعی است.

2. یک جایی در متن بالا گفتم: «تأیید جمهوری اسلامی.» که در نزدیکی‌اش هم هستیم. توضیح بدهم که من رفراندامِ سال 58 را یک همه‌پرسی برای انتخاب نوع حکومت نمی‌دانم. بلکه گرفتن تأییدیه برای منویّاتِ «امامِ امّت» می‌دانم. وگرنه رفراندوم 98 درصدی نمی‌تواند رفراندوم باشد. تأییدیه است. رفراندوم در همه‌ی تِرم‌های حقوقی معنایی دارد. و این که در ایرانِ آن سال‌ها برگزار شد، به هیچ وجه رفراندوم نبود. دلیلش هم همان برگه‌ی رأیی بود که طرّاحی شده بود. اوّل این که بعد از «بسمه تعالی» در بالای برگه (که درستش باسمه‌ تعالی) است، نوشته شده دولت موقت انقلاب اسلامی. (این در حالی است که نباید این عبارت نوشته شود تا برگه‌ی رأی هیچ جهت‌گیری نداشته باشد.) دوّم این که نوشته شد «تغییر رژیم سابق به جمهوری اسلامی». وقتی هنوز رفراندوم برگزار نشده است، چطور رژیمِ سلطنتی، سابق است؟ سوّم این که در ادامه‌اش نوشته شد «که قانون اساسی آن از تصویب ملت خواهد گذشت.» این عبارت از همه خنده‌دارتر است. وقتی هنوز همه‌پرسی نوعِ حکومت معلوم نشده است، چطور قانون اساسی‌اش از تأیید ملّت خواهد گذشت؟ شما تازه می‌خواهی جمهوری اسلامی را به رأی بگذاری، بعد چطور ادّعا می‌کنی قانون اساسی خواهد داشت که ملّت تأیید خواهد کرد؟ ملّت که هنوز این را تأیید نکرده است. از درونِ چنین تعرفه‌ی اشتباهی، انتخابات 98 درصدی بیرون می‌آید. این در حالی است که اگر نتیجه‌ی رفراندوم 60 به 40 است باید به این پیروزی نازید و آن را یک رخداد و دست‌آورد شمرد. در حالت 51 به 49 است که همه‌پرسی معنای خود را می‌یابد و رؤیایی‌ترین پیروزی، پیروزی در چنین حالتی است. وگرنه وقتی 98 درصد مردم با یک چیزی موافقند، چه دلیلی برای همه‌پرسی است؟ وقتی نتیجه آن قدر معلوم است، چرا باید همه‌پرسی برگزار کرد؟! (مثل این می‌ماند که از مردم بپرسیم آیا راضی هستید دریای خزر را بدهیم. این نیاز به همه‌پرسی ندارد. معلوم است که 98 درصد می‌گویند نه!) و وقتی همه‌پرسی برگزار می‌شود، چرا تا این حد اشتباه؟! بگذریم از این که خودِ رهبر حکومت هم ژستِ «من یک رأی مخفی دارم» را کنار می‌گذارد و از همه می‌خواهد به این نوع حکومت رأی دهند. (آن قدر این حرف اثر داشت که رییس سابق مجلس شواری ملیِ شاه هم به جمهوری اسلامی رأی داد و حتّی به گفته‌ی برخی منابع هویدا هم چنین کرد!) و بعد در طرّاحی برگه‌ی رأی، آری را سبز کردیم و نه را قرمز. سبز هم که رنگِ اهل بیت و امام حسین است. (کَلکی که بعدتر میرحسین سوار کرد و نگرفت، ولی این آموزه‌ی خطرناک از علی شریعتی ماند که اگر حسینی نباشی، یزیدی هستی و یزید هم که در همه‌ی منابع قرمزپوش است!) و بگذریم از این که شما برگه‌ی دیگری را که در صندوق نیانداخته بودی، نمی‌توانستی همراه خود از حوزه‌ی رأی‌گیری بیرون ببری، و بگذریم از این که انتخابات در دو روز برگزار شد. بگذریم که صندوق‌ها مهروموم نداشت. بگذریم که همین الان هم احتمال این که 99 درصد مردم در انتخابات شرکت کنند وجود ندارند. (چون عدّه‌ای فرتوت یا از کار افتاده‌اند، و همین طور تردد به بسیاری از مناطق امکان‌پذیر نبود. آمار روستای تماماً محرومی که نمی‌توان به آن‌ها دسترسی داشت، در آن روزگار، حدود 20 درصد روستاهای کشور برآورد می‌شود که چندان هم غیر منطقی نیست. مثلاً مردمانی بودند که تا سال‌ها نمی‌دانستند انقلابی صورت گرفته است. عینِ همین مردمان بشاگرد.) بعد چطور 99.5 درصد در انتخابات شرکت کرده‌اند؟ این غیر از این است که معمولاً ده درصد مردم اساساً در هیچ جای دنیا، در پرشورترین حالت هم در انتخابات شرکت نمی‌کنند. (پرشورترین انتخابات در ایرانِ بعد از جمهوری اسلامی 85 درصدی است که واقعی به نظر می‌رسد.) این هم غیر از این است که جمعیت بالای 16 سال ما در آخر همان سال حدود 20 میلیون و هشتصد هزار نفر است. ولی در رفراندوم 58، بیش از یک میلیون بیشتر از این آمار اعلام شده بود! این غیر از این است که همه‌ی دستگاه‌های تبلیغاتی آری به جمهوری اسلامی را تبلیغ می‌کردند. (عباس امیرانتظام و شهید مفتّح، چند روز قبل از همه‌پرسی، میزان آرای اخذ شده را حدود 12 میلیون حدس زدند.) و جالب‌تر از همه جمله‌ی مهندس بازرگان است که گفت: «نتیجه رفراندوم را به همه ملت ایران تبریک می گویم…از 22 میلیون نفر 16 سال به بالا، 20 میلیون و288 هزار نفر طبق ارقامی که امروز از وزارت کشور دادند در رفراندوم شرکت کردند یعنی 99.5 درصد مردم ایران که مشمول این عمل بودند شرکت کردند، شاید بتوانم بگویم در دنیا چنین مشارکتی در هیچ امر رفراندوم و انتخاباتی که در ممالک دموکراتیک صورت می گیرد هیچ وقت صورت نگرفته است از این 20 میلیون و 147 هزار که شرکت کردند 99 درصد جواب آری دادند و کمتر از یک درصد مخالفت با جمهوری اسلامی کردند و رأی مخالف دادند.» واقعاً از مهندس بازرگان که کرسی استادی دانشکده‌ی فنی دانشگاه تهران را داشت بعید بود چنین دروغ آشکاری بگوید. چون 20 میلیون و 288 هزار نفر تقسیم بر 22 میلیون می‌شود 92 درصد نه 99.5 درصد! اگر همه‌ی این‌ها را کنار هم بگذاریم به این نتیجه می‌رسیم که آن انتخابات، همه‌پرسی نبود، در بهترین حالت یک تأییدیه‌ی سالم و همگانی بود.

3. یکی از دوستان حقیر را در خطِّ سلحشور و ضرغامی و پناهیان و از این جور آدم‌ها دانست. این دریافت، جدیدترین و جالب‌ترین و منحصربه‌فردترین تحلیلی است که از حقیر ارائه شده است. (البته من از آقایان ذکر شده‌ی بالا خیلی تنفّری ندارم. بعضی کارهای‌شان خوب است و بعضی هم اشتباه. ضمن این که اصلاً اعتقاد ندارم که تلویزیون ضرغامی بدتر از تلویزیون لاریجانی است. برنامه‌های پخش شده‌‌ی این دو مدیر را کنار هم بگذاریم می‌فهمیم سیمای ضرغامی حرفه‌ای‌تر است.) این رفیق‌مان که به شدّت توی خطِّ آقا رضای امیرخانی‌ِ عزیز است نمی‌داند که یکی از اتّهام‌های درشت به بنده امیرخانی‌زدگی است. اتّهامی که اخیراً کمتر شده است و من را کمتر شبیهِ حاج رضا کرده است. ولی من خودم را در خطِّ کسی نمی‌بینم.

4. دوستان آزادند هر برچسبی خواستند به این حقیر بزنند. هیچ عیبی ندارند. فقط قل هاتوا برهانکم ان کنتم صادقین.

5. دو سه روز دیگر یک مطلب دیگر هم باید بنویسم. روایت‌های من کم‌تر داستانی، بیشتر سیاسی شده است. عیب ندارد، داستان را در داریوهای رمانی کامپیوترم می‌نویسم و تحلیل‌های سیاسی‌ام را اینجا خواهم نوشت. ضمنا قسمت کتاب‌خانه و هنرخانه را به‌روز نکرده‌ام. (هر وقت این را ننویسم، یعنی آن‌ها همراه با مطلبم به‌روز می‌شوند.)

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۲ ، ۱۲:۰۵
میثم امیری
چهارشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۱، ۱۲:۳۵ ب.ظ

من خطابم به دانشجویان است!

یا لطیف

دیروز عصر به دعوتِ سجّاد رفتم کرسی آزاداندیشی دانشگاه شهید بهشتی. موضوع هم درباره‌ی مهاجرت نخبگان بود. کرسی بسیار خلوت بود و دانشجویانِ کمی در آن شرکت کرده بودند و یک پای کرسی اساساً دیر به جلسه رسید و آن مناظره‌ای که دوست داشتیم گرم بیافتد گرم نیفتاد. قرار بود مناظره بین یکی از کسانی باشد که می‌خواهد برود و یکی از کسانی که رفته و برگشته باشد. امّا خبری از یکی از این دو سرِ‌ مناظره نشد. بنابراین مجبور شدیم که خودمان بحث را گرم کنیم. من رفتم بالا و گفتم مثلِ‌ آقای قرائتی تیتر حرف‌هایم را نوشته‌ام. درباره‌ی کتاب نشت نشا حرف زدم و گفتم آن را بخوانید و بعد درباره‌ی این که این قدر چشم‌تان پیِ‌ نفت نباشد. این قدر نگویید که یک نفر بیاید و به شما پول بدهد یا به قول خودتان از شما تکریم کند. مثال زیبای امیرخانی در نفحات را آوردم و آن این که «هیچ کارمندی نمی‌تواند لذّتِ گرفتن 400 ماهی سفید را در یک شب زمستانی تجربه کند.» آن وسط‌‌ها از رادیو فنگ هم بهره بردم و تحلیل جامعه‌شناختی آن‌ها را هم عنوان کردم. آن هم این که وقتی ما یک عمر توی گوش‌مان خوانده می‌شود که باید بیست بگیریم و با هم‌کلاسی‌های‌مان رقابت کنیم، چطور وقتی به کارشناسی ارشد می‌رسیم، این کار مذموم می‌شود. همیشه به ما یاد داده شد که برویم جایی که بهتر است درس بخوانیم، از همه جلو بزنیم، ولی حالا که می‌خواهیم برویم یک دانشگاه بهتر در آن طرف آب درس بخوانیم این مذموم است. البته من این‌جا تحلیل ارزشی نکردم، بلکه یک پرسش جامعه‌شناختی مطرح کردم. قبل از همه‌ی این‌ها گفتم که این موضوع برای کرسی آزاداندیشی موضوع بی‌ربطی است، البته خود کرسی آزاداندیشی هم چیزِ بی‌ربطی است. برایش هم دلیل دارم. ولی باید بگویم من الان در یک اشتباه مضاعف شرکت کرده‌ام، ولی این اشتباه را فریاد می‌زنم. چون کرسی‌ها باید از کلاس درس، از اعتراض دانشجویان به وضعیت علمی و... شروع شود، وگرنه این کرسی‌ها بی‌ربط است. (این بی‌ربط بودنش را هم جایی نوشته‌ام که هنوز منتشر نشده است. اگر دوست دارید دلیلش را بدانید به ادامه‌ی مطلبِ‌ همین نوشته بروید.) آخر سر هم گفتم مهم‌تر از زیستِ‌ جغرافیایی انسان‌ها -یعنی این که در کدام کشور زندگی می‌کنند- زیستِ فکری آن‌ها است. (این هم از حسن عبّاسی در ذهنم رسوب کرده بود.) یادم است به مجری این کرسی که استاد روان‌شناسی دانشگاه شهید بهشتی بود گفتم شما آدمِ‌ باطرفی هستی، ولی منصفانه بحث را اداره می‌کنی. بعدش گفتم این باطرف بودن اصلاً‌ چیزِ بدی نیست. تازه من خودم بسیجی‌ام.

بعد از من اعتراض‌ها به حرف‌هایم شروع شد. یکی رفت بالا و گفت این آقا که ادّعا کرد که بسیجی است، اصلاً‌ هم بسیجی نیست و شروع کرد به قضاوت‌های ارزشی نادرست درباره‌ی حرف‌هایم. حتّی گفت من که کرسی آزاداندیشی را قبول ندارم، پس این‌جا چکار می‌کنم. متأسّفانه او به حرف‌هایم کم‌ترین توجّه‌ای نکرده بود... در شرایطی که شیطان‌پرست بودن از بسیجی بودن کم‌تر بینِ‌ خیلی‌ها نفرت ایجاد می‌کند، نمی‌دانم این بسیجی گفتنِ‌ من چه وجاهت و فضیلتی برایم آورده بود که رفیق‌مان این طور برآشفته شده بود و سعی می‌کرد یک نفر را به زور، بدونِ  این که خودش بخواهد، از بسیجی بودن بیاندازد. کلّی انتقاد به من کرد و آمد پایین. من هم جوابش را ندادم. بعد بسیجی دیگری رفت بالا. اوّل از دو جهت موافق و مخالف بحث را باز کرد. بعد گفت خودش مخالف این قضیّه است. بعد هم جمله‌ای گفت با این مضمون که قرآن می‌گوید این مهاجرت، مهاجرت از حق به باطل است. که این تفسیرِ عجیب او من را برآشفته کرد و گفتم این را از کجای قرآن درمی‌آوری، گفت از آیه الکرسی. گفتم عزیزم آن آیه چه ربطی به مهاجرت از حق به باطل دارد؟ آن آیه تفسیر عمیق‌تری دارد. چه ربطی به جابه‌جایی جغرافیایی دارد؟ بعدش هم گفتم با تمِ مهاجرت‌های صدر اسلام چه کار می‌کنی؟ هجرت مسلمانان به حبشه، هجرت از حق به باطل بود یا باطل به حق؟ هجرت امیرالمؤمنین از مدینه به کوفه چطور؟ این چه تفسیری که از قرآن می‌کنید؟ بعدش هم او حرف‌هاش را ادامه داد و در یک حرکتِ‌ متهوّرانه، خودش را جای رهبری نشاند و با اقتدار و صلابت درباره‌ی این که وظیفه‌ی ما چیست، گقت:‌ «من خطابم به دانشجویان است. دانشجویان باید...» خنده‌ام گرفت. آخر مردِ‌ حسابی تو رهبر مملکتی، تو کی هستی که می‌گویی من خطابم با دانشجویان است. تو خطابت به خودت هم نمی‌تواند باشد، چه برسد به دانشجویان.

پس‌نوشت:

1. این روایت، طنزِ تلخِ نه مهاجرتِ‌ نخبه‌ها که داستان کم‌اطلاعی، بی‌روابطی، و تنبلی ما بسیجی‌هاست. می‌خواهد خوش‌تان بیاید، می‌خواهد بدتان بیاید.

2. سایتِ‌ رهبر یک خودانتقادی را منتشر کرده است که در نوع خودش جالب است. خوب رهبر تا به حال از این که ما رشد علمی خوبی در جهان داریم، تمجید کرده است. این تمجید هم در سایت آمده است. در کنار آن مطلبی منتشر شده است که در آن معیارهای رشد علمی در جهان نقد شده است. تازه در این باره هم رهبر بیاناتی دارند. واقع قضیه این است که از این که رشد علمیِ ما در جهان بر اساس میزان انتشار مقاله‌ها اوّل است، با بومی‌سازی علم در این مملکت منافات دارد! بنابراین خوب نیست هی بگوییم ما در جهان رشدِ‌ اوّل علمی را داریم. این حرف یعنی این که بومی‌سازی علم یعنی کشک. در حالی که خودِ‌ آمریکایی‌ها دارند علمِ‌ بومی تولید می‌کند و ما علمِ‌ بومی برای زیست‌بوم جغرافیایی-معرفتی آن‌ها! بعد هم افتخار می‌کنیم که رشد علمی‌مان در دنیا نمره‌ی یک است!

3. پلّه‌ی آخر را دوباره دیدم. دوباره دیدنش من را مجاب کرد که 5 نمره‌ای به نمره‌ی قبلی‌ام در هنرخانه اضافه کنم. انگار فیلم بهتری شده بود.

4. مطلبی را که درباره‌ی کرسی‌های آزاداندیشی نوشته بودم، در ادامه آمده است.

5. انتهای هفته‌ی بعد مطلب بعدی‌ام را می‌نویسم.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۱ ، ۱۲:۳۵
میثم امیری
دوشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۰:۰۲ ب.ظ

دو نفر دیگر؛ رضا امیرخانی و مهدی دانشمند

1024x768 یالطیفبدن‌نوشت: رضای امیرخانی: نویس‌انده‌ی مهمِّ انقلاب اسلامی، آن طور که می‌گویند، کی به کی‌ست، ما هم می‌گوییم. مقاله‌نویسِ مهمِّ انقلاب اسلامی، آن طور که می‌گویند، کی به کی‌ست، ما هم می‌گوییم. شاعر ورشکسته‌ی انقلاب اسلامی، آن طورکه می‌گویند، کی به کی‌ست، ما هم می‌گوییم. سفرنامه‌نویسِ سودامندِ بلادِ نو و کشف‌های جدید، آن طور که می‌گویند، کی به کی‌ست، ما هم می‌گوییم. +++ بار ِ اوّلی که رضا را دیدم، در جلسه‌ی نقدِ کتابی در ابن‌بابویه‌ی شهرِ ری بود؛ درباره‌ی «منِ او». در آن جلسه‌ی نقد، یک سؤال دیگران می‌پرسیدند، و یکی هم من. و چقدر دوست داشتم که فقط خودم می‌پرسیدم. او هم جواب نمی‌داد. یا به قولِ خودش «بی‌گفتی» می‌کرد. تنها می‌پرسیدم، که چرا چنین است و چنان. این پرسش و پاسخ در عام‌الفتنه هم بود. ازش پرسیدم: «به نظرت آقا دارد درست عمل می‌کند»؟ این سؤال را از این جهت پرسیدم که ببینم بقیّه‌ای که جزو حامیانِ آقا شناخته می‌شوند چه می‌گویند؛ آن هم در دورانی که خودم هم در کورانِ گدازه‌های سختی بودم؛ تردید در راهبریِ آقا. شک در طیِّ طریقِ انقلابِ اسلامی، آفت محسوب نمی‌شود؛ به شرطی که به زودی تصمیم بگیری و مثلِ خیلی‌ها دچار التقاط نشوی. و من هم چنین کردم. به طور حتم، میثم امیریِ امروز آن میثم امیریِ قبل از فتنه نیست! لااقل یاد گرفته‌ام التقاط نکنم... و سعی نکنم همه چیز را با اسلام توجیه کنم (این خودش یکی از آموزه‌های انقلاب و به طور مشخّص مطهّری بود). به تعبیرِ بسیاری از دوستان، امیرخانی جزوِ ساکتین فتنه بود؛ حتی آن‌هایی که می‌خواهند در شدّدِ این سکوت تاکید کنند؛ می‌گویند او جزوِ «سُکّاتِ»! فتنه بود. به نظرم نباید از آن سال و حوادثش به سادگی گذشت. نمی‌گویم بگوییم که کی فتنه‌گر است و کی انحرافی و کی ضدِّ انقلاب است. اگر هم خیلی اصرار داری اصلا نگوییم فتنه! ولی این سؤال هنوز تهِ ذهنم، که نه، تهِ حلقم است. برخی اوقات که می‌خواهم بپرسم بغضی ملال‌انگیز من را در هم می‌فشارد. این را هیچ کس نمی‌تواند کتمان کند.  همین الان هم که می‌خواهم بیانش کنم تا می‌شود کم‌رنگش می‌کنم. همین که: «چه اتفاقی در این مملکت افتاد که در کورانِ فتنه در مرداد 88 آقای [...]، که جملاتش تبّرکِ استدلال‌های‌مان است، آمد وسط و از تریبونِ عمومی آقای خامنه‌ای را مسخره کرد»؟ و به طور قطع و با ایمان نداشته‌ام، با تمام وجودم می‌گویم: «او رهبر این مملکت را مسخره کرد»! هر که هم می‌گوید این طور نیست، سخنان ایشان را در تیر 88  دوباره بخواند. ببیند، چطور و با چه صراحتی استدلالِ «قانون فصل‌الخطاب است» را دست انداخت. ما که کبک نیستیم و سرمان را زیر برف کنیم و بگوییم: «نه، چیزی نبود، ولش کن». یا به قولِ استدلالِ ساده‌لوحانه‌ی رضا در نفحات: «دعوای سبز و مهرورز هم نفتی است». من نمی‌گویم بیا ببینیم که اسم آن حوادثِ مزخرف چه بود؛ فتنه بود یا هر چیز دیگری. می‌گویم این مساله باید به درستی بررسی شود که یکی از مهم‌ترین ایدئولوگ‌های نظریه‌ی ولایتِ فقیه، مصداق این نظریه را به قول شمالی‌ها «دست‌کا» کرد. +++ آن روز سوارِ خودروی مسافربری شدیم. نفری 400 کرایه‌مان بود که رضا حساب کرد؛ از کیفِ پولِ چرمی‌اش که از جیبِ پشتِ شلوارِ جین‌اش بیرون زده بود. +++ دفعه‌ی بعد قرار شد در جلسه‌ی سخنرانی‌اش شرکت کنیم در دانشگاه تهران و به همّتِ انجمنِ محترمِ اسلامی‌. رضا قرار بود درباره‌ی جغرافیای داستان‌هایش صحبت کند. ما، یعنی من و دوستانم، را راه ندادند. گفتند: «اصلا قرار نیست چنین برنامه‌ای برگزار شود. یا در اصل با ما هماهنگ نشده است». گفتیم: «این کارت دانشجویی‌ای ماست، راه‌مان بدهید». گفتیم: «این کارت ملّی‌مان است. راه‌مان بدهید». راه ندادند. چرا راه ندادند؟ واضح است. چون انجمن اسلامی بانی‌اش بود. می‌ترسیدند ما چهار نفر یک‌هو جلسه را سیاسی کنیم و دست‌بندِ سبزمان را دربیاوریم و نظام سقوط کند. راه‌مان ندادند. حالا اگر بسیج بانی این مراسم بود، بدون کارت راه‌مان می‌دادند. این را بر حسبِ تجربه‌ام در بسیجِ دانشجویی عرض می‌کنم. گویا در آن جلسه رضا درباره‌ی هم‌دلی ایرانیان حرف زده بود. چه جالب؟ مثالِ نقضِ حرف‌های رضا، در خیابان پورسینا، با حراست درگیر شده بود. وقتی نمی‌گذارند همین حرفِ وحدت‌بخشِ رضا را بشنویم، کدام هم‌دلی؟ بعدتر می‌خواستم با انجمنِ اسلامیِ یکی از دانشگاه‌های تهران صحبت کنم، بهم می‌گویند: «ما به شما اعتماد نداریم». کدام هم‌دلی رضاجان؟ وقتی به بچه‌های انجمن اسلامی می‌گویم: «چرا اعتماد ندارید؟ ما فقط می‌خواهیم برای یک جلسه‌ی سخنرانی با هم فعّالیّت کنیم، چرا اعتماد ندارید؟» می‌گویند: «از بس همین طوری ما را دور زده‌اند. اولش گفتند داستان این‌جوری است، بعد دوستان بدقولی کردند. همان طور که شما هم الان دارید شرط و شروط به میان می‌آورید». بعد رضا می‌گوید هم‌دلی. به بچه‌های بسیجِ دانشگاه می‌گویم: «خب بیاید این کار را انجام بدهیم»، می‌گویند: «نه بابا. همه فکر می‌کنند ما داریم قضیه را امنیّتی می‌کنیم». می‌گویم: «جان! امنیّتی!» حالا آن کار چه بود: «صدورِ کارتِ دعوت برای بچه‌های انجمن». بعد همین بسیجی‌ها دورمان زدند، طوری که هنوز داریم دور می‌خوریم. طوری که بعید می‌دانم دیگر با بسیج آن دانشکده من یکی هم‌کاری کنم. چون هنوز دارم دورِ خودم می‌چرخم. برادر! حاضر نیستم هم‌کاری کنم؛ چه رسد به هم‌دلی! +++ از جلسه که بیرون آمد دیدمش. همان تی‌شرتِ سفیدرنگِ ابن‌بابویه تنش بود؛ با شلوارِ جین. با همان کیفِ پولِ سواری‌های ابن‌بابویه به جوان‌مردِ قصّاب. دو سال از عام‌الفتنه می‌گذشت. از دسته‌دسته کردنِ مردمان می‌نالید. به حراست دانشگاه هم متلکی انداخت: «چرا بچه‌ها را راه نداده‌اید، ما قدیم قدیم‌ها این‌جا نماز جمعه می‌خواندیم». او به ما گفت: «حالا کجا برویم؟» احساسِ ناراحتی می‌کرد از این که ما ناراحت شدیم. این احساسش ادا نبود، فیلم بازی نمی‌کرد. خدایی ناراحت بود. با هم رفتیم به کتاب‌فروشیِ هدهد؛ توی ادوارد بروان که الان تعطیل شده است. با هم نشستیم. من و سجّاد و حیدر و عظیم بودیم. امیرخانی آن‌جا کتاب «میکله‌ی عزیز»ِ ناتالیا گینزبورگ را برایم خرید. که هنوز نخوانده‌ام. +++ داستان بعدیِ ما هم مربوط به همین چند روز پیش بوده است. جلسه‌ای به نام آ-رمان در حظیفی در پاسداران برگزار شد. من و بهنام هم به آن جلسه رفتیم. در آن‌جا باز هم رضای امیرخانی درباره‌ی هم‌دلی صحبت کرد و این که موافق هر کسی است که آدم‌های بیشتری را سوار قطارِ انقلابِ اسلامیِ موافقِ آرمان‌های امام کند. آیا در واقع این اتفاق می‌افتد؟ آیا جمع قابل توجه‌ای از مردم در پایه، موافقِ آرمان‌های امام هستند؟ فرض کنیم که 20 میلیون در این مملکت می‌گویند ما آرمان‌های امام را قبول نداریم، این تعداد را چطور سوارِ قطار کنیم؟ طرف می‌گوید من ایده‌ی امام در باب حجابِ اجباری، ولایت فقیه، دخالت دین را در کنش‌هایِ عمومیِ مردمان نمی‌پسندم. این بابا یا مامان را چطور سوار قطار انقلاب کنیم؟ طرف قطار را با جایش قبول ندارد، با چه حربه‌ای او را سوار قطار کنیم؟ اگر این جوری است چرا خودِ امام نتوانست خیلی‌ها را سوارِ همین قطار کند؟ چرا آقای خامنه‌ای نتوانست خیلی‌ها را سوارِ این قطار کند! بالاخره انقلابِ اسلامی سیاه‌چاله نیست که فقط جذب کند. دافعه هم دارد. حالا تو بگو این دافعه باید حداقلی باشد. با این کلمات که مشکلِ ما حل نمی‌شود. من قبل‌تر از این هم گفتم، که این مساله در بنیانش حل نمی‌شود مگر با تغییر آرمان‌ها. لخت نشدن کنارِ دریا در هوای 35 درجه سلسیوسِ شمال یعنی دافعه! چه معنی دارد لبِ ساحل، در هوای 35 درجه سلسیوس  آدم‌ها لباس‌های‌شان را درنیاورند؟ این همه جای دنیا یعنی دافعه! توی مملکتِ اسلام یعنی حفظٌ حریم‌الشرایع عندَ حکومتِ الشریعه. +++ بعدِ آن جلسه رضا ما را رساند. با وجودِ این که خودش جایی دعوت داشت. با وجود این که وقتش پر بود. با وجودِ این که نویسنده‌ی بزرگی مثلِ او راننده‌ی شخصی ما که نیست! ولی حاضر شد مسیرش را دور کند. خودش را گرفتارِ پیچ‌وواپیچ‌های ازگلِ تهران کند تا ما را به مقصدمان، روبه‌روی محلِ دقیقِ زندگی‌مان برساند. با وجود این که خودش باید می‌رفت پاسداران، نمی‌دانم شیان یا لویزان، یا هر جای دیگری! اما آخرِ مرام و معرفت است رضا. این برای من مهم‌تر است. این آنی است که عنوان مطلب را معنادار می‌کند. این که داریوش آشوریِ بزرگ از آن طرف‌ِ دنیا، با آن مقام و مرتبتش بهم ایمیل می‌زند و اظهار لطف می‌کند، بسیار برایم باارزش‌تر است تا کتاب‌های‌اش. این که رضا چنین مرامی را به خرج داد برایم گواراترست از آثاری که نوشته. آن آثار ایرادهایی دارد، مگر باقی آثار حتی ولایتِ فقیهِ آقای خمینی ایراد ندارد؟! آثارِ رضا نقص‌هایی دارد، مگر اثرِ بی‌نقص هم داریم؟! سفرنامه‌ی افغانستانی نوشته که به نظرم از سفرنامه‌ی 8 سالِ پیشش عقب‌تر است. به جهنم باشد. این که به قولِ جلال او با این «گوی چه می‌کند» کم‌اهمیت‌تر است از این که خودش چه جور آدمی است. اهمیت ندارد قیدار کارِ خوبی است یا نه، ولی مهم این است که خودش یک پا قیدار است. من 5 بار رضا را دیدم. هر بار یک جوان‌مردی از او مشاهده کردم. یک رفتاری که آقای ملکیان به آن می‌گوید «مبتنی بر غم‌خواری و نه عدالت». و این برایم بااهمیت‌تر است از حتی «چقدر جنبش نرم‌افزاری‌»اش. درست است که آن آثار هم به واسطه‌ی این آدمِ خوب و باهوش و نویسنده و مستعد درجه یک از آب درمی‌آید، اما آن خوبی‌ خودش و اصلش، فضلِ تقدم و فضلِ همه‌چیز دارد بر آثارش. این آن چیزی است که من شاید در هیچ یک از 25 نفر قبلی، به جز سیدِ دل‌ها، معرفی‌شان می‌کنم ندیدم. یعنی خودِ طرف را بی‌پوشیه‌ و روبندِ آثارش. خودِ خودش را و اصل احوالش را دوست داشتم ببینم. خودِ خودش برایم مهم‌تر است تا آثارش. همه‌ی ما هم باید این طور باشیم. خودمان از آثارمان به‌تر باشیم. وگرنه بدجوری باخته‌ایم. اگر روزی دوستِ خوبی را دیدیم و از آن طرف یوسا و بورخس و مارکز و سلینجر را باهم دیدیم، با آن‌ها بگوییم: «من دوست دارم با این دوستم قدم بزنم. انشالله بعدتر با شما هم قدم می‌زنم». این را بتوانیم حفظ کنیم خیلی مهم‌تر است. چون یک دوستِ خوب و صادق، اهمیت‌‌اش از نویسنده‌هایی که فقط آثارشان را خوانده‌ایم مهم‌تر است. رضا دوستِ خوبی می‌تواند باشد. برای همه‌ی ما. این دوستی و رفاقت به قولِ خودش «گودی و غیرِ گودی‌ بردار نیست». (بگذریم که من چون داداشم 52‌ای است نسبت به همه‌ی 52‌ای‌ها حسِّ خوبی دارم). من نام امیرخانی را وارد نکرده‌ام که نویسنده و مقاله‌نویس و شاعر و سفرنامه‌نویس است. نامِ کسی را وارد کرده‌ام که واقعا دوست است. به قول مجتبی سمنانی «گُل» است. وگرنه من خودم خیلی به آثار رضا انتقاد دارم. و طبیعی هم است. منتها این مزخرفات توی دنیای خشکِ ادبیّات معنی دارد، بیرون از آن نه. امیرخانی آنی بود که همیشه دوست داشتم هر چه زودتر نامش را وارد کنم. ولی دنبالِ یک بهانه‌ی خوب بودم. چه بهانه‌ای به‌تر از این که نامِ  یک رفیق را این‌جا وارد کنم. دوستان بهم می‌گویند تو بدجوری امیرخانی‌زده‌ای. تو از او بت درست کرده‌ای. ادبیّاتت تحتِ تاثیرِ رضا است. به درک. باشد. اصلش بگذار تحتِ تاثیر تهِ ‌دیگِ آثارِ رضا باشد. آدم نباید کتمان کنم. اتفاقا من از رضا یاد گرفتم خودم باشم. خودِ خودم را ارائه بدهم. نترسم از این که شبیه یک آدمِ خُل‌وضع! بشوم. به جهنم بشوم. من حتما از رضا تاثیر پذیرفته‌ام، ولی ازش تقلید نمی‌کنم. چون آموزه‌ی نوشته‌های رضا این است که بگویی من از هیچ کس تقلید نمی‌کنم. من هم در این حکم مقلّدِ رضا هستم. یاد گرفتن هم غیر از تقلید است. مثلِ همین تشدیدهایی که من از داریوش آشوری یاد گرفته‌ام. این غیر از تقلید است. من علاقه‌ام به داستان‌نویسی را به طور مستقیم، مدیونِ دو نفر هستم. یکی رضا امیرخانی و دیگری هم فرهادِ جعفری. ولی به خاطر نشانه‌ی مهم‌تری از یک اظهارِ دین این نوشته را منتشر می‌کنم. آن هم نشانه‌ای است به عظمتِ دریا؛ به نامِ رفاقت. این اظهار برای رضا لطفی نداشته باشد که ندارد؛ برای من بزرگ است. دفعه‌ی بعد، 10 خرداد، می‌خواهم درباره‌ی همان نشانه‌ی کم‌اهمیّت‌تر یعنی اظهارِ دین بنویسم. دوست دارم درباره‌ی فرهاد جعفری بنویسم.  
برچسب‌ها: رضا امیرخانی, مرام, قیدار, خامنه‌ای, هم‌دلی, داستان, رفاقت
+ نوشته شده در  سه شنبه نوزدهم اردیبهشت 1391ساعت 19:0  توسط میثم امیری  |  4 نظر

یا لطیف

سال‌های 77 و 78 بود. آن چنان دیدگاهِ قابلِ اتکایی در موردِ جهان و اتفاقاتِ پیرامونی نداشتم. ذهنم نسبت به مسائلِ بی‌شماری منقح نبود و آشنایی با بسیاری پدیده‌های برایم دور به نظر می‌رسید. کما این که هنوز هم مدعیِ شناختِ درست از پدیده‌ها نیستم، منتها در آن روزگار، به عنوانِ یک جوانِ روستایی دنبال‌کننده‌ی تحولاتِ سیاسی و فرهنگی، در موردِ بسیاری از پدیده‌ها نظرِ خام و سبکی داشتم.

در آن روزگار، که سال‌های ابهام و غلط‌ پنداری‌های بسیاری برایم بود، اخوی من در دانشگاهِ شیراز الکترونیک می‌خواند. در عینِ حال علاقه‌مندِ به فعالیت‌های فرهنگی با گرایشِ مذهبی بود. بنا بر همین جهان‌بینی‌اش، سخنرانی‌های طلبه‌ی جوان و متفاوتی را برایم می‌آورد که با روحانی‌های اطرافم فرق داشت. دردمند و با دغدغه نشان می‌داد. به طنز و با کنایه سخن می‌گفت. حتی بسیاری از حکایاتِ عرفانی و روایاتِ دینی را با زبانِ روز و جوان‌پسندِ آن موقع نقل می‌کرد. در آن سال‌ها که گرماگرمِ نود قسمتی‌های مهران مدیری بود، روی منبر تکیه کلامِ «لطف فرمودید»، را با همان لحنِ مدیری بیان می‌کرد. و خلاصه حسابی تماشاچیان را محظوظ می‌کرد. به طوری که برای شنونده‌ی نوجوانی مثلِ من سخنرانی آشیخ مهدی دانشمند، بسیار جذاب‌تر و شیرین‌تر بود از امثالِ «جنگِ 77» و «ببخشید شما» و حتی دوگانه‌ی طلایی امیرحسین مدرس و حسین رفیعی در آن‌ سال‌ها در برنامه‌ی پربیننده‌ای چون «نیم‌رخ».

اما جالب است، هنوز که هنوز است و دهه‌ای از آن سخنرانی می‌گذرد، و نه من آن میثم امیری دوازده سیزده ساله‌ی روستایی سال‌های دومِ خرداد هستم، و نه او آن آشیخ مهدی دانشمندِ شوخ و شنگِ آن سال‌ها، ولی همچنان من از دانشمند خوشم می‌آید و او برایم مصداقِ یک روحانی به روز، و مثابه‌ای صحیح و نزدیک به آدم‌های از جنسِ مطهری در سال‌های 40 و 50 است.

الان که علاقه‌مندِ رمان‌نویسی هستم و معتقدم یک روحانی باید همانندِ یک داستان‌نویس با چشمانی باز به جامعه و اتفاقاتش بنگرد احساس می‌کنم دانشمند به چنین توصیفی نزدیک است. او از جنسِ روحانی است که به خوبی می‌نگرد و با جوانان ارتباط برقرار می‌کند. و می‌داند کارِ دینی زمانی معنا دارد که او به خوبی به آدم‌های جامعه‌ای که می‌خواهد برای‌شان کارِ دینی کند نزدیک باشد. بشناسدشان و درک‌شان کنند (بنگرید به کلیپِ عالی او به نام زنده باد خروس).

اگر دانشمند عقایدِ اسلامی نابی نداشته باشد، حتی فکر کنی که او کسی است که مساله‌ی وحدتِ بینِ شیعه و سنی را کم‌رنگ می‌کند، ولی باز هم روحانی اجتماعی است. روحانی اجتماعی، از آن دسته از آخوندهایی است که امروز در جامعه نمی‌بینیم. یعنی وقتی می‌گوید معتاد، یا می‌گوید جوانِ فاسد، لااقل با پنجاه معتاد یا جوانِ دخترباز برخورد کرده باشد. صحبت‌های آن‌ها را شنیده باشد، نسبت به حلِ مشکلِ طرف حساس باشد. همین شیخ مهدی دانشمند بسیاری از جوانان را با همین شنیدن و برخوردِ بی‌پیرایه به اسلام برگرداننده. او نه جامعه‌شناس بوده و نه روان‌شناس و آخوندِ دوگانه‌سوز(منظورم حجت‌الاسلام-دکتر است). یک روحانی ساده‌ی فقه و اصول خوانده‌ی اصفهان. که از جوانی دردِ جوان داشته و حتی گاه‌گاه با پلو و یا یک توپِ والیبال جوانانی را سالم کرد. 

ارزشِ کارِ یک نفر مثلِ دانشمند خیلی بیشتر از روحانیونی صاحبِ ادعا است. چون آن قدر که جوانان برای او نامه نوشتند و با او دردِ دل کرده‌اند شاید با آنان آقایانِ فاضل صحبت نکرده‌اند.

در هفته‌ی قبل، همشهری ماه، گفتگویی ترتیب داده بود با دانشمند. این گفتگو، نشان می‌داد که دانشمند تا چه حد در حوزه‌ی فرهنگی زحمت کشیده و در عینِ حال نسبت به بسیاری از فضلا،  با جوانان آشناتر و با مسائلِ آنان درگیرتر است. دانشمند نشان داد که متفاوت کار کردن و طنزپردازی روی منبر، چه هزینه‌های گزافی را به او تحمیل کرده. به همین علت که آن دانشمندِ بذله‌گو، را تبدیل کرده به...

چرا که نه جامعه و نه حوزه قدرِ تفاوت و خلاقیت را نمی‌داند. حرف‌های دانشمند در این مصاحبه، نشان از چشمانِ باز، دیدگاه‌های قابلِ اعتنا، نقدهای اساسی و صحیح، و حرفِ حساب  او دارد. متلک‌های جالبی که او در فحوای مثال‌هایش به فضلا انداخته توجه‌ هر خواننده‌ای را جلب می‌کند. حتی او در نقدِ فیلمِ مارمولک بر این باور است که تا آن‌جایی که او با  زندانی‌های که خال‌کوبی می‌کنند گفتگو کرده ندیده که زندانی روی بازویش مارمولک خال‌کوبی کند. این نشان می‌دهد که کارگردان و مشاورِ مذهبیِ فیلم چنان شناختی از جامعه ندارند، ولی منبری مثلِ دانشمند به مراتب مردم‌شناس‌تر از آن‌هاست. چنین نشانه‌هایی در منبرهای دانشمند هم معلوم است.

دانشمند، مثالِ درستِ روحانی در این روزگار است. روحانی که البته به خاطرِ بسیاری از تنگ‌نظری‌ها، نتوانسته همه‌ی خلاقیتش را برای جذبِ جوانان به کار گیرد. آن هم جذبی صحیح. ولی باز هم با کوشش و صداقتش سعی می‌کند جذاب باشد. او می‌داند که برای جذبِ هر جوانی، ابتدا باید با آن جوان ارتباطِ عاطفی خوبی برقرار ‌کند. این ارتباطِ عاطفی و نزدیک، جای استدلال‌های محکم را می‌گیرد. چون جوان از کسی که با او ارتباطِ عاطفی برقرار می‌کند بهتر حرف‌شنوی دارد. این را بنده در تجربه‌های اندکِ تبلیغی خودم به جوانان به عینه مشاهده کردم. و خدا می‌داند، به خاطرِ همین ارتباط، چقدر جوان دارند از اسلام برمی‌گردند و رو به کفر می‌آورند. چون فاضل، درست است فاضل است، ولی ارتباط ندارند، و فضلش نتواسته دردی را دوا کند. دانشمندِ منبری، شاید آن چنان فاضل نباشد، ولی جنسِ روحانی است که باید باشد. یک مبلغِ واقعی. البته با تکیه‌ی سدید و محکم بر اصول دینی.

پس‌نوشت:

مطلب بعدی را 20 اردی‌بهشت خواهم نوشت.


برچسب‌ها: مهدی دانشمند, منبر, شوخی, داستان, روحانیِ درست
+ نوشته شده در  سه شنبه پنجم اردیبهشت 1391ساعت 23:58  توسط میثم امیری  |  2 نظر
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۲:۰۲
میثم امیری
سه شنبه, ۸ تیر ۱۳۸۹، ۱۱:۲۸ ق.ظ

داریم داریم را بچسب آقای امیرخانی

یالطیف

رضا امیرخانی را خیلی دوست دارم، پس بگذار انتقاد کنم از رضا بابت این که در مصاحبه با پنجره اذعان داشته است نباید به او برچسب خواص بی‌بصیرت زد چون:

«بعد بازگشتش از آمریکا، اولین کتابی که نوشت داستان سیستان بود، پس...»

این استدلال محل اشکال است. چون از لحاظ منطقی و عقلانی، ملاک، امروز آدم‌ها و نوع تصمیم‌گیری‌شان در شرایط امروز است نه گذشته‌شان. نمی‌خواهم او را متهم کنم به بی‌بصیرتی. چون برای این اتهام به اندازه‌ی کافی دیتا ندارم.

ولی می‌خواهم بگویم رضا که سهل است، من به جایش از رهبر و مرجعم انتقاد می‌کنم بنابراین به رضا و همه‌ی کسانی که به گذشته‌ی خود می‌بالند باید عرض کنم:

«داشتیم داشتیم را بی‌خیال. داریم داریم را بچسب.»

افزونه:

1. این گفته شامل همه‌ی ما می‌شود. ای کاش امام علی پیدا می‌شد و همه‌ی ما را دوباره غربال می‌کرد.

2. یکی از معانی فتنه آزمایش است. 

3. از این‌جا می‌توانید انتقادهایم از رهبر را ببینید.

4. یادتان که نرفته است:

داشتیم داشتیم را بی‌خیال، داریم داریم را بچسب.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۸۹ ، ۱۱:۲۸
میثم امیری
نفحاتِ امیرخانی


قبل از نگارش: می‌خواهم نقدم تازشی باشد. یکی از دلایلِ نقدِ بی‌پروایم، بدونِ گفتنِ محاسنِ اثر، برمی‌گردد به جنسِ نقدِ آقا رضا. وقتی خودش این جوری نقد می‌کند، پس باید پسندش باشد که اگر قرار است اشکالاتِ اثرِ زیبایش را بگویم بدونِ پرده‌پوش و رک آن را عنوان کنم. وگرنه نیاز به توضیح ندارد که هر کسی می‌آید اتاقم یکی دو صفحه‌ای را از نفحاتِ نفت برایش می‌خوانم... البته بعید می‌دانم که بتوانم به این قول پایبند باشم که تنها معایبِ نفحاتِ امیرخانی را ذکر کنم. ضمنا بعضی از نکاتِ روشن را در ایران باید همواره تذکر داد؛ مانند این نکته‌ی بدیهی که اگر کتاب را خوانده اید به خواندنِ این نوشته ادامه دهید...

بعد از نگارش: فکر می‌کنم فضلِ این نوشته در تقدمش باشد. چون همه الان درگیرِ نمایشگاهِ کتاب هستند و یا مدهوش قلمِ امیرخانی. اما من می‌خواهم در این عرصه آوانگارد باشم و همین یک دلیل، ارزشکی برای این نوشته به وجود می‌آورد. مینیمم، به خاطرِ این که این نقد از روی دستِ هیچ کس نوشته نشده است و این عدمِ تقلید، اغواگرِ عجله‌ام در نقدِ زودرسِ نفحاتِ امیرخانی است. شاید همین شد که هرچه به انتهای نقد نزدیک‌تر می‌شوید از چگالی ملاحتِ ادبی نوشته کاسته می‌شود؛ درست همانند «نفحات نفت». «زنگوله‌ی پای تابوت» کجا و حرف‌های کلی فصل‌های آخر کجا!

دیباچه‌

یکی از ویژگی‌های جلال‌نویسانِ این مملکت، تیغ کشیدن است. یادِ سیدِ مجتبی به خیر که می‌گفت ماها توی نوشتن‌مان می‌خواهیم  لات‌منشی جلال را منتقل کنیم؛ می‌خواهیم بگزیم، یا زمانی که می‌خواهیم نقد کنیم می‌بایست آن گزندگی و نیش‌زدن را تجربه کنیم. یعنی نمی‌توانیم خیلی بی‌پیرایه و باصفا بگوییم «که می‌خواهم دردهایم را بنویسم»، بلکه از همان ابتدای نوشتن دوست داریم نیش بزنیم که این‌هایی که داری می‌خوانی «نه یک مقاله‌ی پژوهشی برای بالا بردنِ حقوقِ استادی و نه یک یادداشتِ سیاسی برای گرم کردنِ تنورِ انتخاباتی» است. البته خودِ من در نوشته‌های وبلاگی‌ام به این معضل دچارم. نمی‌گویم که نباید اساتید دانشگاه را نقد نکرد و یا نوشته‌های سیاسی را همراهِ با ارزیابی‌های نادرست و غیرِ حق ندانست، بلکه می‌گویم این رسمش نیست. انشالله این کلمه‌ی «بعضی» بیشتر از این‌ها در نوشته‌های‌مان به کار برود.

این کتاب‌ برای ماست، پس من هم حق دارم درباره‌ی آن‌چه که درباره‌ی ماست نظر بدهم. البته درست است نویسنده گفته است دارد برای جوان‌ها می‌نویسد، ولی به هیچ روی مانعِ نقد بزرگترها نمی‌شود. هر چه باشد کتاب منتشر شده است و نویسنده هر قراری با خودش گذاشته و یا آن را اعلام می‌کند در نقدِ دیگران تاثیری ندارد. ولی خب، من خیالم تخت است که جزِ مخاطبانِ این اثر هستم، به عنوان یک شهریوری شصت و پنجی.

نویسنده می‌گوید دارد «اسی» می‌نویسد و نه «آرتیکل». این هم خیلی اهمیت ندارد، درست است بواسطه‌ی اسی بودن از قواعدِ علمی تجربی و آزمایشگاهی در این نوشته خبری نیست، اما قطعا می‌توان بر استدلال‌هایش خرده گرفت. نمودار، گراف و این جور چیزها به غنا و اتقانِ متن کمک می‌کند. حال همین اسی را می‌شود خواند به امید این که غیر ِ منطقی نباشد. چه بسا آن را اسی‌وار نقدش کرد.

مثلا:

بابای من، حاجی، از همان دهه‌ی چهل واردِ بازار کار شد و هنوز هم در این بازار مانده است. بازاری که اصالتا چشمش را به آسمانِ سخاوتمندِ شمال گره زده است تا ببیند کی باران می‌بارد تا اقدام کند برای کاشتنِ جو. عادت کرده است بیلش را... داداش هادی‌مان هم از 25 سالگی واردِ مجموعه‌ی وزارتِ نیرو شد(مجموعه‌ای نیمه خصوصی)، داداش مهدی از 21 سالگی رفت توی بازارِ کارِ ارتش، داداش سعید هم از همان اواخرِ دورانِ کارشناسی‌اش سعی کرد روی پاهای خودش بیاستد والان هم در یک شرکتِ خصوصی کار می‌کند. عمو کاظم از همان جوانی‌هایش معلم شد و بعدتر کشاورز، عمو عباس هم بعدِ این که کارشناسی برقش را گرفت افتاد توی خط کار، عمو محمدعلی بعدِ این که از آمریکا آمد تازه 29 سالش بود و چسبید به بازار کارِ دولتی (غیرِ این که توی آمریکا هم کار می‌کرد برای خودش)، عمو محمدحسن هم مثلِ بابا. عمو بهرام و عمو بهنام تقریبا هم‌زمان واردِ بازار کار شدند توی دورانِ جوانی‌شان و از همان دهه‌ی شصت. پسر عموهایم تا قبلِ 26 سالگی افتادند توی خطِ کار... بگذار ببینم، توی تمامِ فامیل‌مان کسی از 12 سالگی شروع به کار نکرد و هیچ‌کدام‌شان سنِ شروع به کارشان بعدِ سی‌سالگی نبود.

یا به فرض:

خدایی‌اش نمی‌دانم توی کشورهای غیر ِ ایران چه جوری فوق تخصص می‌شوند. فرض می‌گیریم در تمامِ دنیا همه هم‌زمانِ با کار کردن فوق تخصص‌شان را بگیرند، یعنی همان طور که کار می‌کنند مدارج‌شان را طی می‌کنند؛ به غیرِ ایران. حتی اگر همین فرضِ کاریکاتوری را بپذیریم باز هم به هیچ روی نمی‌تواند استدلالی قابلِ اتکا برای اثباتِ این باشد که توی ایران سنِ ورود به کار بعضا خیلی دیر می‌شود. چرا که جامعه‌ی آماری که می‌خواهد فوق تخصص و یا متخصص شود در قیاس با خیلِ میلیونی جوانانِ آماده به کار قابلِ صرفه نظر کردنِ است. البته از این جور مهندسی‌های معکوس در نوشته‌های نویسنده کم نیست. یک جور استدلال از یک جزِ کوچک برای بیرون دادنِ نظریاتِ قلمبه. نگاهِ جز، نهایتا می‌تواند به نقدی میکرو و یا نانو تکینیکی منجر ‌شود؛ نه این که آن را قابل بسط تا ترا تاکتیک دانست.

یا این‌که:

حسین عربی به من می‌گفت که سعی کنم هنگامِ نقد کردن از به کار بردنِ شوخی‌های دوپهلو و بعضا مبتذل که خواننده را گیج می‌کند و یا آن را با هدفِ اصلی نوشته‌ بیگانه می‌سازد پرهیز کنم؛ مثلِ همین چیزی که نویسنده بعدِ مثالِ خوبِ نکیر و منکر در قبر آورده است که «پس اوضاع چندان هم بی‌ریخت نیست.» قطعا این نظرِ نویسنده یک جور لبخندِ تلخ است. منتها شکلِ آوردنش مناسبِ سخنرانی است تا با لحنی تمسخرآمیز منظورش را برساند و به گمانم مناسبِ نوشتن نیست؛ حتی اگر آن نوشته اسی باشد و نه آرتیکل.

اما:

 بگذار این گونه اثر را نقد نکنم، چون با این توصیف، اگر بخواهم هر صفحه را زیرِ تیغِ نقد قرار دهم و بابتِ هر جمله و نهاد و مسندش تذکر دهم و یا نسبت به کلماتِ و افعالش حساسیت به خرج دهم، نقدِ نفحاتِ آقا رضا حجمی بیشِ از خود اثر خواهد داشت، که اساسا خوانشش را برای مخاطبان کوتاه‌پسند سخت خواهد کرد، و چه بسا حرفِ اصلی‌ام را توخالی و گم‌شده در انبوه نقدهای غیرِ ضروی مدفون سازد.

پس گوش کن؛ می‌خواهم برایت فصل به فصلِ اثر را، که دوست‌داشتنی‌تر از نشتِ نشا نام‌گذاری و حرفه‌ای‌تر از آن مرتب شده است، به تیغِ نقدی زخمی کنم. بعید می‌دانم جراحاتِ وارده‌ام چند روز هم دوام بیاورد، در برابر پوست‌کلفتی نوشته‌ی قوی و منطقی آقای امیرخانی.

قانان

1. امروز صبح، خروس خوان که نفحات به دست کنارِ اخوی توی گلِ نقره‌ای رنگش همین فصلِ قانان را برایش می‌خواندم و برایش از کارهایی می‌گفتم که توی آمریکا برای اجرای قانون صورت می‌پذیرد. رسیده بودم به همین مثالِ تقاطع‌ها که گفت:

- البته همین کار را هم سرِ همین خیابان انجام داده‌اند.

خودش اضافه کرد که این سنتِ جاری مجریانِ قانون در کشور نیست، ولی گفته‌اش را می‌گویم تا سیاه‌نمایی آقا رضا را یک جوری پاسخ داده باشم؛ آن هم برای تقاطع ملاصدار با بلوارِ جمهوری شمالی توی شهرستانِ کرج.

2. اما این نوشته، آن طور که حسین عربی یادم داد، هموراه مالتی فکتوریال بحث نمی‌کند. یا آدم احساس می‌کند نویسنده به چند عاملی بودنِ هر واقعه‌ای توجه ندارد. درست است که بعضا در این کشور، قوانین از انعطافِ لازم برخوردار نیستند، ولی آیا به واقع فرهنگ نبودنِ التزامِ به قانون در کشور تنها به همین یک علتِ ذکر شده برمی‌گردد؟

فرض بفرمایید جریمه‌هایی که توی آمریکا و یا باقی کشورهای منظمِ اروپایی وضع شده است، در ایرانِ ما وضع گردد. در چنین شرایطی، آیا این عامل در نحوه‌ی عمل به قوانین در میانِ مردم موثر نخواهد بود؟

 3. ارائه‌ی چهره‌ای از اسلام که خودمان به آن اعتقاد داریم کاری است طبیعی در ایرانِ ما. در واقع نمی‌آییم خودمان را با اسلام تطبیق دهیم و بواسطه‌ی آن کژی‌های خودمان را اصلاح کنیم. بلکه متاسفانه دین برای ما کارکردی ابزارگرایانه یافته است. نتیجه‌ی رویکردِ برخوردِ صادقانه و وفادارانه به دین آن است که هر چه جلوتر می‌رویم به تفکرِ دینی نزدیک‌تر گردیم. تفکرِ دینی؛ یعنی تفکری روش‌مند (با بنیان‌های عقلانی و عمل‌کردی تجربی) و البته با تطبیقِ هر لحظه‌ی آن با دین (اسلام).

 با چنین تعریفی، هر وقت رضا امیرخانی برای ما از تحویل گرفتنِ ایده‌ها در خاکِ آمریکا (به عنوانِ غربی اصیل) سخن می‌گوید، می‌فهمیم دارد دینی می‌اندیشد. یعنی تجربه‌ای (هر چند جز) از آمریکا که البته منطقی هم می‌باشد را برای‌مان نقل می‌کند تا برای رهایی از اقتصادِ دولتی آن را به کار بندیم؛ چون غربِ اصیل (یعنی آمریکا) آن را به کار بسته و نتیجه گرفته است.

اما وقتی امیرخانی از رساله‌ی حقوقِ امام سجاد سخن به میان می‌آورد، بهم می‌ریزم. نه این که کاری عبث و یا خلافِ آموزه‌هایم باشد. هرگز. وقتی رضای امیرخانی دو صفحه قبل، هیچ تفسیری از جنگِ فقر و غنا ارائه نمی‌دهد و در موقعیتی دیگر متلکی به سیاستِ «از کجا آورده‌ای» می‌پراند انتظار ندارم که از حقوقِ امام سجاد سخنی به میان بیاورد. اگر قرار بر این باشد که تنها سخن از تجربه‌هایی جزنگر باشد و فعلا به همین سختی و البته حلاوت، دینی اندیشید و بحث کرد، چه نیازی است که رساله‌ی حقوق امام چهارم را پیشنهاد داد؟ اگر تو حقوق امام سجاد را پیشنهاد می‌کنی، می‌بایست در وقتِ متک پراندان به سیاست «از کجا آورده‌ای» نظرِ اسلام را شفاف کنی. یا حداقل تفسیری درست از جنگِ فقر و غنا ارئه دهی. خیلی مهم است که برای منِ مخاطبِ جوان آشکار شود، حرف‌هایی که از امام علی می‌گویند و یا استناد می‌کنند به نهج البلاغه‌ی مولا تا چه حد درست است. کاخ کنارِ کوخ را همه به همراهِ خواجه‌ی شیراز شنیده‌اند. مگر این که نویسنده معتقد باشد که نهج البلاغه، مرسله‌ی سید رضی است. اصالتا در این متن، به جز یکی دو مورد، تفسیری از عدالت ارائه نمی‌گردد و یا ابعادِ آن در مدیریتِ خصوصی ذکر نمی‌شود.

 فایلِ word کتاب را ندارم تا کنترل+اف بگیرم تا ببینم کجاهایش از کلمه‌ی فقر و یا فقیر استفاده کرده است. این یک مساله‌ی مهم و حیاتی برایِ منِ بچه مسلمان است که بدانم چرا در اقتصادِ ثروتمندِ آمریکا ( اگر این ترکیب درست باشد) هنوز میلیون‌ها فقیر، محتاجِ نانِ شب هستند. این را هم می‌دانم و به شما هم بگویم تا بدانی سیستمِ تامین اجتماعی نظامِ کاپیتالیستی آمریکا از تامینِ اجتماعی نظامِ اسلامی ما بیشتر طرف‌دارِ فقیر است. اما مساله این است که چرا در این سیستم، فقیر بر جای می‌ماند. به نظرم سوالم علمی است؛ و نه صرفا سیاسی.

بی‌کارآفرین

1. معتقدم رضا امیرخانی حق ندارد قانونِ «از کجا آورده‌ای» را بکوبد. ایده‌ام این است که باید برای‌مان اهمیت داشته باشد هر کسی سرمایه‌اش را از کجا آورده است: دست کرده است توی شکمِ بقیه و غذای آنان را از توی معده‌شان بیرون کشیده و بلعیده که اکنون طرف‌دارِ سرمایه‌گذاری شده است و یا این که با تکیه بر خلاقیت و ذهنِ فعالش، تولیدِ سرمایه کرده است. قبول دارم که برخی با تفاسیری سوسیالیستی این حرف را در جامعه تکرار نموده‌اند، اما ابایی ندارم که بگویم در بسیاری از قضایا اسلام با مکاتبِ بشری ایده‌هایی نزدیک دارد؛ هم با لیبرالیسم و هم با کمونیسم. اما در این دوران و با توجه ظهورِ نوکیسه‌های فاسد و رانت‌خوار به عنوانِ طرف‌دارنِ بخشِ خصوصی، سوالِ «از کجا آورده‌ای» به‌جا و اصولی است.

2. در موردِ فرار سرمایه‌ها از ایران باز برخوردِ فله‌ای مشاهده می‌شود. فرار سرمایه از ایران دلایلِ زیادی دارد. بنابراین نمی‌توان لزوما آن را منبعثِ از تصمیماتِ نابخرادنه‌ی متصلِ به شیرِ نفت دانست. بحثِ سرمایه‌گذاری را نمی‌توان انتزاعا مطرح کرد و اساسا به علائق و تفکرات و روحیاتِ سرمایه‌گذار بی‌اعتنا بود. مثلا برخی حیطه‌های موردِ علاقه‌ی سرمایه‌گذارن در اتمسفرِ ایران قابل اجرا نیستند، یا برخی از ایشان اصالتا از دیدنِ انسان‌های ریش‌دار چندش‌شان می‌شود.

ضمنا در صفحه‌ی 39، در بندِ سوم، به جای کرایه، کرا تایپ شده است.

منطق آزاد

 نخوانده می‌دانستم که فصل در موردِ مناطقِ آزادِ تجاری است و با اطمینانی که به امیرخانی داشتم می‌دانستم که این پدیده موردِ نقدش است.

نه عامه‌پسند، نه خاصه‌پسند؛ فقط داستانِ مسوول پسند

1. فقط یک سوالِ صادقانه به ذهنم رسید. آن هم این که چرا خودِ رضا امیرخانی چند تا از کارهایش را داده است ناشرانِ دولتی چاپ کنند. مگر همان سمپاد که ارمیای امیرخانی را چاپ کرد، دولتی نبوده؟ یا مگر همین سوره‌ی مهر نبود که او را معروف کرد؟ انتشاراتِ قدیانی هم ناشرِ داستانِ سیستان است. (البته مطمئن نیستم این ناشر دولتی باشد!) در هر صورت امیرخانی بخشی از نوشته‌های خود را به ناشرانِ دولتی سپرده است؛ چرا؟ تازه در چنین شرایطی، با وجودِ این نقدهای تند حتی به سوره‌ی مهر، امیرخانی روزِ دوشنبه ساعت 15 تا 17 توی غرفه‌ی سوره‌ی مهرِ «دروغی به نام نمایشگاه» چه کار دارد؟ (هرچند سوره‌ی مهر با لوحش و چاپِ داستان کوتاه و نقدی از این‌جانب، نمک‌گیرم کرده است.) تازه مگر امیرخانی خودش در وزارتِ صفار رییس انجمنِ قلمِ ایران نشده است؟ با وجودِ این انتقاداتِ صریح و آن پیشنهادِ ناامیدکننده برای کسی که می‌خواهد در آموزش و پرورش تحول ایجاد کند، ریاستِ او بر انجمنِ قلمِ ایران چه توجیهی دارد؟ نمی‌دانم. قرار نیست هر کس هر کاری کند ما توجیه‌اش کنیم...

کدام استقلال، کدام پیروزی

یکی دو نکته‌ که از آن گذشتن فعلا بهتر است، تاریخ شاید معیارِ بهتری باشد.

حزب در پیت

1. ای کاش در گوشه کناری از این کتاب، انقلابی بودن تعریف می‌شد. مختصاتِ امیرخانی از انقلابی بودن در اختیارِ آدمی نیست. با توجه به اهمیت این کلمه، خوب بود تا نویسنده برای ما انقلابی بودن را با قضایایش تعریف می‌کرد. آن هم در کشوری که رییس جمهورش را انقلابی می‌خوانند، در حالی که این دیگری بود که در مناظره مشت بر میز کوبید و دادِ انقلابی بودن سر می‌داد. (خنده‌دارترین جوک‌های دنیا، در عرصه‌ی سیاستِ ایرانِ ما، بیش از عبارتی بی‌مزه کارکرد ندارند!)

2. در موردِ این که همه‌ی ایرانیان در موردِ سیاستِ سخن می‌گویند، نظراتِ دیگری هم می‌توان عنوان نمود یا حداقل این سوال را پرسید که آیا در زمانِ حکومتِ محمدرضا، ایرانیان تا این حد در مسائلِ سیاسی حساس و بیدار بودند؟ آیا آن موقع هم مردم سیاسی بودند؟ آیا مردمِ عربستان از چنین بیداری برخورداند؟ آیا مثالِ اتوبوس قابلِ تطبیق با اوضاعِ ایرانیان است؟ یعنی تنها دلیلِ بیداری ایرانیان برمی‌گردد به همان علتِ مبتذلی که نویسنده می‌گوید؟

3. آیا حزبِ اعتمادِ ملی شیخ مهدی کروبی و موتلفه‌ی عسکراولادی هم نفتی‌اند؟ این سوال را برای این می‌پرسم که در این زمینه به آن‌چه در متن آورده شده چندان مطمئن نیستم.

4. آیا دولت امروز خصوصی‌سازی را جدی گرفته است؟ یعنی امروز دولت در این زمینه تلاشی مثبت را سامان می‌دهد؟ این سوالات در نوشته‌ی امیرخانی پاسخ منفی می‌گیرند. در این میان، هدفمند کردنِ یارانه‌ها و حامل‌های سوخت و انرژی و یا واگذاری برخی از شرکت‌ها، لوایحِ اقتصادی مهم مثلِ مالیات بر ارزشِ افزوده و یا مبارزه با پول‌شویی چه می‌شود؟ دستور رییس جمهور به وزیر ارشاد برای پیوستن به کپی‌رایت چطور؟ آیا این‌ها اقداماتی واقعی نیستند؟ چرا متنِ امیرخانی با این مصادیقِ عینی نسبتی پیدا نمی‌کند؟ امیرخانی می‌گوید دولت بزرگ‌ترین مانعِ خصوصی‌سازی است و بقایش در بزرگی‌اش است. باید پرسید آیا این دلایل برای دولتِ فعلی هم برقرار است؟ که به نظر می‌رسد برقرار باشد. (با توجه به آن‌که گفته می‌شود «مسوول سه‌لتی مهرورز».) پس، اگر این سخنان در مودِ دولتِ فعلی درست است، پس این همه های و هوی دولت برای خصوصی‌سازی و ترمیمِ اقتصاد صرفا ژستِ سیاسی و زِرِ مفت است؟ نمی‌دانم، به نظرم انصاف در این تحلیل‌ها رعایت نشده است. حداقلش بگذار بگویم کارهای مهمی در وزارتِ نیرو برای خصوصی‌سازی انجام شده است. این را از آ‌ن‌جا می‌گویم که اخوی‌ام، که البته مخالفِ برخی سیاست‌های دولت است، در آن‌جا مشغولِ کار است. ضمنا فامیلِ دیگری در وزارتِ دفاع، که او هم مخالفِ رییس جمهور است، می‌گفت وزیرِ دفاعِ دولتِ نهم دفترِ کارش را با ملحقاتش را به دولت داد تا به بخشِ خصوصی بدهدش و خودش آمد در همان مجموعه‌ی متمرکزِ وزارتِ دفاع برِ اتوبانِ شهید بابایی و در... این دو مثال را گفتم تا بگویم من دو اطلاعِ واثق از اقداماتِ دولت دارم. ضمنِ این که سهمیه‌بندی حامل‌های انرژی را همه‌مان با چشم دیدیم.

ریاستِ نفتی

خوب بود؛ قبول دارم. فقط در صفحه‌ی 149 به جای 100 باید 1000 تایپ شود.

آن‌چه خوبان همه دارند، ما هم داریم!

1. یکی از بهترین فصل‌های این کتاب؛ بیشتر به خاطر نامه‌ی 1378 امیرخانی به دوستش. بگذار حرفی را که مزه مزه می‌کنم را یک‌هو بزنم و آن این‌که امیرخانی آن سال‌ها برایم دوست‌داشتنی‌تر است. از نوشته‌اش بیشتر بوی ساختن و اصلاح و کمتر نفحاتِ کینه به مشام می‌رسد. امیدوارم در موردِ این هشدارِ برادرانه، آقا رضا کمی فکر کند.

2. ای کاش امیرخانی در آوردنِ مثالی وطنی از مک دونالد کاهلی نمی‌کرد و نامی از آیس‌پک می‌آورد تا مخاطبِ جوانی که واردِ بازارِ کار نشده است امیدی داشته باشد به باز تولیدی چیزی تو مایه‌های مک‌دونالد.

3. ای کاش در بسط و گسترشِ مک‌دونالد و یا نوکیا و بقیه‌ی محصولاتِ خاص، به شرایطِ سیاسی و اعتقادی مبدعان هم اشاره‌ای می‌داشت. به نظرم حتی مثالی مانندِ بستنی آیس‌پک در سرزمینی مثلِ لبنان موفق‌تر است تا جایی مانندِ ایتالیا. هرچه باشد دهکده‌ی جهانی و توفیق در آن، قطعا به ارتباطِ سیاسی بینِ شرکت‌ها با دولت‌ها و لابی‌های ثروتمند بستگی دارد. (شاید هم نداشته باشد.) متنِ امیرخانی از این موضع حرفی برای گفتن ندارد. اما اگر این ارتباط وجود داشته باشد، شاید امیرخانی دیگر نتواند به راحتی از توی دفترِ آجوادنیه‌اش در موردِ رشدِ عرضی (بیشتر در جهان و نه فقط ایران) استدلال بپچیند. (اگر استدلال پیچدنی باشد که در برخی موارد، نوشته‌ی رضا چنین بود.)

4. در صفحه‌ی 162 امیرخانی جمله‌ای آورده است که باهاش عشق کردم و می‌دانستم رضا این جور آدمی است. چون مسوول بسیج دانشگاهِ‌مان در سال‌1386، به من می‌گفت:

- این امیرخانی رفته دیسکو ریسکو را دیده که این طور در موردش بلبل‌زبانی می‌کند.

من هم گفتم این طور نیست و نویسنده‌ی متعهدی مانند او هیچ وقت حاضر نیست برای هدفش وسیله‌ای را توجیه کند. وقتی پا گذاشتن در مکانی مانند دیسکو ریسکو اشکال داشته باشد، آن طوری که خودش توصیف کرده، پس یقینا در چنین جایی پا نمی‌گذارد، چون انسانِ ترازِ داستانش یعنی حاج مهدی چنین می‌کند. در صفحه‌ی 162 بنابر اطلاعاتی که درج شده می‌توان نتیجه گرفت نظرِ من باید درست باشد و نه آن دوستِ عزیزم.

5. سوالی در ذهنم آمده است و آن این‌که رکودِ اقتصادِ جهانی چه تاثیری در این نوشته داشته است؟ در لایه‌های ظاهری و نگاهِ اولیه که آدم چیزی نمی‌بیند. کسی چه می‌دانی شاید این هم یکی دیگر از ضعف‌های جستارِ امیرخانی باشد.

6. بنشینید نامه‌ی که امیرخانی در این فصل نوشته است را بخوانید و صفا کنید. اگر نوشته‌ی امیرخانی همین یک قلم خیر را هم می‌داشت، باز هم می‌ارزید که آدمی بخواندش. شاید یکی از دلایلِ این که من این نامه را دوست‌ دارم این است که به نظرم امیرخانی رمان‌نویس و داستان‌گو برایم دوست‌داشتنی‌تر است تا امیرخانی تحلیل‌گر.

راستی، مصداقی از امیرخانی در موردِ عدالتِ اجتماعی: اگر ما توانستیم کالایی را در تهران و زاهدان به یک شکل ارائه کنیم، گامی در راستای عدالتِ اجتماعی برداشته‌ایم.

جمهوری اسلامی پاکستان

باز هم یکی دو مورد که به علتِ شکی که در تحلیل‌شان دارم، وامی‌نهادم‌شان.

اقتصادِ مورد نظر در دست‌رس نیست چیست

برخی از نقدها را عنوان نمی‌کنم، چون می‌گذارم به حسابِ اختلافِ نظر‌های سیاسی؛ با خوش‌بینی.

توسعه‌ی چینی و هندی و ژاپنی و مالزیایی و...

از نظرِ دستگاهِ فکری من، این بخش فوق‌العاده بود.

افق

این بخش را که می‌خواندم فهمیدم حسن عباسی تقریبا زده است به هدف. یکی باشد لینک بزند از چهارراه لوزی و دفترِ حسن به آجوادنیه و دفتر رضا. خدایی آن فرد لینک‌زننده کارِ خیر انجام داده است. این باعث می‌شود یک لینکِ خوب شکل بگیرد.  عباسی روی مساله‌ی کار می‌کند که تقریبا منطبق با همین افقی است که رضا ترسیم کرده. واضح است من در موردِ کلیات سخن می‌گویم، وگرنه پیداست که بر سرِ جزئیات می‌توان اختلاف نظرهایی مشاهده کرد. خیلی دوست داشتم رضا هم چند جلسه‌ای پنچ‌شنبه‌ها ساعتِ 8 تا 12 در تالار شیخ انصاری دانشکده‌ی حقوق و علوم سیاسی دانشگاهِ تهران حاضر می‌شد و می‌دید حسن در جلساتی که دارد به عددِ 250 می‌رسد چه می‌گوید و پیش از این چه گفته است.

زمینِ صاف، زمینِ گرد، زمینِ مشبک

این هم از خلاقیت‌های ذهنِ این شریفیِ تمام‌نشدنی...

مقصر، مدیرِ سه‌لتی نیست

1. در موردِ توریست، ذکرِ این نکته الزامی است که نمی‌توان ایران را از نظرِ توریستی با سایرِ نقاطِ جهان قابلِ قیاس دانست. دریا در دنیا یعنی لخت شدن و پریدن توی آب. داداش هادی‌ام می‌گفت ایتالیایی‌ها همین که دماسنج برسد به نزدیکی‌های 10 درجه‌ی سلسیوس، بندِ شلوار را شل می‌کنند و می‌پرند توی آب... حالا در چنین وضعیتی، خارجکی‌ها و حتی برخی وطنی‌های خارجکی شده را می‌خواهیم لبِ ساحل کنترل نامحسوسش کنیم. حتی چه بسا بچه‌های پایگاهِ بسیجِ فرح‌آبادِ ساری، بروندِ سراغ‌شان و بابتِ کمی عرض و لیزی و شل بودنِ روسروی نهی از منکرشان کنند. مگر خر کله‌شان را سَق زده‌است این به قولِ خودشان تحقیر را تحمل کنند. آن‌ها می‌خواهند از دریا و مواهبش و این جور چیزها لذت ببرند، می‌روند کنارِ دریای مدیترانه که آبش نه مثلِ دریاِ خزر سیاه، که همیشه‌ی خدا همتای‌ اشکِ چشم است. هم تمیز و هم آزاد. حالا شاید بشود تمیزی‌ خزر را رفع و رجوع کرد، ولی آزادی‌اش را چه می‌گویی؟ غیرِ این فکر می‌کنم اگر به غربی‌ها بگویید ما این‌جا ساحل داریم، ولی با بارهای دینی و نه مثلِ آن بارهای غیرِ افلاطونی شما. شاید لب‌های‌شان را ناو کنند و با تمسخر بگویند:

-you're kidding... religious bar... ha ha ha.

بالاخره آن‌ها هم دل دارند و شاید بدشان نیاید که کنارِ دریا یک چیزی به بدن بزنند.

2. نوشته‌ی امیرخانی ورودی به حوزه‌ی مدیریتِ نظامی ندارد. ضمنِ این که تاثیرِ نهادهای نظامی بالاخص سپاه پاسدرانِ انقلاب اسلامی را نمی‌توان در اقتصادِ ایران و روندِ خصوصی‌سازی نادیده گرفت. حالا نویسنده چیزی در موردش نگوید، دلیل بر اهمیتِ اپسیلونی آن نیست.

3. شغل‌های شریفِ دولتی. یکی‌اش همین استادی دانشگاه و تولیدِ علم و دانش و انتقالِ آن به نسل‌های بعدی. کاری که بالاخره در مجموعه‌ی دولتی شدن می‌گنجد. کاری که اگر درست انجام شود بسیار شرافتمندانه و پولش طیب و حلال است. می‌گویید نه، خب بگویید. استادِ دانشگاهی که با حتی همانِ پولِ نفت، بیاید و حوزه‌هایی از علم را که هنوز در ایرانِ ما شکوفا و بیان نشده است را نقل و تبیین و بواسطه‌ی آن تولیدِ دانش کند، چه اشکالی دارد؟

 شاید

 بعضا

 مهم‌تر از دولتی بودن، چگونه کار کردن مهم باشد! معتقدم مهم نیست دولتی باشیم و یا خصوصی و یا هر چیزِ دیگری. مهم این است که کارمان را درست انجام دهیم. و این حتی در همین سیستمِ بیمارِ ما هم شدنی است. در این صورت، شاید بسیاری از مردمان مدیونِ برخی از دولتی‌ها باشند. یک‌سویه‌نگری حجاب‌آوراست و نورافکن انداختن روی دولتی‌ها باعث می‌شود محاسنِ پشتِ نورافکن را نبینیم. بنابراین نباید اعتدال خود را از دست بدهیم. این بند خلاصه‌ترین گفته از مهم‌ترین انتقادِ من است به نوشته‌ی آقا رضا!

آخرش: آقا رضا گفته بود که در موردِ وقایعِ بعد از انتخابات در این کتاب سخنکی خواهد گفت. بگذار بگویم آقا رضا! من یکی قانع نشدم. شاید همه‌ی ما وابسته به شیرِ نفت باشیم و از این جهت خرده‌ شیشه داشته باشیم و... اما انتظار نداشتم سطحِ بحث را تا حد مهرورز و سبز پایین بیاورید... عرصه، عرصه‌ی بقای نظام بود و نه بحث‌های خاله‌زنکی و نفتی و سیاسی پیرامونِ اداره و یا ثبات‌مندی نظام. به نظرم دور نبود که عرصه طوری رقم بخورد که ما در این لحظات، همین طور که نفحاتِ نظریاتِ شما را من بابِ سبز و مهروز می‌خواندیم، شاهدِ برگزاری دادگاهِ جرایمِ علی خامنه‌ای باشیم...


 


نفحاتِ نفت، در 229 صفحه و با قیمتِ 4500 تومان از نمایشگاه کتاب امسال توسط نشر افق به بازار آمده است.

راستی طرح روی جلدش  یک نقشه ی جالب و احتمالا نفتی است. ضمن این که نوشته ی روی جلد با نوشته ی صفحه ی داخل فرق دارد. این جا نوشته شده است جستاری در فرهنگ و مدیریت نفتی، ولی داخلش نوشته جستاری در فرهنگ نفتی و مدیریت دولتی

تکه ای از متن:

هر مسوولی اصولا دری است به سوی بهشت! بعضی از مسوولان، درشان دولت، دو لتی است و بعضی دیگر سه لتی؛ وسیع تر و فراخ تر و گشاده تر! و من به حسبِ اتفاق با مسوولان سه لتی، همان ها که بابِ بهشت شان سه لت دارد و فراخ تر است، حرف ها دارم

البته دو لتی و سه لتی را معنا کرده ام، می ماند بهشت، که معنای بهشتِ زمینی البته برای جماعت روشن تر است. بهشت آسمانی، را نه کسی دیده و نه کسی از این جماعت قرار است ببیند؛ بهشتِ زمینی اما جایی است که بی منت روزیِ مفت می دهند... چیزی شبیه به همین دور و بر ِ نفتی خودمان...

page to top
Bookmark and Share
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۱:۵۹
میثم امیری
پنجشنبه, ۸ بهمن ۱۳۸۸، ۱۰:۱۶ ق.ظ

چرا سکوت؟


یالطیف

توی سایت ها مطلبی دیده بودم در موردِ سکوتِ رضا امیرخانی در موردِ وقایع اخیر. ژان پل ساتر مطلبی دارد به این مضمون که مخاطبانِ و هوادارنِ یک نویسنده حق دارند از او بخواهند که نظرش در موردِ اتفاقی که دارد می افتد چیست.(اگر درست آدرس داده باشم.) این حق ِ اخلاقی مخاطبان رضا امیرخانی است که از او مطالبه کنند. آن طور که جنابِ سالاری فرموند نیست. بنده به شدت به این جمله ی  "و من روی سخنم با یاسر نیست.که با همه ی سیاست زده گان انقلابی این روزهاست که خونخوارانه،مخالف را حتی اگر رضا امیرخانی باشد،تاب نمیآورند.وحشیانه فقط موافق میخواهند." نقدِ اساسی دارم و احساس می کنم این گونه یک سویه تیغ کشیدن خود خلافِ اخلاق است.

چرا باید این خواسته از آقای امیرخانی که منتظر ِ دیدگاه ها و نظراتِ او هستیم باطل بنماید؟ متاسفانه دلیلی در تایید این گفته اقامه نمی شود. هر چند عنوانِ ستایش محض و دفاع مطلق از امیرخانی خود پاسخی بر این ایرادِ بنده است. چرا که او فقط خواسته احساساتش را بیان کند و متاسفانه طیفِ آرمان خواه و انقلابی که امروز از هر دو سوی جبهه استخوان در گلو و خار در چشم است مورد هجمه ی خود قرار داده است. من از از طرفِ وبلاگِ طلبه ضد، ضد طلبه از همه ی رفقای بی کسم معذرت می خواهم. ایشان طوری مطلب شان را نگاشته اند گو این که جوانان دردمند و آرمان خواه را از این فتنه سودی است. یا ما در پی رانتی هستیم. به اندازه ی کافی نسل ِ آرمان خواه درمانده است که نخواهد همین چهار تا مشتری و نویسنده اش را بپراند.

اگر نسل ِ آرمان خواه و مذهبی به زعمِ شما سیاسی کار و بی اخلاق شده است به خاطر ِ حوزه های علمیه است. لطفا ریشه های مشکل را بشناسید و به حوزه ی علمیه ایراد بگیرد که نتوانست ما را تربیت کند. البته حوزه ی علمیه ای که امروز در کنار ِ اندک نیروهای مستعد و جویای حقیقت و دین، مامن ِ کسانی شده اند که از همه جا رانده شده اند و از شدت ضعف علمی و کند ذهنی انتخابی جز حوزه نداشتند، عاجزتر از این نقدهاست... یک زمانی فکر می کردم که توی حوزه خبری است، اما... به یکی از دوستان که با توجه به قوتِ علمی و پشتکارش در دانشگاه می خواست برود حوزه گفتم این کار نکند. توی این حوزه ها هیچ خبری نیست. می توانی در همین دانشگاه بمانی و منشا خیر باشی...  صحبت از کدام ِ بی اخلاقی می کنی بردار! صحبت ما از بی یاوری است. صحبت از کرور کرور زنبور ِ بی کندو است که مفترقند.

اما امیرخانی...

مخالفتِ رضای امیرخانی از دولت با توجه به اهمیتی که ایشان به مسائل فرهنگی می دهند قابل ِ درک است. منتها ساده اندیشانه است اگر خواسته ی امثال ِ سید یاسر از رضا امیرخانی را تنها حمایتِ از احمدی نژاد بنماییم. این دو موضوع از هم جداست. تبیین کردن جایگاه خود در میانه ی ماجرا با حمایت از احمدی نژاد تنها خلطِ مبحث است. مگر همه ی کسانی که در این میان جایگاه خود را تعریف کردند حامی احمدی نژاد بودند؟ مگر دکتر روح الامینی که فرزندش را در میان از دست داد، حامی احمدی نژاد بود و یا هست؟ ولی دیدید که تا آن جا که می توانست مساله را تبیین کرد. برادر، من فکر می کنم این دو موضوع از هم جداست. آری؛ کار به جایی می کشد که مسائل ِ سیاسی به اصول ِ دین مرتبط می شود. مسائل ِ سیاسی... یک جوری در موردش صحبت می کنید گو این که هر کس پیرامونش حرفی بزند انگار دچار ِ خبط شده است. مگر نه این است که آثار امیرخانی، حتی رمان هایش، پر از المان های سیاسی و نظراتِ سیاسی نگارنده است که گه گاه مستقیما بیان شده؟

عزیزان اگر از سید مهدی شجاعی و محسن حسام مظاهری گفتید از فرهاد جعفری هم بگویید. هیچ کدام از ما به لعن و نفرین سید مهدی شجاعی نپرداختیم. هیچ کدام مان کتاب هایش را آتش نزدیم. با همه ی کله خری و خشک مغزی و وحشیگری مان هنوز سید مهدی را دوست داریم. هنوز مقاله های محسن حسام را با جان و دل می خوانیم. بعد ِ انتخابات هنوز هم خریدار کرشمه ی خسروانی سید مهدی بودیم. به انتخاب ِ سید مهدی و محسن حسام در انتخابات احترام می گذاریم. هر چند ممکن است نقد هم کرده باشیم، که آن هم از روی دلسوزی بود و نه از برای به آتش کشیدن و قطع رابطه کردن. اما... توی می دانی برادر که فرهاد جعفری، نویسنده رمان پرفروش کافه پیانو، در اوج شهرت در میان سکولارها و جریان شبه روشن فکری از احمدی نژاد حمایت کرد؟ تو می دانی ده ها جلد از کافه پیانوی او را به نشر ِ چشمه برگرداندند؟ آیا تو می دانی کتابش را آتش زدند؟ آیا تو می دانی که او گفت اگر همه 70 هزار جلدش را برگردانند از تصمیمش منصرف نمی شود؟ آیا تو می دانی او به یک چهره ای منفور در میان طرفدارانش بدل شد؟ آیا تو می دانی که می توانست با بستن تنها یک روبانِ سبز در شهرت بماند و حالش را ببرد؟ تو می دانی که او با به جان خریدنِ این همه تهمت و انگ آینده خود را تیره کرد؟ آیا تو می دانی که اگر سید مهدی از موسوی حمایت کرد این فرصت را هم داشت که در حضور رهبر تریبونی داشته باشد، با این همه فرهاد جعفری دستش از این گونه تریبون ها کوتاه بود و هست؟ این همه از امیرخانی گفته ایم و نوشته ایم، اما بگذار جانبِ انصاف رعایت کنیم و این را اضافه کنیم که جعفری حمایت کرد و می کند تنها به خاطر ِ عقایدش. حتما می دانی که باید به شرف ِ این آدم ها درود فرستاد! تو می دانی این مرد دوباره دل به دریا زد و در اینجا با تکیه بر دیدگاه های سکولارش از مردم برای حضور در راهپیمایی 22 بهمن دعوت کرد. و هنوز هم پای انتخابش ایستاده است. 

سید یاسر و امثال ِ او فراوانند. بگذار بگویم در میان ِ خیل ِ دوستانم بسیاری مانند او سوال دارند. من از هر یک از دوستانم که بیوتن را خوانده است پرسیده ام گفته اند چرا امیرخانی سکوت کرده است. این سوال جدی است. سید یاسر عزیز این تنها سوال تو نیست. این سوال ِ بسیاری از ماست. البته ما برای تصمیم گیری منتظر ِ کسی نمی مانیم. خمینی به ما یاد داد که معطل ِ کسی نباشی. ولی حق بدهید که این را پرسیم چرا سکوت؟ آن هم رضا امیرخانی... امیرخانی که در سال های اصلاحات به خاطر ِ اظهار نظر یک نفر، توی لوح سرمقاله می نوشت. اما اکنون با گذشتِ چندین ماه از دورانِ فتنه حتی یک خط مطلب در تبیین این ماجرا ننوشت. این مساله ی بدیهی را نمی توان کتمان کرد. آیا این غائله اندازه ی یک سخنرانی سرشار ارزش نداشت؟ آیا این فتنه ی عظیم قاعده ی یک کتابِ خاطرات شعبان بی مخ ارزش نداشت که نویسنده ی ما برایش مطلبی بنویسد؟

سایتِ ارمیا نوشته است که اگر می خواهیم کاری کنیم به دولت بگوییم مجوز ِ اثر امیرخانی را بدهد. باشد آقای سایتِ ارمیا... به دولت هم می گوییم، ولی این را بهش می گویند فرافکنی! ما منتظر ِ این نیستیم که امیرخانی با رجا و یا کلمه مصاحبه کند. اما انتظار داریم موضعش را بدانیم، چه باک اگر از سایتِ تابناک باشد. جالب است آقای سایتِ ارمیا می گوید موضع ایشان همان موضع ِ داستان ِ سیستان است. برادر ما انتظار تبیین ماجرا داریم نه فقط موضع. ما منتظر ِ تحلیل وقایع از دیدِ آقای امیرخانی هستیم. وگرنه مساله فقط ولایت پذیری نیست. کیست که در ولایت پذیری آقای امیرخانی شک کند؟ (که اگر کسی شک کند حق دارد.) مساله جای دیگری است برادر. ما به دولت می گوییم که به اثر ِ امیرخانی مجوز بدهد... مگر ما خواستیم که امیرخانی در موردِ دولت صحبت کند؟ مگر همه ی کسانی که موضع مشخص کردند انسان هایی بی درد بودند؟ اگر امیرخانی منتظر مجوز است باید بدانید که افرادی هستند که عمری است به خاطر ِ عدم ِ رعایت عدالت و با وجود کپرنشینی و مشکلاتِ کمر شکن پای ِ انقلاب ایستاده اند. راستی، به نظر ِ شما این جمله ی آقای سایتِ ارمیا اخلاقی است؟:"دوستان به خاطر داشته باشند که موضعِ رضا امیرخانی، همان موضع داستان سیستان است در دوره‌ای که عدالت‌طلبانِ فعلی محوِ جمال دوم خرداد بودند! "

من هنوز نمی توانم باور کنم که این جور نوشته ها را امیرخانی تایید می کند. این استدلال مخدوش و مغلوط است. همانند جمله ی آقای کروبی به شیخ صادق لاریجانی است؛ که آن موقعی که او داشته مبارزه می کرده، شیخ صادق در آغوش مادرش شیر می نوشیده. با این جور نوشته ها سر چه کسی دارید منت می گذارید؟ منظور از عدالت طلبان ِ فعلی کیست؟ آرمان بسیاری از ماها عدالت است. من خیلی ها را می شناسم که عدالتِ خواه هستند و به یاد نمی آورم محو ِ جمال ِ دوم خرداد بوده باشند. کم نیستند عدالت طلبان فعلی که همچنان در میانِ پیوند های ظالمانه خرد می شوند ولی پای عدالت ایستاده اند و هیچ گاه محو جمالِ هیچ جریانی نبودند.

البته این را بگویم خمینی به ما یاد داد که با هیچ کس عقدِ اخوت نبندیم. (این اسمش وحشی گری یا خون خواری نیست!)
خمینی به ما آموخت که انسان ها را معیار ِ حق نگیریم.

و آموختیم از هیچ کس در این روزگار، جز حضرت صاحب (عج)، نمی توان به صورت مطلق دفاع کرد. از سید علی خامنه ای نمی شود مطلق دفاع کرد چه رسد به امیرخانی.

آقاجان اصلا قبول؛ امیرخانی همین الانش هم پیرو ِ ولایت است، این مساله هم قابل کتمان نیست. کمی تیزهوشی لازم است تا این سخن را از لا به لای نوشته های رضا بکشد بیرون. به قول ِ دکتر یگانه استاد دوست داشتنی جامعه شناسی، امیرخانی در قبال جمهوری اسلامی موضعی غیر قابل برگشت گرفته؛ نه با داستان ِ سیستان که با ذکر مشتاقانه رضای لبنانی از امام خمینی در بیوتن. اما...بگذار تا بگذریم. گفتنی ها را گفتیم.

بگذار ساده تر بگویم به هیچ وجه هدفِ این نوشته نقد و یا تخطئه ی رضا امیرخانی نبود، وگرنه برای نقد باید بیشتر از این ها کیسه کشید. تنها تلنگری بود به آقایانی که فکر می کنند افراد به خاطر ِ نام شان اشتباه نمی کنند... 


خواندنِ سرلوحه ها را به همه ی دوستان پیشنهاد می کنم؛ مخصوصا مقاله چقدر جنبش نرم افزاری.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۸۸ ، ۱۰:۱۶
میثم امیری
یالطیف

امیدوارم پیش از آن که بخواهید این نوشته را مطالعه فرمایید نوشته ی آقای امیرخانی پیرامونِ سمپاد را خوانده باشید. این مطلبِ خواندنی را من در پستِ قبلی در همین پایین آورده ام. منتها چند نکته به نظرم رسید که آن را خدمتِ شما به عنوان نقدک عرضه می دارم.

اول؛ با نوشته ی امیرخانی خیلی حال کردم. (هر چند آدم باحالی نیستم.) این نوشته را نمونه ی یک نوشته ی آزاد اندیشانی و به دور از ملاحظات باندی و سیاسی می پندارم. اما این همه ی ماجرا نیست.

دوم؛ روزگار ِ ما را غیر از بی صفتی موردِ اشاره ی آقای امیرخانی باید روزگار ِ بی غیرتی نیز نامید. این اتفاقا رخدادی میمون و مبارک محسوب می شود. به زعم ِ من هر کسی در این روزگار باید نسبت بسیاری از مطالب و نوشته هایی که خود آن را خلاف می پندارد بی غیرت باشد. چون در این وانفسای نفسانیت سالاری پاسخ به هر شبهه و هر امرِ خلافی ناممکن می نمایاند و اساسا آدمی را از باقی فعالیت هایش باز می دارد. باید در نسبت به خیلی از مسائل بی غیرت بود، ماند و گذشت. اما با توجه به ارزشی که من به عنوان یک بچه دانشجو و طلبه نسبت به قلم آقای امیرخانی قائلم، بنابراین نیکوست که این حق ِ اخلاقی را ادا کنم و با وجودِ این که ساعت 2 بعد از ظهر امتحانِ مهمی دارم نقدکی بنگارم، و نه نقدی، بر آن چه ایشان در سایت محترم تابناک نگاشتند.

سوم؛ ناامیدی را قبل ِ این که آقای امیرخانی در بندِ اول بیان کنند، من پیش از این در عکس هایی ایشان در مصاحبه با مجله پنجره دیده بودم و همان جا نسبت به این مساله ابراز ِ نگرانی کرده و عنوان داشتم که آقای امیرخانی لطفا لبخند بزن. منتها یقین دارم این ناامیدی موردِ نظر ِ ایشان پیرامونِ همین موضوعی است که می خواهند بنگارند، وگرنه در حیطه ی فعالیت هایی که ایشان دارند و انشالله همه ی ما را با نوشته هایی خود همچون نفحاتِ نفت و سفرنامه افغانستان مستِ فیض خواهند کرد ناامیدی جایی ندارد. چه بسا رضای امیرخانی از بسیاری از ما جوانترک ها آرمان خواهی پر شر و شور تری داشته باشد. این را روی هوا نمی گویم، گواه عاشق ِ صادق در آستین باشد. کمی صبر کنید انشالله با چاپ کتاب های جدیدشان همین را می بینید.

چهارم؛ این بند پیرامون نوشته ی آقای امیرخانی در موردِ حاجی مسگری و آقای رئیس جمهور هم صادق است. کما این که ما منتقدانِ خاتمی نسبت به این نقدِ خواندنی خیلی خوش خوشان مان شد، ولی یک نکته ی ضخیم! را فراموش کردیم. نکته ای که دوباره همین جا  نیز دیده می شود. نکته ای که در نوشته ی این جانب در باره ی آرمان خواهی و وضعیت اسفناک آن هم رویت می شود. و آن این که برخی از کلمات را با بی دقتی و بی پروایی می نگاریم. مثلا در همان نوشته آقای امیرخانی نوشته بود شهردارِ مافنگی، البته با درایت خودشان یا ناشر در کتاب سرلوحه ها آن کلمه حذف شد. این که نقد داریم؛ قبول. نقدمان هم وارد است باز هم قبول. این که ناراحتیم؛ قبول. این که دل مان می سوزد باز هم قبول. همه ی این ها قبول، ولی قبول داشتنِ همه ی این موارد باعث نمی شود که رویه ی نوشته ی مان یک سویه و حاوی جملاتی باشد که خواننده گان اصلی یعنی مسئولین را از خواندن آن باز بدارد. قطع به یقین اگر این نوشته را به رویتِ یکی از مسئولین آموزشی برسانند خواهد گفت سیاه نمایی کرده. وقتی در آن نوشته می شود که سمپاد در دولتِ نهم نابود شد، آیا این قضاوت در قبالِ مسئولان بی انصافی نیست؟ سمپاد  به گواهِ جوانانی که آقای امیرخانی نام بردند و باز هم متولد خواهند شد زنده است انشالله. نمونه ی مناسب از نوشته های امیرخانی در این باره می توان به مغالطه ی یک رئیس جمهور اشاره کرد. در آن فقط رئیس جمهور نقد می شود؛ و نه آن که با قلمی متبخترانه به برخی مواردِ غیر مرتبط با متن پرداخته شده باشد.

پنجم؛ اگر عملی در زمان خود انجام نگیرد و زمانِ اجرای آن دیر شود، شاید هیچگاه آن تاثیر سابق را نداشته باشد. گویا این نوشته باید خیلی قبل تر در همان سال های 84 و 85 نوشته می شد. زیرا این نوشته برای بعدِ آن تاریخ حرفی هم برای گفتن داشته باشد همان نوش داروی معروف است. پندارِ من این است که نویسنده از همان سالِ 84 و 85 امید خود را از کف داده است. شاید رضا امیرخانی عزیز با نوشته ی تعددِ آقا و از این دست نگارش ها می خواست نگرانی خود را از چنین موضوعاتی که ما هم از آن رنج می بریم ابراز بدارد. شاید... نگاهِ رئیس دفتری اما همچنان آزرمان می دهد... نگاهِ فرهنگی او، نگاهِ آموزشی او... بگذارید تا بگویم:

بسمه تعالی 
جناب آقای دکتر احمدی نژاد، ریاست محترم جمهوری اسلامی ایران
با سلام و تحیت

انتصاب جناب آقای اسفندیار رحیم مشایی به معاونت رئیس جمهور بر خلاف مصلحت جنابعالی و دولت و موجب اختلاف و سرخوردگی میان علاقمندان به شما است.
لازم است انتصاب مزبور ملغی و کان لم یکن اعلام گردد. 
سیدعلی خامنه‌ای 
27 /4/ 88

ششم؛ مشکلِ راه ِ حل هم همچنان پابرجاست. در اوجِ ناامیدی هم باشیم باز هم راهی هست. حتی اگر دولتِ فعلی عمیقا غیرفرهنگی و به تعبیر درست تر لمپن باشد. حتی اگر...

بگذار بگویم مگر نه این که رئیس موردِ انتقادِ شما کم از یک سال گم و گور شد و این حداقل لطفی بود که می شد به سمپاد داشت. امکان ندارد بگویید راه حلی وجود ندارد و سمپاد برای همیشه ی تاریخ نابود شد. به نظرِ من این حرف مناطِ قدرتمندی ندراد و سست است. می دانید که بعدِ عاشورا شیعه با 6 نفر، به روایتی البته 20 نفر، آغازید و جان گرفت. و در کم تر از چند سال این تعداد به کلاس های پرشور و تمدن ساز امام صادق رسید. قطع به یقین واقعه ی که بر سمپاد  در کم از یک سال رخ داد از عاشورا سنگین تر نیست، هست؟ راستی چند نفر سمپادی هستند که کمر همت ببندند برای یاری سمپاد. فکر می کنم بیش از 20 نفر باشند. باز هم مطئمن باشید که معصومی هست تا یاری کند؛ همان امام صادق و همین امام زمان. بالاخره انشالله حجت خدا همان طور که تا به حال بچه های سمپاد را تنها نگذاشته باز هم این مومنان را که همه جا مومند را بی یاور رها نمی کند. منتها باید آستین بالا زد.

هفتم؛ همه ی آن چیزی که من بدان گیر داشتم همین بود و نه چیز ِ دیگری. پس یک بار دیگر بخوانید نوشته ی زیر را و یاد بگیرد نحوه ی صحیح کیسه کشیدن را. کار ِ دلاک ها را خوب انجام می دهد رضای امیرخانی. با کمی اغماض می توان این نوشته ی منصفانه را به عنوان تاریخچه ای از آن چه بر سمپاد گذشت نامید؛ البته با آن چند نقدکی که بر خودمان و آقای امیرخانی وارد می دانم.

راستی من سمپادی نبودم که این ها را نوشتم و از این زیاده عرضی خودم عذر می خواهم. فکر می کردم نباید در این موضوع بی تفاوت باشم. هر چند... هرچند:

بعد یک عمری که فصیحی، شب وصلی رخ داد. مـردم دیـده ی من در سفـــر دریا بـــود.

page to top
Bookmark and Share
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۸۸ ، ۱۲:۰۳
میثم امیری
یالطیف

امیرخانی نوشته ای زیبا و منطقی و در عین حال منتقدانه نسبت به برخوردهای اشتباه دولتِ نهم در موردِ سمپاد نوشته است که انشالله با مطالعه ی آن لذت ببرید. همچنان ضعف های فرهنگی دولت که از ابتدای کار گریبان گیر ِ آن بوده است ادامه دارد و شاید... بهتر است نقدِ امیرخانی را بخوانیم که به نقدِ رفتارهای نادرست دولت ها با سمپاد و به خصوص دولتِ احمدی نژاد می پردازد. انشالله این نوشته به رویت مسئولین آموزشی و دولتی برسد.

-----

این پاره‌خط را نه به جهتِ جوشِ مسوولان می‌نویسم -‌که خدا نیاورد شیرشان خشک شود و نه به نیتِ خروشِ مردمان -‌که خدا نکند حنجره‌شان خش بردارد- که مدت‌هاست ناامیدم... این نوشته را می‌نویسم در این روزگارِ وانفسا فقط به یک هدف؛ یک هدفِ ملی. 
این پاره‌خط نوشته می‌شود فقط جهتِ استحضارِ جنابِ محمد البرادعی که مهم‌ترین مولفه‌ی هویتیِ ماست در افقِ انرژیِ هسته‌ای. این پاره‌خط نوشته می‌شود فقط به جهتِ آگاهیِ بازرسانِ محترم، معزز و مکرمِ آژانسِ انرژیِ اتمی! که اگر احدی از آحادِ ایشان در ادامه‌ی بازرسی‌های دقیقِ صندوق‌خانه‌های نسوان، وضعیتِ سازمانِ ملیِ پرورشِ استعدادهای درخشان را در چند ماهه‌ی اخیر بررسی کند، مطمئن خواهد شد که ایران به سلاحِ هسته‌ای دست یافته است!!
و الا چه‌گونه -‌بدونِ قدرتِ مرگ‌بارِ سلاحِ هسته‌ای- می‌شود یک نهادِ آموزشی را -‌با سی و پنج سال سابقه‌ی درخشان و ده‌ها هزار فارغ‌التحصیلِ سرآمد و صدها استادِ برجسته- ظرفِ مدتی کوتاه به خاکِ سیاه نشاند؟!
این پاره خط نه صوتِ داوودی دارد که جنبنده‌گان را برای شنیدن‌ش از حرکت بازدارد و نه معجزِ عیسوی که استعدادهای درخشان را احیا کند... این پاره خط نه مدعیِ نمایشِ تاریخِ درخشانِ استعدادهای درخشان است، نه حتا روضه‌ای است که پشتِ میکروفونِ اکوچنگ بالاسرِ جنازه، مداحِ پنج هزار تومانی می‌خواند! این پاره خط دستِ بالا یک میل‌گرد است که سرش یک تکه صفحه‌ی فلزیِ سیاه رنگ جوش داده‌اند، و روش با قلم‌موی مندرس و رنگی سفید، پیرمردی بدخط نامِ "استعدادهای درخشان" و قطعه و ردیف را نگاشته است... فقط برای این که در میانِ گورهای فراوانِ نهادهای فروپاشیده‌ی این روزگار، گورِ استعدادهای درخشان را پیدا کنیم... حتا "سنگی بر گوری" هم نیست...

***
من -‌با اندک تسامحی- از نسلِ اول بچه‌های تیزهوشِ پس از انقلاب‌م. ما، در تهران، سالی صد نفر پسر بودیم، صد نفر دختر. نه دفتر و دستکی وجود داشت، نه نهاد و سازمانی. مرکزِ آموزشِ تیزهوشِ علامه حلی و مرکزِ آموزشِ تیزهوشِ فرزانگان، از سالِ 61 شروع کرد به گزینشِ تیزهوشان. ما را تعدادی نوجوانِ تازه‌فارغ‌التحصیلِ تیزهوش که هنوز چهره‌شان به نوجوانی می‌زد به هم‌راهِ کم‌شمار معلمانِ قدیمیِ تیزهوشان گزینش کردند تا واردِ مدرسه‌ی پسرانه و دخترانه‌ای شویم که با هوش‌مندی همین معلمانِ قدیمی، به جای مناطقِ آموزش و پرورش در سال‌های شلوغِ اولِ انقلاب، متصل شده بود به دفترِ کودکانِِ استثنایی -‌بخوانید عقب‌افتاده‌ها! روی درِ سرویس‌های مدارسِ دخترانه و پسرانه‌ی تیزهوشانِ اولِ انقلاب نامِ همین دفتر حک شده بود و برای همین در مسیر رفت و برگشت وقتی ره‌گذران، شلوغ‌کاری‌های ما را می‌دیدند، زیرزیرکی نگاه‌مان می‌کردند و برای بچه‌های سالم‌شان صدقه کنار می‌گذاشتند که سالم از آب در آمدند و مثلِ ما نشدند... تصویرِ عمومی راجع به دو مدرسه‌‌ی تیزهوشان، مدارسی بود که از در و دیوارشان نور و رنگ و تله‌ویزیون و آزمایش‌گاه می‌چکید و معلمان‌شان کت و شلوار و جلیقه داشتند و ناهارشان را متخصصِ تغذیه سرو می‌کرد و... حال آن که هر دو مدرسه از معمولی‌ترین مدارسِ تهران بودند و حتا آزمایش‌گاه‌های مدرسه‌ی پیش از انقلاب به نفعِ دانش‌گاهی مصادره شده بود... این‌گونه مدارسِ تیزهوشان در شلوغیِ اولِ انقلاب حفظ شد. با پای‌مردیِ نوجوانانی که هنوز چهره‌شان به نوجوانی می‌زد... مدارسِ استعدادهای درخشان، از همان بای بسم‌الله که نوشتم، تا همین تای تمت که می‌نویسم، امکاناتِ درخشانی نداشت. چیزی که داشتند، معلم بود... و معلم -‌اگر معلم باشد- نه میز می‌خواهد و نه تخته و نه وایت‌برد و نه کامپیوتر و نه آزمایش‌گاه و نه حتا کتاب... معلم -‌اگر معلم باشد، حتا درس هم نمی‌خواهد... و ما از این دست معلمان داشتیم... در نظامِ آموزش و پرورشی که همه‌گان می‌دانند، گرفتاری‌ش معلم است... به قراری که اگر معلمی کلاس را نتواند اداره کند، ناظم می‌شود و اگر ناظمی صف را نتواند به خط کند، مدیر می‌شود و اگر مدیری مدرسه از دست‌ش در برود، می‌رود منطقه و قس علی هذا تا برسد به وزیر! ما معلمانی داشتیم که هنوز چهره‌شان به نوجوانی می‌زد...
و که بودند این نوخاسته‌گان؟! ایشان قرار بود رجالِ دوره‌ی ولی‌عهد باشند. صبح به صبح دکتر برومند، که به هم‌راهِ لی‌لیِ امیرارجمندِ کانونِ پرورش و رضا قطبیِ رادیووتله‌ویزیون، سوگلی‌های علیاحضرت فرحِ پهلوی بودند، سرِ صفوفِ منظمِ مدرسه‌ی مختلطِ تیزهوشان که زیرِ نظرِ مستقیمِ مستشارانِ امریکایی در سالِ 54 و 2535 تاسیس شده بود، حاضر می‌شد و برای بچه‌های تیزهوش سخن‌رانی می‌کرد که "ما رجالِ دوره‌ی درخشانِ انقلابِ سفیدیم و پاس‌بانانِ آستانِ اعلاحضرت محمدرضا... اما شما تربیت می‌شوید تا رجالِ ولی‌عهد -‌رضا- باشید..." تیزهوشان، نه زیرِ نظرِ آموزش و پرورش که مستقیما زیرِ نظرِ دفترِ علیاحضرت فرحِ پهلوی بود و این دقیقا همان ایده‌ای بود که در هر نظامِ آموزشِ همه‌گانیِ غیرِعادلانه‌ای که نیاز به آموزشِ مجزا برای تیزهوشان پیدا می‌کرد، به درستی رعایت می‌شد. تیزهوشانِ تایلند زیرِ نظرِ پادشاه بودند و تیزهوشانِ استرالیا غیرمستقیم زیرِ نظرِ ملکه و... و تیزهوشان فرانسه را مستقیما مدیا حمایت می‌کرد که مسوولِ کنترلِ افکارِ عمومی بود و در حقیقتِ سلطانِ معاصر...
و قرار بود همه‌ی این خردسالانِ تیزهوش، از همان دوره‌ی راه‌نمایی، آشنا شوند با مظاهرِ تمدن، پس خانم معلمِ رقص از اروپا واردات می‌شد و آقا معلمِ زبان از امریکا... هنوز این جمعِ کوچکِ خردسالان، دو-سه سالی بیش‌تر در مدرسه‌ی تیزهوشان درس نخوانده بودند که توافق‌نامه‌ی استعدادهای درخشان با برکلی و استنفوردِ ایالاتِ متحده‌ی امریکا برای ادامه‌ی تحصیل‌شان نهایی می‌شد و خودِ شاه که کم‌تر از جشن‌های دو هزار و پانصد ساله در جایی حاضر نمی‌شد، برای بازدید از وضعِ تحصیلیِ دانش‌آموزانِ تیزهوش، به مدرسه‌ی خیابانِ الوند می‌آمد و... و نمی‌دانست که در میانِ همان دانش‌آموزانِ دست‌چین‌شده کسی هست که طرحِ ترورِ وی را ریخته است... طرحی که هیچ‌وقت عملی نشد و هیچ زمانی هم در تاریخِ افتخاراتِ دانش‌آموزیِ این ملک، کسی نخواست ببیندش...
و که بودند این نوخاسته‌گان، رجالِ دوره‌ی ولی‌عهدِ پهلوی و... که نسلِ اولِ تیزهوشانِ بعد از انقلاب را گزینش کردند؟ همین‌ها که رقص را از خانمِ مارگارت فرا گرفته بودند و زبان را از آقای لئونارد و آدابِ معاشرت را از جنابِ اسپنسر، حالا فرزندانِ خمینی بودند و موشکِ لیزری طراحی می‌کردند برای مهندسیِ جنگ و در عینِ حال می‌دانستند که از موشک واجب‌تر، نسلِ بعدیِ تیزهوشان است... ما زیرِ دستِ همین رجالِ دوره‌ی ولی‌عهد بزرگ شدیم... 
مدرسه، امکانات نداشت، پول نداشت، برای همین معلمانِ قدیمی‌ش فقط با فیشِ عشق مانده‌گار می‌شدند. به‌ترین معلمانِ تهران بودند و کم‌ترین دست‌مزد را می‌گرفتند. مدیرِ اصفهانی پول نداشت تا ناظم بیاورد، پس یکی از خودِ ما، نوبتی، ناظم می‌ایستاد در مدرسه... پول نداشت تا کسی را بیاورد تا درخت‌های کاجِ مزاحمِ حیاطِ پشتی را بیاندازد. پس علی که حالا استاد تمامِ دانش‌گاهِ برکلی است، از روی سایه‌ی درخت، با سینوس و تانژانت، محلِ افتادنِ درخت را مشخص می‌کرد و ما می‌رفتیم از درخت بالا و کاج، ناجوان‌مردی می‌کرد و از آن‌طرفی می‌افتاد روی کولرِ آبیِ دفترِ مدیرِ مدرسه تا مدیر عاقبت از ترس ضررِ بیش‌تر مجبور شود نجاری بیاورد در حیاطِ مدرسه‌ی حسن‌آبادِ تهران و بعد هم برای این که از زیرِ بارِ دست‌مزد در برود، روضه بخواند راجع به آینده‌گانِ جهانِ اسلام و جبهه‌های جنگ و... غافل از این که نجارِ حسن‌آبادی، ارمنی است بالکل! ما این‌گونه قد می‌کشیدیم...
نیمه‌ی اولِ دهه‌ی شصت، پایانِ هر سال، بیش از آن که از نمراتِ کارنامه‌هامان بترسیم، از تعطیلیِ مدرسه می‌ترسیدیم که مسوولانِ چپ‌گرای وقت با هر مدرسه‌ای خارج از نظامِ همه‌گانی مخالفت می‌کردند. زورشان به مدارسِ زنجیره‌ایِ اسلامی نرسید، اما تخته کردنِ دکانِ دو مدرسه‌ی کوچکِ آموزشِ تیزهوش، زیرِ نظرِ دفترکی در معاونتِ آموزشِ استثنایی کار چندان سختی نبود. هنوز پانزده ساله نشده بودیم، که مدیر روزی جمع‌مان کرد و گفت امسال، سالِ آخرِ عشق است... سردرگریبان شدیم و عاقبت به هم‌دلیِ همان نوخاسته‌گانِ فارغ‌التحصیل و معلمانِ کم‌شمارِ قدیمی، ایده‌ای به کله‌مان زد. کلاس‌ها را تعطیل کردیم تا نمایش‌گاهی درست کنیم به نامِ دست‌آوردهای تیزهوشان!
ساختنِ نمایش‌گاه پنج-شش ماه طول کشید. هر گروهی مسوولیتی گرفتند. از میانِ فارغ‌التحصیلانی که قرار بود رجالِ ولی‌عهد باشند، دو-سه تا قیدِ رفتنِ به جنگ را زدند و ماندند برای کمک. سه نفر را بیش‌تر به خاطر می‌آورم... دراز و چاق و ریشو را... قدِ سه‌نفری‌شان به قاعده‌ی یک ساخت‌مانِ چهارطبقه با خرپشته بود که از این ارتفاع، دو متر و نیم‌ش، رسما، مالِ دراز بود. وزنِ سه‌نفری‌شان توی ترازو فیل را زمین می‌زد که در آن طَبَق، سیصد کیلوش، خشکه، مالِ چاق بود. و ریش‌شان یک معبد سیک را جواب می‌داد که از آن ریش، دو قبضه‌‌‌اش، با انگشتِ باز، مالِ ریشو بود. دراز شد مسوولِ گروهِ زیست و بچه‌های زیرِ دست‌ش موش چنان تربیت کردند که از ما هوش‌مند‌تر از آب درآمد و دورِ از چشمِ دراز که دل‌رحم بود، قلبِ جوجه را خارج از سینه پرطپش نگه می‌داشتند و... ریشو، همان که در کودکی طرحِ ترورِ محمدرضا را ریخته بود، حالا در جوانی، ابرپروژه‌ای طراحی کرد که مدلی بود تا نشان دهد چه‌گونه می‌شود در یک نیروگاهِ برق‌آبی، برق را ذخیره کرد در ساعاتِ اوجِ مصرفِ آب و چاق که سخت کم آورده بود در میانِ این همه کارِ علمی، ما، تنبل‌ترها را جمع کرد و پروژه‌ای تعریف کرد به نامِ گیل-هارد-بنک!! اسمی که نمی‌دانم از کجا پیدا کرده بود، اما سخت قیافه‌ی علمی داشت. قرار گذاشت عینکی‌ترهای مدرسه، بیایند و روپوشِ سفید بپوشند. بعد پروفیلِ ناودانی را خم کنیم و از بالای سردرِ مدرسه نصب کنیم و بچرخانیم و بیاوریم توی حیاط بعد بکشانیم‌ش توی سالن و این پروفیلِ ریل‌مانند، پیچ بخورد و تاب بخورد... دو متر به دو متر، یکی از آن عینکی‌ترها که قیافه‌ی مسوول‌پسند دارد، بایستد و کاری علمی کند. یکی با روپوشی سفید کنارِ پروفیل لوله‌ی آزمایش‌گاه روی چراغ الکلی گرم کند، دیگری با کت و شلوار یک تخته سیاه را پرِ فرمول کند و... تا برسد به نفرِ آخر که عینکی‌ترین است و در انتهای مسیر پروفیل با زمان‌سنج و ماشینِ حساب و کلی کاغذ ایستاده است. وقتی مسوولان برای بازدید آمدند، گویی فلزی انداخته شود توی پروفیل. همه‌ی عینکی‌ها شروع کنند به بالا و پایین پریدن و کارِ علمی کردن. بعد وقتی گوی به پایانِ مسیرِ ناودانی رسید، عینکی‌ترین، یک‌هو زمان‌سنج را متوقف کند و کاغذهای تحقیقاتِ عینکی‌ترها را بگیرد و جمع‌بندی کند و متفکرانه کاغذها را برانداز کند و بعد، ناگهان جلوِ مسوولان عددِ پیِ ماشین‌ِ حساب را فشار دهد و بگوید و این هم عددِ پی با ده رقمِ اعشار!!
البته اهل‌ش می‌دانند که این فشردنِ دکمه‌ی عددِ پیِ ماشینِ حساب هیچ دخلی نداشت به آن ناودانیِ طویل و آن محاسبات و آن عینکی‌ها و... فقط محبتِ کاسیوی ژاپن بود در روشِ مجعولِ گیل-هارد-بنک!!
ما کارگرانِ پروژه‌ی گیل-هارد-بنک بودیم که متاسفانه به دلیلِ مخالفت‌های علمیِ دراز و ریشو با چاق، این پروژه انجام نشد و مجبور شدیم برویم سراغِ کارهای خنکِ واقعا علمی! من در سیزده ساله‌گی در تاریک‌خانه، عکسِ استروبوسکپی می‌گرفتم که هنوز هم فکر می‌کنم در بنیادِ نخبه‌گان نتوانند چنین کاری انجام دهند... نمایش‌گاه عاقبت برگزار شد و اتفاقا روزی که وزیرِ آموزش و پرورشِ چپ‌گرای وقت به مدرسه آمد، از بچه‌های گروهِ کامپیوتر کسی نبود که عهده‌دارِ توضیحات شود. بچه‌ها روی پیش‌رفته‌ترین کامپیوترِ آن زمان که اسپکترومِ زد-هشتاد بود و کمودورِ شصت و چهار، برنامه‌ای نوشته بودند که همان سرودِ مطولِ جمهوریِ اسلامی را نت می‌زد و قانونِ اساسی و پرچم را به فارسی-انگلیسی روی تله‌ویزیونِ رنگی که از خانه آورده بودیم، نشان می‌داد. برنامه را برای وزیرِ چپ‌گرا اجرا کردم و منتظرِ تشویقاتِ حضرت‌ش بودم که ناغافل برگشت و فرمود: "که چی؟!"
همان‌جا حسابِ کار دست‌مان آمد که دکانِ مدرسه تخته شده است و نمایش‌گاه هم دست و پا زدنِ مرغِ بسمل بوده و با گیل-هارد-بنک هم کار درست نمی‌شده... حسابِ کار، در آن سالِ میانیِ دهه‌ی شصت، همین بود که گفتم... اما، تقدیر با تدبیرِ این مسوولان رقم نخورد. باید وزیرِ دیگری پیدا شود، سالم‌تر و عاقل‌تر که خود، به دستِ خود وزارت‌خانه‌اش را به بادِ فنا داده باشد و اول کسی باشد -‌و البته آخر کسی- که در یک تصمیمِ عاقلانه و عاشقانه، برای نظام، جامه‌ی وزارتِ نظام را از تن به در آورده باشد... کسی باشد که روحانی باشد و منتسبِ به روشن‌فکرترین روحانی ‌-‌شهید بهشتی-‌ باشد و در اروپا دکترای روان‌شناسی گرفته باشد و ذوق‌ش هم آموزشِ تیزهوش باشد و در کابینه هم هنوز مقبول و متنفذ بوده باشد و پاش برسد به مدرسه‌‌ی فکسنیِ آموزشِ تیزهوشِ علامه حلی و بچه‌ها و نمایش‌گاه چشم‌ش را بگیرد...
این گونه شد که مردی آمد که نمایش‌گاه را ندید و گیل-هارد-بنک را ندید و روپوش‌های سپید را ندید و عینکی‌ترین‌ها را ندید و در عوض انسان دید! و وقف نمود خود را، نه به بیع و نه به شرط. امروز ما نه دانش‌آموخته‌گانِ سمپاد که درآمدِ جاریِ آن موقوفه‌ایم و مدیونِ آن وقف... وقفی که عمر بود و موقوفه‌ای که نسل شد. و امروز همه‌ی نگرانی آن است که اوقاف نیز در کنارِ آموزش و پرورش و وزارتِ علوم و بنیاد نخبه‌گان و سازمانِ جوانان و ستادِ فلان و بهمان، از این پاره‌خط به صرافتِ تملکِ تکه‌ی دیگری از این گوشتِ قربانی بیافتد. 
این گونه شد که مردی آمد به نامِ جوادِ اژه‌ای که حجه‌الاسلام و المسلمین و دکتر چیزی به شان‌ش نمی‌افزاید، سازمانِ استعدادهای درخشان را پایه گذاشت روی این دو مرکزِ آموزشِ تیزهوش، به سالِ 1366. سازمانی که هیچ نبود، نه میز بود و نه صندلی و نه پست و نه تشریفات... هیچ نبود الا یک وقف و یک موقوفه هر دو از جنسِ انسان...
نفوذِ جوادِ اژه‌ای باعث شد تا سازمان، خارج از مجموعه‌ی آموزش و پرورش، زیرِ نظرِ نخست‌وزیری و بعدتر ریاست‌جمهوری ببالد و برکشد. مدارس توسعه‌‌ی کیفی پیدا کنند و با ملاک‌ها و مناط‌های دقیقِ علمی گزینش انجام شود. گزینشی که هیچ بچه‌مسوولِ خنگ و خلی از سوراخ‌ش به اشتباه رد نشود و هیچ گربه‌رویی برای فرزندِ صاحبِ ثروت و صاحبِ قدرت در آن تعبیه نشود. و البته همین موضوع هم هماره باعثِ گرفتاری‌های سازمانِ ملیِ پرورشِ استعدادهای درخشان یا سمپاد بود.
حالا دیگر به همان ترتیبِ سابق، زیرِ نظرِ همان معلمانِ عاشق‌پیشه‌ی قدیمیِ کم‌شمار و فارغ‌التحصیلانِ تیزهوشی که قرار بود رجالِ دوره‌ی ولی‌عهد باشند، مثلِ همان چاق و دراز و ریشو، فرهنگی شکل می‌گرفت به نامِ فرهنگِ سمپاد. بالاترین تعدادِ المپیادی‌ها از مدارسِ سمپاد بود. ما، چهل نفر ریاضی بودیم، که در سالِ آخرِ تحصیل‌مان، از شش نفر تیمِ جهانی المپیادِ ریاضی، پنج نفر هم‌کلاس بودند و همان سال بهرنگ و پیمان اولین مدال‌های طلای تاریخِ المپیادها را گرفتند. سالی بعد، مریمِ فرزانگانی اولین مدالِ دختران را گرفت در آوردگاهِ جهانی و یکی دو سالِ بعد بچه‌های شهرستان هم که حالا قد کشیده بودند، به بچه‌های تهران اضافه شدند و مهدی، به عنوانِ اولین نسلِ فارغ‌التحصیلِ اصفهانی، اولین مدالِ طلای جهانیِ خارجِ تهران را گرفت. در بعضی آب‌سالی‌ها صد در صد و در بعضی خشک‌سالی‌ها دستِ کم نود در صدِ مدال‌آورانِ جهانی از بچه‌های سمپاد بودند... و البته همین را آموزش و پرورشی‌ها تاب نمی‌آوردند و برای همین چیزی تعبیه کردند به نامِ باش‌گاهِ دانش‌پژوهانِ جوان تا سمپادی‌های سالِ آخری را بر بزنند میانِ آموزش و پرورشی‌ها و بعد دوباره چونان مقامرانِ ماهر بیرون بکشندشان، و کسی نفهمد شعبده با اهلِ راز کردن چه آخر و عاقبتی دارد... سمپاد هم به دلیل همین "حسد" مجبور بود چراغِ خاموش حرکت کند و هیچ‌جا از دست‌آوردهاش صحبتی نباشد...
سازمان که در زمانِ ریاست جمهوری مقام معظم ره‌بری تاسیس شد، در زمانِ ریاستِ جمهوری آقای هاشمی رفسنجانی، با هوش‌مندی و عدمِ دخالتِ دکتر نجفی، بالید و رشد کرد. در زمانِ آقای خاتمی، و وزرای ناکارآمدِ دولتِ هفتم و هشتم، رشدش متوقف شد و در زمانِ آقای احمدی‌نژاد و وزرای! دولتِ نهم، تمام شد...
آرام آرام آموزش و پرورشی‌ها با کم شدنِ نفوذِ رئیسِ سمپاد، سازمان را بیش‌تر زیرِ اخیه کشیدند و دورِ سمپاد را گرفتند... ایرادات را به روزنامه‌ها و سخن‌گاه‌ها کشانده بودند که سمپادی بی‌دین است و سمپادی طراحی می‌شود برای فرارِ مغزها و سمپادی ضدانقلاب است و...
ما را می‌خواستند آموزش و پرورش و از نظام می‌پرسیدند! می‌گفتیم از خاطرات‌مان در طرحِ کادِ ابداعیِ پتوشوییِ امیرالمومنین(ع) که پتوهای معراج را بچه‌های دبیرستان می‌شستند و حالا هم خس خسِ سینه‌ی مهندس مهدی از تبعاتِ همان شرابی است که شهید سهیل را به آسمان کشانده بود...
ما را می‌خواستند آموزش و پرورش و از دین می‌پرسیدند! می‌گفتیم مثلا در شبِ بیست و یکم هزار ظرفِ یک‌بار مصرف سحری داده می‌شود در مدرسه‌ی هشت‌صد نفره، عددِ تدین چند ظرفِ یک‌بار مصرف است؟ برای‌شان از آش‌پزخانه‌ی هیاتِ فارغ‌التحصیلان می‌گفتیم که آب‌کش دستِ کسی است که پذیرشِ برکلی دارد و کف‌گیر دستِ دیگری است که همان‌جا پشتِ مبایل، نفت سوآپ می‌کند و نثارریز عضوِ ارشد تیم ملی المپیاد فیزیک در سال‌های دور است... چیزی که در اتاقِ فکر بنیاد فلان و سازمانِ بهمان هم پیدا نمی‌شود!از آن طرف سینه‌زنِ چنین هیاتی نیز یک رقمیِ کنکور بود و استادِ نمونه و دانش‌آموزِ برجسته... 
می‌گفتیم مدرسه گزینشِ مذهبی ندارد اما فارغ‌التحصیلِ سمپاد متدین‌تر می‌شود در طولِ تحصیل، حال آن که در مدارسِ مذهبی اگر چه خروجی‌ها نیز مذهبی‌ند، اما مقایسه‌ی ورودی و خروجی نشان می‌دهد که مدارس سمپاد موفق‌ترند...
می‌گفتیم در مدارسِ سمپاد به دلیلِ تربیتِ فرهنگی و محیطِ آزاد، بچه‌ها در دانش‌گاه و حتا در خارج از کشور، کم‌ترین تغییر را دارند... همان‌ند که هستند و بودشان با نمودشان تفاوتی ندارد. موشان را با نمره‌ی چهار نمی‌زنیم تا بلافاصله بعد از امتحاناتِ نهایی گیس بگذارند تا روی کمر! روبنده‌ی زورکی به گرده‌ی صورت‌شان نمی‌کشیم تا در دانش‌گاه روسری بگذارند مغزِ سر... می‌گفتیم مومن‌مان در خارج از کشور هم مومن است...
تا می‌گفتیم خارج از کشور، دوباره می‌خواستندمان و این بار مثلِ روزنامه‌ها از فرارِ مغزها می‌پرسیدند! می‌گفتیم حالا که انسانِ آزاده‌ی سمپادی را نمی‌بینید، دستِ کم به سنتِ الهی، از چارپایان بیاموزیم که خداوندِ عالم فرمود در رفتن‌شان برای شما زیبایی است و در بازگشت‌شان نیز! دستِ کم از رفت و آمدِ انسانِ سمپادی به قاعده‌ی چوپانی که گوسفندش برای چرای علمی به مرتع می‌رود و باز می‌گردد، ذوق کنید! نه آیا که این جماعت برای فربه‌گیِ علمی مهاجرت کردند؟ و نه آیا که امروز بر می‌گردند؟ ای خوشا آنان که از لکم فیها جمال حین تریحون و حین تصرحون لذت می‌برند. چرا امروز اخبارِ بازگشت تیتر نمی‌شود؟ دیروزیانی که گرفتارِ حنجره‌ی داد زدن بودند همان امروزیانند کهِ پنجه‌ی بی‌داد شده‌اند... و اگر چه دادِ اولی از جنسِ باد بود، اما سربسته بگویم که بی‌دادِ بعدی به هیچ رو نسبتی با باد ندارد!
برای‌شان از خارج‌نشینانی می‌گفتیم که هر سال به ایران می‌آیند و در این پروژه و آن پروژه کمک می‌کنند... برای‌شان از سیدعلی می‌گفتیم که حالا هواپیمای شخصی دارد در ایالاتِ متحده و حاضر است در ایران با دوچرخه این طرف و آن طرف برود اما برای او شان قائل باشند و به او کار بدهند... برای‌شان از کیا می‌گفتیم که مهم‌ترینِ کارِ علمی را دارد و مسوولِ پخشِ پول است برای گرنت‌‌های دانش‌گاهیِ ینگه دنیا و عضوِ تخصصی هیاتِ منصفه‌های علمی است، اما برگشته است به ایران و نه در تهران، که در یک شهرستان به دانش‌جو درس می‌دهد... برای‌شان از بابک می‌گفتیم که در اخبارمان پزش را می‌دهیم و مبدعِ لنزِ هوش‌مند است و برجسته‌ترین دانش‌مندِ زیرِ سی و پنج سالِ فرنگ... برای‌شان از عباس می‌گفتیم که صاحبِ پرشماره‌گان‌ترین نشریه‌ی علمی-پزشکیِ کشور است. برای‌شان از میثم می‌گفتیم که نمازِ شب‌خوان است و در تله‌ویزیون‌مان نشان‌ش می‌دهیم که حس‌گر روی زبانِ قطعِ نخاعی کار گذاشته است تا او بتواند آسان‌تر زنده‌گی کند و اختراع‌ش در سطحی است که بوش مجبور می‌شود در جلسه‌ی افطاریِ کاخِ سفید در میانِ ابنِ شیخک‌ها از آن یاد کند... و البته اگر بیاید ایران، حراستِ دانش‌گاهِ سابق‌ش از در راه‌ش نمی‌دهد که کارت ندارد!! 
برای‌شان می‌گفتیم که اگر به این قاعده از اتلافِ پولِ نفتِ مردم در این مجموعه نگرانند، غم‌شان نباشد که همین گروهِ فارغ‌التحصیلِ خارج و داخل حاضرند -‌برابر با سند چشم‌اندازِ اصل 44- کلِ مجموعه را به ثمنِ دولت‌پسند، از ایشان ابتیاع کنند که محصولِ این مجموعه قدرِ این مجموعه بیش‌تر می‌داند...
برای‌شان می‌گفتیم و فایده نمی‌کرد... چرا که استعدادهای درخشان را آن‌جور که دوست داشتند، نمی‌دیدند... رسانه هم به جای نوابغ به دنبالِ نوابیغی بود که قانونِ بقای ماده و انرژی را نقض کند و در نمایش‌گاهِ اختراعاتِ روستای هچل‌تپه‌ی اروپا کف‌گیرِ برقی ساخته باشد و طرحِ موشکِ بدونِ سوختِ با سرنشین روی کاغذ کشیده باشد و...
حالا چندین و چند هزار فارغ‌التحصیل داریم که ادبی‌شان می‌شود مشهورترینِ جوانِ نسخه‌شناسِ ایرانی که پنداری بازمانده‌ی علمای جامع است و از مهندسی و آنالیزِ اعداد می‌داند تا هیاتِ قدیم و فقهِ جدید... علمی‌شان سه آرش‌ند که می‌شوند مهم‌ترین گروهِ آماتوریِ عصب‌شناسِ جهان و صاحبِ مقاله‌ی واقعی در نی‌چر... و از علم و ادب مهم‌تر، فرهنگ است... فرهنگی عمیقا اسلامی و عمیقا معاصر... چیزی که با آموزشِ خلاق و پرورشِ غیراجباری، به دستِ نسل-نسلِ فارغ‌التحصیل بازگشته به مدرسه به وجود آمده است. و البته چنین میوه‌هایی را نظامِ مدیریتیِ تنبل‌پرورِ کودن‌گمار، قدر نمی‌داند و از همین روست که از نسلِ اول و دومِ فارغ‌التحصیلان کم از سه در صد در دولت شاغل هستند. حالا دراز، صاحبِ شاگردانی است که آخرین‌شان جوان‌ترین عضوِ گروهِ تحقیقاتیِ سلول‌های شوآنِ ضایعاتِ نخاعی است و تا قبل از رفتن به لبِ مجهزش در ینگه‌دنیا، در یک اتاقِ محقر کارِ تحقیقاتی می‌کرد... ریشو، صاحبِ چندین و چند اختراع است و در دوره‌ای بزرگ‌ترین قطعه‌سازِ صنعتِ خودرو که در رقابت با یک شرکتِ خارجیِ مارکِ داخل و هوادارانِ سه‌لتی‌ش طعمِ تلخ زندانِ چک را کشید و بعدتر هم طعمِ شیرین‌ترِ بیماریِ صعب‌العلاج... و هنوز مدافعِ انقلابِ اسلامی است... و چاق، بعد از سی و پنج سال، اولین اخراجیِ نفوذِ آموزش و پروش در سمپاد، بعد از رفتنِ دکتر اژه‌ای است...
نه المپیادی، نه پرخوان، نه ادیب، نه هوش‌مند، نه خلاق که آزاده‌گی صفتی است که سمپادی را متمایز می‌کند با دیگران... آخرینِ ایشان نیز همان جوان‌مردِ مودبی است که طلای ریاضیِ کشوری است و در حضورِ ره‌بر به پا می‌خیزد و آزادانه نظر می‌دهد و هوش‌مندانه نقد می‌کند...
نه... آخرین ایشان، جوان‌مردی دیگر است که به اعتمادِ ره‌بر و عشقِ به نظام و سوگندِ پزشکی و تعظیمِ به پرچم ایستاد و رسید بدان‌جا که جوان‌مرد می‌رسد...
و حالا در انتهای این پاره‌خط که همان تای تمت باشد نه برای پاره‌خط که برای سمپاد، باید فصلی در فضایح بنویسم... از سمپادی بنویسم که یک بهایی آن را در دو سال ساخت و یک نوحجتیه، کم از یک سال آن را ویران کرد... کسی که افتخارش تغییرِ نامِ سمپاد به شاد! بود که سازمانِ ملیِ پرورشِ استعدادهای درخشان را وافیِ به مقصود نمی‌دانست آن‌قدر که شکوفایِ استعدادهای درخشان بودن را... و خوب می‌دانست در مملکتی که تغییرِ نامِ وزارتِ آموزشِ عالی به علوم تحقیقات و فن‌آوری می‌تواند تا چند سال دهانِ منتقدان را ببندد، تغییرِ نام و نه تغییرِ فعل تا چه اندازه مهم است...
باید از سمپادی بنویسم که روزگاری برای وزیر قد خم نمی‌کرد و حالا مجبور است برای رئیسِ منطقه‌‌ی آموزش و پرورش تا خودِ سبحان ربی العظیم دولا شود!
باید از سمپادی بنویسم که رجالِ ولی‌عهد حفظ‌ش کردند تا دانش‌آموخته‌گان‌ش رجالِ انقلابِ اسلامی باشند، اما حتا نتوانستند یک مدیر برای مجموعه‌ی خودشان به نظام معرفی کنند که نظامِ مدیریت گرفتارِ شبکه‌های انسانی مدارسِ غیرخلاقِ مذهبی بود... و جماعتِ نودولت این مجموعه را نه خود خورد و نه کس داد... گنده کرد و به...
باید از سمپادی بنویسم که گزینش‌ش بر مبنای علمی تا جایی بود که خطِ هوشِ سرآمدان در منحنیِ توزیعِ نرمال مشخص می‌کرد و بعد بیست سال رسیده بود به چهار مرکز در شهرِ تهران، که تازه هم‌واره از فقدانِ امکانات و کم‌بود معلمِ چیره‌دست می‌نالیدند و حالا در مدتی کم از چند ماه یک‌هو تبدیل می‌شوند به چهارده مرکزِ طلایه‌داران زیرِ نظرِ مناطقِ آموزش و پرورش... که حالا که خطِ فقر سرِ کاری است، خطِ هوش اصالتا وجود ندارد!!
باید از سمپادی بنویسم که به‌ترین مرزدارانِ ایران در آن پرورش می‌یافتند و امروز در ادامه‌ی کشفیاتِ جدیدِ نوحجتیه‌ها در جلساتِ خصوصیِ قطب‌الاقطاب گویا گفته‌اند که اصلا همین‌گونه جداسازی‌ها از موانعِ ظهور است! و بعضی اذنابِ ایشان در آموزش و پرورش در حضورِ منتخبی از دانش‌آموخته‌گانِ سمپاد، اصولا باهوش‌تر بودنِ نوزادان را موضوعی خلافِ عدلِ الاهی می‌دانسته‌اند! 
باید از سمپادی بنویسم که موسس‌ش در انتخابی طبیعی، در بازدیدِ نمایش‌گاه، سمپاد را برمی‌گزید، و از آن‌طرف تیزهوشانِِ آن زمان نیز در انتخابی طبیعی، می‌پذیرفت که برود زیرِ نظرِ سمپاد و امروز در حالی که شاید بیش از صد نفر از دانش‌آموخته‌گانِ سمپاد تمامِ شایسته‌گی‌های لازم برای مدیریتِ این مجموعه را دارند، کسی به سمپاد می‌آید که حتا تا به حال پای‌ش به مدارسِ تیزهوش نرسیده است و در طولِ این بیست سال از وی حتا برای یک سخن‌رانی در نشست‌های علمیِ دهه‌ی فجر نیز دعوت نکرده‌اند و حتا فرزندِ هم‌سایه‌اش نیز در این مجموعه نبوده است...
باید از سمپادی بنویسم که دیگر نیست...
از بهایی گفتم که از اشقیا بود و از اژه‌ای گفتم که از اولیا بود... اما تعزیه‌خوانِ قدیمی نیک می‌داند که مجلسِ تعزیه شریف‌تر از آن است که نامِ اشقیای پایین دست در آن مذکور افتد... پس بگذار که در این پاره‌خط حتا نام نبرم از مدیر و دار و دسته‌ی منسوب و منصوبِ دولتِ نهم که بر نعشِ سمپاد اسب تازاندند و کم از فاصله‌ی یک عاشورا تا عاشورا گم‌گور شدند...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۸۸ ، ۱۱:۴۴
میثم امیری
سه شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۸۸، ۱۱:۴۹ ق.ظ

آقای امیرخانی لطفا لبخند بزن

یالطیف

دو سه هفته قبل مجله ی پنجره را خریدم. در آن گفتگوی مفصلی کرده با رضا امیرخانی. امیرخانی در آن گفتگو حرف های جالبی مطرح کرد. باز هم اطمینان پیدا کردم که امیرخانی یک جامعه شناس تمام عیار است. زیرا او از سفر خود به افغانستان گفته بود و نکاتی اشاره کرد که نشان از هوش بالا و نگاه عمیقش دارد. می توانید به وب سایت پنجره بروید و این گفتگوی خواندنی را مورد مطالعه قرار دهید. هر چند باز هم این گفتگو به گفتگوی زهیر تولکی با امیرخانی نمی رسد. همان که اسفندماه پارسال در مجله ی هابیل منتشر شد و به زعم من سیر تا پیاز بیوتن را امیرخانی آنجا بیان کرده است.

اما چه شد که به یاد امیرخانی افتادم و این نوشتار را به او اختصاص دادم. بیشتر به خاطر عکس های امیرخانی در گفتگو با پنجره. در گفتگویی که امیدی سرور انجام داده بود، سه چهار عکس از امیرخانی تویش بود. یکی عکس روی جلد، دیگری عکس صفحه ی اول گفتگو، عکس دیگر عکسی بود که وسط های پرونده کار شده بود بعلاوه ی عکسی که روی مطلب سجاد صاحبان زند قرار گرفته بود. چهار عکس غمناک، کافی است کمی توجه کنید.

نتوانستم عکس ها را با کیفیت خوب در اینترنت پیدا کنم. ولی همین که عکس ها را دیدم نگران شدم. شایدم توهم زده باشم ولی احساس می کنم امیرخانی در عکس ها بسیار غمیگن است.

توی این عکس نشان می دهد که ذهنش را نتوانسته خالی کند تا روبروی دوربین بنشیند. یک غم عجیبی در آن دیده می شود. آن هم از امیرخانی که برای ما مایه ی امید بود و همواره کلام و داستان و روایت او برای من و هم نسلان هم فکر من حائز اهمیت بود و البته هنوز هم هست.

 آقای امیرخانی ما با همه ی آثارت ساخته ایم. ما تعدادمان شاید کم باشد ولی دوست دار نوشتار تو هستیم. ما با بیوتن تو، سوزی رقاص و عارفت، با فرازی از دعای حضرت سجاد، با من ـ او و عشق پاک علی فتاح، با ارمیایت ...

با همه ی شخصیت های هضم شده در فرهنگ غرب، شخصیت های سردرگم و ناآشنا و شخصیت های قوی و استوارت زندگی کردیم. تو متعلق به خود ـ خودت نیستی که بخواهی اخم کنی (بهتر است بگویم زانوی غم بغل بگیری) و جلوی دوربین بنشینی. البته شاید من هم فردا همین جوری باشم. ولی شاید حتی من اگر هم داستان نویس باشم این حق را دارم که غمزده جلوی دوربین چماپتمه مانند بنشینم. چون من امیرخانی نیستم. امیرخانی قرار است طلایه دار نویسندگانی باشد که از خمینی آموختند و آن آموخته ها را می خواهند اطلاع دهند.

وقتی این چهار عکس را دیدم بسیار ناراحت شدم. آن وقتی که توی بیوتن ارمیا را کردی جگر زلیخا روی دل ما و به قول خودت کف دست گرفتی و نه داخل بهشت زهرا که توی استیت به استیت یو اس آ چرخاندی، ناراحت نشدیم. آن جایی که گام به گام با خشی ات ارمیای دل ما را ضایع کردی و پوزه اش را به خاک مالیدی ناراحت نشدیم. چون می دانستیم در برابر همه ی این صحنه های داستانی مردی با درجه ای از حکمت به نام امیرخانی نشسته است. ولی همین که تسبیح را دور دستت می چرخاندی و سر به جیب و پشت به کاشی های خوش آب و رنگ داشتی بیشتر دل مان شکست، چون احساس کردیم آن حکیم پر شور داستان سیستان دارد می شکند.

وقتی در ابتدای مصاحبه گفتی من از مرگ برمی گردم، فهمیدم پر بیراه نبود این احساسم. نمی دانم شاید این قدرها ناراحت و در هم نباشی. اگر این جوری نباشد دیگر بدتر. اگر ناراحت نیستی  روی چه حسابی این طور کز کرده ای که من به شوخی همراه با بغض گفتم نگاه کن عین مادر مرده نشسته است به عزای ...  امیدوارم این غمت از توهم من باشد و این گونه نباشی. ای کاش مطالب من در اینجا خلاف واقع باشد.

ولی نشان می دهی به عزا نشسته ای ... .به عزای کی می خواهی بنشینی، اگر ما فرزندان بیوتن امیرخانی باشیم که هنوز نمرده ایم تو بخواهی عزادار فرزندان قصه نویسی ات باشی. آقا رضا یک یا علی بگو و بدان حواس مخاطبانت بد جوری به توست و مخاطبانت مثل من نمی خواهند به جاده خاکی بزنند ... ما نمی خواهیم در جاده خاکی رانندگی کنیم ...

این پایینی هم عکسی از امیرخانی است در همان روزی که دیدمش.(شهریور امسال) من هم همین بغل ایستاده بودم کنار عکاس. آن روز باز بهتر بود در نسبت با عکس های غمگینش در گفتگو با پنجره. انگاری می خواهد بگرید در آن چهار عکس ... شاید هم واقعا انگاری. خدا کند.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۸۸ ، ۱۱:۴۹
میثم امیری