تیلِم
روایتِ بدونِ گلِ میثم امیری
سوره اندیشه وابسته به حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی است. آن طور که از نامش پیداست باید نشریّهای باشد تبلیغی-ایدئولوژیک برای نظام جمهوری اسلامی. طبعا باید «ابزار»ی برای تثبیت نظام و «بصیرت»زا باشد در میدانِ جنگِ نرم.
امّا مهدی مظفّرینیا که سردبیر این نشریّه است، دو سالِ پیش مطلبی در این نشریّه نوشته که باید از انتشارش در سوره اندیشه خوشحال بود. مطلب را که میخوانی میگویی محمّد قوچانی و رفقایش باید بروند پارکینگ. این شبهمحافظهکارهای لیبرال که البته بهترین ژورنالِ عمومیِ چهاررنگِ مملکت را درمیآورند، در برابر این مقاله کم میآورند و زه میزنند؛ بس که مقاله دکتر مظفّرینیا درست است و بهجا و امروزی.
در نظر داشتم که مقالهای با همین عنوانی که دربالا میبینید بنویسم، مقاله مظفّرینیا را که دوباره خواندم پشیمان شدم و گفتم، چه کاری است، وقتی او به این خوبی توانسته از پسِ مطلب بربیاید.
مقاله او را بخوانید که افقگشایی در آن است و باز کردن راهِ تفکّر و فهمیدنِ این که رهبری را نباید در دیوارهای ایدئولوژیک، بسته و فضاببند، گرفتار کرد.
مقاله مهدی مظّفرینیا را از وبسایتِ سوره در اینجا بخوانید و ببنید اگر روزی آوینی سردبیر سوره بود، امروز هم بوی آوینی از دلِ برخی از مطالبِ نشریه سوره به مشام میرسد. یکیاش، همینی است که مظفّرینیا نوشته است. من هنوز با ضدِّ مدرنیته بودنِ مظفّرینیا در این مقاله مشکل دارم؛ ولی نقطه عزیمتِ نویسنده در بحثِ ولایت، بسیار سرِ پاست و قدرتمند و تا بخواهی درست.
پسنوشت:
+ دو چیزِ مقاله مظفّرینیا هنوز ضعیف است؛ یکی عنوانِ بیخطر و ماستش و دیگری محافظهکاریاش در بندهای آخر که میخواهد علیه ظاهر باشد. اتّفاقا گفتوگو با ولی را باید از ظاهر آغاز کرد. از همانجاست که بحث شکل میگیرد. (راستی ادبیاتِ فارسی مظفّرینیا هم در این مقاله، در جاهایی، شلخته است!)
حسین نوروزی جایی نوشته بود، کاش مجتبی خامنهای بودم. همه چیز مالِ من بود یا دستِ کم از بیرون این طور به نظر میرسید. در منظومهی کاش کسی بودن، کسی به ذهنم نمیرسد. کاش کسی نباشم، بهتر است. کاش مردم در دیدارم القاب را کنار میگذاشتند. کفشهای مقام و مدرک را دمِ در میکندند، با آدمی که روبهرویشان است صحبت میکردند. چقدر بد است از این که میبینم کسی من را با مدرکم یا جایگاه اجتماعیام یا هر مزخرفِ دیگری میشناسد. انگارِ خوکِ کثیف بودن، بهتر از چیزی نبودن است. و خروس بودن یعنی خوشمزه بودن و انسان بودن، یعنی دردِ بیدرمان. کاش شبیه هیچکس بودم. کاش میتوانستم بهدور از این القاب با مردم حرف بزنم و با تو و با او.
سعی میکنم زود ذوقزده نشوم، زود دلزده هم. کلّا زده شدن را دارم از خودم دور میکنم، و منزوی میشوم. یکجانشینِ گوشهگیر. دوست دارم موردِ مطالعاتی نشوم.
دیروز این طور بود. وقتی امیر را دیدم، او هرگز من را نمیشناخت، حتّی سنّم را هم نمیدانست. بعدِ 23 سال دیدمش. آخرین خاطرهی من با او، عکسِ بیژن امکانیان بود در روی جلدِ مجلّهی فیلم. تازهتر که کردیم دیدار را، راحتتر حرف زدیم. خودمان بودیم. با این که جرّاحِ قابلی شده در آلمان، ولی موضوعِ بحثِ من و او، انسانی بود و بر پایهی منطق. فرق نمیکرد او کجایی است و من هم. بد و بیراه به آخوندها گفت و از تجربههای عکّاسیاش. هر کس کمی عکّاسی کرده باشد، چپ میافتد با آخوندها نمیدانم چرا. گفت عکسهای زیادی از ایران دارد که برخیاش را تا ده هزار مارک هم میخریدند، زمانی که او در آلمان دانشجو بود و طبعا بیپول. ولی نفروخت. چون آن عکسها تصویر مملکتِ عصیانزده را نشان میداد و او نفروخت. به من هم گفت، هیچ وقتِ عکسهای خرابیهای ایران را روی نت نگذار. هیچ وقت. وقتی عکسهای بلوچستانم را دید، گفت، اگر میتوانی این عکسها را ببر به خامنهای نشان بده، ولی روی نت نگذار. آدم مملکتش را نمیفروشد. سعی کن ایران را نگاه داری عزیز. به من گفت بهت نمیخورد 28 ساله باشی، شاید 22 یا 23 بهت میآید. خوشم آمد از این حرف. انگار اوّلِ حرفها را فراموش کرده بود که گفتم 23 سال پیش را یادم میآید که داشتی مجله فیلم را ورق میزدی. توی این روزگار کم پیدا میشوند آدمهایی که آمارت را نخواهند یا آمارت را از یاد ببرند. ولی او چه نیازی داشت اطّلاعات کسب کند یا بداند دربارهام؟ چون خودِ مهمترم محترمتر بود و داشت باهاش حرف میزد.
سلام. وقتی برنده جایزه انقلاب شدم، این مطالب خوب و مفید را آن بالا نخواندم. چون دیدم قزوه دارد بد نگاه میکند و مؤمنی شریف هم دوست دارد که زودتر جایزه را بدهد بهم. همین شد که بریدمش و حالا کاملش را اینجا میگذارم.
پیشنوشت
چند روزی این نوشته تأخیر شد که من را خواهید بخشید. فکر کنم اوّلین باریست که دارم بد قولی میکنم و این بدقولی توجیهبردار نیست با همهی گرفتاریهای که دارم. آن کسی را که نظر نمیگذارد و نمیشناسمش و نوشتههام را میخواند عشق است. ازش معذرت میخواهم.
این نوشته ربطی به من ندارد، یک نوشتهی اجتماعیست که هر کسی با هر منطقی به آن میرسد. به شرطی که باور کنیم اینهایی که شبکهی افق را راه انداختهاند، به حرفشان باور داشته باشند و راست بگویند.
بدننوشت
دیدهاید شبکهی افق را این روزها. شبکهی نمیدانم 22 یا 23 سیما. اوّلین شبکهای که به وجود آمدنش کمی بیرون از دایرههای صداوسیماست. باشد. این که خیلی خوب است. همین را عشق است اصلا. آن کسی را که بهش میگویند فتنهگر، دنبال قویشدهی همین ماجرا بود. یعنی تلهی خصوصی. حالا این خصوصیِ خصوصی هم نیست، ولی تقریبا سازوکارهای برنامهسازیاش خارج از قصّهی صدا و سیماست. باشد. من به این هم کاری ندارم. لابهشرطم نسبت بهش. این که کسی بیاید تلهی خصوصی یا نیمه خصوصی راه بیاندازد. (خصوصی در برابر دولتی نه؛ خصوصی در برابر صدا و سیما منظورم هست.) خوب. باشد. به بهشت یا به جهنّم. به من چه؟
آنی که مسألهی من شده این است که «افق» و «افقیان» مدّعی آنند که برنامههایشان رنگ و بوی انقلاب اسلامی دارد.
اینجا باید ایستاد و ایستاند.
یک لحظه وایست. چی شد؟ نه! تو را خدا چی شد؟ بعدِ سی و پنج سال شبکه زدیم در صدا و سیمایی که تا به حال صفر تا صدش دست خودمان بود، بود، گفتیم: «میخواهیم انقلاب اسلامی محورمان باشد»؟ چرا؟
پس تا به حال چه غلطی میکردیم؟ پس این برنامههای صدا و سیما با چه محوریتی پخش شده بود تا به حال؟ چی بود محورش؟ محورش سکس بود؟ محورش پورن بود؟ محور برنامههای شادِ صدا و سیما چه بود؟ استریپ تیز بود؟ چی بود؟ اسلام آمریکایی؟
روایت فتحِ آوینی از کجا داشت پخش میشد؟ از افق؟ رازِ این بابا طالبزاده از کجا داشت پخش میشد؟ بیبیسی فارسی؟ سخنرانیهای آقا را کدام شبکه داشت پخش میکرد؟ راشا تودی؟ اخبار این خراب شده را کی داشت مینوشت؟ صادق صبا؟ بابا همهاش که خودتان بودید، چرا دارید ارتکازا میگویید محور برنامهی صدا و سیما انقلاب اسلامی نبود؟
مردِ حسابی شما همه چیز دست خودتان بود؟ عجب آدمهای هنرمندی هستید شما! گرامیترین آدمهای روزگارید شما. انصافا شما دیگر که هستید، دست شیطان را بستید.
ببینید مردم، ما چنین آدمهایی هستیم: ما انقلاب میکنیم. سی و پنج سال هم مخ ملّت را میخوریم، بعدش میآییم میگوییم میخواهیم یک تله هوا کنیم با محوریت انقلاب اسلامی! پس این برنامهها چه بود تا به حال؟ با چه محوریّتی بود؟ مگر قرار نبود که محور همهچیمان انقلاب اسلامی باشد؟ مگر قرار نبود انقلاب در همهی شئون پیگیری شود؟ مگر قرارمان نبود به جایی برسیم که عادل در برنامهی 2014 یادمان بیاندازد که اسرائیل در غزّه نسلکشی راه انداخته؟ مگر قرار نبود انقلاب اسلامی را رنگِ برنامههای شهیدیفر بدانیم؟ مگر قرار نبود برنامهی هفت ما با سینماگرانِ بحث منطقی کند پس کو عدالت؟ پس کو آرمانهای امام؟ قرار بود وسط میدان، در تعامل با مردم حرفمان را بزنیم. چی شد کشیدیم کنار؟
چی شد؟ چرا زِه زدید؟ چرا انقلاب اسلامی شد یک شبکه جداگانه مثل بازار و ورزش و قرآن و پویا؟! شبکهی کارتونپخشکن لازم است، ولی آیا انقلاب اسلامی را هم باید مثل انیمیشن از باقی شئون جدا کرد؟ قرار ما این بود؟
قرار ما این بود که زِه بزنیم و بزنیم زیر میز جشنوارهی فجر و بگوییم ما جشنواره عمّار میخواهیم؟ قرار ما این بود که زیر قرارتان با امام بزایید و بروید و یک گوشهای برای خودتان بسازید و ما را هم خفه کنید؟ قرار ما این بود که ما را خفه کنید؟ هر وقت خواستیم توی خانه حرف بزنیم و اعتراض کنیم، اعضای خانواده به ما بگویند اگر ناراحتی بزن شبکهی افق! قرار ما این بود رفقا؟ قرار ما این بود که اگر من به جشنوارهی فیلم فجر اعتراض کنم، دوستم به من بگویید اگر ناراحتی برو جشنوارهی عمّار؟ قرار ما این بود؟
قرار ما این بود که بیاییم توی جلسهی شعر و بگوییم امام و انقلاب و آقا و به قول خودتان «امام خامنهای» هیچ جایی در صداوسیما ندارند؟ قرار مار این بود که شما بیاید بگویید تلهویزیون هیچ وقعی به شعر انقلاب نمینهد؟ و وقتی گفتیم راه حلّش چیست؟ گفتید بیاید شبکهی افق بزنیم. قرار ما این بود؟
آرمانها «تغییر ناپذیر» 57ی ما این بود که انقلاب را سکولار کنیم و با این حرکت دهان امّت انقلابی را ببندیم؟ قرار ما این بود که کلِّ شبکهها دیسکو شد شد، ولی شبکهی ما پابرجا باشد؟
سهم شما آقایان از انقلاب یک شبکهی تلهویزیونیست؟ این را بگیرید، بستان است؟ دست از سر کچل ملّت برمیدارید؟
برادرتان نشست توی جلسه و گفت تأسیس شبکهی قرآن اقدامیست در جهت سکولا کردن صدا و سیما. چرا؟ چون اگر از این به بعد حزب اللهیها حرف بزنند، بهشان میگویند بروید شبکهی قرآنتان را ببینید، با باقی شبکهها چه کار دارید.
این استدلال یامینپور است. در اینجا استدلال ایشان را ببینید.
حالا من میپرسم، اگر شبکهی قرآن اقدامی در جهت سکولاریسم است -که نیست و هیچ ربطی به سکولاریسم ندارد- با همین استدلال، شبکهی افق که اقدامی در جهتِ اولترا سکولاریسم است؛ اوجِ سکولاریسم است. که در این «اوج» معانی نهفته است.
پسنوشت
لطیفه: وقتی آقا به ضرغامی گفت یک سال وقت داری، حالی به صدا و سیما بدهی، این آقایان افقی توی بوق و کرنا کردند که آقای ضرغامی می مواظب باش که آقا قبولت ندارد. الان 4 سال از آن یک سال گذشته و روسیاهیاش به آقایانی مانده که در برابر تمدید ضرغامی سکوت کردند.
انتهای هفته را خواهم آمد. (هنرخانه و کتابخانه هم بهروز نشده است.)
پیشنوشت:
ولی این عکسِ کناری، عجب عکسیست. رابطه با ولی را چقدر خوب نشان میدهد. من مطئنّم خودِ آقا دستِ این جوانک را این طور گرفت.
این یک نوشتهی اجتماعیست با رسالتِ اجتماعی. تقریبا هیچ جنبهی فردیای در آن نظر گرفته نشده. یک نوشتهی سوپر ایدئولوژیک. این یک روایت نیست، یک تحلیل است از انقلاب اسلامی که من فهمیدهام. اگر خوشتان نمیآید از این دست نوشتهها، نخوانیدش. من نوشتههای ملو و بیطرف و بیایدئولوژی و ناناز کم ندارم. این یکی را به بزرگواریتان ببخشید. این یکی مقداری مکتبی و ایدئولوژیک و هنر برای اسلام از آب درآمد. من آدمِ اهلِ گفتوگویی هستم. از خشونت متنفّرم. جنگ را اخ و بد میدانم. خیلی هم روشنفکرم. با همه هم حاضرم پالوده بخورم. این یک نوشته را بگذارید به حسابِ دورانِ دارکنسِ مسلمانیام که هنوز دست از سرم برنمیدارد. این نوشته را بگذارید به حسابِ عشق به خمینیام...
پس حالا که آن را یک نوشتهی تجویزی و ایدئولوژیک میدانم، بگذار رونوشتهایم را هم بنویسم.
برسد به دست برخی از امرای ارتش و سپاه. و حتماً امیران رییسشان.
برسد به دستِ رییس جمهور و سخنگویش.
برسد به دستِ رییس مجلس و علی مطهّریشان.
برسد به دستِ داداشِ رییس مجلس که رییس آن یکی قوّه است.
برسد به دستِ محمود احمدینژاد و مشاییشان.
برسد به دستِ ائمهی جماعات و احمد خاتمیشان.
برسد به دست آقای محمّدیانِ نهادِ رهبری و آن سعید جلیلی که جهل مرکّبش این بود که آقا را بهترین کارشناس در همهی امور میدانست.
برسد به دستِ سید حسنِ خمینی و حامیانشان.
برسد به دستِ آن رییس و مسئولی که دست همه را از پشت بسته و معذورم از بردم نامش؛ ولی اوست سرسلسلهی این داستان.
برسد به دستِ بیدستِ حسینِ خرّازی و گلوی خونینِ عبّاس بابایی و قنوتِ پرپرشدهی حسین رهنمون و...
و همهی شهدا و همهی صلحا و همهی هنرمندانِ خوبِ سینما
و همهی نویسندگانِ باحال که امیرشان امیرخانیست،
و برسدِ به دستِ مردِ ماشینجنگِ علوم انسانی و مردِ صدای سوزناک صحیفهی خمینی که عشق و حماسه و عدالت در صحبتهاش موج میزند و نامش روح الله است و نسل سوّمی.
و نرسد به دستِ امام و آقا که شرمگینِ کاهلیهایم هستم.
این نوشته نوعی درد است که دوست داشتم بیانش کنم. فکر هم میکنم کسانی هستند که نوشتههای من برایشان مهم باشد. خواستم به ایشان بگویم که من چه خطری را دارم حس میکنم. خطر خارج شدن انقلاب از معنا. این پروژه به شکلهای مختلفی در سالهای اخیر دنبال شده است. تازهترینش کوششهای خواسته و ناخواسته کسانیست که دارند از آیت الله خامنهای یک دیکتاتور میسازند. این حرف اوّل و آخر نوشتهام است.
نمیدانم این تحلیل چطور خوانده میشود، ولی شاید برای اوّلین بار در هشت سال وبلاگنویسی و فراتر از میلیون واژه نوشتن میخواهم بگویم:
خدایا تو خود شاهدی که من تنها و تنها و تنها به خاطر انقلابِ عدالتخواهانهی خمینی و آنچه از راهش فهمیدهام این مطلب را مینویسم.
خدایا تو خود شاهدی که من دستِ خشکشدهی خامنهایام را حقّی میدانم بر نوشتن این واژهها. تو شاهدی و شاهد بودنِ تو کافیست.
بدننوشت:
«یک جمله دربارهی پیشنهاد آقای دکتر رهبر عرض کنیم. مسئلهی دکتری افتخاری؛ خوب، البته این یک افتخار است که این دانشگاه این اظهار محبت را به ما بکند؛ لیکن من اهل دکتری نیستم؛ همان طلبگی ما کافی است. اگر بتوانیم به میثاق طلبگی متعهد و پایبند بمانیم -که قولاً و فعلاً این میثاق را از دوران نوجوانی و جوانی با خدای متعال بستیم- اگر خداوند کمک کند و ما بتوانیم این میثاق را حفظ کنیم و در همین عالم طلبگی پیش برویم، من این را ترجیح میدهم. شما لطف کردید و این برای ما هم مایهی مباهات است، لیکن من پیشنهاد شما را قبول نمیکنم. انشاءاللَّه موفق و مؤید باشید.»
این تازه «خوبه»اش است. سال 88 که اساتید دانشگاه تهران میآیند خدمتِ آقا و به ایشان پیشنهاد دکتری افتخاری میدهند و ایشان هم نمیپذیرند.
امّا از دو سو این بالابردن و «باد کردن» و و پروپاگاندا کردنِ جایگاه و مقام رهبر دارد صورت میگیرد. یک جهت از سوی موافقانِ ایشان و دیگر از سوی مخالفان. هر دو به یک صورت. با یک شکل، ولی با دو انگیزه و هدفِ در برابرِ هم. هر دو هم یک گزاره را به ذهنِ آدم میرساند و آن این که کوششهایی صورت میگیرد که ایشان را فراتر از آنچه جایگاه و موقعیّتشان است نشان دهد. در نمونهی بالایی میبینیم که رهبر حواسش جمع است و دوست ندارد که در این بازی شرکت کند یا این بازی پا بگیرد، ولی حیات و ممات دو دسته امروز در همین «دیکتاتورنمایی» یا «دیکتاتورسازی» آقاست. هر دوی اینها با لیدری آدمهای مطرحِ سیاسی یا نظامی و با همکاری و هماهنگی آگاهانه یا حتّی جاهلانهی رسانه صورت میگیرد. این نقشهی راهِ جدیدِ فعّالینِ سیاسیست که آن را برای توخالی کردن و پوشالی نمایاندنِ جایگاهِ رهبری ضروری میبینند. یعنی به جای این که با آقا مخالفت کنند یا انتقادهایشان را صمیمی و روشن بیان کنند، اتّفاقا ایشان را بالا میبرند.
آغاز هر سخنرانی و هر گفتارشان میگویند «مقامــــــــــــــــــــــِ معظــــــــــــــــــــــــمِ رهبــــــــــــری»، «رهبـــــــــــــــرِ معظّـــــــــــــــمِ انقلاب»، «حضــــــــــــرتِ آقــــــــــا.» و بعد کارِ خودشان را میکنند و پروژهی خودشان را پیش میبرند. پیشنهاد میکنم اگر جایی بودید، طرف را بکشید پایین از منبر و بگویید: «از خودتان حرف بزنید. کی به شما گفته از آقا بگویید؟ نمیخواهد از آقا حرف بزنید.» این سالوسی مانندِ موریانهی جایگاهِ رهبری را خواهد بلعید و هیچ چیز از این مقام باقی نمیگذارد. آنچه باقی میماند یک مقامِ پوشالی و توخالی و خالی از هسته است که تنها لازم میشود برای مراسمها و خاتمکاری و بزککاری کارهای درست و نادرستِ آقایان به روی صحنه بیاید. بعدش هم یک عدّه آقاگویان هر صدای دیگری را خفه کنند.
محمّدرضا دوست داشت بادش کنند. محمّدرضا دوست داشت از او و چهرهاش پروپاگاندا بسازند. جشنهای 2500 ساله و مراسم تاجگذاری را ببینید. دوست داشت نخستوزیر بیاید دستش را ببوسد و همین طور امرای ارتش و وزرا و وکلا. نُرمِ دیدار با محمّدرضا در ادبیّات درباری «شرفیابی» بود.
و من چقدر میترسم وقتی این واژه را از زبانِ یکی از همین برادرانِ لاریجانی -که پنج نفرند- میشنوم. همان که رییس مجلس است. وقتی خدمتِ آقا حرف میزند از واژهی شرفیابی استفاده میکند. آدم باید خودش را به نادانی بزند که گرهِ ابروی آقا را در شنیدنِ این واژهها نفهمد. آقای مثلا فلسفه خوانده، تو معنای واژهها را نمیدانی؟ جگرِ این رهبر و امامِ این رهبر خون شد که توی رییس وکلای مجلس در خدمت ایشان بعد از 35 از واژهی شرفیابی استفاده کنی؟ یک واژهی همایونی هم به آن اضاف میکردی که دیگر خیالِ همه را راحت میکردی. فکر کنم آقای لاریجانی خوب به حرفهای آقا توجّه نشان نمیدهد:
«عرایض ما تمام شد. من فقط یک جمله عرض بکنم: این مطالبی که برادر عزیزمان
بعد از صحبتهای آقای لاریجانی فرمودند، واقعاً من را شرمنده میکند. ولو
میدانم از روی محبت و اخلاص و صفاست -در این تردیدی نیست- لیکن اینجور
بیانات، هم به ضرر من است، هم به ضرر خود گوینده است. نبایستی این بیانات
به این شکل بیان شود. یک مجموعهی زمانی تصادفاً کنار هم قرار گرفتهایم و
داریم با هم کار میکنیم؛ من یک کار میکنم، شما یک کار میکنید. اینجور
تعبیرات، تعبیراتی نیست که انسان را خوش بیاید یا کمکی به کار پیشرفت انسان
بکند. ما همگی بندگان خدا هستیم و انشاءالله خدمتگزاران مردم هم باشیم.»
یا در یکی از همین جاهای نظام که خیلی خودشان را دلباختهی آقا میدانند دیدهام دیدار رییس آن سازمان با آقا را شرفیابی معنا و «بنر» کردهاند. رییس سازمانِ هوشیارِ این مملکت دیدارش با رهبر را «شرفیابی» فهم میکند؟ اگر کسی میفهمد این را برایم توضیح دهد.
همین جوری و با همین ترفند، سالوسان و مریدانِ محمّدرضا، از آمادگی روحی و روانیش هم استفاده کردند و آن قدر اعلی حضرتِ همایونی به نافش بستند که خودش هم باور شد و در دیکتاتور شدن پیش رفت. ولی این مردِ رنجکشیده و کتلطیکرده و جان به لب آورده این طور نیست. این طلبهی مدرسهی سلیمان خان و مدرسهی نوّاب و معلّمِ حوزههای مشهد این طور نبوده و نیست. ایشان آدمی فعّال و اکتیو و متفکّر است. با آدمِ متفکّر میتوان واردِ گفتوگو و چالش شد. میتوان سرش داد کشید. میتوان هم باهاش بحث کرد. همان طور که روشِ زندگیِ طلبگی این طور است. همان طور که شما میتوانید سرِ درسِ مرجعِ تقلید ریشسپید کرده اعتراض کنید و قانع نشوید... ولی وقتی شما یک آدمِ حسابی را تبدیل به دیکتاتور میکنید، دیگر چه انتظاری از مردم دارید. وقتی -شمایی که نظرا و عملا اعتقادی به ایشان ندارید- بخشنامه میکنید که همه همهجا در صحبتهایشان «آقا... آقا» کنند چه انتظار دارید که انقلاب اسلامی بماند؟ آنچه باقی میماند صورت و پوستهای از انقلاب است. که امام یک بار از آن به «جمهوری اسلامیِ آمریکایی» یاد کرده بوند. یک لحظه بیاندیشید که جمهوری اسلامیِ آمریکایی یعنی چه؟ یعنی جمهوری اسلامی تجمّلپرستی و بیدردی و رفاهزدگیِ آقایان و فراموش شدنِ عدالت و حقخواهی و رفعِ ظلم.
«همیشه در دلِ ساخت حقوقی، یک ساخت حقیقی، یک هویت حقیقی و واقعی وجود دارد؛ او را باید حفظ کرد. این ساخت حقوقی در حکم جسم است؛ در حکم قالب است، آن هویت حقیقی در حکم روح است؛ در حکم معنا و مضمون است. اگر آن معنا و مضمون تغییر پیدا کند، ولو این ساخت ظاهری و حقوقی هم باقی بماند، نه فایدهای خواهد داشت، نه دوامی خواهد داشت؛ مثل دندانی که از داخل پوک شده، ظاهرش سالم است؛ با اولین برخورد با یک جسم سخت در هم میشکند.»
ادامهی همین صحبتهای آقا را در دانشگاه علم و صنعت ببینید. این همان پروژهایست که توی این مملکت توسط برخی لیدرهای سیاسی آغاز شده. پروژهی مقدّسسازی و امامزادهسازیِ آقا. پروژهی بالا بردنِ آقا و هندوانه زیر بغلِ آقا دادن. پروژهی «مقام معظّم رهبری» پشتِ سرِ هم گفتن. این پروژه هم توسطِ مخالفانِ آقا که همین چند سال پیش میخواستند آقا را در انزوا قرار دهند شروع شده است. تنها با یک هدف؛ آن هم توخالی و مجوف کردنِ جایگاهِ رهبری و شخص سید علی خامنهای. این پروژهی فکر شده امروز از اتاقِ فکرهای مخالفِ رهبر طرّاحی و اجرا میشود و متأسّفانه یک عده از چهرههای سیاسی و نظامی هم در این دام افتادهاند. نمیدانید برخی از همینها چقدر خوشحال میشوند که شما پشتِ هم بگویید امام خامنهای. هیچ چیز امروز برای مخالفین رهبر از این شیرینتر نیست که شما رهبرِ سوپر مقدّسِ اولترا قانونیِ فوقِ انسانی بسازید. این کار را آغاز کردهاند. بخشنامه هم کردهاند جاهایی که شما حتما نامِ ایشان را بیاورید در حرفهایتان. مهم نیست به چه عمل میکنید و چه راهی را پیش گرفتهاید، تنها این را بدانید و عمل کنید که نام آقای خامنهای باید در مطلع یا بین سخنانتان بیاید. در همهی لوح تقدیرهایتان بیاید. بالای سایت سازمان یا وزارتخانهتان نامِ سال درج شود و لینکِ ایشان هم باشد. این پروژه، پروژهی ورشکستههای سیاسیست که احیایشان را در از معنا تهی کردنِ آقای خامنهای میدانند. در دیکتاتور کردنِ رهبر میدانند. آن قدر آقا آقا کنید که مردم از ایشان متنفّر شوند. متأسّفانه یک مشت آدمِ ناآگاه هم در این میدان بازی میخورند و در این پروژه شرکت میکنند. و چقدر خوشحال است آن طرّاح و سرلیدری که میبیند در سادهترین نامههای اداری هم نامِ امام خامنهای میدرخشد.
ببینید خودِ آقا چقدر باهوش این قصّه را میفهمند و نقل میکنند:
«اگر مردمی بودنِ مسئولان کشور را دستکم گرفتیم، اگر مسئولین کشور هم مثل
خیلی از مسئولین کشورهای دیگر به مسئولیت به عنوان یک وسیله و یک مرکز ثروت
و قدرت نگاه کنند، اگر مسئلهی خدمت و فداکاری برای مردم از ذهنیت و عمل
مسئولین کشور حذف شود، اگر مردمی بودن، سادهزیستی، خود را در سطح تودهی
مردم قرار دادن، از ذهنیت مسئولین کنار برود و حذف شود؛ پاک شود، اگر
ایستادگی در مقابل تجاوزطلبیهای دشمن فراموش شود، اگر رودربایستیها،
ضعفهای شخصی، ضعفهای شخصیتی بر روابط سیاسی و بینالمللی مسئولین کشور حاکم
شود، اگر این مغزهای حقیقی و این بخشهای اصلیِ هویت واقعی جمهوری اسلامی
از دست برود و ضعیف شود، ساخت ظاهریِ جمهوری اسلامی خیلی کمکی نمیکند؛ خیلی
اثری نمیبخشد و پسوند «اسلامی» بعد از مجلس شورا: مجلس شورای اسلامی؛ دولت
جمهوری اسلامی، به تنهائی کاری صورت نمیدهد.»
پروژهی جدیدی که باید هوایش کنیم همین است. همین امام ساختن از آقاست. همین مقدّسسازیست. همین پروپاگانداری میانتهی کسانیست که ذرّهای اعتقاد به این حرفهایی که آقا میزنند ندارند. همینهاست.
من میدانم عکسِ آقا را میزنم روی دیوار اتاقم و عکسش عمل میکنم. این را من میدانم و بهش معترفم و باید کاری کنم که شأن فکری و عملی من مطابق باشد با عکسی که از آقا میزنم. ولی آن چیزی که باید باهاش مقابله کرد آن نیرو و پروژه و سازماندهی و «خرج از بیتالمال» و کار هدفمندیست که تنها و تنها عکس آقا را به این انگیزه در حرفها و دیوارها و نامههاش میزند که عکسِ آقا عمل کند. برای این که عکس آقا عمل کند، عکسش را میزند.
من چنین تحلیلی دارم و به نظرم باید با این گروه مبارزه کنم. باید خاک پاشید بر بعضی دهانهایی که پشت سرِ هم مقام معظّمِ رهبری میگویند. این پروژهی دیکتاتوریزه کردنِ رهبر، با هدایتِ ذهنهای مخالفِ ایشان و اجرای ناآگاهانهی ما ضرباتِ جبراننپذیری را به انقلاب اسلامی وارد خواهد کرد.
البته آقای خامنهای حواسش جمع است. ولی گرفتاری اینجاست که حرفهایی به این واضحی را کسی نمیآید بزند. امام جمعهی ما نمیگوید. فلان آدمِ سوپرِ بصیر یا فوق عمّارِ ما نمیگوید. چطور ممکن است منِ بیتجربه با این خنگی و حماقتم بفهمم داستان را و اینها نفهمند. اصلا شما حرفهای خودِ آقا را ببینید:
«نظام اسلامی، نظام اسلامی است در ظاهر و باطن؛ نه فقط نظام اسلامی در ظاهر. صرف اینکه حالا یک شرائطی در قانون اساسی برای رئیس جمهور و برای رهبر و برای رئیس قوهی قضائیه و برای شورای نگهبان و برای که و که معین شده؛ و چه و چه، اینها کافی نیست؛ اگرچه اینها لازم است. انحراف در هدفها، در آرمانها، در جهتگیریها را باید مراقبت کرد که پیش نیاید. و این چیزی است که ما در طول این سالهای طولانی - بخصوص بعد از جنگ و بعد از رحلت امام - درگیرش بودیم؛ جزو درگیریهای اساسی در این دو دههی گذشته، یکی همین بوده. تلاشهای زیادی شده است برای اینکه جمهوری اسلامی را از روح و معنای خودش خارج کنند. تلاشهای زیادی کردهاند؛ به شکلهای مختلف؛ چه در زمینههای سیاسی، چه در زمینههای اخلاقی، چه در زمینههای اجتماعی؛ از اظهاراتی که شده و حرفهائی که زده شده.»
پسنوشت:
این حرف را یکی دو ماهیست با دوستان مطرح کرده بودم، ولی نمیخواستم بزنمش. گفتم شاید یک نفر و فقط یک نفر دیگر فهمید و گفت و در آن صورت چه نیازی به گفتهی من است. به نظرم آدم حسابیهای زیادی این داستان را فهمیدهاند، ولی چرا شفّاف نمیگویند؟ میدانم سخت است. میدانم ممکن است خودتان هم آماج تهمت و افترا باشید، ولی آغاز کنید. نقدناپذیر نشان دادن گفتمانِ آقا توسطِ موافقانِ ایشان و قلمبهی نور کردنِ آقا توسطِ مخالفانشان، یکی از همان تلاشهاییست که میخواهد جمهوری اسلامی را از روح و معنای خودش خارج کند. برخوردِ «کلّی» با حرفهای آقا و تنها بنر و تابلو کردنش گرفتاریهای زیادی درست میکند. این انقلاب بیمردم معنایی ندارد. آقا و ولایت فقیه را باید مردمی فهمید. این جوری، بریده از مردم آقا آقا کردن، مشکل درست میکندها. وگرنه آدم که میفهمد «مقام معظّم رهبری» گفتن پشت سرِ هم برخی چقدر بزکشده و غیرِ واقعیست. مشکل این است که آقا گفتنِ همهی دلسوزان و معتقدانِ راه انقلاب تبدیل به دکور شود.
من خیلی میترسم.
ولی این عکسِ کناری، عجب عکسیست. رابطه با ولی را چقدر خوب نشان میدهد. من مطئنّم خودِ آقا دستِ این جوانک را این طور گرفت.
تا انتهای هفتهی بعد (هنرخانه و کتابخانه را هم این هفته بهروز نکردهام.)
من هم اوّل بار دیدم خواستم انتقاد کنم از حاج آقای شهاب و چند تا نکته را به ایشان تذکّر بدهم. خیلی رو و صریح و صمیمی و لری. ولی بعد گفتم بیخیال. ننویسم این اعتقاد را. حاج آقا مسئول است و مقام مسئول به طور فابریک مظلوم است. جدا از حاج آقا که شاید در جای سختیست و مظلومیّتی مضاعف دارد. ضمن این که نمیخواستم در شرایط فعلی بنا به «چیزهایی» از حاج آقا انتقاد کنم. و بدتر از همهشان این که نمیخواستم وبلاگ را از موقعیّت شخصینویسی بیرون بیاورم.
دیدهام فردین آرش در وبش به حاج آقا متلک انداخته و یک بحث مهم را زده به دیوار.
نه این که حرفِ حاج آقا درست است یا نه! که ممکن است مراد حاج آقا از انتقاد فرق داشته باشد با مراد فردین و صد بحث گربهروی دیگر که این وسط باز میشود و دهان فردین را میبندد. فردین از قول حاج آقا نوشته: « به هیچکدام از مراجع توهین و انتقاد
نکنید. حتی با دلیل! وهن و نقد و انتقاد را نسبت به مراجع برای خود حرام
کنید. ایشان گفتهاند برای حفظ حیات شیعه راهی جز این وجود ندارد!» البته من این گفتهی حاجی را در کامنتها نیافتم. ولی به نظرم آن نکتهی مهمتر پرسشهاییست که باید با کمال احترام گفته شود. فردین بحث را با اینرسی سکونِ بالایی بسته! باید کمی بحث را باز میکرد و دربارهاش حرف میزد. فردین نوشته: «یعنی چه این حرف؟ ایشان یا انتقاد را به معنی توهین گرفتهاند که اشتباه
است. یا دارند هالهای از تقدس دور مراجع و علما میکشند که باز اشتباه
است. کی حتی انبیا اینطور بودند؟ هر انسان غیرمعصومی مستعد خطا است، پس
قابل نقد است. یعنی چه که نقد نکنید آقای مرادی؟» که به نظرم به بدترین شکل ممکن حرفش را زده. حرف را باز نکرده! بیآنکه با روحیّات شهاب آشنا باشد چند تا متلک انداخته و رد شده! همهی اینها من را مجاب کرد که کمی دربارهی بحث انتقاد به علما حرف بزنم. و بانی اصلی حرف زدنم فردین است که گفت حرفم را بزنم. من بهش پیشنهاد کردهام این حرفها را او بزند که نپذیرفت و من را شیر یا شاید هم خر کرد که حرفم را راحت بزنم. و هم روحیّهای در خودم هست که میخواهد نشان بدهد ترسو نیستم و سربداران تن به ذلّت ندهند.
اصل بحث از تصویر آقای وحید خراسانی در صفحهی اینستاگرمِ آقای شهاب مرادی شروع شده.
حاج آقا زیر عکس آقای وحید نوشته: «سلام اجتماعات فاطمی سطح شهرها، بیش از هر کس، مرا به یاد این مرد بزرگ و دلدادگی و غیرتش می اندازد! حفظه الله تعالی این عکس را با گوشی گرفتم و همان موقع یعنی اردیبهشت١٣٨٦ در سایت منتشر کردم اما نکات مهم و موثری را که بیان فرمودند را نه اما آن ملاقاتی که محضرشان رسیدم و در سطح وسیعی خبری شد مربوط به فروردین١٣٩١ بود ... که ایشان فرمودند: حفظ این نظام از اوجب واجبات است نه برای امروز که ما هستیم برای همیشه تا این پرچم را به دست صاحبش برسانیم.»
امّا پرسشهای من:
1. آیّا راه انداختن اجتماعات فاطمی و عاشورای فاطمی کار درستیست؟ آیا به پا کردن گردهماییهایی به نام عاشورای فاطمی صحیح است یا نه؟ به نظر پرسشهای سادهای میرسد... ولی آقای قاسمیان روی منبر شریف از قول رهبری نقل کردهاند که ایشان با به راه افتادن این دستهجات و عاشورای فاطمی مخالف هستند. حتّی آقای قاسمیان تراکم دههها مانند فاطمیه اوّل و فاطمیّهی دوّم و دههی صادقیه و... را زمینههای مناسبی برای هتک حرمت دین دانستهاند.
2. عدّهای در حوزهی علمیّهی قم با نظریّهی امام در باب ولایت فقیه مشکل داند. آیّا در این نکته تردیدی هست یا نه؟ خیر تردیدی نیست. آیّا این اشکال دارد؟ نه؛ اشکال ندارد. عدّهای بودهاند در حوزهی علمیّهی قم که خواندن فلسفه و عرفان را منع کردهاند و معتقد بودند که آبنوشگاهِ سیّد مصطفی را باید آب کشید. این هم مشکلی ندارد از نظر من. عدّهای نظرشان این است. عدّهای در حوزهی علمیّهی قم هستند که کشتهشدگان ایران در نبرد هشت ساله با عراق را شهید نمیدانسنند و میگفتند این کسانی که در این جنگ کشته شدهاند باید غسل شوند. اینهم که درست است و قابل کتمان نیست. عدّهای در حوزهی علمیّهی قم بوده و هستند که با انقلاب اسلامی زاویهی جدّی دارند. آنها آنقدرها هم کمتعداد نیستند، به جوری که کلاس تفسیر امام در تلویزیون را قطع کرده بودند در سالهای ابتدای انقلاب. این هم از نظر من مشکلی نیست. خودِ جمهوری اسلامی به ما گفته است عدّهای از علما میخواستند علیه امام کودتا کنند. خود امام به یک بنده خدایی از همین علما و مراجع تقلید گفته که شما در قعر جهنّم هستید. آیّا اینها بوده یا تنها ساخته و پرداختهی ذهنِ من است؟ آیا همهی آخوندهای حوزهی علمیّه و همهی علما امروز رهبر را تأیید میکنند؟ نه تنها تأیید، آیّا ایشان را در جرگهی مجتهدان به حساب میآورند؟ نه مجتهدان مطلق، آیّا اینها رهبر را در جرگهی مجتهدان متجزّی هم به حساب میآورند؟ (چرا نباید به این پرسشها پاسخ داده شود؟ چرا نباید جریانهای مختلف حوزهی علمیّه جریانشناسی شود؟ چرا ما نباید بدانیم که بزرگوارانی که میگفتند کشته شدگان جنگ ایران با عراق شهید نیستند چه کسانی هستند؟ چرا نباید بدانیم چه کسانی و به چه دلیل نظر امام در باب ولایت فقیه را قبول ندارند و چرا؟ چرا نباید دربارهی اینان کار پژوهانهای صورت بگیرد؟ چرا منِ میثم امیری نباید بدانم که بالاخره این حوزویهای ما در باب سیاست و اجتماع چه نظری دارند؟ چرا نباید گردش اطّلاعات در باب حوزه ناشفّاف باشد؟! چرا من نباید بدانم این جملهی «حاج آقا معتقدند در انتخابات تقلّب شده» تا چه حد راست است؟ آن هم حاج آقایی که روی سرش قسم میخوانند. چرا من حق ندارم از تقریرهای متفاوتی که آقایان علما در باب اجتهاد رهبر در سال 68 نگاشتهاند با خبر شوم؟ مگر نه این است که مرجع شمارهی یک مرجع شمارهی دو را در مواردی حتّی مسلمان هم نمیداند! چرا هر دوی اینها باید در نظر من دو قبّهی نور باشند و من هر دو را روی چشمم بگذارم و از هیچکدامشان انتقاد نکنم و به هر دو به یک اندازه احترام بگذارم؟ اعوان و انصار مرجع تقلیدی آمدهاند و علنا بیان کردهاند که آقای بهجت زندیق و کافر است و همانها آرزو کردهاند مرجع دیگری هم با شمر و یزید محشور شود! اگر خرده عقلی برای من قائل شوید به من حق میدهید که فکر کنم یا یکی از این دو باطلند یا هر دویشان باطلند. چرا که نمیشود کسی کسی را به تهِ جهنّم حواله دهد و هم آن فرد و هم آن فردِ مخالف هر دو محق باشند! نمیشود کسی کسی را به آمریکا و انگلیس متّصل بداند و بعد هر دویشان یک پارچه طلا باشند! اینها پرسشهای پیچیدهای نیست! ولی در روزگار ما پاسخها سرراستی ندارد و در پستوی نوعی رازگویی دینی و مصلحتسنجی معنوی و فریبهای مذهبی در هم تنیده میشود و حقیقت را میسترد.)
3. امّا از زبان مراجع زیاد شنیده شده که حفظ نظام از اوجب واجبات است. (بگذریم که حاج آقا نوشتهاند « حفظ این نظام...» که بنده در جستوجوهایم واژهی «این» را بین حفظ و نظام ندیدهام از قول آقای وحید.) گروهی این را به نفع جمهوری اسلامی گرفتهاند که نگاه کنید همهی علما یا لااقل آن مهمشان چقدر عشق نظامند. جدا از این که آقای وحید بعدا این جمله را تصحیح کرد در درس خارجش، ولی کلّا و بالعموم -به قول آرش سالاری- «حفظ نظام» در نظر بسیاری از آقایان، با «حفظِ نظام» مرحوم آقای خمینی تنها مشترک لفظیست. به این تکّه از مکاسب به همراه توضیح پرتال پژوهشکده باقرالعلوم -که یکی از آشیانههای علمی مورد اعتماد نظام در قم است- دقّت کنید.
«یکی از مواردی که به وجوب حفظ نظام استناد شده است بحث از جواز اخذ اجرت بر واجبات است. عموم فقهاء معتقدند که اشتغال به برخی از شغلها و حرفهها که نظام معیشتی مردم بر آن استوار است واجب کفایی است، به این دلیل که اگر به آنها پرداخته نشود در زندگی مردم اخلال ایجاد میشود. شیخ انصاری در این باره میفرماید: «الصناعات التی یتوقف النظام علیها تجب کفایة لوجوب اقامة النظام». شغلهایی که نظام [زندگی مردم] بر آن متوقف است واجب کفایی است زیرا اقامه نظام اجتماعی لازم است». این دسته از واجبات را "واجبات نظامیه" گفتهاند به این دلیل که نظام و سامان گرفتن زندگی اجتماعی متوقف بر آنهاست و چون اسلام میخواهد که زندگی اجتماعی مردم، نظام و سامان داشته باشد آن افعال را بر مردم واجب کفایی کرده است.»
دربارهی همین قاعدهی فقهی در ادامه میآید:
«اگر بین حفظ نظام و سایر احکام شخصی یا اجتماعی تزاحم واقع شود، حفظ نظام مقدم بر آنهاست؛ زیرا حفظ نظام از واجباتی است که شارع مقدس به هیچ وجه راضی به ترک آن نیست. از اینرو حاکم جامعه اسلامی موظف است در مقام تزاحم حفظ نظام معیشتی مردم با سایر احکام، حفظ نظام را مقدم بدارد. لازم به ذکر است که حفظ نظام معیشتی جامعه از حفظ اسلام، حفظ سرزمین و حفظ حکومت کاملاً جداست و هیچ تلازمی بین آنها وجود ندارد، زیرا قابل تصور است که معیشت و زندگی مردم در تحت حکومت غیر اسلامی و جائر نیز سامان گیرد.»
دیروز که داشتم با آرش چت میکردم، یادم آمد. وقتی به شوخی بهش گفتم:
«شما ثلمهای هستی» حاج آقا!
فکر میکردم، قدیمترها، که ثلمه واژهی خوبیست. ظاهرش هم که عالیست؛ ثلمه. شبیه سنبل. شبیه یک واژهی شیک. نه «ک» تویش دارد و نه «گ». جاهای خلوتی هم هست توی واژهنامه. واژهی پیشینش ثلج است. یعنی از ثلج تا ثلم واژهای ساخته نشده. همهی اینها به آدم اطمینان میدهد که واژهی مثبتیست. بعد دیدم این واژه که من از توی یکی از متنهای پیچیدهی مذهبی درآورده بودم و دوست داشتم به هر عالمی که دوست داشتم برسم بگویم، خیلی مورد استفاده است اتّفاقاً. حالا من دوست داشتم خدمت رهبر برسم و دستش را ببوسم و چشم تو چشمش بگذارم و آرام زیر گوش ایشان بگویم: «شما ثلمهی ما هستی آقاجان.» بعد هم ایشان چشمانش را تیز میکرد، ابروهایش را بالا میانداخت و دست میانداخت پیشانیام را میبوسید... حالا که معنای واژهی ثلمه را میشنوم، فکر میکنم آن دست انداخته میشد که آراوارهام را بگیرد: «پسر جان تو از طرف ضدّ انقلاب مأمور شدهای، بیت را بهم بریزی». بیتی که تا به حال دشمن ازش سیلی خورده است... شاید هم سیلی هم توی گوش این سربازش مینواخت تا نقد را بچسبد و خودش و من را حواله به نسیّه ندهد. جمعیّت دم میگیرد «مرگ بر منافق». از جایگاه هم که پایین میآمدم تا سر جایم بنشینم بسیجیها جِرِم میدادند. انگار کن رهبر توی گوش یک نفر سیلی بزند، باقی باید ماتحت طرف را به دهانش بدوزند لابد.
تا دیدهام خود آقا برای آقای بهجت پیام داد که با مرگ بهجت، ثلمهای به دین وارد شد. یعنی چه؟ یعنی با مردن آقای بهجت، دین باحال شد، خوب شد! یعنی همهی مشکل دین آقای بهجت است؟ بعد چرا توی شرایط «حسّاس کنونی»، انتخابات 88 اگر یادتان باشد، آقا این طور تابلو آقای بهجت را ضایع میکند. بعد باقی علما شروع کردند به پیام دادن. دیدم یکیدرمیان این ثلمه را میگویند. یعنی چه؟ بهجت که بهجتِ عارفان است به قول خودشان. بهجت که گفتهی پسرش، برای خود آقا ختم صلوات گرفته بود! وقتی آقا رفته بود کردستان. (بهجت 27 اردیبهشت فوت کرد و آقا تا 29 اردیبهشت در کردستان بود! این را برای دوستی میگویم که این تقاران را باور ندارد! باور نمیخواهد، تشریف بیاورد جستوجو کند.) بگذریم. همه به آقای بهجت متلک انداختهاند که رفتنت ثلمه بوده! یعنی چه؟
خوب مردک برو جستوجو کن! کسی نبود توی درونم که این را بهم بگوید.
همین غلط کردنم سرِ یالقوز تکرار شد. با آقا مهدی چند تا نهار با هم خوردهایم. آقا مهدی منصبدارست و سررشتهی جایی هم دستش است. تُرکِ شاهسون است. رفیق شدیم. معاشرت کردیم. با هم دیدار داشتیم. صحبت میکردیم سرِ این که با هم بیشتر بیا و برویم راه بیاندازیم، گفت آخر تو یالقوزی. بعد هی بحث میشد و او یالقوز بودنم را پیش میکشید و به دُمِ ما میبست. هیچ توهین دیگری هم نمیکرد. تنها همین را میگفت؛ یالقوز. آن قدر تکرار کرد که من هم که باهاش حرف میزدم میگفتم آخر من که یالقوزم. او هم تأیید میکرد. تا این که یک بار فهمید که من دارم گوشه میزنم. گفت پسرجان این فُحش و متلک نیست، یالقوز واژهای ترکی است؛ یعنی بییار. بیزن و فرزند. درست هم میگفت. به قول حسین یالقوز خیلی بهتر از مجرّد است. هم فرهنگیتر است و هم عمیقتر و هم اخلاقیتر.
شاید این که دارد بهت به قول خودش فحش مادر میدهد، دارد مادرت را دعا میکند. برو تو واژهنامه ببین، بعد چماقت را بردار و به فحشش بکش. میخواهی فحش بدهی، یقیق پیدا کن که فحشت، ناسزا باشد. نکند حرفِ خوب بزنی و خودت ندانی و فکر کنی داری فحش میدهی. اینهایی که «ک» و «گ» دارد تضمین میکند که فحشت، فحش است و حسابی به دهان میچسبد. کارت را درست انجام بده.
پسنوشت:
1. یک بار دیگر تا آخر هفته مینویسم. از جنس همین چرندیات. (هنرخانه و کتابخانه هم امروز بهروز نشدهاند.)
2. بعدش باید یک چیزی برای حضرت زهرا بگذارم... این چند وقت، زیادی زیگزاگ رفتیم، این مفتخورهای حزباللهیها ناراحت میشوند... یک چیزی برای حضرتش بنویسیم که دو روز بعد قرار است استخدام شویم... هم در این دنیا و هم در آن دنیا. چه کار میشود، کلیددارش یک زنوشوهرند؛ فاطمه و علی.