تی‌لِم

روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری
  • تی‌لِم

    روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری

مشخصات بلاگ
تی‌لِم
بایگانی
جمعه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۴، ۱۰:۱۱ ق.ظ

بدون عنوان

کم‌نویسی ارتباطی با پرکاری و پرخوانی دارد. چون وقتی بیکارترم، وبلاگی‌ترم.

نوشته‌ام در فارس را بخوانید درباره حاتمی‌کیا که البته تیترش از من نیست.

دو سه جا دیگر هم مطلب داده‌ام که سرنوشت‌شان نامعلوم است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۱۱
میثم امیری
شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۴، ۱۱:۴۴ ب.ظ

عید خود را چگونه گذرانده‌اید (2 نمره)

توی عیدِ هر سال، معمولا سرنوشتِ یک‌سالم (انگار شبِ قدرم این روزها باشد) رقم می‌خورد و در مواردی چند سال. کاملا درونی است و گاهی به کسی هم نمی‌گویم یا همه‌اش را به کسی نمی‌گویم. شاید بعدا صدایش درآمد. مثلا اگر در عیدِ امسال، داستانِ بلندی ننوشتم، عوضش، تصمیم‌هایی گرفتم برای چند سال آینده‌ام. محکم. 
معمولا من عید را به کسی تبریک نمی‌گویم، پیامک هم نمی‌زنم. حتّی زنگ هم. یکی که خیلی تبریک گفت، مجبور شدم جوابش را بدهم. به یکی از رفقا هم نوشتم دیع مشا رمابک که شوخی بود با او در برعکس کردنِ هر چیزِ ممکن به هر صورت، طوری که آهنگِ واژه بهم نخورد. عیدِ امسال هم این طور بودم. فقط به برخی از اقوام سر زدم؛ صله رحم برکت می‌آورد توی زندگی آدم؛ این را یکی دو سالی است که تجربه کرده‌ام. چند تا کتاب هم خریدم (بیش‌تر از آن‌هایی که خوانده بودم) و به جوان‌ترهایی که می‌آمدند خانه‌مان و همین طور کودکان، هدیه می‌دادم‌شان. تجربه‌ی خوبی بود. آخری‌اش را هم دیشب دادم به مصطفیِ 16 ساله؛ دلِ سگِ بولگاکف. چند تا کتاب هم دستم مانده که باید در مناسبت دیگری به آدم‌های دیگری هدیه بدهم. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۴۴
میثم امیری
يكشنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۴، ۰۸:۲۰ ق.ظ

خودِ مهم‌ترم

حسین نوروزی جایی نوشته بود، کاش مجتبی خامنه‌ای بودم. همه چیز مالِ من بود یا دستِ کم از بیرون این طور به نظر می‌‎رسید. در منظومه‌ی کاش کسی بودن، کسی به ذهنم نمی‌رسد. کاش کسی نباشم، بهتر است. کاش مردم در دیدارم القاب را کنار می‌گذاشتند. کفش‌های مقام و مدرک را دمِ در می‌کندند، با آدمی که روبه‌روی‌شان است صحبت می‌کردند. چقدر بد است از این که می‌بینم کسی من را با مدرکم یا جایگاه اجتماعی‌ام یا هر مزخرفِ دیگری می‌شناسد. انگارِ خوکِ کثیف بودن، بهتر از چیزی نبودن است. و خروس بودن یعنی خوش‎‌مزه بودن و انسان بودن، یعنی دردِ بی‌درمان. کاش شبیه هیچ‌کس بودم. کاش می‌توانستم به‌دور از این القاب با مردم حرف بزنم و با تو و با او. 

سعی می‌کنم زود ذوق‌زده نشوم، زود دل‌زده هم. کلّا زده شدن را دارم از خودم دور می‌کنم، و منزوی می‌شوم. یک‌جانشینِ گوشه‌گیر. دوست دارم موردِ مطالعاتی نشوم. 

دیروز این طور بود. وقتی امیر را دیدم، او هرگز من را نمی‌شناخت، حتّی سنّم را هم نمی‌دانست. بعدِ 23 سال دیدمش. آخرین خاطره‌ی من با او، عکسِ بیژن امکانیان بود در روی جلدِ مجلّه‌ی فیلم. تازه‌تر که کردیم دیدار را، راحت‌تر حرف زدیم. خودمان بودیم. با این که جرّاحِ قابلی شده در آلمان، ولی موضوعِ بحثِ من و او، انسانی بود و بر پایه‌ی منطق. فرق نمی‌کرد او کجایی است و من هم. بد و بیراه به آخوندها گفت و از تجربه‌های عکّاسی‌اش. هر کس کمی عکّاسی کرده باشد، چپ می‌افتد با آخوندها نمی‌دانم چرا. گفت عکس‌های زیادی از ایران دارد که برخی‌اش را تا ده هزار مارک هم می‌خریدند، زمانی که او در آلمان دانشجو بود و طبعا بی‌پول. ولی نفروخت. چون آن عکس‌ها تصویر مملکتِ عصیان‌زده را نشان می‌داد و او نفروخت. به من هم گفت، هیچ وقتِ عکس‌های خرابی‌های ایران را روی نت نگذار. هیچ وقت. وقتی عکس‌های بلوچستانم را دید، گفت، اگر می‌توانی این عکس‌ها را ببر به خامنه‌ای نشان بده، ولی روی نت نگذار. آدم مملکتش را نمی‌فروشد. سعی کن ایران را نگاه داری عزیز. به من گفت بهت نمی‌خورد 28 ساله باشی، شاید 22 یا 23 بهت می‌آید. خوشم آمد از این حرف. انگار اوّلِ حرف‌ها را فراموش کرده بود که گفتم 23 سال پیش را یادم می‌آید که داشتی مجله فیلم را ورق می‌زدی. توی این روزگار کم پیدا می‌شوند آدم‌هایی که آمارت را نخواهند یا آمارت را از یاد ببرند. ولی او چه نیازی داشت اطّلاعات کسب کند یا بداند درباره‌ام؟ چون خودِ مهم‌ترم محترم‌تر بود و داشت باهاش حرف می‌زد. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۲۰
میثم امیری
جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۱:۵۹ ب.ظ

سال بود امسال

خودش است. آدمِ دیگری نیست، نقابِ دیگری هم ندارد، ادای دیگری هم ندارد. مثلِ این آخوندها نیست که تا می‌گویی حاج آقا قبولت ندارم، درمی‌آید که «پیامبر می‌فرماید...» توی منظومه‌ی واژه‌گانی او پیامبر چیزی به نفعِ او نمی‌گوید. اصلا پیامبری در کار نیست. کسِ دیگری هم. خودش است و خودش. منِ او را که دادم دستش، گفتم من از این نویسنده خیلی خوشم می‌آید. هفته‌ی بعد که وقتِ دیدار تازه‌تر من بود با او، گفت: «مزخرف است.» او راحت است و صریح و بسیار با شعور و اخلاقی. سیگار زیاد می‌کشد و زنش. هیچ‌کدام‌شان با هیچ چیز در این جهان شوخی ندارند. لحظه‌ای و کمتر از لحظه‌ای. من دوستش دارم، سالِ 93، سالِ آشنایی‌ نزدیک‌ترم بود با او. سالی که در آن انسان دیده باشی، سال است، لحظه است، آن است، مبارک است. 
 پس‌نوشت: 
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۵۹
میثم امیری
شنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۳، ۱۰:۱۱ ب.ظ

زِ رقیبِ دیوسیرت به خدای خود پناهم

تقدیم به مسئولی که این آخرِ سالی باید حساب کند، قبل از این که به حسابش برسند. واقعه‌ی زیر صد در صد واقعی و یکی از جالب‌ترین روایت‌هایم در سال 93 بوده است:

طبقه‌ی نهمی بود. مسئول آفرینش‌های ادبی هم. هیأتی و میان‌دار هم. از میانِ شاعرانِ هیأتیِ میان‌دار، گل‌چین شده بود با دستِ روزِگار و مردی که خوش‌تیپ‌ می‌خواهد خودش را. و شد مسئول. رفتم دفترش، دیدم دو تا از آن میان‌دارهایی که قبل‌تر در هیأت دیده بودم‌شان، در دفترش نشسته‌اند. میان‌دارهای هیأتِ مدّاح معروف که دستِ کم حقّش در میانِ بگیروببندهای مرسوم، فرهنگ‌خانه‌ای، خانه‌ی هنری، چیزی است که شاید بهش رسیده باشد. نشستم. میان‌دار-مسئول آفرینش‌های ادبی گفت: «رمان را من نخوانده‌ام، ولی دو نفر از کارشناسان خوانده‌اند. گفته‌اند مشکل‌های زبانی دارد.» گفتم: «مشکلِ زبانی؟» گفت: «آره. مثلا از صددِ... یعنی چه؟» گفتم: «یعنی به خاطرِ... یا به قصدِ...» گفت: «نه. ما این واژه را در زبانِ فارسی نداریم.» منظورش از ما را نفهمیدم. من بحث نکردم، با این که من در این‌باره بی‌راه نگفته بودم، ولی عوضش درآمدم: «در یک کاری که بالای 60 هزار واژه‌ای است، این اشکال‌ها پیش می‌آید و قابل رفع است.» چون واقعا داشت اشکالِ ویرایشیِ فنّیِ جزیی می‌گرفت. تا آخرِ گفت‌وگو هم مثلِ این‌هایی که مچ‌گیرانه مناظره می‌کنند از خیرِ این از صددِ نگذشت. گویی خیلی بهش مزه کرده. گفتم: «شما کار را می‌خواهید یا نه؟» گفت: «بله.» گفتم: «چند؟» گفت: «نظرِ خودت چند است؟» توضیح دادم: «طبقِ قراری که با مدیر پیش از شما گذاشته بودم، 15 میلیون تومان.» گفت: «نه. خیلی زیاد است.» گفتم: «این عدد برای یک رمان سیصد صفحه‌ای معقول است و پول‌های بیش‌تر از این هم می‌گیرند.» برایش توضیح دادم که همین روزها دارم در جایی کار می‌کنم که قراردادهای بیست سی میلیونی بسته‌اند؛ بل‌که بیش‌تر. زیرِ بار نرفت. گفت: «نه. خیلی زیاد است. تازه این کار با انقلاب هم زاویه‌هایی دارد و همین طور با روحانیّت.» من نمی‌توانستم پاسخِ این حرفِ کلّی را بدهم. کلّا من در جواب دادن به حرف‌های کلّی بسیار ناتوانم. و ذهنم هنگ می‌کند و نمی‌دانم چطور باید جواب این دست فرمایشات را بدهم. پیشِ خود شوخی کردم با خودم: «اگر کاری با انقلاب و روحانیّت زاویه داشته باشد، کم‌تر می‌ارزد دیگر!» گفت: «آخرش چند؟» گفتم: «شما می‌توانید پولِ کار را بدهید و آن را بخرید، ولی انتشارش را بسپارید به جایِ دیگری. آن‌ها هزینه‌ی انتشار را بدهند.» کاری که به نظرِ خودم، به نفع‌شان بود. گفت: «نه. این کار که دزدی است.» من مانده بودم کجای این کار دزدی است. گفتم: «این کار را خیلی‌ها انجام می‌دهند. مثلا...» نگذاشت جمله‌ام را تمام کنم. با عصبانیّت گفت: «هر کس این کار را می‌کند به آن‌جای ننه‌اش خندیده است.» عجب، مسئول-میدان‌دار-مدّاحِ باادبی؛ آفرینش‌های ادبی. صلواتِ دوّم را بلندتر بفرست به خاطرِ این آفرینشِ ادبی که کردی حاجی، شاعر، مدّاح، هیأتی، مسئول؛ آفرینش‌های ادبی. البته از دلِ آن پاتوق‌های مثلا هیأتی، ادبیاتِ به‌ز اینی بیرون نمی‌آید. گفت: «ولش کن این پیشنهادها را. آخرش چند؟» گفتم: «همان 15 تا.» گفت: «من سه تا بیش‌تر نمی‌دهم.» من هم حاضر نبودم کار را سه میلیون بدهم. تازه سه میلیونی که معلوم نبود بشود یا نه. ندادنم هم فقط به خاطرِ پول بود؛ هیچ ربطی به ادب و دین و خدا و پیامبر ندارد. پولش کم بود، کار را ندادم. گفتم: «نه. خواهش می‌کنم ادامه ندهیم، و پرونده را تمام کنیم. همین‌جا کات بدهیم.» گفت: «من بیش‌تر از این نمی‌توانم هزینه کنم.» بعدش ادامه داد: «تازه حاج آقا هم ممکن است ناراحت بشود.» رییسش را می‌گفت. گفتم: «حاج آقا چرا؟» گفت: «آخر تو به حاج آقا در جایی از کار متلک انداخته‌ای.» بلافاصله گفتم: «به حاج آقا تکه انداختم، به امام که نیانداختم.» خندید: «پس برو پولت را از امام بگیر.» از این جمله هم خوشم آمد. گفتم: «ولی حاج آقا نقدپذیر است.» با خنده‌ای که یعنی از خیلی چیزها خبر ندارم پرسید: «چند سال است حاجی را می‌شناسی؟» گفتم: «دو سه سال.» گفت: «من ده سال است می‌شناسمش...» دیگر چیزی نگفت. بلند شدم و از دفترش زدم بیرون. بدرقه‌ام کرد. بعدتر به یکی از رفقا گفت که اگر فلانی برای سایت آقا می‌نویسد، که دیگر نباید دنبال پول باشد. البته این حرفش به نظرم خنده‌دار آمد. آقای خامنه‌ای بابتِ نوشتن در سایتش، پولم را داده است؛ با یک رنج و نُرمِ حرفه‌ای. (با این که من گزارش‌نویسِ رامی نیستم، ولی هیچ وقت آن بنده خداها به من نگفتند بد بود، یا دیگر نیا، یا نمی‌خواهد بنویسی یا این جور بنویس.) ولی ایشان از آقای خامنه‌ای ولی فقیه‌تر شده بود. تازه اگر روزی روزگاری ایشان و مدّاح عزیزش و حاج آقایش همه‌ی منبرهای‌شان را مجّانی خواندند و گریاندند و گاهی رطب و یابس بافتند، من هم حاضرم مجّانی بنویسم. تازه منبر که کاری دینی است، رمان که غربی و جهنّمی و حدیث نفس است. بگذریم. هنوز نقطه‌ی اوجِ روایت مانده. دیگر آن حاج آقا که رییس هم بود خبری از این کار نگرفت که نگرفت.

اوجِ این روایت این‌جاست که همین کاری که با انقلاب زاویه داشت، برگزیده‌ی جایزه داستان انقلاب شد. به انتخاب کی؟ به انتخاب حوزه هنری! داوران چه کسانی بودند؟ محمد ناصری، احمد دهقان، محسنِ پرویز (معاون فرهنگی صفّارهرندی). آدم‌هایی که به نظر من، هم انقلاب را بهتر از آن مسئول و رییس و بررس‌هایش می‌فهمند، هم رمان را، هم قیمتِ بازار را. هم آفریش‌های ادبی را. 

پس‌نوشت: 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۱۱
میثم امیری
جمعه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۳، ۰۷:۵۰ ق.ظ

مستراحِ کاهانی

فیلمِ کاهانی مستراح هم نیست؛ استراحتِ مطلق.

راحت باش آقای کارگردان برو دست‌شویی، کارت را بکن و بخواب. برو دست‌شویی بساز و دست‌شویی پشتِ دست‌شویی. حتّی انبار هم بکن. انبار پشتِ انبار. زن‌‎وشوهر بیاور توی فیلمت. حتّی توی تخت‌خواب بنشان، بی‌آن‌که نیاز  باشد. ای کاش این یک کار را می‌کردی تا دوستان بفهمند چطور می‌شود به راحتی در این فرهنگِ شبه‌استبدادی فیلم ساخت.

حیف آقای کاهانی. تو حتّی نمی‌توانی به منطقِ مستراحی فیلمت هم پای‌بند باشی آقای کارگردان. زن و شوهر ببر توی حمّام. پیراهنِ شوهر را دربیاور و شلوارش را، بی‌آن‌که منطقِ فیلمت ایجاب کند. روی گفت‌وگوهای مرد بوق بگذار، وقتی دارد با دو زن صحبت می‌کند. و نفهمی در فرهنگِ ما مرد در صحبت با هیچ زنی حرف‌های بوق‌دار نمی‌زند. آن‌ هم مردی که در صحبت با هیچ مردی بد‌دهنی نمی‌کند و عجب موجودِ متناقضی‌ست این مردکِ ریشو.

فیلم بساز و به منطق مستراحی فیلمت هم پای‌بند نباش؛ زنی را که پاک‌دامن نشان دادی و گفت حق با اوست، یک دفعه ببر توی ماشین های‌تِک برای روابطِ های‌تِک؛ ناگهان، بی‌آن‌که منطقِ فیلمت بخواهد. تو دنبال منطق نیستی، تو دنبال مستراح هستی و روابط مستراحی. باز هم مستراح بساز. مستراحی که در آن مرد به زن، در حالی که دارد با احترام حرف می‌زند، ناگهان بیلاخ نشان دهد. بیلاخ؟! باز هم فیلم بساز و با زاویه‌ی دوربین صمیمانه، اعتیاد آدم‌ها را بِسِتا و تَل کشیدن‌شان را و خندیدن‌شان را و رفتار مستراحی‌شان. همه را تک‌پلان بگیر و دوستانه. درست هم است؛ توی مستراح چلوکباب که نمی‌زنند، تَل می‌زنند.

برو مستراح بساز. من با مستراح ساختنت مشکلی ندارم، به پای‌بند نبودنت توی مستراح‌سازی اشکال دارم. مستراح بساز، ولی به قواعدش پای‌بند باش. فاحشه هم نشان می‌دهی، به مقوّماتش توجّه نشان بده. تو بدتر از مستراح فیلمی. و فیلمت بدتر از مستراح است. مستراحی که به شکل افسارگسیخته‌ای بی‌ادب و آداب است. و تنها یک اصل دارد، چطور می‌توان انسان‌ها را به لجن کشید. هر جور که می‌شود. حتّی خارج از منطق فیلم. خارج از قواعد مستراحی و بدتر از آن. مستراحی از آدم‌های الکن، آدم‌های بی‌منطق. آدم‌هایی که بلد نیستند معاشرت کنند، حتّی داد بزنند و حتّی اعتراض کنند. دلیلش هم روشن است؛ کارگردان خود در اعتراض کردن نه قواعد را بلد است، نه آداب، نه سواد. کارگردانِ مستراح‌ساز در این حد است که تاریخِ 88/10 را روی درِ یک‌جای بی‌دروپیکر با ذغال بنویسد و روزِ معلومی از دی‌ماه 88 هم روشن نباشد و ذغالی شده باشد. این یعنی کارگردان هم بی‌سواد است، هم ترسو.  چون نمی‌داند و بلد نیست توی فیلمش اعتراض را وارد کند و این ذغال‌نوشته مثلِ دسته‌بیل از اثر می‌زند بیرون و هیچ ربطی به فیلم ندارد. هیچ اشاره‌ی سیاسی دیگری در فیلم نیست، ولی ذهنِ مستراحی نمی‌تواند از دی 88 بگذرد انگار و باید طوری واردش کند، بی‌آن‌که ربطی در کار باشد. در عین حال بترسد، و احتمالا از این نمادگرایی مستراحی ارضا هم شده باشد. ولی بنده خدا نمی‌داند مشکل فیلم و فیلم‌ساز ممیّزی نیست، مستراحی بودن هم نیست، خارج از قاعده‌ی انسانی بودنِ روابط است. و جایی که روابط خارج از زیستِ زندگی ما ایرانی‌هاست، فیلم مشکل دارد.

فیلم درباره‌ی انسان‌ها نیست، فیلم متشکل از عده‌ی موجودِ ناقص‌الخلقه‌ی بی‌همه‌چیزِ بی‌شرفِ بی‌منطقِ بی‌ادبِ هیچ‌کجاییِ پادرهواست؛ همه هم متولّدِ ذهنِ کارگردانی است که علاقه‌ی زیادی به لخت بودنِ روابط، هتّاکی و مستراح دارد.

 گروهی می‌خواهند بگویند کاهانی جهان دارد و جهانش ابسورد است. من فکر می‌کنم کاهانی کوشش می‌کند جهانی داشته باشد؛ یک جهانی مستراحی و کثافت. ولی هنوز به کثافت نرسیده، متأسفانه خودش بدتر از فرمی است که بخواهد کثافت را برساند؛ هنوز هم بی‌اخلاق‌تر است، هم بی‌سوادتر. من به این سینما هیچ ارادتی ندارم. یعنی به سینمایی که بخواهد کثافت را بیان کند و آن را شرحِ حالِ کوششِ فکری‌اش بداند، هیچ کششی ندارم. به نظرم هنوز کاهانی به این سینما هم نرسیده. ولی دارد تلاش می‌کند، این تلاش طرف‌دارانی هم دارد، ولی من به آن علاقه‌ای ندارم و دوست ندارم این فرم جزیی از سلیقه‌ی فکری و هنری‌ام باشد.

مستراح بساز کارگردان، عیبی ندارد، همه‌ی این‌ها را گفتم برای این بند: فقط یک نکته آقای کاهانی: پلانی را به یاد بیاور که در آن مینی‌بوس قرمز، در این منظومه کثافت و مستراحی و هجوآمیز رد می‌شود، و بالایش نوشته «بیا مهدی، شبِ هجران سحر کن.» گِل بگیرند آن دوربین و آن سینما و آن فکر نداشته‌ات را آقای کاهانی. تو می‌توانی چند بعدی به انتظار توهین کنی، به نظرم اشکالی هم ندارد این متلکِ کثیف پخش شود، ولی خواهش می‌کنم اجازه بده به من تا بهت بگویم زرِ اضافی نزن و درازیِ پایت و دوربینت را بشناس و سعی کن کارِ هنری‌ات را بکنی و حمّامت را بچسبی و تَل‌کِشی‌ات را. درباره‌ی چیزی که اطّلاع نداری نظر نده و خودت برو، بی‌آن‌که کاری به حضرت ولی‌عصر داشته باشی، کوشش کن تنهایی شبِ هجران سحر کنی. فیلمِ مستراح و به قولِ دوستانت ابسوردت را بساز و کاری نداشته باش به حضرتش و جناب‌شان را واردِ این بازی نکن. همین یک بارَت باشد. مطمئن باش من فهمیدم که تو خلاقیّت داری و می‌توانی متلک بسازی. من این را فهمیدم. پس، پسرِ خوب، برو اندازه‌ی دهانت مستراحی بساز که شترگلو باشد و درونت را زودتر به فاضلاب برساند. 

پس‌نوشت:

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۰۷:۵۰
میثم امیری
چهارشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۳، ۰۴:۱۴ ب.ظ

خطابه‎ای که نخواندم

سلام. وقتی برنده جایزه انقلاب شدم، این مطالب خوب و مفید را آن بالا نخواندم. چون دیدم قزوه دارد بد نگاه می‎کند و مؤمنی شریف هم دوست دارد که زودتر جایزه را بدهد بهم. همین شد که بریدمش و حالا کاملش را این‎جا می‎گذارم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۱۴
میثم امیری
حسن اجرایی نویسنده‌ی وبلاگ دودینگ هاوس از من خواسته که تاریخچه‌ی بلاگ‌نویسی‌ام را بگویم، در یک بازیِ اینترنتیِ دعوت از یک‌دیگر. بازی که خواب‌گرد گویا آن را آغاز کرده خواسته از کسانی که در این چالش پا بگذارند و در این سلسه‌الکسان، کسی هم سراغی از من گرفت. 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۰۱
میثم امیری
چهارشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۳، ۰۳:۲۹ ب.ظ

گریه گوشه‌ای

علاقه داشتن به یک خانم حسِّ متضّادی دارد. حسِّ دوست داشتن و دوست نداشتن. مثلِ تیتراژ پایانی قلاده‌های طلا؛ بهترین پلانِ فیلم. به امید گوشه چشمی از او. برخوردم با ایشان همیشه مثلِ  دوست داشتن یک آقا بوده است. فکر کردم آقاست. خیالم را راحت کردم. خانم بودن و دوست داشتن کمی آدم را معذّب می‌کند، می‌گذارد توی منگنه. سیزده معصوم دوست‌داشتنی‌اند راحت‌تر، ولی این یک دانه نه؛ ساده‌ نمی‌توانم درباره‌اش حرف بزنم. اصلا حرف نمی‌زنم. گوشه‌‌ای می‌خواهد و خلوتی و اشک‌ریختنی. دوست دارم همه اتّفاقات در نهایت انزوا و تنهایی رقم بخورد برایم در سوگِ ایشان. اصلا دوست ندارم بگویم دارم می‌روم هیأتش یا برایش سینه بزنم. دوست ندارم... حرفِ وحید خراسانی به من نمی‌چسبد که کشور باید یک‌پارچه غوغا شود. یا بهتر است بگویم من دوست ندارم وسطِ این غوغا باشم. دوست ندارم در هیچ محفلی باشم. با این که تنها محفلی که دوست دارم و عاشقش هستم محفل دوستان و هیأتی‌هاست، ولی در این یک مورد نه انگیزه‌ای دارم، نه علاقه‌ای، نه رویش را دارم. کنارتر بهتر. این به این که با دینِ فردی راحت‌ترم ربطی ندارد، این به عمقِ جانم ربط دارد در دوست داشتن یک نفر از معصومینِ عزیز که از جنسِ من نیست، نامحرم است فقهی. حتّی خودشان هم نباشد، خجالت می‌کشم. این حتی ربطی به جانماز آب کشیدنِ من هم ندارد. نمی‌خواهم ایشان باشد. ایشانِ خودِ پاکی‌اند، نباشند بهتر. دورتر کمی. بگذارند من از دور، دست روی سینه بگذارم و از ایشان بخواهم دوستم داشته باشد به امید گوشه چشمی. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۲۹
میثم امیری
جمعه, ۸ اسفند ۱۳۹۳، ۰۲:۰۷ ق.ظ

امام‌زاده هیچکاک

این هفته تبریز بودم کامل؛ سفت و سخت کار کردن در تبریز آورده‌ام بوده و بسیاری خاطرات. نه به خاطر زبان، بلکه به دیوار بی‌اعتمادی که دارد بین نظام و مردم کشیده می‌شود. این نگران کننده است. من کوشش کردم که بتوانیم برنامه‌ای اجرا کنیم در شأن جشنواره شعر فجر. دوستان خوبی و نیمه خوبی هم پیدا کردم در شهر شهریار. ولی نتیجه‌ی سفرم، نگرانی است از پاره پاره شدن یکی از ایرانی‌ترین جاهای کشورمان یعنی تبریز. 

پس‌نوشت‌هایی دارم طولانی‌تر از این تکّه‌ی کوتاه. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۳ ، ۰۲:۰۷
میثم امیری