سلیقهِام تغییر کرده
سلیقهام تغییر کرده.
نرسیدم رمان بنویسم؛ ولی به اندازه تعداد وازههای یک رمان، مطلب نوشتهام که شاید کم کم دربارهشان حرف بزنم یا منتشرش کنم.
من هفت هشت فیلم را در جشنوارهی امسال دیدهام. رأیهایم را منتشر میکنم، توضیجهایم دربارهی رأیها را بعدتر. برای همهشان توضیح نوشتهام، جز ناهید که خیلی بالماسکهای بود و انگیزهای برای نوشتن دربارهاش نداشتم. با این که حتما این فیلم از فیلم نیکی کریمی بدتر نیست.
جشنواره، در میان این چند فیلمی که من دیدهام، بدترین دورانش بود از اول تا به حالا. به شدت خنثی، امنیتی، کاریکاتور، و نمایشی و ریاکار. بسیار ریاکار.
با عدد مشکل نداشتم هیچ وقت. توانستم بشمرم. یکی از کارهایم شمارش بوده از کوچکی. یک. دو. سه. چهار. پنج. شش. هفت. هشت. نه. ده. یازده. دوازده. سیزده. چهارده. پانزده. هفده. هجده. نوزده. میشمردم، ببینم چقدر خسته میشوم؛ عدد را وارد زندگی میکردم. اگر با کسی قرار داشتم، شمارش را شروع میکردم تا بیاد. مثلا پیش خودم میگفتم تا 100 بشمارم، حتما میآید. بعد آرام آرام شروع میکردم به شمارش. طرف هم معمولا نمیآمد. هر کسی بود، سرِ هر قرار با تأخیری که بودم، شمارش به آمدنِ طرف نمیماسید. ده سالی طول کشید تا فهمیدم ربطی نیست بین شمارش من و به موقع رسیدنِ دوستی که دیر کرده. ده سال طول کشید تا بفهمم این یک قرار ذهنی من است با خودم و قرار هم نیست کسی از این قرار ذهنی آگاه باشد.
همین شمارش راهی بود برایم که بفهمم من آدمی به شدّت تنها هستم و با قرارهای ذهنی خودم زندگی میکنم. جایی میروم، حرکتی میزنم، کمکی میکنم، کمکی میخواهم، خندهای میکنم، گریهای سر میدهم، همگی مبتنی بر قرارِ فردی من است. قرار هم نیست کسی از قرار من آشنا باشد. دوستم که دیر آمده نمیداند من برای آمدنش عدد 60 را انتخاب کردم و از یک تا 60 شروع کردم به شمردن و به چهل که رسیدم، یک «شد» هم پیش از این عدد گذاشتم و گفتم پیشِ خودم که «شد چهل». او برایش مهم نبود. چون نمیدانست چنین قراری در کار است. بعد فهمیدم که هیچ کس از قرارهای ذهنیام آگاه نیست. نه از این قرار شمردنِ سرِ قرار که از هر فرآوردهی ذهنیام کسی آگاهی ندارد. پس باید چه کار کنم؟
راهش نوشتن است. نوشتن، انگار راهی است برای آن که این فرآوردههای ذهنی را به روی کاغذ بیاورد و مخاطبی را از آن آگاه کند. ولی این تازه خودِ آغاز مشکل است. مشکلی غریب. من وقتی مینویسم، از چه واژه یا واژههایی استفاده کنم که آن وآژهها بتوانند مرادِ ذهنیام را، فرآوردهی ذهنیام را، قرارهای ذهنیام را بیان کند. چه واژههایی به درستی در جایی مینشینند برای آن که منظورِ من را برسانند.
وقتی میگویم «من با عدد مشکل نداشتم»، منظورم چیست؟ مخاطب چه چیزی را درک میکند؟ اصلا آن چیزی که در ذهنم میگذرد، همین گزارهی «من با عدد مشکل نداشتم» است؟ این پرسش، نوعی درگیریِ ذهنی است که تمنّایش دانش است. از اینجاست که راهِ دانش با راهِ دین، یک راه نیست، دو راه است. چون دانش، ابتنای بر دانایی ندارد، ابتنای بر جهالت دارد. من از سرِ دانایی فکر نمیکنم، از سرِ جهالت فکر میکنم. از سرِ دانستن فکر نمیکنم، از سرِ ندانستن و شک داشتن فکر میکنم. جهلِ من یا شکِّ من در یک جملهی سادهی «من با عدد مشکل نداشتم»، من را رهنمون میکند به سمـتِ دانش. نه برای آن که بدانم یا مشکلم را حل کنم، بلکه رابطهی عمیقتری با مشکلم برقرار کنم. چه آن که کارِ دانش، حلِّ مشکل نیست، ایجادِ رابطهی عمیقتر و بیواسطهتر و متفکّرانهتر با مشکل است. از این رو توسعهی دانش برای چنگ انداختنِ به صورتِ جهل است. ولی جهل هم بیکار نیست و بر صورتِ حقیقت با همان ابزارِ دانش درگیر است. بنابراین مشکل بتوان گزارهای در دانش را رد یا تأیید کرد، چون دانش هیچ محک و معیاری ندارد که بگوید «الحمدالله این یک مشکل یا یک مسأله حل شد.» چون معنای «حل شدن» روشن نیست.
مسألهای حل شدن یا گزارهای شفّاف بودن به تمامه بیمعناست. هیچ مسألهی حل شده یا یک گزارهی شفاف شده هم وجود ندارد. نه این که نخواهد وجود داشته باشد، نمیتواند وجود داشته باشد. چرا؟ چون توسعه مییابد. این توسعه در چه جهتی است؟ روشن نیست. همین توسعه در دانش، در جهتِ نامشخّص، در سویهی نامعلوم، ذاتیِ دانش و تولیدِ دانش باشد، سخن از حل شدن یا رفعورجوع شدن بیمعناست. سخن از الحمدالله این مطلب روشن شد بیمعناست. خمینی در ابتدای تفسیرِ حمد میگوید: «قرآن یک کتابى نیست که بتوانیم- ما یا کس دیگرى- یک تفسیر جامعى آن طور که [سزاوار است بر آن] بنویسد. علوم قرآن، یک علوم دیگرى است ماوراى آنچه ما مىفهمیم. ما یک صورتى، یک پردهاى از پردههاى کتاب خدا را مىفهمیم، و باقىاش محتاج به تفسیر اهل عصمت است، که معلَّم به تعلیمات رسول اللَّه بودهاند.» اینِ خمینیِ ده سالِ آخر عمر است. او خود که آغاز میکند تأکید میکند آن معنایی که او از قرآن «یعنی تنها متن مطلقا درست» میفهمد، معلوم نیست چقدر معنای قرآن باشد. چه آن که خمینی برای پیاده کردنِ حرفِ خودش دست به دامنِ عرفان میشود. شاید یکی از مسیرهایی که میتواند دستگیری کند. ولی هم او و هم نوشتهاند و گفتهاند که این ره هم رهزن بسیار دارد. این ره هم مسیرهای صعب دارد و حجم فعالیتهای پژوهشی در این حوزه نشان میدهد که تا چه اندازه مسیر مشکل است. آن قدر که ادبیات عرفانی در بیان درآوردنِ فعالیّتهای عرفانی گرفتاریها و سختیهای بسیاری دیده است. همین که عرفان، به شکلِ عرفانِ نظری، به هیبتِ یک شکلِ پژوهشی تناور و مرموز درآمده نشان میدهد که سخن از مسألهی حل شده بیمعناست. و چقدر کمند آدمهایی که در این رأی با من هم نظر باشند... من زمانی فکر میکردم با خواندنِ منطق میتوان راه را یافت، ولی به مرور زمان متوجّه شدم این راه سختتر از این حرفهاست که با تقسیمبندی مضحکِ علم به حصولی و حضوری بتوان به جنگِ نادانی رفت. آن طور که ادّعا میشود منطق، مناط و محورِ و آلتِ درست اندیشیدن است، ولی ببینید که در همین منطق هم چقدر تحشیه و حاشیه و تعلیقه زدهاند. ببینید این منطق خودش چقدر لرزان است.
من تنها با یک متنِ کاملا درست مواجهام؛ یعنی قرآن، ولیِ عقلوجهلِ من میخواهد قرآن را بفهمد. و این فهمِ دور از اشتباه و جهل، تقریبا بهدست نیامدنی است. نه این که دانشهای جدید یا فلسفه یا هر ابزارِ دیگری بد باشد یا به ما کمک نکند. بحثِ من بر سرِ خوبی یا بدی هیچ چیزی نیست. بحث بر سرِ این است که علمِ انسانی نمیتواند دانایی بیافریند. این دانش، تنها نامش دانش است نه ذاتش. ذاتش استغراق در استدلالهاست. از همین روست که میبینید که دو اندیشهی فلسفی یا دو اندیشهی در علمِ انسانی با یکدیگر مخالفند؛ ولی هر دو به اندازهی خوبی آگاهیرسانند.
البته این ناراحتیِ من ورِ دیگری هم دارد؛ آن هم این که میبینم طرفداران و سینهچاکانِ انقلاب اسلامی تا چه حد سطحی، جزمگو، مدّعی، و همهی مشکلها برایشان حل شده، و به جواب رسیدهاند. در حالی که جوابی تقریبا در کار نیست. جواب به سادگی به دست نمیآید. مسأله به سادگی حل نمیشود. من نمیگویم حل نمیشود، خمینی میگوید؛ آن هم بر سرِ تفسیرِ کتابی مانند قرآن. پس من چه توّهمی زدهام که فکر میکنم که فکر میکنم. کدام فکر؟ این هم توّهم است که فکر کنم اگر خواستِ من، ارادهی من، جوششِ درونیِ من، نتواند حرکت کند به سمتِ حلِّ مسأله یا دریافتی از یکی از حقایقِ هستی، چهارده معصوم و 124 هزار پیامبر میتوانند مسألهی من را حل کنند. آن که خمینی بود این گونه حرف میزد، حالا من که صحبتم نیست. سادهسازی است فکر کنیم با اعتقاد یافتن به یک امامزادهی بیشتر کلِّ گرفتاری حل میشود. حتّی یک مسأله هم نمیتواند راه به حل بیابد. این مشکلِ علومِ جدید نیست، این اندوهِ آدمی است. این اندوه به شادی تبدیل نمیشود. نه که نمیشود، به سادگی نمیشود. به سادگی نمیشود؛ یعنی تقریبا ناممکن است. بار دیگر جملهای از خمینی را ببینیم.
«و لهذا آنچه من عرض مىکنم این است که اشخاصى که رشد علمى زیاد پیدا نکردهاند، جوانهایى که در این مسائل و در مسائل اسلامى وارد نیستند، کسانى که اطلاع از اسلام ندارند، نباید اینها در تفسیر قرآن وارد بشوند و اگر روى مقاصدى آنها وارد شدند، نباید جوانهاى ما به آن تفاسیر اعتنا کنند؛ و از چیزهایى که ممنوع است در اسلام تفسیر به رأى است(147) که هر کسى آراى خودش را تطبیق کند بر آیاتى از قرآن، و قرآن را به آن رأى خودش تفسیر و تأویل کند و یک کسى مثلًا اهل معانى روحیه است، هر چه از قرآن [به] دستش مىآید تأویل کند و برگرداند به آن چیزى که رأى اوست؛ ما باید از همه این جهات احتراز کنیم؛ و لهذا دست ما در باب قرآن بسته است. میدان چنان باز نیست که انسان هر چه به نظرش آمد بخواهد نسبت بدهد، که قرآن این است، این را مىگوید.
و اگر چنانچه من چند کلمهاى راجع به بعضى آیات قرآن کریم عرض کردم، نسبت نمىدهم که مقصود این است؛ من به طور احتمال صحبت مىکنم نه به طور جزم. نخواهم گفت که خیر، مقصود این است و غیر از این نیست. لهذا براى خاطر اینکه بعضى از آقایان گفته بودند که چند کلمهاى راجع به این مسائل بحث بشود، من بنا دارم چند روز، در هر هفته، و هر بار در یک مدت محدودى [درباره ]یک سوره [از ]اول قرآن و یک سوره هم از سورههاى آخر قرآن، یک صحبت مختصرى [بکنم چون وقت تفصیل براى من نیست و براى دیگران هم نیست، به طور اختصار بعضى از آیات شریفه را عرض مىکنم؛ و باز هم تکرار مىکنم که این، تفسیر جزمى- که مقصود این است [و ]جز این نیست- که تفسیر به رأى بشود نیست، آنچه به نظر خودمان مىفهمیم به طور احتمال نسبت مىدهیم.»
به قولِ آن شخصیّت کارتونی من دیگر حرفی ندارم. این بنده خدا با این سابقه، این طور با این دو لبِ مبارکش، بعد از عمری زحمت با ما حرف میزند. میگوید تفسیر به رأی ممنوع. به بندِ بعد که میرسد خود درمیماند چه کند! راه سخت است. احتمال برای خمینی، یعنی ناممکنی برای امیری.
پسنوشت:
تا انتهای هفتهی بعد.
این متن را برای یکی از هیأتهای تهرانی نوشتم؛ برای یکی از شبهای محرّم که قبول نکردند بخوانم. نگفتند هم چرا با این متن مخالفند.
شما بخوانید شاید دلیلِ مخالفتشان را فهمیدید.
دوستی داشتم شوخی میکرد. گفت این محرم و صفر است که اسلام را زنده نگه داشته است، اگر به ماهِ رمضان بود که اسلام نابود میشد. برای این که دلِ اهلِ تسبیح شکسته نشود میگویم ماهِ رمضان شرطِ لازم است، نه شرطِ کافی. ماهِ رمضان، ماهِ شما مؤمنان است، ماهِ محرّم ماهِ ما مردان است؛ نگوییم ما؛ ماهِ مردان است. مردانی که مؤمناند، ولی مَردند.
ممکن است بپرسی مؤمن با مرد چه فرقی دارد؟ بگذار از یکی از رفتارهایمان شروع کنم.
محرم برای بسیاری، روزهای صفتهای و قیدهای پشتِ هم است. زیاد و طولانی و مطنطن و فریاد زنندهی چقدر من دوست دارم حسین را. مثلِ خونِ شادابِ روزیبخشِ ایثارگرِ و... همین طور ادامه دارد این صفتها و قیدها. ولی مرد دوست دارد قید و صفتی در بین نباشد. دوست دارد تا میگوید حسین، بشود. چیزی بین نباشد. آن چیزی که بین است، توصیفگر نیست، محدودگر است. چون آدمی فهمِ ناچیزش را به حسین میبندد. فهمش از ایثار را به حسین الصاق میکند و همین طور است هر واژهی دیگری. حتّی عبدِ خدا که آخرین کشفِ این مؤمنان ذکرگو است و همین طور است هر واژهی دیگر. آن صفتی که باید حسین را توصیف کند، آن قیدی که باید سرجایش بنشیند یافت نمیشود به راحتی. مرد برای آن که صفتی را به حسین بچسباند جانش بالا میآید. دوباره به یاد بیاورید تفسیرِ درستِ حسین در روزگار ما که گفت این محرم و صفر است... این که خمینی گفته بود دریافتی عمیق از حسین و صحیحترین خوانش از کار خودش بود. کسی که حسین را فهمیده و به کار بسته. من عاشق این حسینم. عاشق حسین به کار بسته شده. نه حسین آذیینبندی شده به صفت.
در روایتهای معراجیه آمده است که پیغمبر خاتم خبر از کاروانِ بیانتهایی از کتابها داده که سمتِ خدا روان بودند. نوشتههایی بودند پر از قید و صفت در نعتِ علی بن ابیطالب. این روایت و روایتهای پرشمار دیگر از این جنس خبر میدهد برای هر آدمی، برای هر تنابندهای، بر هر وجودی که جانی از خدا گرفته باید حسینی به کار بسته شود. وگرنه اگر کار به صفت باشد که این کاروان بیانتهاست تا انتهای قیامت. ولی دور نباشد که بتوان گفت که حتّی کارِ این کاروانِ همراه یا دستِ کم صدها هزار از شمارگان از این کتابهای نوشته در بلند بالایی اهل بیت را بتوان با کارِ خمینی طاق زد. اولی نوشته شده، دومی به کار بسته شده.
به کار بستن حسین به معنی تعطیلی شعائرِ حسینی، جمع کردنِ این نوشتهها و پایین آوردن علامتهای عاشورایی و مظاهرِ محرمی نیست، به معنای درکِ وجودیتری از کارِ حسین است. کاری که حسین با وجود آدمی میکند. آدمی که لحظهای دل را پاک میکند، به عملی، این است حسین به کار بسته شده.
تاچهی برنج را لبریزتر میریزد، قراچهی شیر را پرتر برمیدارد، سنگِ ترازو را سبکتر میشمارد و دستِ بالا را در تجارتش به کار میبندد. این دادوستد را برای مردم عادی انجام میدهد، در هر روز سال. آدمی که تجارت و مال و کالایی که برای محرم کنار میگذارد، با کالایی که به مردم میفروشد مو نمیزند، او همانی است که تکِ تکِ آدمیان را به چشم حسین میبیند. او حسین را به کار بسته است. او، همانیست که هیچ وجودِ انسانی که از روحِ خدا در وجودش دمیده شده با حسینِ خدا فرقی برایش ندارد؛ گفتهاند تاجری امام زمان را میبیند که فکر کند همهی مشتریهاش امام زمان هستند؛ حتّی آن ناچسبترین به دین به ظاهر.
حسین فارغ از قید و بندِ قید و صفت، حسین دور از تعارف، حسینِ به کار بسته شده، حسینِ مردان است. حسینِ صفتها و قیدها و نعتهای پرشمارِ زبانی، حسینِ مؤمنان است. حسینِ مردان را آرزوست. حسینِ صفتها، حسینِ خوبیست، ولی ممکن است مردِ کار نباشد، ممکن است کم بیاورد. ممکن است مردِ این نباشد که به دشمنش بگوید فلانی بدبختتر از تو نبود بیاید سرِ من را جدا کند. برو تو یکی این کار را نکن. برو.
حسینِ مردان، نه حسینِ مؤمنان. حسینِ مرد. نه حسینی که فقط مؤمن است. همین است که خدا در کتابش اهلِ صفت و قید را، مؤمنان را، یا ایها الذین امنواها را مدام تذکّر میدهد، یا ایهاالذینِ امَنوا امِنوا. خدا مؤمنان را تذکّر میدهد، آنان را زیر سؤال میبرد، هشدار میدهد.
و باز هم مَرد. حسین به کار بسته شده، حسینِ مردان است. مرد بودن غیرِ مؤمن بودن است. حسین، مَرد مُرد.
حسینِ به کار بسته شده، حسینِ مردان است. مؤمن که زیاد است، نگفت من المؤمنین... گفت من المؤمنین رجالٌ. خدا هم دلبستهی طایفهی مردان است.
آن حسینیست که آرزو دارم همین حسین است. حسینِ رجال است؛ نه حسینِ مؤمنان. مرد، پروای غیرِ خدا ندارد، نگفت یک نفر از مؤمنان آمد به مردم گفت با موسی چه کار دارید، گفت یکی از مردانِ مؤمن آمد به مردم گفت با موسی چه کارتان است. گفت از شهر یک مرد آمد به موسی گفت فرار کن. و آنجا که مردی باشد، دهکوره نیست، روستا نیست، بیغوله نیست، مدینه است. جاء رجل من القصی المدینه یسعی. حسینِ مردان را بیابید. حسینِ داشمشتیها که نکِ و نوک نکردند و همراهش شهید شدند. آنجایی که دیگر قیدِ دینی و فقهی در میان نبود، ولی طرف به خاطرِ عاشقِ حسین بودنش، به خاطرِ مرد بودنش ماند. میدانید شبِ پیش از وصل، حسین بن علی عهدش را از جماعت برداشت. گفت بردارید و بروید. ثوابتان کامل، جایتان بهشت، دیگر امامطور فقهطور دینطور من حقّی برگردنتان ندارم. ولی اینجا بود که مردان میانِ خیمه قیام کردند و لبیّک گفتند و کنارِ حسینِ درخشان، صورتشان سرخید و دلبری مردانهشان را برای همیشه تاریخ به ما مؤمنان فروختند. به ما گفتند بروید با عباداتتان حال کنید.
به قولِ آقای مجتهدی تهرانی، داشمشتیها با حسین به شهادت رسیدند، ولی مقدّسها استخاره کردند بد آمد! مرد، پای عهدش استخاره نمیکند که بد بیاید؛ اصالتا مردِ خدا سرِ این کارها استخاره نمیاندازد، قمار نمیکند با خدا. میزند دلش را به جاده و دستش را میزند به روی زانوهاش و پا میشود و دوان دوان روان میشود، فریاد میکشد: «موسی، حسین، ولیِ خدا از این شهر دور شو، که اهالیاش قصدِ جانت را دارند. برو... من هم باهاتم.»
پسنوشت:
تا آخرِ هفتهی بعد. راستی من فکر میکنم نوشتهی بالا نوشتهی خوبی است... ولی هنوز نمیدانم چرا پسند نشد و خوانده؛ آن هم در یکی از هیأتها که انقلابی است به قولی.
وقتی میافتم به کتابخوانیِ کنترل نشده، خدا را هم بنده نیستم. کلا بالا میآورم و مثلِ سگ میخوانم. دیشب داشتم کتاب را با خودم میبردم تنشوران. میبردم نه؛ بردم. در حیاط خلوت نویسندگان را بردم توی حمّام. لایِ بخارها، کنارِ شلوار قهوهام میپاییدمش. روی عطفِ کتاب عکسِ ساراماگو بود. بخشِ حمّامش را میآورم. دو تا نویسنده به واسطهی حمّام رفتند به دیارِ باقی. یکیشان روبرت موزیل که من چیزی ازش نخواندهام؛ دیگری ژن ژنه که نامش هم را تا به حال نشنیده بودم؛ ولی باید بابایش شاعر باشد؛ که اسمِ تولّهاش را گذاشت ژان تا با ژن ترکیبِ ماندگاری بسازد. مانند اسمِ پایانِ رأفتِ فوتبالیست که من همیشه به هوشِ بابایش غبطه میخورده، میخورم، و به قول مجریها خواهم خورد. پایانِ رأفت. خودش هم سبیلهاش را تاب میداد در نوکِ حملهی قرمزها به جای آن که گل بزند.
حولهی حمّامِ من یک شالِ فلسطینی است که داداشم از کربلای چند سال پیش آورده بود. این قدر بزرگ است که میتوان باهاش یک امّت را خشک کرد. من حوله و بالشِ خوبم را توی خوابگاهِ فاطمی جا گذاشتهام و تو خانهمجرّدی همهی ابزارم فیک است؛ مثلِ همین حوله که از خندهدارترین حولههایی است که یک نویسنده میتواند داشته باشد. یا بالش که پتوی سربازی است که لوله شده. فکر کنم جوزف کنراد به حمّام خیلی علاقه داشت. توی این کتابِ بامزه، استیون کرین، حولهی خیس میانداخت روی سرش تا موقع نوشتن «دستگاه» را سرد کند. و من از حمّام برای فکرهام استفاده میکنم. گاهی هم برای خودم سخنرانی میکنم در اهمیّت تقوا.
البته دوستانم من را نویسنده نمیدانند؛ نه به خاطر حمام رفتنم که وقتی ازش بیرون میآیم، تمام لباسم به طرزِ شگفتآوری از لکّههای دایرهای آب پر شده و ندیدهاند من هیچ وقت خودم را خشک کنم، نه به خاطر این که بد مینویسم یا بلد نیستم بنویسم، بیشتر به این خاطر که میگویند سیگاری نیستم، فکر کن هیچ کس ژان پل سارتر را بیسیگار یا پیپ یا هر دودکشِ دیگری ندیده است. ولی همین یک قلم آنها را از این که من نویسنده باشم از اساس ناامید کرده؛ چه نویسندهی خوبی باشم، چه نباشم که نیستم.
ولی کتابِ توی دست رفقا را به خنده انداخت. آن هم با آن ظاهر خیس تازه حمّام آمده. همیشه مثلِ آدمی هستم که انگار جن در حمام دیده و از آن فرار کرده باشد. این که با کتاب رفتهام حمّام معنی بدی دارد. یعنی غیرِ از خودم، صادق هدایت (که تصویرش عینِ بچه پولدارهای لوس و نُنر است)، تولستوی (که انگار تازه از کلاسِ خارج مسجد اعظم آمده بیرون)، کافکا (که خیلی شبیه بچّههای مظلومِ بسیجی ترمِ یکیست)، جویس (شبیه راننده تراکتور مشنگِ روستای پدریام است)، ساراماگو (که توی عطفِ کتاب افتاده مردکِ کورباطن)، همینگوی (که شبیه یکی از نقّاشترین آدمهای روزگار است؛ آدمهایی که بهخوبی جا میکشند)، میشل فوکو یا یک آدم کچلِ دیگر (مرتضی پاشایی 50 سال پیش)، یوسا و یک مشت نوینسدهی دیگر بدنِ لختِ من را دیدهاند. البته هدایت که کلا آدم بیاعتنایی به دنیا بوده، با کیفیّتترین بدنها هم برایش جذّابیّت نداشته. جیمز جویس هم انگار در زنها واردتر بوده... حالا که نگاه میکنم باید خدا را شکر کنم این کتاب، کتابِ در حیاط خلوت نویسندگانِ جهان است که اگر در حیاط خلوتِ شاعران بود باید با دیدن سعدی خودم را گربهشور میکردم و میپریدم بیرون چه رسد به ایرج میرزا و وشمگیر و از همه بدتر سوزنی سمرقندی. آن وقت شاید بچهها آن قدر من را خیس میدیدند که کسی من را با لباس پرت کرده باشد توی استخری، چیزی، حوضی.
من هیچ وقت حمّامهایم را طول نمیدهم، چون میترسم اجلم در حمّام سر برسد. این مرگ را دوست ندارم. دوست دارم موقعِ مرگ در پیچیدهترین حالتِ ممکن باشم با بیشترین لباس. گرفتتنِ جان آدم در لخت و عوری نوعی زیرِ پای آدم را خالی کردن است. در بدبختی آدمِ لخت همین بس که لخت است، دیگر چرا باید جانش را گرفت... خدا نیاورد جانِ آدم را در حمّام عمومی بگیرند، دیگر اوجِ بیشرمی است. آدمهایی که تا به حال ندیدهاندت برای اّوّلین بار بیراز و فاشت را میبینند؛ آن هم وقتی که هیچ کاری از دستت برنمیآید. یکی از تعبیرهای ستّارالعیوبی خدا هم باید این باشد که جانِ آدم را توی لباس بگیرد؛ نه لخت.
پسنوشت:
دربارهی مطلبِ هفتهی پیش:
گاهی آدم مطالبی مینویسد، ملّـت دوستش دارند یا ندارند. گروهی بر آننند یا گروهی برابرِ آن. این هر دو، هیچیک، اهمیّتی برایم ندارد. اگر برابرِ ثقفی مطلبی نوشتهام نه به قصدِ سوء بهرهی گروهی است که به حق یا ناحق با ثقفی مشکل دارند، نه به قصدِ نفی و ریبه و گردنکشی در برابر مدیریست که معلّمِ دانشگاه است، پدر فرزندی شاید، و خلاصه برای خودش کسیست میان آدمها. تنها به قصدِ تغییر و تأثیر در ذائقهی جماعتیست که عادت نکردهاند گوش کنند؛ نه آنها، نه پیشتریها، نه مسئولها. مطلبی از جنسِ روایت بود. یکی از دوستان بهخوبی مطلب پیشین را فهمیده بود و گفت مطلب، استدلال عقلی ندارد، بلکه مغالطه است. به نظرم بخشی از حرفش درست است. آن هم این که مطلب استدلال عقلی نبود یا از آن جنس نبود، چون روشن است که من بندهی روایتم. ولی بخشِ دوّم حرفش طنز بود و مطایبه، چون چطور ممکن است مطلبی از جنس استدلال عقلی نباشد، ولی مغالطه باشد؟ مغالطه نوعی کژی و انحراف در استدلالهای منطقی است، وقتی مطلبی از جنسِ منطق و استدلالهای استنتاجی و ریاضی نباشد، حتما کشفِ مغالطه در آن هم نقض غرض است. امیدوارم آنچه که نوشتم در نظرِ دانشجویان افتد؛ چون من به کلّی از آن مسئولان ناامیدم، تنها و تنها به قصدِ روشنگریِ بچّهها مطلب را نوشتهام؛ اگر کسی تیزهوش بود میفهمید آن مطلب ربطی به رییس دانشگاه یا مسئول نهاد آن دانشگاه ندارد. نه در نقدِ آنهاست، نه رویهی سخنش با آنان است. چون امیدی به آنها نیست، بکله مطلبی بود در نقدِ رفقا به عنوانِ یک قدیمیِ گریهکنهای آن هیأت. (برایم خندهدار است که چرا عملهاکرههای رؤسا آن را به خودشان یا امیرشان گرفتهاند.) امید که در نظرشان افتد. بدم میآید از همهی آنهایی که کلّا میگویند و اساسا میبافند و فکرشان است که مشکل مملکت را دریافتهاند و بلدند صدایشان را محکم کنند که «اساسا مشکل مملکت ما این است که...» از اینها بدم میآید و تف توی صورت همهی کسانی که میخواهند در یک گعدهی دوستانه همهی مشکلهایی مملکت را بیان کنند و غر و نق بزنند و دربارهی هر چیزی نظر بدهند و شاخه به شاخه بپرند. تف توی ذاتِ همهی کسانی که مشکل را در لحظه حل میکنند. تف تو ذاتِ کسانی که راهحل در آستینِ لحظهشان دارند و میتوانند در باب هر موضوعی فیالبداهه راهحلی ارائه بدهند و مشکلی را حل کنند. از آن شاخه به شاخهی دیگر بروند. در ابتذالِ دربارهی هر چیزی حرف زدن غرق هستند، و همین طور در ابتذال پاسخ دادنها بر هر چیزی و در ابتذال جلوهگری و باسواد نشان دادن. ابتذال یعنی دردی که رفقای انقلابی ما بهش دچارند. تف توی ذاتِ کسانی که در پاسخ به مسألهای که طرح میکنی، بیآنکه پیشتر حتّی قاعدهی چُرِ برّه هم به آن فکر کنند، جملهشان را با این جمله آغاز میکنند: «این مشکلی که میگویی به خاطر این هست که...» انگار من از او دلیل خواسته باشم، انگار خودم مانده باشم در این که دلیلی بیاورم و منتظر بودم بزِ گَرِ مقلّدانِ فکری بهم بگوید که راه حل چیست یا برایم ردیف کند که این به خاطر این است که... انگار من خاطرِ اشکالم را باید در صحبتهای او مییافتم. و من را هم را در بسیاری از این گعدهها یافتهام و آن هم مسخرهکردن و مسخرهبازی است؛ تمسخر واقعیت. تمسخرِ خودشان. تمسخرِ حرفهای صدتا یک غازشان. وای که در این قصّه انقلابیها چقدر بدترند. نمیدانم از کی؛ ولی فکر میکنم از هر ترِ متصوّرِ دیگری بدترند. از همهشان بیفکرتر و کلّیتر. و کلّا من چقدر از آدمهای کلّی بدم میآید. آدمهایی که میتوانند واقعیت را از توی کلیّات کشف کنند، نه از دلِ جزئیّات. آدمهایی که اسمها را بلد نیستند؛ و حتّی وقتی از سپاه یا هر سازمانِ متموّلِ دیگری سخن میگویند حتّی تا بیان اسمِ فرماندهشان هم پیش نمیروند. تا این حد کلگو. و دلم گاهی لک میزند برای یک نام. برای یک اسم. به همین خاطر است که با یکی از رفقای احمقم با اسمِ و رسمِ سین حی مدّاح شوخی میکنم. چون او همکار سین است و من میتوانم ازش آمارِ دخترهای سین را بگیرم؛ چند تایی ماندهاند؟ چند تایی ازدواج کردند؟ چقدر خوب است که آدم کسی را داشته باشد که با کمکش بتواند آمار دخترهای یک نفر آدمِ معروف را دربیاورد. وگرنه با این جماعتِ کلیگوی پریشاناندیش، حرفِ آدم به بشری سادات و هدی سادات هم نمیرسد. بس که در خیالند. بس که کلّیند. بس که از جزئیّت خالی شدهاند. چند تا رفیق دارم که پیش آدمهای معروف کار میکنند. میبیننمشان آمارِ آن آدمهای معروف را میگیرم به شکلی جذّابتر. از یکیشان آمارِ رحیمپور ازغدی را میگیرم. همان که گفت جنبش نرمافزاری با گشادبازی نمیشود... همان که گفت یک عدّه در هیأت صدای سگ درمیآورند، یک عده هم صدای تولّه سگ، یک عدّه هم صدای خر.
عکس کنار هم برشی است از عکس خوبِ حسین عربیِ عکّاس. کلِّ عکس را پایین میتوانید ببینید.
دوست و روحانی محترم، شهاب مرادی گفته بود در دههی محرّم به هیأتها ایراد نگیرید؛ نقد را بگذارید برای بعد. من با این گفته فیالمجلس موافق بودم، منتها با اجرای افراطیاش موافق نبودم. به این معنا که آدم کلّا درِ امربهمعرف و نهی از منکر را در این ده روز گل بگیرد. حتّی سایتِ خودِ آقا هم امسال متفاوتتر از سالهای دیگر، در قصّهی محرّم وارد شد و نکاتی را نوشت که در خفا موجبِ تعجّبِ مدّاحان شده بود. شده باشد. هیچ جای دینِ خدا نیامده که تعجّبِ مدّاحان از عوامل تعیین کننده در حلیّت و حرمت است.
امّا حالا که ماهِ صفر، که من نمیدانم چرا دوستش ندارم، رسیده، و کمی عطش و شورِ هیأتها کم شده، گوشها بازتر شده، به نظرم رسیده نکتهای دربارهی یکی از هیأتها بنویسم. اتّفاقی بس غریب و عجیب و نادر. البته این رخداد در نقدِ هیأت نیست، بلکه خبریست شگفتانگیز در باب یکی از هیأتهای شهر تهران.
آن موقعها که کفمان بیشتر بود و ریشمان کرکتر، هیأتی در نمازخانهی خوابگاه داشتیم به نامِ رهروانِ روح الله. مراسمها توسطِ خودِ بچّهها اجرا میشد. زاپاسِ العلما برای نماز جماعت مهدی نورایی بود که یک بار یادش رفته بود وضو بگیرد؛ چه خلوصی. دعا کمیلها هم با مهدی نورایی بود که متفاوتترین دعا کمیلهای تاریخِ بشریّت را میخواند؛ چه سوزی. شبِ علیاکبر، شبِ فاضلِ جهانگیری بود، شورِ مجلس هم را هم جواد عبدی میانداری میکرد؛ انگار تازه از خواب پا شده باشد و روضه گرفته باشدش، میکوبید روی سینه که اگر یکیاش را میکوفت به فیل، آن وقت... پامنبریهاش هم دانشجوها بودند. حاج آقایی هم بود آن روزها به نامِ نصیری که نماز جماعتهایش مثالزدنی بود. گاهی باید در نماز دنبالِ حاج آقا میدویدی. یک بار آن قدر نماز را سریع خواند که تهِ مسجدیها که از شلوغکنهایی از جنس رسول تشکیل شده بود، شعار دادند: «دوباره دوباره.» و هادوی بهش گیر داد که قرار نبود از من تندتر بخوانی و رکورد من را بزنی؛ زمینهای که هادوی خود از فحولش بود.
این یک هیأت سادهی دانشجویی بود. حتّی شهابِ مرادی هم یک بار در این هیأت سخنرانی کرد؛ بیشتر درد و دل و خنداندن. یک بار حاج آقا آرامشِ قائمشهری سخنرانیِ جانداری کرد. یک بار پدرِ موحد دانشِ شهید و همین طور هیأت دانشجوییاش گرم بود و گرم. حتّی یک بار حجت صالح در میلادِ یکی از آقایان اهل بیت، ضرب آورد داخلِ مسجد، با ضربنوازی زد زیرِ آواز. تا این حد دانشجویی و باصفا. جوادِ عبدی وسطِ مولودیها بلند بلند گریه میکرد و میخندید و همین طور من که تخصصم «به به» گفتن بود در پاسخ به بیتهای نغز و یکی در میانِ مدّاح تازهپا گرفته. که الان خود از حرفهایها این جماعت است.
این هیأت و مناسبات و رفتوآمدها و رفاقتهاش دانشجویی بود. به شدّت هم دانشجویی و مردمی. به هیچ کس برای هیچ کاری پول نمیداد. حتّی دوستانی که انتظاماتِ شبِ دحوالارض در مهدیه بودند تا صبح. جواد قلاوند پایهی مینیبوسِ چهارشنبهشبها بود برای درسِ اخلاق مجتبی تهرانی. و همین طور همه چیز با هم مردمی و دانشجویی پیش میرفت. آن سالها من یک بار حتّی یک بار حتّیتر یک بار رییس دانشگاه را در آن هیأت ندیده بودم. ندیده باشم. رییس دانشگاه در آن سالهای لیاقت نداشت نوکرِ نوکرانِ امام حسین باشد. و تهِ هیأت از همه بالاتر بود و بالاتر. اهلِ بخیه میدادند خوابگاهِ ما دقیقا در ضلعِ جنوبِ غربی حرم آقای خمینی قرار داشت. هیأتِ رهروانِ روح الله دانشگاهِ شاهد یک انتهای باورنکردنی و بسیار دوستداشتنی داشت. انتهایی که فرمِ کلِ جلسه و برگرفته از شیوهی زیستی این هیأت بود. سلام که داده میشد، رفقا ابتدا رو به قبله سلام میکردند و بعد رو به جمالِ شمس الشموس. و ناگهان کلِ جمعیِت میچرخید به سمتِ ضلعِ شمالی نمازخانه. رو به گنبد و گلدستهای که هنوز سید حسن در بندِ تزییناش است. و میخواندند السّلام علیک یا روح الله.
این هیأت بعدها در هیأتهای دیگر ادغام شد و امروز به نامِ دیگری رسید. کمند کسانی که حتّی نامِ این هیأت را در آن دانشگاه به یاد داشته باشند. هیأت به راحتی رفت و کسی هم نبود زندهاش کند؛ مردی. آن هم که در کارِ ادغامِ یک هیأت دانشجویی و یک هیأت کمتر دانشجویی است در بندِ تاریخ و زمانه و یاد نیست. فکر میکند اسم تنها و تنها یک امر اعتباریست. به این راحتی نامِ روح الله که گزندهی اهلِ شبهه است رخت برمیبندد از آن دانشگاه.
من از این هم ناراحت نیستم. بالاخره نامِ دیگر هم نامِ مقدّسیست، ولی بحث بر سرِ تقدّس نیست، بحثِ بر سرِ تاریخچهی یک نام است. شاید یک نفر بگوید نامِ علی بیشتر به آقای مکارم شیرازی میخورد تا ناصر. ولی هیچ عاقلی از جمله خودِ حضرتش نمیآید اسمِ ایشان را عوض کند به علی. چون این نام، تنها یک نام نیست. بار معرفتی و تاریخی از شخصیتِ این فرد گرفته که همراهش است. اسم بخشی از هویّتش است. هیأت رهروانِ روح الله هم این طور بود که روشن است چرا الان نیست. چون طبعا روح الله و رهروانش سرِ ناسازگاری دارند با کسی که زیادی رییس است. و آن که قدرتمندتر است کمر به حذفش میبندد.
باز هم جای نگرانی نیست. نگرانی وقتی بالا میرود و نتیجهاش میشود این مطلب، که آن هیأت را از دانشجویی بودنش میاندازند. یعنی هیأتِ دانشجویی را از تک و تا میاندازند و از همه بدتر هیأت را منتقل میکنند به بیرونِ دانشگاه. یعنی به جای آن که هیأت در دانشگاه و در محیطِ دانشگاه تأثیرش را همخوان با دانشگاه روی دانشجوهایش بگذارد، پرت میشود به دهها کیلومتر آن طرفتر. فرض کنید که دانشگاهِ شریف، هیأتش را ببرد تا مسجدی داخلِ شهر و بزرگ تایپ کند هیأتِ دانشگاهِ شریف. ما بهش میخندیم که قرار بود هیأت در داخلِ دانشگاه حضور داشته باشد و منشأ اثر باشد، چه شد که سکولاریسمِ معرفتی تا این حد رشد کرد که هیأت را دانشگاه انداختید بیرون؟ عجیب است خدایا! من دیدم هیأت دانشگاهِ شاهد برنامههای محرّمیاش را در خیابان کبکانیان برگزار میکند. جل الخالق! هیأتِ دانشگاهِ شاهد در خیابانِ کبکانیان چه کار دارد؟ خودِ آن دانشگاه را مگر گل گرفتند و خوابگاهِ به آن عظمت را مگر گَر گرفته که هیأت دانشگاهش آمده اینجا! بعد دیدم مسئولِ دانشگاه هم میآید آن تو و میپلکد. معلوم است وقتی مناسبات هیأت دولتی شود، و با تدبیری دولتی و اداری به بیرونِ دانشگاه هل داده شود، قیمهی آخرش هم مزهی امام حسین نمیدهد. من یادم میآید هیأت رهروانِ روح الله در آن روزها در یک شب شامدهیاش میماند. یادم میآید چطور جواد عبدی با مسئولین هیأت درگیر شد که چرا برای هیأت السیدیِ چند ده اینچ خریدهاند. آن هیأت که در شامش مانده بود دانشجویی است، وگرنه هیأت دانشجویی در بیرونِ دانشگاهِ چه معنیای دارد خدا عالم است. شام و قاشقِ یک بار مصرفِ کنارش هم بوی نفت میدهد این هیأت.
دانشگاهِ شاهد، دانشگاهِ اولینهاست. این اوّلین دانشگاهیست که هیأتش را از داخلِ دانشگاه بیرون میکنند. هیأت از داخلِ خوابگاه اخراج میشود. و وقتی هیأتی دانشجویی و مردمی نباشد، رؤسای به تویش هجوم میآورند و سربند هم خواهند بست.
به نظرم باید فراخوان داد به طنزنویسها تا دربارهی این هیأت تا میتوانند طنز بسازند. نه خودِ هیأت، که دربارهی این اتّفاق. مثلا یک مطلبش میتواند این باشد که پیشنهاد میشود هیأتِ دانشگاهِ شریف به الهیه، دانشگاه تهران به محلهی فرشته، و هیأت فقیر فقرایی مانند دانشگاه جامع علمی کابردی به باقر آباد منتقل شود.
پدربزرگم قنبر میگفت زمانِ رضا شاه که هیأتداری تعطیل بود، هر جوری بود شبِ اوّلِ محرّم شمع جور کرد، خانهای را روشن کرد، مدّاحی را خودش صله داد، و مجلس روضه به پا کرد؛ یواشکی. حال زمانهای شده که باید دنبال همان شمع حاجی قنبر و خانهای بود. نهضتی باید تا این هیأتهای دولتی و نفتی را تعطیل کند؛ کار به مردم راست میشود. این وسط، از همه خندهدارتر هیأت دانشجویی باشد که این طور با مخ زمین بخورد. و در آن دانشگاه، یک مرد نباشد که داد بزند، این هیأت نیست، این فاطمیون نیست، این ثقفیون و هادیون است. این هیأت ساختگی و دستساز و زورکی است. جایِ هیأت دانشگاهِ داخلِ دانشگاه است. این که هیأت داخلِ دانشگاه را پرت کنند به کبکانیان، کمی بالاتر از کافهی روشنفکری و البته دوستداشتنی کنج، اقدامیست در جهتِ تهی کردن یک دانشگاه از هیأت امام حسین. اقدامیست در جهتِ دولتیسازی دین. نمیدانم بچّههای خوابگاه حاضر بودند در دههی نخستِ محرّم، شمعی ببرند داخلِ نمازخانه و خانهای را روشن کنند، مدّاحی را هدیه بدهند، و روضهای بخوانند و گریه کنند؟ کاش باشند. کاش رفقا زیر بار این دست کارها که دانشگاه را از عدالتخواهی و شورِ حسینی خالی میکند نروند. من دستِ کم از نگاهِ کسی که هیأتیِ آن دانشگاه بوده این حق را به خودم بدهم و بگویم رفقا فقط زیرِ علم حسین سینه بزنید. به قول جلال آل احمد، آقا هم فقط آقا امیرالمؤمنین است. من، رفیقِ هیأتی شما هستم. نگذارید داخلِ خوابگاه به آن عظمت، در داخلِ آن خوابگاه چراغِ هیأت خاموش شود. نگذارید توی فاطمیه خوابگاه بیهیأت باشد. هیأت دانشجویی با نوای «کشتند زهرا را، امِّ ابیها را» باید خوابگاه را تطهیر کند. باید آدمهای ظالم و پدرخوانده را سرجایشان بنشاند. آن هیأت وقتی دانشجویی است که برای داخلِ دانشگاه کارکرد داشته باشد. مراسمهای پرشور شما رفقا در خوابگاه، خودتان را پاک میکند. حالا که با بیدرایتی تمام، خوابگاهِ شما مثلِ خانههای کارمندی شده، حالا که خوابگاه از نفس افتاده و جمعتان از جمع بودن، جانِ امام حسین نگذارید خوابگاه از نظر اخلاقی پس بیافتد. نگذارید خوابگاه با سیاستِ دولتی، از دینی بودن بیافتد. مراسمِ داخلِ خوابگاه، فقط ذکرِ حسین حسینش نیست، آن ذکر، آن یاد، آن «بر مشام میرسد»ها خوابگاه را اخلاقی نگه میدارد. خوابگاه را پاک نگه میداد. آن مسئول که دنبال خوابگاه و دانشگاه دینی نیست، شما به فکر باشید. نگذارید خوابگاهتان از دست برود و فقط خوابگاه باشد. ببینید کی به شما گفتهام. یک نفر با بیدرایتی خوابگاه را از ذکرِ حسین خالی میکند، بعد میفهمید چه گندهایی از آن اتاقهای بسته بر مشام برسد. جایی که بوی کربلا بر مشام نرسد، بوی شام به مشام میرسد. این قاعدهی حسینی است. جایی را که از حسین خالی کنند، آنجا از یزید پر خواهد شد... شما باید هیأت داشته باشید تا دانشگاهتان حفظ شود. آن هیأت دانشجویی کارکرش، پاککنندگیاش، تطهیرش برای داخلِ دانشگاه است، وگرنه توی خیابان کبکانیان، حسین حسینتان تا کافه کنج هم نمیرسد. اگر قرار است این هیأت دانشجویی باشد، یعنی بتواند دانشجویان آن دانشگاه را در خانهی نخست پاک و حسینی و ضد ظلم و عدالتخواه بار بیاورد. حرفِ کسی را که آن خوابگاه، آن مجموعه و آن دانشگاه را خالی از ذکرِ حسین و فاطمه و علی میخواهد گوش نکنید. ازتان خواهش میکنم رفقا. شاید چندین سال بود که کسی را نصحیت نکرده بودم. این هم فقط به خاطر بچّههای دانشگاه شاهد.
پسنوشت:
تا انتهای هفتهی بعد
دیدار اول
با میم کلی گشتیم تا کافه گ را پیدا کنیم. مانده بود کجاست این کافه. از یک کافهی دیگر از همان نزدیکیها پرسید که کافه گرامافون کجاست. یارو هم یک مقداری کجکی آدرس داده بود. میم از همان پلهها از مکان کافه خوشش آمده بود. از رنگ و دیوار و عکسهایش و ...
با دست اشاره میکند که آهان آنجا نشستهاند. خوش و بش میکند با سه نفر. دو دختر و یک پسر. یکی سین است و دیگری عین و آن آخری را میگویند که تور لیدر[1] است که گویا اسمش هم میم است.
با میم نشسته بودیم که یارو سریع آمد و مِنو[2] را گذاشت جلوی من. مانده بودم که چه انتخاب کنم. میم آب میوه سفارش داد و من هم بعدِ کلی اه و اوه و نپذیرفتن به یک آب معدنی رضایت دادم. میم صحبت کرد از رمانم و هیجان داد به بحث. به این راحتیها نمیشد یخِ صحبت را شکست. یعنی من یخم به این راحتی نمیشکست. میم بنده خدا یک مقدار زور زد تا بشود ولی مگر میشود. خداحافظی کرد و رفت. همان موقع از بحثی شروع کردم که میم بعداً آن را کلیشهای و فاقدِ هیجان خواند. بحثِ زنِ مورد علاقهی هر یک از خانمهای محترم. یکی از پرستاری گفته بود که انقلابی در پرستاری کرده بود و تور لیدر شیرین عبادی به قولِ میم بانوی صلح را بهترین زنِ تاریخ نامید. در فکرِ عناوین مانده بودم و از بانو و ...[3]
فرستادم بحث را سمتِ پوشش و این که:
- آیا پوشش امری شخصی است یا خصوصی؟
یکی از آنها از من توضیح خواست، همان تور لیدر را میگویم. تو کفِ توضیح بودم که دیدم عینِ اورکا اورکای مرحوم ارشمیدس گفت:
- شخصی است، کاملاً شخصی ...
ولی سین کمی دقیقتر بود:
- انتخابِ پوشش وقتی به عمل میرسد به هیچ وجه موضوعی شخصی نیست.
خوشحال میشوم از این همه شدتِ نظر در به "هیچ وجه بودن" ولی این خوشحالی بیشتر دولتِ مستعجل است تا ...
- کاملاً شخصی است. کلیات پوشش این که بلوز شلوار باشد یا مانتو شلوار باشد امری شخصی نیست. ولی مدل و این که چه چیزی انتخاب کنیم شخصی میشود. این چیزی که به ما گفته شده شخصی نیست.
با خودم میگفتم چرا اینها این قدر این دست و آن دست میکنند؛ صریحترش کردم:
- پس در عرصهی عمومی یک مسأله کاملاً شخصی نیست. یعنی با استفاده از یک اصولی ... بیخیال از این اصول و این که به شما چه گفته است بفرمایید خودتان چه فکر میکنید؟
- یک چیزِ شخصی است ولی کلاً اصولاً ... هر فردی با توجه نوعِ تربیتی که میشود یک اصولی را دارد و با توجه به آن و آن هنجارهایی که در جامعه است پوشش خود را انتخاب میکند ولی خودش انتخاب را انجام میدهد. پس میشود گفت یک نوع شخصی بودن است که یک سری چیزهایی روی آن تأثیر دارند. خودت انتخاب میکنی ولی معیارهایی در ذهنت را قرار دادی.
نه مثل این که فایده ندارد. باید کمی صریحتر باشیم می گویم جمله را آنها کامل کنند.
- در جامعهی ایران ...
سین بیربط میگوید:
- شما پوشش را دوست داری؟
یک بار دیگر میپرسم و میگویم با توجه به صحبتهای شده پاسخ دهید:
- توی جامعهی ایران ...
سین میگوید:
- در جامعه ایران یک معیار کلی به ما دادند که در آن میتوانیم انتخاب شخصی داشته باشیم.
- این معیارهایی که به شما دادند تا چه حد منطقی است؟
کمی مِن و مِن کرد و منطقی منطقی کرد و آخرش گفت:
- یک چیزی است که در همه جای دنیا یکسان است. یک سری اصول اخلاقی است که در همه جای دنیا یکسان است. جزء کلیات است. چون در همهی دنیا هست به نظر منطقی میآید و ربطی به آدمها با نژادهای مختلف ندارد و این منطقی است، ولی یک سری ضوابطی برای آن قرار دادند که به نظر منطقی نمیرسد. این البته بستگی به اعتقاد دینی دارد.
- من هم در مورد اعتقادِ دینی صحبت میکنم ... شما فکر میکنید اسلام نظرش در موردِ پوشش چیست؟
لیدر تور میگوید:
- اسلام که وارد شد یک تخفیفی در مورد حجاب داد. قبل از اسلام فقط چشم معلوم بود و دستها پوشیده بود ...
من فکر میکردم جامعه اعراب را میگوید نه جامعهی ایران و شاید هم اصلاً فکری نکردم که گفتم:
- توی ویل دورانت این جوری نوشته نشده است ...
- الان شما به تختِ جمشید تشریف ببرید میبینید که ...
پسرِ کناری هم به حرف آمد که:
- در مورد حجابِ ایرانی و اینها یک سری حرف است که همین طور گفته میشود...
کمی همهمه میشود و هر کس چیزی میگوید. باید دید چگونه میشود زیرآبِ حجاب را زد. بحثهایی در مورد حضرتِ زهرا کاملاً بیربطِ به بحث توسط پسرِ کناری اضافه میشود که نیازی نیست به بیان آن در اینجا و حوصلهی تایپ اینها را ندارم. آن هم بحثی بیارتباط و حضرتِ زهرا و بادی گاردهایش[4] و ... از پروپاگاندا کردن این بحث نتیجه میگیرد که اسلام هیچ اجباری در مورد حجاب ندارد؛ برعکسِ آن چیزی که تبلیغ میکنند. نمیگذارم قسر در بروند و صریح میپرسم و چه بسا سریع که:
- اسلام در موردِ حجاب، اجباری ندارد؟
سین ترجیح میدهد جواب دهد که:
- در کشورهایی دیگری که اسلام در آن وجود دارد میبینیم که ...
صحبتش را قطع میکنم و با آرامش میگویم:
- اگر بخواهیم با توجه به قرآن نگاه کنیم چطور؟
پسرِ کناری میگوید:
- قرآن هیچ جا به صورت واضح نگفته است.
سین بر خلافِ این میگوید:
- در مورد پوشش گفته است و در مورد حجاب نگفته است.
من کمی در بینِ تفاوت پوشش و حجاب گیر میکنم. میگویم:
- منظور من پوشش است ...
- پوشش که از نظرِ همهی انسانها درست است ...
به اینجا که میرسیم گفتمگفتها به هم درآمیخته میشود و پسرِ کناری میگوید:
- حجاب در حکومتِ ایران یعنی دستها تا آستینها پوشیده باشد و از صورت هم فقط باید قرص آن معلوم باشد.
- نظرِ شما در مورد وجه و کفین آمده در قرآن چیست؟
- این هم صریح نیست و دقیقاً منظورِ آن معلوم نیست.
- در هر علمی تفسیر آن علم با کیهاست؟
- کسانی علمش را دارند یعنی علمِ قرآن را دارند و مطالعه کردند ولی من نظرم این است که اگر انسانم و اگر عقل دارم و اگر شعور دارم بستگی به این دارد که خودم چه فکر میکنم. میتوانم به آنها رجوع کنم ولی اجبار بر اجرای آن حرف ندارم. انسانیت اصل است.
فعلاً مسألهی عقل را که این قدر به رخ کشیده میشود را بیخیال میشوم و میچسبم به بحثِ خودم:
- تفسیرهایی که از قرآن در مورد حجاب کردند چیست؟
پسرِ کناری لیوانش را تکانی میدهد و میگوید:
- آن چیزی که در ایران میشنویم و وجود دارد ... ولی خیلی کسان دیگری هستند از عالمان که حجاب را قبول ندارند. حتی زمانی که انقلاب شده قضیه حجاب اجباری مطرح نبود.
سین هم طرهای از مویش را زیر روسریاش جابهجا می کند و میگوید:
- بله ... خیلی از کسانی که تظاهرات کردند از خانمهای بیحجاب بودند ...
دخالت میکنم که:
- بحثِ من ریشهایتر است.
پسرِ کناری میگوید:
- هنوز هم خیلی از علما به اجباری بودن حجاب اعتراض دارند.
قضیه برایم جالب میشود:
- میشود نام چند تن از علما را که اجبار به حجاب ندارند را ببرید؟
- نه الان در خاطرم نیست ولی میدانم که چنین افرادی بودند و بین دوستانِ پدرم و کسانی که آن ور هستند چنین کسانی هستند.
حالا اگر باشند چنین عالمانی، نمیدانم قضیه باید با چه چیز به تناقض برسد. بحث را باید ریشهایتر دنبال کنم:
- اگر فرض را بر سالم بودنِ مفسرینِ ایرانی بگذاریم، علت اجبار حجاب توسط آنها چیست؟ البته منظورم دلایل نقلی و تاریخی است.
یکی از خانمها پرسید:
- چرا حجاب باشد؟
سری تکان میدهم و سین ادمه میدهد:
- احتمالاً همان داستانهایی که در موردِ حضرتِ زهرا و ائمه و پیامبر اینها بوده است، میتواند جزء دلایل باشد.
پسرِ کناری میپرسد:
- آیا جایی هست که نوشته باشد پیامبر حجاب را بر مردم اجبار کرده است؟
در دلم جل الخالقی میگویم. سین گویا حسابِ کار دستش آمده است:
- البته با توجه به منطقه ودورهشان ...
من هم محضِ همین طوری میگویم:
- پوشش در جاهلیت بسیار بازتر بوده است تا زمان اسلام و پیامبر ...
سین همچنان تردید دارد و میگوید:
- یعنی کسی به آنها اجبار کرده است؟
پسرِ کناری دوباره ترجیعبند "انسانم، عقل دارم، شعور دارم" را تکرار میکند و میگوید:
- اگر به من اجبار کنند و بگویند من قبول نمیکنم.
بدون معطلی سوالم را میپرسم، همان کاری که تا حالا کردهام یعنی سوال پرسیدن و فقط پرسیدن، مگر گزارهی خبری محضِ همین طوری ...
- آیا مناسک دینی اجبار است یا نه؟
- برای من اجبار نیست ولی برای محیطم اجبار است.
احتمال دادم سوالم واضح نبود و دوباره میگویم:
- آیا مناسک دینی برای خودِ فرد ممکن است اجبار باشد؟ یعنی در قرآن آمده باشد؟
- به اجبار در آوردند ولی ممکن است نباشد ...
- یعنی در قرآن اجباری برای نماز و روزه و ...
- چرا گفته است باید انجام بدهید.
- خوب، این اجبار نیست؟
- این اجبار است ولی اجبار خوبی نیست.
- یعنی شما مخالف این اجبار هستید؟ اجباری که خودِ شارع اولین بار خودش ایجاد کرده است!
قضیه را برمیگرداند و اصلاً میزند زیرِ کلِ یک بحثِ روشمند و میگوید:
- من به این که قرآن مورد تحریف واقع نشده است را نمیتوانم قبول کنم. البته در این زمینه مطالعهای نکردم ولی مشکوکم ...
میخواهد بحث را خارج کند که باز جلوگیری میکنم:
- پس شما اجبارِ دین در مورد پوشش را قبول ندارید؟
- نه، آن چیزی را که به آن رسیدم عمل میکنم ولی چیزی را که قبول نکنم را نمیتوانم به صورت تقلیدی انجام دهم. من نمیتوانم چیزی را چشم بسته چون اینجا نوشته انجام بدهم.
این را تور لیدر میگوید و البته اذعان دارد که نمیتواند بگوید قرآن را قبول دارد یا نه زیرا اندک زمانی است که به مطالعهی قرآن میپردازد و هنوز کامل نخواندهاش تا بتواند در موردش کامل قضاوت کند. خوشم آمد:
- آیا قرآن را خودتان میخوانید یا این که از تفسیری هم کمک میگیرید؟
- نه خودم میخوانم و از تفسیر استفاده نمیکنم.
از سین میخواهم که نظرش را بدهد:
- مسلماً هر چیزی که اجباری باشد مورد قبول نیست. چون فکر کردنِ انسان در مورد یک موضوعی را زیرِ سوال میبرد زیاد چیزِ جالبی نیست.
امتحانشان میکنم و یک تست ساده میگیرم:
- دو تا گزارهی ساده. در قرآن یک جا میگوید در دین هیچ اجباری نیست ولی در خودِ قرآن اجبارهایی وجود دارد. آیا این دو با هم تناقض ندارند؟
پس از سکوت نسبتاً کوتاهی علی است که:
- این اجبار در موردِ پذیرفته شدن دین است و نه در عمل به احکام. پس از پذیرفته شدن باید گوش به حرفش داد.
سین هم بلافاصله تأیید میکند. و اما تستی دیگر که به مراتب برای من مهمتر است:
- فرض کنید دو آدم داریم در دو منطقهی متفاوت. هر دو میروند در مورد اسلام تحقیق میکنند و پس از آن یکی از آنها با وجود تحقیق و منابعی که دارد مسلمان نمیشود ولی دیگری به اسلام روی میآورد ولی مناسک دینی اسلام را انجام نمیدهد. از لحاظِ عقلانی سطح این دو آدم چگونه است؟
سکوت این بار کمی طولانیتر میشود. سین میپرسد:
- یعنی چه سطحشان یکی هست یا نه؟
- یعنی در پیشگاه خداوند و با توجه به عدالت کدام یک ...
- یعنی دو چیز متفاوت پیدا کردند ...
- بله، ولی هر دو یک جور عمل کردند.
علی نظرش روی دومی است، منتها با کلی صدای آرام و زیر و ... پسرِ کناری دومی را میپسندد! سین اما میگوید نمیداند زیرا آنجا نیست و ازین جور حرفها ... میگویم:
- بالاخره اگر آدم دارای فکر است در این مورد هم میتواند فکر کند دیگر، نه؟
برای تور لیدر هنوز سوال واضح نیست:
- یعنی من و سین هر دو قرآن را خواندیم ولی من یک چیزی برداشت کردم و سین یک چیزِ دیگری و باز به یک چیز واحد عمل کردیم.
عجب برداشتی میکنند این خانمها. کفم قیچی خورده است از این همه انعطاف هرمنوتیک. میگویم:
- نه، مبنای شما متفاوت است. یعنی اسلام را قبول نداریم. فرض میکنیم شما اسلام را قبول ندارید و احکامش را عمل نمیکنید ولی من اسلام را قبول دارم ولی باز هم احکامش را انجام نمیدهم.
سین دقیقاً حرفِ دلم را میزند، ای کاش میشد "یک دمت گرم بابا" بگویم. سین میگوید:
- این چه جور قبول کردنی است که احکامش را قبول نداری. بالاخره اگر چیزی را قبول کردی باید انجام دهی دیگر.
همین را تور لیدر هم تأیید میکند. حال در آن اعماق دلم دعواست آیا اسلام چیزی به نام حجاب دارد یا نه؟ آیا اسلام نظری در مورد حجاب دارد؟ ... یعنی اسلام اجازهی موی باز را به زن در محیط عمومی میدهد؟ یعنی وجه و کفین و این همه آیه و حدیث و سیره از اهل بیت و پیامبر را باید جور دیگری تعبیر کرد؟ آنها همهاش کشک است یا شاید هم دوغ و چه بسا یک دروغ؟ یعنی چه جور باید تعبیر کرد؟ بیاید یک جوری تعبیر کنیم یا قرآن عوض شود یا احادیث و سیره و یا همه با هم، دست در دستِ هم کنیم دین خود را ...
میگویم:
- شما باید نظر بدهید نه من ...
رفتیم سراغِ اصول دین و سین نظر دارد نباید اصول را تقلیدی قبول کرد و البته این جزء واضحات اسلام است. بالای منبر میروم:
- آدم اگر بخواهد خدا را ثابت کند نباید از قرآن استفاده کند.
این جمله عینِ جملهی کتاب آموزش عقاید آقای مصباح یزدی است. پسرِ کناری از مصباح متنفر است و با تمام عقلگرایی و روشنفکریاش حاضر نیست این کتاب از آقای مصباح را بخواند. به من گفت نمیخواهد وقتش را در موردِ این کتاب تلف کند و به شدت از او متنفر است. این عینِ آزاداندیشی است که به نظرِ من که آدم فقط نظراتِ موافقین را بخواند و نظرِ هیچ مخالفی را نخواند. بلکه از برخی از مخالفین هم باید متنفر باشد و از برخی باید بیشتر متنفر باشد.
عجب، مگر میشود آدم آزاداندیش و روشنفکر از کسی متنفر باشد؟ حالا ادعای آزاداندیشان در کتابهایشان چیزی خلافِ این است و به نظر من هر کتابی ارزشِ یک بار خواندن را میتواند داشته باشد، حتی آموزشِ عقایدِ آقای مصباح.
من در ادامه از مراحلِ معرفتشناسی گفتم و همه را نعل به نعل از صفحات اولیهی کتاب آقای مصباح یزدی میگفتم و طنز روزگار این جاست که پسرِ کناری متنفر از مصباح مدام تأیید میکرد حرفهایم را و هیچ کدام از گزارههایش را رد نمیکرد ...میپرسم:
- اگر آدم از بالا به پایین الگوریتم را طی کند، آیا نیازی است که در مورد همهی احکام بنشیند و بخواهد عقلانی فکر کند؟ یعنی یک انسان برای شروع نباید از این شروع کند که چرا نماز میخواند بلکه باید از این شروع کند که آیا خدایی وجود دارد و این خدا چه ویژگیهایی دارد. این طور نیست؟
سین اما یک کمکی سوءاستفاده کرد از حرفهایم و گفت:
- یعنی نیازی نیست در مورد احکام فکر کنی. باید همین طوری بپذیری.
- منظورِ من این نیست. منظورم این است که از پایین به بالا الگوریتم را طی نکنید. فرض کنیم ذهنمان خالی از تنقیحات است و هیچ چیز را قبول ندارد. میگویم بجای این که فکر کنم چرا باید نماز بخوانی اول بپرسی خدایی هست و چگونه هست و این کار را باید عقلانی و منطقی انجام دهد. اگر در بحثِ ریاضی بخواهیم زمان را بشناسیم آن را به عنوان بعدِ چهارم در نظر میگیریم ...
اینجا بود که پیش خودم گفتم که شاید سرِ چیزی دارم بحث میکنم که وجود ندارد یا کسی قبول ندارد؛ برای همین پرسیدم:
- آیا راه عقلانی برای اثبات خدا وجود دارد؟
هر سه گفتند یک سری از چیزها را ریختند توی ذهنشان و در ضمیر ناخودآگاهشان وجود دارد. ولی بحثِ بنده از امکانِ یک گزاره در شرایط ایدهآل بود. اصلاً پرت شدند از بحث و گفتند:
- راه عقلانی نیست چون از پچگی به ما گفتند خدا هست ...
- آدم ممکن است با یک چیزهایی جلو برود که آنها اشتباه باشند ...
- چه لزومی دارد بگوییم دینِ بودا بد است؟ یا دین هندوها؟ ... مسلمانها یک خدایی را در ذهنِ بچهها ایجاد میکنند و شروع میکنند به بزرگ کردنشان!
ماندهام از این همه پرت و پلا و باز پرسیدم:
- آیا در مورد خدا میشود به صورت منطقی فکر کرد؟ آیا از طریق عقل میشود خدا را شناخت؟ ...
پسرِ کناری گفت، چه گفتنی:
- از لحاظ عقلی نمیشود. خدا را باید با احساس شناخت. اگر بخواهی عقلی فکر کنی اصلاً خدا وجود نخواهد داشت.
عجیب بود. ندیده بودم آزاداندیشان هم از "اصلاً" استفاده کنند. بالاخره همه چیز قرار است نسبی باشد، پس این "اصلاً" یعنی چه؟
از این گفتم که در طول تاریخ زیستشناسِ ملحد نداشتیم و یا دانشمندانِ زیادی بودند که خدا را قبول داشتند. سوال اساسی:
- اینها از چه راهی خدا را قبول داشتند؟
نمیدانم سین با چه جرأتی به این سوال جواب میدهد، به نظرِ من جوابِ این سوال بسیار مشکل است ولی سین خیلی راحت میگوید:
- آنها از راه احساس ... این راه، راهِ امید است. او یک نفرِ سوم است همیشه. کسی که در حال سختی ...
انصافاً همهی دانشمندان این گونه خدا را شناختهاند و هیچکدام راهِ عقلانی نداشتهاند؟ میگویم:
- همین استدلال شما به نوعی منطقی است، نه؟
- نه، امید به هیچ وجه منطقی نیست.
پسرِ کناری میپرسد:
- آیا یک میلیارد مساوی 999999999 است؟
خوبی میگویم و میگوید پس این مقدار میتواند برابر صفر شود. چون این منطقی نیست، پس آن هم منطقی نیست. دقیقاً میگوید:
- در بازهی بینهایت خدا وجود ندارد.
قبول نمیکنند که از راهِ عقلانی میشود خدا را ثابت کرد و دستِ کم به این رضایت میدهند که خدا را احساسی باید درک کرد و این جوری بهتر است. هر چند به نظرِ من هیچ ابزاری مطمئنتر از عقل برای شناخت موجودات نیست. پسرِ کناری نقل قولی از هاوکینگ میآورد که با پرس و جوی من میگوید در کتاب تاریخچهی زمانش است که به وجود آمدن کائنات بر اساس یک اتفاق بوده است و میگوید خدایی نیست. من هم میگویم من تا 50 صفحهی اول این کتاب را خواندهام و این جمله را ندیدم که میگوید:
- حالا این عینِ عبارتش نیست. و این در بین جملاتش است و اصلاً هاوکینگ لاییک است و خدا را قبول ندارد!
با تعجب میگویم:
- کی گفته است لاییکها خدا را قبول ندارند؟
- کلهم دارم میگویم.
من هنوز معنی این "کلهم" را نفهمیده است. سین باز هم از خدا به عنوان نقطهی امید ذکر میکند و تقریباً با این پافشاریاش دارد خفهام میکند.
- حالا این احساس امید خطاپذیر است یا نه؟
- احساسی که بر اساس عقل باشد، خطاپذیر نیست.
این دیگر از آن جملات بود! بیخود نبود که تور لیدر به سین گفت:
- احساس و عقل را با هم میگیری؟
- ...
واقعاً نفمیدم در این جا سین چه گفت وشاید این از نفهمی من باشد و البته صوتِ قضیه هم موجود است. من گفتم از گفتوگوی با آنها به نتیجهای نرسیدهام. سین خیلی قشنگ از این میگوید که مطالعاتش کم است و یا اطلاعاتِ دینی اندکی دارد و این بیشتر به همان دانشگاه برمیگردد. میگویم:
- البته به نظرِ من نسلِ حاضر، نسلِ فطرت است.
و کلی پیرامونِ این قضیه سخنرانی میکنم که لازم نیست اینجا بیاورم.
- ما هم خوشبختانه و یا متأسفانه میخواهیم چیزی را که به زور واردِ مغزِ ما کردند را نقض کنیم.
هر چه هست این جمله را سین صادقانه میگوید. ادامه دادیم با خدا و خودمان و مقایسهی ادیان و بحثهای دیگر که نیازی نیست به تایپِ. کتابهایی را بهم معرفی میکنیم و کلی ناراحت میشوم از این که کسی میگوید من حاضر نیستم فلان کتاب را بخوانم. الان هم خستهام، مخصوصاً در ساعت چهار و بیست دقیقهی صبح. آخرش گفتم:
- بیشتر بخوانیم، بعد بخندیم و بعد گریه کنیم و بعد فکر کنیم.
اما آیا همهی ما حاضریم کتابهای مختلف را بخوانیم؟ اگر چنین است پس چرا بعضی از کتابها را نخواندیم و بعضیها را نمیشناسیم. خاصه کسی مثل رضا امیرخانی و ... کسی نمیشناسد آن چه را که ممکن است قبولش نداشته باشد و در روبروی کافه گرامافون گر گرفتم از این همه فیگورِ روشنفکری و آزاداندیشی و درود فرستادم بر دوستِ متحجرم که ادعای روشنفکری ندارد و ادعای ...
[1] Tour leader
[2] Menu
[3] اگر میخواهید منظور از این سه نقطهچین را بفهمید حتماً مقالهی دستِ تقدیر و جایزهی نوبل ژائو را از کتاب سرلوحههای رضا امیرخانی به صفحات 181 الی 189 از انتشارت سپیده باوران بخوانید تا بدانید این نقطهچین از آن نقطهچینهاست ...
[4] این بحثها توسطِ پسرِ کناری در واقع تردیدی بود بر این که حضرت زهرا حجابش کامل نبوده. دو دلیل هم آورده شده است زیر یک غریبه که به خانهی وحی آمده بود فهمیده بود که زهرا پهلویش خونی است و دیکر این که خودِ حضرت زهرا وقتی به خیابان میرفت به پهلویش اشاره میکرد و از این دو گزاره نتیجه میگیریم زهرا همچین حجابی هم نداشته است. باور بفرمایید بنده عینِ کلمات پسرِ کناری را نوشتم و غلوی به آن اضافه نشده است. به نظرِ خودم ارزش ان استدلال آن قدر نیست که بخواهم آن را در متنِ اصلی بیاورم مگر این که شما هم قبول داشته باشید چون کسی به پهلویش اشاره میکرده است پس حجابش ...
دو نوشته که برای جایی نوشته بودم که منتشر نشد.
زیراندازِ سیاه
دربارهی فیلم رد کارپت میثم امیری
فُرم رد کارپت تلخ و گزنده است.چون عطّارانِ فیلم همان رضای میلیاردی سینمای ما در «مُلکِ» کن فرقی با اسبِ کناری «سلیمان» ندارد. فیلم همین را میگوید؛ تا لحظهای که عطّاران نرفته خارج، فیلم خوب و سرخوشانه و طنز است، ولی اصلِ گرفتاری از فرودگاهِ پاریس آغاز میشود. شروع آشناییزدایی تلخِ مخاطب ایرانی با واقعیّت سینمای جهانی. چرا؟ چون به واقع کسی عطّاران را نمیشناسد.
عطّاران در ایران هرگز سیاهی لشکر نیست، عطّاران در آنجا سیاهی لشکر است. بیپناه، غریبه.
بازیگرِ ناشناسی که اجازه نمیدهند از نردبانِ بینندگانِ رد کارپت بالا برود، همان ستارهایست که از حضورش در آثار سینمایی میلیاردها تومان پول به گردش درمیآید.
اوجِ این تلخی آنجاییست که قطار بازیگران و ستارههای سینمایی غربی رد میشوند و کسی نیست از میانشان که عطّاران را بشناسد. آنها ایرانیترین چهرهای که میشناسند اصغر فرهادیست. رد کارپت با هوشمندی نشان میدهد این سینما با همهی ادّعاهایش در آن طرف مرزها شناخته شده نیست.
رد کارپت و مصاحبهی عطّاران در این روزها، درستی این جملهی یأسآلود را نشان میدهد: «سینمای ما آن قدرها هم شناختهشده نیست.» ترجمهی این جمله در ردکارپت این است که یکی از مشهورترین بازیگرِ ما ناآشناترین بازیگر در آن طرف آبهاست. این که عطّاران با طنزی ظریف و هوشیارانه جابهجا میگوید من از ایران آمدهام و بازیگر هستم، نشان میدهد که او و چهره و هنر و خلّاقیّتش -که بیتردید این آخری از بسیاری از روندگان روی رد کارپتِ کن بیشتر است- در میان سینماییترین آدمهای غربی هم غریب است. از همین روست که او به فرهادی متلک میاندازد، پرچمِ کشورش را به دورِ تنش میپیچد و از برخوردِ سردِ آنان ناامید میشود، بستههای آجیل در سالنِ کن بر زمین میریزد و ماهها بعد به 24 میگوید: «اگر بخواهم آدم موفقی شوم، باید همین جا بمانم. تو هم خیلیها را میشناسی که رفتهاند و شکست خوردهاند.»
رد کارپت توانست با ایدهی سینمای تجربی -آن قدر که در لحظههای شایان توجّهی کارگردان هیچ تسلّطی بر دکوپاژ ندارد- فُرمِ «مصائب پشتِ صحنهی در خارج بودنِ سینماگرِ ایرانی» را نشان دهد و با اضافه کردن خردهداستانهای تلخ دیگری مانند بیپناهی، گرسنه بودن، خفت شدن توسطِ هممیهنِ ناتوی خارجنشین به مخاطب نشان دهد که آن طرف کار کردن و موفّق بودن کارِ سختیست. دستِ کم برای کسی که برای دستشوییاش شلنگ میبرد، نشدنیست. رد کارپت از این جهت فُرمی دارد موفّق و تحسینبرانگیز و -به خاطرِ مستندگونه بودنش- بهشدّت راستگو.
نیمچه روستای موشها
«شهر موشها» نه نوآوری در روایت دارد، نه هویّتی ایرانی دارد؛ نه حتّی شهر است. پیش از لانگِ شاتِ خوشرنگِ آغازین شهر موشها، بازی آنلاین و عروسکهای شهر موشها تبلیغ میشود. ولی این پیوست فرهنگی، پیوست فرهنگی ایرانی نیست. یعنی «شهر موشها»؛ شهریست که نه ایرانیست، نه شهر!
شهر موشها «اینجایی» نیست. گفتهاند از شدّت بومی بودن میتوان جهانی بود. ولی روایت کلاسیک و از مد افتادهی این فیلم ایرانی نیست. مثلا نخستین اتّفاق در این شهر، مراسم شادیست که گروه سرود مدرسه آماده کرده است. ولی هم سرود، آلات ضربی و زهیِ گروه سرود، نحوه ایستادن و لباس پوشیدن موشها غربیست. این سبک جشن گرفتن، نوشیدن، شاد بودن، و ایستادن را در قابِ فیلمهای اروپایی و آمریکایی بسیار دیدهایم و برومند نتوانسته میزانسنی ایرانی از جشن نشان دهد. ساختمانها، تریاها، آپارتمانها، رنگها، طرحها و در یک کلام «شهرِ» شهر موشها، دنیای ایرانی ندارد. این شهر در عالمِ غربی روایت میشود. باید توجّه کرد که با الصاق واژهی بیربط «موشی» به مفاهیم متفاوت و متباین از هم، شهرِ موشهای «خاص» ساخته نمیشود. پس در سخن پدیدآورانش باید تردید کرد که بر این باورند شهرموشها سرگرمی ایرانیست. ولی آشکارا حتّی در معماریِ صحنهها چنین هویتی دیده نمیشود.
اشکال دیگر این فیلم روایتش است. زمانی طرّاحی و شهر میتواند دلنشین باشد که در قصّه معنا یابد. ولی قصّه شهر موشها یک روایت کلاسیک و آشنا و از نظر افتادهی عفریته و پری است. لحنِ پیش از تیپیکالِ «اسمشو نبر»ها و پرواز روی کاپوت ماشین و خرناسهای خندهدار بدمنِ مضحکِ فیلم نشان میدهد که شهر با آبورنگ ساخته نمیشود، شهر منطق میخواهد و قصّه و حرفِ مایهداری که بتواند داستان را پشتیبانی کند. وگرنه روحوضی تنها به سیاه بودن نقش اوّل نمایش برنمیگردد، میتوان هایتک استعمال کرد و جاز و گیتار نواخت، ولی روحوضی را بازتولید کرد.
فیلم موزیکال-عروسکی شهر موشها نتوانسته «شهر» بسازد و عروسی پایانی فیلم از پایانبندی نخنما شدهی فیلمهای بفروش فاصله نگرفته است. شهر، شهرِ هایتکتر نیست، شهریست که بتواند پیچیدگی رابطههای انسانی را دربیاورد. شهری که بتواند قصّهی آدمهای شهر را روایت کند . شهری که مجبور نباشد برای پیش بردن قصّه، دالان به بیرون شهر بزند و آنجا اتّفاقی شبهفانتزی و تخت را روایت کند. شهر موشها، زمانی شهرست که شهرش تعیّن داشته و بخش فعّالی از میزانسن باشد و قصّه در شهر معنا یابد؛ وگرنه عنوانش تنها نوستالژیست و داستانش عقبتر از داستان سی سال پیش حتّی.
پس نوشت
قسمتهای بالایی سایت به روز نشده است. تا آخرِ هفتهی بعد.