تیلِم
روایتِ بدونِ گلِ میثم امیری
این نوشته، توضیحی دارد که اگر آن را توضیحدهندهگان توضیح ندهند، هفتهی بعد توضیح خواهم داد.
این نوشته برای نشریه دانشجویی بسیج دانشگاه شاهد نوشته شد که آن نشریه منتشر نشد؛ به هزار علت خندهدار. که شاید برخیاش را هفتهی بعد شمردم؛ به شرط آن که توضیحدهندهگان توضیح ندهند.
این مطلب را من نوشتهام؛ دانشجوی سالهای نه چندان دور دانشگاهِ شاهد که حضرت آیت الله خامنهای گلخانهی عطرآگینش نامید؛ دقیقترین تعبیر.
این شبها معراجیها پخش میشود؛ آشناترین ویژگی طنز دهنمکی اغراق است؛ مانند معراجیها که به هدف زد و رئیس دانشگاهش را چنین توصیف کرد؛ محافظهکار، ترسو، ریاکار، به فکرِ میزوصندلی. رئیس دانشگاهی که میخواهد بگوید تشییع شهدای گمنام در دورهی ریاستش صورت گرفته؛ آن هم به هر قیمتی. چون در تاریخ چگونه بودنِ تشییع شهدا و یادمانشان نمیماند، بلکه این میماند که بالازاده به سالِ فلان شهدایی تشییع کرد و یادمانی برایشان ساخت؛ ساختنی. اتّفاقا در همین منظومهی تزویر و ریا، ساختن مجّسمهی سرباز پارتی هم معنا دارد؛ چون این هم کاریست برای خودش. سازهایست که به زبانِ بیلانها بلبلی میخواند؛ به ویژه در بیلانهای تنشزدایی. هر چند در برخورد بین این دو، هنوز مدفن شهدای گمنام مهمترند؛ نه بهخاطر ارزشِ شهدا که شهدا پلّههای بهتریاند برای بالا رفتن بالازادهها.
مدیومِ بالازاده نوعی از مدیریت است که بیلان میفهمد و گزارش آخرِ سال. مانندِ مهندسی که پیمان میگیرد بر پروژهای مهندسی. این مهندس اعداد میفهمد و آمار میشناسد. در این سبک مدیریت، کاغذها از آدمها مهمترند و ساختمانها از دانشجویان. میسازد و میکوشد که بسازد؛ نه انسان که ساختمان. یادم میآید دکتر فیّاض، استاد علوم اجتماعی دانشگاه تهران، زمانی به این دست مدیران دانشگاه میگفت مدیران آشپز و عمله. میسازند -البته ساختمان- و غذای خوب میپزند؛ امّا تنها به فاکتور کاغذی مقابل رویشان اصالت میدهند. تنهای تنهای تنها.
انقلاب در نظر بالازادهها چفیهایست که روی صندلیاش میاندازد و عکسِ آقاییست که بالای سرش میچسباند. انقلاب پوستهایست که باید حفظش کرد. پوستهای که محافظت میکند از مدیریت طرف. فهمِ سطحی از امام و آقا که دهنمکی نشانش داده و در دانشگاههای دیگر شاهدش هستیم، موردِ مبتلابهایست. کم نیستید مدیرانی که این طور میفهمند. آنها بر این باورند که «انقلاب عکس حضرت آقاست که ورودی دانشگاه نصب کردهایم و نسب شدهایم به انقلاب با عکس آقا.» دهنمکی این رئیس را توصیف کرده، خوب هم توصیف کرده. دهنمکی این منظومهی ترسو و لرزان را خوب نشان داده. گیرم به شکلی سطحی و با سادهسازی و کاریکاتورنمایی. اتّفاقا این توصیفِ کاریکاتوری از مدیرِ دانشگاهی در معراجیها تنافیِ زیادی با واقعیّت ندارد؛ چرا که من این مدیر را میشناسم.
همهچیز در این فیلم پررنگ است. ولی تنها رنگ است. این رنگ برای همهشان ننگ آورده است. به غیر از برقی. درست است برقی سیمهایش قاطی کرده است، درست است ما به برقی میخندیم، ولی برقی چیزی را میبیند که باقی نمیبینند. مسألهی برقی مسألهی دنیایی نیست، مسألهی فانی نیست. هزار ساعت هم توی خودرو بنشیند، باز هم در فکرِ گناهانش است. به فکرِ برگشت. راهش را بلد نیست، بیجهت اعتماد به نفسش را از دست داده، ولی او درگیر است. او فهمیده که «آرایشِ غلیظ» او را با خود میبرد.
تا آخر هفتهی بعد. نرسیدم به مطلب این هفته فکر کنم.
ببخشید. تا آخرِ هفتهی بعد؛ که دوست دارم چیزی دربارهی روز اوّلِ مهرِ سالِ اوّل دبستانم بنویسم.
پسنوشت:
باقی بخشها را هفتهی بعد بهروز میکنم.
پیشنوشت: این مطلب دربارهی قنبر نیست، روشن نیست کی میتوانم از نسبتم با وی بنویسم. نسبتی که کوشیدم تا اندازهی در رمانِ تازهنوشتهشدهام بازش کنم.
بدننوشت:
ازم سؤال شرعی میپرسد. وقتی کسی ازم سؤال شرعی میپرسد، دوست دارم ژستِ الاحقر بودن به خودم بگیرم و بگویم البته من که در این زمینه دانشی ندارم، ولی... این ولیِ ادامه آب روی آتشِ همهی بحثهای پیشین است. این ولی، یعنی آن گفتهی نخست، یک تعارفِ خودمانی بود که تازه خودمم هم قبولش ندارم. این سختترین بخشِ پاسخ دادن به هر پرسشیست.
وقتی ازم سؤال پرسید، بیش از آن که پاسخ من را بخواهد، آنچه را که خود میخواهد دنبال میکند. چنانچه که من بیش از آن که بخواهم پاسخ او را بدهم، آنچه را که دوست دارم گفته شود میگویم.
نه من به پرسش او پاسخ میدهم نه او پاسخ من را میشوند. گویی حائلیست بین آنچه که من میگویم و آنچه که او میشوند. نوعی صافی این بین در میان است. این صافی پررنگکنندهی وجه خودخواه آدمیست. وجهی که نمیخواهد از کسی که برایش احترام قائل است پاسخی را که دوست ندارد بشنود. این صافیِ روانی، اندیشه دربارهی آنچه را که طرف میگوید میبندد. فرض کنید من دوست ندارم جملهای از رهبر دربارهی فتنه بشنوم. گویی با این مسأله در مقابل رهبر همرأی نیستم، ولی وقتی رهبر در اینباره سخن میگوید، این تکّه را نشنیده میگیرم. این نشنیده گرفتنها باعث شده من رهبر متفاوتی بشناسم در قیاس با رهبری که تو میشناسی. همان طور که خمینی من با خمینی تو فرق دارد. چون تو هیچ وقت بخشهایی از خمینی را نمیشنوی، چنانکه من.
او هم این طور بود. از من دربارهی صدقه و صندوق پرسید. انگار برایم بسیار احترام قائل بود، ولی برایم روشن نبود و نیست که آیّا همان چیزی را که من گفته بودم فهیمد، یا این که آن چیزی را که خود میخواست به جایش نشاند. سر تکان میداد. در حالی که من انگار داشتم به آنچه که او انجام میداد انتقاد میکردم، ولی او واژههایم را ابتدا تهی از معنا کرد و سپس آن معنایی را که خود میپسندید جایش نشاند. موقع پیاده شدن هم احترامی بیش از شخصیّتم به خرج داد و محکم بستن درهای ماشین را هم نشنیده گرفت و با لبخند از من دور شد. او صدای دوبله شدهای از من شنیده بود. لبزدنهای من را دیده بود، ولی واژهها را آن طور که میخواست در ذهنش با صدای خودش لب میزد. لبهایی که تکان میخورد لبهای من بود، ولی صدایی که شنیده میشد صدای خودش بود در ذهنش.
پسنوشت:
تا آخرِ هفتهی بعد.
حاج قاسم باد میوزاند. میخواند و میخواند و باد میوزاند. جلویش نشسته بودم. سرم را با نمرهی 4 زده بودم و او باد میوزاند. نگاه میکرد به صورتِ کودکانهام و به دستهای کوچکم و به لبها و لپهای سرخم، باد میزواند. نشسته بر کرسی، دست روی ملحفهی سفید میکشید و میوزاند. او سال بعد که تازه مدرسه رفتنم مدرسه رفتن شده بود از دنیا رفت.
حاج آقا قاسم پنکهای معنوی بود. دور میچرخید و باد میوزاند. من و میم و حا و آن یکی میم و شاید هم لام را مینشاند روبهرویمان و به سمتمان باد میوزاند. سیاهِ سردی بود آن سال، شیشهها بخار گرفته بود، ولی ما نزدیک قاسم نشسته بودیم و گرمِ نفسهای سرد قاسم بودیم. آن هم در خانهی قدیمی وسطِ باغ و سیاهی گرفتهی اطرافش.
تمام شادیام این بود که بنشاند من را جلوی خودش و باد بوزاند. سیمم را وصل کند. تمام تجربهام از قرآن تا هفت سالگی همین بادها بود. قرآنِ رسول را باز میکرد و میخواند: «قد افلح المؤمنون» و هر آیه را که میخواند، بازدمِ آیه را فوت میکرد توی صورتمان. 5 آیه طول میکشید تا به من برسد و جان به جان میشدم تا دوباره قاسم پدر بزرگِ پدریام به من برسد؛ بهش میگفتیم حاج آقا. یک صفحه هم بیشتر نمیخواند و کلا سه یا چهار فوت به من میرسید. سه چهار دیاکسیدِ کربنِ خالص که از هر اکسیژنی خالصتر بود. زیباترین تفریحِ کودکیام بادهای نفسهای او بود.
سینهزنی را هم از حاج آقا فراگرفتم. دکمهی بالای پیراهن را باز میکرد و محکم با یک دست میکوفت روی سینهاش. آن لحظه هم دوست داشتم جلویش باشم تا بادِ سینهزنیاش پرم را بگیرد. بخواند و سینه بزند و بوزاند که «امشب شهادتنامهی عشاق امضا میشود، فردا ز خونِ عاشقان، این دشت دریا میشود.» گریه کند و باد بزند و محکم بکوبد. محکمتر. من که نوهاش بودم خجالت بکشم از نگاه باقی به من که همسنم بودند و داشتند با تمسخر به سینهزنی محکمِ سراسر وجودی حاج آقا نگاه می کنند که توی خودش نبود. و من ولی مثل همسنهایم که نوههای حاج آقا نبودند فکر نمیکردم و دوست داشتم جلویش باشم و بادِ وجودش پرم را بگیرد. که «فردا ز خون عاشقان، این دشت دریا میشود.»
غبن و ناراحتیای هر شبِ تاسوعا را داشت. شبِ تاسوعاها خرج میداد در حسینیّه روستا. ولی ناراحتی داشت. صورتش سرخ بود، همین طور سینهاش مانند برگِ گلِ سرخ. شاید خلوتی گیر میآورد، میخواند و گریه میکرد و از این ناراحت میشد که «امشب شهادتنامهی عشاق امضاء میشود» و من نیستم. چه ناراحتی از این بالاتر که امشب شهادتنامهی عشّاق امضاء شود و من نباشم در بین آنها.
یکی تعریف میکرد شبِ عاشورای یکی از سالهای دور در هیأتی در مشهد یکی همین شعر را میخواند، بلندِ بلند گریه میکرد. های های. میخواند «امشب شهادتنامهی عشّاق امضاء میشود» و گریه میکرد و توی هق هقش ادامه میداد: «فردا ز خون عاشقان، این دشت دریا میشود.» میگفت مجلس تمام میشد و این مرد میخواند و گریه میکرد. میگفت یاالله را هم گفته بودند و داشتند چای پخش میکردند و این مرد میخواند و میگریست که امشب شهادتنامهی عشّاق امضاء میشود. این دوست تعریف میکرد اتّفاقا فردایش در حرم امام رضا بمبگذاری کردند، مردِ گریان دیشبی هم شهادتنامهاش امضاء شد و رفت.
حاج آقا شاید ناراحتِ این جا ماندن بود. گریههاش و حالهایش. حتّی وقتی قرآن میخواند. وقتی که صورتش بهجت و سرور داشت و بازدمِ نفس مثلِ نسیم دریای خزر صورت را نوازش میداد، ولی چشمهاش مانند چشمِ آهوان بود؛ چشمانِ نمناک. چشمانی که همیشه منتظر ترکیدن بغضشان هستید. دوباره دور میخواند و فوت میکرد. دور میخواند و باد میزواند. برایم یک سال طول میکشید چند ثانیهای که باد به من برگردد.
این روزها که به ازدواج فکر میکنم این تجربهی وجودیِ ناب را پیگیرم. گفت ازدواج انشای صورت انسانیست. ما که نگفتیم چنین انشایی را قبول نداریم. دوست دارم با کسی ازدواج کنم که پایهی این تجربهی وجودی باشد؛ روبهروی هم بنشینیم، یک آیه او بخواند، یک آیه من بخوانم. توی صورت هم فوت کنم. به نظرتان زیادی رمانتیک فکر میکنم؟ البته معلوم است که باید قبلش مسواک بزنم، ولی حاج آقا همیشه عطر بهشت داشت نفسش. بینیاز بود از این که پلاستیکِ مسواک را به دندانهاش بکشد. از آنهایی که نزده وصلند. از آنهایی که دیاکسید کربنشان اکسیژن است. حاج آقا این طور بود. اگر اعتقاد به معصوم و وجودِ کاملش مانده از همان دیاکسیدکربنهاست. وگرنه من دینم را از کتاب اصول عقاید آقایان نگرفتهام؛ از فوت حاج قاسم گرفتهام. از دیاکسید کربنش که اکسیژن بود.
پسنوشت:
1. اینم هست.
2. آخر هفتهی بعد دربارهی آن یکی پدربزرگ هم باید بنویسم و مناسباتم با او؛ حاج قنبر.
3. هنرخانه و کتابخانه هم بهروز نیست. وسطِ چیزهایی هستم که میخوانم.
از توی فیدیلیو پیداش کردم؛ وقتی پی رستورانها اطراف بودم. یکی از سرگرمیهام این است که ببینم که چه رستورانهایی اطرافم هستند. توی محوّطهی کاریام آن را پیدا کردم. به اسمش نمیخورد که قیمتهاش بالا باشد. نگاهی به سیاههی خوردنیهاش انداختم دیدم برخیاش گران است. مثل چلوکباب برگش که میتوانست تا 28000 تومان توی جیب آدم را خالی کند. دلم را زدم به دریا و گفتم میشود با کمتر از بیست تومان اینجا غذا خورد. قیمتهاش هم که بد نیست.
پریدم دو تا کوچه پایینتر. صارمی را رفتم تو. تهِ صارمی از زیرِ پارکی رد میشود. نزدیک آبان که شدم دیدم رستوران پیداست. ولی عمارتش کنار خیابان نبود. برای رسیدن به سرسرای رستوران باید از باغچهای عبور میکرد. دمِ در هم برگهای را پرینت لیزری کرده بودند؛ عکسِ سوییچِ هیوندا بود. خواسته بودند هر کس شیای با این شمایل پیدا کرده بدهد به رستوران و لابد مژدگانی هم بگیرد. باقی برگه را نخواندم و رفتم سمت عمارت. درِ چوبی را که باز کردم دیدم لاغرهای با موهای بالازدهی دههی 70ی آمد جلو. یک بار هم توی دیزی خیابان کلانتری شبیهاش را دیدهبودم. مگسِ بار. فرقِ مگسِ بار با مگسِ خانه این است که مگسِ خانه با یک ضربه میرود پیِ کارش، این با اسکانس شرّش را میکند. یکی از هضمنشدهترین مظاهر تلکه کردن مشتری. چه عیب دارد هزار تومان روی هر غذا بکشند و دو هزار تومان پول سرویس را بدهند به این بارفلایها تا این طور دور آدم وقت غذا خوردن نپلکند؟
رستوران تمام چوب و خالی بود. ساختمانش کمِ کم مالِ 70 سال پیش بود. این را آینهکاری کهنه و کاشیها کهنه و از مد گذشتهی روی سقف میشد فهمید و این که کلِّ سرسرا چوب بود؛ هر چیز متصوّرش. خلوتِ خلوت بود. خوب شد شلوغ نیست. این جور جاها شلوغش دردسر است. چون مهم نیست که تو ماه چقدر درآمد داری که میآیی توی این رستوران مهم این است که چقدر «کلاس» داری که میآیی اینجا غذا بخوری. تو که فرق پاپیون و کراوات را نمیدانی، چرا میآیی تکیّه میدهی به صندلی چوبی و به هر چوبِ روغنکشیدهشدهی دیگری در سراسرا دقّت میکنی؟
جزو معدود جاهاییست که برایم منو میآورند. سختم است. بارفلای هم کنارم میچرخد. نگاهی به قیمتها میکنم با سیاههی فیدیلیو مو نمیزند. میگویم جوجه چینی با کوکا. از «کلاس» این قدر بهره بردهام که حواسم باشد نگویم نوشابه و با یک واژه نوعش را هم معلوم کنم. طرف منوی مختصرم را نمینویسد. کدر میشوم. تمام «کلاس»ش به این بود که یادداشت بردارد و وقت یادداشت برداشتن سر بلند کند و دوباره از من بپرسد که همین یا امر دیگری هم دارم یا نه. امر دیگری ندارم. نگاه میکند به روی میز و بعد این که میفهمد که یک نفرم، سه بشقاب دیگر را از روی میز برمیدارد. و من هم دستمال گردنِ نارنجی روی میز را میگذارم کناری و شکلِ کلّهقندیاش را هم بهم نمیریزم. «کلاس» استفادهاش را ندارم.
تازه متوجّهی زاویهی امنیّتی میشوم که با میز بغلی پیدا میکنم. دو انگلیسی زبان به همراه یک ایرانی که دارند چای با لیموترش مینوشند. حس میکنم بهترین زاویهی ممکن را با اینها یافتهام. از این زاویههای اطّلاعاتی. پیراهنِ چهارخانه با مربّعهای ریز پوشیدهام. آن را انداختهام روی شلوارم و صورتم طبق معمول اصلاح نشده است، همهی ویژگیهای یک آدم امنیّتی را دارم؛ به همراهِ زاویهی مناسب. بار فلای دو تا سس برایم میآورد. سس تندِ قرمز و سس کچابِ معمولی. حالت بزرگ و کوچک این دو تا سس من را به خنده میاندازد. ویژهتر آن که همان طور که سسها را از مغازه خریدهاند آوردهاند روی میز. حتّی مشمّای یکی از سسها، کامل از سرِ سس جدا نشده و یک بخش جر داده نشدهاش چسبیده به زیرِ درِ سفیدِ پیچی سس. تنها کاری که بارفلای توانست در این نمایش مضحکِ سسآوری کند این بود که درِ پیچی هر دو سس را تا آنجا که میشد بتاباند سمتِ بالا که من زحمتش را نکشم و با یک فشار بتوانم سس را از سرِ مخروطیاش بپاشم روی مرغ چینی.
غذا را که آوردند پیرمردی پاپیون بسته آمد و صورتحساب را جلوی فردِ ایرانی میز روبهرو گذاشت. من هم مشغولِ جوجهچینی شدم. چهار تکّهی سوخاری شدهی باندپیچی شده؛ شبیه پیراشکی که یادم نمیآید کجا خورده بودم. داغ بود. نمیتوانستم راحت بخورمش. میسوختم. گاهی تهِ حلقم میسوخت، گاهی سرِ زبانم. آرامش نداشتم وقتِ خوردن. از همه بدتر این که تشنه شده بودم؛ خیلی هم تشنه. این بدترین اتّفاقیست که میتواند توی رستوران برایم رخ دهد؛ تشنگی مفرط. این جور وقتها مثل افطار ماه مبارک آب که مینوشم همهاش را پس میدهم. همه صورت و سینهام پرِ عرق میشود. تا کوکا را انداختم بالا، همین اتّفاق افتاد.
همان پیرمرد صورتحساب را برایم آورد، بارفلای ناامید شده بود از انعامی و توی حیاط مشغول شد به گلها باغچه که از من سخاوتمندتر بودند. 21 هزار تا باید بالا میآوردم از توی جیبم. برای اوّلین بار پول اضافه دادم و کلِّ آن چوبها و فضاها و چنگالها و کاردها انتظار نداشتند که من هزار تومان اضافه را بگیرم. دو تا پنچ هزاری و 6 تا دو هزاری گذاشتم توی بشقابش؛ 22 هزار تا. فکر کنم از هزار تومانی که از من کنده بود خیلی خوشحال بود و من هم زدم بیرون از خانهی اعیانی. در را کوبیدم. بارفلای را هم مشغولِ گلها دیدم، ترجیح دادم نبینمش و بزنم بیرون از رستوران با «کلاس».
داشتم برمیگشتم سمت سرِ کارم که آخوندی را دیدم که توی رستوران نشسته و جوج میزند. بیاختیار در را باز کردم، رفتم توی رستوران. رستوران، عشر آن رستورانی بود که رفته بودم. خوراک جوجه سفارش دادم با دلستر. مردی که پشت دخل نشسته بود شلوار جین پوشیده بود و پیراهن آستین کوتاهِ چهارخانه روی آن انداخته بود. من را هم دید تلفنش را قطع نکرد. همین طور که صحبت میکرد با کامپیوتر وارد میکرد سفارش را و گفت که 12200 تومان میشود. گفتن 200 تومانش یعنی این رستوران هم«کلاس»م است. شاید باید بعدش حساب میکردم، ولی همان لحظه حساب کردم و نشستم سر جایم. هنوز داشت با تلفن حرف میزد.
همین که نشستم پنکهی زمینی مستقیم میخورد توی صورتم. کنارم یک پسر و دختر جوان نشسته بودند. نامزد بودند شاید. تازه یادم آمد که من هم باید همین روزها و ماهها بروم خواستگاری. که طرف هنوز دارد با تلفن حرف میزند. داشمشتیفرم است طرف. بُراق میشود سمتم که هنوز غذایت را نیاوردهاند؟ جوری هم میگوید که انگار من مقصّر باشم. که نیستم. به «پسر» میگوید که غذایم را بیاورد. طرف میآورد. عجب! چلو برنج هم همراه جوجه هست. من که گفته بودم خوراک. یادِ رستورانهای این تیپی افتادهام که بعضا این دعوا را باهاشان داشتهام. طرف برای این برنجهاش نماند، برنج را هم میچپاند لای منویی که سفارش داده بودی. آوردند برنج را.
اعتراض نمیکنم. چون میدانم غذا راحت از حلقم پایین میرود. چون میدانم همین نیم ساعت پیش وقتِ خوردن جوجه چینی چه زجری کشیده بودم. راحت خوردم، طرف هم نان برایم آورد. نان و برنج، همراهِ غذا. دو عنوان پرکاربرد غذاهای ایرانی که در رستوران با«کلاس» پیشین دیده نمیشد. بیرون آمدنی تشکّر نکردم. این رفتارم از رستوران پیشین در ذهنم مانده بود.
خواستگاری، زن گرفتن، وصلت کردن با خانوادهای که باید باهاش آشنا شوم من را به این فکر برده. که مهم نیست من چقدر پول دارم و چقدر او پول دارد و مال. مهم این است که سبک زندگیمان چقدر بهم شبیه باشد. سبک زندگی تفاوت جوجه چینی و جوجه کباب این دو رستوران بود. تفاوت قیمتیشان زیر 8 هزار تومان بود، ولی تفاوتِ سبکی و میزانسنیشان خیلی بیشتر از این حرفهاست؛ هر یک از «کلاسی»اند. امیدوارم اشتباهِ بزرگم هنوز قابل کتمان باشد؛ دو نهار در یک روز.
پسنوشت.
تا هفتهی بعد.