تی‌لِم

روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری
  • تی‌لِم

    روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری

مشخصات بلاگ
تی‌لِم
بایگانی

۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انقلاب اسلامی» ثبت شده است

پنجشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۲، ۰۸:۰۳ ق.ظ

انقلاب اسلامی، مائده‌ی آسمانی نیست

پیش‌نوشت:

این نوشته متنی‌ست که قرار بود این هفته جایی بخوانم و نخواندم. من خودم الان بخش‌هایی از این متن را نادقیق می‌دانم یا تعابیر یا واژه‌هایی را خارج شده از مواضع‌شان می‌بینم. با این وجود، همین متن را منتشر می‌کنم. چرا؟ نمی‌دانم. حس می‌کنم یک ذرّه باید انقلاب اسلامی را آورد توی میدان. بی‌پروا. بندِ دوّم این نوشته، الهام گرفته شده از یکی از مطالب خوبِ وبلاگِ پیاده‌روست. آیدا وبلاگ‌نویسِ خوبی‌ست. ما -یعنی ایرانی‌ها- وبلاگ‌نویسان موفّقی داریم. که همه‌شان با نظم حاکم مشکل‌ دارند؛ یکیش آیداست. در بین طرفدارانِ انقلاب اسلامی، وبلاگ‌نویس خوب در حد و اندازه‌های آیدا یا کمی پایین‌تر از آن نداریم. آدم‌های انقلاب اسلامی چندان مجالِ متنِ خوب نوشتن ندارند انگار.

 بدن‌نوشت:

من 27 سال است در وضعیّت انقلاب اسلامی زندگی می‌کنم. شما هم کمابیش چنین‌ هستید. با نهایت چند سال کم‌تر یا بیش‌تر.

من شلوراک‌پوش باشم، مهمانی مختلط داشته باشم، الکل، دوست‌دختر، ابروهای برداشته، موسیقی، کانال V، متالیکا، جاستین بیبر داشته باشم، یا من خانواده‌ی بی‌حجاب، عروسی مختلط، زیرابرو با حفظ میان ابرو، خواستگار، نذر، وی‌ پی ان، احترام به بکارت و ترانه‌های شجریان داشته باشم، یا من شلوار پارچه‌ای گران، نماز، مفاتیح الجنان و الحیات، ابروهای پُرِ مشکی، نگاهِ زیرزیرکی به خواهر دوستم، صدایِ خوشِ افتخاری داشته باشم، یا من برادرِ شهید، شوهر خواهرِ معمم، عکس امام و آقا، نماز مستحبی، طهارت نجاست، حج عمره و صدای خوش منشاوی داشته باشم، در همه‌ی این موارد من در وضعیّت انقلاب اسلامی هستم. (Ref: http://piaderou.com/?p=101)

من نمی‌توانم از این مسأله بگریزم.

یادم می‌آید که یکی از زنانِ فمنیستِ شبکه‌ی من و تو داشت درباره‌ی حجاب حرف می‌زد با موهایی که خلیجی درست شده بود و با سفیدی چهار بندِ انگشتِ زیرِ گلویش که چشم‌ها را می‌زد. او یکی‌دوبار کاملا ناخودآگاه، به آیت الله خمینی یا آقای خمینی گفته بود امام خمینی. این اشتباهِ لفظیِ لحظه‌ای، به نظرم، بهتر از هر دلیلِ دیگری نشان می‌دهد که ما در وضعیّتِ انقلاب اسلامی هستیم یعنی چه! حـتّی در شبکه‌ای که مجریانش سال‌هاست از ایران جدا شده‌اند و هم‌نوای گوگوشِ آن ورِ مرزهایند، انقلاب اسلامی در روترین شکلش حضور دارد.

این امام خمینی گفتنِ مجری زنی که نظریات بدیع در حجاب ساطع می‌کند و کم مانده به قول امام حاشیه بر عروه‌ الوثقی زند، یک گزاره‌ی مهم را پیشِ روی همه ما قرار می‌دهد. آن هم این است که ما نمی‌توانیم درباره‌ی وضعیّتِ دیگری به اندازه‌ی وضعیّتِ انقلاب اسلامی ژرف شویم. چون در آن وضعیّت زندگی نکرده‌ایم. برای ما مردمِ عادی، علّامه‌ی حلّی با محققِ کرکی با یک دو جینِ عالم دیگر فرقی ندارند. ما حسّ تجربی نداریم از فرق اصول کافی با من لا یحضر. حتّی طلبه‌ی مدرسه‌ی معصومیه، دعوای جاسبی و هاشمی و احمدی‌نژاد برایش ملموس‌تر است از بحث‌های آخوند در شواهد یا حجیّتِ خبرِ واحد در اصول یا محاجّه‌اش با مکاسب. برای من، سطحی‌ترین آدمِ  انقلاب اسلامی که چینش صندلی‌ها را سیاسی می‌بیند باورپذیرتر است از دانشمندانِ ریاضی که دارم با آن‌ها سروکلّه می‌زنم.

چرا؟

چون این وضعیّتی بوده که من حسّش کرده‌ام، در آن فکر کرده‌ام، تجربه‌اندوخته‌ام، معنا ساخته‌ام، ارزش پرورانده‌ام. هیچ تجربه‌ی زنده‌ای از هیچ یک از گذرهای تاریخی دیگر نداشته‌ام. من فرزندِ کوپن‌های رنگارنگ هستم. من فرزندِ دفترچه بسیجم که هیچ تنابنده‌ی دیگری در آن سوی مرزها نمی‌تواند بفهمد دفترچه بسیج چرا اندازه‌ی شناسنامه مهم بود. من -چه بفهمم، چه نفهمم- فرزندِ گودر هستم. گودر خبرخوانِ گوگل است. ولی -به قول آرش سالاری- هرگز یک آمریکایی نمی‌تواند بفهمد همین اپلیکیشنِ ساده چه نقشِ جدّی در زندگی مجازی ما بازی کرد و در وضعیتِ انقلاب اسلامی و در این خاک، چطور مهم شد و اصالت یافت. مفهومِ ساده‌ی فرودگاه، آن تعیّنی که برای بسیاری از دوستانِ من داشته و دارد، شاید برای هیچ کسِ دیگری در جهان نداشته باشد. شما به بازتولیدِ مفهومِ فرودگاهِ امام در متن‌های کسانی که رفیق از دست داده‌اند نگاه کنید. فرودگاهِ امام خودش تبدیل به معنا شد. فی‌المثل در این متن به دوستی که رفیقش مهاجرت کرده به آمریکا بنگرید:

«بشود یک روز جمع بشویم و پول بگذاریم روی هم، فرودگام امام را بخریم یک جا. خرابش هم نکنیم الزاما. ترمینال اتوبوسش کنیم. یا فقط بگذاریمش برای پروازهای داخلی. آدم‌هایی که دوست‌شان داریم فقط به قدری بتوانند دور بشوند ازمان که نیاز به اسکایپ نشود. که رفاقت نمیرد.»

ماننده‌ی این متن را بسیار در اینترنت می‌توانید ببینید. این محصولِ تنفّسِ در شرایطِ انقلابِ اسلامی‌ست.

اگر از من بپرسی پَهلوی چطور بود، ممکن است بتوانم به تو کلیّاتی بگویم، ولی آیّا می‌توانم حسِّ بی‌واسطه‌ام را بهت انتقال دهم؟ حسّی که در آن زیسته باشم و لمس کرده باشم. من اگر از دورانِ پهلوی یا هر دوره‌ی تاریخی دور و نزدیک دیگری سخن بگویم، مستقیم یا نامستقیم دارم از زاویه‌ی انقلاب اسلامی به آن نگاه می‌کنم. زوایه‌ای که از زندگی در دورانِ انقلاب اسلامی آموخته‌ام. حتّی من عاشورا را با توجّه به نگاهِ امروزی‌ام در انقلاب اسلامی بازتولید می‌کنم. برجسته شدنِ «فتنه‌گر بودنِ امام حسین» در نظرِ «سبزهای انقلاب اسلامی» و برجسته شدنِ «بصیرتِ امام حسین» در نظرِ «ولایی‌های انقلاب اسلامی» هر دو از این زاویه قابل تحلیل است. یعنی حتّی وقتی یک انسان سبز، یعنی مخالفِ ولیِّ فقیهِ موجود یا ولایت فقیه، می‌خواهد از امام حسین سخن بگوید -ولو کارگردانِ حرفه‌ای سینما و سازنده‌ی رستاخیر هم باشد- روی این نکته تأکید می‌کند که این یزدیان بودند که به امام حسین می‌گفتند فتنه‌گر و شبیه این داستان هم برای طرفدارانِ ولی فقیه برقرار است. بهترین نمونه‌اش مقایسه‌ی دو نماز جمعه است. نماز جمعه آقای هاشمی در 26 تیر 88 و نماز جمعه‌ی رهبر در شهریور همان سال. یعنی نوع مواجهه‌ی ما با تاریخ و خوانشِ دوباره‌اش بستگی پیدا می‌کند به ادبیات و معنایی که واژه‌ها و تحلیل‌ها در دوران انقلاب اسلامی یافته است. به آمالِ ما در این دوران.

 انقلاب اسلامی درونِ کتابِ حدیثِ پیمانه‌ی پارسانیا یا این کتاب جدیده‌ی حسین کچوئیان نیست. انقلاب اسلامی، موجودِ کت‌وشلواری مانند صفویه یا علمای سلف یا نسل درخشانِ عرفای نجف نیست. انقلاب اسلامی مهمانِ وی‌آی‌پیِ ما نیست. انقلاب اسلامی به خانه‌های ما، به خصوصی‌ترین اتاق‌ها و محفل‌های ما راه پیدا کرده است. ولی از این هم درونی‌تر است. انقلاب اسلامی اتمسفری‌ست که در آن زندگی می‌کنیم. همین ما با همه‌ی بحران‌های‌مان. با همه‌ی لایی‌کشیدن‌های‌مان بین اخلاق و بی‌اخلاقی. بین ادب و بی‌ادبی. بین فوتبالِ بارسا-ختافه دیدن و نماز جمعه رفتن‌مان. انقلاب اسلامی حتّی به قول سهراب این نزدیکی‌ها نیست. انقلاب اسلامی همین ما هستیم، همین مایی که این‌جا نشسته‌ایم و می‌خواهیم درباره‌ی چیزهای دیگری از بیرون نظر بدهیم. ولی من می‌خواهم بگویم نظر بدهیم، عیبی ندارد. حرف بزنیم، مسأله‌ای نیست. بحران‌ها را بشناسیم، منعی ندارد. فقط شخصیّتِ خودمان، فردیّتِ خودمان و خودِ خودمان را منقطع از این زمان و این حال ندانیم. ما از دریچه‌ی وضعیّتی که نامش را گذاشته‌ایم انقلاب اسلامی داریم به جهان و بحران‌هایش می‌نگریم. این دریچه و این فردیّـت و این تأثیر و این اتمسفر و این اکسیژن را فراموش نکنیم. انشاالله.

انقلاب اسلامی گرفتار کرده ما را. گریزی از این گرفتاری نیست؛ هست؟

 

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۲ ، ۰۸:۰۳
میثم امیری
سه شنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۲، ۱۰:۵۱ ق.ظ

رمانِ آرمانِ علی-بخش سوّم


خیلی وقت بود که به محیطِ دلگیر دانشگاه نمی‌آمدند. غیرِ یک طراحی خشک و بی‌روح که معلوم نیست از کدام ذهنِ خشکی بیرون آمده است، اجباری بودنِ چادر را هم اضافه کنید. علی و مژده یک‌راست راه افتادند سمتِ دانشکده‌ی علوم انسانی؛ جایی که آن‌ها برای اولین بار با یکدیگر به طورِ جدی صحبت کردند. اما دیداری که در آن به این نتیجه رسیدند که برای همدیگر مناسبند توی پارکِ ساعی بود. جایی که علی به خاطرِ حجب و حیا و از خودگذشتگی‌هایی مژده در قبالِ دوستانش، گفت برای همیشه می‌خواهدش.  

علی می‌خواست برود پیشِ دکتر رسش و از فکرش برای پایان‌نامه بگوید. ضمنا تصمیم داشت آن نمره‌ای که حسابی کارنامه‌اش را لجن‌مال می‌کرد پیگیری کند. کاوه را بینِ راه دید. نزدیکی ساختمانِ آجری رنگ دانشکده بود که کاوه را ملاقات کرد. در آغوشش کشید. هر دوی‌شان عجله داشتند.کاوه گفت:

- پایه‌ای شب برویم استخر؟

- بدم نمی‌آید.

¶¶¶

من و یاسین توی قسمتِ پذیرشِ استخر علی را دیدیم. من سلام علیکِ گرمی با علی کردم و یاسین را بهش معرفی کردم و گفتم هم‌سوییتی‌مان است. علی گفت که منتظرِ کاوه بوده است، ولی نمی‌داند چرا دیر کرده است. به ترتیب سنی رفتند داخل. پاهای‌شان را زدند توی آبِ حوضچه‌ی کلر و رفتند سمتِ استخر.

استخرِ دانشگاه خیلی بزرگ بود. سه قسمت کم عمق، نیمه عمیق و عمیق داشت. خیلی بزرگ؛ یعنی استخری که جایگاهِ تماشاچی داشت و برای مسابقاتِ بین‌المللی طراحی شده بود.

 اول مهر در دانشگاه، یکی از سرگرمی‌های دانشجوهای سال بالایی دانشجویان ورودی جدید هستند، این که مثلا یکی دو هفته‌ای برای هزینه‌های سوییت پول شارژ از آن‌ها بگیرند یا این که به آن‌ها بگویند برای گرفتن بنِ کالا باید به دفترِ مدیر گروه مراجعه کنند! و خلاصه هرآن چه که به تخیل‌شان می‌رسد سرِ دانشجوی بی‌خبر از همه جا بیاورند. البته این مساله فقط دو سه هفته اول را پر می‌کند و در ادامه دانشجوهای ورودی جدید می‌فهمند که باید بیشتر رفیق سال بالایی‌ها شوند تا معارف لازم درباره‌ی دانشگاه را از آن‌ها کسب کنند. در دانشگاهِ ما، یعنی دانشگاه من و علی، در بین این معارف چندتایی بود که اغلبِ دانشجویان اصرار داشتند آن‌ها را به نسلِ بعد منتقل کنند تا مبادا دانشجوی ورودی جدید این مسایل را که از نانِ شب هم واجب‌تر است نداند.

 یکی از این مسایل این بود که ساختمانِ بسیار بزرگی داخل دانشگاه نیمه کاره رها شده بود و در بدوِ ورود هرکسی به دانشگاه، توجه‌اش را جلب می‌کرد. داستانِ این ساختمان یکی از همین معارفِ حقه بود و حتما باید به دانشجوی جدید گفته می‌شد: این که پولِ ساخت این ساختمان را ایرانیِ خیّری که در آمریکا ساکن است تقبل کرده، ولی بعد از این که یکی دو میلیون دلار پول می فرستد، کارشناسی را می فرستد تا ببیند پیشرفت کار چقدر بوده و کارشناس هم به او می­گوید: «که داداش بی‌خیال شو، این ها با پول تو هر کاری کرده‌اند، الا ساختمان‌سازی. این چیزی که این‌ها تا حالا ساخته‌اند یک سوم پولی هم که تو فرستادی هزینه نداشته.» بالاخره مسوولین دانشگاه زندگی‌شان خرج دارد باید یک جوری پولِ باغ و ویلا و... را جور کنند یا نه؟! و این می‌شود که آن بنده خدا دیگر هیچ پولی نمی‌فرستد و ساختمان با این عظمت نیمه‌کاره رها می‌شود.

مساله‌ی حیاتیِ دیگری که باید به اطلاع دانشجویان جدید می‌رسید این بود که مسوولین دانشگاه استخری طراحی می‌کنند تا هم دانشجوها از آن استفاده کنند و هم مسابقات شنای کشوری و حتی بین‌المللی در آن برگزار شود، استخر با هزینه‌ای نزدیکِ دو میلیارد تومان ساخته می‌شود. پس از اتمام کار، مسوولین متوجه می‌شوند طولِ استخر نزدیکِ 10 سانتی از 50 متر کمتر است؛ یعنی 49 متر و 90 سانتی متر. در نتیجه برای مسابقات و رکوردزنی استاندارد نیست. و مهم‌تر این که به دلایل فنی نمی‌توانند این مشکل را برطرف کنند، مگر این که دیواره‌ها و کفِ استخر را کاملا خراب کرده و دوباره بسازند. خلاصه این می‌شود که در استخری که قرار بود مسابقاتِ آسیایی برگزار شود هیچ مسابقه‌ای غیر از مسابقات انتخابیِ تیمِ دانشگاه برگزار نمی شود!

 اما علی همیشه از این دست بحث‌هایی که نُقلِ همه‌ی گفت‌وگوهای روزمره‌ی ما ایرانی‌هاست بدش می‌آمد. نه به خاطرِ محتوایِ آن‌ها، بلکه به خاطر این که معتقد بود عادت کرده‌ایم هرچه به گوش‌مان بخورد بدون دانستنِ درست و غلطش آن را هر جا می‌نشینیم نقل کنیم. به همین دلیل علی دوست داشت درباره‌ی موضوعِ استخر و ساختمانِ نیمه‌کاره اطلاعات موثق‌تری داشته باشد. این اطلاعات را زمانی توانست به دست آورد که دبیرِ شورای صنفی خوابگاه شده بود.

 یاسین زودتر از بقیه پرید توی آب. گفت که آب خیلی سرد است. همین جمله باعث شد علی منصرف شود. علی گفت اول می‌رود سمتِ جکوزی. فکر نمی‌کنم علی هیچ بخشی از استخر را به اندازه‌ی جکوزی دوست داشته باشد. علی تک و تنها رفت سمتِ جکوزی، من پریدم توی آب. توی قسمتِ نیمه عمیق.

علی توی فکر و خیالاتش پایش را گذاشت توی جکوزی. ترمِ پنج بود که با یک سری از دوستانش سر این موضوع که در دانشگاه در چه حوزه‌ای باید فعالیت کنند بحث می‌کردند، می‌دانستند که شورای صنفی خوابگاه طوری شده که هر سال افرادی کاندیدا می‌شوند که به دنبال سوء استفاده از این موقعیت هستند. مثلا در یکی از دوره‌ها پیمانکارِ غذا توانسته بود با دادن چند سبد میوه و مخلفاتِ غذا و... به اعضای شورایِ صنفی آن‌ها را با خودش همراه کند و شورای صنفی که وظیفه داشت بر غذایِ توزیعی در خوابگاه نظارت کند عملا کارکردش را از دست داده بود، به همین دلیل و دلایلی از این قبیل علی و چند تن از دوستانش متقاعد شده بودند که به جای فعالیت در کارهای فرهنگی دانشگاه که افراد زیادی در آن مشغول بودند به دنبال تغییرِ فضای شورای صنفی باشند. این شد که علی به همراه یازده نفر دیگر ائتلاف 12 نفره‌ای را تشکیل دادند تا بتوانند هر طور شده اکثریت را در شورای صنفی خوابگاه به دست آورند. اسم ائتلافشان را هم گذاشتند وحدت برای خدمت و شروع کردند به تبلیغات و پخش تراکت و... خلاصه از جیب هم کلی مایه گذاشتند. علی یک شب مشغول پخش کردنِ تراکت‌های تبلیغاتی‌شان در بلوکِ دانشجویان ارشد بود که یکی از دانشجوها از او قومیتِ اعضای ائتلاف را پرسید. وقتی علی از او پرسید که قومیت بچه‌ها را برای چه می‌خواهد بداند، یارو گفت: «خوب می خواهم بدانم کدام‌شان همشهری‌مان است تا به او رای بدهم.» وقتی علی از درِ اتاق یارو برمی‌گشت انگاری کسی توی گوشش ضرب‌المثلی را جیغ زده باشد، صدایی مثل زنگ توی گوشش تکرار می‌شد؛ خلایق هرچه لایق. خلایق هرچه لایق. خلایق...

شب انتخابات شد اگر فقط چهار نفر یعنی یک سوم اعضای ائتلاف علی و دوستانش رای می‌آوردند می‌توانستند اکثریتِ را در این شورای هفت نفره به دست آورند و به هدفشان رسیده بودند. در مقابل‌شان فقط سه کاندیدای دیگر حضور داشتند. البته یکی از اعضای سابقِ شورا عضویتش را تمدید کرده بود و انتخابات برای تعیین شش نفر عضو باقی مانده برگزار می‌شد. علی شبِ انتخابات منظره‌ی جالبی دید. سه کاندیدای رقیب هر چه آشنا و دوست و هم‌شهری و هم‌استانی و  هم‌سوییتی و هم‌اتاقی و هم‌زبان و خلاصه هر کس را که توی خوابگاه می‌شناختند دستش را می‌گرفتند و می‌آوردند پای صندوق که به آن‌ها رای بدهند و البته دانشجویان فهیم و فرهیخته نیز همچون گوسفندی که طنابِ گردنش دست آن سه عزیز باشد پای صندوق می‌آمدند و نام آن سه نفر را توی برگه‌ی رای می‌نوشتند. دوباره صدای زنگ مانند توی گوش علی تکرار شد؛ خلایق هرچه لایق. خلایق هرچه لایق. خلایق... همان شب آرا را شمارش کردند و نتایج اعلام شد. نتایج برای علی خیلی جالب بود؛ اول این که تنها نزدیک به بیست درصد بچه‌های خوابگاه در رای‌گیری شرکت کرده بودند و دیگر این که سه کاندیدای رقیب، هرسه، نفرات اول تا سوم شدند. از ائتلاف علی و دوستانش هم علی و دونفر دیگر رای آوردند، البته آن دو نفر هم به لطف این رای بیشتری آورده بودند که از قومیتی بودند که در خوابگاه اکثریت داشت. در آن انتخابات علی نفرِ ششم شد. این صدای زنگ‌دار انگاری دست بردار علی نبود و بعد از اعلام نتایج دوباره داشت توی گوشش تکرار می‌شد. خلایق هرچه لایق. خلایق هرچه لایق. خلایق...  آن پسری که از دوره‌ی قبل عضویتش را تمدید کرده بود از سه کاندیدای رقیب دل خوشی نداشت و این شد که برای انتخابِ دبیر شورا به علی رای داد و علی هر طور بود بالاخره ریاست شورا را به دست آورد. خاطره‌های دورانِ عضویت در شورای صنفی یکی یکی داشت از جلوی چشم علی رژه می رفت؛ یک شب مجید به اتاقِ علی آمد و به او نامه‌ای داد که پای آن نزدیکِ بیست امضا وجود داشت. به علی گفت: «تو که دبیر شورای صنفی هستی به فکر سالن مطالعه‌ی خوابگاه نیستی که هم کمبود میز دارد و هم میز و صندلی فعلی‌اش همه غیر استاندارد است. ما خودمان نامه‌ای به سرپرست خوابگاه زدیم که موضوع را در اداره‌ی کلِ خدمات دانشجویی پیگیری کند. این رونوشت را هم برای تو آورده‌ام که بالاخره خیلی بی‌خبر نباشی و بدانی که اگر تو کاری نمی‌کنی، ما خودمان دنبال کارِ خودمان هستیم.» البته علی به مجید نگفت که بارها سر موضوعِ سالن مطالعه با مدیرکل صحبت کرده، ولی او به دلیل کمبودِ بودجه گفته که نمی‌تواند کاری بکند. این نامه‌ی بچه‌ها علی را مصمم کرد هر طور شده موضوعِ سالن مطالعه را حل کند. هر طور بود وقتِ ملاقاتی از رییس دانشگاه گرفت و در گفت‌وگویی که با او داشت توانست قولِ تجهیزِ سالن مطالعه‌ی خوابگاه را از او بگیرد. در کمتر از یک ماه رییس دانشگاه به قولش عمل کرد.

چند روز پس از تجهیز سالن مطالعه، علی کامران را توی راه‌پله‌ها دید که کتاب‌هایش را زیر بغلش زده بود و گویا از سالن مطالعه برمی‌گشت، از اوضاعِ درس و امتحانِ ارشد پرسید، کامران گفت: «نمی‌دانم این مسوولین دانشگاه عقل ندارند، دو ماه بیشتر تا کنکور ارشد نمانده، آن وقت آن‌ها آمده‌اند توی سالن مطالعه تغییرات ایجاد کنند. دو روز که اصلا نمی‌توانستیم برویم داخل سالن مطالعه، چرا؟ چون کارگرانِ عزیز مشغولِ کار بودند، حالا هم که کارگرها رفته‌اند نمی‌دانم بوی چسب است، بوی چیست؛ آن قدر زننده است که بعید می‌دانم تا سه چهار روز دیگر بتوانیم از سالن استفاده کنیم. یکی نیست بگوید کلِ تابستان این‌جا تعطیل است هیچ کاری نمی‌کنید، آن وقت در اوجِ درس خواندن بچه‌ها به فکر این‌جا افتاده‌اید.» علی تازه فهمیده بود که کارِ خدا چه قدر سخت است. تویِ یک سالن مطالعه‌ی فسقلی تقاضای یک گروه را برآورده می‌کنی گروه‌ای دیگر شاکی می‌شوند. حالا خدا را بگو که می‌خواهد تقاضای چند میلیارد آدم را برآورده کند و مشکلی هم پیش نیاید. واقعا هم باید بگویی الله اکبر. علی فردای همان روز مجید را دید. مجید تا علی را دید به او گفت: «دیدی نامه‌ی ما نتیجه داد و به درخواست‌مان جواب دادند. واقعا هم از شما بچه‌های شورای صنفی نباید انتظارِ کار مثبتی داشته باشیم، باز هم خودمان.» علی شروع کرد به بحث کردن که «نه آقا. من خودم قولِ این کار را از رییس دانشگاه گرفته‌ام و نامه‌ی شما احتمالا هنوز هم در دفتر سرپرستی خوابگاه دارد خاک می خورد.» پس از جر و بحث کوتاهی که در آن هر کدام می‌خواستند این افتخار را به نام خودشان ثبت کنند از هم جدا شدند، تازه بعد از تمام شدن گفت‌وگو علی گُر گرفت، هر چی فحش آب کشیده و نکشیده بلد بود به خودش داد. با خودش می‌گفت: «الاغ، تو که از درس و زندگی‌ات زده‌ای برای این که حقِ بچه‌ها را بگیری. حالا داری سر این دعوا می‌کنی که این کار را من انجام دادم نه تو، که چی؟ که هرکسی وضعیتِ جدیدِ سالنِ مطالعه را دید بگوید دستت درد نکند علی آقا، خیلی کارت درست است... صد سال می‌خواهم کسی چیزی نگوید.» بعد این قضیه بود که هرکس به خاطرِ وضعیتِ جدیدِ سالنِ مطالعه از علی تشکر می‌کرد انگاری روی زخمِ علی نمک می‌پاشید.

 توی فکر و خیالِ این هم که چرا ما هنوز به این جا می‌گوییم جکوزی. توی ذهنش بود که بیشینه‌ی ایران پر است از قسمت‌های مختلفِ یک حمام. چرا نتوانسته‌ایم برای همین بخش کاری کنیم. این حس توی قسمت‌های مختلفِ دانشگاه با علی همراه بود؛ حسِ دغدغه‌مندی که همراه با ایرادگیری بود.

یک بار علی با خودش گفت؛ داستان‌هایی مثل جریانِ استخرِ بین‌المللی و ساختمانِ نیمه کاره دانشگاه را که همه‌ی دانشجویانِ قدیمی به دانشجویانِ جدید می‌گویند، ولی به ندرت اتفاق می‌افتد که دانشجوی قدیمی به دانشجویان جدید درباره‌ی ساختمان‌های جدیدی که ساخته شده، فضای سبزی که توسعه یافته، آزمایشگاهِ جدیدی که تاسیس شده یا فضای ورزشی که اضافه شده چیزی بگوید. همین موضوع باعث شد تا علی سری به روابط عمومی دانشگاه بزند و پیشنهاد بدهد که: «آقا لطفا از این فعالیت‌های عمرانی که در دانشگاه انجام می‌شود فیلمبرداری کنید و در ابتدای هر سال در همایش دانشجویان جدید‌الورود آن‌ها را نمایش دهید تا دانشجوی تازه وارد بداند که اوضاع هرچه که هست حداقل از نظر فیزیکی و سخت افزاری رو به بهبود است.» کارمندِ روابط عمومی گفت: «درست می‌گویی، ولی باید قسمتِ مورد نظر، درخواستی به ما بفرستد که برای ما چنین فیلمی تهیه کنید. آن وقت ما اقدام می‌کنیم. شما برو قسمت طرح و توسعه‌ی دانشگاه. آن‌جا درخواستت را مطرح کن.» علی با خودش می‌گفت: «من که درخواستی ندارم، فقط می‌خواهم پیشنهادی بدهم.» با همه‌ی این اوصاف بعد از چند بار از این اتاق به آن اتاق رفتن، یکی از مدیرکل‌ها لطف کرد و به منشی‌اش اجازه داد که درخواست علی را به صورتِ کتبی دریافت کند و علی هم درخواستِ! کتبی‌اش را برای مدیرکلی که حتی اجازه نداد علی واردِ اتاقش شود، نوشت. علی این جریان را یک بار برای حمید تعریف کرده بود. حمید به او گفت: «این که چیزی نیست، من یک بار رفتم بخش مرتبط با فضای سبز دانشگاه. به آن‌ها گفتم که من دانشجوی کشاورزی هستم و در زمینه‌ی طراحیِ فضای سبز هم به صورت تخصصی کار کرده‌ام، با توجه به این این که در کشور ما منابع آب کم و تبخیر بسیار زیاد است به جز برخی مناطق خاص، مثل شمالِ کشور، استفاده از چمن به عنوان فضای سبزِ اصلی اشتباه است. در بیشتر مناطق ایران فضای سبز باید به گونه‌ای باشد که سایه تولید کند و از سوی دیگر نیازِ مداوم به آب هم نداشته باشد. با این تفاسیر و با توجه به موقعیتِ دانشگاه، من طرحی برای بهبود فضای سبز دانشگاه و همچنین کاهشِ مصرفِ آب در آن تهیه کرده‌ام که اگر شما همراهی کنید می‌توانیم آن را اجرایی کنیم. خوب بعد از این که طرحم را توضیح دادم آن‌ها لطف نموده و محل سگ هم به من نگذاشتند.»

 علی هم چنین اعتقادی داشت. معتقد بود توی طراحی فضای سبزِ دانشگاه‌های ما ایده‌های اروپایی‌ها موج می‌زند. همین که نداده‌ایم دانشگاه‌های‌مان را درخت بکارند، بلکه به سبکِ اوروپایی‌ها بیشترِ فضای سبزِ ما سبزه است. آن هم در کشوری که مشکلِ کمبودِ آب دارد.

گرمایش کم بود. آدمِ جکوزی‌های خنک نبود. بدش می‌آمد اگر جکوزی تنش را نمی‌سوزاند. کاوه را دید که سرش را مدام می‌کند زیرِ آبِ داغ و بیرون می‌آورد. نامردی نکرد و یک ضربه‌ی آرام به پشت کاوه زد. علی آدمِ بی‌آزاری بود. نشده بود بخواهد با کسی شوخی‌های فیزیکیِ سخت بکند. مگر این که کسی او را به این کار وادار می‌کرد. ضربه‌ی علی مرور همه‌ی خاطراتِ او با هم‌اتاقی قدیمی‌اش بود. یادِ بحث‌های داغی می‌افتاد که با کاوه درباره‌ی آرمان‌خواهی داشت. کاوه برگشت سمتِ علی. خنده کرد. کاوه برگشت، علی را که دید گل از گلش شکفت، نگاه این دو هم‌اتاقیِ قدیمی، مرور همه‌ی خاطراتِ تلخ و شیرین سال‌های گذشته بود، خاطراتی که بزرگترین بخش آن را جست‌وجویی دونفره تشکیل می‌داد. جست‌وجویی برای کسبِ هویت و فهمیدن این که چه باید کرد. علی گفت:

- مگر قرار نبود با هم بیایم؟

- ما که چنین قراری نگذاشته بودیم. قرار بود فقط می‌آمدیم استخر. نگفتیم که با هم می‌آییم.

- خب آی‌کیو! وقتی می‌گویم شب می‌آییم استخر یعنی از خوابگاه با هم راه می‌افتیم. تو هم توی اتوبوسی که از خوابگاه آمد نبودی...

اتوبوسِ استخر هم علی را یادِ داستانِ قشنگی از دورانِ کار در شورای صنفی می‌انداخت. ساعاتِ کار استخر دانشگاه بعد از غروبِ آفتاب بود، فاصله‌ی خوابگاه تا استخر هم کم نبود. در ابتدای سال هوا مناسب بود و بچه‌ها می‌توانستند پیاده و تاتی­تاتی‌کنان به استخر بروند و پیاده برگردند و نگرانی هم بابتِ سرما خوردن نداشته باشند، ولی کمی که از آغازِ پاییز می‌گذشت هوا سرد می‌شد و برای رفتن به استخر سرویس لازم بود. برای یک همچین مساله‌ی بدیهی، هر سال شورای صنفی باید نامه می‌زد که آقا برای استخر سرویس بگذارید. بچه ها مریض می‌شوند و تا نامه هم به نتیجه برسد باید یکی دو هفته‌ای در پیچ و خم اداری می‌چرخید. یکی نبود بگوید شما که می‌دانید هر سال هوا این موقع سرد می‌شود چرا سرویس نمی‌گذارید، که بعد بچه‌های شورای صنفی بیایند التماس کنند که آقای مدیر بچه‌ها دارند مریض می‌شوند. تو را ارواحِ پدرت سرویس استخر را راه بیانداز. چیزی که برای علی جالب بود این بود که حالا که هم هوا گرم شده و هم دانشگاه تقریبا تعطیل شده است و اکثر بچه‌ها رفته‌اند. چرا سرویس هنوز برقرار است؟ احتمالا یکی باید نامه می‌زده که لطفا سرویسِ استخر را تعطیل کنید. دیگر سالِ تحصیلی تمام شده. کسی نیست که استخر برود!

- درست است. من از بیرون آمدم. در هر صورت شرمنده. راستی علی فارغ شدی؟ معرفی به استادت چه شد؟

- نه بابا! یکی را افتادم. امروز با استاد صحبت کردم. جالب است به خانم پاسی داد، ولی من را انداخت. می‌گفت گزارشِ آزمایش‌‌ها را کامل تحویل نداده‌ام.

- مگر چقدر آزمایش دارید؟

- آزمایش؟ الی ماشا الله. ده نمره‌ی این درس روی آزمایش‌هایی است که من گزارشِ بعضی‌هایش را هنوز تحویل ندادم. البته استاد هنوز نمره را نهایی نکرده است.

تمامِ بدنش را برد زیر آبِ داغ. پشتش را طوری به دیوراه‌ی جکوزی تکیه داد تا آبی که با فشار از منفذها بیرون می‌زد کمرش را نوازش دهد. سرش را بیرون آورد و گفت:

- الان همه‌ی گرفتاری‌ام پایان نامه است.

کاوه هم کنارش نشسته بود. رو کرد به علی:

- حسین یک چیزی‌هایی می‌گفت.

- خودش الان توی استخر است با یک پسره‌ی ورودی پارسال. چی؟... نمی‌دانم برای چه تهران آمده است. فکر کنم به خاطرِ کلاس‌هایش است. هنوز تمام نشده است.

تصمیم گرفتند از جکوزی بیایند بیرون و بروند سمتِ استخر. بعد از مدتی که علی توی شورای صنفی بود با برخی از کارمندها و حتی مسوولین دانشگاه آن قدر آشنا شده بود که بتواند سوال‌های شخصی‌اش را هم لابه‌لای گفت‌وگوهای اداری بپرسد. پس اگر می‌خواست، می‌توانست درباره‌ی استخر و ساختمانِ نیمه‌کاره هم اصل ماجرا را بفهمد، یک بار جریانِ استخر را از یکی از کارمندان تربیت بدنی دانشگاه پرسید. البته تهِ دلش دوست داشت قضیه آن طور که شنیده بود نباشد، البته قضیه دقیقا همان بود، و خبری هم از یک کلاغ چهل کلاغ نبود و بچه‌ها درست می‌گفتند. همین شد که دیگر از پرسیدن سوال دوم منصرف شد. تا اینکه یک روز که داشت با مدیرِ امورِ دانشجویی صحبت می‌کرد، بحث فعالیت‌های عمرانی پیش آمد و مدیر در ضمن گفت‌وگو، جریانِ ساختمانِ نیمه‌کاره را نقل کرد. قضیه تا آن جا که پول ساخت را یک ایرانیِ مقیم آمریکا می‌داده درست بود، ولی بقیه‌اش با آن چه بچه‌ها می‌گفتند تفاوت داشت. آن بنده خدا به صورت مداوم پول می‌فرستاده تا این که قضایای یازده سپتامبر پیش می‌آید، بعد از جریانات یازده سپتامبر او را به دادگاه می‌کشند که تو برای چی دو میلیون دلار فرستاده‌ای ایران؟ الا و لابد برای فعالیت‌های تروریستی بوده، خلاصه آن بنده خدا هم خیلی که هنر می‌کند خودش را تبرئه می‌کند، ولی دیگر به او اجازه نمی‌دهند که به ایران پول بفرستد و این می‌شود که ساختمان، نیمه کاره رها می‌شود و دانشگاه هم هنوز نتوانسته چنان پول گنده‌ای جور کند که ساختمان را تکمیل نماید.

¶¶¶

دَم دَم‌های غروب بود که مژده شماره‌ی خانه‌مان را گرفت و من را به استخر دعوت کرد. استخری بود بالاتر از چهاراه پاسداران. نمی‌خواستم بگویم بلیتش خیلی گران است. همین طوری پذیرفتم. نتوانستم بهانه‌ای بیاورم. مژده آن قدر مهربان و بامحبت است که آدم نمی‌تواند به او بگوید نه. خواهرم ملیکا را از پشتِ کامپیوتر کشیدم بیرون و گفتم غذا بپزد و این قدر پای اینترنت ننشیند. گفت که می‌خواهد بیاید استخر که ضایع‌اش کردم. اعصابِ خودم خرد بود، مجبور شدم سرِ بنده خدا خالی کنم. وسایلم را برداشتم و پریدم بیرون. خیلی زود راه افتاده‌ بودم. کلی راه بود تا آن‌جا.

از سرراست‌ترین راه ممکن رفته بودم. می‌ترسیدم که گم شوم و دیر برسم به سانسِ غروبِ استخر. عجب استخری بود. رفتارِ کارکنانش هم محبت‌آمیز بود. مهربان و منظمِ و زیبا صحبت می‌کردند. از جنسِ آدم‌هایی که توی جامعه نشده که ازشان ببینم. شماره‌ی مژده را گرفتم که ببینم کجاست. که دیدم آمده است دمِ درِ استخر. روبوسی کردیم و رفتیم داخل.

دمِ درِ استخر دو دختر به ما نگاه می‌کردند. از این نگاه‌هایی که حتمی ما را می‌شناسند. به مژده اشاره کردم که احتمالا بشناسندمان که این جوری به ما زل زده‌اند. مژده که تا آن لحظه حواسش نبود یک لحظه نگاه‌شان کرد و ابرویی بالا انداخت و لبخند زد. حدسم درست بود. می‌شناخت‌شان. آمدند جلو. معرفی‌ام کرد به نگار، که هم‌دانشگاهی‌اش بود، و خواهرِ نگار که اسمش بهار بود.

 لباسِ شنای یک تکه‌ام را پوشیدم. دوش گرفتم و بعد هم رفتم سراغِ یک قسمتِ دیگر که با یک راهرو از رختکن و دوش‌ها جدا شده بود. سردوش و مایع و همه چیزش خبرِ از یک استخر باکلاس می‌داد. بوی موز بینی­‌ام را می‌سوزاند. نمردیم و یک بار هم بوی موز بینی‌مان را سوزاند. نشد که ببینم قیمتِ بلیتش چقدر است. فقط به خاطر این که مژده مرام گذاشت. توی استخر کسی برایم آشنا نبود. خانم‌ها اکثراً مثلِ مژده عینکِ شنا زده بودند. و خیلی‌شان هم کلاه شنا سرشان بود. من از همه‌شان بی‌حجاب‌تر بودم. خشکِ خشک، بدون هیچ ابزار و ادواتی پریدم توی استخر. یادِ آن دختره‌ی منحرفِ همکلاسیِ دورانِ دبیرستانم می‌افتم که می‌گفت رفته بود آنتالیا‌؛ همین‌ها که توی روزنامه‌های دولتی تبلیغش می‌کنند. خانم‌ها سه تکه لباس داشتند. کلاه و عینک و دم پایی. دل‌تان غنج نرود که توی استخرِ شیکِ این بالاها هم از این خبرهاست. اتفاقا درصدِ پوشیدگی خیلی بالا بود. احتمالا برای این که تن‌شان خراب نشود با این کلرها و موادی که برای تصفیه‌ی آب می‌زنند، نه به خاطر صدورِ انقلاب تا توی استخرهای زنانه‌ی بالای شهر.

مژده خیلی مرتب و زیبا شنا می‌کرد. با همان شنای مدرسه‌ای و فانتزی که گویا اسمش کرالِ سینه است رسید به من. گفتم:

- چه خبر از کاشان؟ آخرین بار که همدیگر را دیدیم قبل از کاشان بود.

- رفته بودم خانه‌ی مادربزرگ این‌ها. خیلی وقت بود که از تهران بیرون نرفته بودم. دلم خیلی تنگ شده بود برای حلوای خانه‌ی مامان بزرگ. جایت خالی بود. خیلی خوش گذشت.

همین طور که داشتیم با هم صحبت می‌کردیم، نگار و بهار شناکنان به سمتِ ما آمدند. مژده از نگار پرسید:

- راستی چی شد تابستان آمدی تهران؟ خوابگاه گرفتی؟

- یک تحقیقی دارم که می‌خواهم انجامش بدهم. خانه‌ی دایی‌ام هم همین نزدیکی‌هاست. خیلی وقت نیست آمده‌ام. دیشب رسیدم.

¶¶¶

من و یاسین رویِ لبه‌ی استخر نشسته بودیم و داشتیم گپ می‌زدیم که علی و کاوه آمدند، تصمیم گرفتیم دوباره برویم داخل آب. اول من بدون دورخیز بدنم را جمع کردم و بعد کمی دستانم را کش دادم و پاها را به طورِ انفجاری از لبه‌ی استخر ول دادم و پریدم توی آب. علی اما مردِ دورخیز بود. رفت عقب‌تر ایستاد. تند دوید و با شیرجه‌ای پرید توی استخر و اطرافِ خودش موج‌های دایره مانندی ایجاد کرد؛ شبیه پیکربندی که در مکانیک به آن می‌گویند تعادلِ نسبی. یاسین هم با دو انگشتِ دستِ راست بینی‌اش را گرفت و خودش را، طوری که فقط با نیروی جاذبه کشیده شود، ول داد داخلِ استخر. کاوه را هم هیچ کس نفهمید چطوری آمد توی استخر. شاید هم از همان اول توی استخر بود.

علی فکر کرد بد نیست اول یک سر برود تا تهِ استخر و برگردد. با قورباغه شروع کرد و آخرهایش را کرال سینه رفت. توی قسمت عمیق مصطفی را دید. از بیست سی نفری که توی استخر بودند فقط علی و مصطفی و دو سه نفر دیگر در قسمت عمیق بودند و بقیه داشتند توی قسمت کم‌عمق عوضِ شنا کردن دست‌وپا می‌زدند. مصطفی شناگر ماهری بود. وقتی می‌رفت توی آب مثلِ یک تکه چوب روی آب قرار می‌گرفت، به قول خودش توی آب بزرگ شده بود، شنا را توی دز یاد گرفته بود. توی منطقه‌ی آن‌ها بچه‌ها شنا را توی دز! یاد می‌گیرند و مثل آب خوردن توی آن شنا می‌کنند. توی دزی که گاهی گرداب‌هایش فرد را با جلیقه‌ی نجات پایین می‌کشد! شنایی که مصطفی بلد بود اسم قشنگی مثل کرال سینه و پروانه ندارد، بهش می گویند شنای سگی. مصطفی یک بار توی مسابقات دانشگاه شرکت کرد و البته مقام نیاورد. علی دوست داشت یک بار این مسابقه توی یک محیط طبیعی مثل رودخانه برگزار شود آن وقت ببیند از آن‌هایی که در استخر مصطفی را شکست داده بودند چندتای‌شان حتی زنده از آب بیرون می‌آیند، در حالی که مصطفی می‌توانست عرضِ دز را شنا کند. شنای آن‌ها به دردِ همان استخر می‌خورَد و مسابقه و به قول علی یک جورایی خاله‌بازی است. اگر همین آقایانِ شنا بلد بغلِ رودخانه باشند و یکی توی آب بیافتد و بخواهد غرق شود تنها کاری که ازشان بر می‌آید درخواستِ کمک است. به اعتقاد علی، داستانِ کرال سینه و شنای سگی همان داستان روان‌شناسی و به عبارت دقیق‌تر علوم انسانی در دانشگاه‌های ماست. یک چند نفری را می‌آورند چند تا کتاب را به صورت کپی پیست می‌کنند توی مغزشان و بعد می‌گذارندشان توی استخرِ مجلات که هی با هم مسابقه بدهند و هی مقاله بدهند و از هم جلو بیافتند. بعد از این که ویترینِ مدال‌های‌شان پر شد تازه می‌آیند کنارِ رودخانه‌ی زندگی و مردمی را که دارند غرق می‌شوند می بینند و فریاد دادخواهی سر می‌دهند که کارِ دیگری از دست‌شان بر نمی‌آید. دانشجوی علوم انسانی باید توی رودخانه‌ی جامعه بزرگ شود؛ نه توی استخرِ مجلات.

یاسین دو دوستش را گذاشت پشتِ سرش و سعی کرد بدونِ این که زانوهایش را خم کند تمرینِ پیاده‌روی توی آب بکند. من هم عشقم بود که شیرجه بزنم. اما کاوه... به نظرم رفتارش به بچه‌های مکانیک می‌خورد تا عمران. چون آشوبناک حرکت می‌کرد؛ نه مثلِ عمرانی‌های منظم و با حساب و کتاب.

 کاوه‌ی ریزه میزه آمد سمتِ من و در بغلش گرفتم. «چه خبر؟»ی گفت و از کار و بارم پرسید. برایش از تابستانی گفتم که در آن به همه‌ی اهدافم نرسیده‌ام. گفتم دارم داستان می‌نویسم و برای همین کلی گرفتاری می‌کشم. کاوه هم از شرکتِ ساختمانی کوچکی گفت که فعلا سرش را گرم نگه می‌دارد. علی هم دیگر رسیده بود. یاسین هم همچنان دست و پا می‌زد.

- خیلی کلر دارد. چشم‌هایم می‌سوزد.

علی با وجودِ این که عینک داشت راضی نبود از استخر. من از یاسین پرسیدم:

- هنوز فکر می‌کنی سرد است؟

- نه بدنم عادت کرده.

من رو کردم به علی و از او پرسیدم:

- چه کاره‌ای؟ برنامه‌ات چیست؟ امروز استادت را زیارت کردی؟

- برنامه‌ام شروعِ تحقیقم است. امروز با استاد صحبت کردم و به او گفتم که می‌خواهم از شمال شهر شروع کنم. یعنی می‌خواهم یک نگاهی به مناطقِ آن‌جا بیاندازم و بعد شروع کنم.

¶¶¶

نگار خیلی دوست داشتنی است. شیرین و بامزه. مژده می‌گفت خوشحال شده که توانسته شبی را بیاید پیشِ رفقای دانشجوی‌اش. بهار گفت که شنا بلد نیست. نگار بهش گفت که توی دانشگاه یک چیزهایی یاد گرفته است. یک تخته شنا آورد و گفت که یک مقداری با هم سُر کار ‌کنند.

بهار تخته شنا را برعکس گرفته بود. با خنده‌ی مژده فهمید که گاف داده است. برعکسش کرد و دستانش را چسباند به آن. نگار بهش گفت پایش را بچسباند به دیواره‌ی استخر. مژده هم اشاره کرد که محکم فشار بیاورد. یک جوری که چند متری را خیلی راحت بدونِ هیچ کمکی خودش بتواند برود. سرش را بالا نگه دارد و نوک پاهایش را هم تیز کند. مژده توصیه کرد برای دفعاتِ اول سعی نکند پا بزند. همین کار را کرد.

خیلی نرفته بود. شاید دو یا نهایتا سه متر توانست سُر بخورد. با مژده آمدم کنارِ استخر و دستم را گرفتم به دیواره‌ی آن. گفت اول یک مسابقه بدهیم بعدا می‌توانیم مفصل با هم صحبت کنیم. بد نمی‌گفت. پایم را چسباندم به دیواره‌ی استخر. گفت این جوری نه. باید با شیرجه مسابقه بدهیم. بدم هم نمی‌آمد. از استخر بیرون آمدیم. شیرجه‌ام خیلی بد نیست، ولی او مثلِ دلفین پرید وسطِ آب. سرعتم خوب بود، ولی نتوانستم بهش برسم. همین که رسیدم به آن طرفِ استخر گفتم: 

- چه خبر از علی آقا؟

گفت که پژمرده است. حالِ درست و حسابی ندارد. نمره‌اش خیلی کم شده است و بدجوری ضدِ حال خورده. خندیدم و گفتم:

- انگار این علی‌ها همه‌شان شبیه به هم هستند.

احساس کردم دارد چپ چپ نگاه می‌کند. خوب، خودش این طوری تعریف کرده بود. گفت:

- نمی‌دانم چه کار کنم. خیلی تو خودش است.

- باید بگذاری خودش درست بشود. این طوری نیست که راهِ حلِ سریع داشته باشد.

- ولی مشکلش این است نمی‌خواهد مشکلاتش را بروز دهد. خیلی مراعاتم را می‌کند.

برایش از علیِ خودم گفتم و بنا بر تجربه‌ای که داشتم پیشنهاد دادم بهش کمک کند؛ ولی نه از روی ترحم. یکی دو داستان از داستان‌هایم با علی را برایش تعریف کردم. او سری تکان داد و برایم از یکی از دیدارهایش با علیِ خودش گفته بود که در آن مشوش بودنِ این جوانِ پاک را می‌شد حدس زد.

 اشاره کرد که برویم جکوزی. اول لبه‌ی جکوزی نشستیم. دل به دریا نزدیم که یک‌هو بپریم توی آب داغ. -می‌شد نویسنده عنوانِ این فصل را می‌گذاشت آبِ داغ: جکوزی- از همان لبه‌ی استخر به نگار و بهار نگاه می‌کردم. استعدادِ بهار توی یادگیری قابل اعتنا بود. دیگر داشت خوب سُر می‌خورد. بدنش هم بی‌شباهت به ماهی نبود. رفتیم توی جکوزی. سونای بخار کنارِ جکوزی بود، این را از بوی تند اکالیپتوس فهمیدم. مژده کفِ دو دستش را گرفت روی پیشانی‌اش و همین طوری که دستانش روی پیشانی‌اش بود سرش را کرد زیرِ آبِ داغ. بعد که سرش را آورد بیرون دستانش هنوز روی موهایش بود و بعد هُلش داد به عقب. (عینِ یک منیفلدِ هموار توی هندسه، هرچند خوانده بودیم کُرِه‌ی پرمو را نمی‌توان شانه کرد؛ چون کره‌ی سه بعدی توازی‌پذیر نیست.) حتی شاید موهای صاف و صورتِ روشنش توی ذوقِ آدم می‌زد.

بهار و نگار پیدای‌شان شد. از جکوزی آمدیم بیرون و رفتیم توی سونای بخار. زیاد نتوانستیم طاقت بیاوریم. آمدیم بیرون. بهار می‌خندید و مژده می‌گفت چشمانش می‌سوزد و نفس تنگی می‌گیرد. پرسیدم نمی‌خواهند بپرند توی حوضِ آب سرد. مژده گفت عمرا. اما نگار با اکراه و بهار با شوق عینِ حرفه‌ای‌ها پرید داخلِ آب.

مسیرهای‌مان را گفتیم. مژده گفت که می‌رسانم‌تان. کمری پدرش را آورده بود. اول بهار و نگار را رساندیم و بعدش رفتیم سمتِ پایین. همان بالاها برایم یک بستنی پیچ پیچی خرید و برای خودش یک آب میوه. راه افتادیم سمتِ پایین. از حال و روزگارِ من پرسید که ربطی به داستان ندارد. فقط نگرانِ علی بود. خودش داشت خیلی خوب واحدها را پاس می‌کرد ولی علی این ترم کارش گره خورده بود. تازه به مژده گفته بود مردد است که برای سالِ بعد برای ارشد بخواند یا نه. مژده گفت:

- با اصرارِ من قبول کرده که فردا او را ببرم بالای شهر و چند جا بهش نشان بدهم. نمی‌دانم این چه اخلاقی است او دارد. هر چه مراسم و تفریح و این‌ها هست نمی‌آید. می‌گوید درس دارد. این هم از نتیجه‌ی درس خواندنش... مرده‌ی دردسر است.

- خیلی سخت نگیر. درست می‌شود. بالاخره هر دوتای‌تان همدیگر را انتخاب کرده‌اید، باید یک مقدار تحمل‌تان را بالا ببرید... ببین شاید بد نباشد یک وقت‌هایی هم اذیتش کنی.

می‌دانم جملاتِ چرتی گفتم، ولی بنده خدا چیزی نگفت. آن قدر توی خودش بود که نخواست جوابِ من را بدهد. دستش را گذاشت روی در و سرش را چسباند به مچِ دستِ چپش. روی مچِ دستِ چپش یکی از همین تیوست‌های گران برق می‌زد. روی مچِ دستِ راستش النگو برق می‌زد، انگشتری هم توی انگشتش برق می‌زد. موبایل من هم برق زد. یعنی روشن شد. خواهرم ملیکا بود. نوشته بود:

- شام جگر داریم، جگر. کجایی؟

پس‌نوشت:

1. این بخش، به دانشگاه مربوط می‌شود. اگر دانشجوهای این دانشگاه، دوست دارند می‌توانند این متن را جایی در نشریّاتِ خودشان کار کنند. تصویری است از فضای دانشگاهِ ما. تصویری که من ندیده‌ام کسی با این دقّت بیان کند. دوست دارم این متن در دانشگاهِ سابقم، دانشگاهِ شاهد، کار شود.

2. این رمان را در تابستانِ 88 نوشته‌ام. امروز در آن نکاتی می‌بینم و در آن ضعف‌های آشکار. ولی به دردِ یک بار انتشار در وبلاگ می‌خورد.

3. بخش‌های هنرخانه و کتاب‌خانه را به‌روز نکرده‌ام؛ به دو دلیل. جلدِ یک برادرانِ کارامازوف را تمام نکرده‌ام، فیلمِ خسته‌نباشید را هم باید یک بار دیگر ببینم. درباره‌اش به جمع‌بندی نرسیده‌ام.

4. تا هفته‌ی بعد که ادامه‌ی رمانِ آرمانِ علی را برای‌تان نشر دهم.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۲ ، ۱۰:۵۱
میثم امیری
دوشنبه, ۲ دی ۱۳۹۲، ۰۴:۰۲ ب.ظ

آخوندها، «آخوندا» نیستند!

به نامِ مهربان

هفته‌ی پیش رفتم قم. سه طلبه را زیارت کردم.

اوّلی. سین بود. انقلابی. داننده. مدوّن. گوش ندهنده. صدا کننده. راهنمای قویِّ چشمک‌زن. مُدام می‌خواست بگوید و روشن بگوید. آرمان‌خواهی تعریف کند. واقع‌گرایی بنا کند. جهان بسازد. جهان خراب کند. مؤدّب باشد. انقلابی بماند. انقلاب پشتِ انقلاب. بعضی‌ها را عزیز بنامد. بعضی را عزیزتر. طلبه‌ی نشان دهنده‌ی عقلانیّت همراه با انقلابی‌گری. سینما بخواند، ادبیّات تعریف کند، اخلاقی بزید. انقلابی بماند. آقا و امام را به یک چشم نگاه کند. اسلام را همه‌ی اسلام بنامد. خوش‌رفتار باشد. پیگیر و روبه‌جلو و با مرام باشد. نیمه شب به ما زنگ بزند که آقا شما قم ماندید یا رفتید. که گفتیم رفتیم و کف‌مان بُرید از مروّتش. از آدمیّتش. چیزی بین توکّلی در سیاست، طالب‌زاده در رسانه، امیرخانی در نوشته، جلال در متلک. ولی نه به اندازه‌ی توکّلی منصف‌نما، نه به اندازه‌ی طالب‌زاده عرفان‌مسلکِ ریشِ خوش‌رنگِ انقلابیِ انگلیش‌من، نه به اندازه‌ی امیرخانی خوش‌ذوق، نه به اندازه‌ی جلال شجاع. چون برخی جواب‌ها را زیرِ لب می‌دهد. خوش‌بین، منتقد، امیّدوار. گفت: «پیش‌آمده که توی خیابان راه می‌رفتم و یک نفر با موتور رد شد و گفت زنده باد عمّامه.» او گفت: «دوست داشتم که به او بگویم زنده باد نَنَت.» ولی مجموعه‌ای از اخلاقِ آخوندی از این انقلابی‌گریِ جلالیِ خوش‌رنگ و شیک و مستعد جلوگیری کرد. ولی می‌شد گفت: «زنده باد عمّت».

دوّمی هم سین بود. داستان‌نویس. ضدِّ انقلاب به معنای حوزوی واژه. آنتی همه چی. خوش‌برخورد. انسان. اخلاقی. سخی. جزنگر. منطقِ مظفّر. ایرادگیر؛ اگر بخواهد. پیدا کننده اشتباه از هر معصومی؛ اگر اراده کند. خطرناک. نه بی‌بی‌سی. نه بیست و سی. نه کدیور. نه رحیم‌پور. نه صانعی. نه مکارم. نه هیچ چی. شاید کمی وحید و سیستانی. و البته هرگز نه منتظری و نه دیگری. ضدِّ دیگری. باهوش. کمی منصف. بسیار دوست‌داشتنی. تهی از پیش‌فرضِ اخلاقی، پر از پیش‌فرضِ اخلاقی؛ در آنِ واحد. نمی‌دانی کدامش است. خوش‌معاشرت. خوش‌صحبت. مدارا و صلح و دوستی. کمی تودار. امنیّتی. طرح‌کننده. اعتماد به نفس. اشتباه را نمی‌پذیرد. درستِ مخالف را هم به راحتی نمی‌پذیرد. ولی منطقی. ولی فلسفی. ولی حوزوی. می‌گفت: «گروهی خدمتِ استادِ قدیمی درس می‌گرفتند. این بنده خدا از آن حوزوی‌های ضدِّ انقلاب بود. آن قدر هم دوزش زیاد بود که به دورانِ پیش از انقلاب می‌گفت پیش از طاغوت.» جای فکر دارد این حرف. چون حق و خدا تنها یکی است. راهِ حق، یک راه است. یک ولی دارد. این راهِ شیطان است که طاغوت‌ها دارد و اولیا. راهِ باطل است که راه‌ها دارد. متکثّر در ولی و سرپرست است. «اللَّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ ۖ وَالَّذِینَ کَفَرُوا أَوْلِیَاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ

سوّمی امّا کاف بود. انقلابی. برق خوانده. علوم اجتماعی را در ارشد خوانده. طلبه است. با چفیه. ضدِّ آخوندها. درس‌ها را دانه دانه به حالتِ مدرسی می‌خواند. تا نفوذ کند در دستگاه‌ها آخوندها. ولی آنتی آخوند. از غذای‌شان نمی‌خورد. از مرجع‌های‌شان شهریّه نمی‌گیرد. با آن‌ها دوستی نمی‌کند. سعی دارد از آن‌ها تأثیر نپذیرد. ولی ریش بلندی دارد. ولی با چفیه است. ولی با نماز است. ولی نورانی است. ولی ضدِّ آخوندِ  فعلی است. خودش آخوند است. با سواد است. درس می‌خواند. باهوش است. ضدِ آخوندها و سیستم فعلی است. آن‌ها را بد می‌بیند. سیستم‌ها آن‌ها را نادرست می‌پندارد. از همه خفی‌تر عمل می‌کند. از همه زیرزمینی‌تر عمل می‌کند. آخرِ تقیّه است. آخرِ نگفتن است. ولی باور دارد. حرف نمی‌زند، عمل می‌کند. بحث نمی‌کند، راه را در ذهنش مرور می‌کند. چه باید کرد؟ «باید از اقدامِ دفعی جلوگیری کرد. نمی‌توان آن‌ها را ناگهان تغییر داد. بلکه باید عوض‌شان کرد. باید با حوزه‌های موازی کار را پیش برد» و «درس» و «سبک زندگی» و «همه چی» این حوزه‌ی فعلی را عوض کرد. یک انقلابی. یک چه‌گوارا + ریش. یک عمو فیدل. ولی چپ نیست. ولی سوسیال نیست. چطور تحلیل می‌کنی؟ «این دوگانه‌ها همه غلط است». «فقیر-غنی». «چپ-راست». «قوی-ضعیف». فقط یک دوگانه درست است: «ظالم-مظلوم». باید کنارِ دسته‌ی دوّم ایستاد مقابل دسته‌ی اوّل.

تو چه می‌گویی؟ کنار کدام می‌ایستی؟ همه را آخوند می‌خوانی؟ به همه یک جور فحش می‌دهی؟ باز می‌توانی بگویی: «آخوندها»! اگر این جور بگویی بی‌سوادی. امّلی. نمی‌شناسی. شناخت نداری. تو وقتی به آخوندها فحش می‌دهی باید بدانی به کدام‌شان داری فحش می‌دهی؟ این‌ها تازه سه آخوند بودند. آن هم از سه از چهار آخوندی که در یک روز دیدم. چهارمی‌اش جواد بود؛ قلاوند.

پس‌نوشت:

سعی می‌کنم تا آخرِ هفته باز هم حرف بزنم و هنرخانه و کتاب‌خانه را همان آخر هفته به‌روز کنم.

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۲ ، ۱۶:۰۲
میثم امیری
پنجشنبه, ۷ آذر ۱۳۹۲، ۰۶:۳۰ ب.ظ

حکومت اسلامی با سس سبز-بخش پایانی

به نامِ مهربان

پیش‌نوشت:

گاهی وقت‌ها حرف‌هایی هست که دوست نداری به موقع یا داغِ داغ بزنی‌شان. دوست داری کمی آب‌ها از آسیاب بیافتد تا بعد بتوانی بهتر ببینی. این تحلیل‌ها شاید زیاد باشد، که هست، ولی در شنیدن‌شان منفعتِ اخلاقی بیشتری نهفته است تا گیرها و نقدهای سیاسی. این حرف‌ها حکمِ شقشقیه‌ی نفهته‌ای دارد که آدمی از سپهرِ سیاست در ایران می‌بیند و دوست دارد بیان کند. این حرف‌ها به نفع هیچ جناح سیاسی نمی‌تواند باشد و همین طور به ضرر هیچ جناحی. امروز این حرف‌ها را می‌زنم. کم‌کم بخوان؛ مطمئن باش، به این زودی‌ها این حرف‌ها منقضی نمی‌شود. خدایا مهم نیست ما سبز باشیم، یا سکولار، یا دینی؛ مهم این است که تو به ما برهان بدهی. تو به ما گذشت یاد بدهی و مهربانی عطا کنی. 

بدن‌نوشت:

چرا جنبش سبز بعد از انتخابات 88 به نتیجه‌ای که می‌خواست نرسید؟ در ادامه‌ی نوشته‌ی پیشین یک نتیجه‌ی منطقی دیگر هم می‌توان گرفت.
از آقایانِ ذوب در نظام شروع می‌کنیم. به آقایان بسیار! موافق حکومت می‌گوییم پس چه شد آن نتایجی که قرار بود انقلاب شما به ازای یک ساعت در اختیار داشتن صدا و سیما به بار آورد؟ آن‌ها می‌گویند یعنی چی؟ مگر تو دشمنی دشمنان بین‌الملل مخصوصاً آمریکا با ما را ندیده‌ای در این سی و چند سال که این حرف را می‌زنی؟
بعد به آقایان بسیار همراه! با جنبش سبز می‌گوییم پس کو آن تشکیلات منسجم شما که قرار بود جمهوری اسلامی را تسلیم کند و رهبرش را از جا بردارد؟ آن‌ها می‌گویند مردِ حسابی اوّلا صبر داشته باش، دوّم این که تو مخالفت برخی از علما و قلع و قمع حکومت اسلامی را ندیده‌ای؟ وقتی حکومت، ما و نیروهای‌مان را قلع و قمع می‌کند، چطور انتظار داری ما پیروز شویم؟
این دو استدلال هر دو از یک منطق و از یک چشمه سیراب می‌شود. آن این است که ضعف‌ها و ناتوانی‌هایش را به عوامل بیرونی نسبت می‌دهد. منظورم این نیست که آمریکا با ما دشمنی نمی‌کند یا جمهوری اسلامی افرادی از جنبش سبز را قلع و قمع نکرده است. بلکه می‌خواهم بگویم چرا آدم‌هایی از هر دو جریان دست از نقدِ خویشتن و فروتنی کشیده‌اند و همه چیز را به مخالفان‌شان نسبت می‌دهند. (نمونه‌ی واضحی که این دست استدلال‌ها را نقض می‌کند و رسوای‌شان می‌سازد خود انقلاب اسلامی است. انقلاب اسلامی هم‌زمان با مخالفت‌های تمام قد آمریکا و هم‌چنین قلع و قمع‌های نیروهای رژیم پهلویِ دوّم با دستِ خالی بالید و به ثمر نشست.) ولی متأسّفانه می‌بینید که آقایان جنبش سبز که خودشان منتقد توهّم توطئه هستند، خودشان گرفتار این توهّم شده‌اند و همه‌ی ناتوانی‌‌های‌شان را به حکومت نسبت می‌دهند

##

##

چرا جنبش سبز بسیار به مخالفان شبیه است؟!
در نوشته‌های پیشین پیرامون این شباهت حرف‌هایی زده بودم. امّا یک شباهت دیگر که جنبش سبز را بازتولیدی از انقلاب اسلامی یا جمهوری اسلامی آن هم با تفسیر جبهه‌ی پایداری نشان می‌دهد، خشونت‌طلبی و مرگ‌خواهی‌اش است.
شاید بپرسید کی و کجا جنبش سبز چنین کاری کرده است؟ عرض می‌کنم. یکی از وجوهی که جنبش سبز بسیار به آن تأکید دارد، روایتِ رحمانی از اسلام، صلح‌خواهی، خشونت نورزیدن است. این را در نوشته‌های آدم‌های معتقد به جنبش دستِ کم در وب‌سایتِ جرس بسیار می‌بینید. که می‌گویند آدم‌های صلح‌طلبی هستند.
امّا اگر این حرفِ عزیزان درست است و به آن اعتقاد دارند، چرا آن‌ها در سال 88 شعار «مرگ بر روسیه» و «مرگ بر چین» داده‌اند؟ اگر شعار «مرگ» گفتن به قول آقای خاتمی و آقای هاشمی بی‌استثنا نادرست است، پس چرا بدنه‌ی اجتماعی این جنبش به این سخن گوش نداده‌اند و برای کشوری و دولتی تقاضای مرگ کرده‌اند؟ اگر سران جنبش سبز با هر گونه «مرگ» گفتنی مخالف هستند، چرا در برابر این شعار موضع نگرفته‌اند و سکوت کرده‌اند؟
تازه از این رادیکال‌تر شعار عجیب و بسیار کینه‌توزانه‌ی «مرگ بر تو» در جریانِ راه‌پیمایی روز قدس سال 88 بود. اگر طلب مرگ کردن برای دیگری مثل آمریکا و انگلیس امرِ پسندیده‌ای نیست، چرا این طلب مرگ کردن برای هم‌وطن پسندیده است؟ چه روایتی از صلح و دموکراسی باعث می‌شود بدنه‌ی اجتماعی جنبش سبز در روز قدس به رقیبانش بگوید «مرگ بر تو»؟ اگر بدنه‌ی اجتماعی جنبش سبز خواهان تغییر در رفتارِ خشونت‌ورزانه‌ی حکومت است، چرا خود به بدترین وجه شعارهای خشونت‌ورزانه می‌دهد و برای هم‌وطنش طلبِ مرگ می‌کند؟
به نظر می‌رسد در این مورد هم رفتار این جنبش بسیار شبیه جمهوری اسلامی بود. (نکته‌ی جالب وقتی است در گوگل می‌نویسید مرگ بر... بلافاصله گوگل ده گزینه را پیشنهاد می‌دهد، از این ده گزینه، 4 گزینه صریحاً شعارهای مخالفان حکومت اسلامی است! و تنها 3 شعارش مربوط به انقلاب اسلامی است. مرگ بر خامنه‌ای و مرگ بر اسلام در رده‌های یکم و سوّم قرار دارد!) شاید بشود گفت این‌ها در مرگ خواستن از جمهوری اسلامی هم جلوترند!

##

##

در نوشته‌ی پیشین مرگ‌خواهی و خشونت‌ورزی تئوریک جنبش سبز را بحث کرده‌ام. حال می‌گویم یکی دیگر از شباهت‌های جنبش سبز به جمهوری اسلامی کیشِ شخصیّت است.

جنبش سبز به آدم‌های طرفدار ولیِّ فقیه می‌گوید: «چرا به آیت الله خامنه‌ای که یک انسان معمولی است ویژگی‌های الاهی نسبت می‌دهید؟» به طور ویژه جنبش سبز با نامیدن «ولیِّ امر مسلمین جهان» یا «امام» نامیدن آیت الله خامنه‌ای یا برخی القاب و صفت‌ها به ایشان مخالف بوده و هست و این را به نوعی شخص‌پرستی، کیش شخصیّت و از نشانه‌های استبداد می‌داند. آیّا حرفِ جنبش سبزِ نادرست است؟ من در این سلسه نوشته‌ها سعی می‌کنم هیچ قضاوت ارزشی نکنم، با این که در داستان با جنبش سبز تا حدِّ زیادی هم‌سخنم. ولی مسأله این است که همین الان بروید به سایت جرس! (جرس، کلمه، و سهام‌نیوز را می‌توان سایت‌های اصلی این جنبش نامید. گو این که معتقدم این جنبش سر و تهِ معلومی ندارد ولی نمی‌توان مرجعیّت این سایت‌ها را کتمان کرد!)
همین الان بروید به سایت جرس؛ نوشته «هزار روز از حصر آفتاب گذشت». یا در همین خانه‌های مجازی سبزها در فیس‌بوک می‌بینید که نوشته «ای اهل حرم میر و علمدار نیامد» و این را گراور کرده‌اند روی عکس میرحسین. یا سایت کلمه جمله‌ای را از میرحسین در بالای سایت خود گذاشته با این نتیجه که «من و امام حسین» در یک شرایط یکسان تاریخی قرار داریم. نتیجه این که جنبش سبز هم دچار کیشِ شخصیّت شده و به نوعی به همان بلایی که خودش به آن نقد دارد گرفتار شده است. آن هم این که یک آدم معمولی به آفتاب تبدیل شود یا میر و علمدار باشد!
نمونه‌ی واضحِ این داستان مهرماه 88 بود. وقتی قرار روز تولّدِ خاتمی را جشن بگیرند، گفته‌اند میرحسین هم متولّدِ ماه مهر است. این در حالی است که میرحسین زاده‌ی اسفندماه است. این وسط خودِ میرحسین به خوبی داستان را فهمید و به سبزی‌ها اعتراض کرد که دست از این بازی‌ها بردارند و جمله‌ی معروفش را گفت: «روز تولّدِ من روز آشنایی با شما بود.» بله آقای جنبش سبز اگر به آیت الله خامنه‌ای نمی‌توان گفت «علیِّ زمان» یا «حضرتِ ماه» به همان دلیل هم به میرحسین موسوی هم نمی‌توان گفت «میر و علمدار» یا «آفتاب»! ای کاش این جنبش واقعاً دموکراتیک باشد و دست از این کیش شخصیّت‌ها بردارد. بدترینش متنی است که برای خاتمی نوشته‌اند و هنوز هم روی صفحه‌ی فیسبوک خاتمی دات آی آر هست. در جایی از آن متن نوشته: «خاتمی همه جا هست»

##

##

جنبش سبز می‌گوید چرا به ما می‌گویید که شما آمریکایی هستید. چرا به ما می‌گویید شما منحرف هستید؟ چرا؟ چون هم‌جنس‌گراها و مجاهدین خلق و سلطنت‌طلب‌ها از ما حمایت یا آمریکا و نتانیاهو از ما پیشتیبانی کرده‌اند. این ربطی به ما و خواسته‌های ما ندارد. ما از آن‌ها نیستیم، این را چند بار بگوییم؟ (این را خودِ میرحسین هم گفته بود.)
فرض کنیم این حرفِ رفقا درست است.
ولی خودِ رفقا چه کار می‌کنند؟ به آدم‌هایی می‌گویند «آها تو همانی هستی که آیت الله خامنه‌ای ازت حمایت می‌کرد» برو خجالت بکش. «جشنواره‌ی فجر را محکوم و تحریم می‌کنیم، چون دولت ازش حمایت می‌کند»، یا «تو همانی نیستی که حکومت ایران بهت جایزه و بهت بها داد و ازت تعریف کرد»!
حتّی عزیزان کاری بدتر از این کرده‌اند. اگر کسی در مراسم «تنفیذِ» رییس جمهور پیشین شرکت می‌کرد می‌گفتند «ای مزدور، ای خائن»! و سریع در فیس‌بوکِ صفحه‌ی «تنفّر» از او را راه می‌انداختند. یا اگر کسی «داوری جشنواره‌ی فجر» را مثل Mani Haghighi می‌پذیرفت، بهش متلک می‌انداخته‌ و او را به تأیید دستگاه حاکم متّهم می‌کرده‌اند.

از آن طرف اگر کسی مثلاً به دیدارِ رهبری نمی‌رفت یا مثلاً در برنامه‌ی حکومت حتّی شرکت نمی‌کرد (حالا شاید به دلیل سرماخوردگی!) به او تبریک می‌گفتند و لایکش می‌کردند. (البته آن‌ها در این زمینه رویّه‌ی ثابتی ندارند متأسّفانه! یک بار از این که خاتمی در جلسه‌های بیت رهبری حاضر نیست اظهار خرسندی می‌کنند و این روزها از این که چرا خاتمی به جلسه‌های بیت رهبری دعوت نمی‌شود شاکی می‌شوند!) ولی در کل، در هر یک از صورت‌ها، رفتار آن‌ها با رفتار جمهوری اسلامی فرق چندانی ندارد. اگر حکومت آن‌ها را به آمریکایی بودن متّهم می‌کند، آن‌ها هم گروهی را به حکومتی بودن متّهم می‌کنند! و بیچاره این وسط فرهنگی که دارد لابه‌لای این دو دسته نظر نادقیق له می‌شود و انرژی‌هایش را به هدر رفته می‌بیند.

##

##
در نوشته‌های پیشین ایرادهایی را به جنبش سبز وارده کرده‌ام. این ایرادها بیش و پیش از آن که به یک جنبش سیاسی بازگردد، منتقد رفتارهای ما مردم در مملکتِ افراط و تفریط است. منتقدِ جدّی ما آدم‌هایی است که مثلاً روشن‌فکریم و مثلاً منتقدِ حکومتِ اسلامی هستیم، ولی در عمل همان شیوه‌ها و رفتارهای حاکمیّت را بروز می‌دهیم.
یکی دیگر از ایرادهای رفقای سبز ما به حاکمیّت، این است که می‌گوید آقای حاکمیّت چرا «خودی-غیرِ خودی» می‌کنید؟ چرا مردم را دسته دسته می‌کنید؟! چرا گروهی را که هم‌فکر شما نیستند، جزیی از مملکت نمی‌دانید و آن‌ها را خودفروخته و بلندگوی دشمن می‌دانید؟
این ایرادِ جنبش سبزها در رفتارِ آدم‌های این جنبش هم وجود دارد. آن‌ها تنوانسته‌اند خود را از این ایراد برهانند.
همین حالا به سایت‌های مختلفِ جنبش سبز بروید، به وبلاگ‌های‌شان بروید. از آدم‌های طرف‌دارِ حاکمیّت چهره‌های مخوفی ساخته‌اند. لفظ‌هایی مثل ساندیس‌خورها، مُشتی ساده‌دل که فریبِ پروپاگاندای حاکم را خورده‌اند، بسیجی‌های ترمزبریده،لباس‌شخصی‌ها و... حتّی در جمع‌های دوستانه هم دیده‌ام که به طرف‌دارانِ حاکمیّت گفته‌اند «کیهانی‌ها، چماقی‌ها» یا از عبارت‌های تحقیرآمیز استفاده کرده‌اند. یا آن‌ها را جیره‌خور و مزدورِ نظام نامیده‌اند.
این هم بازتولید همان رفتار است متأسّفانه. هیچ‌گاه دو طرف نیامده‌اند بگویند ما دو دسته مردم هستیم که به طبع‌مان به دو طرف گرایش دارد. بلکه آن‌چه که نوشته‌ایم و پخش کرده‌ایم این بوده است که ما دو طرف «دشمن» یکدیگریم. اگر قرار است گروهی از هم‌وطنان، گروهِ دیگری از «هم‌وطنانش» را دشمن بنامد، چه فرقی می‌کند هر کدام چه هدفی را دنبال می‌کنند؟

##

##

جنبش سبز می‌گوید «ما با نظامی که جوانان ما را کشته است و رهبرانِ ما را به حصر برده سازش نمی‌کنیم و با او دشمنیم.»
جمهوری اسلامی می‌گوید:«ما با آمریکا سازش نمی‌کنیم، چون علیه ملّت ما توطئه کرده و خودش هم این توطئه کردن را پذیرفته. تازه ما با او دشمنیم چون او مستقیم یا نامستقیم جانِ هزارانِ ایرانیِ هم‌وطن را گرفته است.»
جنبش سبز خطاب به حاکمیّت: «چرا با آمریکا دشمنی می‌کنی؟ سعی کن از پیامبر یاد بگیریی و با او دوستی کنی و رابطه برقرار کنی!»
حاکمیّت خطاب به جنبش سبز: «چرا ما را ظالم می‌خوانید و علیه ما دشمنی می‌کنید. بیایید توبه کنید و با هم حرف بزنیم و دست از دشمنی بردارید!»
این وسط دینی است که به ذبح‌گاه می‌رود. برای آن‌ها که جمهوری ایرانی شعارشان بود، ناگهان میرحسین می‌شود میر و علمدار.
و برای این‌ها که ما اهل کوفه نیستیم شعار بود، رهبر می‌شود علی و تنها و مظلوم.

##

##

خدایی‌اش این مصطفی ملکیان کم‌مانند است.
در راستای سلسله‌ یادداشت‌هایم در تحلیل جنبش سبز، داشتم درباره‌ی ناراستی‌ها و «شباهت»های جنبش سبز به جمهوری اسلامی از فیس‌بوک تا جامعه فکر می‌کردم که ناگهان در جست‌وجو در میانِ انبارِ نارستی‌ها و کژی‌ها متفکّرین این جنبش برخوردم به یک نوشته‌ی خیلی خوب و عالمانه از جناب مصطفی ملکیان. البته من هنوز توفیق نیافته‌ام که شاگرد کلاس‌های ایشان باشم. ولی به نظرم رسید مصطفی ملکیان به عنوان یکی از سبزهای با سوادِ این مملکت به نکاتی اشاره کرده که هم عمیق‌تر از گفته‌های من است و هم فرهنگی‌تر است و هم بهتر است. واضح است با جست‌وجوی ساده‌ای در اینترنت می‌توانید یادداشت ایشان را بیابید. ولی من به فراخور بحثم گزینشی از سخنان ایشان را بریده بریده به کار می‌گیرم.
جنبش سبز علاقه‌ی خاصّی به نسبی‌گرایی دارد. (البته بنده‌های خدا در پاره‌ای از موارد بسیار آدم‌های مطلق‌اندیشی هستند.) ولی به طور کلّی تمِ روشن‌فکری که نسبی‌گرا باشد و حقیقت را چند پاره ببیند آن‌ها را محصور کرده! این یکی دیگر ربطی به جمهوری اسلامی ندارد، این یکی به خودشان ربط دارد. چون موجب می‌شود خیلی راحت نتوانند به اهداف‌شان برسند.
من در این‌باره از بحث مصطفی ملکیان کمک می‌گیرم. ملکیان به درستی و دقیقاً ناظر به همین بحث می‌گوید:
«در اصلاحگری باید مضمون فکری و اندیشه حقیقت پذیرفته شود، باید قبول کرد که، چه در ساحت زندگی عملی و چه در ساحت زندگی نظری، حقیقتی وجود دارد. به‌نظر من اندیشه‌هایی که به هر صورتی نفی حقیقت می‌کنند، چه حقایق در ساحت نظری و چه حقایق در ساحت عملی، نمی‌توانند اصلاحگری اجتماعی کنند. چون اگر بنا بر این باشد که ما به نوعی نسبیت قائل باشیم، نوعی نسبیت معرفت‌شناختی، نوعی نسبیت اخلاقی و به‌طور کلی نوعی نسبیت فرهنگی، و مفاد نظرمان این باشد که آنچه برای من حقیقت است، برای تو حقیقت نیست و آنچه برای تو حقیقت است، برای من حقیقت نیست و گویی هر اجتماعی، هر دوره اجتماعی و هر گروه اجتماعی حقیقت خاص خودش را دارد و نمی‌شود بر فراز این دوره‌ها، بر فراز این جوامع و بر فراز این زیرلایه‌ها ایستاد و گفت کسی از میان شما حقیقت را می‌گوید، کسی از بین شما حقیقت را نمی‌گوید، کسی به حقیقت نزدیک‌تر است و کسی از حقیقت دورتر است، اگر به این قائل باشیم، نمی‌توانیم اصلاحگر باشیم، زیرا با پذیرش نسبیت فرهنگی، معرفت شناختی و اخلاقی اختلافات در حد ذوق و سلیقه خواهد بود و هیچ‌کس برای اختلاف ذوق و سلیقه با کسی مبارزه نمی‌کند.اگر بنا بر این باشد که من چیزی را نمی‌پسندم و فقط نمی‌پسندم و شما چیزی را نمی‌پسندید و فقط نمی‌پسندید و نه من و نه شما برای حقانیت موضع خودمان دلیلی نداریم، در آن صورت نبرد ما با هم معنا ندارد، چه نبردمان با قهر و غلبه هم همراه باشد و چه نباشد.

به هر حال مبارزه بر سر ذوق و سلیقه و امور تفننی بی‌معنی است. اندیشه‌های پسامتجدد یا پست‌مدرن که در قائل بودن به نوعی نسبیت فرهنگ با هم مشترکند، نمی‌توانند حاملان اصلاحگری باشند. البته مرادم تحریم این اندیشه‌ها نیست، بلکه می‌گویم اصلاحگری با تکیه بر آنها ممتنع است. معنای اصلاحگری این است که من واقعاً معتقد باشم سخنی درست و سخنی دیگر نادرست.کاری درست است و کار دیگری نادرست. بنابراین اندیشه حقیقت که به معنای نفی نسبیت فرهنگ و نفی نسبیت در ساحت عمل در اخلاق و در ساحت نظر در معرفت است، شرط لازم برای اصلاحگری است. باور داشته باشیم که آنچه ما می‌گوییم و می‌کنیم بر آنچه رقیب ما می‌گوید و انجام می‌دهد، به نوعی رجحان دارد. البته ممکن است کسانی این نسبیت فرهنگی را لازمه و بستر مدارا بدانند و گمان کنند کسی که نسبیت فرهنگی را نفی می‌کند، با مدارا مخالف است که به هیچ وجه این گونه نیست. ما در عین حال که به نسبیت فرهنگی قائل نیستیم، باید اهل مدارا باشیم و اساساً لازمه اصلاحگری مداراگری است.»
ممنون از این صلابت و قوامِ فکرِ فلسفی ملکیان. حالا این که جنبش سبز چقدر اهل مداراست، موضوع مهیّجِ دیگری است.

##

##

بحثِ شیرینِ سبزهای عزیز بود. گرفتاری دیگر این جماعت... من نمی‌گویم، خودِ ملکیان به زیبایی می‌گوید.
(Mostafa Malekian)مصطفی ملکیان درباره‌ی «اصلاح‌گری» اجتماعی چنین آسیب‌شناسی می‌کند:
«اگر اندیشه حقیقت برای ما مهم باشد، تنها چیزی که مصداقی از مصادیق حقیقت را نشان می‌دهد، استدلال است. اگر برای من مهم است که حقیقت در هر بابی چیست، نشان می‌دهد که استدلال وجود دارد. اگر برای من مهم است که حقیقت در هر بابی چیست، باید ببینم که ترازوی من برای تعیین حقیقت کدام است؟ x حقیقت است یا y یا هیچ کدام، ترازویی لازم است که به زعم من، چیزی جز استدلال نیست. بنابراین لازمه دوم اصلاحگری، استدلال گرایی به معنای بسیار عمیق و در عین حال وسیع کلمه است. عمق یعنی تا جایی که استدلال قدرت نفوذ دارد، جلو برویم و وسیع یعنی در همه قلمروها اهل استدلال باشیم. در اینجا یک بام و دو هوا و در جایی اهل استدلال بودن و در جایی نبودن، معنا ندارد؛ بنابراین استدلال گرایی تنها راهی است که به وسیله آن در حد مقدورات انسانی خودمان، حقیقت را کشف کنیم. اعمال این استدلال گرایی با سخن بی دلیل مخالف است، به معنای دقیق کلمه، طبعاً سلسله اموری را نفی می‌کند؛ این استدلال گرایی با هر نوع خرافه گرایی و خرافه پرستی هم مخالف است. استدلال گرایی با آرزواندیشی هم مخالف است. (یعنی من آرزو دارم «الف»، «ب» باشد، پس «الف»، «ب» است.)استدلال گرایی با تعصب، جزم و جمود و با بی‌مدارایی فکری هم مخالف است. اهل استدلال نمی‌توانند با این شش پدیده سازگار باشند، بنابراین لازمه اصلاحگری این است که خود را از این شش پدیده به جد بپیراییم. به بیان دقیق‌تر، خود را در خلوت خود بپیراییم، نه اینکه در زندگی اجتماعی ژست انسان‌های پیراسته را بگیریم. پیرایش عملی و واقعی، ذیل این شش پدیده ناسازگار با استدلال گرایی ناسازگارند. پذیرش اتوریترهای بلادلیل و پذیرش ولایت فکری بلا دلیل نیز وجود دارد. (به این معنا که «الف» ،«ب» است، چون x می‌گوید که این گونه است.) باید هر گونه فرم استبدادی را از ذهن و ضمیر خود بیرون کنیم.»
این حرف‌های ملکیان به دوستانش برمی‌گردد یا به زعمِ من به سبزها.

##

##

مصطفی ملکیان در ادامه کلِّ گرفتاری جنبش‌های اصلاحی را نوعی مشکلِ روانی می‌داند. این نقد را اگر من می‌نوشتم، موردِ لعن و نفرین سبزها بودم شاید. بنابراین بی‌کم‌وکاست از زبانِ ملکیان داستان را می‌شنویم. بگذارید من با پررویی بپرسم آقای ملکیان به نظرِ شما چرا این جنبش رفتارش با نظر ناهم‌سانی دارد؟
پاسخ می‌شنوم:
«کل وجود ما باید نوعی یکپارچگی و یکنواختی داشته باشد،چیزی که‌ در روان‌شناسی معادل‌ INTEGRITY قرار می‌گیرد و به معنای انطباق همه‌ ساحت‌های وجود است. ساحت عقیده ساحت احساسات و عواطف، ساحت خواسته‌ها و ساحت عمل، باید همه با هم انطباق داشته باشند؛ در غیاب این انطباق، نوعی اسکیزوفرنی بروز می‌کند، این اسکیزوفرنی دقیقا به این معناست که چه‌بسا به چیزی معتقدیم ولی احساسات و عواطفمان همراه آن اعتقاد نیست، یا عقیده‌مان با خواسته‌هایمان ناسازگار است، یا احساسات و عواطفمان با خواسته‌هایمان ناسازگار است و یا این که این سه با آنچه در مقام عمل انجام می‌دهیم ناسازگارند.البته این عمل هم عمل قولی و هم عمل فعلی را شامل می‌شود. گاهی ممکن است گفتار من با عقایدم ناسازگار باشد گاهی هم رفتارم با عقایدم و گاهی گفته من با رفتارم ناسازگار باشد. این که بتوانیم هر پنج ساحت را بر یکدیگر انطباق دهیم و چیز یکپارچه‌ای بشویم، به طوری که همه وجودمان با هم همنوا باشد، باید مجموعه وجودمان با یکدیگر سازگاری داشته باشد. این ناسازگاری به ما لطمه زده است. گاهی اوقات از لحاظ ذهنی رشد کرده‌ایم، اما گاه متوجه می‌شویم که از لحاظ عاطفی رشد نکرده‌ایم. به لحاظ ذهنی به این معتقدیم که الف، ب است یا الف، ب نیست ولی احساسات و عواطفی از خود بروز می‌دهیم که با اعتقاداتمان سازگار نیست، ما در واقع یکپارچگی وجودی را کم داریم. ما دچار نوعی اسکیزوفرنی فرهنگی هستیم که به اصلاحگری ما ضربه زده است. اگر ما در درون خودمان یکپارچگی نداشته باشیم ‌نمی‌توانیم یکپارچه عمل کنیم و وقتی یکپارچه عمل نکنیم با دوستانمان یکپارچه نیستیم.»

##

##

بگذار یک بخش دیگر از نوشته‌های ملکیان را هم بگذارم. برای خودِ من یک پا کلاس اخلاق است. یکی باید به من بگوید تو که هم‌زمان گیر داده‌ای به سبزها، یادت باشد که خودت هم همچین موجودِ جالبی نیستی. حواست به خودت هم باشد. خودت هم یک پایت لبِ پاشوره است. برگردیم به ملکیان و بحثِ انتقادی‌اش:
آقای ملکیان من زیاد وی‌او‌ای دیده‌ام. واقعاً فکر می‌کردم اگر تا فردا صبح نظام سقوط نکند، تا پنج‌شنبه کارش تمام است. به نظرت این خودش ضعف نیست. این که نظام فکر کند آمریکا همین یکی دو هفته‌ای نابود می‌شود، یا این که سبزها فکر می‌کردند جمهوری اسلامی به انتهای سال 88 نخواهد رسید؟ چرا این دست تفکّرها جان می‌گیرد؟
(Mostafa Malekian)مصطفی ملکیان پاسخ می‌دهد:
«واقعیت‌ها را فقط واقعیت‌ها عوض می‌کنند. واقعیت‌ها را فقط با واقعیت‌ها می‌توان تکان داد، واقعیت را با توهم نمی‌توان تکان داد. وقتی با واقعیت‌ها سروکار داریم،باید توجه‌ کنیم که همه چیز را با واقعیت بسنجیم. اگر بناست چیزی تکان بخورد، باید چیزی که نیروی تکان دادن آن را دارد به آن برخورد کند. اگر بناست چیزی چیز دیگری را خرد کند، خودش باید از مقاومت بیشتری برخوردار باشد. همیشه واقعیت‌ها هستند که واقعیت‌های دیگر را تغییر می‌دهند، یا اصلاح می‌کنند یا تکمیل می‌کنند یا از میان می‌برند. اینها واقعیت‌ها هستند. ما نمی‌توانیم با غیرواقعیت، واقعیتی را جای کنیم. به این ترتیب ما باید دنبال این باشیم که آرا و نظراتمان با واقعیت مطابقت داشته باشد. آرا و نظراتی که مطابق با واقع‌اند، می‌توانند در مقام عمل موفق باشند و واقعیت‌ها را تغییر دهند یا از بین ببرند؛ اصلاح یا تکمیل ‌کنند. آرا و عقاید مطابق با واقعیت به معنای دقیق آن یعنی علم؛ نمی‌توانیم علم نداشته باشیم و اصلاح‌گری انجام دهیم در این جا مرادم از علمscientism و علم‌زدگی و علم‌پرستی نیست؛ بلکه علم به معنای عام آن را می‌گویم یعنی عقایدی که در حد وسع خود می‌دانیم مطابق واقع‌اند؛ در واقع منظورمknowledge است، نهsciense این knowledgeدر علوم تجربی طبیعی، علوم تجربی انسانی، علوم فلسفی و علوم تاریخی تجلیاتی دارد؛ بالاخره از آنجا که باید واقعیت‌ها را با واقعیت‌ها تکان داد ما نیز باید در پی واقعیت‌ها باشیم. ژوزف باتلر فیلسوف و الهی‌دان معروف انگلیسی قرن نوزدهم، جمله‌ای دارد که فیلسوف انگلیسی دیگری در قرن بیستم آن را دائما در صدر کتاب‌هایش نقل می‌کند و آن این است: واقعیت‌ها همانند که هستند، تابع رای تو نیستند. رای خودت را تابع واقعیت‌ کن. این سخن بسیار دقیق است. نباید فکر کنیم که می‌توانیم با اوهام چیزی را عوض کنیم، ما به نوعی علمگرایی که در واقع به معنای واقعگرایی است و حفظ ارتباط با واقعیت‌ها نیاز داریم.جلوه و میوه این رویکرد می‌تواند موجب رشد و توسعه ما در علوم تجربی طبیعی و علوم طبیعی انسانی شود. این علم‌گرایی امکان تغییر یکدیگر و جامعه را برایمان فراهم خواهد کرد.»

##

##

در بخش‌های اخیر با جنابِ ملکیان درباره‌ی مشکل‌های اصلاح‌گری اجتماعی در ایران هم‌سخن شده‌ایم. بخش‌هایی از یادداشتِ جناب ملکیان در روزنامه‌ی آرمان را منتشر کرده‌ایم. بگذارید بخش پنجم از یادداشتِ ملکیان را منتشر کنم و بخش‌های بعدی را به روزهای بعد بنهم. فکر نمی‌کردم در جریانِ فهمِ سبزها، این قدر مطالب جالب بیابم. الان نمی‌دانم کدامش را بنویسم. فعلاً فقط ملکیان. از ملکیان می‌پرسیم: «آقای ملکیان من در یادداشت‌هایم به سبزها گیر داده‌ام که چرا شما دچار همان چیزهایی هستید که بهش نقد دارید! شما فکر می‌کنید چرا ما این جوری هستیم؟ ما چرا به حاکمیّت می‌گوییم فلان رفتارت اشتباه است و بعد خودمان همان رفتار را بازتولید می‌کنیم.»
(Mostafa Malekian)مصطفی ملکیان در یادداشتش دارد به این مسأله اشاره می‌کند و به نکته‌ای جذّاب در فلسفه‌ی اخلاق نشانی می‌دهد. نکته‌ای که گیر فردی و اجتماعی همه‌ی ماست:
«نکته پنجم مساله قاعده زرین است. به گفته عالمان اخلاق و محققان ادیان و مذاهب، قاعده زرین یکی از قواعدی است که همه ادیان و مذاهب در آن اشتراک دارند: با دیگران چنان رفتار کن که خوش‌داری دیگران با تو رفتار کنند. یعنی خودت را با دیگران در یک ترازو بگذار، هر آنچه بر خود نمی‌پسندی بر دیگران مپسند. این قاعده از آموزه‌های مشترک همه ادیان و مذاهب جهانی است. حضرت علی(ع) هم در نامه‌ای که اواخر عمرشان به فرزند خود می‌نویسند به این نکته اشاره می‌کنند، البته چنان که ذکر شد این قاعده به اسلام اختصاص ندارد، علی(ع) می‌فرماید: اجعل نفسک میزانا فی‌ما بینک و بین‌الناس. یعنی در ارتباطی که با مردم‌داری، همیشه خودت را ملاک قرار بده. فارغ از ریزه‌کاری‌ها، لطائف و ظرایفی که این قاعده از زمان کانت به این سو، در عرصه فلسفه اخلاق پیدا کرده و تضییقات و اشکالاتی که به آن وارد شده، قاعده زرین، قاعده‌ای است که وجدان اخلاقی ما هم به آن حکم می‌کند. ما هر چه را که مخالف آن باشد خلاف وجدان اخلاقی خود می‌دانیم، این در حالی است که در بسیاری موارد این قاعده زرین را رعایت نمی‌کنیم. من خوش دارم وقتی شما با من سخن می‌گویید، راست بگویید. طبق قاعده زرین اقتضای این توقع آن است که من هم راست بگویم. تمام فضایل عملی اخلاق را می‌توان از دل این قاعده استخراج کرد. از سوی دیگر تمام رذایل عملی اخلاق را نیز می‌توان از عمل نکردن به آن استخراج نمود؛ ولی به هر حال این نکته مهم است که من واقعا خود را تافته‌ای جدا بافته ندانم و قبول کنم که من هم به لحاظ ساختار جسمانی و ساختار ذهنی و روانی مثل شما هستم. اگر چنینuniformity و اتحاد شکلی بین ساختار جسمانی، ذهنی و روانی من و همه انسان‌های دیگر وجود دارد، معنای آن این است که هرچه من را رنج‌ می‌دهد، انسان‌های دیگر را هم رنج می‌دهد و هر چه برای من دردآور است، برای انسان‌های دیگر هم دردآور است. بنابراین معنا ندارد که من برای خودم پرونده‌ای جدا و برای دیگر انسان‌ها پرونده‌ای جدا داشته باشم.»

##

##

در ادامه‌ی بحثِ ملکیان، به یک نکته‌ی مهم می‌رسیم؛ آیا جمهوری اسلامی یا شخص رهبر هیچ ویژگی‌ مثبتی ندارد؟ حاکمیّتِ ج.ا. به کمال بر پایه دروغ و تزویر است؟ اگر سبزها از ما می‌خواهند «این قدر از آمریکا و غرب نفرت نداشته باشید»، خود به این سخن پای‌بند هستند؟ آیا ما در چهره‌ی حاکمان‌مان رژیمی نفرت‌بارتر از اسرائیل می‌بینیم؟ اگر چنین است، چرا؟
بحثِ ملکیان در این‌جا به غایت اخلاقی و درس‌آموز است.چون سخن از گاندی هم به میان آمده است از
Farhad Jafari
می‌خواهم این متن را از (Mostafa Malekian)مصطفی ملکیان بخواند:

«از دیگر لوازم توفیق ما در اصلاحگری آن است که از خطا نفرت داشته باشیم، نه از خطاکار؛ من تعبیر گاندی را در اینجا تکرار می‌کنم، او در اصول اساسی سیاست معنوی خود بر این دو نکته تاکید می‌کرد؛ اول بر نفی خشونت به تعبیرsunscipt و دوم بر همین قاعده نفرت از خطا نه از خطاکار. تمام نفرت ما باید از دروغ گفتن باشد نه از دروغگویان؛ تمام نفرت ما باید از ظلم باشد نه از کسانی که ظالمند. البته این نگرش به یک جامع نگری معنوی بلند مرتبه نیاز دارد. باید نوعی بلندنظری معنوی وجود داشته باشد تا من از دروغ گفتن تو نفرت داشته باشم ولی خود تو را دوست بدارم، این دقیقا جمله خود گاندی است که من از دروغگویان نفرت دارم ولی همه دروغگویان را دوست دارم. معنایش آن است که او از انسانی نفرت نداشت،‌بلکه از کارهای بدی که انجام می‌گرفت متنفر بود. وقتی این قاعده در ذهن و ضمیر ما راسخ شود، حداقل نتیجه‌ای که خواهد داشت این است که تنفر انسان‌ها نسبت به هم از بین می‌رود چرا که نفرت از انسان‌ها نه با موازین معنوی سازگار است نه با اصلاحگری. اصلاحگری یعنی این که من می‌خواهم دیگری خوب‌تر از آنچه هست،باشد و من تنها هنگامی‌ می‌توانم دیگری‌ را خوب‌تر از آنچه هست، بسازم که او را دوست داشته‌ باشم، چراکه اگر او را دوست نداشته باشم، همیشه خواهان بدتر شدن وضع او خواهم بود. اصلاحگری‌ در بنیان خود،انسان‌دوستی و نوعی اومانیسم است؛ حتی بیشتر از اومانیسم، نوعی عشق به انسان‌هاست، چون این عشق به انسان‌هاست که می‌تواند بگوید من‌ می‌خواهم انسان‌ها بهتر از این‌که هستند، باشند و وضعی مطلوب‌تر از وضعیت فعلی داشته باشند و این با نفرت داشتن از انسان‌ها ناسازگار است. این اولین اثر است. اثر دوم آن است که اگر من از خطا نفرت داشته باشم و نه از خطاکار، خطا را در خودم نیز نخواهم پسندید. یکی از چیزهایی که در ما دیده می‌شود، این است که گاهی از خطاکاری به خاطر خطایی متنفر می‌شویم، ولی خودمان همان خطا را مرتکب می‌شویم گویا از خطاکار نفرت داریم، ولی از خطا نه، چرا که در آن صورت باید از خطای خود هم نفرت داشته باشیم.

این که نمی‌توانیم خطاهای خود را ببینیم و اگر هم می‌بینیم، نمی‌توانیم نسبت به آن سختگیر باشیم و به تعبیر بیهقی«جلاد طبع خود باشیم» و اول تازیانه را بر طبع خود بزنیم، به این دلیل است که گویا از خطاکاران نفرت داریم نه از خطا. اگر از دروغگویی نفرت دارم، باید از دروغگویی خودم هم نفرت داشته باشم. کسانی که نفرت و مجموعه عواطف منفی خود را به خطاکاران معطوف می‌کنند و نه به خود خطا، وقتی خطا را در خودشان می‌بینند، تحمل می‌کنند. آنها نسبت به خطای خودشان اغماض می‌کنند. به نظر می‌رسد اولین کاری که باید کرد، این است که نفرتمان را متوجه خطاها کنیم تا اگر این خطا در خودمان هم دیده شد، نفرت از آن وجود داشته باشد. همانگونه که گفته شد، نفرت از انسان‌ها با انسان دوستی ناسازگار است و این انسان‌دوستی لازمه اصلاح‌گری است. در عوض، نفرت از انسان‌ها دو اثر جنبی دیگر هم دارد. نفرت از انسان‌ها باعث می‌شود هنگام تعاطی با دیگران عاطفه بر عقلانیت غلبه کند. وقتی من از شما نفرت داشته باشم، در ارتباط با شما عاطفی رفتار می‌کنم، نه عقلانی؛ یعنی همانطور که از قدیم در ضرب‌المثلی عربی می‌گفتند: حبک یعمی‌و یصم وقتی که چیزی را دوست بداری کور و کر می‌شوی. وقتی از چیزی متنفر باشی هم کور و کر می‌شوید. اگر من از انسانی نفرت داشته باشم، نسبت به او کور و کر می‌شوم، یعنی در مناسبات با او هیجانات من حاکمند، نه عقلانیت من.»

##

##


دوباره یک حالی به سبزها بدهیم. البته این نقدِ استاد بیشتر به جمهوری اسلامی برمی‌گردد. ولی دلیل ندارد که من آن را منتشر نکنم. (Mostafa Malekian)مصطفی ملکیان می‌نویسد:
«هرگونه اندیشه‌ای که برای بخش کوچکی از انسان‌ها امتیازی خاص قائل شود، اندیشه‌ای درست نیست. اندیشه‌ای که مدام می‌گوید: فقط ملت من، فقط متدینان به دین و مذهب من، فقط نژاد من، فقط قوم من: هر اندیشه‌ای از این مقوله با هر تعبیری از آن، مثل ناسیونالیسم( با این داعیه که همه چیز برای منافع ملت خودم، حتی تفسیری از تدین به این معنا که همه چیز برای کسانی که به کیش و آیین من ملتزم هستند)؛ هر اندیشه‌ای که از این مقوله باشد و به کمتر از همه انسان‌ها رضا دهد، به همه انسان‌ها و طبعا به خود آن گروه هم لطمه می‌زند. مراد من این است که ما باید به نوعیperspective و نظرگاه خدایی برسیم. نظرگاه خدایی، یعنی به همه انسان‌ها به یک چشم نگاه کردن و همه انسان‌ها را یکسان مشمول محبت خود دانستن، مشمول احسان خود داشتن و مهم‌تر از همه در حوزه دغدغه‌های خود داشتن؛ البته در میان همه انسان‌ها کسانی که هم کیش و آیین من هستند، ملیت مرا دارند و نژاد و قوم آنها، نژاد و قوم من نیز هست، اما هر اندیشه‌ای که کمتر از همه انسان‌ها را شامل شود، به همه انسان‌ها از جمله کسانی که مدنظر خودش بودند ضربه خواهد زد.»
##

##

صدا و سیما فکر می‌کند رحیم‌پور ازغدی را ساعت شش عصر جمعه بیاورد شبکه یک، مردم می‌فهمند او چه می‌گوید و همه‌ی آرمان‌های نظام اسلامی را از بر می‌شوند. سبزها هم همین طور هستند.
(Mostafa Malekian)مصطفی ملکیان می‌گوید:
«بحث بر سرتوجه به ساحت آگاهی است. فرض کنید من بیماری هستم که مرضی صعب‌العلاج دارم و یک کمیسیون پزشکی بر بالین من تشکیل شده است. از آنجا که من تخصص پزشکی ندارم از هیچ‌کدام از اصطلاحاتی که این پزشکان بر بالین من استفاده می‌کنند، سر در نمی‌آورم و از تعابیری که به زبان‌ انگلیسی، لاتین و فنی پزشکی به کار می‌‌برند، یک کلمه هم نمی‌فهمم. اما در عین حال اگر این کمیسیون پزشکی در تشخیص خود بر صواب رفته باشد و دارویی مطابق با تشخیص صوابش تجویز کند، این دارو در من موثر می‌افتد و وضع من را بهبود می‌بخشد. بنابراین در عین آنکه من کلامی‌ از ترمینولوژی پزشکان را متوجه نمی‌شوم و از هیچ چیز آن آگاهی ندارم، وضع من بهتر می‌شود. بهبود وضع من به عنوان بیمار جسمانی، منوط به فهمیدن حرف‌های آنها نیست، بلکه منوط به درست بودن حرف آنهاست؛ اگر حرف پزشکان درست باشد؛ گرچه من یک کلمه از آن را هم نفهمم در من موثر می‌افتد. آنچه در من موثر می‌افتد، دارویی است که پزشکان به من می‌دهند نه حرف‌هایی که می‌زنند. خیلی‌ها گمان می‌کنند جامعه هم همینطور است،‌فکر می‌کنند اگر روشنفکر‌ها، متفکران و مصلحان جامعه فقط خودشان حرفهاشان را بفهمند و بعد به تشخیص درست برسند، این تشخیص وضع مردم را بهبود خواهد بخشید، به‌‌رغم آنکه خود مردم نفهمند آنها چه می‌گویند.

به عبارت دیگر، صلاح و اصلاح اجتماعی را به صلاح و اصلاح بدن قیاس می‌کنند. ما یک ترمینولوژی پیدا کرده‌ایم که آن را فقط خودمان می‌فهمیم، یعنی وقتی پدر و مادر من روزنامه ما را می‌خوانند هیچ چیز نمی‌فهمند. ما هم گویا از این باکی نداریم و می‌گوییم ما روشنفکران و متفکران و مصلحان به اندیشه و نتیجه درستی می‌رسیم، نتیجه آن را اعمال می‌کنیم و بعد وضع جامعه بهبود پیدا می‌کند؛ غافل از این که این قیاس مع‌الفارق است. اینجا تا آنچه می‌گوییم به آستانه آگاهی مردم نرسد، وضع آنها بهبود پیدا نمی‌کند. من بارها گفته‌ام که اگر در سال 76 (فارغ از ارزشگذاری و داوری) 21 میلیون نفر به آقای خاتمی‌ آری می‌گویند و سپس در سال 84 هم، 17 میلیون به کس دیگری رای می‌دهند، خود بیانگر این است که چیزی وارد آستانه ی آگاهی مردم نشده است؛ چون اگر مردم در سال 76 چیزی گفتند، نمی‌توانند در سال 84 گزینه‌ای کاملا متناقض با آن را انتخاب کنند؛ بنابراین چیزی در اینجا مفقود است و ما به آن توجهی نمی‌کنیم. ما باید از زبان خاص روشنفکری خود بیرون بیاییم. باید بتوانیم با زبان بسیار ساده سخن بگوییم.»

##

##

(Mostafa Malekian)مصطفی ملکیان اضافه می‌کند:
«اگر پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگ من سخنان مرا فهمیدند، اگر روستاییان حرفم را فهمیدند، در آن صورت به حرفی که فهمیده‌اند، التزام پیدا می‌کنند. اما اگر حرفی را نفهمند و فقط بگویند دیگران چنین می‌گویند، یک دیگران دیگری هم می‌آیند و چیز دیگری می‌گویند. حدیثی منسوب است به امام صادق(ع) که می‌فرماید: من ادخله الناس فی‌الدین، اخرجه الناس اخری من دین؛ یعنی هر کس که گروهی او را وارد دین کنند گروه دیگری او را از دین خارج می‌کنند. این ورود و خروج زمانی به دست گروه‌ها انجام نمی‌شود که سخن به آستانه آگاهی فرد برسد، ما باید از این زبان زرگری و ژاژگون و لسان فنی که فقط خودمان می‌فهمیم و مردم نمی‌فهمند، پرهیز کنیم. وقتی کسی مطلبی را فهمید، از آن برنخواهد گشت. نظر و رای کسی را که نیم جویده فهمیده یا اصلا نفهمیده، می‌توان با شعار و اطلاعات غلط، حب و بغض، تهدید و تطمیع تغییر داد. اما چیزی را که فهم شود هیچ کس نمی‌تواند از انسان بگیرد.

اگر فکر می‌کنیم کمیسیون پزشکی‌ای هستیم که بر بالای سر بیماری به نام جامعه قرار گرفته‌ایم و مهم نیست که جامعه حرف ما را بفهمد و مهم این است که خودمان حرف هم را بفهمیم، معنای آن این است که متاسفانه ما به آگاهی توجه نداریم و آن را دست کم می‌گیریم حال آنکه در هر تغییر اجتماعی (چه تغییرات سیاسی، اقتصادی، حقوقی، چه تغییردر خانواده، تعلیم و تربیت ، دین و مذهب) مهم‌ترین عنصر آگاهی است. البته ما تغییرنما و شبه تغییر داریم، به تعبیر کسانی که در جامعه‌شناسی معرفت کار می‌کنند، ما چیزی داریم به نام تغییر کاذب، تغییرنما و شبه تغییر. تغییر واقعی، وقتی است که من بتوانم چیزی را به طرف مقابلم تفهیم کنم. حالا اگر این آگاهی رسانی به مردم جدی است، طرز سخن گفتن ما با مردم باید متفاوت باشد و وضعیت قبلی ما باید تغییر کند. ما باید از فضل فروشی روشنفکرانه، از حرف‌های مغلق دست برداریم، از این که ترمینولوژی ما را فقط آکادمیسین‌ها بفهمند احتراز کنیم. هنر این است که آسان سخن بگوییم.

پل ادواردز، شاگرد برتراند راسل که دایره‌المعارفی در باب فلسفه به زبان انگلیسی با آثار او منتشر شد، جمله‌ای نقل می‌کند که من خیلی به آن اعتقاد دارم؛ او می‌گوید: من بسیاری از سخنانی را که راسل می‌گفت فراموش کرده‌ام، بسیاری راهم قبول نداشتم، اما راسل کاری با من کرد که من فکر می‌کنم آن کار می‌تواند سرآغاز تحولی در جهان باشد، راسل به ما نشان داد برای این که عمیق باشیم، لزومی‌ ندارد که مبهم‌گو و دشوارگو باشیم. افراد نباید برای نشان دادن عمق خودشان به مبهم‌گویی رو بیاورند. ما در عین حال که باید عمق خودمان را حفظ کنیم، باید واضح و شفاف سخن بگوییم و از ابهام و ایهام و پیچیدگی بپرهیزیم تا همه حرف ما را بفهمند. من وقتی موفق هستم که فرودست‌ترین لایه‌های معرفتی اجتماع حرفم را بفهمند. به نظر من علت عدم تعمیق اصلاحات در کشور ما و علت این که روشنفکران در یکصد سال گذشته، نتوانسته‌اند تحولی جدی در وضع و حال مردم ایجاد کنند این بوده است که به زبان زرگری سخن گفته‌اند. فقط برای خودشان حرف زده‌اند و متوجه نبوده‌اند که بهبود وضعیت این مریض موقوف به این است که زبانشان را فهم کند.»

##

##

آدم‌هایی هستند که فکر می‌کنند در هر شرایطِ سیاسی باید مانندِ آن‌ها نظر داد و حرف زد. اگر هم نظر مخالفِ آن‌ها را بدهی می‌شوی خائن و ساندیس‌خور. به نظرم آن کسی که به اسمِ دموکراسی، سرِ تکثّر آرا را می‌بُرد و اقلیّت را از پا درمی‌آورد، بدتر از کسی است که به اسمِ دین این کار را می‌کند. باید این تفاوت را ارج نهید. قرار نیست همه مثلِ شما تحلیل کنند. فرض کنید من حق دام بدانم و بپرسم و نقد کنم ولو از دکتر محمد جواد ظریف. تو به واسطه‌ای که سبز هستی و به واسطه‌ی این که به دموکراسی باورمندی باید مخالفت و نقد من را ارج بنهی.

(Mostafa Malekian)مصطفی ملکیان ملکیان در این‌باره حرف‌هایی دارد که خیلی هم بی‌ارتباط به بحثِ من نیست:
«هر کسی باید بداند توانایی‌هایش در چه ساحتی است. توانایی، جمع بین علاقه و استعداد است. باید فهمید علاقه، معطوف به چه حوزه‌هایی است، اعم از فعالیت‌های نظری و فعالیت‌های عملی و استعداد به چه حوزه‌هایی متمایل است. این نیست که همه انسان‌ها یک کار بکنند، یعنی همه انسان‌ها هم به یک هدف برسند. بنابراین اگر کسی در فعالیت اجتماعی، کار خاصی انجام می‌دهد قرار نیست که من هم از او تقلید کنم. چه بسا من در آن کار توانایی نداشته باشم، یعنی علاقه و استعداد آن کار را نداشته باشم، یا آن که یکی را دارم و دیگری را ندارم. باید بپذیریم که در ناحیه هدف، نوعی وحدت داشته باشیم، اما در ناحیه کارکردها، کارکردهای متنوع را بپذیریم و نخواهیم همه از یکدیگر تقلید کنند زیرا هر کس در حیطه‌ای مشخص فعالیت می‌کند. نباید به لحاظ کار و کارکرد نوعی uniformity پدید آوریم. اگر همه یک هدف داشته باشیم امر مطلوبی است، اما به شرط این که هر کس در رسیدن به این هدف کاری و نقشی را برعهده بگیرد و این کار کاملا با استعداد و علاقه او متناسب باشد.

از همه انتظار نداشته باشیم که یک کار را انجام دهند و به یک مسلک سلوک کنند. این نکته‌ای است که خیلی‌ها به آن توجه نمی‌کنند. معنای بودن دیگران با ما این نیست که نقشی مثل نقش ما داشته باشند. هر کسی توانایی‌های خاص خودش را دارد و باید به اندازه توانایی‌های خودش از او انتظار داشت. توقع و انتظارهای بیش از توان افراد هم خلاف اخلاق است و هم خلاف مصلحت‌اندیشی، چون این توقع برآورده نخواهد شد. یکی از آموزه‌های مشترک همه ادیان و مذاهب به خصوص آیین‌های شرقی (آیین هندو، بودا، دائو) که در قرآن هم آیه‌ای ناظر بر آن وجود دارد، توجه به سنخ روانی افراد است، یعنی به مقتضای سنخ روانی افراد از آنها انتظار داشته باشیم. البته این سنخ روانی غیر از امور ژنتیک، مسائل وراثتی، مساله محیط و تعلیم و تربیت و نیز غیر از مساله سن است. به غیر از این عوامل، عامل دیگری هم بین ما تفاوت ایجاد می‌کند و آن سنخ روانی افراد است. مثلا سنخ روانی درونگرا از سنخ روانی برونگرا متفاوت است، سنخ روانی کنشگر و active از سنخ روانی کنش‌پذیر و passive متمایز است، نباید از همه اینها انتظار واحدی داشت. اگر این مطلب لحاظ شود، اصلاحات و اصلاحگری به معنای دقیق کلمه از جمله در ساحت سیاسی، رشد بیشتری می‌کند. آیه کل یعمل علی شاکله یعنی هر انسانی فقط براساس شاکله خودش می‌تواند عمل کند نیز توسط بعضی از مفسران این گونه تفسیر شده است. حرف من این است که ما باید به سنخ روانی توجه کنیم، چرا که این ویژگی، علاقه‌ها و استعدادها را متفاوت می‌کند و باید متناسب با این تفاوت‌ها، شان‌های مختلفی را انتظار داشت.»

##

##

درباره‌ی مذاکره‌ی امروز بیانِ نکته‌ای ضروری است. آن هم این که آن‌هایی که به رهبری اعتقاد دارند باید خوشحال باشند. چون رهبری گفته‌اند وقتی که دشمن از دست‌تان عصبانی است، شاد باشید. وقتی اسرائیل و خودِ آمریکا از این نتیجه عصبانی هستند، شما هم باید شاد باشید.
به قول منطقی‌کارها اگر پ آن‌گاه کیو.
If P then Q.
جالب است جبهه‌ی مقابل حامیان رهبری هم از این که نتانیاهو ناراحت است، خوشحالند. به پست‌های‌شان نگاه کنید. این هم یک برگِ برنده‌ی دیگر برای حامیانِ رهبری. خودشان دارند می‌گویند اگر یک روز اسرائیل یا آمریکا از ما و حرکات‌مان تعریف کرد باید به خودمان شک می‌کنیم.
این به قول منطقی‌کارها اگر نقیضِ کیو آن‌گاه نقیضِ پ.
If Not Q then Not P
که از نظر ریاضی با گزاره‌ی بالایی یکی است. پس بنا بر این نتیجه‌گیری منطقی، حامیانِ رهبری از دو جهت باید خوشحال باشید، هم ناراحتی دشمن و هم صدقِ گزاره‌ی سیاسی آیت الله خامنه‌ای.

##

##

همه‌ی ما به نوعی سبزیم... رنگ و اسم مهم نیست در این مطلب‌ها! مهم عارضه‌ای است که ما اصلاح‌گران اجتماعی به آن دچاریم. حرف‌هایی را گفته‌ایم. نکته‌هایی هم خواهیم گفت. دردِ پایین که توسط ملکیان بیان می‌شود، یک مریضی ملّی است و شامل همه‌ی ما می‌شود.
(Mostafa Malekian)مصطفی ملکیان می‌نویسد:
«لازمه حق‌طلبی و مصلحت‌اندیشی این است که کار خود را خوب انجام دهیم. خیلی مهم است که ما ذره‌بین را فقط روی دیگران قرار ندهیم. ما باید کار خود را خوب انجام دهیم. انتقادات ما از شخصیت‌ها، از وکیل و وزیر و رئیس‌جمهور ناظر بر این است که او در شأنی قرار گرفته که به مقتضای آن خوب عمل نمی‌کند. وقتی وزیری خوب عمل نمی‌کند معنایش این است که پستی را به عهده گرفته و به مقتضای جمیع لوازم آن خوب عمل نمی‌کند. این در مورد همه مصداق دارد. پزشک و معلم هم باید کارشان را خوب انجام دهند ولی بسیاری از ما کارهایی را که به مقتضای انتظارات اجتماعی و نقشی که در شبکه مناسبات جامعه به عهده گرفته‌ایم، به خوبی انجام نمی‌دهیم؛ انتقاد و ادعایمان معطوف به دیگران است حال آن که خوب عمل کردن خود را مورد غفلت قرار می‌دهیم.

نقل شده که یکی از اصحاب پیامبر(ص) از دنیا رفت. پیامبر و سایر اصحاب بر سر قبر او ایستاده بودند، یکی از اصحاب در حال کندن قبر بود، بعد از این که قبر را کند و بیرون آمد تا جنازه را درون قبر بگذارند پیامبر کلنگ یا تیشه‌ای از او گرفتند و داخل قبر شدند و کلوخی را که قدری در داخل قبر برآمدگی داشت، تراشیدند تا دیواره قبر کاملا یکنواخت شود. بعد اصحاب پرسیدند که شما با چه منطقی دیواره قبر را تراشیدید، قبری که مرده درون آن قرار می‌گیرد و از خاک پر می‌شود؟ حضرت جمله‌ای فرمودند که: رحم‌ا... من اذا عمل اتقنه یعنی خدا بر انسانی که وقتی کاری را قبول می‌کند، متقن انجام می‌دهد، رحمت می‌آورد. حتی اگر قبول کردی که قبر بکنی کارت را خوب انجام بده، انصافا این خصیصه در ما ضعیف شده است. اگر معترضیم و اعتراضمان هم حق است،آیا واقعا جوهره‌اش آن نیست که بر کسی یا کسانی اعتراض داریم که کاری را که برعهده گرفته اند، خوب انجام نمی‌دهند؟ آیا این توقع نباید به خود ما هم معطوف باشد؟

از یاکوب بومر، عارف بسیار گرانقدر آلمانی که پینه‌دوز بود، پرسیدند راه سیرو سلوک عرفانی چیست؟ گفت این است که اگر من کفشی برای پینه‌دوزی گرفتم آنچنان پینه کنم که بعد از مرگم بگویند اگر پینه‌دوز بود، او بود. پینه‌دوزی که خوب پینه‌دوزی می‌کند ارزشمندتر از استاد دانشگاهی است که خوب استادی نمی‌کند. این که آدم کار خود را فارغ از شان و حیثیت اجتماعی آن کار، خوب انجام بدهد خیلی ارزشمند است، نه فقط به لحاظ اخلاقی ارزشمند است، بلکه اقتضای مصلحت‌اندیشی و لازمه رشد و توسعه و پیشرفت نیز همین است.»

##

##

یکی دیگر از ویژگی‌ها سبزها که فرقی با مخالفینش ندارد، ندیدنِ خطای خود و هم‌فکران است. این در میانِ تبیین‌کنندگان جمهوری اسلامی و آن‌هایی که سر در گوشِ رهبر دارند هم دیده می‌شود. چشمان‌شان از دیدنِ خطاهای خودشان کم‌بیناست. ولی منتظر فرصتی هستند تا رقیب اشتباهی کند تا آن را در بوق و کرنا کنند. به متن روحانی در سازمان ملل ایراد نمی‌گیرند که پر از اشتباه‌های فاحش است، ولی به متنِ دست‌نویس یک نماینده که هم‌فکر آن‌ها نیست گیر می‌دهند. (در حالی که متن نخست بیش‌تر شایسته‌ی نقد است!) این «گیر»دادن در هر دو سو دیده می‌شود. هم در میانِ اهالی ج.ا. و هم در میانِ سبزها.
سبزهای عزیز نیاموخته‌اند که باید نسبت به اشتباه‌ها و خطاهای خودشان «سخت‌گیر»تر باشند تا نسبت به اشتباه‌های رقیب.
نمونه‌ی اخیر که سبزها واکنشی به آن نشان نداده‌اند، متنی است که عطا مهاجرانی در العربیه منتشر کرده است. عطا مهاجرانی روزی وزیر فرهنگ و ارشاد این مملکت بوده. یعنی ایران. ما همه هم ایرانی هستیم و طبع‌مان در دفاع از فرهنگ و زبان‌مان غیرت دارد. این غیرت یک تعصّب کور نیست. دلیل واضحش زنده بودن کهن‌ترین زبانِ نوشتاری جهان در میان ماست و کتاب‌ها و نوشته‌های کم‌مانندی که از هزاران سال پیش مانده است. ولی مهاجرانی که جزو وزرای باسوادِ ما بوده می‌نویسد: «من بر این باورم که زبان عربی، زبان فارسی را غنی کرده.» این اشتباه، را باید به جناب‌شان تذکّر دهند. همه باید این کار را بکنند. ولو سبزها در این رابطه باید سخت‌گیرتر باشند که آقای وزیر ارشادِ ایران، چرا در سایت‌های عربی باید چنین سخنانی نوشته شود، در حالی که دستِ کم منصفانه این است که از خدماتِ متقابل سخن بگوییم؛ نه این که چنین یک طرفه عرب‌هایی که به مراتب فرهنگی ضعیف‌تر، زبانی خام‌تر، دبیرانِ معدودتری داشته‌اند را چنین بر ایرانیان برتری بدهیم. (فقط فرض کنیم این مقاله را یک نفر از جمعیّت جمهوری اسلامی نوشته بود! به نظرم در همین فیس‌بوک بی‌آبرویش می‌کرده‌اند.) این در حالی است که تبعاتِ این حرفِ مهاجرانی برای فرهنگ ایرانی و برای خودِ سبزها سهمگین‌تر از خطیبِ پیرمردِ نماز جمعه تهران است.

##

##

بسیاری از سبزها در ایران اصلاح‌خواه نبوده‌اند، بلکه انقلابی بوده‌اند. یعنی این‌ها در دوره‌های سیاسی این مملکت خواهانِ «تغییر دفعی» صورتِ نظام بوده‌اند. آن‌ها معقتد بوده‌اند راه‌حلِ مشکلات «گذار نظام سیاسی از جمهوری اسلامی به جمهوری ایرانی» است.
مسلّماً آن‌ها اشتباه می‌کرده‌اند! چرا؟ چون یک نیروی اصلاح‌طلب، هرگز به فکر تغییر نظام سیاسی نمی‌افتد. او حتّی اگر به انقلاب 57 برگردد، انقلاب را راه‌حل تغییر رفتارهای اجتماعی و فرهنگی یک جامعه نمی‌داند. یک اصلاح‌طلبِ واقعی انقلابی نیست. بلکه کسی است که معتقد است نوعِ نظامِ سیاسی تعیین کننده نیست، بلکه رفتار نظام سیاسی تعیین کننده است. یک اصلاح‌طلبِ واقعی هرگز طرف‌دار انقلاب و بالتبع آن رفتار خشن نیست. یک اصلاح‌طلب هرگز هم‌وطنِ رقیب و نامهربانش را با نام‌های «خائن»، «مزدور»، و «دشمن» یاد نمی‌کند. بلکه برای او دشمن تنها خارج از مرزها معنا دارد. او هرگز یک هم‌وطن را به یک خارجی نمی‌فروشد. یک اصلاح‌طلب، بنا بر آموزه‌های رفتار لیبرال، هیچ‌گاه بدترین فردِ داخلی را به یک دشمن نمی‌فروشد. او شاید آرزوی مرگ برای سیاست‌مدارانِ آمریکایی کند، ولی هرگز چنین آرزویی را برای هم‌وطنانش نمی‌کند. اگر چنین کند، او یک نیروی اصلاح‌طلب نیست، او یک نیروی انقلابی است. (یک نیروی انقلابی، اوّلا انقلابی است قبل از آن که سبز باشد یا بسیجی!)
نیرو انقلابی هم ذاتش در پرورش خشونت، ندیدنِ منافع ملّی و جهان‌گیری خشم و نفرت است. تمام ترورها اوّل انقلاب توسّطِ نیروهای انقلابی انجام شده است. هنوز هم شعله‌های نفرت و کینه‌خواهی این نیروها دیده می‌شود. خرداد 88 فرصتِ مناسبی برای نیروهای انقلابی بود تا دوباره شعارهای کینه‌ورزانه‌شان و مرگ بر این و آن را در شهر بپراکند و خشونت تجویز کند و خشم بیافریند.
شاید تنها نیروی اصلاح‌طلبِ واقعی در این مملکت آدم‌هایی از جنس بازرگان باشند، که همین مدّعیانِ اصلاح‌ امروزی روزی آبرویش را بردند و او را در مملکت رسوا کرده‌اند و حیثیّت سیاسی بازرگان و گروهش را بر باد داده‌اند. پس اگر می‌خواهید یک نیروی آزادی‌خواه و اصلاح‌طلب باشید (اخلاقاً) باید از خشونت کلامی و رفتاری پرهیز کرده و به فکر اصلاح باشید؛ نه انقلاب.

##

##

باید بر روی چه توافق کنیم؟ به نظر می‌رسد پاسخِ حامیانِ اصلاحات چنین است: «ایران». درست هم به نظر می‌رسد. مملکتِ ایران امروز در یک تنوّعِ قومی، قبیله‌ای، دینی، عرفانی، فلسفیِ کم‌مانندی زندگی می‌کند. بنابراین یافتن نقطه‌ی اشتراکی بین همه‌ی ایرانی‌ها، به جز خودِ مفهوم ایران چیزی دیگری نمی‌تواند باشد.
پس ما بر سرِ «ایران»؛ این جغرافیا، فرهنگ، زبان، و تمدّنِ چند هزار ساله -دستِ کم شش هزار ساله- می‌توانیم هم‌داستان شویم. یعنی همه‌ی ما مردم از هر رنگ و نژاد و دینی می‌توانیم بر گردِ این پهنه‌ی استوار، دوباره شکوه و مردانگی و عطوفت و فروتنیِ ایران را نشان دهیم. همان طور که معنای ایران است. ایران یعنی سرزمینِ فروتنان.
این خاک، دشمنانی دارد. سبزها، قرمزها، حزب‌اللهی‌ها همه باید نسبت به این دشمنان بیدار باشند. این دشمنان به اندازه‌ی تاریخ این سرزمین در حال دسیسه‌گری هستند. این دسیسه‌گری از میانِ همه‌ی سطرهای تاریخ، از میان همه‌ی حمله‌های وحشیانه‌ی بیگانگان، از میانِ همه‌ی بحث‌های علمی که در حال ضربه زدن به ایران و ایرانی است هویداست. این دسیسه‌گری از عرب‌هایی بی‌اخلاقی که به این خاک هجوم آورده‌اند تا دروغ‌گویی برخی از غربی‌ها تا انکارِ گروهی از آمریکایی و فراماسون‌ها هم‌چنان ادامه‌دار است.
ولی گویا اهمیّت ایران و برخورد و بیداری در برابر دشمنان برای جنبش‌های مختلف اجتماعی در ایران درک نشده است. اگر درک شده بود حساسیّت‌ها نسبت به این خاک بالاتر می‌رفت. وقتی ما در داخلِ مرزها ایران بر سر اصولِ خود درگیریم، چه انتظاری داریم از دشمنان! آن‌ها در چشم‌به‌‌زدنی چیزی از این خاک نمی‌گذارند.
ایران سرزمین «خویش‌کارها» زنانِ «واره‌نشین» و «یاری‌گیر» و جای‌گاه مردان «باغ سپار» است. قدرِ این جایگاه را بدانیم. در میان گفته‌‌های‌مان دستِ کم به اندازه‌ی یک شخصیّت معمولی سیاسی، نامِ ایران را پر بسامد کنیم.

##

##

آیا حفظِ اخلاق مسأله‌ی سبزها و اصلاح‌طلبان است؟ آیا آن‌ها در هر صورت حامیِ اخلاق و امر اخلاقی هستند؟ آیا آن‌ها توجّهی به بستگی‌های سیاسی ندارند و در هر حال حامی اخلاقند؟ آیا سبزها از اخلاق استفاده‌ی ابزاری نمی‌کنند؟
پاسخِ این سؤال را دیشب آقای روحانی داده است! جدا از این که روحانی راست گفته یا نه، این پرسش پیش می‌آید که آیا در هر امر اخلاقی راست‌گویی از هر چیز دیگری سبقت می‌گیرد؟ یعنی شما به نامِ «شفاف‌سازی» و «راست‌گویی» و «دانستن حق مردم است» می‌توانی حیثیّت سیاسی و اخلاقی یک نفر را به بازی بگیری و او را به بی‌تدبیری و ندانم‌کاری و شاید هم خیانت متّهم کنی؟
این پرسش‌ها پاسخِ روشنی دارد. همین حالا که به شبکه‌ی اجتماعی فیس‌بوک نگاه می‌کنی، انبوهِ چهره‌های اجتماعی-سیاسی-فکری-فرهنگیِ نزدیک به «سبز» را می‌بینی که از عمل‌کردِ دیشب روحانی تقدیر کرده‌اند.
معنای این تقدیر چیست؟
یعنی آقای روحانی «ممنون که آبروی احمدی‌نژاد را بردی و ممنون که افشاگری کردی و حقیقت را روشن کرده‌ای.»
پس منطقاً می‌توان نتیجه گرفت:

«که امرِ اخلاقی بازیچه‌ای بیش برای امر سیاسی نیست. امر اخلاقی به فراخور موقعیّت و شخصیّت سیاسی می‌تواند پای امر حزبی ذبح شود. یعنی مهم نیست که شما چه رفتار اخلاقی داری مهم این است که شما چه رفتار سیاسی داری!»

این یعنی:

«ما سبزها از کارِ بد احمدی‌نژاد در 4 سال پیش متفّریم نه به خاطر اخلاق، بلکه به خاطر این که احمدی‌نژاد فاعلِ آن افشاگری‌ها بوده است! اگر کسِ دیگری، مثلا محمد خاتمی، در همان زمان علیه رهبری افشاگری می‌کرد، ما نه تنها از او انتقاد نمی‌کردیم که دستانش را هم به گرمی می‌فشردیم.»
این یعنی:
«ما از دروغ متنفّر نیستیم، ما از محتوای دروغ یا شخص دروغ‌گو تنفّر داریم. اگر احمدی‌نژاد دروغ بگوید که هاله‌ی نور را نگفته است، پس باید از او متنفّر بود. نه به خاطر این که دروغ می‌گوید، بلکه به خاطر این که او احمدی‌نژاد است. ولی از خاتمی به خاطر این جوک ترکی تعریف کرده یا با زنان دست داده است، خوش‌مان می‌آید. نه به این خاطر که خاتمی به دروغ آن‌ها را رد کرده، بلکه به این خاطر که او سیّدِ خندان است.»
درود به شرفِ آمریکایی‌ها که اخلاق‌شان از سیاست جداست! و البته صد برابر اخلاق‌شان بهتر و حرفه‌ای‌تر از ماست. ای کاش حرفِ احمد جنّتی و احمد خاتمی و مهدی طائب و حسین شریعتمداری درست بود. یعنی این کاشی این‌ها واقعاً آمریکایی بوده‌اند. من جنبش را پر از تناقض می‌بینم، فقط به این خاطر که آمریکایی نیست. که اگر چنین بود می‌توانست چند پلّه سیاست را در این خاک بالا ببرد.

##

##

درود بر Farhad Jafari که این بخش از ذهن خلّاق او بیرون آمده است.
نمی‌گویم همه‌اش درست است، ولی یک برابر طلب واقعی مواردِ زیر را افزون بر چیزهایی که من‌گفته‌ام رعایت می‌کند. این را آورده‌ام تا فعلاً این بحث را ببندم. مگر این بعدتر به فراخورِ مطلبی، ذهنِ کُندم کمی خلّاق‌تر شود و چیزهایی جدیدتر از سپهر سیاسی ایران در بیایم؟
این‌ها را گوشه‌ی کامپیوترت سیو کنی و کم کم بخوانش. راحت و بی‌دغدغه و با چای و نبات. سبزِ واقعی باش رفیق. یک سبز واقعی چنین است:
«مهم نیست مذهبی باشیم یا غیرمذهبی یا آنکه چه مذهب و مرامی داشته باشیم؛ مهم نیست اسلامگرا باشیم یا سکولار؛ مهم نیست پرچمی باشیم یا سبز سکولار. پرسش این است که آیا به وضعیتی تحت عنوان «حکومت جمهور مردمان بر جمهور مردمان» که در آن «همه‌ی فرصت‌ها به یک نسبت در دسترس همگان/ شایستگان» قرار داشته باشد قائل و در پی تحقق آن هستیم یا نه؟!

دراین‌صورت؛ یعنی اگر پاسخ‌مان به این پرسش مثبت باشد و خود را «دموکراسی‌خواه و برابری‌طلب» به‌شمار می‌آوریم؛ باید که چارچوبه‌ای داشته باشیم که «تا سرحد امکان» و به‌نحوی آشکارا «سختگیرانه»، به آن «وفادار و متعهد» باشیم.

در نوشته‌ی زیر کوشیده‌ام تعریف و تلقی خود از این مفهوم را ارائه کنم. که ناگفته روشن است که تعریف شخص من و درنتیجه می‌تواند بخشاً یا کلاً، مورد پذیرش شخص یا اشخاصی قرار نداشته باشد. همچنان‌که بدیهی‌ست که بخشاً یا جزئاً، ممکن است که خود به آن عامل بوده یا نبوده باشم. اما کوششم این است که به آن عامل و بدان پای‌بند باشم.

نیز اینکه: متن زیر قطعاً جامع تمام خصوصیات و ملاک‌ها نیست و می‌تواند پیوسته کامل شود. پس اگر شماهم ملاک تازه‌ای به ذهن‌تان رسید که از چشم و قلم من پنهان مانده است؛ ازتان متشکر می‌شوم که از طریق نامه‌ مرا مطلع کنید. چنانچه با آن موافق باشم، حتماً آن را به این مجموعه خواهم افزود.

[01] هیچ ایرانی، غیرخودی نیست. به هیچ دلیل مگر به حکم قانون عادلانه توسط محکمه‌ای عادلانه!
در پایه‌ای‌ترین و بنیادی‌ترین نقطه‌اش؛ یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که دست‌کم در حوزه‌ی مرزهای کشورش، قائل به «نگره‌ی خودی ـ غیرخودی» نیست و به‌هیچ دلیلی و تحت هیچ شرایطی و مبتنی بر هیچ ملاکی، هیچ شهروند دیگر کشور خود را غیرخودی نمی‌داند و هیچ حق قانونی و همگانی را از او سلب نمی‌کند یا نمی‌داند. از دیدِ او «همه‌ی شهروندان کشور»ش «خودی» محسوب می‌شوند مگر خلافِ آن (و البته که «مستند به حکم دادگاهی عادلانه و منصفانه» و «مبتنی بر قوانینی عادلانه و منصفانه») اثبات شده باشد.

[02] دموکراسی هدف نیست، وسیله است. «وضع مطلوب» هدف ماست!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که معتقد است «دموکراسی هدف نیست. بلکه وسیله است»، «مقصد نیست، بلکه خودِ راه است». آنچه هدف است «دستیابی به وضعیت مطلوب، عادلانه و منصفانه»ای‌ست که اکثریتِ شهروندان بر آن توافق دارند و ضامن آزادی‌ها، حقوق و منافع یکایکِ بیشتر آنان است. پس چنین انسانی، «نمی‌کوشد به دموکراسی دست یابد» بلکه «می‌کوشد دموکرات باشد» تا وضع مطلوب، خودبه‌خود و در نتیجه‌ی «افزون‌شدنِ شمار دموکرات‌هایی که به موازین دموکراتیک پایبند هستند» فرا برسد.

[03] وسایل باید پاک، و راه باید تا آنجاکه ممکن است به‌نحو قانونی و درهمه‌حال، اخلاقی طی شود!
اگر دموکراسی هدف نیست بلکه وسیله و راه است؛ آنگاه یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که به «اخلاقی بودن وسایلی که علیه رقیب به‌کار می‌گیرد» و «قانونی بودنِ نحوه‌ای که راه را می‌پیماید» عمیقاً و جداً معتقد و پای‌بند باشد. نه هرگز وسایلی را به‌کار می‌گیرد که اخلاقی نیستند و نه آن‌دسته از قوانین را که انتقادی به‌شان وارد نیست نادیده می‌گیرد.

[04] خطا، خطاست. پذیرفته و بخشوده نخواهد شد. از دوست و همفکر، هرگز!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که نسبت به «هر خطای عمده»ای که انجام می‌پذیرد «احساس مسئولیت» کرده و مبتنی بر تکالیف شهروندی خود؛ در برابر آن سکوت یا مماشات نمی‌کند. چه آن خطا توسطِ «دوستان و همفکران»اش صورت پذیرفته شده باشد چه توسط «رقبا»ی او.

[05] انتقاد به هر امر غیرمنصفانه و ناعادلانه؛ می‌بایست محترمانه و مسالمت‌آمیز بیان شود!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که اعتراض و انتقاد خود نسبت به خطاها و نادرستی‌ها را «دوستانه و محترمانه» بیان می‌کند و مراقب است که حین انتقاد و اعتراضی که می‌کند، خود مرتکب «خطا و نادرستی تازه»‌ای نشود و به دور مسلسل و بی‌پایانی از خطاها و نادرستی‌ها تحکیم نبخشد. پس «محترمانه بر حقیقت پای می‌فشارد» و همواره «خطاها را گوشزد می‌کند، هرچند که تنبیه شود».

[06] در تحقیر و نامهربانی و تهمت و افترا؛‌ از اقدام متقابل خودداری کن!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که هرگز از مسیر «مسالمت و مدارا» خارج نمی‌شود و هرچند که نامهربانی ببیند و تحقیر شود؛ به دام «اقدام متقابل» نمی‌افتد. پس نامهربانی و تحقیر نمی‌کند. و هرچند که توسط رقیب تنبیه شده باشد؛ بازهم به او «مهر» می‌ورزد.

[07] «دشمن»، فقط درخارج از مرزهاست. حتا «نامهربان‌ترین هم‌وطنان»، فقط «رقیب» مسحوب می‌شوند!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که در مرزهای جغرافیایی کشورش و در میان شهروندان آن؛ «دشمن» ندارد بلکه «رقیب» دارد. اگر حقیقتاً دشمنی وجود داشته باشد؛ فقط در بیرون مرزهاست. حتا بدخواه‌ترین و نامهربان‌ترین هم‌وطنان؛ «رقیب» محسوب می‌شوند نه «دشمن».

[08] یک آزادی‌خواه و برابری‌طلب؛ یک ضدانقلاب محض است!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که به «انقلاب»، «شورش‌های غیردوستانه» و «طغیان‌های خشمگینانه» اعتقادی ندارد. و به همان میزان که از آن پرهیز می‌کند؛ از کسانی هم که چنین توصیه‌هایی دارند پیروی و دیگران را به آن تشویق و ترغیب نمی‌کند. بدین‌معنا، او یک «ضدانقلاب محض» (یک مسالمت‌جوی محض) است.

[09] تا پیش از «بی‌ثمرماندن اقدامات انتقادیِ دوستانه»؛ نوبت به «اقداماتِ غیردوستانه» نخواهد رسید!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که تا «همه‌ و نهایتِ اقدامات دوستانه» بی‌ثمربودن‌شان را آشکار نساخته باشند؛ به «اقدامات غیردوستانه» دست نخواهد زد. و تا «همه و نهایتِ اقدامات غیردوستانه» بی‌ثمری‌شان را آشکار نساخته باشند؛ دست به «اقدامات قهرآمیز» نخواهد زد. با این‌حال؛ هیچ اقدام قهرآمیزی، مستلزم «خشونت و نفرت و در معرض خطرقراردادنِ جان دیگران» نخواهد بود. شدیدترین مصداق اقدام قهرآمیز «عدم همکاری»ست. با این‌حال؛ در مواردِ بسیار نادری، «حق دفاع» مجاز شناخته می‌شود. آنگاه که منطبق بر «موازین دفاع مشروع» و «متناسب با خطر» باشد.

[10] تدریج و تداوم؛ نه تعجیل و انقطاع!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که به «تدریج و تداوم» اعتقاد دارد نه «تعجیل و انقطاع». بدین معناکه معتقد است روند دستیابی به یک «وضع مطلوبِ با ثبات»، از مسیر «کوشیدن‌های آگاهانه‌ی تدریجی و مداوم علیه وضعیتِ نامطلوب» می‌گذرد. او معتقد است که چنانچه در مسیر دستیابی به وضع مطلوب، دائماً در صددِ انقلاب‌کردن، و درگیر زیر و روکردن امور و طبقات باشد؛ هرگز قدمی به جلو برنخواهد داشت بلکه وضع ناعادلانه، دوباره باز خواهد گذشت. هرچند در شکل و ظاهری تازه.

[11] هیچ امر زمینی، مقدس نیست!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که حتا اگر دیندار و خداباور باشد؛ هیچ امر زمینی را «مقدس» و «دور از دسترس انتقاد و پرسش زمینیان» نمی‌داند. از هرچیز و از هرکس، با رعایت موازین و قوانین؛ می‌توان انتقاد کرد.

[12] دین، مذهب، زبان، قومیت، جنسیت، نگرش‌ و مرام هر شهروندی محترم است!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که به «حقوق، آزادی‌ها، اندیشه، دین، مذهب، زبان، قومیت، جنسیت، مرام و نگرش‌ دیگر شهروندان»، هرچه که باشد؛ احترام می‌گذارد، آنها را به رسمیت می‌شناسد و حتا اگر به همه یا بخشی از آنها منتقد و معترض است، آن را به نحوی محترمانه و مسالمت‌آمیز و «به‌دور از تحقیر» بیان می‌کند.

[13] به رقیب، باید نزدیک شد و به او مهر ورزید!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که از «نزدیک‌شدن به رقبای خود» ابایی ندارد و یکی از اهدافِ میانمدت او برای دستیابی به وضعیت مطلوب، «دوستی و مهربانی با رقیب» و نیز «مفاهمه بر سر آینده» با دیگر شهروندانی‌ست که مانند خودش نمی‌اندیشند.

[14] گفتگو، مذاکره و سازش؛ ارزش‌های سیاسی به‌شمار می‌روند!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که درحین رقابت‌های سیاسی و کوشیدنِ آگاهانه برای نیل به وضعیتِ مطلوب، همواره از راه‌حل‌ها و راهبردهایی مبتنی بر «گفتگو، مذاکره و سازش مبتنی بر منافع دوجانبه» پشتیبانی می‌کند. نه خود از مذاکره پرهیز می‌کند نه دیگران را از آن باز می‌دارد.

[15] پیش از همه؛ خودت را اصلاح کن، خودت را تغییر بده!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که به «اصلاح وضع نامطلوب» معتقد است اما پیش از همه، از خود آغاز می‌کند. «نمی‌خواهد دیگران را اصلاح کند» بلکه «می‌کوشد خود اصلاح شود». او معقتد است که: «قبل از همه، خود باید تغییر کنم. وگرنه؛ هیچ تغییر بهبودی‌بخشی فرا نخواهد رسید».

[16] خشونت کلامی، دردناک‌تر از خشونت مادی‌ست. با «مهربانی و منطق» بر رقیب خود چیره شو!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که درحین رقابت سیاسی، از هر «رفتار خشونت‌آمیز» پرهیز می‌کند و معتقد است «خشونت کلامی، دست‌کمی از خشونت مادی ندارد. بلکه گاه از آن دردناک‌تر است». ازین‌رو «وضعیتِ قهرآمیز میان ما و رقیب» را پیچیده‌تر و دسترسی به آشتی، و مفاهمه و درنتیجه «وضع مطلوب» را که حاصل آن است سخت‌تر و پرهزینه‌تر می‌کند. او «خشونت کلامی» را با «خشونت کلامی متقابل» پاسخ نمی‌دهد بلکه می‌کوشد با «مهربانی و منطق» بر رقیب خود چیره شود. چراکه معتقد است «خشونت خشونت می‌زاید».

[17] با ظلم نمی‌توان عدالت برقرار کرد!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که «از هر وسیله‌ و ابزاری برای رقابت سیاسی بهره نمی‌برد». بلکه مراقب است تا ابزارهای او برای «دستیابی به وضعیت مطلوب» ابزارهایی نباشند که «از جنس اهدافِ دموکراتیک و اخلاقی» او نیستند. تحتِ هر شرایطی، حتا وخیم‌ترین شرایط؛ او فقط و فقط، مجاز به استفاده از ابزارهایی‌ست که با «اخلاق» و با «حقیقت» و با «وضع مطلوب موردِ درخواست او» مخالفت و تعارضی نداشته باشند. «با دروغ نمی‌توان بر دروغ چیره شد، با تهمت نمی‌توان بر تهمت غلبه یافت و با ظلم نمی‌توان عدالت برقرار کرد».

[18] میان رقیب نامهربان و بیگانه؛ رقیب نامهربان هموطن ماست. او را به هیچ بیگانه‌ای نفروش!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که در وضعیت‌های بحرانی که تهدیدی از سوی بیگانگان وجود دارد؛ مراقب است که رفتار و اقدامات او عیله رقیب داخلی‌اش، فرصت سوء‌استفاده‌ی بیگانگان را فراهم نیاورد. روشن است که تعریفِ «وضعیت بحرانی و خاص توسط رقیب» نمی‌تواند ملاک عمل فردِ آزادی‌خواه و برابری‌طلب باشد. چراکه «وضعیت بحرانی یا تهدید خارجی» ممکن است وسیله‌ی رقیب برای تحمیل مناسباتی ناعادلانه و غیرمنصفانه قرار گیرد. اما درکِ یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» از «وضعیت بحرانی» لازم است که مبتنی بر شناخت دقیق و روزآمدش از «منافع و مصالح ملی» باشد. بدین ترتیب، از دید چنین کسی، «منافع ملی و مصالح همگانی» تا رفع خطر بهره‌برداری احتمالی بیگانه، بر «دستیابی به وضع مطلوب» ترجیح دارد. آنچنانکه آزادی‌خواه و برابری‌طلب را وامی‌دارد تا مطالبات دموکراتیک و برابری‌خواهانه‌ی خود را «موقتاً و برای مدت‌زمانی محدود» به تاخیر بیندازد و یا دست‌کم، از سطح اقداماتِ حق‌طلبانه‌ی خود بکاهد. چراکه «نگهداری ظرف (ایران) از مظروف (وضع مطلوب) مهم‌تر و حیاتی‌تر است».

[19] منافع ملی بیگانگان؛ الزاماً با دستیابی ما به وضع مطلوب همپوشانی ندارد!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که می‌داند و معتقد است که هر کشوری، راهبردِ منافع ملی خود را پیگیری می‌کند که لزوماً با منافع ملی کشور او همخوانی و همپوشانی قطعی، کامل و همیشگی ندارد. بنابراین، نسبت به توصیه‌ها و پیشنهاداتی که توسطِ «بیگانگان، رسانه‌ها، نهادها و موسسات‌شان» ارائه می‌شود؛ همواره با «احتیاط، مراقبه و دوراندیشی» مواجه می‌شود.
چراکه اگر حقیقتاً دموکراسی وضعیتی‌ست که به رشد و تعالی جامعه و کشوری منتهی می‌شود (که می‌شود) آنگاه چرا بیگانه‌ای باید بخواهد کشور او رشد کند و پیش برود؟! پس می‌توان احتمال داد که اگرچه بیگانگان می‌گویند برای ما رفاه و آزادی می‌خواهند، اما مرادِ واقعی‌شان، تنها «وضعیتی به‌جز وضعیتِ موجودِ ما»ست. وضعیتی که آنها پیشنهاد می‌دهند؛ حتا اگر شباهت‌هایی به یک دموکراسی حقیقی داشته باشد، اما فقط ناظر به یک «جابه‌جایی صوری در قدرت» است که الزاماً و حتماً، همان «وضع مطلوبِ موردِ تقاضای ما» نیست. بلکه فقط، ممکن است که چنین باشد.

[20] وضعیت مطلوب؛ الزاماً با رفتن این یا آن، سقوط این، و آمدن آن نظام سیاسی دیگر حاصل نمی‌شود!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که «جابه‌جایی صوری در قدرت»، کنار رفتن دسته‌ای از حاکمان و جایگزینی عده‌ای دیگر؛ یا «جایگزینی این نظام سیاسی با آن نظام سیاسی» را کافی و لزوماً مترادف با «وضعیتِ دموکراتیک، عادلانه و منصفانه» یا همان وضع مطلوب نمی‌داند. بلکه وضعیت مطلوب را وابسته و منوط به «تغییر قوانین نابرابری‌بخش، ناعادلانه و غیرمنصفانه»‌ای می‌داند که به سودِ «برابری، عدالت و انصاف برای همگان» باشد. حال توسط هرکس و هر نظام که می‌خواهد انجام شود.

[21] اسامی و مدل‌های نظام‌های سیاسی تعیین‌کننده نیستند. ماهیت و عملکرد‌شان تعیین‌کننده است!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که معتقد است «اسامی نظام‌ها» تاثیر عینی، ملموس و دقیقی در چگونگی عملکرد آنها ندارند. بلکه این «عملکردِ حاکمان است که ماهیتِ واقعی یک حکومت را به نمایش می‌گذارد». پس اصراری به تغییر نام یک نظام سیاسی ندارد بلکه به‌جد می‌کوشد تا با کوشش‌های روشنگرانه‌ی خود،‌«عملکرد و روال‌کار حاکمان» را چنان تغییر دهد و چنان اصلاح کند که «عدالت و انصاف» حاکم شود.

[22] هیچ نظامی نیست که نتوان آن را اصلاح‌ کرد!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که معتقد است «هیچ نظام سیاسی وجود ندارد که اصلاح‌پذیر نباشد. هرچند همه‌ی آنها، در برابر هر تغییر و اصلاحی، به‌طور طبیعی و بدیهی مقاومت می‌کنند». برخی کمتر و برخی بیشتر. پس این ما (آزادی‌خواهان و برابری‌طلبان) هستیم که می‌باید چنان هوشمند و زیرک باشیم و چنان عمل کنیم که آن را منطبق بر رویاهای خود اصلاح کرده و روال‌کارهای آن را تغییر دهیم. کمااینکه انگلستان یک نظام پادشاهی مشروطه است، اما یک دموکراسی باثبات نیز هست. آزادی‌خواه و برابری‌طلبی که معتقد باشد این یا آن نظام اصلاح‌پذیر نیست؛ در حقیقت همان «انقلابی‌مآب» پیشین است که «فاقد صبر و حوصله و هوشمندی کافی»‌ست. که چون خود نمی‌تواند اصلاح کند یا به‌اندازه‌ی کافی صبور و هوشمند نیست؛ می‌گوید «او اصلاح‌پذیر نیست»!

[23] وضع مطلوب؛ کپسول نیست!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که معتقد است «روند دستیابی به وضع مطلوب» یک روندِ «کند،‌ بطئی، تدریجی و نیازمندِ صبوری و روشنگری اجتماعی بسیار» ا‌ست. او معتقد است که «وضع مطلوب یک کپسول نیست که بشود با خوردنش، یک شبه به آن دست یافت». نه پیش از این جامعه‌ای یک‌شبه و یک‌روزه به آزادی و برابری دست‌یافته نه پس از این دست خواهد یافت!

[24] پیش از این آینده به گذشته نباخته است؛ ازین پس هم نخواهد باخت!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که به تحقق رویای خود، بسیار امیدوار است و در هیچ لحظه‌ای، به‌خاطر شکست‌های مقطعی و زودگذر، مأیوس و سرخورده نمی‌شود. چراکه مطمئن است که آزادی و برابری، تقدیر تاریخی ملت‌هاست و این جمله‌ی شاعر ملی‌مان (احمد شاملو) را همواره به‌خاطر دارد و دمادم به یادِ همگان نیز می‌آورد که: «پیش از این آینده به گذشته نباخته است؛ ازین پس هم نخواهد باخت».

[25] مخالفان وضع مطلوب را به مطلوبیتِ وضع مطلوب آگاه، متقاعد و با خود همراه کن!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که معتقد است دستیابی به وضع مطلوب؛ محتاج و نیازمندِ «توافق همه‌‌جانبه‌ی گروه‌ها و بخش‌های اجتماعی مختلف» برای دستیابی به چنان مقصدی‌ست. پس نمی‌کوشد بخش‌ها و گروه‌های ناموافق را از گردونه‌ی سیاست (و نیز تحلیل‌های خود) حذف کند و آنان را نادیده بگیرد. بلکه می‌کوشد آنها را نیز با ایده‌ی خود موافق و همراه کند. وگرنه؛ هم در تحلیل و گمانه‌زنی خود به اشتباه خواهد رفت، هم سرعت دستیابی به مقصد را کند می‌سازد و هم مقاومتِ بخش‌ها و پاره‌های مختلف را برمی‌انگیزاند. یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» به این نکته واقف است که «تقریباً هیچ‌کس با وضع مطلوب مخالف نیست؛ بلکه دارای تعریف متفاوتی از ماست».

[26] یکپارچگی ملی و سرزمینی؛ بر هر وضع مطلوبی ترجیح دارد!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که به‌منظور پاسداری از «یکپارچگی ملی و سرزمینی»اش؛ با هر «گرایش گریز از مرکز» یا هر «تمایل جدائی‌طلبانه» مخالف است و به‌خاطر تضعیفِ رقیب داخلی‌اش (که حاکم است) «تضعیف قدرتِ مرکزی» را برنمی‌تابد. هرچند که از «اجرا و اعمالِ حقوق قومیت‌ها» و به‌ویژه «آن‌دسته از حقوق و آزادی‌های مصرح در قانون اساسی کشورش» دفاع، و به حاکمانی که آن را زیرپا گذاشته یا نادیده می‌گیرند، آشکارا و بی‌پروا (و البته که به نحوی محترمانه و مسالمت‌آمیز و مستند به قوانین) انتقاد می‌کند. بدین‌ترتیب، حتا برای یک لحظه؛ با هیچ گروه و پاره‌ای از مردمان یا جریان‌های سیاسی هم‌پیمان نمی‌شود که در راهبردهای کوتاه‌مدت، میانمدت یا درازمدت‌شان، «جدائی از پیکره‌ی ایران» آشکارا یا تلویحاً پیش‌بینی شده است. «کشور و ملتی یکپارچه» زیربنای عملیاتی هر اقدام یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» است.

[27] برای دستیابی به وضع مطلوب؛ هیچ نیازی به حمله‌ی بیگانگان نیست!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که به‌خاطر دستیابی به وضع مطلوب، هرگز و تحتِ هیچ شرایطی، به «تهدید و حمله‌ی نظامی خارجی» تن نمی‌دهد، آن را نمی‌پذیرد و آرزو نمی‌کند. وگرنه؛ بر فرومایگی، حقارت، ناتوانی و عجز خود برای غلبه بر« مشکلاتِ پیشاروی خود برای دستیابی به وضع مطلوب» صحه گذاشته است.

[28] هر موضوع منافع ملی؛ بر منافع شخصی و جریانی، و بر هر وضعیتِ مطلوبی ترجیح دارد!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که «موضوعات حیاتی ملی» (نظیر برنامه‌ی هسته‌ای ایران) خارج از حوزه‌ی رقابت سیاسی او با رقبایش قرار دارد. آن‌چنان‌که هرگز پیش نخواهد آمد که آن را قربانی غلبه‌ی خود بر رقیب سیاسی داخلی‌اش کند. در چنان موضوعاتی، او دوشادوش هم‌وطنان خود (رقبایش) می‌ایستد و مرعوب و مغلوب تبلیغاتِ گمراه‌کننده‌ی بیگانگان نمی‌شود که به‌نحوی کاملاً طبیعی و بدیهی و مبتنی بر مصالح ملی خود؛ مردم و کشور ما را، مردم و کشوری «دست دوم» یا «دست چندم» می‌خواهند.

[29] هوشمند باش و دائماً حوزه‌ی آزادی‌های خود و دیگران را ارتقاء بده!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که دارای «تاکتیک‌های عملیاتی ثابت و لایتغیر» نیست و در همه‌ی احوال به یک شیوه بازی نمی‌کند. بلکه بسته به ضرورت، بسته به اقتضای لحظه، بسته به منافع و مصالح ملی و همگانی؛ دائماً‌ در شیوه‌ی‌ بازی خود اصلاحاتی پدید آورده و به‌کار می‌بندد که «مبتنی بر اقتضائات همان لحظه از بازی»، او را به مقاصد خود نزدیک‌تر کند. با این‌حال که: در هیچ لحظه‌ای از بازی سیاسی با رقیب، «به هیچ‌یک از موازین اخلاقی پشت نمی‌کند و آنها را نادیده نمی‌گیرد».

[30] انگاره‌ها و لطیفه‌های قومی، نژادی یا زبانی را ترویج نکن و اشاعه نده!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که تحتِ هیچ شرایطی، و به هیچ دلیلی، حتا به‌منظور تفریح و بذله‌گوئی؛ انگاره‌ها یا لطیفه‌هایی را که بر «تحقیر قومیت‌ها، زبان‌ها و نژادها» تاکید و تمرکز دارند اشاعه نداده، ترویج نمی‌کند. چراکه احتمال می‌دهد چنین انگاره‌ها و لطیفه‌هایی، به منظور «ایجاد شکاف‌های تازه»، یا «تعمیق شکاف‌های کهنه» و نیز «تضعیفِ ارتباط وثیق میان توده‌های نژادی و قومی و مذهبی ایرانی» تهیه و تدارک دیده می‌شوند تا زمینه‌ی «تجزیه‌ی فرهنگی، قومی، نژادی و سپس جغرافیایی کشور»مان را فراهم نمایند.

[31] کشور؛ متعلق به همه است نه متعلق به فارس‌ها!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که بر «رعایتِ حقوق و آزادی قومیت‌ها و مذاهب و نژادها» در کشورش پای می‌فشرد و بر این تصور نادرست، گمراه‌کننده و زیان‌بخش نیست که کشور، منابع، فرصت‌های سیاسی و ثروت‌های ملی، تنها و تنها به زبان و قوم و مذهبی که در آن اکثریت دارند (فارس‌های شیعه) تعلق دارد. از این رو؛ از راهبردی حمایت می‌کند که توسعه‌ی همه‌جانبه‌ی جغرافیایی را تضمین می‌کند.

[32] سیستم‌ها؛ از توان بیش‌تری برای آلودنِ افراد برخوردارند تا آنها در برابر سیستم‌ها!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که معتقد است «دروغ»، «ریاکاری»، «تظاهر»، «چاپلوسی» و سایر رذیلت‌هایی از این دست؛ علت‌العلل اغلب بیماری‌های اجتماعی‌ست. بنابراین، هرگز به آنها متوسل نمی‌شود تا به گمان خود، راهبردهای دموکراتیک و اخلاقی خود را پیش ببرد. از جمله؛ تاکتیک او برای دستیابی به وضع مطلوب این نیست که از طریق رذیلت‌های فوق و تظاهر به آنچه پسندِ رسمی‌ست؛ به‌خیال خام خود، وارد یک سیستم سیاسی شده و سپس آن را از درون بپوساند! چراکه خود؛ قبل از چنان سیستمی می‌پوسد. او همواره به‌خاطر خواهد داشت که «توان سیستم‌ها برای آلودنِ منتقدان و مخالفان‌شان، و مطیع و منقادکردن‌شان، به‌مراتب بیشتر از توان آنها برای آلودن وی است».

[33] بر تنگناهای قانونی رقیب بیفزا!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که همواره آماده است دستِ همکاری خود را « به‌منظور رفع معایب، کاستی‌ها و انحرافات»، به سوی حاکمانِ کشورش بلند کند. هرچند که بارها و بارها آن دست پس زده شده باشد یا پس زده شود. چنین رفتاری (و البته که با رعایتِ مفادِ بند قبل) رقیب را هرچه بیشتر، نزد افکارعمومی، سرافکنده‌تر خواهد ساخت که از فشردنِ دستِ آماده‌ی همکاری اجتناب می‌کند. در این زمینه؛ آن‌دسته از «آزادی‌خواهان و برابری‌طلبان» که در خود شایستگی می‌بینند، ملکفند تا با مشارکتِ هرچه بیشتر و هرچه افزون‌تر در انتخابات‌ها (حتا اگر رای‌گیری باشد) و از طریق «استفاده از حق قانونی انتخاب‌شدن»، دست همکاری به سوی رقیب دراز کنند.

[34] زمینه‌ها باید تغییر یابند نه افراد!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که رفتارها و انتقاداتِ حق‌طلبانه و برابری‌خواهانه‌ی خود را از همه حیث، «آشکارا» و به نحوی انجام می‌دهد که «قابل داوری و اصلاح توسط وجدان عمومی» باشد. هرگونه اقدام مخفی، زیرزمینی و پنهان؛ «انقلابی‌مآبانه» است. و چون انقلابی‌مآبانه است، حتا اگر نتیجه‌بخش باشد؛ مآلاً به دگرگونی‌های سریع می‌انجامد. که مبتنی بر «اصلاح بینادها، زیرساخت‌ها، تعریف‌ها و مناسباتِ اجتماعی» نیست چراکه منجر به «آگاهی‌بخشی عمومی» نمی‌شود. و آنگاه که چنین نباشد؛ بازهم آن جابه‌جایی عمیق و بنیادینی نیست که به یک «وضع مطلوب و باثبات» منتهی شود. «رفتن این و آمدن آن؛ هیچوقت چیزی را عوض نکرده و نخواهد کرد. زمینه‌های نادرست باید اصلاح شوند».

[35] جدل‌ها تابه‌این اندازه دوام نمی‌آوردند؛ اگر که تنها یک‌طرف مقصر بود!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که «تمام تقصیر و مسئولیتِ وضع نامطلوب» را به دوش رقبای خود نمی‌اندازد. بلکه منصفانه و واقع‌بینانه؛ «سهمی از تقصیر و مسئولیت را نیز متوجه خود و همفکرانش می‌داند». و می‌کوشد همگان را متقاعد کند که «همه، در وضع نامطلوبی که مسبب سیه‌روزی همه‌ی ماست، کم یا بیش؛ مقصر و مسئولیم». و این جمله را همیشه بر زبان می‌راند و بدان هم معتقد است که: «جدل‌ها تابه‌این اندازه دوام نمی‌آوردند اگر که تنها یک‌طرف مقصر بود!».

[36] به رقیبت کمک کن تا به سطح بالاتری ارتقاء یابد وگرنه؛ خودت درجا خواهی زد!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که علاوه بر رفتارهای خود، «نسبت به رفتارهای رقیب خود نیز مسئول و متعهد است» و می‌کوشد به او کمک کند تا رشد کند. چراکه می داند و معتقد است که: تاکتیکِ «رقیب را تضعیف و تخریب کن!»؛ یک دستورالعمل کهنه، ازمدافتاده، ناثمربخش و واپسگرا (حتا در مناسبات تجاری و صنعتی)‌ست.
اغلبِ دستورالعمل‌‌های نو، مبتنی بر آن است که «به رقیبت کمک کن تا بالا بیاید. با بالا آمدن و رشدکردنِ اوست که تو نیز ناگزیر به بالاآمدنِ بیشتر و رشدکردن خواهی شد. وگرنه درجا خواهی زد و درهرکجا که ایستاده‌ای، متوقف خواهی ماند». وضعیتِ مطلوب، مستلزم «بالا آمدن و رشدکردنِ همگانی در همه‌ی بخش‌ها و همه‌ی پاره‌های اجتماعی‌ست». بدین وصف، یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» معتقد است: «حاکمیت‌ها درجا نمی‌زنند بلکه ناچارند همپای او رشد کنند اگر خودش رشد کند».

[37] با رقیب خود آسان‌گیر‌تر و یا همپیمانِ خود سخت‌گیرتر باش!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که «منصف» است. فقط «خطاها و کاستی‌ها و ضعف‌های رقیب» را نمی‌بیند. بلکه «راستی‌ها و درستی‌ها و قوت رقیب» را هم می‌بیند و بدون نگرانی از پیامدهایش (از جمله سرزنش همفکران خود) آن را بیان می‌کند و بر زبان می‌آورد. فقط «معایب رقیب» را گوشزد نمی‌کند بلکه همزمان؛ در تاکید بر «نقاط قوت» او نیز کوشاست.
و بااین‌حال که منصف است؛ اما چندان منصف هم نیست! بدان معناکه «ارتکاب خطا از طرف دوستان و همفکران خود» را هرگز نمی‌پذیرد و با جدیت بیشتری از آنان انتقاد می‌کند. همچنان‌که درعوض؛ بیش از آنکه بر «خطاهای رقیب» متمرکز شود، بر «درستی‌ها و خوبی‌های رقیب» تمرکز کرده و از آن استقبال می‌کند. می‌شود گفت «با دوستان سختگیرتر و با رقبا آسان‌گیرتر است». چون آنچه دوستان از خوبی‌ها و درستی‌‌ها دارند، «تکلیف» آنهاست اما آنچه رقبا از خوبی‌ها و درستی‌ها مرتکب می‌شوند «نشانه‌ی تحولی امیدبخش در آنهاست که دستیابی به وضع مطلوب را سرعت می‌بخشد». چنین راهبردی، به «بهبودِ مناسبات میانِ تو و رقیبت» نیز منجر خواهد شد.

[38] روی «راه‌حل‌های ممکن و شدنی در همان لحظه از بازی» تمرکز کن نه آرمان‌های نهایی‌ات!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که «در هر مرحله» از پیشبرد جامعه‌ی خود به سمت وضعیت مطلوب؛ روی اصلاحات و راه‌حل‌هایی متمرکز می‌شود و بر آنها تاکید می‌کند که در برآوردی واقع‌بینانه، «در همان مرحله و در همان لحظه از بازی» قابل دستیابی هستند و می‌توانند «مورد توافق همه یا بیشتر بخش‌ها و پاره‌ها» قرار گیرند. و آنگاه که از «مرحله‌ی پیشین» گذشت و به «مرحله‌ی پسین» رسید؛ اصلاحات و راه‌حل‌هایی را پیشنهاد داده یا مورد تاکید یا حمایت قرار می‌دهد که بازهم در برآوردی واقع‌بینانه، می‌توانند در مرحله‌ی تازه، «مورد توافق همه یا بیشتر بخش‌ها» قرار گیرند.
این؛ هرگز بدان معنا نیست که فردِ آزادی‌خواه و برابری‌طلب «آرمانگرا» و در جستجوی یک وضعیت حداکثری از حقوق و آزادی‌های قانونی و انسانی نیست! بلکه بدان معناست که «با واقع‌بینی توام با عملگرایی، به سمت آرمان‌هایش گام برمی‌دارد». درحقیقت؛ یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» می‌داند که هرگز امکانپذیر نیست که یک جامعه، بتواند «خیرهای بلند و ناگهانی به سمت وضع مطلوب» بردارد. چراکه دچار کشمکش‌هایی خواهد شد که چه‌بسا دستیابی به وضع مطلوب را با تاخیرهای بی‌دلیل یا حتا برگشت‌های تأسف‌‌برانگیز مواجه کنند.

[39] آهسته و پیوسته حرکت کن. نه تند برو، نه جا بمان!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که برخلاف «انسان انقلابی»؛ به اندازه‌ی لازم و کافی «صبور» است و انتظار ندارد که اقدامات او، «یک‌شبه و یک‌روزه» به نتیجه برسند و «فوراً» نتیجه دهند. چراکه باور دارد که «هیچ تحول بینادینی، ناگهان رخ نمی‌دهد». با این‌حال، آنچنان هم صبور نیست که چنان کُند حرکت کند که گوئی درحالِ «درجازدن» است. او آهسته و پیوسته حرکت می‌کند. اما حرکت می‌کند. نه تند می‌رود نه جا می‌ماند.

[40] با سرعتی میانگین و متناسب پیش برو نه طوری که اغلب مردمان از تو جا بمانند!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که اگر لازم باشد؛ منتظر «رسیدن بخش‌هایی از جامعه و سایر شهروندان می‌شود که نسبت به او تأخیر داشته و دارند». اگر او آنچنان پیش بتازد که بسیاری از شهروندان از وی عقب بمانند؛ پس چه کسی آنها را به سمت وضعیت مطلوب راهنمایی کند؟! او با «سرعتی میانگین و متناسب» پیش می‌رود. هرچند که مورد سرزنش، شماتت، توهین و یا تهمت‌های همفکرانش قرار گیرد.

[41] لازم شد حرکتت را کند کن؛ لازم شد تندتر برو. اما هیچوقت متوقف نشو!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که اقداماتِ او در مسیر دستیابی به وضع مطلوب، دچار «وقفه» نیستند و در هیچ لحظه‌ای، بر اثر هیچ ناملایمتی یا نامهربانی یا شکستی؛ به کلی متوقف نمی‌شود. بدین معناکه ناگهان و دفعتاً، آزادی‌خواهی و برابری‌طلبی را پیشه‌ی خود قرار نداده یا برای همیشه آن را رها نمی‌کند. بلکه «مستمراً و پیوسته یک آزادی‌خواه و برابری‌طلب است». هرچند که سرعت خود را بسته به موانع و محدودیت‌ها، و بسته به پیش‌آمدن یا عقب افتادنِ دیگران از خود، «تنظیم» می‌کند تا میانگینِ حرکتش «پیشرونده» باشد.

[42] به‌خاطرآوردنِ زشتی‌های گذشته و تاکید بر آنها، زشتی را افزون و تفاهم بر سر آینده‌ را سخت می‌کند!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که بیش از آنکه بر «گذشته» تاکید داشته باشد، به «آینده» می‌نگرد. در «ماندن و توقف در گذشته» و آنچه در آن رخ داده است، و نیز تمرکز بر «اختلافات کهنه و ریشه‌دار و بحث‌برانگیز» کمترین سودی نمی‌بیند. بلکه می‌کوشد همگان را متقاعد کند که با «فراموش کردن گذشته» و «چشم‌پوشیدن بر خطاهایی که در گذشت رخ داده‌اند» بر روی آینده توافق کنند و تنها متوجه آن باشند. پس انگشت اشاره‌‌ی یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب»، همواره «آینده» را نشانه رفته است. آینده‌ای که وعده داده می‌شود که طی آن «عدالت و انصاف در حق همگان» (به شرط «همکاری و همگرایی اجتماعی توسطِ همه‌ی بازیگران و همه‌ی گرایش‌ها») امکانپذیر است. و از یاد نمی‌برد که: «به‌خاطر‌آوردن زشتی‌ها، زشتی را افزون می‌کند».

[43] تمرکز بر خوبی‌ها و زیبایی‌ها؛ زیبایی و درستی را افزون و تفاهم بر سر آینده‌ را آسان‌تر می‌کند!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که بر «زشتی‌ها و نادرستی‌ها» متمرکز نیست (هرچند ضرورتاً به آن هم می‌پردازد) بلکه بیش از آن، بر«خوبی‌ها و درستی‌ها» متمرکز است. تاسرحدِ ممکن از تاکید بر «رویدادهای تلخ و ناگوار» (که می‌تواند بر فاصله و شکافِ اجتماعی در بین نیروهای گوناگون اجتماعی بیفزاید و امکان آشتی و همگرایی ملی را کاهش دهد) اکراه دارد و از متمرکزشدن بر «فجایع ناخوشایند» خودداری می‌کند. اما متقابلاً می‌کوشد تا «زیبایی‌ها و مهربانی‌ها و ازخودگذشتگی‌ها و فداکاری‌ها و خوشایندها» از زیر به رو آیند، برجسته شوند و در برابر چشم همگان قرار گیرند.

[44] با تنظیم گاز رانندگی کن؛ نه با گرفتن ترمزهای ناگهانی و دنده معکوس کشیدن!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که «دوراندیش و آینده‌نگر» است و حرکات، رفتار، سرعت و تصمیماتِ خود را بر اساس «وضعیتِ حاکم بر صحنه» و «تصمیمات احتمالی رقبای خود» تنظیم می‌کند. همچنان‌که در جاده، رانندگان باسابقه و خوش‌دست؛ از پیش و دورادور؛ و مبتنی بر نوعی «آینده‌نگری و گمانه‌زنی واقع‌بینانه»؛ به وضعیتی که به‌زودی بر جاده حاکم خواهد شد دقت دارند. آن‌چنان‌که «زمانِ رسیدنِ خودروی هم‌خطِ جلویی و خودروی خطِ مقابل به یکدیگر» را برآورد کرده، آنگاه سرعت‌ خود را چنان تنظیم می‌کنند که برای گذشتن از هردوی آنها، نیازی به ترمز ناگهانی و دنده‌ی معکوس نباشد. یعنی زمانی و هنگامی به موانع مزبور (اتوموبیل‌های در خطِ خود یا در خطِ مقابل خود) نرسند که آن‌دو به‌هم رسیده و دقیقاً در عرض یکدیگر قرار دارند و گذشتن ازشان ناممکن، یا با حادثه و ریسک‌پذیری بالا همراه است!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» راننده‌ای‌ست که نحوه‌ی پیشروی خود به سوی مقصد (وضع مطلوب) را از طریق «کنترل داشتن بر اهرم گاز» (سرعتِ مناسب دادن به خودرو که با «وضعیت جاده» یا همان «آرایش صحنه‌ی سیاسی» متناسب است) کنترل و اداره می‌کند. نه از طریق «در اختیار داشتن اهرمی به نام ترمز و دنده‌معکوس». که استفاده‌ی اجباری از آن در مواقعی (به‌دلیل برآورد غلط از صحنه و درنتیجه سرعتِ زیاده‌از‌حد) ماشین را تقریباً به‌کلی‌متوقف یا سرعتش را چنان کُند می‌کند که انرژی فوق‌العاده‌ای از وی را به هرز می‌برد. آن‌چنان‌که؛ زمان زیادی لازم است تا دوباره دور بگیرد.

[45] همه‌ی موانع را نباید کنار زد و حذف کرد. برخی را باید رد کرد!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که «نمی‌کوشد یک به یکِ موانع را از سر راه خود بردارد و کنار بزند». بلکه می‌کوشد برخی از چنان موانعی را «رد» کند. همچنان‌که در جاده یا خیابان‌های شهر، رانندگان؛ موانع (ماشین‌های موجود در خط خود یا در خطِ مقابل) را کنار نمی‌زنند یا از سر راه برنمی‌دارند یا با آنها تعمداً برخورد نمی‌کنند! بلکه آنها را «رد» می‌کنند؛ از آنها می‌گذرند. یا بهتر بگویم: «هرطور که هست؛ راهی برای پشت‌سرگذاشتن‌شان پیدا می‌کنند».

حاشیه: اغلب آزادی‌خواهان ایرانی، رفتارها و انتخاب‌هاشان طوری‌ست که من نامش را گذاشته‌ام «وضعیتِ آتاری». به این معناکه گمان می‌کنند خلبانِ جنگنده‌ای هستند که در بازی آتاری این امکان را دارند که با فشردن یک دکمه روی جوی‌استیک، جنگنده‌ها‌ی روبرو را منهدم کنند تا بتوانند از موانع بگذرند و پیش از آنکه سوخت‌شان تمام شود، «به سرعت به هدفِ خود، یعنی انتهای مسیر برسند»!
این وضعیت، به‌قدری آدمی را به «اشتباه» و «توهم» می‌اندازد که اگر مدتی نسبتاً طولانی و پشت‌سرهم این بازی را انجام دهد و بعد به خیابان برود، و اتفاقاً پشت فرمان اتومبیل‌ی هم باشد؛ اگر دقت کنید، مرتباً روی نقاطی از فرمانِ اتوموبیل (و معمولاً بوق) فشار می‌آورد بلکه خودروهایی که راه‌ِ او را سد کرده‌اند، از سر راه بردارد. اما اگر دقت کنید؛ فقط دارد بوق می‌زند و آرامش دیگران را مختل می‌کند. همین!

[46] یک نام و هویتِ واقعی؛ از یکصد نام و هویت غیرواقعی، موثرتر و ارزشمندتر است!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که از همه حیث، آشکارا و «تحتِ نام واقعی خود» رقابت یا روشنگری می‌کند چون «آماده‌‌ی پرداختِ هزینه‌ی اقدامات خود هست». چنین رفتاری از چند جنبه سودبخش است.
نخست آنکه) شخص را وامی‌دارد تا به‌قدر لزوم «محافظه‌کار» باشد و به سمت «انقلابی‌گری و انقلابی‌مآبی» سوق نیابد. همان خطرناک‌ترین چیزی که «اثربخش بودن رفتارها و مواضع یک مصلح اجتماعی» را تهدید می‌کند.
دوم آنکه) رفتارها و مواضع خود را چنان تنظیم، و پیوسته حک‌واصلاح می‌کند که به «خشم و نفرتِ رقیب» منتهی نشود. که به کاهش سطح نفرت و بیزاری عمومی از یکدیگر و «جلب اطمینان رقیب به ماهیتِ دوستانه و خیرخوهانه‌ی اقداماتِ آن شخص» می‌انجامد.
سوم آنکه) اطمینان رقیب را به «پاک‌بودن انگیزه‌های خود از رقابت سیاسی» جلب می‌کند. که موجب می‌شود به‌نحوی آرام و پیوسته؛ دامنه‌ی آزادی‌ها و حق انتقاد عمومی وی و دیگران افزایش یابد.
چهارم آنکه) به سایر شهروندان نیز می‌آموزاند که چنین باشند و مسئولیتِ اقدامات خود را بپذیرند و بدین‌ترتیب «مسئولیت‌پذیری اجتماعی» رشد می‌یابد.
پنجم آنکه) با «کاستن از شکاف‌های میان‌بخشی در یک جامعه‌ی بخش‌بندی شده» کمک می‌کند که جامعه به سمت یک «توافق همگانی و عمومی درباره‌ی آینده»، »مفاهمه و آشتی ملی» پیش رود.
ششم آنکه) «برخوردِ سختگیرانه با خود» را برای رقیب دشوار، بدون توجیه و با «سرزنش بیشتر افکارعمومی» همراه می‌کند.
هفتم آنکه) افزایش «شمار نام‌های واقعی در صحنه‌ی بازی» آن را «واقعی‌تر» و درنتیجه اقداماتِ روشنگرانه را «موثرتر» می‌کند.
هشتم آنکه) «نام‌ واقعی» درجهتِ راهبردِ «اصلاح خود قبل از اصلاح دیگران و جامعه» است. چراکه شخص را ناچار می‌سازد تا در جهتِ یک «میانگین اجتماعی مبتنی بر واقعیت‌های حاکم بر صحنه‌ی سیاست» حرکات و مواضع خود را تنظیم نماید.

[47] تا زمانِ دستیابی به وضع مطلوب؛ اختلافات نگره‌ای و فلسفی، محلی از اعراب ندارند!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که آزادی‌خواهی و برابری‌طلبی‌اش، تابعی از متغیر نگره‌ای که به آن معتقد است نیست. باچنین درکی؛ دموکراسی و برابری‌خواهی، در هر مرحله از تحرک آزادی‌خواهانه و حق‌طلبانه (و البته تا پیش از رسیدن به وضع مطلوبِ حداقلی) فصل مشترکی‌ست که همه‌ی هموندانِ یک نگره را به هموندانِ نگره‌های دیگر پیوند می‌دهد.
روشن‌تر این‌که: «تا دستیابی به وضع مطلوب؛ اختلافات نگره‌ای و فلسفی، محلی از اعراب ندارند». تاکید بر «اختلافات و تمایزات»؛ آسیب‌زننده و در مسیر حرکت ما به سمت وضع مطلوب «کُندکننده» است.

[48] اصرار نداشته باش همه مانند تو باشند، مانند تو بیندیشند یا مانند تو عمل کنند!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که نمی‌خواهد و اصرار ندارد «دیگران شبیه او باشند، شبیه او بیندیشند و شبیه او عمل کنند». یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» هرگز دیگران را در موقعیت‌ها و یا تنگناهای عاطفی، احساسی، مالی یا روانی قرار نمی‌دهد تا آنها را ناچار یا وادار به همراهی با رأی و نظر خود کند. از یک جنبه‌ی به‌خصوص «وضع مطلوب» وضعیتی‌ست که در آن «هیچکس، به کلی و به تمامه، شبیه هیچکس دیگر نیست. هرچند شباهت‌های بسیاری میان همگان وجود دارد».

[49] فقط با منطق و استدلال دیگران را به شباهت با خود ترغیب کن. با این‌حال؛ آزادشان بگذار!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که به «حق انتخاب دیگران» اکیداً احترام می‌گذارد و تنها با «ارائه و عرضه‌ی استدلال‌های مبتنی بر واقعیت یا منطق» است که می‌کوشد دیگران را با خود همراه سازد. چراکه «یکی از پایه‌ای‌ترین مشخصات و مختصاتِ وضع مطلوب» آن است که شهروندان، بدون آنکه تحت هرگونه فشاری قرار داشته باشند، از «حق انتخاب‌های متعدد» برخوردار باشند و بتوانند آن حق خود را آزادانه اعمال کنند. ایرادِ فشار بر دیگران برای پذیرفتن چیزی و گردن نهادنِ اجباری و اکراهی به رای و نظر شخصی دیگر؛ دقیقاً تداعی‌کننده‌ی همان وضعیتِ نامطلوبی‌‌ست که آزادی‌خواه، خود به آن معترض و منتقد است.
مشخصاً: یک مرد یا زنِ آزادی‌خواه و برابری‌طلب؛ نمی‌تواند و اجازه ندارد فرزند یا همسرش را که به‌نحو دیگری می‌اندیشید و طور دیگری فکر می‌کند و چیز دیگری می‌طلبد، وادار به انتخابی نماید که انتخاب خودِ اوست. «فشار عاطفی» برای شبیه‌کردن دیگران به خودمان، به نامطلوب‌ماندن وضعیتی که بدان معترضیم کمک قابل‌ملاحظه‌ای خواهد کرد. علاوه بر آن؛ عشق و محبت و دوستی میان شهروندان را زائل خواهد ساخت. حال آنکه وضع مطلوب از حیثِ مناسباتِ عاطفی؛ وضعیتی‌ست که «سرشار از تفاهم، عشق، مهربانی و مهرورزی ما با یکدیگر» و مخصوصاً با «غیرهمفکر ما»ست.

[50] در بیشتر مواقع ببخش اما برخی مواقع فراموش نکن!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که در نقاط و لحظاتی «می‌بخشد و فراموش می‌کند» اما در نقاط و لحظاتی «می‌بخشد اما فراموش نمی‌کند». آن‌هنگامی می‌بخشد و فراموش می‌کند که بنا نیست رهبری و فرماندهی یک تحرکِ حق‌طلبانه به شخصی سپرده شود که «خطای بزرگی در گذشته» توسط آن شخص یا به مشارکت او یا تحتِ سکوتِ او انجام پذیرفته است.
یعنی در زمانی‌که موضوع «واسپاری یا اعطای نمایندگی به چنین اشخاصی» در میان نیست؛ می‌توان بخشید و فراموش هم کرد. اما وقتی بناست چنان شخصی به نمایندگی یا رهبری یک تحرک حق‌طلبانه برگزیده شود؛ یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» گرچه که خطاکار را بخشیده است «اما فراموش نخواهد کرد» که آن شخص (که اکنون در معرض نمایندگی یا رهبری‌ یک تحرک حق‌طلبانه قرار دارد) در پیشینه‌اش چه دارد و چه خطا یا خطاهای بزرگی مرتکب شده، یا در آن مشارکتِ مستقیم داشته، و یا درقبال آن سکوت تاییدآمیز اختیار کرده است.
روشن‌تر و صریح‌تر این‌‌که: زمانی که پای «رهبری و نمایندگی» در میان است: «حتا خطاهای بزرگ کسی را می‌توان بخشید؛ اما فقط خطاهای کوچک را می‌توان فراموش کرد». چنین راهکاری مبتنی بر همان «مجازات‌های تکمیلی در علم حقوق» است. که رسیدگی‌کننده، بنابه مصالح عمومی یا شخصیت و اعتبار اجتماعی شخص خطاکار؛ جرم سنگینی که در گذشته مرتکب شده را می‌بخشد و کیفر زندان نمی‌دهد یا آن را به حال تعلیق درمی‌آورد. اما آن شخص خطاکار را از «پاره‌ای حقوق اجتماعی»‌اش محروم می‌کند تا درس عبرتی برای آیندگان باشد. در هیچ کجا؛ یک سارق سابقه‌دار را به مدیرکلی یا صندوق‌داری یک بانک نمی‌گمارند هرچند که ممکن است مورد بخشش قرار کرفته باشد.

[51] از خود انتقادی و پوزش‌خواستن به‌خاطر اشتباهاتت نترس!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که دائماً درحال «خودانتقادی» و محک‌زدنِ رفتارها، مواضع و سلوک اخلاقی خود، مبتنی بر همه‌ی آن آموزه‌هایی‌ست که او را «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» می‌کند. «شمشیر یک آزادی‌خواه و برابری‌طلب، برای خودش، تیزتر است تا هر شخص دیگر».
آن‌چنان‌که «پوزش و اعتذار در منظر عموم» از خطایی که مرتکب شده است (و به محض واقف‌شدنش به خطایی که مرتکب شده؛ نه آنقدر دیر و دور که از خاطره‌ها محو شده و اثر اخلاقی خود را از دست بدهد) تکلیفِ اخلاقی هر «آزادی‌خواه و برابری‌طلب»ی‌ست که جداً و حقیقتاً به‌دنبال دستیابی به «وضعیت مطلوب برای جامعه»‌ی خود است.

[52] در کنش‌های انتقادی مسالمت‌آمیز جداً مشارکت کن! از شرکت در کنش‌های انتقادی خشونت‌آمیز جداً بپرهیز!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که در «هر تحرکِ حق‌طلبانه، آزادی‌خواهانه و برابری‌طلبانه» مشروط به آنکه آن تحرک «واجدِ بیشترین حدِ مسالمت‌جویی»، «مهربانانه» و «محترمانه» باشد مشارکت دارد و از انجام وظایف اجتماعی و تکالیف شهروندی خود، «به هیچ دلیلی و تحت هیچ شرایطی» امتناع نمی‌کند. هرچند که آن تحرک دوستانه و مسالمت‌آمیز، «واجدِ بیشترین هزینه‌های احتمالی یا واقعی» باشد. اما به همان میزان که مسئولِ مشارکت در تحرکاتی با چنان خصوصیاتی‌ست؛ اکیداً و جداً، و تا سرحد امکان؛ از مشارکت در «هر تحرکی که غیردوستانه، نامهربانانه و غیرمحترمانه باشد» اجتناب کرده و خواهد کوشید که دیگران را در این زمینه برحذر نماید. مگر در مواقعی که «اقدامات غیردوستانه» اجتناب‌ناپذیر شده باشند (عطف به بند 9).

[53] اگر فقط یک چیز زمینی مقدس باشد؛ حوزه‌ی خصوصی زندگی رقیب است!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که به «حوزه‌ی خصوصی زندگی دیگران» و از جمله رقبای خود نمی‌پردازد. و هرکس را که چنین کند؛ مورد توبیخ و سرزنش قرار می‌دهد. چراکه «یکی دیگر از اصلی‌ترین جنبه‌های وضع مطلوب» آن است که «حوزه‌ و حریم خصوصی شهروندان از تجاوز و دستبرد همگان، خصوصاً به‌دلیل اغراض سیاسی دور بماند» و به‌ وسیله‌ای برای رقابت و منازعه‌ی سیاسی به‌منظور «تخریب و تحقیر دیگری» تبدیل نشود.
با این توضیح مهم و ضروری که: مثلاً «رانت‌خواری مالی یا معنوی دوست یا رقیب»؛ حوزه‌ی خصوصی زندگی آن دوست یا رقیب محسوب نمی‌شود (مانند این‌که بدون هرگونه آزمون ورودی موفق به تحصیل در مقطع دکترا شده است یا خانه‌ی چندهزارمتری‌اش چگونه به تملک او درآمده) اما این‌که مثلاً افسرده و تحتِ مداوای فلان روانپزشک بوده، چه ربطی به یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» دارد که همه‌ی جهد و کوشش او برای دستیابی به وضع مطلوب، در این نقطه هم متبلور است که «حریم خصوصی زندگی شهروندان، محترم است»؟!

[54] مهربانی و مسالمت را فراگیر کن!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که هرجا هست، در هر موقعیتی که قرار دارد و با هر وسیله‌ای که در اختیار اوست؛ می‌کوشد تا بر محیط اطراف خود «تاثیر مثبت به سودِ فراگیرشدنِ مهربانی و پرهیز از خشونت» (اعم از خشونت فیزیکی و کلامی) باقی بگذارد. او همیشه و پیوسته در حال «هرس کردنِ زشتی‌ها»، «مهارکردنِ تندروی‌ها علیه یکدیگر» و «نامهربانی‌ها با رقیب» است. و از آنکه به «سازشکاری» یا «مماشات و انفعال» متهم شود باکی ندارد.

[55] تنها از خود مراقبت نکن؛ بلکه مراقب همفکرانت هم باشس!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که علاوه بر «قراردادن خود در روندِ دم‌به‌دم فزاینده‌ی تحرکاتِ آزادی‌خواهانه و برابری‌طلبانه»؛ می‌کوشد شهروندانِ دیگر را نیز به پیوستن و قرارگرفتن در چنین مسیری دعوت و ترغیب نماید. اما به همین اکتفا نکرده و با انجام اقداماتِ آگاهی‌بخش، می‌بایست مراقبت نماید که فرد مذکور، از موازین «چارچوبه‌های اخلاقی و اصولی آزادی‌خواهی و برابری‌طلبی» تخطی نکند یا در دام «انسان‌های انقلابی» و در نتیجه «کنش‌های انقلابی‌مآبانه» نیفتد. درحقیقت: هر «آزادی‌خواه و برابری‌طلب»ی؛ به‌نوبه‌ی خود، و در جریان ایفای نقشی که برای دستیابی به وضع مطلوب برعهده گرفته است؛ خود یک «آموزگار» است. که تنها از خود مراقبت نمی‌کند بلکه از همفکران خود نیز مراقبت به عمل می‌آورد.

[56] انقلاب، انقلابی‌گری و انقلابی‌مآبی را محکوم و طرد کن!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که درهرجا که هست، هرکار که می‌کند؛ «انقلاب»، «انسان انقلابی»، «انقلابی‌گری» و «انقلابی‌مآبی» را از طریق استناد به پیامدهای ناخوشایند و نامطلوب آن در گذشته و در جای‌جای این جهان، به چالش می‌کشد تا زمینه برای «مسالمت و مسالمت‌گرا»، «آشتی و آشتی‌گرا»، «مدارا و مداراگر»، «مصالحه و مصالحه‌جو» و«مذاکره و گفتگو»؛ دم‌به‌دم، فراخ و فراخ‌تر و زمینه برای «دستیابی به وضع مطلوب» فراهم‌تر شود.

[57] خوش‌بین باش و رفتارهای رقیب را از روی حسن‌نیّت تفسیرکن!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که از میان «گمان بد، ناخوشایند و منفی» و «گمان خوب، خوشایند و مثبت»؛ همواره مورد اخیر را بر مورد نخست ترجیح می‌دهد. او همواره «خوش‌بین» است و رفتارهای رقیب را «از روی حسن‌نیت» ارزیابی می‌کند. در مرحله‌ی بعد، آن را به «ناآگاهی رقیب از پیامدهای ناخوشایند اقداماتش» نسبت می‌دهد و تنها پس از دریافتِ نشانه‌هایی قاطع از عدم حسن‌نیت‌ِ اوست که آن رفتار یا اقدام مورد بررسی وی را «آگاهانه، عامدانه و با مقاصد بد» تفسیر می‌کند.

[58] این ما هستیم که بر خودمان حکومت و نحوه‌ی آن را تعیین می‌کنیم. اگر خوب نیست، خود مقصریم!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که معتقد است «جامعه ترکیبی از محکومان و حاکمان است». بدین‌معناکه معتقد نیست «جامعه یعنی شهروندان» و «حاکمان در خارج از جامعه قرار دارند!». ازین رو؛ رفتارهای نادرستِ حاکمان و رقبای خود را به «عاملی در خارج از سیستم اجتماعی» نسبت نمی‌دهد تا بدین‌ترتیب، به‌نحوی قابل سرزنش؛ از کل جامعه رفع مسئولیت کرده باشد. بلکه معتقد است «چنانچه جامعه پیش رود، حاکمان نیز به همان اندازه پیش خواهند رفت».
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» معتقد است: حاکمان، ‌از کره‌ای دیگر نیامده‌اند. این خودمان هستیم (بخشی از خودمان است) که برخودمان حکومت می‌کنیم (حکومت می‌کند). هرچند که به دلیل بروز برخی خطاها و انحرافات در سیستم سیاسی، اجتماعی، قوانین و مکانیزم‌ها؛ یا چنان کسانی «به غلط» حکمفرمایی می‌کنند یا «بدون موافقت همگانی» چنین می‌کنند.

[59] میان صفر و یک اعداد بسیاری هستند!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که اغلب امور را در چارچوبه‌ی «نظام دوتایی» (خوب و بد؛ سپید و سیاه؛ صفر و یک) تحلیل، تفسیر و ارزیابی نمی‌کند. بلکه قائل به «منطق فازی»ست. بدین‌معناکه به طیفی از رفتارها که میان خوب و بد قرار دارند؛ به طیفی از رنگ‌ها که میان سپید و سیاه می‌گنجند و به شماری از اعداد که بین صفر و یک می‌ایستند اعتقاد دارد. چراکه بازهم «یکی دیگر از مختصاتِ بنیادین وضع مطلوب» آن است که «وضعیتی متکثر»ست که بر «گونه‌گونی بسیار» دلالت دارد.

[60] مطالبه‌ی نهایی را همان اول نخواه!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که پیوسته خود را تصحیح می‌کند. یعنی گرچه که به‌شدت «اصولگرا»ست و بر سر «مبانی دموکراسی‌خوهانه و برابری‌طلبانه»‌ی خود ایستاده است و می‌ایستد؛ درعین‌حال، بر اساس «ملاحظات و مقتضیات صحنه» تصمیم‌گیری و اقدام می‌کند. بدین‌معناکه مثلاً: «مطالبه‌ی نهایی را مطالبه‌ی ابتدایی قرار نمی‌دهد» و «از جامعه و رقیبش بسیار پیش نمی‌افتد». همچنان‌که «بسیار پس هم نمی‌ماند».

[61] طی‌شدنِ برخی مقاطع و لحظات اجتناب‌ناپذیرند؛ آن لحظات، آخر دنیا نیستند!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که به «تأخر فازی و زمانی جامعه‌ی خود نسبت به جوامع توسعه‌یافته و دموکراتیک» (و تقریباً از بیشتر جهات) واقف است. بنابراین انتظار ندارد که خود و جامعه‌اش، دقیقاً واجدِ همان حقوق و آزادی‌هایی باشد که یک جامعه‌ی دموکراتیک و توسعه‌یافته، از آن حقوق و آزادی‌ها برخوردار است.
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» می‌داند که کوشش‌های بسیار (و صبوری بسیارتر) لازم است تا خود و جامعه‌اش (و به تبع آن ساختِ سیاسی حاکم بر جامعه‌اش) دچار چنان واگشت‌ها و تحولاتی شود که ما را به وضع مطلوب، نزدیک و نزدیک‌تر کند. او می‌داند که در طی مراحل تکامل طبیعی جوامع، طی‌شدنِ برخی مقاطع و لحظات؛ «اجتناب‌ناپذیر»ند. اما هم‌چنان‌که گفتم: چنین حقیقتی، نه او را مأیوس می‌کند و نه او را از «تمایل به پیش‌روی هرچه بیشتر» برای «بازیابی حقوق و آزادی‌های انسانی و قانونی خود و دیگران» باز می‌دارد.

[62] اگر استحقاق و کفایت بیشتری از خود نشان دادند؛ از اعطای حقوق بیشتری به زنان حمایت کن!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» (اعم از آن‌که مرد باشد یا زن) کسی‌ست که معتقد است: زن ایرانی، در وضع فعلی؛ متناسب با پیش‌روی‌هایش به سمتِ برخورداری از مختصاتِ یک «زن تحصیلکرده، مسئول و اجتماعی»؛ مستحق دریافتِ حقوق و آزادی‌هایی‌ست که تاکنون از وی دریغ شده (و به‌رغم برخی اصلاحاتِ امیدوارکننده از جمله برگماری وزیر زن) هنوز هم می‌شود.
اولاً می‌بایست تغییراتی در قوانین و روال‌کار ساخت سیاسی ایجاد شود که متناسب با وضعیت جدید، بخشی از حقوق و آزادی‌های دریغ‌شده از آنان اعاده گردد. و ثانیاً می‌بایست آماده بود که همزمان با «کوشش‌های بیشتر این بخش از جامعه‌ی ایرانی برای کسب آن‌دسته از ملاک‌ها و مختصاتی که آنان را مستحق دریافتِ حقوق و آزادی‌های بیشتر می‌کند»؛ چنان حقوق و آزادی‌هایی تأمین و تضمین گردد.

[63] نه شیفته‌ی کسی، و‌ نه از کسی متنفر باش!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» نه «شیفته» است نه «متنفر». چراکه شیفتگی به شخص یا نگره‌ای، همچنان‌که تنفر از شخص یا نگره‌ای؛ مانع آن می‌شود که بتواند به انصاف داوری کند. شیفته «خطاهای دوست» را نمی‌بیند و متنفر «خوبی‌های رقیب» را.

[64] نه مرید باش؛ نه مراد!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» هرگز در رابطه‌ی «مرید و مرادی» نمی‌گنجد. اقدام به تشکیل «حلقه، باند و گروه»‌هایی نمی‌کند که به سبب عضویت در آن، بتوان صاحب امتیازاتی شد که از دسترس همگان خارج است. نه معتقد به برتری «صنف»، «قشر» یا دسته‌‌ی خاصی از مردمان بر دیگر مردمان است و نه به چنان «برتری‌های ناعادلانه»‌ای رسمیت می‌‌بخشد یا صحه می‌گذارد. با این‌حال، به «حزب» و «تحزب»؛ آن‌هم به شیوه‌ای قانونی، قاعده‌مند و آشکار معتقد است.

[65] از قاعده یا قانون تبعیض‌آمیز و نابرابری‌بخش استفاده نکن، آن را افشا و بی‌اعتبار کن!
یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» کسی‌ست که «هیچ‌یک از قوانین تبعیض‌آمیز و نابرابری‌بخش را به‌رسمیت نمی‌شناسد» حتا اگر چنان قانون و قاعده‌ای، به سودِ شخص او یا هم‌کیشان و همفکرانش باشد. و خواهد کوشید که با «اقدامات روشنگرانه، قانونی، و مسالمت‌آمیز»ی که پی می‌گیرد و پیشه‌ی خود می‌کند؛ ماهیتِ چنان قوانین تبعیض‌آمیز و نابرابری‌بخشی را نزد افکار عمومی افشا و بی‌اعتبار سازد.

[66] در هر حال و همیشه؛ خواستار برگزاری یک «انتخابات به مثابه انتخابات» باش!
درجهت دستیابی به وضع مطلوب، و به‌مثابه‌ی «اصلی‌ترین و بنیادی‌ترین بن‌مایه‌ی یک وضع مطلوب»؛ یک «آزادی‌خواه و برابری‌طلب» همیشه و همواره، خواهان و متقاضی «یک انتخابات به مثابه‌‌ی انتخابات» (نه انتخابات به مثابه رای‌گیری) یا همان «آنتخاباتِ آزاد، منصفانه و سالم» است.
«آزاد» در مرحله‌ی «برخورداری از حق انتخاب‌شدن»؛ «منصفانه» در مرحله‌ی تبلیغات انتخاباتی و «حق انتخاب‌کردن»؛ و «سالم» در مرحله‌ی شمارش آراء و اعلام نتایج و «حق نظارت همگانی بر روند شمارش آراء».»

##

##

پس‌نوشت:

جناب حجت الاسلام شهابِ مرادی رییس سازمان فرهنگی-هنری شهرداری تهران شده است. در این باب مطلبی یادم آمد که شاید دفعه‌ی بعد برای‌تان بنویسم. درباره‌ی شخصیّت‌های حقیقی، مقام‌های اعتباری؛ مقام‌های حقیقی، شخصیّت‌های اعتباری.

تا هفته‌ی بعد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۲ ، ۱۸:۳۰
میثم امیری
جمعه, ۱ آذر ۱۳۹۲، ۱۲:۴۰ ق.ظ

حکومت اسلامی با سسِ سبز-1

به نام مهربان
پیش‌نوشت:
بحث‌هایی را در فیس‌بوک درباره‌ی جنبش سبز شروع کرده‌ام. آن‌چه که در این بحث‌ها پی گرفته‌ام، اثباتِ این مدّعا بوده که جنبش سبز درگیرِ رفتارهای سیاسی شده که بازتولیدِ جمهوری اسلامی در راستای اهدافِ خودشان است. یعنی جنبش سبز نتوانسته یک رفتار سیاسی متفاوت نسبت به رفتار جمهوری اسلامی نشان دهد. آن چه که در این بحث‌ها اصالت دارد مواردِ زیر است:
1. سعی شده بحث‌ها ارزشی و جانبدارانه نباشد و به زبان منطق ریاضی به تحلیل این رفتارهای این جنبش بپردازد. آن‌چه که اهمیّت دارد این است که نویسنده سعی کرده خودآگاهی در جنبه‌ی فکری افرادِ این جنبش ایجاد کند و آن‌ها را به نقدِ کرده‌های‌شان بنشاند.
2. مهم نیست امروز جنبش سبز از نظر سیاسی وجود دارد یا نه. آن‌چه که اهمیّت دارد عمق فکری و فرهنگی آدم‌هایی است که به حرکت اعتراضی سال 88 تعلّق دارند. یعنی رفتارهایی که به نقدِ آن می‌پردازم ریشه‌های فرهنگی و فکری دارند.
3. این‌جانب موضع سایت‌های سیاسی مخالفِ جنبش سبز را بی‌ارتباط با این موضوع می‌دانم و طبعاً بهره‌برداری‌های احتمالی آن‌ها را خارج از منظومه‌ی معرفتی موردِ بحثِ آقایان می‌بینم. چون این نوشته‌ها در راستای حق-باطل دیدنِ داستان‌ها نیست. بیش از آن که بارِ ارزشی داشته باشد، اهمیّت فکری و معرفتی دارد. مثلِ این مورد که چرا همه‌ی ما ایرانی‌ها، انقلابی و ضدِّ انقلاب، ساندیس را از جایش سوراخ نمی‌کنیم و نی را به تهِ ساندیس فرو می‌کنم و از آن‌جا مایع‌اش را می‌نوشیم. حال اگر من می‌گویم چرا یک جنبش سبزی بر خلافِ شعارش که خردگرایی و عقلانیّت است، ساندیس را از ته‌اش سوراخ می‌کند، معنی‌اش این نیست که گروه‌های مخالفش ساندیس را از جایش می‌نوشند! به‌ویژه آن که مخالفانِ جنبش سبز، ساندیس را با جایش می‌خورند!

بدن‌نوشت:
یّا امرِ سیاسی از امرِ دینی «جدا»ست؟ چگونه ممکن است چیزی از چیزی جدا باشد؟ این تأکید که سیاست از دیانت جداست به چه دلیل درست است؟ چرا کسی نمی‌گوید مثلاً حواست باشد گوش از بینی جداست؟ دلیلش روشن است چون این دو عضو واقعاً از هم جدا هستند. پس اگر دو چیز از هم جدا باشند، و جدا بودنش را عقل بفهمد، چه نیازی است که توی بوق و کرنا کنیم که آهای ملّت این از آن جداست؟ بگذریم از این که اساساً دین از هیچ چیزی جدا نیست! چون آمده که چیزی را از چیزی جدا نکند! پس چاره‌ای نیست که فریاد برآوریم که دین از سیاست جداست؟ چرا؟ چون معلوم است که چنین نیست. جدیداً هم دیده شده که آن‌هایی که طرف‌دار این دست نظریّات بوده‌اند، استفاده‌ی ابزاری از دین بسیار زیر زبان‌شان مزه کرده است. پس چه کاری است در جدا کردن دین از سیاست! بگذار دو تایش با هم باشد تا همه با هم حظ کنند. تازه واضح است که در ذهن خلّاق آدمی نمی‌توان به دقّت ریاضی هیچ امر کلّی را از امر کلّی دیگر جدا کرد.
+++++++++++++++++++++
چرا در نوشته‌ی پیشینم نوشتم امر سیاسی از امر دینی جدا نیست! دلیل آن که چنین امر واضحی به ذهنم رسید، پروپاگاندای سبزی‌ها در فیس‌بوک است. من هم مثل شما می‌بینم که آن‌ها خیلی صریح دارند داد می‌زنند ما امام حسینیم و آن‌ها معاویه و یزید هستند. نکته‌ی جالب این‌جاست که آن‌ها از تهِ امتزاج دین و سیاست هم استفاده‌ کرده‌اند؛ یعنی زیارت عاشورا. زیارت عاشورا جزو دعاهایی است که روشن‌فکران چندان علاقه‌ای به استفاده از آن ندارند. شاید هم دلیلش نقدها و لعنت‌هایی است که برخی شخصیّت‌های مورد علاقه سنّی وارد می‌کند. ولی سبزی‌ها که سابقه‌ی شعار بر ضدِّ مضامینِ دینی جمهوری اسلامی دارند، این بار از زیارت عاشورا در کامنت‌های‌شان استفاده می‌کنند؛ با این توضیح که فرازهایی که از این زیارت شریف را می‌نویسند به طور عمده مغلوط و پر اشتباه است. آن‌ها حتّی در نوشتن یک خط دعا به نفع جنبش سکولارشان کم‌دقّتند!
دو مسأله ذهن من را مشغول کرده:
یک؛ چطور شده سبز از جمهوری ایرانی به زیارت عاشورا رسیده! یا این که نرسیده و این‌ها همه عادت‌های پاییز محرّمی است؟
دو؛ جنبش سبز چه می‌خواهد؟ در نوبتِ دیگری در این‌باره بیشتر سخن می‌گویم. البته خیلی واضح می‌دانم این سبک نوشتارم دارد به آن‌ها کمک می‌کند. ولی این کمک و نقد به تعالی جریان فکرِ سیاسی در این مملکت خواهد انجامید. کاری که خودِ اصلاح‌طلبان به دقّت نکرده‌اند و هنوز که هنوز است به طعن و تحقیر از رقیب سخن می‌گویند.

+++++++++++++++++++++
جنبش سبز چیست؟ نمی‌دانم! این درست‌ترین جواب است. چون گستردگی این جنبش و آدم‌هایش آدم را گیج می‌کند که این‌ها چه می‌خواهند و بالاخره حرف حساب‌شان چیست. این شاید به ناتوانی من در فهم این جنبش هم برگردد، حرفی نیست. ولی من متنی نیافته‌ام که جنبش سبز در آن شفّاف گفته باشد چه می‌خواهد. بگذریم از این که بخشی از این جنبش امروز نقد بر دولت را برنمی‌تابد. جالب است جنبشی مخالفِ حاکمیّت نقد بخشی از حاکمیّت را برنمی‌تابد. مثل همان روزهای بعد از انتخابات که این جنبش توهین به برخی مسئولانِ نظام (به ویژه اعضای مجمع تشخیص منصوبِ رهبری!) را برنمی‌تابید. یکی به ما بگوید جنبش سبز پی چیست؟ (البته شاید قدر مطلق خواسته‌های جنبش سبز تغییر آیت الله خامنه‌ای باشد؛ البته نه حتّی تغییر در اصل ولایت مطلقه‌ی فقیهِ گفته شده در قانون اساسی!)

+++++++++++++++++++++
چرا برخی از تحلیل‌های افرادِ فعّال در جنبش سبز بسیار به تحلیل‌های آدم‌های مخالف‌شان نزدیک است؟ شاید به نظرتان برسد این پرسش اشتباه است، ولی گزاره‌های متعددی وجود دارد که این پرسش را معنادار می‌کند. یکی این که این روزها از طرفِ آدم‌های این جنبش گفته می‌شود که ما باید از فشار تحریم‌ها کم کنیم تا اقتصادِ کشورمان رونق بیابد. این حرف معادل چیست: معادل این است که بگوییم ریشه‌ی مشکلات و بدبختی‌ها ما کشور آمریکاست. یعنی با دو حرفِ معادل و به نظرم اشتباه مواجهه هستیم. یکی این که بگویی مشکل‌های این مملکت همه از کشور آمریکاست. دیگر این که بگویی اگر ما دست از دشمنی با کشور آمریکا برداریم، مشکل‌های‌مان حل می‌شود. هر دوی این‌ها اشتباه است. این که شما عامل نجات یا بدبختی یک کشور را در ارتباط با کشور دیگری تحلیل کنی، یعنی دچار ساده‌اندیشی شده‌ای. به نظر می‌رسد آدم‌های بسیاری از دو جناح گرفتار این ساده‌اندیشی هستند و جالب است هر دو با یکدیگر به شدّت مخالفند. این در حالی است که جنس استدلال این دو گروه، منطقاً یکی است!

پس‌نوشت:

1. در نوشته‌های بعدی از این جنبش اسلامی با سسِ سبز بیش‌تر خواهم نوشت و درباره‌ی میزانِ دوری‌شان از یک نهادِ دموکراتیک، مدرن، و لیبرال توضیح‌های بیش‌تری خواهم نوشت.
2. نوشته‌ای دارم قدیمی با نام «جرس‌جان از بی‌بی‌سی یاد بگیر»، این را گوگل کنید می‌یابید. لابه‌لای همین نوشته‌های قدیمی وبلاگم است که الان حکم خرت‌وپرت‌های داخل بلاگ را برایم دارد. خواندنِ آن هم می‌تواند در فهم این دست مطالب کمک‌رسان باشد.
3. تا هفته‌ی بعد.
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۲ ، ۰۰:۴۰
میثم امیری

یا لطیف

پیش‌نوشت: 

حسب‌الامر برادر بزرگ‌ترم حضرت حجت الاسلام شهاب مرادی، شماره‌بندی می‌نویسم. شاید این از غمِ طولانی بودن مطالبم کم کند. آن هم در ایّامی که دوست ندارم طولانی بنویسم. چون در حال قلم‌زنی داستانی هستم.

بدن‌نوشت:

1. گذشته به معنای فراموشی نیست. گذشته به معنای بی‌یادی نیست. گذشته به معنای عبور کردن نیست. از گذشته نمی‌توان عبور کرد. گذشته نقش غیر قابل انکاری در سعادت و شقاوت ما دارد. گذشته مبنای تصمیم ماست. گذشته مبنای نگاه ماست. گذشته از مقوله‌های تعیین کننده‌ی شیوه‌ی فکری ماست. فرض کنید شما آدمِ مجرّدی هستید. آیّا ممکن است درباره‌ی تأثیر فرزندتان بر زندگی امروزتان سخن بگویید. این تمثیل برای‌تان خنده‌دار است. چون می‌پرسید چطور ممکن است اتّفاقی در آینده بر امروز من اثر بگذارد! امّا گذشته:

2. از کجا شروع کنم؟ از مکتب، از خانواده، از کشور؟ از کجا؟ از عاشورا، از انتظار، از سقیفه، از حدیبیّه؟ از ضلع‌های مثلّثِ شوم؟ از لعنت‌های پر احساس زیارت عاشورا؟ از بندهای هنوز دردسرساز جامعه‌ی عزیز کبیره؟ از بخوانِ روزِ برگزیده شدن؟ از خرامان خرامان می‌روی سوی میدان؟ از تجسّم‌های پر سوزوگداز در شب‌های قدر؟ کدام اتّفاق تاریخ‌ساز شیعه هست که ریشه در گذشته نداشته باشد؟ (این قدر این تاریخ برای شیعه مهم است که درباره‌ی فلسفه‌ تاریخ شیعه زیاد حرف زنده‌اند) مگر می‌توان گذشته را فراموش کرد؟ نه تنها نباید و نمی‌توان فراموش کرد که باید به یاد آورد و در یاد داشت. باید مدام گذشته را گرامی داشت. و ما چه گذشته‌ای را گرامی می‌داریم؟ مصیبت‌بارترین و غم‌بارترین و تراژیک‌ترین‌شان را. و از دلِ آن حادثه یک‌سره خونین، عشق بیرون می‌آوریم و تاریخ و زندگی و آزادگی. از دلِ یک گذشته تاریک و سیاه و پر از شوکران شیعه پا می‌گیرد و خون‌ِدل می‌نوشد و حیات می‌یابد. و آخرینش خون‌ِ دل‌نوشی خمینی بود با یک ملّت و بالا بردن جامِ زهر و تلخکامی که او از پی آن تلخ‌طبعی، کمربندهای محکم‌بسته‌تر شده را می‌دید. و فردا را. 

2. از خانواده؟ تو از لحظه‌ی اوّل تولّد در گذشته‌ای. با نامِ خانوادگی‌ات برمی‌گردی به پیشینه‌ای در گذشته. فی‌‎المثل پدربزرگ پدرپزرگت مردِ بلندمرتبه و بانفوذ و باهوش و امیری بود. این‌چنین تو «امیری» شدی. و گذشتِ زمان از این بزرگی و طبع‌سایی و بلندمرتبگی این خانواده‌ نکاست. (به یاد بیاورد تکّه‌ی نام خانوداگی ماری در دادگاه‌ را) و هنوز امیری‌ها در نظرت بلندنظرند و باهوش و غالباً دکتر و مهندس. این گذشته البته غم‌نامه‌هایی هم دارد. غم‌نامه‌هایی که تو دوست داری دوباره آن‌ها را باز کنی. مانند زخمِ عمیقی که فقط کهنه و لخته می‌شود، ولی با گذشتِ زمان از عمقش کاسته نمی‌شود. این زخم‌ها در نظرت می‌آید. یکی از آن‌ها دایی‌ ناکامت است که کیومرث نام گرفته بود و از پشتِ کوه‌های سوادکوه رتبه‌ی 2 علوم سیاسی دانشگاه تهران را به سال 48 آورده بود و همان سال در بهمن مدفون می‌شود؛ تا اواخر دهه‌ی 40 برای تو که 20 سال بعد به دنیا آمده باشی، هنوز تلخ‌ترین گذشته‌ی معاصر باشد. سال پرکشیدن‌های عاصی‌گونه‌ی «آقا تختی»، «جلال»، «فروغ»، و از همه بدتر «کیومرث». 

3. از کشور؟ کشور را که بهتر از من می‌دانی. می‌توان گذشته‌ی این کشور را فراموش کرد؟ تنوّع اقوام و ایل‌ها و فرهنگ‌ها از ته‌نشینی گذشته در خونِ ما خبر می‌دهد. فقط چشمان را ببین. در گوگل جست‌وجو کن. از جنوب تا شمال. از غرب تا شرق. از میانه تا میانه. همه را بیین و بسنج و عکس‌های‌شان را در جایی مطمئن در رایانه‌ات ذخیره کن. بعد عکس‌ِ آدم‌های اقوام مختلف ایرانی را ببر توی یک نرم‌افزاری که crop داشته باش و چشم‌ها را جدا کن-نه مثل آقا محمدخانِ با غین- و به آن‌ها نگاه کن. چه می‌بینی؟ در یکی قیام سربداران را می‌بینی و در دیگری هلاکوخان را، در یکی مادها را می‌بینی و در دیگری حمله‌ی اعراب را و... گذشته‌ی مردمان از دلِ چشم‌های‌شان بیرون زده، چه برسد به فرهنگ و اندیشه و ادب و اخلاق و هزار چیز دیگر. (دقیقاً مثل ایرانی بودنِ احمد و قورمه‌سبزی‌اش و مردمانِ ریش‌دارش و شرقی بودنی به بلندای تاریخ! فرهادی به این فیلسوف‌های غربی هم در فیلم و هم در مصاحبه با تجربه به درستی نهیب زده که این قدر آینده آینده نکنید؛ مگر می‌توان از روی گذشته به سادگی عبور کرد؟)

4. بدتر این که در برابر گذشته منفعل محضی. هیچ کاری نمی‌توانی بکنی. نه چیزی را تغییر بدهی و نه از تلخ‌کامی‌ها بکاهی. هیچ. نه حتّی نمی‌توانی هزینه‌های گذشته‌ات را بپردازی. جز یک ببخشید. همین. یک معذرت‌خواهی می‌خواهد تو را از گذشته‌ای که رنج می‌بری نجات بدهد. ولی آیّا می‌تواند؟ آیّا اعتراف و عذرخواهی توانست از بار عذاب‌وجدان لوسی کم کند؟ آیّا ببخشیدِ سمیر توانست ماریِ اینترنشنال را راضی کند؟ آیّا این اعتراف‌ها روابط را ترمیم کرد؟ حتماً از فاجعه‌بار بودنِ واقعیّت کاست، ولی آیّا گذشته را گذراند؟ آیا گذشته واقعا گذشته؟

5. آیّا past یعنی گذشته؟ آیّا زبانِ ما زبانِ دقیقی است؟ آیا pass یعنی گذشتن؟ آیّا این ترجمه ترجمه‌ی دقیقی است؟ این چه نسبتی دارد به گذشته در زبانِ ما؟ آیّا خودِ past واژه‌‎ای است که بتواند معنای عامیانه‌ی تاریخ باشد؟ آیا past یعنی چیزی که در خاطره‌ی ما باشد؟ این‌ها مهم نیست. مهم این است که بدانیم که گذشته، چیزی گذرنده و عبورکننده نیست. گذشته مانا و زنده است. به همین دلیل است که حقیر از این ضرب‌المثل خنده‌ام گرفت؛ «گذشته‌ها گذشته»! یک حرفِ مهمل و بی‌معنا و یک دست‌وپا زدنِ الکی و بی‌هدف و بی‌ثمر است. 

6. فیلم از صحنه‌های اوّلش نشان می‌دهد که گذشته و برگشتن و دوباره عقب را دیدن بی‌خطر و ساده نیست. آن‌جایی که ماری دنده عقب می‌گیرد با ماشین عاریتی به ماشین عقبی می‌زند. فیلم درباره‌ی این گذشته‌ی دردناک صحبت می‌کند و از خطراتش می‌گوید. حتمی نبودن علل وقایع و مشکوک بودنِ همه چیز، اندیشه درباره‌ی گذشته را سهمگین‌تر می‌کند. فیلم از این جهت که موضوعش نسبی بودن اخلاق نیست، برای من، فیلم سالم‌تری بود. البته نقدهایی هم به آن وارد است که آن را به‌در از تعریف‌هایی که ازش نکرده‌ام، نادیده‌ می‌گیرم. ولی اصلِ مطلب خودِ گذشته است.  

7. فیلم را به علل مختلفی دوست دارم. ولی مهم‌ترینش این بود که در ستایش اهمیّت گذشته بود. درباره‌ی گذشته بود. و این که گذشته نمی‌‎گذرد. فیلم نشان می‌دهد گذشته‌ی موجود در زندگی آدم‌ها چطور ممکن است حال آدم‌ها را تباه کند. فیلم آخر فرهادی از جهات مختلفی فیلم باارزشی است که منتقدین به برخی از آن جنبه‌ها به درستی اشاره کرده‌اند. ولی جالب‌ترینش برای من این بود که فیلم توانست اهمیّت گذشته و تاریخ را در زندگی انسان‌ها نشان دهد. کاری که من در فیلم دیگری به این قدرت ندیده بودم. فیلم این قدر قوی بود که بدونِ یک فلاش‌بک توانست تماماً از گذشته حرف بزند و در آن سیر کند و از آن خارج نشود. فیلمِ «گذشته»، روایتِ گذشته و تأثیر گذشته در زندگی انسان‌ها بود و قصه‌گو و داستانی توانست این تأثیر را روایت کند. 

پس‌نوشت:

1. این اوّلین روایت و دریافت از یک فیلم است که در تیلم نوشته می‌شود. امیدوارم این آغازِ کشف‌های خوبی باشد. مخصوصاً این که در کمتر از 5 روز دوبار فیلم را دیده‌ام و به آن بالاترین نمره‌ام یعنی 91 داده‌ام. برای دغدغه‌های من، این بهترین فیلمِ فرهادی بود. 

2. تا آخرِ هفته‌ی بعد.

راستی ادبیّات تقریباً یک سره در گذشته است یا از گذشته شروع می‌شود. درباره‌ی اهمیّت گذشته در ادبیّات باید در فرصتی دیگر صحبت کنم. شاید با نوشته شدنِ یک داستانِ خوب درباره‌ی گذشته. 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۲ ، ۱۵:۳۶
میثم امیری
پنجشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۲، ۰۸:۳۵ ب.ظ

اب‌الدّعا؛ اب‌الحرف

یا لطیف 

نمی‌دانم من وقتی فحش می‌نویسم، چرا این حزب‌اللهی‌ها خوش‌شان می‌آید و کیف می‌کنند و لایک می‌فرستند. ما دردمان چیست؟ یکی از دردهای ما بی‌ارتباطی است.  یا بهتر است بگویم بی‌کاری است. ما آدم‌های بی‌کاری هستیم. یعتی بی‌آرمان هستیم. یعنی بی‌باور و بی‌ایمان هستیم. 

چطور ممکن است یک مشت بچّه سوسیالیستِ چپ می‌توانند در مملکتِ جمهوری اسلامی منِ ریش‌دار را علاقه‌مندِ کارها و محتواها و برنامه‌های‌شان کنند، ولی ما که امکان‌ها و جایگاه‌ها و ادّعای بیشتری داریم، در خود می‌لولیم. 

رادیو فنگ، رادیو جمعیّت، رادیو چهرازی، رادیو روغن حبّه‌ی انگور، رادیو ترانزیت، رادیو مارژین، رادیو داستان...

سوسیالیست‌ها از زباله‌دان تاریخ بیرون آمده‌اند و با این همه رادیوی خصوصی با ما سخن می‌گویند. آن هم چه قدر عالی و با کیفیّت و زحمت‌کشانه. آن وقت ما مثل ابله‌ها به هم مشغول شده‌ایم و به هم گیر می‌دهیم. باید کاری کرد و پیش رفت. چرا ما از این چپ‌ها همّت و تلاش و ایمانِ کمتری داریم. دارم مارشِ شماره‌ی 4 رادیو فنگ را گوش می‌دهم و علاقه‌مندم ما زودتر راه بیافتیم... دعا کنید تلاشِ من در راهِ داستان‌نویسی به ثمر برسد. 

امّا مطلبی که برای شما در نظر گرفته‌ام، یکی از مطالبِ قدیمی‌ام است. چهار سال پیش در آن ایّام الله فتنه نوشته‌ام. بعضی جاهایش را الان قبول ندارم. ولی بخوانید. (نه چیزی از آن حذف می‌کنم و نه اضافه. نیم‌فاصله‌هایش را هم درست نمی‌کنم.) این دغدغه‌های چهار سال پیش من تازه آمده جلوی چشمم و جلوی چشم شما هم:

مممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن هنوز این نوشته را دوست‌ دارم، نمی‌دانم چرا:

برای آرمان خواهی باید به سه عضو توجه کنیم؛ رانِ پا، بازو و گردن. از این که می خواهم در مورد رانِ پا صحبت کنم به حسابِ بی ادبی ام نگذارید. وضعیت آرمان خواهی نسلِ مذهبی و بسیجی آن قدر اسفناک است که کمی بی ادبی را در مقایسه با وضعیت فاحشه وار آرمان خواهی خواهید بخشید. اوضاع به طرزِ فجیعی وهم آلود و غلط انداز است. حالِ آدم بهم می خورد از برخی از کسانی که به اسم عترت و قرآن، حالت عق آلود و کثیف و لجنی از تفکرِ خوارج نهروان را ترویج می کنند. خدا بر اینان ببخشد که از تمام خلج و فرج شان نام ِ آقا سوت می شود، در حالی که خود آقای آقاینند.

اسپرم ریختند توی نظریه ولایت فقیه ی امام خمینی و به قاعده  ی حالتی نمایی ولی فقیه ساختگی ساختند و خود هم یکی بالاتر از آن شدند. امروز هر کسی برای خودش دویست سیصدتا ولی فقیه را مثلِ بختک بر گذرگاه تفکر با دستمال ِ یزدی و اتوریته ی دین نگاه داشتند. شارب ها را کوتاه تر کردند، به حکمِ دین، ریش ها را آنکارد کردند، به حکم دین و...

جوان ِ بسیجی باید بداند که صداقت، اخلاص در عبادت به همراه خوب بودن، خوش خلق بودن، رعایت حلال و حرام خدا نهایتا او را از میان نیزارها عبور می دهد و به عنوانِ خدمت کار و شایدم میرابِ توالت ابن وهب معرفی می کند... دورد به شرفِ ابن وهب که سگِ مگسی ترین تفکر او شرف دارد به تفکراتِ خطرناکِ امروزی که شمه اش می شود؛ نفی غرب.

اگرم ماها به عنوان نسلِ جوانِ مذهبی آرمان خواه بخواهیم کاری انجام دهیم. باید از همسایگی لگن خاصره و آنجایی که بی ادبی محسوب می شود پاهایمان را کج کنیم و رانِ پای مان را به راه بیاندازیم و بی قید جفتک بیاندازیم. جفتک بیاندازیم به تفکراتِ مطلق و غیر نسبی. شروع ساختن یک تمدنِ منعطف،  با نسبی گرایی است. چگونه ممکن است کلِ عظمتِ تمدنی غرب را هیچ انگاشت و آن را خلاف و وهم آلود و غیر دینی دانست؟ چگونه ممکن است که کلِ این تمدن را زیرِ سوال برد؟ مگر آن ها انسان نیستند؟ مگر آن ها خیلی جاها بر اساس معرفتی  چون عقل و تجربه پایه ها را بنا نهادند؟ قبول دارم ما می خواهیم کارهای بزرگ تری بکنیم، ولی آیا تجربه و عقل ابزاری شیطانی است که بخواهیم کل غرب را نفی کنیم؟ جفتک بیاندازیم به نفی مطلق غرب.

خیر؛ این خیر به تمام خام اندیشانی است که فکر می کنند اوضاع ما خوب است و غرب از ما عقب تر است. غرب از ما جلوتر است. توی دو عرصه که من دارم به طورِ حرفه ای کار می کنم آن ها از ما پرکارتر، خلاق تر و خوش فکرتر هستند. در کیهان شناسی ریاضی ما در حد بز اطلاعات داریم و بسیار عقبیم. در عرصه ی رمان غرب امروز به شکوفایی رسیده است. رمان های زیبا، جهانِ داستانی خارق العاده، شخصیت های زنده و پویا و ساختاری محکم باعث شده است ما با آثارمان در حالِ دست و پا زدن هستیم. تا اطلاع ثانوی از توی ایران هیچ رمان نویس ِ خوبی متولد نخواهد شد. خدا رحمت کند جلال آل احمد را. اگر بود شاید یک کارهایی می کرد، ولی توی این نویسنده های حاضر هیچکدام شان رمان نویس نیستند؛ مگر تک و توکی که آن ها را باید از جریان نزارِ رمان نویس های مان جدا کرد. ما ایرانی ها بلد نیستیم رمان بنویسم. ما ایرانی ها در این زمینه عقب، ناقص الخلقه هستیم. برعکسِ غرب که با آثارِ درخشانش بر تارک رمانِ دنیا آقایی می کند.حتما بخوانید رمانِ کم مانندِ خانواده ی من و بقیه حیوانات را نوشته ی جرالد دارل، ترجه ی گلی امامی و ناشر هم انتشارتِ نیلوفر.

بازوها را باید قوی کرد. من به آینده امیدوارم. آینده از آنِ ماست. دنیا را در هم می نوردیم؛ شاید تا 2000 سال دیگر. برای این کار باید بازوهای قوی داشته باشیم. باید بازوهای مان را قوی کنیم. این بازوها نازک است.

جالب است کم بازوی بچه ها نازک است یک عده هم پیدا می شوند شالتاق کنان به طرزِ مشکوک و غیر اخلاقی تحجر تدریس می کنند و طالبانی گری تقریر می نمایانند. کفرِ آدم در می آید وقتی می بیند ایشان دمِ از ولایت می زنند و...

جفتک بزنید به این ها. این کار از ران بر می آید. بازوها را قوی کنید با خواندن و مطالعه کردنِ آثار پر افتخارِ غربی ها. 

به خودتان شک نکنید، مسخرگی در خودِ واقعیت است.

واقعیت بی پرده و عریانِ جامعه نویدِ بخشی از بچه های مذهبی را می دهد که گردنِ کلفت و بازوی نازک دارند. به همین منظور تا اطلاعِ ثانوی به کلیه ی کسانی که در رسته ی گردن کلفت ها و بازو نازک ها هستند توصیه می کنم واردِ آرمان خواهی نشوند و به تقویت گردن و تضعیفِ بازوی خود مشغول باشند. 

بچه هایی که سودایی آرمان خواهی دارند و می خواهند همه جا را یک باره گلستان کنند باید بدانند که مشکل ِ اول در این که کارشان نمی گیرد در خودشان است.

وقتی با ایشان درباره ی بزرگانِ علمی غرب سخن می گوییم چه حسی دارند و چرا؟ اگر من بگویم مثلا فروید این جوری گفته چه کار می کنند و چرا؟ اگر  کسی در برابر آن ها نظری مخالفِ اسلام ابراز کنند چه کار می کنند؟

این مساله در حال تبدیل شدن به یک معضل در جامعه است. نسلِ آرمان خواه بسیجی در حالِ حاضر با بخشی از جامعه ی نخبه، نه همه ی نخبگان البته، نمی تواند مفاهمه و گفتگو کند. من این مساله را خطر می دانم. نسبت به این موضوع احساس نگرانی می کنم.

رفقای مذهبی!، که علی العموم خواننده ی این مطالب هستید، اگر شما بخواهید آرمان خواهی را با همان پارامترهایی که در ذهن تان است در جامعه بسط دهید و نهادینه کنید، چاره ای ندارید مگر این که قادر باشید با آدم های این جامعه به گفتگو و مفاهمه بنشینید.

این کار بازوی شما را قوی می کند، زیرا توانایی پیدا می کنید که از گذرگاه منطق حرف های خودتان را بزنید و بقیه هم به عنوانِ اعضای جامعه روی حرف تان حساب کنند.

البته شرطش این است که گردن تان را نازک کنید. با گردنِ کلفت نمی شود تمدن سازی کرد یا سودای آرمان خواهی داشت. شما باید بتوانید با مخالفینِ فکری خودتان کافه بخورید، بحث کنید، گفتگو کنید. این باعث می شود قبلا سواد خودتان را، همان بازو، قوی کرده باشید و دیگر این که سعه صدر خودتان را نیز بالا ببرید.

بابا بقیه باید بفهمند این بچه مذهبی و بچه بسیجی که داری می بینی والله قسم حیوان درنده نیست. او هم انسان است مثلِ بقیه، احساس دارد، عاشق است، زندگی می کند، دوست داشتنی است. همه ببینند این بچه بسیجی و آرمان خواه دردِ جامعه اش را دارد، با بقیه رئوف و مهربان است، سرِ کسی داد نمی زند، با کسی مرافعه ندارد، اهل دعوا نیست. آن چه که برایش اهمیت دارد عقیده اش است و...

از همین جا اگر شروع کنیم و یک مقدار گردن های مان را نازک کنیم می توانیم با بقیه دیالوگ داشته باشیم. فعلا اینی که من می بینم مونولوگ است و این بی فایده است. تمام کسانی که اردوهای طرح ولایت و کوثر و از این جور چیزها می گذارند بواسطه ی خرجی که از بیت المال می کنند باید جوابگو باشند. یک عده بچه مذهبی را می برند یک منطقه ای که با هم باشند و کلاس داشته باشند و در هم بلولند که چه بشود. (بنده در این میان به شدت موافق و طرف دار اردوهای جهادی هستم البته!)

به جای این کارها برنامه ی بچه بسیجی ها را بگذارند اردوی تهران گردی. صد تا یا دویست نفر از بچه مذهبی را سازمان دهی کنند و بگویند آقا تو برو مثلا فروشگاه نشرِ مرکز توی باباطاهر، یا تو برو فروشگاه نشرِ چشمه توی کریمخان... به همین ترتیب توی یک کارویژه در تابستان به مدتِ یک ماه بچه ها را بفرستند توی این جور جاها؛ مثلِ پاتوقِ ادبی، هنری، نمایشگاه ها، پاتوق کتاب ها... فقط برای این که یاد بگیرند با جامعه ای که در آن زندگی می کنند تعامل کنند. کارِ فرهنگی را با تنفس توی اتمسفرِ مخالف تجربه کنند. این امر باعث می شود فردا که رفتند توی جامعه یا واردِ بازار کار شدند یا توی خطِ زندگی افتادند بتوانند آرمان خواهی شان را آپدیت کنند. وگرنه بچه ها را ببرند آبعلی یا چه می دانم مشهد و یا توی پردیس ِ دانشگاه تهران... خب گیرم که چهارتا کلاس هم برای شان گذاشتند، چه فایده؟ از توی این کلاس ها چند تا متفکر و جوان خوش فکر آمدند بیرون؟ کسانی که بواسطه ی این کلاس ها در کارِ فرهنگی زبده شده باشند! کجایند؟ اساسا چنین کاری ناممکن است. توی یک فضایی که همه با هم موافق هستند و کلاس ها، هر چند با موضوعاتِ اساسی، توی مدتِ محدودی برگذار می شود، چگونه آرمان خواهی شکل می گیرد؟ مگر آرمان خواهی یا کارِ فرهنگی ریشه های انقلاب است که با دو واحد گذراندن بتوان در آن صاحب خبر شد؟ 

بهترین حالتِ رشدِ آرمان خواهی در شرایطِ نامتعادل است. سرمایه های مدنی ما کجا تولید شد؟ در جایی مثلِ انقلاب، یا در دفاع مقدس... یعنی در یک موقعیتِ نامتعادل. در همین فتنه ی اخیر چقدر درس بود که آدم می توانست فرا بگیرد؟ چقدر رشد بود توی همین مساله های بعدِ انتخابات؟ این یک کلاسِ آموزشی خیلی خوب، هر چند ناخواسته، برای رفقا بود که رشد یابند.

من منتقدِ رفتارهای خودمان است. من به تفکرِ اسلام اهل بیت تعلقِ خاطر دارم. برای همین نمی خواهم این تفکر بد، یا ناکارآمد جلوه داده شود. مطلب ام اشاره به همین دغدغه ی من دارد، متاسفانه نمی شد صریح نوشت و نام برد. به همین علت بود که بدونِ ذکرِ نام، خواستم برخی جریانات مریض و بیمارِ در خط دهی به آرمان خواهی را نقد کنم، جریان هایی که بسیار داعیه دارند. ولی این نوشته را خطاب به رفقای خودم که دغدغه ی آرمان خواهی و تمدن سازی دارند خیلی روشن عرض کردم و از آن ها خواهش می کنم شروع کنند به خوش تراش کردن و نازک کردن گردن های شان؛ دوست ندارم روزی را ببینم که خودمان به الجبار و غیرِ اصیل چنین کاری را می کنیم...

پس‌نوشت:

1. من هنوز این نوشته را دوست دارم. 

2. تا آخرِ هفته‌ی بعد. فهیمه‌ی رحیمی فوت شدند. برای‌شان فاتحه بخوانید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۲ ، ۲۰:۳۵
میثم امیری
سه شنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۲، ۰۶:۴۲ ب.ظ

نامه‌ای خوانده نشده به جناب آقای شهاب مرادی

یا لطیف
پیش‌نوشت:

این نوشته را مدّت‌ها پیش برای حاج آقا شهاب فرستاده بودم، ولی فکر کنم جناب‌شان این نامه را ندید یا نخواند یا فراموش کرد. چون حرفِ درگوشی در این نامه نوشته نشده است، دوباره آن را منتشر می‌کنم. قرار بود این نامه در اصل پیاده شده‌ی سخنرانی حاج آقا شهاب در مسجد امام صادق در شبِ میلاد حضرت رسول باشد. که نشد.

بدن‌نوشت:


بحث به انقلاب اسلامی کشیده می‌شود و گروهی در کلاس بر این باورند که روشنفکران در انقلاب اسلامی همان آرمان‌های مشروطیّت را دنبال می‌کردند. بحث در کلاس بالا نگرفته، ولی بین دو دسته از دانشجوها بحث گرم است. عدّه‌ای می‌گویند خیر، این طور نیست. بلکه در انقلاب 57 آرمان‌های روشنفکران عوض شده بود. سقلمه‌ای به دوست سیاسی که در حال نقّاشی عکس آقای خمینی‌ست می‌زنم:

- توی بحث شرکت نمی‌کنی؟

ابرویی بالا می‌اندازد و بی‌خیال می‌گوید:

- من که هیچ وقت روشنفکر نبوده و نخواهم بود، میراث نداشته‌ی بابام را طلب کنم. به من چه که آرمان‌های روشنفکری فرق کرده یا نه! چه اهمیّتی دارد؟

هنوز جوابش را کامل نداده، واژه‌ها را درست ادا نکرده است که دستانش سراغ طرّاحی می‌رود. پی همین بحث، طرح دانشجوی سیاسی برایم از بحث کلاسی جذّاب‌تر است. بعد از طرح امام، طرح مبهمی از شهیدی که روی خاک افتاده می‌کشد. انتهایش با خطّی خوش که انگار کلمه‌ها در آن به جان هم افتاده‌اند می‌نویسد: «اگر شهید نشویم، بالاخره خواهیم مرد».

مُرد و شهید رو‌به‌روی هم در طرح با هم‌درگیرند؛ گلاویزند.

بخشی از رمانِ تازه‌نوشته‌شده‌ی حقیر به نام «تقاطع انقلاب و وصال»

سلام حاج آقای شهاب مرادی

شبِ میلادِ پیامبر اکرم یادتان می‌آید؟! بحثی که در مسجد امام صادقِ میدان فلسطین عنوان کرده بودید و از حقیر خواستید آن‌چه را که شما روی منبر فرموده‌ بودید، من روی کاغذ بیاورم. من یک‌جورهایی فراموش کرده بودم که این کار را همان شب انجام دهم تا این که در سایتِ کافه سینما شما را دیدم خندان و شاداب و به قول رضا امیرخانی «قَدَحِ باده به دست» کنارِ سید رضا میرکریمی از سالنِ اکرانِ حوضِ نقّاشی بیرون می‌آمدید. دیدنِ همین عکس –و هم‌چنین دیدنِ ویدیو کلیپی از شما در شبِ میلاد قمر پرنور بنی‌هاشم که محمود کریمی رو به شما سرودِ طرب‌انگیز می‌خواند- انگیزه‌ای شد تا به مغزم فشار بیاورم که درباره‌ی منبرِ آن شب‌تان چیزی بنویسم. امّا به سه دلیل این کار را به کارِ دیگری تبدیل کردم. یک این که همه‌ی مباحثِ مطرح شده روی منبرِ رسول الله در شبِ میلادش در ذهنم نمانده است و ایمان صفرآبادی، که آن شب همراهم بود، مطلبِ دندان‌گیری در ذهن نداشت و فقط اشاره کرد: «شهاب خوب صحبت کرد». خسته نباشد. شیره را می‌خورد و می‌گوید شیرین است. این را که خودم می‌دانستم و برایم شفّاف بود که شما بد صحبت نمی‌کنید. دلیل دوّمم این بود که جنسِ پیاده کردنِ متنِ منبرها در مملکتِ ما دچارِ مشکل است. این کار حتّی در پیاده کردن بحث‌های آدم منضبطی (از نظرِ فکری) مثلِ شهید مطهّری –به خصوص بعد از شهادت‌شان- هم ممکن است دقیق نباشد. چون نوشته با صحبتِ روی منبر تفاوت‌هایی دارد. دستِ کم این که خودِ آن کسی که روی منبر حرف می‌زند باید به طورِ حرفه‌ای و با لحاظ کردنِ پاره‌ای از تفاوت‌های دو مدیوم منبر و نوشتار حرف‌هاش را روی کاغذ «ترجمه» کند. دستِ کم این که «فنِّ سخنوری» روی منبر، باید تبدیل شود به «قدرتِ کلمه» بر روی کاغذ. شاید موفّق‌ترین گفتارهای پیاده شده‌ی در این مملکت، سرقفلی دکتر علی شریعتی باشد که به اعتراف دوست و دشمن ادبیّاتِ قوی داشت و چه باک اگر بسیاری از مطالبی را که می‌گفت قبل‌تر می‌نوشت! بنابراین حتّی اگر حافظه‌ی حقیر یاری می‌کرد و همه‌ی مطالبِ شما در ذهنم می‌ماند، از پیاده کردنش اِبا می‌کردم، چون نه در تبدیل گفتار به نوشتار آدمِ باتجربه‌ای هستم، و نه این که لِمِ تبدیلِ منبرهای جذّابِ شما به نوشته‌ای جذّاب را می‌دانم. چون اساساً من پامنبری شما نبوده‌ام؛ جز در نهایتاً 5 مجلس به طورِ حضوری. بنابراین بهتر است این کار را فردی از پامنبری‌های «تیرِ» شما انجام دهد، به شرطی که حتماً خودتان بر آن نوشته نظارت داشته باشید. ضمن این که خودِ شما هم احتمالاً باید روی نوشته‌تان به اندازه‌ی منبرهای‌تان کار کنید تا خواندنی‌تر باشد. دغدغه‌های خوب –مانندِ مطلبِ اخیرِ وبلاگ‌تان- هم باید به شکلی پاکیزه از نظرِ ادبی و شکلی ارائه شد. چون در ساده‌انگارانه‌ترین نگاه هم فرمِ مطلب جهت‌دهنده به محتوایی است که ارائه می‌کنید. و دلیل سوّم همین متنِ بالا بود که از رمانم استخراج کرده‌ام و آن این که این جور کارها، به من ربطی ندارد. ما به همان طرح‌هایی که رویش متمرکزیم دل‌خوش‌تریم. طرحی مانند آیّا برای زندگی باید فقط به فقه تکّیه کرد؟! این که بخشی از منبرِ شما درباره‌اش بود آن طرحی است که می‌توانم درگیرش شوم و درباره‌اش کمی حرف بزنم. انشالله اگر قسمت شد، در دیدارِ حضوری بحث‌ها را با هم بیشتر بشکافیم.

چند نکته از منبرتان در یادم مانده‌است. بگذارید با سوّم شخص با شما صحبت کنم.

آقای شهاب مرادی تقریباً با یک ساعت و نیم تأخیر نسبت به ساعتی که در وبلاگش نوشته بود به مسجد امام صادق –که گویا زیرِ نظرِ دانشگاهی به همین نام بَرِ پلِ مدیریت است- رسید. 40 دقیقه‌اش را هم انداخت گردنِ چراغِ قرمزِ میدان سپاه که اتّفاقا من هم یک بار در دامش افتاده بودم. با این تفاوت که ده بیست نفری منتظرِ افطاری یکی از روزهای گرم تابستان بودند و من نیم ساعت بعد از اذان رسیدم!

آقای شهاب مرادی می‌گوید نباید اخلاق را از دین جدا کرد. اگر اخلاق از دین جدا شود، دیگر به چه دلیل آدم‌ها باید اخلاقی زندگی کنند. بنابراین شهاب از باب انگیزه‌ها این مسأله را نقد کرده است. این که انگیزه زندگی اخلاقی بدونِ تمسّک به دین چیست. او ضمناً آفت‌های چنین زندگی را برمی‌شمرد. زندگی که همه‌ی اصول اخلاقی منهای خدا در آن لحاظ می‌شود. آقا شهاب به‌درستی و شاید ناخودآگاه به مسأله‌ی ازدواج اشاره می‌کند. فهم من این است که اگر زندگی اخلاقی بدونِ خدا داشته باشیم، مسأله‌ی ازدواج در زندگی‌مان کم‌رنگ می‌شود و ما آدم‌هایی می‌شویم به ظاهر اخلاقی، ولی عزب‌اوغلی. چون خیلی از ما ازدواج را منوط کرده‌ایم به آماده کردن یا شدنِ! شرایط. و وقتی در هندسه‌ی اخلاقی‌مان، تضمینِ دولتی و «ضمانت غیر» را جانشین توکّل بر خدا می‌کنیم، ازدواج کردن‌مان به تأخیر می‌افتد. علّتش هم واضح است، چون از ضمانت واقعی «غیر» یا بی‌بهره‌ایم یا نسبت به آن بی‌اعتماد. از همین جا دو نتیجه‌ی سطحی و عمیق به دست می‌آید. نتیجه‌ی سطحی این که ازدواج نکرده‌ایم. چون توکّل به خدا را عملاً در معادله‌های زندگی‌مان به هیچ انگاشته و حتّی اندازه‌ی تضمین و بیمه و کارِ دولتی یا خصوصی برایش تره هم خرد نمی‌کنیم. نتیجه‌ی عمیق این که هیچ‌گاه در سایه تضمینِ غیر، اطمینان صددرصد حاصل نمی‌شود. حال که اصول اخلاقی بدونِ قواعدِ الهی نصب‌العین‌مان شده است و نتوانسته به ما اطمینان و آرامش بدهد؛ چه جای چاق کردنِ قلیانِ اخلاقِ بدونِ خداست؟ اخلاقی که نتواند انسان را به آرامش برساند، آیّا اخلاقِ درستی است؟

درباره‌ی این نبودِ اطمینان یا آرامش دوست دارم چند جمله‌ی دیگر بنویسم. وقتی ما آدم‌های حتّی به ظاهر مذهبی، توکّل و دستِ خدا را از زندگی حذف کرده‌ایم، چگونه می‌توانیم دیگران را به خدا دعوت کنیم. به خدایی که خودمان بهش اعتقاد نداریم. یک مثال ساده و البتّه هولناک بزنم. فرض کنید به منِ بچّه مذهبی بگویند می‌خواهیم 24 ساعت از زندگی‌ات را تحتِ نظر دوربین مداربسته ببینیم. من بدجوری می‌ترسم. در آن 24 ساعت سعی می‌کنم خودم را و اعمالم را به پاکیزه‌ترین وجه انجام دهم. حرفِ بد نزنم، کارِ بد نکنم و... معلوم است حضورِ این دوربین مدار بسته چه تأثیری روی زندگی‌ام گذاشته است! حال به من بگویند فلانی «عالم محضرِ خداست». شاید بگویم: «که لابد در محضرِ خدا گناه نکنید. برو خدا رسیدِ روزی‌ات را جای دیگری واریز کند.» عملاً می‌بینیم که نتیجه اسف‌ناک است. در زندگی‌ام، به شهادت آن 24 ساعتی که تحتِ نظارت دوربین مداربسته بوده‌ام، گزاره‌ی «عالم محضرِ خداست» به اندازه‌ی یک دهم گزاره‌ی «این محل به دوربین مداربسته مجهّز است» باورآفرین نبوده است... و چقدر مذهبی‌های جامعه‌ی ما به این دچارند... «این محل به دوربین مداربسته مجهّز است» موجّه‌تر است تا «عالم محضر خداست».

دلیلِ این زندگی اخلاقی بدونِ حضور خدا چیست؟ منبرِ آقای شهاب مرادی به بخش دوّم هم پاسخ‌هایی داده است. یکی از این دلایل را برگزیدنِ منابع معرفتی غیر از منبع اصیل معرفت دینی یعنی وحی است. وقتی انسان به احساسش، عقلش، عاطفه‌اش، فرهنگش، یا عادتش اعتماد می‌کند و همان را برای هدایت و زندگی کافی می‌بینید، در جریانِ زندگی‌اش دچار رنج و آسیب خواهد شد. چرا؟ چون این معرفت‌ها هیچکدام معرفت‌های صددرصد درستی نیستند. تاریخ بشر نشان می‌دهد که چطور عقل حتّی عقلِ جمعی، احساس، تجربه و فرهنگ فاجعه به بار آورده است. اما دید انسانِ مسلمان از این آبشخورها سیراب نخواهد شد. این به این معنا نیست که در جریان زندگی‌اش به این‌ها بها نمی‌دهد. بلکه در نظرِ مسلمان اصالت با وحی است. او باید به وحی اعتماد کند. و وحی را آقای شهاب مرادی به فقه معنا کرد. شاید فرصت نبود که این بخش از منبرش را بیشتر باز کند تا مراد از فقه یا همان روش زندگی در نظر سخنران معلوم‌تر باشد. در هر حال او در این بخش از فقه و احکام فقهی دفاع کرد و راه‌های فقهی را راه‌های درستی برای حلِّ مسائل فعلی جامعه دانست. او در این‌باره باز هم از ازدواج مثال آورد و آمارِ آزار جنسی در غرب را مؤیّد این معنا دانست که حتّی آزادی جنسی –که زمانی قرار بود با مغالطه‌ها و تمثیل‌های نابه‌جا در جمهوری اسلامی هم اجرا شود- هم نمی‌تواند یک جامعه را از مشکل‌ها رهایی بخشد. در حالی که راهِ رهایی در فقه نهفته است. چون راه‌حل‌های غربی مبتنی بر غریزه است و راه‌های قرآنی و فقهی مبتنی بر فطرت. (نمی‌دانم این جمله را آقای شهاب مرادی گفت یا نه. ولی در ذهنِ من چنین جای گرفته است که منظور آقا شهاب از این که روشِ فقهی درست و راه‌های غربی و مادّی اشتباه است از همین استدال سرچشمه می‌گیرد.)

سؤال‌هایی هم می‌توان پرسید که فقه و وحی را چه کسی درست می‌فهمد و تبیین می‌کند؟ به نظرم سؤال‌هایی از این دست که پیش از این هم پرسیده شده و پاسخ‌های خوبی هم به آن داده شد، می‌تواند به عنوان ادامه‌ی منبرِ آقای شهاب مرادی فرض شود. ولی حیف که همین یک شب و همین یک جلسه را در مسجد امام صادق مهمانِ آقا شهاب بودیم. در شبی که آقا شهاب تنها مطلعِ یک منبر طولانی‌مدّتِ دستِ کم ده شبه را سرود. به قول فصیحی هروی: «بعد از عمری که فصیحی، شبِ وصلی روی داد/ مردم دیده‌ی ما در سفر دریا بود.»

التماس دعای خیر

میثم امیری

زمستان 91

پس‌نوشت:
1. گفت‌وگوییِ اینترنتی با جناب آقای آرشِ سالاری باعث شد این مطلب را نشر بدهم. یادِ نوشته‌ی شهاب ثاقب مرادی به‌ خیر.
2. در سایت آقای دکتر عطا الله مهاجرانی کامنتی محترمانه ولی انتقادی نوشتم. یکی دو انتقادی را که ده دوازده سال قبل امیرخانی به رمان مهاجرانی گرفته بود نیز اضافه کردم. به رویش نیاورد آقای مهاجرانی و کامنتم را که به اصرار انتشار نوشته بودم، فیلتر کرد.
3. تا انتهای هفته‌ی بعد دعاگوی شما هستم.


۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۲ ، ۱۸:۴۲
میثم امیری