خیلی وقت بود که به محیطِ دلگیر دانشگاه نمیآمدند. غیرِ یک
طراحی خشک و بیروح که معلوم نیست از کدام ذهنِ خشکی بیرون آمده است، اجباری بودنِ
چادر را هم اضافه کنید. علی و مژده یکراست راه افتادند سمتِ دانشکدهی علوم
انسانی؛ جایی که آنها برای اولین بار با یکدیگر به طورِ جدی صحبت کردند. اما
دیداری که در آن به این نتیجه رسیدند که برای همدیگر مناسبند توی پارکِ ساعی بود.
جایی که علی به خاطرِ حجب و حیا و از خودگذشتگیهایی مژده در قبالِ دوستانش، گفت
برای همیشه میخواهدش.
علی میخواست برود پیشِ دکتر رسش و از فکرش برای پایاننامه
بگوید. ضمنا تصمیم داشت آن نمرهای که حسابی کارنامهاش را لجنمال میکرد پیگیری
کند. کاوه را بینِ راه دید. نزدیکی ساختمانِ آجری رنگ دانشکده بود که کاوه را
ملاقات کرد. در آغوشش کشید. هر دویشان عجله داشتند.کاوه گفت:
- پایهای شب برویم استخر؟
- بدم نمیآید.
¶¶¶
من و یاسین توی قسمتِ پذیرشِ استخر علی را دیدیم. من سلام
علیکِ گرمی با علی کردم و یاسین را بهش معرفی کردم و گفتم همسوییتیمان است. علی
گفت که منتظرِ کاوه بوده است، ولی نمیداند چرا دیر کرده است. به ترتیب سنی رفتند
داخل. پاهایشان را زدند توی آبِ حوضچهی کلر و رفتند سمتِ استخر.
استخرِ دانشگاه خیلی بزرگ بود. سه قسمت کم عمق، نیمه عمیق و
عمیق داشت. خیلی بزرگ؛ یعنی استخری که جایگاهِ تماشاچی داشت و برای مسابقاتِ بینالمللی
طراحی شده بود.
اول مهر در دانشگاه،
یکی از سرگرمیهای دانشجوهای سال بالایی دانشجویان ورودی جدید هستند، این که مثلا
یکی دو هفتهای برای هزینههای سوییت پول شارژ از آنها بگیرند یا این که به آنها
بگویند برای گرفتن بنِ کالا باید به دفترِ مدیر گروه مراجعه کنند! و خلاصه هرآن چه
که به تخیلشان میرسد سرِ دانشجوی بیخبر از همه جا بیاورند. البته این مساله فقط
دو سه هفته اول را پر میکند و در ادامه دانشجوهای ورودی جدید میفهمند که باید
بیشتر رفیق سال بالاییها شوند تا معارف لازم دربارهی دانشگاه را از آنها کسب
کنند. در دانشگاهِ ما، یعنی دانشگاه من و علی، در بین این معارف چندتایی بود که
اغلبِ دانشجویان اصرار داشتند آنها را به نسلِ بعد منتقل کنند تا مبادا دانشجوی
ورودی جدید این مسایل را که از نانِ شب هم واجبتر است نداند.
یکی از این مسایل
این بود که ساختمانِ بسیار بزرگی داخل دانشگاه نیمه کاره رها شده بود و در بدوِ
ورود هرکسی به دانشگاه، توجهاش را جلب میکرد. داستانِ این ساختمان یکی از همین
معارفِ حقه بود و حتما باید به دانشجوی جدید گفته میشد: این که پولِ ساخت این
ساختمان را ایرانیِ خیّری که در آمریکا ساکن است تقبل کرده، ولی بعد از این که یکی
دو میلیون دلار پول می فرستد، کارشناسی را می فرستد تا ببیند پیشرفت کار چقدر بوده
و کارشناس هم به او میگوید: «که داداش بیخیال شو، این ها با پول تو هر کاری کردهاند،
الا ساختمانسازی. این چیزی که اینها تا حالا ساختهاند یک سوم پولی هم که تو
فرستادی هزینه نداشته.» بالاخره مسوولین دانشگاه زندگیشان خرج دارد باید یک جوری
پولِ باغ و ویلا و... را جور کنند یا نه؟! و این میشود که آن بنده خدا دیگر هیچ
پولی نمیفرستد و ساختمان با این عظمت نیمهکاره رها میشود.
مسالهی حیاتیِ دیگری که باید به اطلاع دانشجویان جدید میرسید
این بود که مسوولین دانشگاه استخری طراحی میکنند تا هم دانشجوها از آن استفاده
کنند و هم مسابقات شنای کشوری و حتی بینالمللی در آن برگزار شود، استخر با هزینهای
نزدیکِ دو میلیارد تومان ساخته میشود. پس از اتمام کار، مسوولین متوجه میشوند
طولِ استخر نزدیکِ 10 سانتی از 50 متر کمتر است؛ یعنی 49 متر و 90 سانتی متر. در
نتیجه برای مسابقات و رکوردزنی استاندارد نیست. و مهمتر این که به دلایل فنی نمیتوانند
این مشکل را برطرف کنند، مگر این که دیوارهها و کفِ استخر را کاملا خراب کرده و
دوباره بسازند. خلاصه این میشود که در استخری که قرار بود مسابقاتِ آسیایی برگزار
شود هیچ مسابقهای غیر از مسابقات انتخابیِ تیمِ دانشگاه برگزار نمی شود!
اما علی همیشه از
این دست بحثهایی که نُقلِ همهی گفتوگوهای روزمرهی ما ایرانیهاست بدش میآمد.
نه به خاطرِ محتوایِ آنها، بلکه به خاطر این که معتقد بود عادت کردهایم هرچه به
گوشمان بخورد بدون دانستنِ درست و غلطش آن را هر جا مینشینیم نقل کنیم. به همین
دلیل علی دوست داشت دربارهی موضوعِ استخر و ساختمانِ نیمهکاره اطلاعات موثقتری
داشته باشد. این اطلاعات را زمانی توانست به دست آورد که دبیرِ شورای صنفی خوابگاه
شده بود.
یاسین زودتر از
بقیه پرید توی آب. گفت که آب خیلی سرد است. همین جمله باعث شد علی منصرف شود. علی گفت
اول میرود سمتِ جکوزی. فکر نمیکنم علی هیچ بخشی از استخر را به اندازهی جکوزی
دوست داشته باشد. علی تک و تنها رفت سمتِ جکوزی، من پریدم توی آب. توی قسمتِ نیمه
عمیق.
علی توی فکر و خیالاتش پایش را گذاشت توی جکوزی. ترمِ پنج
بود که با یک سری از دوستانش سر این موضوع که در دانشگاه در چه حوزهای باید
فعالیت کنند بحث میکردند، میدانستند که شورای صنفی خوابگاه طوری شده که هر سال
افرادی کاندیدا میشوند که به دنبال سوء استفاده از این موقعیت هستند. مثلا در یکی
از دورهها پیمانکارِ غذا توانسته بود با دادن چند سبد میوه و مخلفاتِ غذا و... به
اعضای شورایِ صنفی آنها را با خودش همراه کند و شورای صنفی که وظیفه داشت بر
غذایِ توزیعی در خوابگاه نظارت کند عملا کارکردش را از دست داده بود، به همین دلیل
و دلایلی از این قبیل علی و چند تن از دوستانش متقاعد شده بودند که به جای فعالیت
در کارهای فرهنگی دانشگاه که افراد زیادی در آن مشغول بودند به دنبال تغییرِ فضای
شورای صنفی باشند. این شد که علی به همراه یازده نفر دیگر ائتلاف 12 نفرهای را
تشکیل دادند تا بتوانند هر طور شده اکثریت را در شورای صنفی خوابگاه به دست آورند.
اسم ائتلافشان را هم گذاشتند وحدت برای خدمت و شروع کردند به تبلیغات و پخش تراکت
و... خلاصه از جیب هم کلی مایه گذاشتند. علی یک شب مشغول پخش کردنِ تراکتهای
تبلیغاتیشان در بلوکِ دانشجویان ارشد بود که یکی از دانشجوها از او قومیتِ اعضای
ائتلاف را پرسید. وقتی علی از او پرسید که قومیت بچهها را برای چه میخواهد بداند،
یارو گفت: «خوب می خواهم بدانم کدامشان همشهریمان است تا به او رای بدهم.» وقتی
علی از درِ اتاق یارو برمیگشت انگاری کسی توی گوشش ضربالمثلی را جیغ زده باشد،
صدایی مثل زنگ توی گوشش تکرار میشد؛ خلایق هرچه لایق. خلایق هرچه لایق. خلایق...
شب انتخابات شد اگر فقط چهار نفر یعنی یک سوم اعضای ائتلاف
علی و دوستانش رای میآوردند میتوانستند اکثریتِ را در این شورای هفت نفره به دست
آورند و به هدفشان رسیده بودند. در مقابلشان فقط سه کاندیدای دیگر حضور داشتند.
البته یکی از اعضای سابقِ شورا عضویتش را تمدید کرده بود و انتخابات برای تعیین شش
نفر عضو باقی مانده برگزار میشد. علی شبِ انتخابات منظرهی جالبی دید. سه
کاندیدای رقیب هر چه آشنا و دوست و همشهری و هماستانی و همسوییتی و هماتاقی و همزبان و خلاصه هر کس
را که توی خوابگاه میشناختند دستش را میگرفتند و میآوردند پای صندوق که به آنها
رای بدهند و البته دانشجویان فهیم و فرهیخته نیز همچون گوسفندی که طنابِ گردنش دست
آن سه عزیز باشد پای صندوق میآمدند و نام آن سه نفر را توی برگهی رای مینوشتند.
دوباره صدای زنگ مانند توی گوش علی تکرار شد؛ خلایق هرچه لایق. خلایق هرچه لایق.
خلایق... همان شب آرا را شمارش کردند و نتایج اعلام شد. نتایج برای علی خیلی جالب
بود؛ اول این که تنها نزدیک به بیست درصد بچههای خوابگاه در رایگیری شرکت کرده
بودند و دیگر این که سه کاندیدای رقیب، هرسه، نفرات اول تا سوم شدند. از ائتلاف
علی و دوستانش هم علی و دونفر دیگر رای آوردند، البته آن دو نفر هم به لطف این رای
بیشتری آورده بودند که از قومیتی بودند که در خوابگاه اکثریت داشت. در آن انتخابات
علی نفرِ ششم شد. این صدای زنگدار انگاری دست بردار علی نبود و بعد از اعلام نتایج
دوباره داشت توی گوشش تکرار میشد. خلایق هرچه لایق. خلایق هرچه لایق.
خلایق... آن پسری که از دورهی قبل عضویتش
را تمدید کرده بود از سه کاندیدای رقیب دل خوشی نداشت و این شد که برای انتخابِ
دبیر شورا به علی رای داد و علی هر طور بود بالاخره ریاست شورا را به دست آورد.
خاطرههای دورانِ عضویت در شورای صنفی یکی یکی داشت از جلوی چشم علی رژه می رفت؛
یک شب مجید به اتاقِ علی آمد و به او نامهای داد که پای آن نزدیکِ بیست امضا وجود
داشت. به علی گفت: «تو که دبیر شورای صنفی هستی به فکر سالن مطالعهی خوابگاه
نیستی که هم کمبود میز دارد و هم میز و صندلی فعلیاش همه غیر استاندارد است. ما
خودمان نامهای به سرپرست خوابگاه زدیم که موضوع را در ادارهی کلِ خدمات دانشجویی
پیگیری کند. این رونوشت را هم برای تو آوردهام که بالاخره خیلی بیخبر نباشی و
بدانی که اگر تو کاری نمیکنی، ما خودمان دنبال کارِ خودمان هستیم.» البته علی به
مجید نگفت که بارها سر موضوعِ سالن مطالعه با مدیرکل صحبت کرده، ولی او به دلیل
کمبودِ بودجه گفته که نمیتواند کاری بکند. این نامهی بچهها علی را مصمم کرد هر
طور شده موضوعِ سالن مطالعه را حل کند. هر طور بود وقتِ ملاقاتی از رییس دانشگاه
گرفت و در گفتوگویی که با او داشت توانست قولِ تجهیزِ سالن مطالعهی خوابگاه را
از او بگیرد. در کمتر از یک ماه رییس دانشگاه به قولش عمل کرد.
چند روز پس از تجهیز سالن مطالعه، علی کامران را توی راهپلهها
دید که کتابهایش را زیر بغلش زده بود و گویا از سالن مطالعه برمیگشت، از اوضاعِ
درس و امتحانِ ارشد پرسید، کامران گفت: «نمیدانم این مسوولین دانشگاه عقل ندارند،
دو ماه بیشتر تا کنکور ارشد نمانده، آن وقت آنها آمدهاند توی سالن مطالعه تغییرات
ایجاد کنند. دو روز که اصلا نمیتوانستیم برویم داخل سالن مطالعه، چرا؟ چون
کارگرانِ عزیز مشغولِ کار بودند، حالا هم که کارگرها رفتهاند نمیدانم بوی چسب
است، بوی چیست؛ آن قدر زننده است که بعید میدانم تا سه چهار روز دیگر بتوانیم از
سالن استفاده کنیم. یکی نیست بگوید کلِ تابستان اینجا تعطیل است هیچ کاری نمیکنید،
آن وقت در اوجِ درس خواندن بچهها به فکر اینجا افتادهاید.» علی تازه فهمیده بود
که کارِ خدا چه قدر سخت است. تویِ یک سالن مطالعهی فسقلی تقاضای یک گروه را
برآورده میکنی گروهای دیگر شاکی میشوند. حالا خدا را بگو که میخواهد تقاضای
چند میلیارد آدم را برآورده کند و مشکلی هم پیش نیاید. واقعا هم باید بگویی الله
اکبر. علی فردای همان روز مجید را دید. مجید تا علی را دید به او گفت: «دیدی نامهی
ما نتیجه داد و به درخواستمان جواب دادند. واقعا هم از شما بچههای شورای صنفی
نباید انتظارِ کار مثبتی داشته باشیم، باز هم خودمان.» علی شروع کرد به بحث کردن
که «نه آقا. من خودم قولِ این کار را از رییس دانشگاه گرفتهام و نامهی شما
احتمالا هنوز هم در دفتر سرپرستی خوابگاه دارد خاک می خورد.» پس از جر و بحث
کوتاهی که در آن هر کدام میخواستند این افتخار را به نام خودشان ثبت کنند از هم
جدا شدند، تازه بعد از تمام شدن گفتوگو علی گُر گرفت، هر چی فحش آب کشیده و
نکشیده بلد بود به خودش داد. با خودش میگفت: «الاغ، تو که از درس و زندگیات زدهای
برای این که حقِ بچهها را بگیری. حالا داری سر این دعوا میکنی که این کار را من
انجام دادم نه تو، که چی؟ که هرکسی وضعیتِ جدیدِ سالنِ مطالعه را دید بگوید دستت
درد نکند علی آقا، خیلی کارت درست است... صد سال میخواهم کسی چیزی نگوید.» بعد
این قضیه بود که هرکس به خاطرِ وضعیتِ جدیدِ سالنِ مطالعه از علی تشکر میکرد
انگاری روی زخمِ علی نمک میپاشید.
توی فکر و خیالِ
این هم که چرا ما هنوز به این جا میگوییم جکوزی. توی ذهنش بود که بیشینهی ایران
پر است از قسمتهای مختلفِ یک حمام. چرا نتوانستهایم برای همین بخش کاری کنیم.
این حس توی قسمتهای مختلفِ دانشگاه با علی همراه بود؛ حسِ دغدغهمندی که همراه با
ایرادگیری بود.
یک بار علی با خودش گفت؛ داستانهایی مثل جریانِ استخرِ بینالمللی
و ساختمانِ نیمه کاره دانشگاه را که همهی دانشجویانِ قدیمی به دانشجویانِ جدید میگویند،
ولی به ندرت اتفاق میافتد که دانشجوی قدیمی به دانشجویان جدید دربارهی ساختمانهای
جدیدی که ساخته شده، فضای سبزی که توسعه یافته، آزمایشگاهِ جدیدی که تاسیس شده یا
فضای ورزشی که اضافه شده چیزی بگوید. همین موضوع باعث شد تا علی سری به روابط
عمومی دانشگاه بزند و پیشنهاد بدهد که: «آقا لطفا از این فعالیتهای عمرانی که در
دانشگاه انجام میشود فیلمبرداری کنید و در ابتدای هر سال در همایش دانشجویان جدیدالورود
آنها را نمایش دهید تا دانشجوی تازه وارد بداند که اوضاع هرچه که هست حداقل از
نظر فیزیکی و سخت افزاری رو به بهبود است.» کارمندِ روابط عمومی گفت: «درست میگویی،
ولی باید قسمتِ مورد نظر، درخواستی به ما بفرستد که برای ما چنین فیلمی تهیه کنید.
آن وقت ما اقدام میکنیم. شما برو قسمت طرح و توسعهی دانشگاه. آنجا درخواستت را
مطرح کن.» علی با خودش میگفت: «من که درخواستی ندارم، فقط میخواهم پیشنهادی
بدهم.» با همهی این اوصاف بعد از چند بار از این اتاق به آن اتاق رفتن، یکی از
مدیرکلها لطف کرد و به منشیاش اجازه داد که درخواست علی را به صورتِ کتبی دریافت
کند و علی هم درخواستِ! کتبیاش را برای مدیرکلی که حتی اجازه نداد علی واردِ
اتاقش شود، نوشت. علی این جریان را یک بار برای حمید تعریف کرده بود. حمید به او
گفت: «این که چیزی نیست، من یک بار رفتم بخش مرتبط با فضای سبز دانشگاه. به آنها
گفتم که من دانشجوی کشاورزی هستم و در زمینهی طراحیِ فضای سبز هم به صورت تخصصی
کار کردهام، با توجه به این این که در کشور ما منابع آب کم و تبخیر بسیار زیاد
است به جز برخی مناطق خاص، مثل شمالِ کشور، استفاده از چمن به عنوان فضای سبزِ
اصلی اشتباه است. در بیشتر مناطق ایران فضای سبز باید به گونهای باشد که سایه
تولید کند و از سوی دیگر نیازِ مداوم به آب هم نداشته باشد. با این تفاسیر و با
توجه به موقعیتِ دانشگاه، من طرحی برای بهبود فضای سبز دانشگاه و همچنین کاهشِ
مصرفِ آب در آن تهیه کردهام که اگر شما همراهی کنید میتوانیم آن را اجرایی کنیم.
خوب بعد از این که طرحم را توضیح دادم آنها لطف نموده و محل سگ هم به من
نگذاشتند.»
علی هم چنین
اعتقادی داشت. معتقد بود توی طراحی فضای سبزِ دانشگاههای ما ایدههای اروپاییها موج میزند. همین که ندادهایم
دانشگاههایمان را درخت بکارند، بلکه به سبکِ اوروپاییها بیشترِ فضای سبزِ ما
سبزه است. آن هم در کشوری که مشکلِ کمبودِ آب دارد.
گرمایش کم بود. آدمِ جکوزیهای خنک نبود. بدش میآمد اگر
جکوزی تنش را نمیسوزاند. کاوه را دید که سرش را مدام میکند زیرِ آبِ داغ و بیرون
میآورد. نامردی نکرد و یک ضربهی آرام به پشت کاوه زد. علی آدمِ بیآزاری بود.
نشده بود بخواهد با کسی شوخیهای فیزیکیِ سخت بکند. مگر این که کسی او را به این
کار وادار میکرد. ضربهی علی مرور همهی خاطراتِ او با هماتاقی قدیمیاش بود. یادِ
بحثهای داغی میافتاد که با کاوه دربارهی آرمانخواهی داشت. کاوه برگشت سمتِ
علی. خنده کرد. کاوه برگشت، علی را که دید گل از گلش شکفت، نگاه این دو هماتاقیِ
قدیمی، مرور همهی خاطراتِ تلخ و شیرین سالهای گذشته بود، خاطراتی که بزرگترین
بخش آن را جستوجویی دونفره تشکیل میداد. جستوجویی برای کسبِ هویت و فهمیدن این که
چه باید کرد. علی گفت:
- مگر قرار نبود با هم بیایم؟
- ما که چنین قراری نگذاشته بودیم. قرار بود فقط میآمدیم
استخر. نگفتیم که با هم میآییم.
- خب آیکیو! وقتی میگویم شب میآییم استخر یعنی از
خوابگاه با هم راه میافتیم. تو هم توی اتوبوسی که از خوابگاه آمد نبودی...
اتوبوسِ استخر هم علی را یادِ داستانِ قشنگی از دورانِ کار
در شورای صنفی میانداخت. ساعاتِ کار استخر دانشگاه بعد از غروبِ آفتاب بود، فاصلهی
خوابگاه تا استخر هم کم نبود. در ابتدای سال هوا مناسب بود و بچهها میتوانستند
پیاده و تاتیتاتیکنان به استخر بروند و پیاده برگردند و نگرانی هم بابتِ سرما
خوردن نداشته باشند، ولی کمی که از آغازِ پاییز میگذشت هوا سرد میشد و برای رفتن
به استخر سرویس لازم بود. برای یک همچین مسالهی بدیهی، هر سال شورای صنفی باید
نامه میزد که آقا برای استخر سرویس بگذارید. بچه ها مریض میشوند و تا نامه هم به
نتیجه برسد باید یکی دو هفتهای در پیچ و خم اداری میچرخید. یکی نبود بگوید شما
که میدانید هر سال هوا این موقع سرد میشود چرا سرویس نمیگذارید، که بعد بچههای
شورای صنفی بیایند التماس کنند که آقای مدیر بچهها دارند مریض میشوند. تو را
ارواحِ پدرت سرویس استخر را راه بیانداز. چیزی که برای علی جالب بود این بود که
حالا که هم هوا گرم شده و هم دانشگاه تقریبا تعطیل شده است و اکثر بچهها رفتهاند.
چرا سرویس هنوز برقرار است؟ احتمالا یکی باید نامه میزده که لطفا سرویسِ استخر را
تعطیل کنید. دیگر سالِ تحصیلی تمام شده. کسی نیست که استخر برود!
- درست است. من از بیرون آمدم. در هر صورت شرمنده. راستی
علی فارغ شدی؟ معرفی به استادت چه شد؟
- نه بابا! یکی را افتادم. امروز با استاد صحبت کردم. جالب
است به خانم پاسی داد، ولی من را انداخت. میگفت گزارشِ آزمایشها را کامل تحویل
ندادهام.
- مگر چقدر آزمایش دارید؟
- آزمایش؟ الی ماشا الله. ده نمرهی این درس روی آزمایشهایی
است که من گزارشِ بعضیهایش را هنوز تحویل ندادم. البته استاد هنوز نمره را نهایی
نکرده است.
تمامِ بدنش را برد زیر آبِ داغ. پشتش را طوری به دیوراهی
جکوزی تکیه داد تا آبی که با فشار از منفذها بیرون میزد کمرش را نوازش دهد. سرش
را بیرون آورد و گفت:
- الان همهی گرفتاریام پایان نامه است.
کاوه هم کنارش نشسته بود. رو کرد به علی:
- حسین یک چیزیهایی میگفت.
- خودش الان توی استخر است با یک پسرهی ورودی پارسال.
چی؟... نمیدانم برای چه تهران آمده است. فکر کنم به خاطرِ کلاسهایش است. هنوز
تمام نشده است.
تصمیم گرفتند از جکوزی بیایند بیرون و بروند سمتِ استخر. بعد
از مدتی که علی توی شورای صنفی بود با برخی از کارمندها و حتی مسوولین دانشگاه آن
قدر آشنا شده بود که بتواند سوالهای شخصیاش را هم لابهلای گفتوگوهای اداری
بپرسد. پس اگر میخواست، میتوانست دربارهی استخر و ساختمانِ نیمهکاره هم اصل
ماجرا را بفهمد، یک بار جریانِ استخر را از یکی از کارمندان تربیت بدنی دانشگاه
پرسید. البته تهِ دلش دوست داشت قضیه آن طور که شنیده بود نباشد، البته قضیه دقیقا
همان بود، و خبری هم از یک کلاغ چهل کلاغ نبود و بچهها درست میگفتند. همین شد که
دیگر از پرسیدن سوال دوم منصرف شد. تا اینکه یک روز که داشت با مدیرِ امورِ
دانشجویی صحبت میکرد، بحث فعالیتهای عمرانی پیش آمد و مدیر در ضمن گفتوگو،
جریانِ ساختمانِ نیمهکاره را نقل کرد. قضیه تا آن جا که پول ساخت را یک ایرانیِ
مقیم آمریکا میداده درست بود، ولی بقیهاش با آن چه بچهها میگفتند تفاوت داشت.
آن بنده خدا به صورت مداوم پول میفرستاده تا این که قضایای یازده سپتامبر پیش میآید،
بعد از جریانات یازده سپتامبر او را به دادگاه میکشند که تو برای چی دو میلیون
دلار فرستادهای ایران؟ الا و لابد برای فعالیتهای تروریستی بوده، خلاصه آن بنده
خدا هم خیلی که هنر میکند خودش را تبرئه میکند، ولی دیگر به او اجازه نمیدهند
که به ایران پول بفرستد و این میشود که ساختمان، نیمه کاره رها میشود و دانشگاه
هم هنوز نتوانسته چنان پول گندهای جور کند که ساختمان را تکمیل نماید.
¶¶¶
دَم دَمهای غروب بود که مژده شمارهی خانهمان را گرفت و
من را به استخر دعوت کرد. استخری بود بالاتر از چهاراه پاسداران. نمیخواستم بگویم
بلیتش خیلی گران است. همین طوری پذیرفتم. نتوانستم بهانهای بیاورم. مژده آن قدر
مهربان و بامحبت است که آدم نمیتواند به او بگوید نه. خواهرم ملیکا را از پشتِ
کامپیوتر کشیدم بیرون و گفتم غذا بپزد و این قدر پای اینترنت ننشیند. گفت که میخواهد
بیاید استخر که ضایعاش کردم. اعصابِ خودم خرد بود، مجبور شدم سرِ بنده خدا خالی
کنم. وسایلم را برداشتم و پریدم بیرون. خیلی زود راه افتاده بودم. کلی راه بود تا
آنجا.
از سرراستترین راه ممکن رفته بودم. میترسیدم که گم شوم و
دیر برسم به سانسِ غروبِ استخر. عجب استخری بود. رفتارِ کارکنانش هم محبتآمیز
بود. مهربان و منظمِ و زیبا صحبت میکردند. از جنسِ آدمهایی که توی جامعه نشده که
ازشان ببینم. شمارهی مژده را گرفتم که ببینم کجاست. که دیدم آمده است دمِ درِ
استخر. روبوسی کردیم و رفتیم داخل.
دمِ درِ استخر دو دختر به ما نگاه میکردند. از این نگاههایی
که حتمی ما را میشناسند. به مژده اشاره کردم که احتمالا بشناسندمان که این جوری
به ما زل زدهاند. مژده که تا آن لحظه حواسش نبود یک لحظه نگاهشان کرد و ابرویی
بالا انداخت و لبخند زد. حدسم درست بود. میشناختشان. آمدند جلو. معرفیام کرد به
نگار، که همدانشگاهیاش بود، و خواهرِ نگار که اسمش بهار بود.
لباسِ شنای یک تکهام
را پوشیدم. دوش گرفتم و بعد هم رفتم سراغِ یک قسمتِ دیگر که با یک راهرو از رختکن
و دوشها جدا شده بود. سردوش و مایع و همه چیزش خبرِ از یک استخر باکلاس میداد. بوی
موز بینیام را میسوزاند. نمردیم و یک بار هم بوی موز بینیمان را سوزاند. نشد که
ببینم قیمتِ بلیتش چقدر است. فقط به خاطر این که مژده مرام گذاشت. توی استخر کسی
برایم آشنا نبود. خانمها اکثراً مثلِ مژده عینکِ شنا زده بودند. و خیلیشان هم
کلاه شنا سرشان بود. من از همهشان بیحجابتر بودم. خشکِ خشک، بدون هیچ ابزار و
ادواتی پریدم توی استخر. یادِ آن دخترهی منحرفِ همکلاسیِ دورانِ دبیرستانم میافتم
که میگفت رفته بود آنتالیا؛ همینها که توی روزنامههای دولتی تبلیغش میکنند.
خانمها سه تکه لباس داشتند. کلاه و عینک و دم پایی. دلتان غنج نرود که توی
استخرِ شیکِ این بالاها هم از این خبرهاست. اتفاقا درصدِ پوشیدگی خیلی بالا بود.
احتمالا برای این که تنشان خراب نشود با این کلرها و موادی که برای تصفیهی آب میزنند،
نه به خاطر صدورِ انقلاب تا توی استخرهای زنانهی بالای شهر.
مژده خیلی مرتب و زیبا شنا میکرد. با همان شنای مدرسهای و
فانتزی که گویا اسمش کرالِ سینه است رسید به من. گفتم:
- چه خبر از کاشان؟ آخرین بار که همدیگر را دیدیم قبل از
کاشان بود.
- رفته بودم خانهی مادربزرگ اینها. خیلی وقت بود که از
تهران بیرون نرفته بودم. دلم خیلی تنگ شده بود برای حلوای خانهی مامان بزرگ. جایت
خالی بود. خیلی خوش گذشت.
همین طور که داشتیم با هم صحبت میکردیم، نگار و بهار
شناکنان به سمتِ ما آمدند. مژده از نگار پرسید:
- راستی چی شد تابستان آمدی تهران؟ خوابگاه گرفتی؟
- یک تحقیقی دارم که میخواهم انجامش بدهم. خانهی داییام
هم همین نزدیکیهاست. خیلی وقت نیست آمدهام. دیشب رسیدم.
¶¶¶
من و یاسین رویِ لبهی استخر نشسته بودیم و داشتیم گپ میزدیم
که علی و کاوه آمدند، تصمیم گرفتیم دوباره برویم داخل آب. اول من بدون دورخیز بدنم
را جمع کردم و بعد کمی دستانم را کش دادم و پاها را به طورِ انفجاری از لبهی
استخر ول دادم و پریدم توی آب. علی اما مردِ دورخیز بود. رفت عقبتر ایستاد. تند
دوید و با شیرجهای پرید توی استخر و اطرافِ خودش موجهای دایره مانندی ایجاد کرد؛
شبیه پیکربندی که در مکانیک به آن میگویند تعادلِ نسبی. یاسین هم با دو انگشتِ
دستِ راست بینیاش را گرفت و خودش را، طوری که فقط با نیروی جاذبه کشیده شود، ول
داد داخلِ استخر. کاوه را هم هیچ کس نفهمید چطوری آمد توی استخر. شاید هم از همان
اول توی استخر بود.
علی فکر کرد بد نیست اول یک سر برود تا تهِ استخر و برگردد.
با قورباغه شروع کرد و آخرهایش را کرال سینه رفت. توی قسمت عمیق مصطفی را دید. از
بیست سی نفری که توی استخر بودند فقط علی و مصطفی و دو سه نفر دیگر در قسمت عمیق بودند
و بقیه داشتند توی قسمت کمعمق عوضِ شنا کردن دستوپا میزدند. مصطفی شناگر ماهری
بود. وقتی میرفت توی آب مثلِ یک تکه چوب روی آب قرار میگرفت، به قول خودش توی آب
بزرگ شده بود، شنا را توی دز یاد گرفته بود. توی منطقهی آنها بچهها شنا را توی
دز! یاد میگیرند و مثل آب خوردن توی آن شنا میکنند. توی دزی که گاهی گردابهایش
فرد را با جلیقهی نجات پایین میکشد! شنایی که مصطفی بلد بود اسم قشنگی مثل کرال
سینه و پروانه ندارد، بهش می گویند شنای سگی. مصطفی یک بار توی مسابقات دانشگاه
شرکت کرد و البته مقام نیاورد. علی دوست داشت یک بار این مسابقه توی یک محیط طبیعی
مثل رودخانه برگزار شود آن وقت ببیند از آنهایی که در استخر مصطفی را شکست داده
بودند چندتایشان حتی زنده از آب بیرون میآیند، در حالی که مصطفی میتوانست عرضِ
دز را شنا کند. شنای آنها به دردِ همان استخر میخورَد و مسابقه و به قول علی یک
جورایی خالهبازی است. اگر همین آقایانِ شنا بلد بغلِ رودخانه باشند و یکی توی آب
بیافتد و بخواهد غرق شود تنها کاری که ازشان بر میآید درخواستِ کمک است. به
اعتقاد علی، داستانِ کرال سینه و شنای سگی همان داستان روانشناسی و به عبارت دقیقتر
علوم انسانی در دانشگاههای ماست. یک چند نفری را میآورند چند تا کتاب را به صورت
کپی پیست میکنند توی مغزشان و بعد میگذارندشان توی استخرِ مجلات که هی با هم
مسابقه بدهند و هی مقاله بدهند و از هم جلو بیافتند. بعد از این که ویترینِ مدالهایشان
پر شد تازه میآیند کنارِ رودخانهی زندگی و مردمی را که دارند غرق میشوند می
بینند و فریاد دادخواهی سر میدهند که کارِ دیگری از دستشان بر نمیآید. دانشجوی
علوم انسانی باید توی رودخانهی جامعه بزرگ شود؛ نه توی استخرِ مجلات.
یاسین دو دوستش را گذاشت پشتِ سرش و سعی کرد بدونِ این که
زانوهایش را خم کند تمرینِ پیادهروی توی آب بکند. من هم عشقم بود که شیرجه بزنم.
اما کاوه... به نظرم رفتارش به بچههای مکانیک میخورد تا عمران. چون آشوبناک حرکت
میکرد؛ نه مثلِ عمرانیهای منظم و با حساب و کتاب.
کاوهی ریزه میزه آمد سمتِ من و در بغلش گرفتم.
«چه خبر؟»ی گفت و از کار و بارم پرسید. برایش از تابستانی گفتم که در آن به همهی
اهدافم نرسیدهام. گفتم دارم داستان مینویسم و برای همین کلی گرفتاری میکشم.
کاوه هم از شرکتِ ساختمانی کوچکی گفت که فعلا سرش را گرم نگه میدارد. علی هم دیگر
رسیده بود. یاسین هم همچنان دست و پا میزد.
- خیلی کلر دارد. چشمهایم میسوزد.
علی با وجودِ این که عینک داشت راضی نبود از استخر. من از
یاسین پرسیدم:
- هنوز فکر میکنی سرد است؟
- نه بدنم عادت کرده.
من رو کردم به علی و از او پرسیدم:
- چه کارهای؟ برنامهات چیست؟ امروز استادت را زیارت کردی؟
- برنامهام شروعِ تحقیقم است. امروز با استاد صحبت کردم و
به او گفتم که میخواهم از شمال شهر شروع کنم. یعنی میخواهم یک نگاهی به مناطقِ
آنجا بیاندازم و بعد شروع کنم.
¶¶¶
نگار خیلی دوست داشتنی است. شیرین و بامزه. مژده میگفت خوشحال
شده که توانسته شبی را بیاید پیشِ رفقای دانشجویاش. بهار گفت که شنا بلد نیست.
نگار بهش گفت که توی دانشگاه یک چیزهایی یاد گرفته است. یک تخته شنا آورد و گفت که
یک مقداری با هم سُر کار کنند.
بهار تخته شنا را برعکس گرفته بود. با خندهی مژده فهمید که
گاف داده است. برعکسش کرد و دستانش را چسباند به آن. نگار بهش گفت پایش را بچسباند
به دیوارهی استخر. مژده هم اشاره کرد که محکم فشار بیاورد. یک جوری که چند متری
را خیلی راحت بدونِ هیچ کمکی خودش بتواند برود. سرش را بالا نگه دارد و نوک پاهایش
را هم تیز کند. مژده توصیه کرد برای دفعاتِ اول سعی نکند پا بزند. همین کار را
کرد.
خیلی نرفته بود. شاید دو یا نهایتا سه متر توانست سُر
بخورد. با مژده آمدم کنارِ استخر و دستم را گرفتم به دیوارهی آن. گفت اول یک
مسابقه بدهیم بعدا میتوانیم مفصل با هم صحبت کنیم. بد نمیگفت. پایم را چسباندم
به دیوارهی استخر. گفت این جوری نه. باید با شیرجه مسابقه بدهیم. بدم هم نمیآمد.
از استخر بیرون آمدیم. شیرجهام خیلی بد نیست، ولی او مثلِ دلفین پرید وسطِ آب.
سرعتم خوب بود، ولی نتوانستم بهش برسم. همین که رسیدم به آن طرفِ استخر گفتم:
- چه خبر از علی آقا؟
گفت
که پژمرده است. حالِ درست و حسابی ندارد. نمرهاش خیلی کم شده است و بدجوری ضدِ
حال خورده. خندیدم و گفتم:
- انگار این علیها همهشان شبیه به هم هستند.
احساس کردم دارد چپ چپ نگاه میکند. خوب، خودش این طوری
تعریف کرده بود. گفت:
- نمیدانم چه کار کنم. خیلی تو خودش است.
- باید بگذاری خودش درست بشود. این طوری نیست که راهِ حلِ
سریع داشته باشد.
- ولی مشکلش این است نمیخواهد مشکلاتش را بروز دهد. خیلی
مراعاتم را میکند.
برایش از علیِ خودم گفتم و بنا بر تجربهای که داشتم
پیشنهاد دادم بهش کمک کند؛ ولی نه از روی ترحم. یکی دو داستان از داستانهایم با
علی را برایش تعریف کردم. او سری تکان داد و برایم از یکی از دیدارهایش با علیِ
خودش گفته بود که در آن مشوش بودنِ این جوانِ پاک را میشد حدس زد.
اشاره کرد که برویم جکوزی. اول لبهی جکوزی
نشستیم. دل به دریا نزدیم که یکهو بپریم توی آب داغ. -میشد نویسنده عنوانِ این
فصل را میگذاشت آبِ داغ: جکوزی- از همان لبهی استخر به نگار و بهار نگاه میکردم.
استعدادِ بهار توی یادگیری قابل اعتنا بود. دیگر داشت خوب سُر میخورد. بدنش هم بیشباهت
به ماهی نبود. رفتیم توی جکوزی. سونای بخار کنارِ جکوزی بود، این را از بوی تند
اکالیپتوس فهمیدم. مژده کفِ دو دستش را گرفت روی پیشانیاش و همین طوری که دستانش
روی پیشانیاش بود سرش را کرد زیرِ آبِ داغ. بعد که سرش را آورد بیرون دستانش هنوز
روی موهایش بود و بعد هُلش داد به عقب. (عینِ یک منیفلدِ هموار توی هندسه، هرچند
خوانده بودیم کُرِهی پرمو را نمیتوان شانه کرد؛ چون کرهی سه بعدی توازیپذیر
نیست.) حتی شاید موهای صاف و صورتِ روشنش توی ذوقِ آدم میزد.
بهار و نگار پیدایشان شد. از جکوزی آمدیم بیرون و رفتیم
توی سونای بخار. زیاد نتوانستیم طاقت بیاوریم. آمدیم بیرون. بهار میخندید و مژده
میگفت چشمانش میسوزد و نفس تنگی میگیرد. پرسیدم نمیخواهند بپرند توی حوضِ آب سرد.
مژده گفت عمرا. اما نگار با اکراه و بهار با شوق عینِ حرفهایها پرید داخلِ آب.
مسیرهایمان را گفتیم. مژده گفت که میرسانمتان. کمری پدرش
را آورده بود. اول بهار و نگار را رساندیم و بعدش رفتیم سمتِ پایین. همان بالاها
برایم یک بستنی پیچ پیچی خرید و برای خودش یک آب میوه. راه افتادیم سمتِ پایین. از
حال و روزگارِ من پرسید که ربطی به داستان ندارد. فقط نگرانِ علی بود. خودش داشت
خیلی خوب واحدها را پاس میکرد ولی علی این ترم کارش گره خورده بود. تازه به مژده گفته
بود مردد است که برای سالِ بعد برای ارشد بخواند یا نه. مژده گفت:
- با اصرارِ من قبول کرده که فردا او را ببرم بالای شهر و
چند جا بهش نشان بدهم. نمیدانم این چه اخلاقی است او دارد. هر چه مراسم و تفریح و
اینها هست نمیآید. میگوید درس دارد. این هم از نتیجهی درس خواندنش... مردهی
دردسر است.
- خیلی سخت نگیر. درست میشود. بالاخره هر دوتایتان همدیگر
را انتخاب کردهاید، باید یک مقدار تحملتان را بالا ببرید... ببین شاید بد نباشد
یک وقتهایی هم اذیتش کنی.
میدانم جملاتِ چرتی گفتم، ولی بنده خدا چیزی نگفت. آن قدر
توی خودش بود که نخواست جوابِ من را بدهد. دستش را گذاشت روی در و سرش را چسباند
به مچِ دستِ چپش. روی مچِ دستِ چپش یکی از همین تیوستهای گران برق میزد. روی مچِ
دستِ راستش النگو برق میزد، انگشتری هم توی انگشتش برق میزد. موبایل من هم برق
زد. یعنی روشن شد. خواهرم ملیکا بود. نوشته بود:
- شام جگر داریم، جگر. کجایی؟
پسنوشت:
1. این بخش، به دانشگاه مربوط میشود. اگر دانشجوهای این دانشگاه، دوست دارند میتوانند این متن را جایی در نشریّاتِ خودشان کار کنند. تصویری است از فضای دانشگاهِ ما. تصویری که من ندیدهام کسی با این دقّت بیان کند. دوست دارم این متن در دانشگاهِ سابقم، دانشگاهِ شاهد، کار شود.
2. این رمان را در تابستانِ 88 نوشتهام. امروز در آن نکاتی میبینم و در آن ضعفهای آشکار. ولی به دردِ یک بار انتشار در وبلاگ میخورد.
3. بخشهای هنرخانه و کتابخانه را بهروز نکردهام؛ به دو دلیل. جلدِ یک برادرانِ کارامازوف را تمام نکردهام، فیلمِ خستهنباشید را هم باید یک بار دیگر ببینم. دربارهاش به جمعبندی نرسیدهام.
4. تا هفتهی بعد که ادامهی رمانِ آرمانِ علی را برایتان نشر دهم.