من با خبرگزاری دانشجو (snn.ir) گفتوگو کردهام دربارهی رمانم -تقاطع
انقلاب و وصال- که بخشهایی از متن گفتوگوی من با آنها ممیّزی شده است.
در اینجا متن بیسانسور آن را قرار میدهم و جاهایی را که سانسور شده با
رنگ سبز نشان دادهام. گفتوگوی نشر داده شده را میتوانید از اینجا
ببینید. این فایلی بود که گفتوگو کننده برایم فرستاده بود و قرار بود با
همین کیفیّت منتشر شود. که تیتر تا متن چیزهایی کماثر شده است که آنها را
در اصیلترین وجهش میتوانید ببینید. البته خداییاش حذفیّات کمتر از ده درصد است. ولی بخشیاش برایم نگران کننده است. چرا باید حرفهای من دربارهی دولتآبادی و سیّد مهدی شجاعی و صادق هدایت ممیّزی شود؟ باقی ممیّزیها نگرانم نکرده است.
رمان من دینی نیست!/ نویسندههای
ما بعد از انقلاب ضعیفتر شدهاند
به بهانه انتشار رمان «تقاطع انقلاب و وصال» که
قصة عشق ابرازنشدة یک دانشجوی مذهبی است، پای صحبتهای نویسنده جوان نشستیم. «میثم
امیریِ» 27 ساله هنوز عادتهای دانشجوییاش را حفظ کرده است و زبان تند و تیزی
دارد. میگوید سربازی دوره بیخودی است و اصرار دارد که رمانش دینی نیست! به سوالها
بیپرده و صریح پاسخ میدهد. از تجربهها و عادات نویسندهگیاش تا کتابها و
نویسندههایی که دوستشان دارد.
چی شد که رمان نوشتی؟
بابای من رماننویس نبود. ارثی هم نیست و ربطی به ژن و اینها هم ندارد. من رمان نوشتم، چون این ارزانترین
کاری بود که میتوانستم انجام بدهم. البته فکر کنم این حرف برای بعضی رماننویسها
فحش باشد، ولی هیچ اشکالی هم ندارد. کار ارزان قیمت هم میتواند کار با کیفیتی
باشد. فقط یک قلم میخواهد. البته قلم میتواند سیستم هم باشد. اینطوری تایپ هم
میتوانی بکنی. همه اتفاقات توی ذهن خودت میافتد. برای هیچکس هم نمیخواهد توضیح
بدهی و تمام میشود. به همین راحتی!
قبلش چطور با فضای
داستان و ادبیات آشنا شدی؟
من اوایل کارهای «رضا امیرخانی»
را میخواندم. بعد دیدم یکی توی اینترنت هست که بالا و پایین میپرد که کتابش از
امیرخانی بیشتر میفروشد. رفتم توی سایتش و کلی بهش فحش دادم و از امیرخانی دفاع
کردم. بعد با خودم گفتم کتابش را بخرم، ببینم چی نوشته و یکطرفه قضاوت نکنم. بعد
رفتم کتاب «کافهپیانو»ی فرهاد جعفری را خریدم. چاپ دهم بود. وقتی کتاب را خواندم
با خودم گفتم داستان نوشتن چه کار راحتی است. اما حالا که نگاه میکنم میبینم فوقالعاده
کار مشکلی است.
فرض کنید که کارخانه بنز، ماشینهایش را بیرون
گذاشته و شما ماشینها را بیرنگ و لعاب، همینطوری لخت ببینی با رینگ و موتور و
همهچیزش را ببینی. به نظر خیلی ضایع است دیگر. اصلا کتاب خوب اینطوری است؛ کتابی
که شما فکر کنی نوشتنش خیلی راحت است، ولی وقتی خودت بخواهی بنویسی، میفهمی که
نمیتوانی و خیلی سنگین است. رمان خوب، رمانیست که هیچچیزش معلوم نیست و هیچکدام
از ریزهکاریهای نویسندهاش رو نیست و شما وقتی داستان را میخوانی حتی فکر میکنی
خیلی کار سادهای است. من فکر میکنم این نشان میدهد که این کار خوب است.
قبل تقاطع انقلاب و
وصال کار دیگری هم نوشته بودی؟
من قبل از رمان «تقاطع انقلاب و
وصال» سه، چهار تا رمان نوشته بودم که هیچکدام به درد نمیخورد. الان که نگاه میکنم
خندهام میگیرد. میگویم این چرتوپرتها چی بود نوشتم و خیلی خوب شد که منتشر
نشدند. برای همین کار هم الان پشیمانم، میشد کار بهتری بنویسم.
رمانهای خوب معمولا پیشتولید
خوبی دارند. یعنی شما باید قبل از اینکه یک کلمه بنویسی، فضای کتاب، روایت و شخصیتها
و... را توی ذهنت پرورده باشی. آن موقع سادهترین کار نوشتن است. نوشتن یک کار 20 درصد
آخر کار است و سادهترین مرحله. پیشتولید خیلی مهم است.
رمان من متأسفانه یا خوشبختانه
پیشتولید جدیای نداشت. یک کتاب آموزش داستاننویسی خوانده بودم – البته بعدا پشیمان شدم که آن را خواندم- حرف
جالبی تویش نوشته شده بود؛ اینکه هر خری میتواند حداقل یک رمان بنویسد. نویسنده
از رمان دوم به بعد است که باید شروع کند. پس همه میتوانند حداقل یک رمان
بنویسند.
نظرت درباره آموزش
نویسندهگی چیست؟ با کلاس نویسندهگی موافق هستی؟
بزرگترین
آموزگار نویسنده خود داستانها هستند
من تا حالا یادم نمیآید که یک
کتاب آموزشی را کامل خوانده باشم. حتی توی رشته تحصیلی خودم. من فکر میکنم کسی که
مقطعی و تکهتکه، نکات مهمی را بخواند که بدردش میخورد، ماندگاری بیشتری دارد، تا
اینکه بخواهد مثل یک متن کلاسیک از اول تا آخرش را بخواند.
بالاخره آموزش باید توسط یک
نویسنده خوب باشد. کسانی هستند که بزرگترین آموزگاران نویسندهگیاند و ما باید از
آنها یاد بگیریم. بزرگترین آموزگار نویسنده خود داستانها هستند.
نویسندهگی
با پشت میز و صندلی نشستن جور نیست
آموزش زبان انگلیسی ما را نگاه
کنید. فکر نکنم 50 سال پیش هم اینطوری زبان یاد میدادند. آموزش سایر درسهایمان
هم همینطور. ما خیلی بد یاد میگیرم. نویسندهگی هم با اینها فرقی ندارد. کلاسی
که نویسنده را در مقابل تجربههای دیگران قرار بدهد، گران تمام میشود، اما واجب
است. مثلا بروند توی یک ارتفاعی بگویند بالای تخته که رسیدیم حالا بنشینیم و این
جنگل را توصیف کنیم. فوقالعاده است. خود این تجربه میتواند طرف را رشد بدهد.
اما توی ایران استاد میآید پای
تخته و شروع میکند به حرف زدن. این سبک حتی توی توی آموزش ریاضی هم قابلتحمل
نیست. من یک استادی داشتم که میگفت «من تقریبا توی هیچکدام از کلاسهای ریاضیام،
درس را گوش نمیدادم. خودم میخواندم.» البته این کار هوش بالایی میخواهد و شاید
توی ریاضی چنین افرادی زیاد پیدا نشوند. میخواهم بگویم حتی توی ریاضی و درسهای
تئوری که کاملا وابسته به تخته و پاورپوینت است، بازده پایین است. چه برسد به کلاسهای
نویسندهگی که جنس کار، کار تجربی و بیرون پریدن و کارهای عجیب و غریب و ماجراجویی
و داشتن تجربههای خطرناک است که با پشت میز و صندلی نشستن جور نیست.
کمی درباره ایده
رمانت بگو. قصه یک عشق ابرازنشده؟
دوست
داشتم تجربه یک عشق ابرازنشده را بنویسم
من همیشه دوست داشتم، تجربه یک عشق
ابرازنشده را بنویسم، چون خودم عاشق هیچ دختری نشدهام، ولی دخترهایی بودهاند که
ازشان خوشم بیاید، بعد گفتم حالا یک شخصیت حزباللهی این تیپی که تجربههایی شبیه
تجربههای من را داشته، بگذارم وسط و درباره تجربه مثلا عاشق شدنش، چیزی بنویسم.
چیزی که فکر میکردم خیلی نزدیک باشد به فضای ذهنی خودم. ضمن اینکه بتوانم خوب
بپرورانمش. البته میخواستم این شخصیت مجزا از خودم باشد. این احتمالا میتواند جذاب
باشد، مخصوصا برای دانشجویانی که توی دانشگاهها هستند و عاشق هم میشوند، بیآنکه
ابراز کنند.
هیچ قصهای نیست که تخیل محض
باشد؛ هیچ قصهای هم نیست که واقعیت محض باشد. برای کسانی مثل من که خیلی تخیلشان
قوی نیست، یک مقدار آدم نیاز دارد به تجربههای واقعیاش وابسته باشد. بخشهای
زیادی به تجربههایم وابسته بوده اما خب شخصیت و اتفاقاتی هم بوده که تقریبا مستقل
از زندگی خودم است.
از اصطلاحات ریاضی
توی رمانت زیاد استفاده کردهای؟
آدم از ابزاری که توی دستش است،
استفاده میکند. من که ریاضی خواندهام از ابزار ریاضی بیشتر استفاده میکنم،
درحالیکه اگر آخوند بودم از درسهای حوزه بیشتر استفاده میکردم. البته ریاضیخواندن
من ممکن است که مخاطب را اذیت کند و او یکسری اصطلاحات را نشناسد.
چقدر از دوران سربازی
خودت همان است که در رمانت نوشتهای؟
به هرحال سربازی یک دوره کاملا
بیخودی توی زندگی است. توی ارتش بیخود، توی سپاه بیخودتر. سربازی من هم دوران
بیخودی بود، باوجودی که من توی سربازی رمان نوشتم. اصلا برای اینکه از این فضا و
حس بیخودبودن دور بشوم، این رمان را نوشتم. من خودم توی فضای سربازی بودم، اما «آیین»
را توی فضای آموزشی گذاشتم. فضای آموزشی با فضای یگان فرق دارد. من فکر میکنم «آیین»
توی آن فضای خاص آموزشی کاملا ظرفیت این را داشت که فضاسازی کند.
چرا انقدر "آیین"
منفعل است؟
«آیین» منفعل نیست، فقط عشقش را
ابراز نمیکند. خیلی هم فعال است؛ مثلا
توی برخوردش با آن دانشجوی سیاسی خیلی هم فعال است. کلی نقشه داشت برایش،
اما وقتی دید خود دانشجوی سیاسی کار را تمام کرده، دیگر کاری نکرد و بقیه نقشههایی
که کشیده بود تا او را از دانشگاه اخراج کرد.
اسم کتابت جالب است.
چطوری به این اسم رسیدی؟
اول اسم کتاب «همسایگی محذوف»
بود. چند تا از دوستانم کتاب را خوانده بودند و من پیامکی ازشان خواسته بودم اسم
پیشنهاد بدهند. یکیشان «تقاطع انقلاب و وصال» را پیشنهاد داد. من هم قبول کردم.
به نظرت رمان مذهبی
یا دینی چطور رمانی است؟
کتاب
«پنجرههای تشنه»ی مهدی قزلی دست کمی از یک رمان ندارد
رمان خوب رمانی است که به راحتی
نتوانیم بگوییم چه نوع رمانی است. دینی هست، نیست. مذهبی هست، نیست. چون آدمها هم
توی تجربههای زندگیشان هم تجربههای دینی دارند، هم مذهبی.
موضوع با محتوا فرق دارد. موضوع را میتوانید
توی ذهنتان انتزاع کنید که مثلا درباره چی دارید حرف میزنید. اما محتوا را از فرم
نمیشود جدا کرد. موضوع تا حدی دینی میشود؛ مثلا کتاب «پنجرههای تشنه»ی «مهدی
قزلی» رمان نیست، ولی دست کمی از یک رمان ندارد. فرم خیلی سادهای هم دارد. خیلی
نرم و ساده پیش میرود. بهش که فکر میکنی، میبینی اتفاقا این فرم دقیقا دارد
همان محتوا را میرساند؛ این سفر، این انتقال ضریح، این مردمی که مشتاق ضریحاند. همهچیزش
خیلی ساده و روراست و دوستداشتنی است. همینها کتاب را برجسته میکند. اگر یک نفر
میآمد فرمبازی میکرد، مثلا راوی عوض میکرد و هی فضا را اینور آنور میکرد و
پیاز داغش را زیاد میکرد، حتما کتاب بدی میشد.
چقدر مطالعه را برای
نویسندهگی ضروری میدانی؟
امکان ندارد کسی کتاب نخواند و
بخواهد بنویسد. واقعا نمیشود. طرف باید خیلی نابغه باشد که بدون خواندن بنویسد.
وگرنه اینهایی که ما میشناسیم خیلی خوب مطالعه کردهاند. خیلی زیاد هم خواندهاند.
باید کتابباز باشید.
چهقدر به بروز بودن
توی مطالعه معتقد هستی؟
ما
مشکل زبان انگلیسی داریم
متأسفانه ما مشکل زبان انگلیسی داریم.
اگر زبانمان خوب بود، مینشستیم رمانهای خوب و تازه منتشرشده را میخواندیم.
الان ما باید منتظر باشیم ببینیم چه کتابهایی ترجمه میشود، بعد مقداری از اینها
هم انتخابهای دقیقی نیست. «ریویو»ی کتاب هم در ایران قوی نیست. البته بعضی وبلاگها
هستند که دارند در بحث معرفی کتاب کار میکنند، اما خیلی همهگیر نیست. اینها خطر
ایجاد میکند. مثلا الان در جهان نویسندههای خیلی خوبی هستند که کارهای خیلی خوبی
هم مینویسند، جوان هم هستند و ما یک دانه از کارهایشان را نخواندهایم. نیویورکر
مثلا دو سال پیش یک آماری داده بود از نویسندههای زیر چهل سال. 20 تا نویسنده
معروف جهان. نگاه که میکنم، میبینم از هیچکدام چیزی نخواندهام. خوب این خیلی
بد است. آدم باید بتواند بین همه اینها توازن برقرار کند. آثار کلاسیک را بخواند.
آثار ادبی تاریخ خودش را بخواند.
نظرت درباره ترجمه
کتابهای داستانی چیست؟
در حوزه ترجمه من خودم بیشتر از
همه کارهای «رضا رضایی» را دوست دارم. حالا جدای از اینکه همشهریمان هم هست، خوب
ترجمه میکند. «سروش حبیبی» هم خوب ترجمه میکند. همینطور «بهمن فرزانه» و «لیلی
گلستان.» توی جوانها هم «سیدمصطفی رضئیی» با اینکه جوان است خوب ترجمه میکند.
تیراژ کتاب چطور است؟
تیراژ کتاب وحشتناک پایین است.
با آمارهایی که هست، نصف قبل از انقلاب است. تازه قبلا اگر متوسط تیراژ 3000 تا
بود، اینجور فلّهای خریدنها هم نبود. الان ارگانهای مختلف اینهمه فلّهآی میخرند،
باز تیراژمان زیر 1500 تا است.
نویسندههای ما بعد از انقلاب ضعیفتر شدهاند
چرا اینقدر مطالعه توی کشور ما پایین است؟
این دست مسائل معمولا مالتی فکتوریالاند؛
چند عاملیاند. مهمترین دلیلش به نظر من این است که نویسنده کار خوب نمینویسد.
قطعا اگر ما کارمان را خوب انجام بدهیم و خوب بنویسیم، مردم میخوانند. نویسندههای
ما بعد از انقلاب ضعیفتر شدهاند. بعد از انقلاب نویسندهای که خوب بنویسد، خیلی کم داشتیم. تازه قبل از
انقلاب با توجه به اینکه جمعیت کمتر بود؛ گرایش عمومی به داستاننویسی کم بود،
ابزارهای ارتباطی آنقدر زیاد نبود و مثل الان کتاب نوشتن کار سادهای نبود، یعنی
اینطور نبود که توی خانهات کامپیوتر داشته باشی و راحت مطالبت را ببری انتشارات
و آنقدر مستقیم با مخاطبت در ارتباط نبودی، با همه این تفاسیر میبینید که قبل از
انقلاب خیلی کارهای خوبی نوشتهشده است. ما نویسندههای خوب
مثل امیرخانی و بایرامی و دهقان و اینها کم داریم. نویسندههای خوب کمتر از پیش از
انقلاب هستند.
همین دوستانی که توی نشر چشمه مینویسند، خیلی
کارهایشان بهتر از بچههای حوزه هنری است. نوشتههای بچههای انقلابی، هم کمیت کمتری
دارد، هم کیفیت پایینتری. درحالیکه شاعر خوب زیاد داریم. البته ما توی شعر یک
پیشینه درخشانی داریم که در نویسندهگی نداریم.
نویسندهگی
نیاز به تجربه دارد
چرا کتابها نمیفروشند؟
نویسندهگی نیاز به تجربه دارد.
نیاز به ماجراجویی دارد. با توی آپارتمان و اتاق و سازمان نشستن کار خوب درنمیآید،
اما ما تبلیغاتمان هم توی حوزه کتاب کم است. ما آگهی بازرگانی کتاب نداریم.
متأسفانه کتاب همچنان یک موضوع لوکس محسوب میشود، درحالیکه باید مثل کالای
روزمره مثل نان خریدن باشد. این به شدت جای نگرانی دارد. میشود گفت که در متوسط
جامعه کتابنخوانی آدم را سطحی میکند و میبرد سمت تفکر برنامههای 7 صبح.
به نظرت بین کتاب نخواندن،
مخصوصا رمان و داستان، با تلویزیون دیدن ارتباطی هست؟
تلویزیون
دیدن باید کنترلشده باشد
در آمریکا 57 درصد کتابهایی که
منتشر میشود درباره داستان است. این نشان میدهد که رمان صنعت شده است و مردم هم
میخوانند. اما من مطمئن هستم توی کشور ما این خیلی کم است. البته این وسط
تلویزیون دیدن هم نقش دارد. به نظر من بهتر است آدم توی خانهاش تلویزیون نداشته
باشد. ویدیو پروژکتور داشته باشد با تی وی کارت و لپتاپ. بعد تی وی کارتش هم هیچوقت
به لپتاپش وصل نباشد. یعنی تا بخواهد تلویزیون را راه بیندازد هفت، هشت دقیقهای
زمان ببرد. اینطوری خیلی بهتر است تا اینکه هر وقت اراده کردی دکمه را فشار بدهی
و تلویزیون روشن بشود. این مقداری خطرناک است. تلویزیون دیدن باید کنترلشده باشد.
ضمن اینکه تلویزیون یک وسیله اضافی توی خانه است. آدم واقعا جایگاهش را توی خانه
نمیفهمد.
توزیع کتابت چطور
بود؟
من درمورد توزیع کتاب خودم یک
مقدار سستی کردم. مثلا باید میرفتم با پخشکنندههایش صحبت میکردم. کاش من شماره
تلفنم را توی کتاب مینوشتم. پشیمانم. اینکه مثلا هرکسی کتاب را خواند، نظرش را
بفرستد، یا ایمیل کند. اینکه من نسبت به دیدهشدن کارم حساس نبودهام، یعنی کارم
را قبول ندارم!
نظرت را درباره این
نویسندههایی که میگویم توی چند جمله بگو.
جلال آل احمد: قله
نویسندهگی است.
رضا امیرخانی: بهترین
نویسنده ایرانی بعد از جلال.
نادر ابراهیمی: کتابهایش را که میخوانید،
قشنگ میفهمید که این آدم دارد دوستداشتنی زندگی میکند. به شدت راستگو و صادق
است توی کتابهایش و این نعمت بزرگی است.
ابراهیم گلستان: آدم فوقالعاده
اصیلی است. به هیچ جای جهان وابسته نیست. این اصالت طرف را میرساند. خوب یا بدش
را خدا باید بگوید. نگاه ویژهای دارد که نگاه دستهای و گروهی دیکتهشده از جاهای
دیگر هم نیست. نگاه خودش است. درحالیکه خیلی از نویسندههای انقلابی، غیرانقلابی و
ضدانقلابی اینطور نیستند.
محمود دولتآبادی: یک آدم فوقالعاده مستعد در
نویسندهگی. قلم توی دستش مثل موم میماند. خیلی خوب میتواند با قلم کار کند.
باوجود اینکه خیلی زیاد حرف میزند، نویسنده قدرتمندی است.
سیدمهدی شجاعی: یک نسل
از نویسندهها را بیآنکه بخواهد تربیت کرده است. سیدمهدی شجاعی از معدود نویسندههایی
است که نوشتههایش هم موضوع دینی دارد، هم فضای دینی. سیدمهدی کسی است که توانسته تا
حد زیادی این کار را انجام بدهد. سید مهدی شجاعی خطی را توی نویسندهگی شروع کرد
که این جسارت را در بعدیها بوجود آورد که میشود. همچنان هم قدرتش را حفظ کرده و
این نشان میدهد که آدم عمیقی است و هنوز مطلب دارد برای گفتن.
مصطفی مستور: مستور همان نویسندهای است که
شما وقتی کارش را میخوانید ممکن است فکر کنید با یک اثر بسیار ساده روبرو هستید،
درحالیکه کارهایش خیلی پیچیدگی دارد و خیلی برایشان زحمت کشیده است. مستور نویسنده
خیلی خوبی است.
صادق هدایت: در بکارگیری موضوع توی رمان
شاید هیچکس قدرتش را نداشته باشد. مثلا موضوع پوچگرایی یا به هیچگرفتن جهان و
ترسیم کردن یک فضای تاریک و ناپیدا از جهان. این آدم چنین اعتقادی دارد و با این
اعتقادش دارد کار مینویسد. شاید هیچکس نتوانسته مثل او آنقدر قوی اعتقادش را با
کارش یکی کند. بهترین نشانش هم اینکه آخرش خودکشی کرد. یعنی بهقدری این اتفاق توی زندگی این آدم عمیق و واقعی بود که
آخرش خودش را کشت. برای ما شاید این خوشایند نباشد، ولی مسألهای که برای هر
نویسندهای جدی است این است که هدایت آدمی است که موضوع کاملا توی وجودش تهنشینشده
بود.
سیمین دانشور: من معتقدم «سیمین دانشور» در
مقایسه با «جلال آل احمد» نویسنده خوبی نیست. نشانش هم اینکه نتوانست بعد از جلال
کتابی به خوبی «سووشون» بنویسد. البته سیمین بهترین نویسنده زن ایرانی است که یک
روز نویسندههای دیگر جایش را خواهند گرفت. این را مطمئنم.
تو هم مثل بعضی
نویسندهها برای خودت تاپتن داری؟
من هر تاپتنی الان بگویم قطعا
اشتباه خواهد بود. برای اینکه بعضیهایش را احتمالا فراموش کردهام. اما «خداحافظ
گاری کوپر» حتما هست. «بارون درختنشین» کالوینو هست. کار معروف سالینجر «ناتور
دشت» هست. کار معروف مارکز «صدسال تنهایی» هست.
چرا از آثار کلاسیک
چیزی نمیگویی؟
من احتمالا تنها نویسندهای
هستم که کتاب مینویسد، اما آثار کلایسک را کامل نخوانده. سخت است و هرچه هم میگذرد
خواندنشان سختتر میشود. «جنگ و صلح» را بیشترش را خواندهام. «گتسبی بزرگ.» «پیرمرد
و دریا.» اینها را هم خواندهام و میتواند توی آن تاپتن باشد که من فراموش کردهام!
کار جدید چیزی نوشتهای؟
دارم یک کار جدید مینویسم در
فضای مازندارن قدیم. احتمالا با یک تم شخصیت انقلابی که در این فضا زیست میکند. فعلا اینجوری
دارم مینویسم. وسط کار هستم. نمیدانم چی از آب درمیآید.
پسنوشت:
تا آخر هفتهی بعد.