تی‌لِم

روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری
  • تی‌لِم

    روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری

مشخصات بلاگ
تی‌لِم
بایگانی

۴۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رهبر» ثبت شده است

پنجشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۲، ۰۸:۳۵ ب.ظ

اب‌الدّعا؛ اب‌الحرف

یا لطیف 

نمی‌دانم من وقتی فحش می‌نویسم، چرا این حزب‌اللهی‌ها خوش‌شان می‌آید و کیف می‌کنند و لایک می‌فرستند. ما دردمان چیست؟ یکی از دردهای ما بی‌ارتباطی است.  یا بهتر است بگویم بی‌کاری است. ما آدم‌های بی‌کاری هستیم. یعتی بی‌آرمان هستیم. یعنی بی‌باور و بی‌ایمان هستیم. 

چطور ممکن است یک مشت بچّه سوسیالیستِ چپ می‌توانند در مملکتِ جمهوری اسلامی منِ ریش‌دار را علاقه‌مندِ کارها و محتواها و برنامه‌های‌شان کنند، ولی ما که امکان‌ها و جایگاه‌ها و ادّعای بیشتری داریم، در خود می‌لولیم. 

رادیو فنگ، رادیو جمعیّت، رادیو چهرازی، رادیو روغن حبّه‌ی انگور، رادیو ترانزیت، رادیو مارژین، رادیو داستان...

سوسیالیست‌ها از زباله‌دان تاریخ بیرون آمده‌اند و با این همه رادیوی خصوصی با ما سخن می‌گویند. آن هم چه قدر عالی و با کیفیّت و زحمت‌کشانه. آن وقت ما مثل ابله‌ها به هم مشغول شده‌ایم و به هم گیر می‌دهیم. باید کاری کرد و پیش رفت. چرا ما از این چپ‌ها همّت و تلاش و ایمانِ کمتری داریم. دارم مارشِ شماره‌ی 4 رادیو فنگ را گوش می‌دهم و علاقه‌مندم ما زودتر راه بیافتیم... دعا کنید تلاشِ من در راهِ داستان‌نویسی به ثمر برسد. 

امّا مطلبی که برای شما در نظر گرفته‌ام، یکی از مطالبِ قدیمی‌ام است. چهار سال پیش در آن ایّام الله فتنه نوشته‌ام. بعضی جاهایش را الان قبول ندارم. ولی بخوانید. (نه چیزی از آن حذف می‌کنم و نه اضافه. نیم‌فاصله‌هایش را هم درست نمی‌کنم.) این دغدغه‌های چهار سال پیش من تازه آمده جلوی چشمم و جلوی چشم شما هم:

مممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن هنوز این نوشته را دوست‌ دارم، نمی‌دانم چرا:

برای آرمان خواهی باید به سه عضو توجه کنیم؛ رانِ پا، بازو و گردن. از این که می خواهم در مورد رانِ پا صحبت کنم به حسابِ بی ادبی ام نگذارید. وضعیت آرمان خواهی نسلِ مذهبی و بسیجی آن قدر اسفناک است که کمی بی ادبی را در مقایسه با وضعیت فاحشه وار آرمان خواهی خواهید بخشید. اوضاع به طرزِ فجیعی وهم آلود و غلط انداز است. حالِ آدم بهم می خورد از برخی از کسانی که به اسم عترت و قرآن، حالت عق آلود و کثیف و لجنی از تفکرِ خوارج نهروان را ترویج می کنند. خدا بر اینان ببخشد که از تمام خلج و فرج شان نام ِ آقا سوت می شود، در حالی که خود آقای آقاینند.

اسپرم ریختند توی نظریه ولایت فقیه ی امام خمینی و به قاعده  ی حالتی نمایی ولی فقیه ساختگی ساختند و خود هم یکی بالاتر از آن شدند. امروز هر کسی برای خودش دویست سیصدتا ولی فقیه را مثلِ بختک بر گذرگاه تفکر با دستمال ِ یزدی و اتوریته ی دین نگاه داشتند. شارب ها را کوتاه تر کردند، به حکمِ دین، ریش ها را آنکارد کردند، به حکم دین و...

جوان ِ بسیجی باید بداند که صداقت، اخلاص در عبادت به همراه خوب بودن، خوش خلق بودن، رعایت حلال و حرام خدا نهایتا او را از میان نیزارها عبور می دهد و به عنوانِ خدمت کار و شایدم میرابِ توالت ابن وهب معرفی می کند... دورد به شرفِ ابن وهب که سگِ مگسی ترین تفکر او شرف دارد به تفکراتِ خطرناکِ امروزی که شمه اش می شود؛ نفی غرب.

اگرم ماها به عنوان نسلِ جوانِ مذهبی آرمان خواه بخواهیم کاری انجام دهیم. باید از همسایگی لگن خاصره و آنجایی که بی ادبی محسوب می شود پاهایمان را کج کنیم و رانِ پای مان را به راه بیاندازیم و بی قید جفتک بیاندازیم. جفتک بیاندازیم به تفکراتِ مطلق و غیر نسبی. شروع ساختن یک تمدنِ منعطف،  با نسبی گرایی است. چگونه ممکن است کلِ عظمتِ تمدنی غرب را هیچ انگاشت و آن را خلاف و وهم آلود و غیر دینی دانست؟ چگونه ممکن است که کلِ این تمدن را زیرِ سوال برد؟ مگر آن ها انسان نیستند؟ مگر آن ها خیلی جاها بر اساس معرفتی  چون عقل و تجربه پایه ها را بنا نهادند؟ قبول دارم ما می خواهیم کارهای بزرگ تری بکنیم، ولی آیا تجربه و عقل ابزاری شیطانی است که بخواهیم کل غرب را نفی کنیم؟ جفتک بیاندازیم به نفی مطلق غرب.

خیر؛ این خیر به تمام خام اندیشانی است که فکر می کنند اوضاع ما خوب است و غرب از ما عقب تر است. غرب از ما جلوتر است. توی دو عرصه که من دارم به طورِ حرفه ای کار می کنم آن ها از ما پرکارتر، خلاق تر و خوش فکرتر هستند. در کیهان شناسی ریاضی ما در حد بز اطلاعات داریم و بسیار عقبیم. در عرصه ی رمان غرب امروز به شکوفایی رسیده است. رمان های زیبا، جهانِ داستانی خارق العاده، شخصیت های زنده و پویا و ساختاری محکم باعث شده است ما با آثارمان در حالِ دست و پا زدن هستیم. تا اطلاع ثانوی از توی ایران هیچ رمان نویس ِ خوبی متولد نخواهد شد. خدا رحمت کند جلال آل احمد را. اگر بود شاید یک کارهایی می کرد، ولی توی این نویسنده های حاضر هیچکدام شان رمان نویس نیستند؛ مگر تک و توکی که آن ها را باید از جریان نزارِ رمان نویس های مان جدا کرد. ما ایرانی ها بلد نیستیم رمان بنویسم. ما ایرانی ها در این زمینه عقب، ناقص الخلقه هستیم. برعکسِ غرب که با آثارِ درخشانش بر تارک رمانِ دنیا آقایی می کند.حتما بخوانید رمانِ کم مانندِ خانواده ی من و بقیه حیوانات را نوشته ی جرالد دارل، ترجه ی گلی امامی و ناشر هم انتشارتِ نیلوفر.

بازوها را باید قوی کرد. من به آینده امیدوارم. آینده از آنِ ماست. دنیا را در هم می نوردیم؛ شاید تا 2000 سال دیگر. برای این کار باید بازوهای قوی داشته باشیم. باید بازوهای مان را قوی کنیم. این بازوها نازک است.

جالب است کم بازوی بچه ها نازک است یک عده هم پیدا می شوند شالتاق کنان به طرزِ مشکوک و غیر اخلاقی تحجر تدریس می کنند و طالبانی گری تقریر می نمایانند. کفرِ آدم در می آید وقتی می بیند ایشان دمِ از ولایت می زنند و...

جفتک بزنید به این ها. این کار از ران بر می آید. بازوها را قوی کنید با خواندن و مطالعه کردنِ آثار پر افتخارِ غربی ها. 

به خودتان شک نکنید، مسخرگی در خودِ واقعیت است.

واقعیت بی پرده و عریانِ جامعه نویدِ بخشی از بچه های مذهبی را می دهد که گردنِ کلفت و بازوی نازک دارند. به همین منظور تا اطلاعِ ثانوی به کلیه ی کسانی که در رسته ی گردن کلفت ها و بازو نازک ها هستند توصیه می کنم واردِ آرمان خواهی نشوند و به تقویت گردن و تضعیفِ بازوی خود مشغول باشند. 

بچه هایی که سودایی آرمان خواهی دارند و می خواهند همه جا را یک باره گلستان کنند باید بدانند که مشکل ِ اول در این که کارشان نمی گیرد در خودشان است.

وقتی با ایشان درباره ی بزرگانِ علمی غرب سخن می گوییم چه حسی دارند و چرا؟ اگر من بگویم مثلا فروید این جوری گفته چه کار می کنند و چرا؟ اگر  کسی در برابر آن ها نظری مخالفِ اسلام ابراز کنند چه کار می کنند؟

این مساله در حال تبدیل شدن به یک معضل در جامعه است. نسلِ آرمان خواه بسیجی در حالِ حاضر با بخشی از جامعه ی نخبه، نه همه ی نخبگان البته، نمی تواند مفاهمه و گفتگو کند. من این مساله را خطر می دانم. نسبت به این موضوع احساس نگرانی می کنم.

رفقای مذهبی!، که علی العموم خواننده ی این مطالب هستید، اگر شما بخواهید آرمان خواهی را با همان پارامترهایی که در ذهن تان است در جامعه بسط دهید و نهادینه کنید، چاره ای ندارید مگر این که قادر باشید با آدم های این جامعه به گفتگو و مفاهمه بنشینید.

این کار بازوی شما را قوی می کند، زیرا توانایی پیدا می کنید که از گذرگاه منطق حرف های خودتان را بزنید و بقیه هم به عنوانِ اعضای جامعه روی حرف تان حساب کنند.

البته شرطش این است که گردن تان را نازک کنید. با گردنِ کلفت نمی شود تمدن سازی کرد یا سودای آرمان خواهی داشت. شما باید بتوانید با مخالفینِ فکری خودتان کافه بخورید، بحث کنید، گفتگو کنید. این باعث می شود قبلا سواد خودتان را، همان بازو، قوی کرده باشید و دیگر این که سعه صدر خودتان را نیز بالا ببرید.

بابا بقیه باید بفهمند این بچه مذهبی و بچه بسیجی که داری می بینی والله قسم حیوان درنده نیست. او هم انسان است مثلِ بقیه، احساس دارد، عاشق است، زندگی می کند، دوست داشتنی است. همه ببینند این بچه بسیجی و آرمان خواه دردِ جامعه اش را دارد، با بقیه رئوف و مهربان است، سرِ کسی داد نمی زند، با کسی مرافعه ندارد، اهل دعوا نیست. آن چه که برایش اهمیت دارد عقیده اش است و...

از همین جا اگر شروع کنیم و یک مقدار گردن های مان را نازک کنیم می توانیم با بقیه دیالوگ داشته باشیم. فعلا اینی که من می بینم مونولوگ است و این بی فایده است. تمام کسانی که اردوهای طرح ولایت و کوثر و از این جور چیزها می گذارند بواسطه ی خرجی که از بیت المال می کنند باید جوابگو باشند. یک عده بچه مذهبی را می برند یک منطقه ای که با هم باشند و کلاس داشته باشند و در هم بلولند که چه بشود. (بنده در این میان به شدت موافق و طرف دار اردوهای جهادی هستم البته!)

به جای این کارها برنامه ی بچه بسیجی ها را بگذارند اردوی تهران گردی. صد تا یا دویست نفر از بچه مذهبی را سازمان دهی کنند و بگویند آقا تو برو مثلا فروشگاه نشرِ مرکز توی باباطاهر، یا تو برو فروشگاه نشرِ چشمه توی کریمخان... به همین ترتیب توی یک کارویژه در تابستان به مدتِ یک ماه بچه ها را بفرستند توی این جور جاها؛ مثلِ پاتوقِ ادبی، هنری، نمایشگاه ها، پاتوق کتاب ها... فقط برای این که یاد بگیرند با جامعه ای که در آن زندگی می کنند تعامل کنند. کارِ فرهنگی را با تنفس توی اتمسفرِ مخالف تجربه کنند. این امر باعث می شود فردا که رفتند توی جامعه یا واردِ بازار کار شدند یا توی خطِ زندگی افتادند بتوانند آرمان خواهی شان را آپدیت کنند. وگرنه بچه ها را ببرند آبعلی یا چه می دانم مشهد و یا توی پردیس ِ دانشگاه تهران... خب گیرم که چهارتا کلاس هم برای شان گذاشتند، چه فایده؟ از توی این کلاس ها چند تا متفکر و جوان خوش فکر آمدند بیرون؟ کسانی که بواسطه ی این کلاس ها در کارِ فرهنگی زبده شده باشند! کجایند؟ اساسا چنین کاری ناممکن است. توی یک فضایی که همه با هم موافق هستند و کلاس ها، هر چند با موضوعاتِ اساسی، توی مدتِ محدودی برگذار می شود، چگونه آرمان خواهی شکل می گیرد؟ مگر آرمان خواهی یا کارِ فرهنگی ریشه های انقلاب است که با دو واحد گذراندن بتوان در آن صاحب خبر شد؟ 

بهترین حالتِ رشدِ آرمان خواهی در شرایطِ نامتعادل است. سرمایه های مدنی ما کجا تولید شد؟ در جایی مثلِ انقلاب، یا در دفاع مقدس... یعنی در یک موقعیتِ نامتعادل. در همین فتنه ی اخیر چقدر درس بود که آدم می توانست فرا بگیرد؟ چقدر رشد بود توی همین مساله های بعدِ انتخابات؟ این یک کلاسِ آموزشی خیلی خوب، هر چند ناخواسته، برای رفقا بود که رشد یابند.

من منتقدِ رفتارهای خودمان است. من به تفکرِ اسلام اهل بیت تعلقِ خاطر دارم. برای همین نمی خواهم این تفکر بد، یا ناکارآمد جلوه داده شود. مطلب ام اشاره به همین دغدغه ی من دارد، متاسفانه نمی شد صریح نوشت و نام برد. به همین علت بود که بدونِ ذکرِ نام، خواستم برخی جریانات مریض و بیمارِ در خط دهی به آرمان خواهی را نقد کنم، جریان هایی که بسیار داعیه دارند. ولی این نوشته را خطاب به رفقای خودم که دغدغه ی آرمان خواهی و تمدن سازی دارند خیلی روشن عرض کردم و از آن ها خواهش می کنم شروع کنند به خوش تراش کردن و نازک کردن گردن های شان؛ دوست ندارم روزی را ببینم که خودمان به الجبار و غیرِ اصیل چنین کاری را می کنیم...

پس‌نوشت:

1. من هنوز این نوشته را دوست دارم. 

2. تا آخرِ هفته‌ی بعد. فهیمه‌ی رحیمی فوت شدند. برای‌شان فاتحه بخوانید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۲ ، ۲۰:۳۵
میثم امیری
یا لطیف 
دنیا محلِّ گذر است؛ نه به این معنا که فقط جایی به اسمِ «دنیا» می‌رود و تمام. این گزاره تنها ناظر به رفتن یا از بین رفتن یک مکان یا یک حالتِ‌ جسمانی نیست. دنیا محلِّ گذار است؛ یعنی این حرص‌وجوش‌های دنیا، این چالش‌های دنیایی، این موهای سپیدکرده، این ریش‌های سیاه نگه داشته شده، این عنوان‌های درهم آمیخته شده، این عینک‌های ریم‌لس شده، این مشت‌های گره کرده می‌روند و می‌گذرند. و اگر همه‌ی این‌ ویژگی‌های فیزیکی یا شیمیایی یا شخصی تنها برای رسیدن به میزی، شهوتی، و ثروتی باشد، نه از تاک نشانی ماند و نه از تاک‌نشان. 
انتخابات هم یکی از این مناسبات دنیایی و عرفی ما آدم‌هاست. ما آدم‌ها که آن قدر ستم کردیم در حقِّ اولیا، آن قدر جفا کردیم در حقِّ‌ صلحا، آن قدر سخت گرفتیم بر انبیا، که محرومیم از نعمتِ‌ ولایتِ‌ پرتوآفرینِ مستقیمِ امام معصوم. آن چنان که دور مانده‌ایم از تلألو نورِ مستقیم آفتاب و با رأفتِ الهی شدیم مشمول در ظلِّ نور آفتاب پسِ ابر. و این ابر چیزی نیست جز جهلِ ما و غفلتِ ما و نادانیِ ما...
من نمی‌گویم انتخابات بد است یا این مناسباتِ دنیایی نادانی است. هرگز. بلکه می‌گویم حال که چاره‌ای نداریم جز تن در دادن به مناسبات دموکراتیک و گریزی نیست جز انتخابِ عرفی از میانِ آدم‌های معمولیِ شبیه به خودمان، چرا باز از گرمای وجودِ‌ امام معصوم بهره نمی‌گیریم؟ چرا از آفتاب پشتِ‌ ابر را به کسوف کامل برده‌ایم؟
چرا حرفِ‌ دین را نمی‌زنیم؟ برادران، خواهران، رفقا، عزیزان، متدینین، بی‌دینان، سکولارها چرا از مبانی، از زیر ساخت، از ساحتِ تفکّری‌مان حرفی به میان نمی‌آوریم؟ چرا می‌ترسیم از رأی نیاوردن؟ چرا هراس داریم از دیده نشدن؟ چرا این قدر دیپلمات شده‌ایم؟

من امروز مناظره‌ی انتخاباتی با تمِ فرهنگی بین حجت الاسلام شهاب مرادی و آقای دکتر گیل‌آبادی را دیده‌ام. حتماً برایم جالب بود که ببینم شهاب مرادی که خو کرده با منبرها، گریه کرده با روضه‌ها، خندان با لطیفه‌هایش بوده و هستم، چگونه می‌خواهد من را به نفع قالیباف استحمار کند. با این پیش‌فرض سراغِ‌ این برنامه رفتم. و در دلم می‌اندیشیدم بالاخره او هم آمده تا عمری اعتبار و آبرو و حیثیّتش را بریزید پای نامزدی که بارها به او انتقاد کرده و می‌کنم. شهاب مرادی چرا می‌خواهد همه‌ی نگاه‌های امیدوار هزاران دانشجوی مجرّد و متأهل بهره برده از کلاس‌هایش را پای قالیباف خرج کند؟ همه‌ی آن انگشت‌های جویده‌ شده‌ی دخترِ لرزانِ دانشگاه تربیت مدرس، قرار است اسمِ‌ قالیباف را به اعتبار شهاب مرادی بنویسد؟ همه‌ی امیدها و بیم‌ها و همه‌ی حساب‌هایی که من و دوستانم برایش باز کرده بودیم چه؟ شهاب مرادی قالیبافی شد در مملکتی که هنوز احساسی است و آرایش مبتنی است بر احساسات! زئوس تو هم؟ 
از یونان باستان همه‌ی چراغ‌های هشداردهنده‌ام روشن شده است. شهاب مرادی را بین انتخاب بین قالیباف و دین می‌دیدم. شهاب مرادی را بین همه‌ی سخنانِ دینی و راهنمایی‌های عبادی-اجتماعی و در مقابل جهت‌گیری به نفع یک سلیقه‌ی سیاسی می‌دیدم. (با این پیش‌فرض که هیچ سلیقه‌ی سیاسی در ایران، کامل نیست؛ نه هیچ سلیقه‌ای حزب‌ِ الله است و نه هیچ سلیقه‌ای حزبِ شیطان.) شهاب مرادی را در آزمون آیه‌های اوّلیه‌ی سوره‌ی عنکبوت می‌دیدم؛ با نگرشی منفی‌تر! که مثلاً سرانجام خیّاط تو کوزه افتاد! 

به شهادتِ‌ نوشته‌های پیشینم قطعاً من رأی‌ام قالیباف نبود، الان هم معلوم نیست رأیم ایشان باشد. واقعاً‌ معلوم نیست. نمی‌خواهم فیلم بازی کنم. هنوز کفه‌ی قالیباف در ذهنم سبک‌تر است از افرادی دیگر. ولی با نماینده‌اش حال کردم. همین. 

دغدغه‌های مقطعی انتخاباتی وقتی شیفت پیدا کند به دغدغه‌های دینی، یعنی طرف توانسته مجذوبم کند. رویکردها به جای این که مردم چه می‌پسندند، انتقال پیدا کند به گره‌گشایی‌ به سبکِ دینی و قرآنی، حال می‌کنم. وقتی روحانی دوای تلخ را به شیرینی سکرآورِ مقطعی تریجیح می‌دهد کیف می‌کنم. و آقای شهاب مرادی به عنوان یک روحانی، یک ملبّس به لباسِ امام صادق، از یک حقیقت دفاع کرد.
حرف‌های شهاب مرادی همان حرف‌هایی بود که در هیأت شمس‌آباد نقل کرده بود. اگر شهاب مرادی در آن شب در یک جمع کوچک چند نفره گفته بود که «عبارت قول مومن حجّت است برای هتل‌دار جهت پذیرش کافی است»، تکرار دوباره‌اش در برابر دیدگان چند میلیونی برایم نشاطی دینی داشت. سماع‌گونه بود حالتم وقتی دیدم روحانی اجتماعی و تلویزیونی، مبانی و ریشه‌های حرف‌هایش تابعی از متغیرهای دینی است و نه تابعی از متغیرهای انتخاباتی. 
شاید تأیید این که ما هم نمی‌خواهیم به زور مردم را مسلمان کنیم، چند صد هزار رأی به سبدِ قالیباف اضافه می‌کرد. امّا روحانی مکتبِ آیت الله مجتهدی و شاگردِ‌ خارجِ رهبری، خودش را هرگز وارد این دست پیچیدگی‌های شیطانی نمی‌کند. گلویش و ستون فقرات و سینه‌اش را صاف می‌کند و صاف توی چشم مخاطب نگاه می‌کند و می‌گوید من می‌خواهم تو را مسلمان کنم. من می‌خواهم جامعه‌ام جامعه‌ی اسلامی باشد. من دغدغه‌ی دین دارم. اصولاً‌ آخوند یعنی همین. یعنی کسی که نه با زور بازو و اجبارِ باتوم، که با زور عقل و دلیل و با زور تمنّا و خواهش و اجبارِ نگاه و لحن و داستان می‌خواهد بگوید مردم اسلامی زندگی کنید. آخوند با همه‌ی زورش، نه زور جسمی یا اجبار فیزیکی، ولی حتما‌ً با همه‌ی توانش می‌خواهد و باید مردم را مسلمان کند. و او گفت من نماینده‌ی قالیباف نیستم، نماینده‌ی لباسِ خوش‌رنگ و ریش‌ِ خوش‌تراشی هستم که از آن قالب با شما صحبت می‌کنم. 
حجت الاسلام مرادی هرگز از قالیباف دفاع نکرد. شاید بحثِ تراکم‌ها دامی بود که در آن بیافتد و واردِ یک دعوای بی‌حاصلِ رسانه‌ای شود. ولی او در دام نیافتاد. حتّی با بی‌اعتنایی از تضادِّ سنّت و مدرنیته که یک دروغ و اولویّتِ به طور کاذب مطرح‌شده است، عبور کرد. به این پرداخت که باید دولتِ دینی داشته باشیم نه دینِ‌ دولتی. یعنی باید با سازوکارهای دینی، با اصولِ دینی، با روشِ دینی، با آخوندِ دینی مسجدمان، مدرسه‌مان، جامعه‌مان را اداره کنیم. راه این وسط مردم است. راه سپردنِ امور به دستِ‌ مردم است. چون حتماً مردم ما حتماً ظرفیّت دینی بیشتری از دولت دارند. 

زدنِ مصرف‌گرایی، زدنِ تجمل‌گرایی، زدنِ شتاب‌زدگی، همه ناظر به آن روش‌های دینی است. روشِ دینی در کنار نماز استعانت می‌طلبد از صبر. روش دینی یعنی استفاده از دستمال تمیز. دستمال کثیف یعنی عجله و شتاب‌زدگی. دستمال کثیف یعنی دروغ و ریا و غیبت.
وقتی آقای مرادی ظاهر مردم را می‌زند، به باطن مسئولین هم توجّه دارد. و قالیباف هم جزیی از این مسئولین است. (البته این نشان دهنده‌ی باطن کلاس‌های تفسیر قرآن ما هم می‌تواند باشد. که این نقدی است دگر که باید در فرصتی دیگر مطرح شود).  وقتی آقای مرادی به دینِ مردم و روش‌های درست توجّه می‌دهد، ناظر به برنامه‌های یک فردِ خاص نیست، بلکه ناظر است به تتبعات فقهی و دینی خودشان. 
مرادی به درستی راه حل‌های فرهنگی را از نامزدِ‌ موردِ علاقه‌اش دور کرد به نفع روش‌های دینی و اصول مذهبی. انحصار برنامه‌ها را توسعه داد تا مسئولیّت‌های دینی و فقهی. این یک کار مهم است. خیلی مهم است این که شما بگویید این برنامه‌ی من است تا در نسبت با آن بگویید این برنامه‌ی فقه و دین است. و خلّاقیّت از همین این‌جا شروع می‌شود. وقتی شما انحصار را از روی یک کاندیدا بردارید و آن روش‌ها متبّع از همه‌ی ظرفیّت‌های فرهنگی کنید، خلّاقیّت‌های مردم را شکوفا کرده‌اید. (نگاه کنید به تکّه‌ی فوق‌العاده از روی دست هم نوشتن مسئولین). وقتی مقوّم‌های برنامه‌های دولتی، ظرفیّت‌های هنرمندان و فقها و سیاست‌مدران باشد، یک دولت موفّق خواهیم داشت. مشکل برنامه نداشتن نامزدها نیست، مشکل منحصر بودنِ برنامه‌ها است. ولی در سخنان شهاب مرادی، هیچ انحصاری دیده نمی‌شد. چرا که هیچ جا نگفت این برنامه‌ی قالیباف است و همین باید اجرا شود و لا غیر.
و اضافه کنید به همه‌ی این‌ها انتقادهای اجتماعیِ درست. انتقادهای مردم‌شناسانه که اتّفاقاً مردم را ناراحت نمی‌کند. این عالی بود. من این برنامه را دوست داشتم چون شهاب مرادی برعکس همه‌ی نامزدها فقط دولت را مقصّر نمی‌دانست. این نوع نقد در دورانِ‌ انتخابات خطرناک است. این که شما بگویی ما مردم هم خیلی جاها مقصّر هستیم. 
خنده‌دار این‌جا بود که گفت من از قالیباف این انتظار را دارم. این جور تبلیغی است؟ ولی شما از دیدِ‌ دینی نگاه کنید. از دید دفاع از یک حقیقت مطلق. از این دید، فقط از جلمه‌ی آخر شهاب مرادی می‌شد فهمید که این دارد به نفع قالیباف تبلیغ می‌کند. امیدوارم قالیباف تلاش کند که بیانش را شبیه‌تر کند به حاج آقا شهاب. دوستی او با شهاب مرادی برایم فوق‌العاده امیدوارکننده است. انشالله که از این فرصت استفاده کند. امیدوارم از این ظرفیّت گفتمانی و این حرف‌های مبنایی استفاده کند. چون ایشان نماینده‌ی قالیباف است، چنین امیدواری دور نیست. 
شاید حجت الاسلام شهاب مرادی از این همه تعریف‌ها ناراحت باشد. من کمی ذوق‌زده هستم شاید. ولی حاج آقا شهابِ‌ عزیز! شما در این انتخابات از عنکبوت عبور کرده‌اید، اوایل مؤمنون هستید. شاید هم اوایل حشر... ای همه‌ی ایرانیان، ای همه‌ی ایرانیان به هر کس و دینی اعتقاد دارید، لعنت صهیونیست‌ها را فراموش نکنید؛ با خواندنِ سوره‌ی حشر.

پس‌نوشت:
1. هر گونه برداشت آزادی از این نوشته مجاز است و همین طور هر نوع دخل و تصرّفی. فقط اگر چنین کردید بنویسید برداشتِ‌ آزادی از این نوشته.
2. من سعی کرده‌ام در این نوشته تا آن‌جایی که امکان دارد از ظرفیّت گفتمانی اسلام و حضور اجتماعی اسلام دفاع کنم. و دوست دارم قالیباف از آقای مرادی بیاموزد. از این که دین اسلام را وارد گفتمان کنیم و از آن راه مشکلات را حل کنیم.
3. و امّا مناظره‌ی دوّم که حمید از من خواسته بود چیزی بگویم:
ببین حمید جان، مناظره‌ی دوّم به مراتب مناظره‌ای ضعیف‌تر، سردتر، و آمفوترتر از مناظره‌ی اوّل بود. مناظره‌ی دوّم شبیه جدل‌ها و بی‌موضوع بودن‌های بحث‌های خودمان بود. همین که هر کدام‌مان یک چیزی بگوییم و هر کس دیگری در اطرافِ آن حرفِ ما متلکی بیاندازد و تازه از موضوع دور شود. سؤال‌های مناظره‌ی دوّم سؤال‌هایی بی‌روح و بی‌ارتباط با جامعه‌ی ما بود. مرتضی حیدری که مناظره‌ی اوّل را که حائز برخی استانداردها بود اجرا کرد، نباید این خفّت را به خود می‌خرید که این نمایش سرد و بی‌مزه را اجرا کند. مناظره حتّی از حدّاقل‌های پویایی به دور بود. اگر جلیلی بحثی با روحانی داشت، این بحث در ساختار صلبِ مناظره‌ی از بین رفت. از دلِ این مناظره چیز زیادی بیرون نیامد. معلوم نشد عارف فرق بین رمان و داستان را می‌داند یا نه! معلوم نشد جلیلی فرق بین حاج منصور و مدونا را می‌فهمد یا نه! معلوم نشد قالیباف فرق بین فرهنگِ مسجدی با فرهنگ مسجدسازی را می‌فهمد یا نه. منظورم این است که دانش و هوش فرهنگی نامزدها به آزمون گذاشته نشد. وقتی کسی محک نخورد، چطور می‌توان درباره‌ی توانایی‌هایش صحبت کرد. من از کلِّ آن مناظره بحث جلیلی و مثالش از فیلم تنهای تنهای تنها و همین طور بچّه‌های آسمان را پسندیدم. تازه جلیلی که یک آدمِ مطّلع مثلِ وحید پشتش است، اسم دو فیلم از سه فیلم را ناقص گفت. مطمئن باشد باقی هم همین طور هستند. جلیلی هرگز لحن و زبانِ تبلیغاتی ندارد. او باید این طور می‌گفت: «آقایان شما اصلاً فیلم تنهای تنهای تنها را دیدید؟» این دست پرسش‌گری همراه با متلک‌گویی در سخنان جلیلی نبود. با این وجود نقطه‌ عزیمت جلیلی که در راستای آزادسازی ظرفیّت‌ها بود از همه بهتر و ساختارمندتر گفته شد. به نظر من جلیلی آدم ظاهرساز یا مردم‌فریبی نیست. جلیلی همینی که هست نشان می‌دهد. جلیلی و حدادعادل برای‌شان رأی‌آوری مهم نیست. برای‌شان دفاع از انقلاب اسلامی و تأکید بر این راه سخن‌شان است. چه رأی بیاورند و چه رأی نیاورند. در این مناظره ولی حدادعادل نتوانست مشکل امروز ما را بشناسد. اشاره به نقاطی کرد که در آن نقاط قالیباف آدم اجرایی‌تر و قوی‌تری است. با وجود این که منظر فرهنگی قالیباف عالی نبود، ولی حائز نکاتی بود که می‌توان با مشاورهای خوب مثل شهاب مرادی آن را اصلاح کرد و سامان داد. یعنی قالیباف آدمی هست که بتواند به عنوان بازوی اجرایی حرف‌های جلیلی عمل کند یا جلیلی آدمی هست که بتواند مشاوره‌ها و جهت‌های فرهنگی درست به قالیباف بدهد. این خیلی مهم بود. نه جلیلی قالیباف را نقد کرد و نه قالیباف جلیلی را. چون بحث هر دو ناظر به تولید منزلت بود. قالیباف گفته پای کار است و حاضر است چنین کند و جلیلی اتّفاقاً در این حوزه با برنامه نشان داد. بعد از این مناظره و پس از صحبت‌های دیروز آقای شهاب مرادی، ترکیب‌بندی رأی من تبدیل شد به جلیلی، قالیباف، رضایی، روحانی، عارف. (طبق گردش نخبگان من هرگز به ولایتی و حدادعادل و غرضی رأی نخواهم داد.) قبل از این قالیباف بین روحانی و عارف بود. ولی دروغ چرا در ساختار رأی دادنم او بالا آمد. ولی هنوز جلیلی انتخابم است تا ببینیم امروز چه می‌شود. شاید امروز یکی آمد گفت من برای آزادسازی ظرفیّت‌های ملّت چنین برنامه‌ و سازوکاری دارد. به نظرم باید گفتمانی رأی داد. در رأی گفتمانی ناظر به شرایط موجود، جلیلی نزدیک‌تر به انقلاب اسلامی و آرمان‌هاش است. ولی مناظره‌ها در شأن انقلاب نیست. در مناظره‌ی فرهنگی، صداوسیما و مشاورهای نامزدها و خودِ نامزدها نمره‌ی مردودی گرفتند. نمی‌دانم چرا نسبت به آن ساختار خوب مناظره‌ی اوّل عقب‌نشینی کردند.
۲۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۲ ، ۲۱:۰۳
میثم امیری
پنجشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۸:۵۸ ب.ظ

به کی رأی بدهیم 1؛ گردش نخبگان

یا لطیف

پیش‌نوشت:

این نوشته سعی کرده وجهِ ایدئولوژیک یا طرف‌داری پیدا نکند. سعی این نوشته این است که از دیدگاه گردشِ نخبگان صحنه‌ی انتخابات 92 را بررسی کنید و برخی را که به ظاهر به برای پیشرفتِ دموکراسی ایران لازم‌الحضور می‌بینند، بیرون از این دایره و معنا تفسیر کند. 

بدن‌نوشت:

1. کسانی که قبلاً رؤسای یکی از سه قوّه به مدّتِ مستوفایی بوده‌اند، صحنه را بهلند برای دیگرانی که چنین فرصتی نداشته‌اند. لطفاً احساسِ تکلیف نکنند. این احساس تکلیف، در باب گردش نخبگان انسداد ایجاد می‌کند. انسداد، گشایش به بار نمی‌آورد ارتجاع می‌زاید. محمّد خاتمی، حاج اکبر هاشمی، غلام‌علی حداد عادل، مهدی کروبّی، میرحسین موسوی، احمدی‌نژاد همه از این دسته‌اند. طنزِ قضیّه، علی لاریجانی است. کسی که همین الان رییس یک قوّه است، ولی اگر نامزد شود گویی مجلس را در «رأس امور» نمی‌بیند، که سودای قوّه‌ای دیگر را در سرمی‌پروراند. و این بزرگ‌ترین توهین به مجلس است. (حقیر نه می‌توانم و نه می‌خواهم برای نامزدهای مختلف تعیین تکلیف کنم، کما این که گزینه‌های رأی‌آوری مثلِ خاتمی هم در این بین است. بحثم این است که اگر این عزیزان کاندیدا شوند، باب انسداد را گشوده‌اند و به گردش نخبگان باور ندارند. گویی آقایان هاشمی و خاتمی که 8 سال رییس جمهور این مملکت بوده‌اند، نتواسته‌اند یک نخبه‌ی سیاسی بپرورانند.)

2. این که شهردارِ تهران رییس جمهور شود، بد نیست. اتّفاقاً بابِ دل‌پذیری در دموکراسی است. ولی این که در دوره هشت‌ساله دو بار تکرار شود، استقرای ناقصِ بدی پدید می‌آورد و امر را مشتبه می‌کند بر آدم‌ها که برای این که رییس جمهور شوند، باید قبلش شهردار تهران شوند.

3. از بین این‌هایی که هستند، از بابِ گردش نخبگان آدم‌هایی ایده‌آلند. مانند مصطفی کواکبیان، اسفندیار رحیم مشایی، سعید جلیلی. باقری لنکرانی، قالیباف (با تساهل)، ابوترابی فرد، پورمحمّدی، جهانگیری، عارف، شریعمتداریِ وزیرِ بازرگانی، واعظ‌زاده، باهنر، رضایی، سبحانی، متّکی. اگر اسم دیگری به ذهن‌تان می‌رسد پیشنهاد دهید. 

4. ولایتی، سعیدی‌کیا، آل اسحاق، فلّاحیان، و این‌ها سن‌شان زیاد است یک مقدار. برای گردش نخبگان به اندکی جوانی هم نیاز است. اگر نامی را فراموش کرده‌ام بگویید. 

5. در نوشته‌های دیگری افرادِ دیگری را هم از دور خارج خواهم کرد. معیارهای معرّفی‌شده سعی ندارد بر معیارهای دینی و انقلابی تکیّه کند. ولی در مطلبی در آینده انسجام درونی را خواهم پرسید. 

6. در انتخاب‌تان بیشتر عرفی عمل کنید تا دینی و انقلابی. معیارها را عرض خواهم کرد. 

پس‌نوشت:

1. اگر کسی بپرسد پس رهبر چه؟ بگویم به طور شانسی این مطلب با معیارهای رهبر یکی شده است. آن هم مطالبه‌های مکرر رهبر بود که گفته بود چرا نخبه‌ی سیاسی پرورش نداده‌ایم و این را از علما و دانشجویان مطالبه کردند. 

2. دوباره آخر هفته‌ی بعد خواهم بود. 


۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۰:۵۸
میثم امیری
چهارشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۲، ۰۱:۴۴ ق.ظ

وقتی رهبر عاقد می‌شود

یا لطیف

پیش‌نوشت:

اوّلین باری است که در این وبلاگ می‌خواهم کمی گسترده‌تر درباره‌ی فیلمی سخن بگویم. صحبت کردن از یک فیلم وجوه‌ِ مختلفی را در برمی‌گیرد و از منظرهای مختلفی می‌توان به یک فیلم نگریست. فیلم برای برخی یعنی همین بررسی‌های محتوایی-فنّی-فرمی. ولی من با توجّه به منطق وبلاگم که قرار است روایت باشد، حق ندارم از با چنین دیدی سخن بگویم. باید طوری حرف بزنم که دوزِ داستانیِ نوشته‌هایم کم نشود. حتّی نوشته‌ی قبلی‌ام، بدونِ آن ارجاع‌های کنایه‌آمیز، و بدونِ آن لحنِ سرخوشانه‌ی گزنده، تنها بر محور محتوایِ لخت و عریانش نمی‌توانست در این‌جا مجالِ انتشار یابد. باید طوری بنویسم که گویی هر کدام از این‌ها را می‌توانم روزی در بخشی از داستان‌هایم به کار گیرم.

بدن‌نوشت:

آدم‌ها چطور با هم زندگی می‌کنند؟ ما آدم‌ها چه درکی از زمان داریم؟ چه درکی از زندگی در باهم بودن داریم؟ قرار است که زندگی کنیم که چه بشود؟ من از زندگی با پدر و مادرم چه رهیافتی از زندگی را پی‌جویی می‌کنم؟ با همسر نداشته‌ام چطور؟ با دوستانم چطور؟ در زندگی با دیگران پیِ چه هستیم؟ پیِ اثباتِ خود؟ پیِ ترمیم تحقیرهای فردی خود در بادیگران‌بودن؟

زندگی جدید به ما آموخته با یکی باشیم. دستاوردهای جدید بشری ما را تنها نگذاشته‌ است. برای خصوصی‌ترین لحظه‌های زندگی‌مان، تکلیف تعین کرده است. عینِ مدرسه‌های ظالمِ بچّه‌های دبستانی که لحظه‌های نوروز آن‌ها را پیک‌های نورزی پر کرده است تا کودک در شادمان‌ترین لحظه‌ها و شب‌هایش، کابوس جدولِ کلماتِ متقاطعی را ببیند که «عنصری در طبیعت»ش با «شهری خوش آب‌وهوا در شمالِ ایران» هم‌خوانی ندارد. این عینِ کاری است که زندگی جدید با ما کرده است. اطراف ما را از همه چیز پر کرده است. به واقع همه چیز. و همه‌ی اطرافِ ما را. بدونِ این که به ما آموزش بدهد یا خودمان یاد بگیریم که چه چیزی را چطور باید انتخاب کنیم! در چنین دنیایی، تلویزیون بر بالاترین جای خانه‌های‌مان سروری می‌کند. با همه‌ی سیم‌ها و کابل‌ها و دستگاه‌هایی که به آن وصل است. ما درونِ این جعبه‌ی جادو، یا دنیای اینترنت، پی چه می‌گردیم؟

چه چیزی در روابطِ دیگرمان کم هست یا کم بود که ما را ناچار به افراط در استفاده از ادوات جدید کرده است؟ چه چیزی در این دنیای جدید ما را افسون کرده است که چنین در بندش شده‌ایم؟ چه چیز ما را وابسته به تلویزیون، اینترنت، شبکه‌های اجتماعی، سینما و هر مرضِ دیگری کرده است؟

من فکر می‌کنم نیاز به یک سیم رابط داریم. یک سیم رابط که منبع و پیشینه‌ی دینی ما را وصل کند به این دنیای جدید. سیمی که حرف‌های صمدی آملیِ عزیز را وصل کند به های‌تِک. حاج آقای صمدی آملیِ عزیز می‌گفت آدم‌ها در گذشته خلوت می‌کردند، در گذشته آدم‌ها فکر می‌کردند. حتّی بعد از مطالعه و مباحثه، طرف می‌رفت نیم ساعت یا یک ساعت فکر می‌کرد، تضرّع می‌کرد، عبادت می‌کرد.

من به زندگی‌های خودمان نگاه می‌کنم و این تصوّر از آقای صمدی آملی در ذهنم نقش می‌بندد. پیِ یک سیم رابط می‌گردم. پی یک حلقه‌ی اتّصال. حلقه‌ی اتّصالی که من و ما را بچسباند به این که چطور هم دینی باشیم و آن منبع و آن پیشینه‌ را حفظ کنیم و هم از مظاهرِ دنیای جدید به کلّی کنار نکشیم. چون اگر ما توانسیتم روابط‌مان را در زندگی تنظیم کنیم، حتماً می‌توانیم روابط‌مان را در های‌تِک هم تنظیم کنیم. اگر ما توانستیم بفهمیم که چطور با اطراف‌مان، با خانواده‌مان، با آن‌هایی که زندگی‌ می‌کنیم معاشرت کنیم، خواهیم فهمید که در دنیای جدید چه کار کنیم. یعنی این مسئله بیش از آن که به گذشته یا به حالِ ما آدم‌ها ربط داشته باشد، به تربیّت و فهم ما از روابط ربط دارد. یعنی من چنین ترجمه نمی‌کنم که بروم ببینم پیشینیان یا سنّت چه می‌کرده، من هم همان کار را بکنم.

می‌خواهم بگویم که چه روشی پیش بگیریم، چه تاکتیکی را انتخاب کنیم، تا هم زمانِ بوعلی، هم زمانِ ملک الشّعرای بهار، و هم زمانِ امروز جواب بدهد. آن روش، آن طریق، یک طریقِ انسانی و به نظرم حتّی دینی است که به ما پاسخ می‌دهد که با چه نگاهی به زندگی، به زندگی بنگریم و زندگی کنیم و به نوعی، از یک منظر، این طریقِ انسانی به پرسش‌های بالا پاسخ می‌دهد. پاسخی امروز، ولی ریشه‌دار.

«با هم ساختن.» یکی از پاسخ‌ها حتماً از نظرِ من چنین است. جمله‌ی مکرر در مکرری که رهبر در مراسم عقد جوانان گفته است: «بروید با هم بسازید.» ساختن فقط معنای سازش یا کنار آمدن یا عقب‌نشینی نمی‌دهد. ساختن یک مفهوم پراتیک نیز هست. در ساختن نوعی عملِ روبه‌جلو و امیدوارانه دیده می‌شود. ولی از دیدِ صبوری نه از دید جنگ و خون‌ریزی. با هم ساختن، اگر برای ازدواج دو آدم معنی می‌دهد که حتماً می‌دهد، برای ازدواج‌های جدید بشر هم معنی می‌دهد. ازدواج جدید، ازدواج با های‌تِک است. در این ازدواج هم باید ساخت. ما با های‌تِک ازدواج کرده‌ایم. زندگی‌مان با آن ممزوج شده است. راهِ مقهور نشدن، منفعل نشدن، خود را نباختن، دهان را باز نگذاشتن در برابر های‌تِک، کنار زدن یا نفی کردن آن نیست. بلکه به همراه آن در ساختن سهیم شدن است. با تلویزیون هم می‌توان ساخت. باید هم ساخت. با اینترنت هم باید ساخت. ما از این وسایل نباید بهراسیم، دوری کنیم، یا نسبت به آن‌ها حالتِ بندگی داشته باشیم، بلکه باید با آن‌ها خودمان را، آینده‌مان را و به تبع آن فرهنگ‌مان را بسازیم. این باهم ساختن یکی از میراث‌های گران‌بهای فکری ماست.

این با هم ساختن چقدر زیبا در فیلمِ «حوضِ نقّاشی» هم جا می‌افتد و هم معنا می‌یابد و هم ذهن را گسترش می‌دهد و ابعادِ زیبایی را پیش روی فکر آدمی می‌گشاید.

پس‌نوشت:

1. این نوشته، خود به خوبی از این باهم‌ساختن بهره گرفته است. یعنی من با سینما توانستم این مفهوم را بیایم و آن را بیان کنم. آن که من با سینما ساخته‌ام، نه مدح سینما است و نه ذمِّ آن؛ بلکه تلاشی است برای زندگیِ شیرین‌تر و کم‌تقلیدتر. این زندگی خلّاقانه باید بتواند مؤلّفه‌هایش را پیدا کند. یکی از این مؤلّفه‌ها با هم ساختن است.

2. درورد بر حامدِ محمّدی که فیلم‌نامه‌ی خوبی نوشت و ظرایف را در آن رعایت کرد و هم به خوبی رهبر را عاقدِ این دو زوج نشان داد. منظورم این نیست که او حتماً حتماً این کار را با نیّت انجام داد. ولی همین که آدمی مثل من، بارِ اوّل پس از دیدنِ این فیلم، عاشقِ این معنا شدم و ارتباط آن را با زندگی، رهبری، و خودم یافتم و سرمست شدم، کافی است تا ادّعا کنم حامد محمّدی به رهبر خدمت کرد. آن هم در روزگار جفا به رهبری با تکرار قره‌قره‌وارِ حماسه‌ی سیاسی و حماسه‌ی افتصادی، هر 6 ساعت 4 مرتبه.

3. دارم به مازیار میری امیّدوارتر می‌شوم. بعد از سعادت‌آبادِ عالی، این فیلم هم خیلیِ هویّت‌بخش بود. یک موردش را که در همین متن برای‌تان شکافتم.

4. مطلب قبلی‌ام که جنجال‌هایی بین دوستان به پا کرده بود، کمی از شیوه‌ی گفتن می‌رنجد. این را قبول دارم. ولی پای حرفم ایستاده‌ام و آن را درست می‌پندارم. در هر صورت ثبت شد در جریده‌ی عالم.

5. مطلب بعدی‌ام روایتی است از جست‌وجوگری روشنفکرِ ایرانی. که علاقه‌مندم در روز جمعه بنویسمش.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۲ ، ۰۱:۴۴
میثم امیری
چهارشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۱، ۱۲:۳۵ ب.ظ

من خطابم به دانشجویان است!

یا لطیف

دیروز عصر به دعوتِ سجّاد رفتم کرسی آزاداندیشی دانشگاه شهید بهشتی. موضوع هم درباره‌ی مهاجرت نخبگان بود. کرسی بسیار خلوت بود و دانشجویانِ کمی در آن شرکت کرده بودند و یک پای کرسی اساساً دیر به جلسه رسید و آن مناظره‌ای که دوست داشتیم گرم بیافتد گرم نیفتاد. قرار بود مناظره بین یکی از کسانی باشد که می‌خواهد برود و یکی از کسانی که رفته و برگشته باشد. امّا خبری از یکی از این دو سرِ‌ مناظره نشد. بنابراین مجبور شدیم که خودمان بحث را گرم کنیم. من رفتم بالا و گفتم مثلِ‌ آقای قرائتی تیتر حرف‌هایم را نوشته‌ام. درباره‌ی کتاب نشت نشا حرف زدم و گفتم آن را بخوانید و بعد درباره‌ی این که این قدر چشم‌تان پیِ‌ نفت نباشد. این قدر نگویید که یک نفر بیاید و به شما پول بدهد یا به قول خودتان از شما تکریم کند. مثال زیبای امیرخانی در نفحات را آوردم و آن این که «هیچ کارمندی نمی‌تواند لذّتِ گرفتن 400 ماهی سفید را در یک شب زمستانی تجربه کند.» آن وسط‌‌ها از رادیو فنگ هم بهره بردم و تحلیل جامعه‌شناختی آن‌ها را هم عنوان کردم. آن هم این که وقتی ما یک عمر توی گوش‌مان خوانده می‌شود که باید بیست بگیریم و با هم‌کلاسی‌های‌مان رقابت کنیم، چطور وقتی به کارشناسی ارشد می‌رسیم، این کار مذموم می‌شود. همیشه به ما یاد داده شد که برویم جایی که بهتر است درس بخوانیم، از همه جلو بزنیم، ولی حالا که می‌خواهیم برویم یک دانشگاه بهتر در آن طرف آب درس بخوانیم این مذموم است. البته من این‌جا تحلیل ارزشی نکردم، بلکه یک پرسش جامعه‌شناختی مطرح کردم. قبل از همه‌ی این‌ها گفتم که این موضوع برای کرسی آزاداندیشی موضوع بی‌ربطی است، البته خود کرسی آزاداندیشی هم چیزِ بی‌ربطی است. برایش هم دلیل دارم. ولی باید بگویم من الان در یک اشتباه مضاعف شرکت کرده‌ام، ولی این اشتباه را فریاد می‌زنم. چون کرسی‌ها باید از کلاس درس، از اعتراض دانشجویان به وضعیت علمی و... شروع شود، وگرنه این کرسی‌ها بی‌ربط است. (این بی‌ربط بودنش را هم جایی نوشته‌ام که هنوز منتشر نشده است. اگر دوست دارید دلیلش را بدانید به ادامه‌ی مطلبِ‌ همین نوشته بروید.) آخر سر هم گفتم مهم‌تر از زیستِ‌ جغرافیایی انسان‌ها -یعنی این که در کدام کشور زندگی می‌کنند- زیستِ فکری آن‌ها است. (این هم از حسن عبّاسی در ذهنم رسوب کرده بود.) یادم است به مجری این کرسی که استاد روان‌شناسی دانشگاه شهید بهشتی بود گفتم شما آدمِ‌ باطرفی هستی، ولی منصفانه بحث را اداره می‌کنی. بعدش گفتم این باطرف بودن اصلاً‌ چیزِ بدی نیست. تازه من خودم بسیجی‌ام.

بعد از من اعتراض‌ها به حرف‌هایم شروع شد. یکی رفت بالا و گفت این آقا که ادّعا کرد که بسیجی است، اصلاً‌ هم بسیجی نیست و شروع کرد به قضاوت‌های ارزشی نادرست درباره‌ی حرف‌هایم. حتّی گفت من که کرسی آزاداندیشی را قبول ندارم، پس این‌جا چکار می‌کنم. متأسّفانه او به حرف‌هایم کم‌ترین توجّه‌ای نکرده بود... در شرایطی که شیطان‌پرست بودن از بسیجی بودن کم‌تر بینِ‌ خیلی‌ها نفرت ایجاد می‌کند، نمی‌دانم این بسیجی گفتنِ‌ من چه وجاهت و فضیلتی برایم آورده بود که رفیق‌مان این طور برآشفته شده بود و سعی می‌کرد یک نفر را به زور، بدونِ  این که خودش بخواهد، از بسیجی بودن بیاندازد. کلّی انتقاد به من کرد و آمد پایین. من هم جوابش را ندادم. بعد بسیجی دیگری رفت بالا. اوّل از دو جهت موافق و مخالف بحث را باز کرد. بعد گفت خودش مخالف این قضیّه است. بعد هم جمله‌ای گفت با این مضمون که قرآن می‌گوید این مهاجرت، مهاجرت از حق به باطل است. که این تفسیرِ عجیب او من را برآشفته کرد و گفتم این را از کجای قرآن درمی‌آوری، گفت از آیه الکرسی. گفتم عزیزم آن آیه چه ربطی به مهاجرت از حق به باطل دارد؟ آن آیه تفسیر عمیق‌تری دارد. چه ربطی به جابه‌جایی جغرافیایی دارد؟ بعدش هم گفتم با تمِ مهاجرت‌های صدر اسلام چه کار می‌کنی؟ هجرت مسلمانان به حبشه، هجرت از حق به باطل بود یا باطل به حق؟ هجرت امیرالمؤمنین از مدینه به کوفه چطور؟ این چه تفسیری که از قرآن می‌کنید؟ بعدش هم او حرف‌هاش را ادامه داد و در یک حرکتِ‌ متهوّرانه، خودش را جای رهبری نشاند و با اقتدار و صلابت درباره‌ی این که وظیفه‌ی ما چیست، گقت:‌ «من خطابم به دانشجویان است. دانشجویان باید...» خنده‌ام گرفت. آخر مردِ‌ حسابی تو رهبر مملکتی، تو کی هستی که می‌گویی من خطابم با دانشجویان است. تو خطابت به خودت هم نمی‌تواند باشد، چه برسد به دانشجویان.

پس‌نوشت:

1. این روایت، طنزِ تلخِ نه مهاجرتِ‌ نخبه‌ها که داستان کم‌اطلاعی، بی‌روابطی، و تنبلی ما بسیجی‌هاست. می‌خواهد خوش‌تان بیاید، می‌خواهد بدتان بیاید.

2. سایتِ‌ رهبر یک خودانتقادی را منتشر کرده است که در نوع خودش جالب است. خوب رهبر تا به حال از این که ما رشد علمی خوبی در جهان داریم، تمجید کرده است. این تمجید هم در سایت آمده است. در کنار آن مطلبی منتشر شده است که در آن معیارهای رشد علمی در جهان نقد شده است. تازه در این باره هم رهبر بیاناتی دارند. واقع قضیه این است که از این که رشد علمیِ ما در جهان بر اساس میزان انتشار مقاله‌ها اوّل است، با بومی‌سازی علم در این مملکت منافات دارد! بنابراین خوب نیست هی بگوییم ما در جهان رشدِ‌ اوّل علمی را داریم. این حرف یعنی این که بومی‌سازی علم یعنی کشک. در حالی که خودِ‌ آمریکایی‌ها دارند علمِ‌ بومی تولید می‌کند و ما علمِ‌ بومی برای زیست‌بوم جغرافیایی-معرفتی آن‌ها! بعد هم افتخار می‌کنیم که رشد علمی‌مان در دنیا نمره‌ی یک است!

3. پلّه‌ی آخر را دوباره دیدم. دوباره دیدنش من را مجاب کرد که 5 نمره‌ای به نمره‌ی قبلی‌ام در هنرخانه اضافه کنم. انگار فیلم بهتری شده بود.

4. مطلبی را که درباره‌ی کرسی‌های آزاداندیشی نوشته بودم، در ادامه آمده است.

5. انتهای هفته‌ی بعد مطلب بعدی‌ام را می‌نویسم.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۱ ، ۱۲:۳۵
میثم امیری
پنجشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۱، ۰۹:۱۵ ق.ظ

بدل از غیبت

یا لطیف

روزِ اوّلی که وارد شد، کم مانده بود پَس بیافتد. این همه بی‌نظمی را چطور باید حل می‌کرد؟ روی اسکنر معمولیِ اتاق، خاک و کاغذ و نوارجسب و منگنه صلح کرده بودند. روی چاپ‌گرِ سوزنی سه تا خودکار بود که دور نبود وقتِ چاپ گیر کند لای چرخ‌دنده‌ها. تلنبارِ کاغذهای بی‌مصرف، حکم‌کارها و برگه‌مرخصی‌ها روی میزِ فلزّی که از هیچ نظمی پیروی نمی‌کرد. از هر گوشه‌ی اتاق اغتشاش می‌بارید. اتاق در هیچ نگاهی منظم نبود. نه در یک نگاهِ نزدیک. و نه در یک نگاهِ دور. از هر زاویه‌ای به اشیای اتاق نگاه می‌کردی، ناموزونی‌اش معلوم بود. لابه‌لای همه‌ی این برگه‌ها پخش‌شده روی رَف، جی‌برگ‌های من هم دیده می‌شود. بعضی‌شان سفید بود و روی بعضی‌شان چرندی نوشته شده بود.

برگه‌ی مرخّصی من را امضا کرد و خودش دست به کار شد. به من دست و گفت به سلامت. نه گفت چرا اتاق این وضعی است! نه پرسید که توی این اتاق گوسفند زندگی می‌کند یا انسان! هیچی. حتّی نخواست که بمانم بهش کمک کنم. من هم بهانه داشتم:

- من باید جایی بروم. یک مقدار راهم دور است.

- آره. می‌دانم (ل)ات دو(ل)ه. شما برو.

خنده‌ام گرفت. برگه‌ام را امضا کرد. لبخند زد و من از در زدم بیرون.
اتاقِ روزِ شنبه با دو روزِ پیش خیلی فرق داشت. گلدان‌های پرگل، به‌ویژه شمعدانی که مثلِ چتر روی همه‌گل‌ها سایه انداخته بود، چهره‌ی اتاق را عوض کرده بود. تابلوی «نگذارید علی بی‌یار و یاور بماند» هم جدید بود. تابلوی کوچکِ ساده‌ی آپنجی که پشتِ سرِ میم.ب قرار گرفته بود. میم.ب توانسته بود بر بی‌نظمی اتاق پیروز شود. اسکنر و چاپگر نفسی چاق کرده بودند و سیم‌ها پشتِ سیستم دست از درگیری و گلاویزی برداشته بودند. و موسیقی برای اولین بار از اتاق با صدای بلند شنیده می‌شد. آن هم رستاک: «گُلِ باغ می تو، چَش و چراغِ می‌ تو...» و به معنای درستِ واژه، این‌جا معنای بهار پیدا کرده بود و موقع کشت‌وکار شده بود.

میم.ب تلفن را برداشت و زنگ زد به آماد:

- حاجی دستم به چیزت. این‌جا هیچ چی نیست. یک چیزهایی بفرست. 

به حرفم آمدم:

- آقای ب این‌جا تمیز شده است.

- شما این‌جا همه چیز را به ت... گرفته بودید. بابا حداقل چهار تا دانه خودکار باید باشد. با ذغال می‌نوشتید؟

- ما تایپ می‌کردیم؟

- چقدر هم کیبود و کامپیوترها تمیز بود!

زنگ می‌زند به اداری:

- حاجی حقوق‌ها را نریختند...

روزِ سوم برج است. عصبی می‌شود:

- ای بر پدرتان لعنت. این‌ها ما را ن...دند. دو قِران پول هم می‌خواهم بدهند، به تعویقش می‌اندازند. 

لبخند می‌زنم:

- عیب ندارد آقای ب، انسان بشر است.

- انسان بشر نیست. انسان ک...خل است.

این‌ها بددهنی‌های معمولش است. ولی خدا به این‌ها نگاه می‌کند که تازه خیلی‌هاش فحش نیست یا به چیزهای دیگرش. به اخلاقِ خوبش؟ به ادبش؟ به خیرخواهی و مهربانی‌اش؟ یک بار بهش گفتم:

- خیلی راحت صحبت می‌کنید.

لبخند زد:

- این‌ها نصایحِ یک آخوندی است.

- این که به دیوانه بگویید ک...خل، به چرت و پرت بگویید ک...شعر، به جای حال ما را گرفتند بگویید ترتیب ما دادند... البته شما از یکسری واژه‌ها که مربوط به اسفلِ اعضای مرد است استفاده نمی‌کنید که جای شکرش باقی است.

- نه آخونده به ما گفت اگر خواستید پشتِ سرِ یکی غیبت کنید، سریع در مورد پایین تنه صحبت کنید. اگر هم فردای قیامت خواستند ترتیب‌تان را بدهند، بگویید این را فلانی به ما گفت و ما این حرف‌ها را که کلاً 10 مورد هم نمی‌شود را بدل از غیبت گفتیم... 


پس‌نوشت:

1. بددهنی کارِ خوبی نیست، واژه‌های اسلنگ هم خوب نیست. ولی قابل مقایسه با دروغ و غیبت نیست. و من واقعاً از میم.ب غیبتی ندیدم. و نه نمّامی و نه حرفِ بیهوده.

2. راستی آن‌هایی که دوست دارند مقاله‌ی «بی‌خمینی هرگز، با خمینی عمراً» را بخوانند به ادامه‌ی مطلب بروند. البته عنوان مطلب دیگر آن نیست و در زمان انتشار تغییر کرد که خواهید دید.

3. مطلبِ بعدی را هم آخر هفته‌ی بعد می‌نویسم.


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۱ ، ۰۹:۱۵
میثم امیری
يكشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۱، ۰۷:۲۷ ب.ظ

کُشتی‌دوستی

یا لطیف

ترمِ اوّل دانشگاه با هر کسی صمیمی می‌شدم، باهاش در می‌افتادم. دستِ پیشش را زیرِ کتفم قفل می‌کردم، طوری که هُرمِ نفسش بهم می‌خورد. بعد یا پیش می‌انداختمش، گاهی گّداری هم سر زیر بغل می‌کردم. حتّی گاهی می‌شد در آن حالت، اگر طرف دست‌هاش ضعیف بود، از همان جا زیرِ سررو می‌گرفتم. مثلِ پلنگ. مازنی زیر بگیرد دیگر نمی‌شود از دستش در رفت. مگر این که روبه‌رو قوی و فرز باشد و کنده‌ی مازنی را بالا بیاورد. از آن‌جایی که مازنی پایی را که گرفته وِل نمی‌کند، احتمال ضربه شدنش هست.

با اوّل با یک تالشی، ترمِ اوّل کشتی گرفتم. کشتی سنگینی بود. زیرِ کتف‌هام می‌زد، ولی نمی‌توانست به پاهایم برسد یا تعادلم را بهم بزند. همه‌ی این کارها را در اتاقِ 53 خوابگاهِ 23 انجام می‌دادیم. من تا به حال حتّی یک بار هم روی تشک کشتی نگرفته‌ام. تالشی فکر می‌کرد به راحتی می‌تواند به من تندر بزند. او، اوّلاً تندر را اشتباه جمع کرده بود، طوری که سروسینه‌ی من کاملاً بالا بود. حتّی می‌توانستم پاهایم را ستون کنم یا حیله کنم و بینِ راه طوری روی سینه‌اش فرود بیایم که درجا ضربه‌ فنّی شود. و همین طور هم شد. جمجمه‌اش محکم خورد زمین و تا 5 ثانیه نتوانست بلند شود. هم ضربه فنّیِ کشتی در موردش صادق بود و هم حتّی ایپونِ جودو.

بارِ دوّم با یک کرمانشاهی کشتی گرفته بودم. خیلی قوی بود. حتّی یک بار هم از روبه‌رو زیرِ دوخم گرفته بود که من لی‌لی کردم و خوردم به در. همین که کشتی از نو پی گرفته شد، خیلی خوب زیرِ یک خم گرفت. با وجودِ این که من می‌توانم خیمه‌ی سنگین بزنم و در این کار تبحّر دارم، ولی زیرش خیلی برق آسا بود، حتّی پای راستم را از بالا با دو دست کاملاً بغل کرده بود، ولی هر کار کرد نتوانست باراندازم کند. چون من سفت به زمین چسبیدم و خلافِ نیرویی که او وارد می‌کرد، مقاومت می‌کردم، موفّق به اجرای فن نشد. این بار که بلند شده بودم در فکرِ جبران بودم. فنِّ کمرش دستم بود. ولی دوست داشتم پایم را هم درگیر کنم. چون قدرتِ بالاتنه‌ام آن قدر نبود که بتوانم زمینش بزنم. با درگیر کردنِ پا، که فن را نمی‌دانم شبیهِ لِنگ می‌کرد یا تندر، پیچاندمش. از بالا مستقیم به پل بردمش. زمینِ زیر پایم از ضربه لرزید. بلند که شد دیدم از بینی‌اش را محکم گرفته است.

...

فقط یک بار باختم. آن هم باری بود که یک مازنی دیگر بارندازم کرد. خودم باورم نمی‌شود، پسرکِ ریقو بتواند باراندازم کند.

پس‌نوشت:

1. هر قومی خاصیّتی دارد و ویژگی. ولی با آن‌ها به‌درستی برخورد نمی‌شود.

2. جمله‌های جالبِ رهبر در دیدار با نماینده‌ی نامزدهای سال 88 که برای اوّلین بار منتشر شد: «من یه چیزی خدمتتون بگم؛ اون موقع که انتخابات می‌رسه، هی تکرار می‌کنید که رهبری در چارچوب قانون اساسیه و از این به عنوان ژست برای بالا بردن رایتون استفاده می‌کنید، شما که این حرفا رو تکرار می‌کنید، چطوری این جا می‌گید رهبری بیاد از اختیارات فرا قانونی استفاده کنه؟ شما خودتون می‌گید که این اختیار رو نداره. چطوری شورای نگهبان و دستگاه‌های مجری و نظارتی رو کنار بذاره و خودش شورایی تشکیل بده؟! نه تو قانون اساسی و نه هیچ جای دیگه نیست، وقتی آقای خاتمی کاندیدا شد، ایشون اومد به من گفت که رهبری باید در چهارچوب قانون اساسی باشه، من گفتم حرف خوبی زدی ولی یک چیز و به شما بگم؟! شما رئیس جمهوری خواهی بود که بیشترین تقاضاها رو از من خواهی کرد، که از اختیارات فرا قانونیم استفاده کنم. آقای خاتمی بارها از من خواستند که از اختیارات فرا قانونی رهبری استفاده کنم و من گفتم که مکتوب کن. آقای خاتمی همه این‌ها رو مکتوب کرد که خواهش می‌کنم از اختیارات فراقانونی خودتون استفاده کنید. در بین رئیس جمهورها شخصی که بیشترین درخواست رو برای حل بحران‌ها از من داشت، ایشون بود. ولی در مورد ابطال نتیجه انتخابات، صلاح نمی‌دونم که از این اختیارات استفاده کنم، وقتی مکانیزم انتخابات از بین بره، برای حل و فصل بحث‌های سیاسی و انتخاباتی خودشون باید کف خیابون زور آزمایی کنن و محلی برای این که همه تمکین کنن روی یه مطلبی دیگه وجود نداره. امروز شما هستید، پس فردا یکی دیگه میاد می‌گه من این انتخابو قبول ندارم، این تصمیمی که این شورا حکمیت گرفت نباید انتخابات و مکانیزم‌های قانونیش رو زیر سؤال ببره که این باعث می‌شه انتخابات‌ها تو کشور از بین بره».

3. مطلبِ بعدی را آخرِ هفته‌ می‌نویسم.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۱ ، ۱۹:۲۷
میثم امیری
پنجشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۱، ۱۲:۱۲ ق.ظ

مثلِ اسبِ بخار با بخارِ اسب

یا لطیف

مثلِ اسبِ بخار. مثلِ گوسفند. مثلِ حیوانی که تازه غذا خورده باشد. مثلِ اسبِ بخار. مثلِ فیلمِ خوبِ قبادی. زمانی برای مستی اسب‌ها. انگار شراب به اسب می‌دهی. کوه را مثلِ قند می‌رود بالا؛ مثلِ کره. صبح، نهِ صبح تازه بیدار شده‌ایم. سین می‌خواهد لباسِ پلوخوری با نیمتنه‌ی مشکی‌اش را بپوشد؛ آن هم با شلوار راسته و کفشِ پاشنه‌بلندِ نوک تیز. برنامه‌اش را بهم می‌زنم با گرم‌کنِ طوسی‌رنگِ بی‌کیفیتِ چینی‌ام و یک پلیورِ مردد، بینِ آبی و سفید و سبز. او هم تغییر لباس می‌دهد. الف هم وقتی تصمیمِ جدید را می‌بیند، می‌خندد که مثلاً جوگیر نشده است و لباسِ پلوخوری‌اش را عوض نمی‌کند.

تا بالای اُزگل پیاده می‌رویم. هوا بارانی است؛ نه خیلی شدید. می‌توانی جلوی پایت را ببینی. می‌توانی سر بلند کنی و آن دورتر را ببینی. دوربرگردان را ببینی. که خودروها از آن‌جا دور می‌زنند و از گوشه‌ی آراج کج می‌کنند سمتِ اتوبانِ امام علی. فقط زمین برفی است. برفِ سخت. برفِ سفت. از این برف‌ها که آن قدر می‌ماند تا یخ شود، سفت شود. دیگر خبری از لطافت لحظه‌ای اوّلِ آن نیست.

کله‌پاچه‌ای بالای اُزگُل حرفی برای گفتن ندارد. یک دستِ کاملش مطایبه است. اگر یک دستِ کاملِ کله‌پاچه این است، نفری یک دست هم می‌توانستیم بخوریم. با آبِ گوشتِ معمولی. با گوشتِ بدونِ چربی. با یک تکّه زبانِ بی‌خاصیّتِ کوچک و با مغزی که یک لقمه بود.

بیرون که می‌آییم، همین مقدار اندک هم بهم نیرو می‌دهد. باد و باران، کتابِ تمجید شده‌ در لسانِ رهبر به ذهنم رسید اثرِ زاهایار استانکو ترجمه‌ی شاملوی شاعر، با هم صورتم را می‌نوازد. ولی نیرویم زیاد است. مثلِ اسبِ بخار. نفسِ گرمم که توی بوران بیرون می‌آید چربیِ کله‌پاچه را دارد. گرم است. نفس که می‌کشم، می‌بینم بخارِ آبِ گوشتِ کله‌پاچه‌ی اخته‌ی اُزگل را. مثلِ خودروی کابراتوری پر مصرف شده‌ام. از این‌ها که زوزه می‌کشد و سینه‌کشِ کوه را می‌بلعد و از اگزوزش شیره‌ی جان کشیده شده‌اش را به هوا می‌سپارد.

تا شهرِ کتابِ نیاوران می‌رویم. یک نفس. یک بند. هنوز باز نشده. مردم از من فاصله می‌گیرند. خیسم. رنگِ چینی بی‌کیفیت هم فیلی‌رنگ شده است. از بس آب خورده. در شهرِ کتاب، که تمدّن مدرن از سرورویش می‌بارد، کتاب تورّق می‌کنم. مکتبِ دیکتاتورها را می‌خرم و کتاب اِلدرادو را. آن قدر چرخ می‌زنم تا خشکِ خشک شوم.

پس‌نوشت:

1. مهم‌ترین چیز در حرکت پشتوانه‌ی تئوریک است. شما بسازید ما را، ما هم مثلِ اسبِ بخار، نیرو تولید می‌کنیم. بخار می‌سازیم. برای یک دوستدار نویسنده‌گی و داستان‌نویس، مهم‌ترین چیز شخصی کردن این پشتوانه‌های تئوریکِ دینی است. هر چه باشد هر انسان، دینی دارد. 

2. بعدش در گذرگاه‌هایی می‌ایستم و خودمان را مهمان می‌کنیم. خشک می‌کنیم. مردم هم به نزدیک می‌شوند، فاصله‌شان را کم می‌کنند. تازه ما هم از مهمان‌خانه استفاده می‌کنیم. خودمان را غنی می‌کنیم.

3. آقای سروش در ایامِ 88 به رهبری نامه نوشت. بعدها هم او رهبر را در نوشته‌ها و صحبت‌هاش کم ننواخت. برای من سؤال بود که فیلسوف سنگین‌وزنی مانند دکتر سروش، چرا این طور رهبر را می‌کوبد و بر او می‌تازد... آیّا حقیقتی در این تاخت‌وتاز نهفته است؟ آخر آن که چنین می‌تازد سروش است. امّا سروش به مناسبت روز جهانی فلسفه مقاله‌ای در جرس نوشت. امّا چه مقاله‌ای؟! از این‌جا فهمیدم که نقد سروش از رهبری تا چه حد ضعیف است. (این خود یک معیار مناسب است برای حقیر؛ همین که از محکیِ محکمی قوّت یا ضعف استدلالِ مؤلّف را در باب موضوعِ دیگری، که نزدیک به موضوع محکم است، بسنجی) وقتی آقای سروش چنین هتّاکانه با چارداواری‌های خارج از اندیشه، بر داوری می‌تازد و به کلّی او را تخریب می‌کند می‌توان فهمید، اوّلاً تا چه حد شناختش از فضای فکری ایران نادرست است و دوّماً تا چه اندازه می‌توان در تحلیل‌های تندخوی سیاسی‌اش شک کرد. اگر قرار باشد متنِ جناب سروش درباره‌ی رهبر درست باشد، با این متن سراسر غیرِ واقعی، به شدّت ایدئولوژیک، و با انواع حجاب‌ها و غبارهای فکری‌اش درباره‌ی داوری چه باید کرد؟ آش آن قدر شور بود که هم محمّدِ قوچانی و هم حامدِ زارع در مهرنامه، در شماره‌ی جدید، به ادبیّاتِ آقای سروش پیرامونِ داوری اردکانی تاختند و آن را دور از انصاف و خارج از اندیشه نامیدند. درود بر این حرکتِ مهرنامه و آفرین به داوری اردکانی که اخلاق را هنوز ذبح نکرده‌اند. در روزگاری که داوری اردکانی به هیچ وجه به اندازه‌ی سابق جمله‌های ایدئولوژیک ندارد، این هم تاختن به او به چه معناست. آن هم در حالتی که زبانش فلسفی و بیانش لیّن است. متن آقای سروش را سایتِ شخصی ایشان که به جرس لینک شده است بخوانید.

4. متن بعدی را روز یکشنبه آتی خواهم نوشت.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۱ ، ۰۰:۱۲
میثم امیری
چهارشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۰، ۰۹:۵۳ ب.ظ

چهار شخصیت مهم؛ رهبر و گلستان و میری و مستور

یا لطیف

پیش‌نوشت:

1. قرار بود چهار و پنج با هم باشد و برای دو هفته‌ی دیگر. ولی من هفته‌ی بعد قطعا نمی‌توانم مرخصی داشته باشم. ضمن این که واقعه‌ای باعث شد که من چهار و پنج را تبدیل کنم به پنج و شش و البته موکولش کنم با دهه‌ی محرم. یکی دو روز مانده با عاشورا پنجمین و ششمین نفر را از لیست صدتایی‌ها معرفی خواهم کرد. 

بدن‌نوشت: 

دوستی به من پیش‌نهاد کرده بود در موردِ آقای خامنه‌ای یا به قول خودش امام خامنه‌ای بنویسم. جرقه از آن‌جا خورده شد. دیروز هم حمید با نگاه به کوتاه‌نوشت‌های «بی‌باهم‌ها» از این قلم، که هنوز جایی منتشر نشده، گفت: «پس رهبر را قبول داری»! این هم جرقه‌ی دوم. اما انفجار زمانی روی داد که «کافه کراسه» را دیدم.  

کافه آن طور که معروف است جایی است که یک عده آدم معمولا هنرمندها و روش‌فکرها و توی این مملکت دگر اندیش‌ها در آن حرف می‌زنند و چیز می‌خورند. 

همه چیز این کافه هم غربی است. از مبدا و شروعش تا امروزش. تا دکراسیونش. تا غذاهایش. تا حتی آدم‌هایش. 

یک عده آدم هم توی این مملکت پیدا شدند و این غربی بودن را شر بودن تعبیر کردند و به خلق‌الله توصیه می‌کنند که تا آن‌جایی که می‌شود از مدرنیته و اقتضائاتش دور شوید. حتی چنین اعتقادی تا کلام برخی از مراجع نقلید هم نفوذ کرده است. 

اما اصل تعلیق در این قصه کجا است. 

آنی که کافه را می‌پسندد با همه‌ی اقتضائاتش و تا تهِ ماجرا هم می‌رود و اگر پا داد استریپ‌تیز هم می‌رقصد که تکلیفش معلوم است و تعلیقی ندارد. به راحتی به کافه می‌رود و می‌نوشد و می‌خورد و هر چه بخواهد می‌گوید و می‌نویسد. 

آنی که کافه را نمی‌پسندد و آن را غربی می‌داند هم تعلیقی ندارد. می‌گوید این یک «چیز»ِ غربی است و این جور چیزها به ما نیامده. محیط، غالبا محیط فسق و گناه است. و معصیت دارد آدم پا در این جور جاها بگذارد. زیرا به نوعی دارد همه‌ی آن قبح‌شکنی‌ها را امضا می‌کند، ولو خودش مرتکب نشود. 

اما این‌ها چه ربطی دارد به آقای خامنه‌ای؟ 

بگذارید با یک مثال مطلب را روشن‌تر بکنم. 

مسابقات المپیک آسیایی 2010 یادتان است. خانم‌های ورزش‌کار ما گل کاشتند و کلی مدال درو کردند. یکی از علما به امام زمان این مساله را تسلیت گفت و بر این باور بود که زنان ایرانی را در مقابل اجنبی به نمایش درآوردند. آن هم با آن حالت ورزش و با آن لباس‌ها. در عین حال آقای خامنه‌ای حضور زنان ایرانی در این مسابقات را نشان‌دهنده‌ی پیروزی انقلاب اسلامی دانستند و به نوعی آن را به امام زمان تبریک گفتند. 

من نتیجه را خدمت‌تان عرض می‌کنم. آن هم این که: حرف آقای خامنه‌ای را پذیرفتم. به همین راحتی. آقای خامنه‌ای و مهم‌تر از او آقای خمینی از ما خواستند که بتوانیم دین‌دارانه در دنیای مدرن زندگی کنیم. ولی تاکید کردند که زندگی کنیم. این زندگی کردن اقتضائاتی دارد. از جمله کافه‌روی.

کافه‌ای گشوده شده در خیابان پورسینا، پشت دانش‌کده‌ی پزشکی دانش‌گاه تهران، حد فاصل قدس تا 16 آذر. به نام کافه کراسه. 

ما نه تنها باقی کافه‌های روشن‌فکری شهر را نمی‌بندیم، بل‌که خودمان کافه باز می‌کنیم. هر که با هر عقیده‌ای خواست به آن وارد شود. اما کیفیت فرهنگی‌اش را خودمان تعیین می‌کنیم. آن طور که باقی کافه‌ها هم چنین هستند.

یک عده بچه مذهبی خوب، پیرو حرف آقای خامنه‌ای و تبریک به امام زمان کافه‌ای افتتاح کردند. به نظرم این اولین کافه‌ی اسلامی تهران باشد. آن هم در محیط عالی و دانش‌جویی دانش‌گاه تهران. 

در کافه کراسه کتاب و سی‌دی مناسب با انقلاب اسلامی هم فروخته می‌شود. ضمن این که همه‌ی آن چیزهایی را که در کافه‌های دیگر می‌توان خورد و مشکل شرعی ندارد این‌جا هم می‌توان با قیمت ارزان‌تر خورد. مثلا گران‌ترین گلاسه‌هایش 2هزار تومان است. 

یکی از دغدغه‌های من کافه‌ نرفتن بچه مسلمان‌ها بود. تا کراسه نبود من هم از کافه‌های روشن‌فکری استفاده می‌کردم؛ به عنوان مهمان. الان از دوستان روشن‌فکرم دعوت می‌کنم به خانه‌ی ما هم سری بزنند. بالاخره هر دیدی یک بازدیدی هم دارد، ندارد؟

به نظرم این کافه اسلامی یعنی تعبیر درست حرف آقای رهبر. من به خاطر اجرای این ایده‌ی انضمامی و رو به جلو آقای خامنه‌ای را در این لیست قرار می‌دهم. به خاطر افتتاح شدن یک کافه‌ی دینی. که هم کافه است. از نورپردازی و صندلی‌های راحت با چوب مرغوب بگیرید تا آب‌راهه‌های فیروزه‌ای و تا گل سرخ و وایرلس و گلاسه و عصرانه و اسپرسوی خفن. و هم دینی. به خاطر رمان‌های رضا امیرخانی و سید مهدی و کتاب‌های تئوریک و سی‌دی‌هایی که می‌تواند پاک‌مان کند و تزکیه بدهد. تا آقا پسرهای دست‌کم با رویه‌ی مذهبی و تا خانم‌ها. لااقل پای حجاب کامل‌ها هم به کافه باز شد. دل‌تان غنج برود که خلق‌الله خودشان مردانه-زانانه می‌کنند. وگرنه چنین الزامی در آن‌جا نیست. به خاطر همه این چیزها رو به جلو درون یک محیط مدرن از آقای خامنه‌ای تشکر می‌کنم. البته اگر آقای خمینی زنده بود، وبلاگ را با جایش سرقفلی‌ او می‌کردم... دیگر یک نفر از صد نفر بودن که بحث سخیفی است...

پس‌نوشت:

1. دور و بر تاسوعا منتظرم باشید. اگر عمری باشد یک جفت اسم رو خواهم کرد. 

2. پیام‌های خصوصی هم دارد زیاد می‌شود. شماهایی که خصوصی پیام می‌گذارید، خداییش پیام‌های‌تان خصوصی نیست‌ها!


برچسب‌ها: رهبر, کافه کراسه, خامنه‌ای, خمینی, غربی
+ نوشته شده در  جمعه بیست و هفتم آبان 1390ساعت 5:13  توسط میثم امیری  |  5 نظر

یا لطیف

بدن‌نوشت:

ابراهیم گلستان در 90 سالگی هم‌چنان سرحال حرف می‌زند. 100 سالگی او هم دور از ذهن نیست، هم از لحاظ آمادگی جسمانی و هم از نظر جوانیِ سخن. البته نه هر سخنی. سخن او بی‌نا است. لااقل به همین یک دلیل روشن‌فکرانه است. سخن او بی‌تقلید است. این هم دلیل دوم برای روشن‌فکر خواندنش. 

فقط گلستانِ سخن. چون:

گلستان‌شناسیِ ادبی من بسی لاغر است. دو سه داستان از مجموعه‌ی «آذر ماهِ آخر پاییز»، داستان بلند «خروس»، و دو-سه دقیقه فیلم همه‌ی آن چیزی است که من از ابراهیم گلستانِ هنرمند مطالعه کرده‌ام. اما سخن‌وری. وجه‌ی که باعث شد گلستان را در این سیاهه‌ی صدتایی قرار دهد.

تا دیده‌ام خوانده‌ام. 

از «گفته‌ها» که با هوشیاری زبان‌زدش نامش را چنین گذاشته تا «نوشتن با دوربین» تا همه‌ی مصاحبه‌های در دسترسم. برخی را چند بار و چند بار... 

می‌دانی که ما بچه مسلمان‌ها سخنران زیاد داریم. به وفور. حسن عباسی، حسن رحیم‌پور، علی‌رضا پناهیان، فاطمی‌نیا، و... برو بالا. به اندازه‌ی تاریخ شیعه امروز منبری و سخنور داریم. سخنوری که تا زمانی که روی منبر پیامبر حرفِ دین می‌زند دوستش داریم.  اما ای کاش همه‌ی این سخنوران یک بار سخنرانی گلستان در دانش‌گاه شیراز را بخوانند. آدم می‌تواند یک بار حرف بزند و بعد چهل و چند سال بعد یک جوان، حمید حبیب‌اللهِ عزیز، به یک جوان دیگر، میثم امیری، ایمیل بزند و فرازی از آن سخنرانی را بنویسد:

اینکه من اینجا پیش شما هستم در واقع، باز، همان پیش ِ خودم بودن است. در حداکثر من دارم برای کسانی میان شما حرف می‌زنم که بتوانند حرف‌های خودشان را در حرف‌های من پیدا کنند و از برای سنجش این هر دو امکان تازه‌ای برایشان باشد. من هم با این به خود گفتن حرف‌هایم را دوباره ورانداز می‌کنم، با این امید که از واکنش‌هاتان من هم به نوبه‌ی خود واکنش به دست بیارم، چشم‌انداز تازه‌ای شاید، پیدا کنم برای دیدن ابعاد اطرافم، برای دیدن اجزاء و طرح فکر خودم. بعد هم اگر بشود آن را از واکنش‌هاتان غنی بکنم.
 وجه‌ سخنوری گلستان از همان دانش‌گاه شیرازش عمقِ موجه‌ای می‌یابد. بعد صریح‌ترش را در نوشتن با دوربین می‌بینیم. آن‌چنان که یزدانی خرم مطبوعاتی حرفه‌ای نشریات مدرن را بر آن می‌دارد که با او مصاحبه می‌کند. لیلا نصیری‌ها را به ساسکس بفرستد، شهروند امروز را کلفت‌تر کند، بخش‌هایی از تجربه را به او اختصاص بدهد. و بارانی از مصاحبه... تا گپ و گفتِ مسعود بهنودِ بی‌بی‌سی با او.  
و هم‌چنان گلستان حرف دارد. وقتی زبانش را باز می‌کند رطب و یابس نمی‌بافد. حرف می‌زند. سر اصلِ مطلب می‌رود. نمی‌هراسد. نمی‌هراسد از این که هم‌زمان از پرویز صیاد کمدی-هزل‌ورِ مجموعه‌های صمد تمجید کند و در عین حال کل جریان سینمای روشن‌فکری را با جایش زیر سوال ببرد. نه حتی از جریان‌سازی «یه بوس کوچلو»ی فرمان‌آرا بترسد. زبانِ صریح گلستان در «نوشتن با دوربین» چند بار تجدید چاپ می‌شود. سخنرانیِ شیرازش ترجیع‌بند مقاله‌ها می‌شود... 
صراحت گمشده‌ی سخنوری این روزگار است. سومین طلایی فرهنگ و ادب این سرزمین به همین وجه اختصاص می‌یابد. آن‌چه گلستان بدان پای‌بند است.
وقتی در 19 سالگی کتابش را دو بار بلعیدم، فهمیدم که چرا نخواندمش، بلعیدمش. چون خودش بود. افه و کلاس و سوسول‌بازی نداشت. چون تنها کافه‌روی و سبیل نیچه‌ای و موی بلند نداشت.  چون آخرین ترجمه‌ای که درآمده خوانده‌ای نداشت. چون منتظرِ آخرین کتاب فلان خرکره‌ی پس‌انداخته‌ی سرمایه‌داری نبود. چون مرعوبِ روشن‌فکری حقنه‌کننده‌ی [...] نبود. 
به عبارتی دیگر:
بیان صریحش بی‌ناموس نبود. وطن‌فروشانه نبود. مجیزگو نبود. موضعش مانند لباس زیر عوض نمی‌شد. 
بالاخره جلوی دوربین بی‌بی‌سی نشست، ولی حرفِ خودش را زد. آن چنان صریح که شاید گه‌گاه به پارگی اخلاقی هم طعنه می‌زد. آن جایی که بهنود تشر زد که بفهمد چه می‌پرسد هم‌چنان درگیرکننده است. در همان آغازش. بالای پنجاه بار دیدم: بهنود از او پرسید: «اگر بخواهید زندگی‌تان را شروع کنید از کجا شروع می‌کنید»؟ با صراحتی لخت و عور گفت: «از این که پدرم با مادرم بخوابد»‍!  و همین پاسخ چنان بهنود را هول کرد که از گلستانِ شیرازی پرسید که «آیا شعر هم می‌خواندید»؟ این سوال احمقانه نتیجه ذهن نشئه شده از صراحت گلستان بود به نظرم. سوالی که البته با تمسخری از سوی گلستان پاسخ داده شد. اما چنان اخلاق‌مدارانه که:‌ «بله. شعر هم می‌خواندم». 
قدرِ دهانم حرف بزنم. نفر سوم این سیاهه به کسی تعلق گرفته که صریح اما شرافت‌مندانه حرف می‌زند. ابرهیم گلستان.
ای خدا شور و مرادنگی که در گفته‌ی زیر از گلستان آمده گریانم کرده. ای کاش ما هم صراحت شریفی داشته باشیم. در همان دستگاه فکری خودمان. من نگرانم برای انسانیت آن‌هایی که نظام جمهوری اسلامیِ عزیز را قبول ندارند و نان‌خور سیستمش هستند. کارمندِ دولتش هستند. آخر مرد مسلمانی که از نظام حقوق می‌گیری و قبولش نداری، می‌دانی چه می‌کنی؟ تو طبق نظر اسلام با سیستم طاغوتی هم‌کاری می‌کنی که حتی دست کم تقیه هم نمی‌کنی. این منش با آن اسلامی که سنگش را به سینه می‌زنی نمی‌سازد. این ریاکاری و پنهان‌کاری و هزینه نپرداختن در حال ساختن طبقه‌ای خطرناک است در این مملکت. بگذریم از این که آن که نظام را قبول دارد هم باید مدام معترض باشد و نقد کند و دست به اصلاح بزند و برای حفظ نظام هم تلاش کند. سیاسی شد حسابی! 
اما از گلستان بشنویم. آقای گلستان حرف‌های قشنگی می‌زند. مخاطبش در زیر فقط دکتر پرویز جاهد مصاحبه کننده نیست. همه‌ی ما هستیم به نوعی: 

 من از وطن دور نیستم. این وطن، مصر عراق و شام نیست، وطن تو هر جا هست که هستی. وطن تو مسئله فکری تو هست. مسئله روحی تو هست. وطن یک فرمول روانیه، وطن توسعه و تداوم حس و علاقه‌ی توست. مسئله خاک، خوب، خاک ایران خیلی قشنگ هست. علاقه من را می‌خواهی راجع به مملکت بدونی، فصل اول ” اسرار گنج دره جنی ” را بخوان. یا مقدمه همین ” گفته‌ها ” را. خصوصا تکه آخر آن را. تو می‌خواستی راجع به سینما گفتگو کنی. این دیگه داره در می‌ره از آن موضوع. خیلی وقت هم هست که چندین بار هم در رفته. خسته‌ام. تمام. تو کتاب درست نمی‌خوانی. گوش کن. اگر خونده بودی، که من حالا برات می‌خونم، خیلی از این حرف‌ها نمی‌پرسیدی و نمی‌گفتی. گوش کن :

در روزگاری که اینها را نوشتی و گفتی، دشوار یِ اساسی و اصلی بیان حرف و گفتن اندیشه‌هایت بود. گفتن و رد پای فکر در افتنده با نظام مسلط را در آن گذاشتن بود. در هیچ یک از نوشته‌ها و فیلم‌ها، تحسین و حمد هیچ چیز و تنابنده ای نبود جز نفس سربلند انسانی، جز کار  و  زحمت و اندیشه، با اظهار نفرت از پلیدی و پستی، با دشمنی به زشتی و بیماری. جز ذکر امید شوق و بهتر شدن نمی‌کردی، نمی‌جستی، نمی‌گفتی. این کارها را با های هو نمی‌کردی. نفس چنین رفتارها با های هو و جستن شهرت و ادا در آوردن، و یا تخته پوست پهن کردن تفاوت داشت، با زنجموره و نفرین تفاوت داشت. پس رفتارت را اداره می کردی تا در حد آن چه بتوانی، نور بر چشم اندازت  بیندازی. مطلب را درست ببینی، درست بنمایی. ترس و توقعی از بعد و عاقبت نداشتی، که نفس کار در حال بود که مطرح بود. و حال بود که مطرح بود. امید و آرزو تفاوت داشت از انتظار. انتظار نداشتی، زیرا که زنده بودن و زیبایی را در نفس کشیدن می‌دیدی، در خودِ درختان نشاندن بود. مربوط بود به آینده... و خودِ درخت نشاندن، تحمل صبر و سکوت و کار اقتضا می‌کرد.

پس‌نوشت:

1. مرحله‌ی بعدی شاید دو هفته‌ی بعد باشد. ولی دو نفری خواهد بود. یعنی من چهار و پنج را با هم معرفی خواهم کرد، اگر مرخصی داشته باشم و همه چیز به راه باشد.

 2. حمید آقای حبیب‌الله فروشنده‌ی نشر افق؛ ما هم می‌توانیم گلستانِ لحظه‌ی خودت باشیم. بدانیم خدا بزرگ است. (این تکه اختصاصی بود البته!)


برچسب‌ها: ابراهیم گلستان, روشن‌فکری, بی‌بی‌سی, وطن, ریاکاری, حمید حبیب الله
+ نوشته شده در  پنجشنبه نوزدهم آبان 1390ساعت 17:4  توسط میثم امیری  |  نظر بدهید

یا لطیف 

پیش‌نوشت:

 یکی از حرف‌های دفعه‌ی قبلم را پس می‌گیرم و آن هم این است که این فهرست صدتایی من از بین آدم‌های فرهنگی-هنری این مملکت است نه همه‌ی جهان. آدم‌هایی که البته در قید حیات هستند.

بدن‌نوشت:

سه فیلم اول مازیار میری را ندیدم، با این قضاوت که «من قاتل پسرتان هستمِ» احمد دهقان را دوست ندارم. «کتاب قانون» او را نپسندیدم و به شدت نقدش کردم. ناامید شدم از او. از آن‌جایی که آدم بنیادگرایی هستم و خیلی از قرتی‌بازی‌های روشن‌فکری خوشم نمی‌آمد و از مازیار میریِ روشن‌فکر و ژست‌ گرفتن او خوشم نمی‌آمد، پی‌اش را نگرفتم و بی‌تفاوت شدم به این نام جوان در سینمای ایران. مخصوصا به خاطرِ «کتاب قانون». 

اما

سعادت آبادِ میری آن قدر خوب بود که من نام مازیار میری را هم در فهرست صدتایی‌های خودم قرار دادم. با «سعادت آبادِ» میری آن قدر حال کردم که سه بار دیدمش. در سه پوسته‌ی اجتماعی متفاوت؛ سینما آزادی (بیش‌تر قشر مرفه و متوسط)، سینما پارس (بیش‌تر قشر متوسط)، و سینما شکوفه (بیش‌تر قشر متوسط جنوب شهری). 

اما چرا میریِ این فیلم خوب است و چرا میری برای من یعنی میریِ «سعادت آباد»؟ آن قدر خوب که جزو صدتایی‌هایی من است. آن قدر هم عاجل که نفر دوم است در ذهنم. 

تا پیش از «سعادت آباد»، فیلم‌های ایرانی تصویر روشنی از زندگی مرفه نشان نمی‌دادند. زندگی آدم‌های مرفه فیلم‌های ایرانی جای خود را به لوکس بودن داد. گه‌گاه این فانتزی تا حد «تردید» واروژ کریم مسیحی بالا آمد و غالبا در نگاه قالبی و کلیشه‌ای خنده‌آوری عقب‌گرد کرده و می‌کند. 

اولین کاری که سعادت آباد می‌کند این است که زندگی آدم‌های مرفه را از آب پرتقال ساعت ده صبح و کافی میکس هنگام چک میل می‌کَند و با دوربینِ روی دست-که انتخابی درست و هم‌سو با محتوای فیلم بود- ما را وارد زندگی واقعی این آدم‌های می‌کند. به ما کمک می‌کند تا بتوانیم نگاه عمیق‌تری به مصائب آدم‌هایی داشته باشیم که در یک قلم، 200میلیون گردش مالی دارند. به ما کمک می‌کند تا بفهمیم که می‌توان در سعادت آباد زندگی کرد و آیینه اتاق خوابِ شکسته و خرد شده داشت. 

سعادت آباد به ما کمک می‌کند تا واردِ زندگی دهکِ یک جامعه شویم و در کنار آن‌ها دردهای این جامعه به ظاهر بی‌غم را ببینیم. ما از بیرون بالکن‌های دل‌باز، ماشین‌های آخرین مدل، و لباس‌های گران قیمت‌شان را می‌بینیم، اما نمی‌دانم جنسِ بدبختی آن‌ها با ما تفاوتی ندارد. آن‌ها هم در این که زندگی خوبی دارند یا نه دچار تردید هستند. این تردید در صورت یخ‌کرده و خسته‌ی یاسی (لیلا حاتمی) دیده می‌شود تا صدای پکر و بی‌حال بهرام (حسین یاری). حتی چنین تردیدی است که موجب می‌شود بهرام از یاسی بپرسد که آیا او از زندگی‌اش راضی است یا نه. «سعادت آباد» می‌تواند در ذهن مخاطبش این سوال را ایجاد کند که پس ممکن است آدم‌های مرفه گرفتار همین مرضی باشند که ما هستیم! گرفتار دروغ و خیانت و از هم پاشیدگیِ اخلاقی.

«سعادت آباد» داستان یک مهمانی به هم ریخته است. یک مهمانی با نفرات کم، اما با دغدغه‌ها و آدم‌های مختلفِ قشر مرفه. 6 نفری که یاسی آن‌ها را دورِ هم جمع کرده است. فیلم با یاسی شروع می‌شود و تلاش او برای خرید و هماهنگی. با صدایی که از آن مظلومیت و خیرخواهی می‌بارد. اما خیرخواهی سرکوفت‌شده‌ی خسته‌ای که نای تغییر ندارد. لیلا حاتمی این نقش را ضعیف بازی نکرده، بل‌که یاسی شخصیت منفعلی دارد. یاسی ضعیف است. شخصیتش ضعیف نیست. بل‌که جامعه او را ضعیف کرده. او شخصیتی صلح‌جو و اصلاح‌گر است اما بی‌رمق. او آدم خوبی نشان داده می‌شود. اما چه فایده؟

آن‌چه که فیلم به ما می‌گوید همین چه فایده است! تذکر نوعی دیرشدگی است؛ در پوشش نقد جسورانه‌ی وضعیت موجود. آن‌چه که میری فهمیده. و با شاغولِ بنیادگرایانه‌ی من او درست فهمیده. باز هم می‌گویم بنده این فیلم را با بنیادهای فکری خودم می‌سنجم و ستایش‌گر محتوای آنم.

در این نمونه‌ای از جامعه‌ی مرفه ایرانی (شاید همه ایرانی‌ها) محسن (حامد بهداد و شوهر یاسی) شخصیتی نیرنگ‌باز و حیله‌گر دارد. البته نه آن قدر ثابت‌قدم که بخواهد با دیگران حتی اندکی بحث جدی کند. چون با جمله‌ای که نیاز به اندک اندیشیدن دارد مشکل پیدا می‌کند. او از طبقه‌ی نوکیسه‌ای است که حتی از سرکیسه کردن بهرام هم هراسی ندارد. آن چنان نوکیسه و دریده که همسرش یاسی را در هم‌خوابگی خوش‌مزه نمی‌یابد و از پرستارِ خانه (مینا ساداتی) هم نمی‌گذرد. و چنان ریاکار که در مجلس ختم رفیقِ حکومتی‌ها هم شرکت می‌کند و با آدم‌های سیستم هم هم‌کار می‌شود. معالجه‌ی این هم‌کاری چند حبه قرصِ نعناع است تا دهان مشروب‌باره‌اش را غسل تعمید دهد. اصل درگیری در این فیلم، نه درگیری علی با لاله سر موضوعی که به ظاهر قصه‌ی فیلم معرفی می‌شود است، بل‌که اصل جدال بین این یاسی ضعیف و محسنی است که دم به دم در جامعه‌ی ایرانی قوی‌تر می‌شود. محسنی که اگر یک حرف راست زده باشد همان جمله‌ای است که در دقایق پایانی فیلم ادا می‌کند: «آب یک‌جا بماند می‌گندد» و این مانیفست محسن است. بدجنسانه‌ترین تعبیری که می‌توان از این جمله کرد راه‌بردِ اعمال محسن است.

این نوع درگیری را من در قشر مرفه تا به حال درک نکرده بودم تا ظرایفِ «سعادت آباد» را دیدم. خوش‌فکری میری در این فیلم تحسین‌برانگیز است. او به درستی تصویر کرده که آدم‌های مرفه هم گرفتار جنسِ چینی‌اند. این گرفتاری فقط مخصوصا رویه‌ی زندگی جنوب شهری‌ها نیست، بل‌که آن‌ها، مرفه‌ها، هم چینی‌ایزه شده‌اند. و این چینی بودن یعنی بی‌کیفیت بودن و یعنی شکستنی بودن. یعنی خرد شدن. چقدر زیبا این محتوا در قالب فیلم می‌نشیند. آن‌جایی که نگاه تغزلیِ مازیار میری (حرکات آهسته) اختصاص به صحنه‌ای پیدا می‌کند که لیوان آب (احتمالا به خاطر بی‌کیفیت بودن و در نتیجه چینی بودن) درون یک غذای چینی می‌شکند و سفره‌ی شام برچیده می‌شود. 

راه حل چیست؟ خیلی وقت‌ها موسیقی. موسیقی‌های شنیدنی در این فیلم شنیده شد (آن قدر شنیدنی که عمو زنجیربافِ روزبه نعمت‌اللهی را خریده‌ام به خاطر آهنگ نفس کشیدن سخته که تقریبا توسط اعاظم بازی‌گری یعنی مهناز افشار و لیلا حاتمی خوانده می‌شود). این موسیقی نوعی راه حل است که برای ختم برخی منازعات مهم ولی پنهان از سوی یاسی انتخاب می‌شود. البته موسیقی با آن حسِ داینامیک بودنِ بدونِ تعهدِ محسن هم می‌خواند. سعادت آباد به من یاد داد حتی از صمیمیتِ محسن هم بترسم. حتی اگر بگوید: «عیال»! 

در فضای فیلم، مخاطب حق را به علی می‌دهد. اما علی هم در این فیلم آدمِ قضاوت‌گری است که بدون پرسش و جستجو دیگران را متهم می‌کند. با وجود بی‌تقصیر بودنِ بهرام در داستان فیلم، او را به جرمِ این که برادرِ لاله است تادیب می‌کند و لذا تنها کسی که کتک می‌خورد ٱن است که تقصیری ندارد. اوه چه نگاه واقع‌گرایانه‌ای. با آدم‌های خاکستری.

روابطِ بین مرفه‌ها و آن نگاه‌های عاشقانه‌ی بهرام و یاسی به یکدیگر هم داستانک ظریفِ دیگری است که در دل قصه گنجانده شده. داستانکی که قطعا چندان محسنِ نوکیسه را حساس نمی‌کند، اما منِ بنیادگرا را حساس می‌کند. این رابطه‌ی دلی بین دو آدمِ صادق‌ترِ قصه، با توجه به خلاف عرف و شرع بودنش، در سعادت آباد به خوبی نمایش داده شده است. از همان ‌جایی که یاسی در ابتدای فیلم با شنیدن صدای زنگ ذوق می‌کند که «بهرامه» تا آن‌جایی که تهمینه، همسر بهرام، این رابطه‌ی محبت‌آمیز را به بهرام متلک می‌اندازد و تا آن‌جا که بهرام می‌گوید به خاطر یاسی بوده که به شوهرش کمک کرده...

موسیقی‌های آدم‌های فیلم در لحظه جواب می‌دهد. اما من از مازیار میریِ فیلم فهمیدم که بعدا جواب نمی‌دهد. چون بعدش همان «گهی بودند که قبلا بودند». همان طور که بهرام گفت. دیگر چه راه حلی وجود دارد برای این قشر؟ نمی‌دانم. شاید میری هم نداند. برای بهرام شاید شبکه‌ی ماهواره‌ای آخرِ شب راه حل باشد. برای علی، قرآن. محسن که فعلا با سکس و مشروب و حیله‌گری و خوش‌گذرانی و آن مانیفستش سر می‌کند. تهمینه هم عازم لندن است. لاله هم بعید است تغییر کرده باشد. اما آن که با خستگی کفش‌هایش را درمی‌آورد و برق‌ها را خاموش می‌کند و آب پای گُل می‌ریزد یاسی است. انسان مرفهِ اصیلِ درمانده‌ی خسته‌ی صلح‌جویِ دل‌سوزِ ایرانی، یاسی است.

من به خاطر این معرفی یاسی، فعلا میری را دوست دارم و وارد فهرستم می‌کنم و او حتی اگر از همین فردا فیلم‌فارسی‌ساز هم بشود، من کار مهمش را فراموش نمی‌کنم؛ «سعادت آباد». حالا منِ بنیادگرا با آن که چندان اهل موسیقی نیستم، ولی همان را که در فیلم توسط بهداد و یاری خوانده شده به «خودش» تقدیم می‌کنم:

وقتی باد آروم آروم موتو نوازش می‌کنه

طبیعت وجودتو اونقدر ستایش می‌کنه

وقتی که یواشکی خواب به سراغ تو می‌آد

برای داشتن چشمای تو خواهش می‌کنه

اینهمه عاشق داری چطور حسودی نکنم

...

پس‌نوشت:

1. شرمنده از این که آخرین کتابی را که خوانده‌ام آپ‌دیت نکردم. چند تا کتاب زیر دستم است. آموزشی سنگینِ ارتش هم است. دعا کنید تا هفته‌ی بعد این توفیق را داشته باشم یکی از دو رمان محمد حسن شهسواری و یا توبیاس وولف را تمام کنم.

2. دوستی هم خودش را سلام معرفی کرده و پیام خصوصی زیبایی گذاشته. امیدوارم دوستان نام و نام‌خانوادگی‌شان را هنگام نوشتن کامنت قید کنند. چون فی‌المثل من چند دوست با نام‌های مجتبی و امیر دارم.

3. مطلب بعدی‌ام هفته‌ی بعد خواهد بود و معلوم نیست در مورد که قرار است بنویسم!

4. ضمنا برای امیرخانی، آن طور که دوستی به صورت خصوصی پیام داده است، دوست دارم بعدِ رمان قیدار، او را وارد این فهرست کنم. عمرا این آدمِ دانش‌مند را فراموش نمی‌کنم.


برچسب‌ها: سعادت آباد, مازیار میری, لیلا حاتمی, حامد بهداد, مهناز افشار, حسین یاری, طبقه متوسط, خیانت
+ نوشته شده در  پنجشنبه دوازدهم آبان 1390ساعت 21:17  توسط میثم امیری  |  نظر بدهید

شروعی دوباره. به نام خدا 

پیش‌نوشت:

یکی دو روزی است که سرباز شده‌ام. در نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران. معروف به نزاجا. در مرکز آموزش 02ی تهران. نزدیک سه راه افسریه. کنار تیپ 65 هوابرد یا کلاه سبزها. همان‌هایی که یک تیپ برگزیده در میان ارتشیان هستند. و مخصوص عملیات‌های برون‌مرزی و رهایی گروگان. (البته تاکید می‌کنم که آموزشی ما فقط نزدیک این عزیزان است.(

همین شروعی دوباره باعث شد تا موج دوم بلاگ‌نویسی‌ام را زودتر از وقتی که قول داده بودم شروع کنم. (بماند که آن دو سال هم لافِ زیادی بودم و خودم هم واقفم). در موج دوم بلاگ‌نویسی‌ام می‌خواهم پیرامون صد نفر صحبت کنم. پس در موج دوم بلاگ‌نویسی‌ام چیزی به نام موضوع موضوعیت ندارد. آن‌چه موضوعیت دارد همان صد نفری هستند که می‌خواهم در موردشان حرف بزنم.

راستی سنت مالوف آخرین کتابی که خوانده‌ام همچنان به روز است.

این صد نفر هم از میان آدم‌های فرهنگی و هنری دنیا هستند. منتظر پیشنهادهای شما هستم. مثلا دوست دارید من در مورد چه کسی بنویسم!

=======

بدن‌نوشت:

یادم می‌آید که می‌گفتم: «خداوند هم لر است». دوستِ لرمان که در شریف فیزیک می‌خواند می‌گفت: «چطور؟» توضیح می‌دادم: «چون وند دارد». در میان بسیاری از لرها فامیل‌های "وند"دار معروف و متداول است. مثل حسنوند یا قلاوند و... به طوری که شاید به استقرای تام بشود گفت هر "وند" داری لر است.

این‌ها چه ربطی دارد به مصطفی مستور؟ مصطفی مستور نویسنده‌ی 47 ساله و صاحب برندی است. یعنی هر چه که مستور بنویسد در اندک مدتی چند باری چاپ می‌شود و آثارش خوانده می‌شود. خوانندگان ایرانی و مخاطبان جدی ادبیات معمولا از کنار نامش به سادگی عبور نمی‌کنند.

آن‌چه که مستور را صاحب برند کرده است اولین رمان اوست؛ یعنی "روی ماه خداوند را ببوس". در یک کلام می‌خواهم جنس خدای مستور در کتاب وند دار است. یا به نوعی لری است.

آیا این لری گفتن یعنی من دارم به لرها توهین می‌کنم؟ البته امیدوارم این برداشت نشود. هر چند ساختن جوک‌های قومیتی و نسبت‌ها ناروا به همدیگر دادن این روزها بسیار متداول است. و من این مساله را زشت می‌دانم و گاهی در این باره به کسانی که جوک تعریف یا پیامک می‌کنند تذکر می‌دهم. منتها این مساله ما را نباید از مردم‌شناسی غافل کند. درست است که برای لرها، ترک‌ها، گیلکی‌ها، و یا جنوبی‌ها جوک می‌سازند تا دانسته یا نداسته در آتش خصومت بدمند و ایرانیان را با یکدیگر دشمن کنند، منتها نمی‌توان و نباید از کنار خصیصه‌های قومی و نژادی به سادگی گذشت.

با نظر به بند بالا آن‌چه که من فهمیده‌ام این است که لرها صفا و صمیمیتی رک دارند. صفا و صمیمیتی بی‌رودربایست. صمیمیتی رک و پوست‌کننده. این صمیمت را نمی‌توان با عقل منطقی سنجید. این صمیمت را نمی‌توان حتی با محاسبات دودوتا چهارتای علمی و یا شهری آزمود. این صمیمت را باید باور کرد. باور این صمیمت با محاسبات مدرن هم امکان‌پذیر نیست. از این جهت آن‌هایی که در سرزمین‌های ییلاقی مازندرانِ ما هم زندگی می‌کنند شبیه لرها هستند. گریزی هم بزنم به سینما. از این زاویه، طعم گیلاس یک دایالوگ زیبا و عالی دارد. به خاطر این یک جمله‌ی شاه‌کار هم شده این فیلم را ببینید. آن‌جایی که کارگر لری از همایون ارشادی، شخصیت نکته‌سنج و پرسنده‌ی طعم گیلاس کیارستمی، می‌پرسد آیا او هم لر هست یا نه. همایون ارشادی که نه، به‌تر است بگویم کیارستمی حرفی می‌زند که هم در این زمینه به خوبی می‌نشیند و هم در کانتکست فیلم معنای شاه‌کاری می‌یابد. آن هم این جواب است که:

»آره. همه‌ی ما یک جورهایی لریم

مثال می‌زنم از این صفا و صمیمتِ خاص. دوستی داشتم به نام سجاد کرمی. سجاد کرمی اهل کوه‌دشت لرستان بود. البته این روزها احتمالا در حال دفاع از پایان‌نامه‌ی کارشناسی ارشدش در دانش‌گاه تهران در رشته‌ی ژئو فیزیک است. بگذریم. من و سجاد هم‌ورودی بودیم و هر دو ریاضی می‌خواندیم. اوایل ترم اول سجاد بسیار رک ولی صمیمی با استادها صحبت می‌کرد. به طوری که ما با این عقل‌مان نمی‌توانستیم معنای رفتار او را درک کنیم. مثلا وقتی استاد مساله‌ای را اشتباه حل می‌کرد سجاد به او می‌گفت: «تو خودت جلسه‌ی قبل این را یک جور دیگر حل کردی». استاد هم لب‌خند می‌زد. نمی‌دانست چه بگوید. چون او هم مثل ما هنگ کرده بود. چون در لحن سجاد آمیزه‌ای از صفا و رک بودن دیده می‌شد. تازه من اوائل فکر می‌کردم او از قصد توهین‌آمیز صحبت می‌کند. بعد فهمیدم که نباید با این عقل که یک جورهایی هم مدرن و بریده از وحی شده حرف‌های او را حلاجی کرد. بل‌که باید او را باور کرد. فهمیدن او باید از جنس هم‌ذات‌پنداری باشد.

البته امیدوارم در مثال نمانید. از این زاویه، یعنی در جنس درک و تجزیه و تحلیل، خدای مستور در این کتاب خدای مستور است. آن هم از مستوری از جنسی که باید بوسیدش نه این که بتوان او را تحلیل کرد. خدای این کتاب خدا نیست، خداوند است. همان طور که از عنوانش پیدا است. (این به این معنا نیست که مستور دانسته این عنوان را برگزیده. بل‌که من به عنوان خواننده ارتباطی پیدا کردم بین عنوان کتاب و محتوای کتاب.(

آیا این خدا با آن‌چه که در معارف شیعی می‌خوانیم همگون است؟ شاید این سوال هم پرسیده شود. به نظر من از آن‌جایی که کتاب چنین ادعایی نداشته ما هم نباید چنین ادعایی را بر آن حمل کنیم.

به نظر من در مسائل فکری باید سخت بی‌رحم بود. وقتی دو مساله را با هم مرتبط می‌دانم و می‌گوییم این همان است باید به دقت آن را ثابت کنیم. به همین دلیل قبل از آن که بگوییم این کتاب همان حرفی را می‌زند که قرآن می‌گوید باید مستدل ثابت کرده باشیم که آیا مبانی این کتاب و یا مبانی همان فدئیزیمی که مستور تبلیغش می‌کند همانند مبانی قرآن و اندیشه‌های اهل بیت است. این مساله باید ثابت شود. معلوم نیست عقلانیت در مسیحیت همان عقلانیت اسلامی باشد. این مسائل نیاز به بررسی‌های دقیق دارد. این طور نیست که با کنار هم قرار دادن چند آیه و روایت و چند جمله از کتاب بلافاصله نتیجه گرفت پس این کتاب همان حرفی را می‌زند که معارف شیعی تبلیغ می‌کنند. از این مقایسه‌های ظاهری بدون در نظر گرفتن مبانی و منظومه‌های فکری باید ترسید. 

کتاب مستور کتاب خوبی است. در شناخت خدایی از این جنس، خدای لری، کتاب عمیقی است. داستان زیبایی دارد و آدمی را به فکر وا می‌دارد. ممکن است اشتراکاتی هم با معارف شیعی داشته باشد. آن‌چه مهم است این است که جنس باور صفا و صمیمیت لرها همانند جنس باور به خدایی است که مستور از ما می‌خواهد. به خاطر این جنس باور خدا دیگر آن ذات پاک احدیتِ کلام مفسرین شاید نباشد، بل‌که خدا است؛ با وند. 

=======

پس‌نوشت:

یک. این خواندنی‌ها و پیشنهادهای کناری آرام آرم پر می‌شوند. یکی از این پیشنهادها وبلاگ خودم است به زبان انگلیسی.

دو. نظرخواهی برای پست را فعلا باز نگه داشته‌ام. ممکن است بعدتر با رسیدن کامنت‌هایی حاوی مسائل توهین‌آمیز دست از این یله‌بازی بردارم و نظرها را پس تایید خودم منتشر کنم.

سه. اقتضائات دوران آموزشی این است که این پست‌ها زود به زود آپدیت نشود. مثلا هر ده روز ممکن است به روز شود.

چهار. زمانی هم ممکن است که نوشته‌های موج اول بلاگ‌نویسی‌ام را روی سایت قرار دهم.

 


برچسب‌ها: داستان, مستور, سجاد, روی ماه خدا را ببوس, طعم گیلاس
+ نوشته شده در  سه شنبه سوم آبان 1390ساعت 7:46  توسط میثم امیری  |  6 نظر
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۰ ، ۲۱:۵۳
میثم امیری
جمعه, ۸ بهمن ۱۳۸۹، ۱۱:۰۸ ق.ظ

یا حسین، میرحسین؛ یا علی، سید علی

یا لطیف

آقای دکتر محسن رضایی

سلام سردار

شنیده‌ام چند وقتی است علیهِ آقای هاشمی رفسنجانی و آقایان موسوی و کروبی مصاحبه می‌کنید. شنیده‌ام در مصاحبه‌ای که با وب‌سایتِ خودتان انجام داده‌اید، موسوی و کروبی را با جبهه‌ی ملی مقایسه کرده‌اید و گفته‌اید این‌ها دچار ارتداد شده‌اند. عجب؟ حتما می‌دانید که حکمِ ارتداد در دینِ اسلام چیست! اگر  نمی‌دانید بپرسید. شنیده‌ام در برنامه‌ی دیروز امروز فردا از این که هاشمی، رهبر را تنها بگذارد احساس نگرانی کرده‌اید. عجب! خودتان هستید سردار؟ آیا همین شما نبودید که رهبر مملکت را که الان سنگش را به سینه‌تان می‌زنید تنها گذاشته‌اید؟ همین شما نبودید که بعدِ ۹ دی به رهبر مملکت نامه نوشتید و گفتید میرحسین بچه‌ی خوبی است؟ همین شما نبودید که مساله‌ی حکمیت را مطرح کردید؟

ای آقا عجب دنیایی است. حالا این‌ها شده‌اند فتنه‌گر. برادر! دیر شده است. موضع‌گیری در این شرایط را نمی‌گویند بصیرت. از شما بعید بود که یارِ انقلاب و استوانه‌ی نظام را تنها بگذارید!!

آقای دکتر رضایی

شما همان کسی هستید که فردای انتخابات گفته‌اید که تقلب شده است و نماینده‌ی شما خواهان ابطالِ انتخابات شده است. این در حالی بود که شما کم‌تر از ۲ درصد آرا را به دست آورده بودید و فاصله‌ی شما با نفر اول ۲۳.۸ میلیون رای بود. عجب. من آن موقع به حاجی میرحسین حق می‌دادم که معترض باشد، چون نفر دوم بود و نفر دوم حق داشت اعتراض کند و حتی بگوید تقلب شده است. اما شما که آرای‌تان قابلِ صرف‌نظر کردن بود چطور چنین ادعایی کرده‌اید؟

من شما را آدمِ خوبی می‌دانم، اما به شدت از این تاکتیک‌تان منزجر هستم. از این که به موسوی می‌گویید فتنه‌گر و خواهانِ محاکمه‌ی آنان هستید.

این وسط گوشتِ قربانی آقای خامنه‌ای است. که مواضعش در روز اول با امروز فرقی نکرده. نه تند بود و نه کند. واقعا بگذریم.

آقای دکتر خباز عزیز

انتظار نداشتم دوستان خودتان را تنها بگذارید. خیانت رسم زشتی است. شما که عضو مرکزی ستاد انتخاباتی کروبی بودید در نطق‌تان در مجلس ۲۶ بهمن، شیخ اصلاحات و آقای موسوی را فتنه‌گر نامیدید و از آن‌ها اعلام برائت کردید. گفتید که پیروِ آقای خامنه‌ای هستید.

عجب رسم زشتی دارد سیاستِ شما آقای خباز!

 عجب رسمِ پلیدی دارد. این سیاستِ تابعِ باد، حالِ آدم را بهم می‌زند. شما تغییر نکرده‌اید و نگفته‌اید خط‌تان تغییر کرده است، فقط اعلام کرده‌اید که جهت‌تان را عوض کرده‌اید. دارم بالا می‌آورم از این سیاستِ زشتِ شما. حالم بهم خورد وقتی اصلاح‌طلبان، بخوانید منفعت‌طلبانِ مجلس، آقای موسوی را تنها گذاشتند.

بیش‌تر از این چوپ توی این نامردی نزنم بهتر است.

آقای مهندس موسوی

درود به شرفت. تو از جهاتی از خیلی از این سیاست‌مدارانِ مجلسی و غیره بهتری. تو پای حرفت می‌ایستی. عقیده‌ات را به اوضاع نمی‌فروشی. فقط بازی را بلد نیستی. اگر بلد بودی، الان هم حرفت را می‌زدی و هم محبوب بودی و یا دستِ کم منفورِ عده‌ای نمی‌شدی. همان طور که طرفدارانِ اغتشاش‌گر و رادیکالت شعاری علیه‌ِ احمدی‌نژاد نداده‌اند، تو هم می‌توانستی طوری برخورد کنی که طرفدارانِ حتی رادیکالِ حکومت به تو فحش ندهند.

میرحسین عزیز

تو از خاتمی هم بهتری. خاتمی هم تو را تنها گذاشته است. خاتمی هم دورت زد. خاتمی هم زیر پایت را خالی کرد. برای این که زنده بماند. برای این که بتواند نفس بکشد. ولی تو شرف و آبرویت را کفِ دستت گذاشته‌ای تا از آن‌چه بدان باور داری دفاع کنی. این ایستاده‌گی ارزش دارد. درست است هنوز سیاست‌مدارِ خوبی نشده‌ای، اما واقعا بی‌هراسی.

آقای موسوی

من تا به حال به تو فتنه‌گر و منافق نگفته‌ام. از این به بعد هم سعی می‌کنم نگویم. فتنه‌گر و منافق آن کسی است که مثلِ زیر شلواری ایدئولوژی‌اش را عوض می‌کند. خوشم آمد که تابع باد نبودی و نیستی. هنوز هم بیانیه می‌دهی و از امام و آرمان‌هایش می‌گویی... عجب استقامتی! 

میرحسین جان

تو از بیگانگان و اقتدارگریان و راستی‌های ننال، که با تو هر چه کرد آن آشنا کرد. این آشنایان منافق. آشنایانی که برای حفظ موقعیتِ خفت‌بارِ سیاسی‌شان تو را فروختند. خباز و دیگرانی که به پوستِ خیاری فروختند. این همه از تو پول و اعتبار گرفتند که برایت تبلیغ کنند و حامی‌ات باشند، ولی منافع‌شان را به عقایدشان ترجیح دادند.

میرحسین آقا

این دوستانِ شما دستِ کم می‌توانستند سکوت کنند. ولی چه فایده که انتخاباتِ مجلس نزدیک است و حمایت از تو و یا سکوت دردی را دوا نمی‌کند. کما این که مطمئن باش این موضع‌گیری‌های ظاهری‌شان نجات‌شان نمی‌دهد.

مهندس میرحسین

این مانده‌گاری روی عقیده‌ات همانند محمود احمدی‌نژاد است. وقتی همه‌ی جریان‌های حامی و همسو با دولت مانندِ سرلشکر فیروزآبادی و طائب و خیلی‌های دیگر به او فشار آوردند که دست از سر مشایی بردارد، باز هم احمدی‌نژاد دوستش را نفروخت و از او حمایت کرد. او حاضر شد اصلی‌ترین حامیانش را از دست بدهد ولی دوستش و حرفش را نفروشد.

پانوشت:

باید بگویم به نظرم خطِ اصیل انقلاب در نظراتِ موسوی و برخی عقایدِ احمدی‌نژاد نیست.

این نوشته در موردِ درستی و یا نادرستی عقاید آقای موسوی و احمدی‌نژاد نیست.

بلکه تکریمی بود از ایستاده‌گی روی مواضع. این آدم‌ها، همچون خامنه‌ای رهبر، می‌توانند و جگرش را دارند که مقابل غرب بیاستند و ایرانی مستقل بسازند. درود بر آن‌ها!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۸۹ ، ۱۱:۰۸
میثم امیری