رمانِ آرمانِ علی؛ بخش 5
داستان را تا به اینجا پیگرفتهاید؟
ادامهاش را برای شما نشر میدهم؛ داستانی را که پاییز 88 نوشته بودم.
آهنگِ تندی به گوشش خورد. مانده بود چقدر تو دارد.
- زندگی با تو، عاشقی با تو، نگیر هوا تو، نَبَر صدا تو، میخواهم نگاه تو، نرو بیا تو، تو را خدا تو...
یکی از این ماشین خارجکیهای دودر بود. دو تا از این کبوترهای عاشق هم تویش بودند و تو تو کنان از کنارِ علی گذشتند. یادِ اهلِ غلوِ زمانِ حضرتِ علی (ع) افتاد. همین که حضرت را میدیدند میگفتند انتَ انتَ. آخرش هم آن قدر تو تو کردند که حضرت کارشان را یکسره کرد. موبایل علی زنگ خورد؛ لایت و آرام و با لبخندِ مژده:
- کجایی؟ مگر قرار نبود زود بیایی؟
- الان کنار باغِ ایتالیا هستم.
توی صحبتهایش تک و توک سرفههایی هم میکرد.
- باغِ ایتالیا؟! چرا این قدر پرت رفتی علی؟
- پرت نیست، تا اینجاها آمده بودم. چقدر باغ دارد ایتالیا. خانهی شما هم کنار باغ بود، دیگر؟ باغِ... چی بود اسمش؟
- رضوان. زودتر بیا. سردت میشودها. نخند مامان... بدجور سرما خورده... خب، میبینمت.
باغِ ایتالیا را آمد بالا. سعی میکرد به داخلِ باغ نگاه بیندازد. قبلا شنیده بود که سفارتِ هر کشور جزیی از خاک آن کشور است. آدابِ دیپلماتیک توی سرش تکرار میشد. یعنی توی نافِ جمهوری اسلامی، خلق الله کشور چکمهای میتوانند یله و آزاد راه بروند و شاه توت بخورند. حالا نه دقیقا توی نافِ تهران، یک مقدار بالاتر. چه فرقی میکند؟ این به آن ایتالیایی که میخواهد برود به سفارتِ ما توی ایتالیا در. به نظرش خندهدار میآمد که ایتالیاییها توی رم روسری سرشان بگذارند و بروند داخلِ سفارت... ماشینی به تندی از کنارش رد شد.
- هوی... حواست کجاست مشدی؟
به خودش آمد. نزدیک بود سِراتوی مشکی رنگ زیرش بگیرد. حواسش جمعتر شد. کیفش را روی دوشش جا به جا کرد و باز سرفهکرد. کنارِ خیابان رفت سمتِ شرق تا نزدیک شود به درِ سفارتِ ایتالیا. جلوی درِ سفارت آن قدر به داخلِ سفارت نگاه کرد که سربازی که آنجا پست میداد شک کرد. حالا سربازی که بالای سرِ کیوسکِ نگاهبانیاش نوشته بود پلیس دیپلماتیک داشت به او چپ چپ نگاه میکرد. به خودش گفت خوب نگاه کند. به جهنم، اصلا برایتان مهم نباشد که یکی دارد با چپ چپ نگاه کردن، مزاحمِ کنجکاوی شما میشود. بگذار آن قدر چپ چپ نگاه کند که جانش در بیاید. شهروندِ جامعهی مَدَنی حقِ نگاه کردن به مُدُنِ جامعهاش را که دارد. اصلش همهی گرفتاریها از این ریشههای جامعهی مدنی است. فکر میکنید چرا توی جامعهی ما این مفهوم شکل نمیگیرد؟
¶¶¶
علی هنوز زنگ را نزده بود که در برایش باز شد. «عجبی» گفت و رفت بالا. از دانشجویی با دقت علی بعید بود که تعجب کند. یک آیفون تصویری ساده که این همه تعجب ندارد. مژده بلوز شلوارِ مشکی پوشید بود. موهای مشاش را انداخته بود پشتِ سرش؛ به غیر از چند تار موی چموش که کنار صورتش میرقصیدند. قیافهی مادرِ مژده چندان تفاوتی با قیافهی مژده نداشت. از این مادرهایی که انگار نه انگار دو شکم زاییدهاند. نمیتوانی فکرش را بکنی بیست، سی سال از دخترش بزرگتر است. علی عذرخواهی کرد از این که دیر کرده و برایشان توضیح داد پیرمردی گیر داده بود به همهی آدم و عالم. مادر خانمش هم با خوشرویی با او برخورد کرد:
- اشکالی ندارد علی جان. خیلی هم دیر نشده. سرما خوردنِ توی تابستان هم بد دردی است.
- آره مادر.
خودش خندهاش گرفت از این عدمِ صداقتی که توی مادر گفتن داشت. مادر خانمش داشت با مژده از کتابِ مولانایی میگفت که امروز از دوستِ اسپانیاییاش برایش آمده بود. یکی نبود بهش بگوید آخر تو اسپانیایی بلدی؟ علی فکر کرد این قدر گیر ندهد بهتر است. همان چیزی که حرصش را در میآورد را گذاشتند جلویش.
- بخور، سوپِ جو برایت مثلِ اکسیر عمل میکند. از هر دارو و دوایی بهتر است.
تشکری کرد و با بیمیلی قاشق کرد توی آن. مادر خانمش برگشت داخل آشپزخانه و کتاب را داد دستِ مژده. مژده هم آمد داخلِ هال و کنارِ علیاش نشست. علی با گفت:
- ممنونم که به فکرم بودی.
–من درست نکرده ام. راستی سید را کجا دیدی؟
علی همین طور با قاشق سوپ را با بیحالی هم میزد. قاشقی آورد بالا و گفت:
- خیلی اتفاقی توی خیابان دیدمش. راستی مژده میدانی من از بچگی از سوپ متنفر بودم. ولی خوب برای سلامتی باید خورد.
- به سلامتی کی؟
- به سلامتی نه... برای سلامتی!
مژده چشمکی زد و گفت:
- مادر برای شام جوجه گذاشته است. آن هم چه جوجهای!
هر چند ناز کردنِ به قیافهی علی نمیآید، ولی با عشوه گفت:
- به جوجه محلیهای ما که نمیرسد.
- توی تهران جوجه محلی از کجا گیر بیاوریم؟
علی هم پشتش را چسباند به مبل چرمی خانهی مژده اینها و گفت:
- از همان جایی که سوپ گیر آوردید و الان دارید توی حلقم میکنید.
مادرِ مژده آمد توی حال و تلویزیون را روشن کرد. تلویزیونی به قاعدهی همین چند ده اینچهای غول. زد شبکهی یک. خبری نبود. شبکهی سه هم داشت اخبار پخش میکرد. صدایش را کم کرد و به علی گفت:
- کتاب را دیدی، چطور است؟
علی هم با بیحالی و با افزونهی یک تک سرفه گفت:
- من که چیزی از زبانِ اسپانیایی نمیفهمم.
مادره هم فهمید که دامادشان چه دارد میگوید. جنسِ دانشجو را خوب میشناخت.
- حالا مگر ما میفهمیم؟ (با لبخندی ادامه داد:) عکسهایش را میگویم. چطور است؟
- والا عکسهایش که دیگر ایرانی اسپانیایی ندارد. عکس، عکس است دیگر.
مادرِ مژده هم سینی چای را گذاشت روی میز. مادرش که روبروی علی نشسته بود لیوانِ چای را به لبهای قهوهایش که غنچه شده بود نزدیک کرد و ادامه داد:
- نه علی جان. عکسهایش خیلی قشنگ است. عکسهایش شکلِ این میناتورهای کلیشهای خودمان که نیست. اکثرشان زیبا و بعضیهایش حتی خلاقانهاند. تازه آدم نباید این قدر فکر کند فقط فرهنگ خودش از دماغ فیل افتاده است. ببین اروپاییها چه درست کردند. کتاب را یک تورقی بزن. همه چیزش با حساب و کتاب است. همهی کتابهایشان این جور هست. فکر نکنی فقط همینشان این طور نفیس است. همین کتاب که دستت است نامش چیست؟
- اسمش تِس است؛ نوشتهی هاردی. چطور؟
- چی؟ تِس؟ حالا هر چی. این را مقایسه کن با این کتابهایی که اروپاییها منتشر میکنند. این کتاب در چه حوزهای است؟
- رمان.
- مقایسه کن با رمانهای خارجی. رمانِ war and peace را یک بنده خدایی برایم آورد. خیلی خوشگل بود. همین تِست را بده ببینم. البته من مطمئنم خارجیها این رمان را بهتر در میآورند؛ چون ارزش قائل میشوند برای چاپ.
علی بفرمایی گفت و کتاب تِس را با آن فونتِ روی جلدش که خیلی شبیه آریال است و با آن دخترکِ مبهم و معصوم و ترجمهی مینا سرابی داد دستِ مادر خانمش.
- حالا طراحیاش قابل تحمل است. ولی... آخر این چه نحوهی حروفچینی است. این چه فونتی است. نگاه کن. بعضی صفحههایش کج خورده است.
- البته رمانِ خوبی است.
- خب، خوب باشد. آدم یک جوری میشود. چطور همین چیزی را میتوانی بخوانی؟ حیفِ رمانی که این بنده خدا نوشت. باز بعضی نشرها، مثلِ نشرِ چشم layout قابلِ تحملی دارند. بگیر مادر. بروم جوجهها میسوزدها.
چشمکی زد و رفت. عادت مادر و دختر است چشمک بزنند؛ عینِ ستاره. همین طوری دلِ این علی سادهدل را بردند. آن وقت زنیکهی... گیر داده به فونتِ تِس. البته یک جورهایی حق داردها. این چه فونتی است آخر. الان من دارم تورق میزنم.
- مادر جان، غذا حاضر است. آن کتابِ مولانا را هم بگذار روی میز که کثیف نشود و زیرِ دست و پا نماند.
- تِس چطور؟
مادر خندید و با لحنی که تمسخر از آن میبارید گفت:
- آره، آن را هم بردار یک جایی بگذار. میخواهیم با اشتها یک شامِ خوب بخوریم. دامادم را ببین؛ شده است عینِ چوبِ خشک. چی میخوری توی آن خرابشده؟
علی به خود آمد. راست میگفت. لاغریاش داشت تو ذوق میزد. علی جواب داد:
- هیچی مادر. خودم هم از این زندگی راضی نیستم.
مژده بلند شده بود و با بیقیدی دستی روی سرِ علی کشید و با شیطنت گفت:
- همین شده است که موهایت دارد روز به روز سفیدتر میشود.
مادرِ مژده هم بدش نیامد میدانداری بکند:
- البته خاصیت موی سفید این است که دیگر نمیریزد مادر جان.
علی نمیدانست مادر جان را به او میگوید یا به مژده. یادم رفت علی را با آن قیافهی استثناییاش توصیف کنم. یک قدِ بلند در حدِ یک و هشتاد. حالا چند سانت بالاتر یا پایینتر، احتیاطا بالاتر. وزن هم زیر 70 کیلو. این یعنی استخوانِ خالی. بندهای کشیدهی انگشت که جان میدهد برای تنبکزنی. زود از گردن آمدم پایین. برگردیم بالا. عینکی شبیه عینکهای ته استکانی با دستهی کائچویی. خیلی سبک. موهای خوشگلی دارد. نصفِ موهایش را انگار داده مِش کردهاند، سفید و سیاه، درهم برهم، ولی صاف و زیبا. صورتِ کشیده و استخوانی. خیلی لاغر و شبیه پوزهی اسب. صورتش اما تا دلت بخواهد سبزه و دوستداشتنی. توی حمام گفته بودم دستانش گندمگون است، ولی به نظرم سفیدتر باشد. ردیفِ دندانهای سفیدش، مرتب و زیباست. لبهایش طبیعی است مثلِ همین لبهای خودتان. بینیاش هم یک چیزی است که آدم را یادِ اسب بیاندازد، ولی با اجزای صورت همخوانی دارد. این طور نیست که مثلِ چماق خودنمایی کند. قدش کج و معوج نیست؛ حتی به نظرم والیبالیست خوبی باشد. بدنی محکم و قوی دارد. بخواهد حرف بزند اولش فکر میکنی لکنت زبان دارد، یا شایدم تصور کنی میخواهد شیهه بکشد عینِ آنتی ویروس اَویرا. در عینِ حال موقعِ حرف زدن عادت دارند با نوکِ انگشتِ سبابهاش عینکش را روی بینی جابهجا کند. بیشتر برای این که توجه مخاطب جلب کند و یا شاید میخواهد اعتماد به نفسش را به رخ بکشد. چشم و ابرو را هم بیخیال؛ مثلِ ریشهای زیبایش.
¶¶¶
مادرِ مژده سفره به دست آمد توی هال. علی سفره را از مادر خانمش گرفت و پهن کرد وسطِ اتاق.
- شما چرا با این حالت؟ سرما خوردهایها؟ (رو کرد به مژده و گفت:) تو بیا مژدهجان. علی بیمار است. حالا اینها به کنار؛ خیلی خسته است.
علی آمد نشست کنار. نگاهی از روی بیاعتنایی به این سریالهای صد تا یک غاز تلویزیون کرد. یکی از دوستانِ علی معتقد بود که فیلمهای سینمایی خارجی را نباید از سیمای ایران نگاه کرد و به همین دلیل هم همیشه لپتاپاش پر از فیلمهای زبان اصلی بود. دلیلش هم برای این کار این بود که میگفت در سیما فقط فیلم را دوبله نمیکنند، بلکه سناریونویسی هم میکنند؛ نمونهی بارز این کارشان هم سریال اوشین بود که کلا جریانِ فیلم را عوض کردند طوری که نزدیک بود خودِ ژاپنیها بیایند و دوباره سریال اوشین را با این سناریوی جدید از ایرانیها بخرند. البته خودِ علی هم نمونههایی را دیده بود. یک بار فیلمی را در شبکهی چهار دید که چند دانشجوی پزشکی به روشی دست پیدا کرده بودند که در آن خودشان را دچار ایست قلبی میکردند و پس از چند دقیقه دوباره فرد مرده را احیا میکردند و با این روش به گونهای مرگ را تجربه میکردند. بعد از مدتی علی همین فیلم را که دوباره از شبکهی دیگری پخش میشد دید، چیزی که برای علی جالب بود این بود که بخشهای مهمی از فیلم که قبلا در شبکهی چهار دیده بود در این شبکه حذف شده بود و این فیلم شاید نزدیکِ ده دقیقهای از فیلمِ قبلی کوتاهتر بود. مثالِ دیگر فیلم مه بود که تلویزیون آن را نمایش داد. این فیلم شهری را نشان میداد که گرفتارِ هیولاهایی شده بود که در مه به آدمها حمله میکردند. در پایانِ فیلم تنها گروهی از مردم که باقی ماندهاند برای نجات خودشان از دست هیولاهایی که دارند به آنها نزدیک میشوند با تنها اسلحهای که دارند دست به خودکشی میزنند، ولی تعدادِ گلوله ها از تعداد افراد یکی کمتر است و این میشود که یک نفرشان زنده میماند. خوب فیلمی که در تلویزیون ایران نمایش داد همین جا تمام شد. وقتی فیلم این گونه به پایان برسد بیننده اگر به صورت هوشیار آرزو نکند که کاش این نفر آخری هم میتوانست خودکشی کند، حتما ناهوشیارش چنین آرزویی را میکند. به عبارتی در پایانِ فیلم بیننده معتقد میشود که خودکشی (که در تعالیم دینی ما به شدت مذمت شده) بعضی جا میتواند مفید هم باشد، مثل این جا که آنهایی که خودکشی کردند بالاخره میخواستند به دستِ هیولای فیلم کشته شوند این جوری خودشان را راحت کردند وآن یکی هم که زنده ماند اگر خودکشی کرده بود به نفعش بود. ولی فیلم اصلی این گونه تمام نمی شود. آن هیولاهایی که در مه شبحشان دیده میشد به تنها فردِ باقی مانده نزدیک میشوند. وقتی آنها جلو میآیند معلوم میشود نیروها و تانکهای ارتش بودهاند که برای نجات افراد این شهر به آن جا آمدهاند و در نتیجه افرادی که خودکشی کردند فرصت نجات پیدا کردن را از دست دادند... خوب یکی نیست از رسانهی ملیِ عزیز بپرسد که عزیزِ دل اولا تو با چه حقی و ثانیا با چه منطقی این تحریف را در فیلم انجام دادهای؟ احتمالا دوست دانشمندی که این بلا را نه تنها سرِ فیلم که سرِ ذهنِ بینندگان آورده میگوید: «خوب آن طوری که فیلم تمام میشد ارتشِ آمریکا به عنوان یک ناجی معرفی میشد که برای نجاتِ انسانها از دست هیولاها لازم است و ما با این تغییر باعث شدیم چنین گزارهای در ذهن بیننده شکل نگیرد.» یکی نیست بگوید: «خوب شما آمدی ابرویش را درست کنی زدی چشم یارو را کور کردی که.» یکی نیست به رسانهی ملی بگوید: «هر سال هفت هشت تا فیلم خوب در سینمای خودمان تولید میشود، آنها را که در تلویزیون نشان نمیدهی. تله فیلمهایی (فیلم هایی که روی پرده سینما نمیروند و برای پخش در تلویزیون یا ویدئوهای خانگی ساخته میشوند) هم که نمایش میدهید و به سفارش شما ساخته شدهاند از هر ده تاشان فقط یکی به دردبخور است. چرا؟ چون تله فیلمهایی که ساخته میشوند همهشان چند تا معیار را باید داشته باشند؛ اول اینکه مانتوی خانم ها تا زانو باشد یا بلند تر و دوم این که یک تار مویِ خانمها هم نباید دیده شود. البته این دومی یک تبصره دارد؛ نشان دادن بخشی از موی پیرزنها اشکالی ندارد. خودِ این معیار هم خیلی جالبانگیزناک است چون اسلامی که نیست. اگر میخواست اسلامی باشد که باید یا خانمهای بازیگرِ فیلم آرایش نمیکردند و یا اگر هم آرایش میکردند پوشیه میزدند! چون از نظرِ اسلام زنی که صورتش را آرایش میکند باید آن را از نامحرم بپوشاند. در برخی تله فیلمها هم که خانمها فقط موهایشان را پوشاندهاند و گردنشان برهنه است. پس اگر میخواستید اسلامی عمل کنید این هم اشکال داشت. اگر فیلمی این دو معیارِ آبکی و ساختگی را داشته باشد، هزینهاش از بیت المال پرداخت شده و بدون توجه به سناریو ساخته و نمایش داده میشود. حالا سناریو هرچه می خواهد باشد، مهم نیست. بازیها ضعیف باشد مهم نیست... فیلمهایی هم که توسطِ هالیوود ساخته میشود که قرار نیست بیاید تبلیغ جهادِ فی سبیل الله کند. علی با چنین دیدی داشت نگاهی به سریالِ تلوزیونی میانداخت و دوباره به سفره نگاه کرد که لحظه به لحظه داشت پُرتَر میشد.
- حالا در موردِ چی هست این تِس؟
- زندگیِ دختری است به همین نام. او مراحلِ سختی را در زندگیاش پشتِ سر میگذارد.
مادرِ مژده چه جالبی هم انداخت و گفت:
- حالا چی شده که شما میخوانیاش؟
- به نظرم روانشناس باید زیاد رمان بخواند. حالا تِس را نمیدانم، ولی سعی میکنم کتابهایی که سر و صدا به پا میکنند بخوانم.
- همین است دیگر. غالبا سَر و صداها هستند که آدمها را بزرگ میکنند وگرنه چرا نباید آثار اولِ ادبی دنیا همهشان ترجمه شده باشند.
- خیلیشان ترجمه شده اند.
مادرِ مژده هم قیافهی حق به جانبی گرفت و همین طور که ظرفِ برنج را روی سفره میگذاشت گفت:
- نه اصلا این طور نیست. ببین من قبلا به مژده گفتم که یک موسسهی ایرانی باید باشد همهی داستانهایی را که سالانه نوبلِ ادبی یا جوایزِ بزرگ میگیرند ترجمه کند تا مردم از جامعهی جهانی عقب نمانند. ولی کو گوشِ شنوا علی جان؟
¶¶¶
علی از دست پختِ مادرِ خانمش تعریف کرد و تشکر کرد بابتِ غذا. مادر خانمِ علی همین که جواب تشکرهای علی را میداد به مژده گفت:
- مژده جان آن دستگاه بخور را بگذار توی اتاقت تا حسابی بخار کند. دوای دردِ علی همان است. راستی علیجان غروبی آرمان زنگ زد و ازت خبر گرفت. گفت شاید برای آخر تابستان بیاید ایران... نه بگذار ببینم... راست میگویی مژده جان... گفت که نمیتواند بیاید.
آرمان برادرِ مژده بود. جزوِ همین نخبههایی بود که فرار مغزها میکنند. و الان سالهاست که دارد توی خارج درس میخواند. علی هم بلند شد رفت سمتِ آشپزخانه تا در موردِ آرمان بپرسد. علی فکر کرد اینها تا داخلِ کشور هستند مغز به حساب نمیآیند، ولی همین که پایشان به خارج باز میشود، مهاجرتِ آنان، فرارِ مغزها نام میگیرد. توی همین فکر و خیالات، مژده را دید که بخور به دست رفت سمتِ اتاق خواب.
دستگاهِ بخور سخاوتمندانه اتاق را با بخارِ خوشبویی پر میکرد. علی مجلهای را که مژده خریده بود دستش گرفته بود و ورق میزد. از عکسهای مجله بیشتر احساسِ خستگی کرد. دستانش را روی زمین پهن کرد. نه همین طوری و بیحساب و کتاب. یک دستش را ستون کرد زیرسرش. طوری که سرش روی دستِ راستش بود و دستِ چپش هم وظیفه داشت مجله ورق بزند. مژده با یک سینی چای و میوه وارد شد. علی عادت نداشت به هر دویش با هم.
- مادر چه کار میکند؟ (و با شوخی و بسیار مهربان گفت:) دارد اسپانیایی یاد میگیرد؟
مژده خندید و کلمهی بیمزهی بیمزه را گفت و ادامه داد:
- بالاخره هر کسی یک جوری فکر میکند. مادر خیلی خاطِرَت را میخواهد.
- آره خداییش، از میوههایش معلوم است.
مژده هم گیلاسهای زیبا و خنک را گرفت دستش. یکی از آن خوشهایهایش را مستقیم و به عُنف کرد توی دهانِ علی. حالا چرا به عُنف؟ چون علی این حرکت را خیلی نمیپسندید. بس که احمق است.
- امروز چند تا پر کردی؟ پرسشنامهها را میگویم.
- امروز، تازه پخششان کردم. معلوم نیست جواب بدهند یا نه. پرسشنامهها را به آنان میدهم تا با خیالِ راحت جواب دهند. خوشمزه استها. چقدر خنک است!
مژده هم چند تا از گیلاسها را گرفت و گذاشت توی دهانش تا به صدقِ گفتارِ نامزدش پی ببرد.
- فکر میکنی چقدر طول بکشد؟
- برنامهام این است که تا اوایل شهریور تمامش کنم. باید 200 تا تو شمال شهر پر کنم و 200 تا هم منطقهی جنوبِ شهر. بعد هم به طورِ تطبیقی بررسیاش کنم. کارِ سختی است.
- خیلی هم سخت. هیچ کس از این کارها نمیکند علی. خیلی کارِ سختی است. خیلی خودت را اذیت نکن. اگر بتوانی زودتر تمام کنی، میتوانی مدرکت را بگیری...
علی هم ناامیدانه نگاهی به او کرد و گفت:
- چرا میخواهی الکی امید بدهی. استاد به من داده است 5. آخر من پنج را چه کارش کنم؟ هر چه هم زور میزنم زیرِ بار نمیرود. خیلی شَر شده است. آن سه واحدی را چه کار کنم؟ این هم پیشنیازِ آن یکی است.
مژده هم میدانست که موضوعِ خوبی را پیش نکشیده است.
- خوب، آن 3 واحد است دیگر؛ مسالهای نیست. میتوانی یک کاری برای خودت دست و پا کنی. تازه میتوانی ارشد هم شرکت کنی.
- چه کاری مژده، چه ارشدی! من باید تکلیفم را با خودم معلوم کنم. خوشت میآید دوباره این بحثِ نخنما شده را پیش بکشی. همان قدر که نفهمیدم و آمدم لیسانس خواندم بس است. توی همین ماندم. آن وقت تو میگویی کار کن. با کدام علم؟ ما چه جوری درسها را پاس میکنیم؟ آن وقت با این درسِ فکستنیمان بیاییم کار هم بکنیم. من چه روانشناسی هستم که نه اصول علمم را میدانم و نه تاریخش را و نه فلسفهاش را و نه کلمات کلیدیاش را و نه هیچ چیزِ دیگری؟ من کدام یک از درسهای لیسانسم را خوب خواندم و فهمیدم که یک کله بروم ارشد بخوانم؟
مژده نفسِ عمیقی کشید و با نگرانی به بخور نگاه کرد و گفت:
- همه همین جوری هستند. تو فکر میکنی بقیه چه گلی به سرِ خودشان میزنند. تو فکر میکنی بقیه میروند تا تهِ علمشان و همه چیزِ علمشان را میدانند؟
- ببین مژده، من نسبت به کاری که میخواهم بکنم مسوولم. من تو کَتم نمیرود بدون دانش بروم سرِ ملت شیره بمالم. من نمیتوانم چنین کاری کنم، میتوانم؟
- حالا تو که این همه درس خواندی و این همه توی این تشکلها زحمت کشیدی، چه اشکالی دارد نامهای از آنها بگیری و بروی توی سپاهی، جایی مشغول شوی. آنجا روانشناسی نمیخواهد؟
علی عصبانیتر شد. دستش را گذاشت روی پیشانیاش و طاق باز شد و گفت:
- هیچ معلوم است داری چه میگویی؟
- نه فقط تو میفهمی. نه میگذاری بابا کمکت کند و نه به من اجازه میدهی کاری بکنم و حالا هم... آخرش که چی؟
علی چند سرفهای کرد. رنگش عوض شد. عمیق نفس کشید و گفت:
- مژده جان حالم خوب نیست. خیلی گیر نده جانِ مادرت.
مژده هم گیر نداد. چه گیری میشود داد به علی؟ آن هم به جوانی که میخواهد پاک باشد به قولِ خودش. ولی مشکلِ اساسی این دسته از جوانان این است که زیاد مریض میشوند. اگر سرما بخورند به این راحتیها خوب نمیشوند. هیچ وقت خستگیشان در نمیرود.
پسنوشت:
1. در ایّامِ الله فیلمِ فجر، هر شب فیلم میبینم.
2. تا آخرِ هفتهی بعد.