تی‌لِم

روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری
  • تی‌لِم

    روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری

مشخصات بلاگ
تی‌لِم
بایگانی

۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رضا امیرخانی» ثبت شده است

سه شنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۰۷ ق.ظ

سترونی در تغییر (نقد رهش)

* این نقد با اندکی حذف -حذفْ بی‌اطلاع من- روز سه‌شنبه ۲۲/۱۲ در صفحه ادبیات و هنر روزنامه خراسان منتشر شده است؛ حذف بند آخر و چیزهایی دیگر.

سِتَرْوَنی در تغییر

دربارة «رهش» آخرین نوشتة رضا امیرخانی

میثم امیری

باید از ایران دفاع کرد؛ چه به نام، چه به ننگ.

دکتر جواد طباطبایی-

«رهش» حامل دیدگاه بسیار خطرناکی است که در همین ابتدا به آن اشاره می‌کنم. راویِ «رهش» می‌گوید: «برای من خانه مهم‌تر از شهر و شهر مهم‌تر از کشور است.» این یک نظر ضدِّ ملّی و بر خلاف مصالح میهن است. البته نویسنده -نه راوی- در فصل ۴ جمله‌ای می‌گوید که می‌تواند مقابل این دیدگاه بایستد. ولی جملة بالا بر روح راوی سیطره دارد و عصارة سخنان راوی «رهش» است؛ این اندیشة خطرناک در متنْ علاوه‌بر خودپسند بودن، هم راویِ تسلیم می‌شود، هم تبلیغِ تسلیم شدن. به ویژه آن‌که در صفحه ۷۹ راوی -تهران- توضیح می‌دهد که کاش صفوی می‌بود و نصف جهانی به آن ارزانی می‌شد یا زند می‌بود و ارگی طلایی... چنین نگاهی نشان می‌دهد که راوی دوست دارد کنش بر او واقع شود، علاقه دارد فعل بر او وارد شود. این اصلِ سخنِ این نقد است؛ راوی «رهش» ناکنش‌مند و مطیع است که حاضر است وطن را به خانه بفروشد.

با این چکیده، به بررسی ادّعای «رهش» می‌پردازیم که در پشت جلد آن نوشته شده است:

«رضا امیرخانی در رمان رهش موضوع توسعه‌ی شهری را دستمایه قرار داده و تأثیرات آن را بر عرصه‌های زندگی انسان معاصر در قالب داستانِ زوجی معمار در تهران امروز به تصویر می‌کشد.»

داستان بودنِ «رهش»؟

پرسش اوّل این است که آیا «رهش» یک رمان منسجم است یا نه؟ نه. «رهش» مسأله و توان قصه تعریف کردن ندارد. نویسنده اظهار نظر دربارة هر چیزی را به تعریف کردن داستان ترجیح داده است. «رهش» یک مقالة بلند است که بیش از آن‌که تحلیل درست و دقیق یک ماجرا در بستر داستان را پیگیری کند، در کارِ فروکاستن مسأله است و بیان نکردنش منهای یک فصل.

توسعة شهری

آیا «رهش» موضوع توسعة شهری را مد نظر قرار داده است؟ آیا در «رهش» شهر تهران دیده می‌شود یا شهر تهران در منطقة بالای اتوبان صدر؟ اگر «رهش»‌ دربارة چیز متعیّنی در شهر تهران باشد، بیشتر دربارة باغ کاشانک و خانة مادربزرگ و بازتاب نوری که از کلک‌چال تابانده می‌شود و سایه نارون و تابِ حیاطِ خانه پدری است و ور رفتن با خیالات کهنة گذشته. (مصاحبة رضا امیرخانی با یکی از نشریه‌های چهاررنگ توّجهم را جلب کرده است که به این قسمت مربوط می‌شود. یکی از نکاتْ تکرار این حرف بود که مادربزرگِ شهردارِ یک شهر (یا حاکمِ شهر) باید حتما اهل همان شهر باشد. اما بعدتر با خواندن فصل ۴ کارکرد این حرف از بین می‌رود. در این فصل نویسنده معتقد است شهردارهای تهران کوچک‌تر از آن بوده‌اند که تهران را به این روز بیاندازند.)

از آن‌جایی که «رهش» در نشان دادن چیزهای کوچکِ مرتبط با توسعه شهریِ بخشی از منطقة یک تهران نامتعیّن است، با چیزهای بزرگ نردِ هماوردی می‌بازد. نقد توسعه شهری در بخشی از منطقة یک تهران تنها با چگونگی قابل بیان است. مثلا نویسنده توانسته است چگونه با چتر پریدن را توضیح ‌دهد، ولی در باقی جاها -منهای ۵ صفحه- چگونگی با اخلال‌های ناداستانی همراه می‌شود. مثلا نویسنده می‌نویسد که شهرداری با آیین‌نامه‌های اشتباهْ بیماری فرزندش را حادتر کرده است. این‌ جمله برای سرمقاله روزنامه‌های سراسری مناسب است؛ در داستان باید گفت کدام آیین‌نامه و با کدام روش اجرا، چگونهْ بیماری ایلیا را تشدید کرده است. داستان مقام توضیح این چگونگی است و نشان دادن آن. «رهش» نمی‌تواند حتّی یک کوچه هشت متریِ برج‌زده ببیند. «رهش» حتّی فساد سیستماتیک و رشوه‌خواری قانونی و حراج هوا و تراکم و خلاف‌خریِ شهرداری تهران را به طور جزیی یا حتّی کلّی در قصّه نمی‌سازد.

بیماری

کودک «رهش» بیمار است. اگر تشدید بیماری کودک به خاطر آلودگی هواست و مادرْ دغدغه فرزندش را دارد و آن را از زمین و خانه‌اش مهم‌تر می‌داند، چرا درگیرِ جروبحث بی‌حاصلی با شهردار، شوهر، خودش و دیگران می‌شود که نه آغازی دارد، نه انجامی، نه ثمره‌ای؟ در فصل آخر هم دنبال این است که پدری برای بچه‌اش پیدا کند؛ پدری صوفی‌مسلک و چترباز و بی‌عمل.

حتی یک زن و شوهر

اگر «رهش» در کلیت موّفق می‌بود، می‌توانست داستان زندگی زوجی معمار را نشان دهد. (این که داستان زندگی زوجِ معمار را بتوان به داستان زندگی انسان معاصر (در کجا؟!) ارتقاء داد، ادّعای دیگری است که به اثرِ گفته شده ربطی نمی‌تواند پیدا ‌کند.) امّا آیا به راستی «رهش» دربارة زوجی معمار است؟ فرض می‌کنیم زن قصه معمار است که البته بیشتر در بند فرمول‌های معماری است تا این که فهمی معمارانه از شهر به ما بدهد. این که مرد قصّه معمار است، چگونه قابل فهم است؟ این‌که چنین مرد بی‌هنر و بی‌پرنسیبی چگونه معاون منطقه‌ای در شهرداری می‌شود در قصه مشخص نیست؛ چنان شخصیّتْ عنّین است که ورِ مکّارانه یا ریاکارانة شخصیتِ او در قصّه نشان داده نمی‌شود که بخواهد شهردار منطقه -احتمالا منطقة یک- شود. راستی چرا شخصیت زن قصّه با چنین مردی ازدواج کرده است؟ حال داستانی که نمی‌تواند زن و شوهری معمار یا حتّی یک زن و شوهر بسازد چگونه مدّعی است که داستان زندگی انسان معاصر را روایت می‌کند؟ یعنی «رهش» دربارة هر انسانی در هر شهری صادق است؟ حتّی شهری که در آن مادربزرگ شهردارِ آن شهرْ اهل همان شهر باشد؟ «رهش» اگر «رمان»ی منسجم می‌بود و می‌توانست ماجرایی دقیق را تعریف کند، می‌بایست زن و شوهری معمار را در طبقة ثروت‌مند تهرانی نشان دهد که شخصیّت زن دوست دارد با گذشته‌اش حال کند.

آیین «رهش»

آیینِ «رهش» حرف زدن است، نه نشان دادن یا تصویر کردن منهای یک فصل. تنها ادّعا می‌کند، غرولند می‌کند و شعار می‌دهد. شعارهایی که حتی بدیع هم نیست مثل صدّام دیروز و صدّام امروز. «رهش» حتی در بیان -پرداخت که بماند- دغدغه هم عقب‌افتاده است.

آیا با تغییرِ توضیحِ پشتِ جلدِ «رهش»، مشکلْ حل می‌شود؟ توضیحِ پشتِ جلد که احتمالا فهمی «جامع» از «رهش» بود، بهانة خوبی شد تا مقداری بیماری این اثر را توضیح دهیم.

توسعه شهری در بخشی از منطقه یک تهران

دوباره به این پرسش بپردازیم که چرا «رهش» نمی‌تواند در موضوع توسعه شهری در بخشی از منطقة یک تهران موّفق عمل کند؟ مثالی می‌زنم. قسمت مربوط به طبقة دوم اتوبان صدر را به یاد بیاورید؛ راوی «رهش» هم در طبقة دوم اتوبان صدر، کودک را سرپا نگه می‌دارد تا «شماره یک» کند و هم در صحنه‌هایی دیگر سازندگان آن را تحسین می‌کند و تنها به آن‌ها امید می‌بندد. اگر راوی به راستی پروژه پل صدر را ناکارآمد می‌داند، نمی‌تواند به همان نظامی‌ها دل ببندد. در واقع راوی نه با پیمانکار مشکلی دارد، نه با کارفرما که هر دو از یک گروه هستند و تفاوت فکری، فرهنگی، و خاستگاهی با یکدیگر ندارند.

شفاف نبودن نقد راوی

وقتی دربارة رویکرد نامنسجم «رهش» صحبت می‌کنم، در واقع دربارة شفاف نبودن نقد راوی در کلیّت اثر صحبت می‌کنم. به چه چیزی و به چه کسانی نقد دارد و چرا و در چه جایگاهی؟

اگر نویسنده مسأله «چگونه» گفتن می‌داشت، باید کمی اتوبان صدر را برای ما خاص توضیح می‌داد. یعنی مخاطب با طبقة دوم بزرگراه صدری دیگر روبه‌رو می‌بود، نه با آن پلی که هر روز ده‌ها هزار خودرو از روی آن عبور می‌کنند. فرض کنید در پروژة طبقة دوّم صدر، اساسا پای سازندة فرنگی در میان بوده است و نظامی‌ها تنها پیمان‌کار اسمی بوده‌اند و پورسانتش را دریافت کرده‌اند. این دست موضوعات بود که می‌توانست طبقة دوم صدر را تبدیل به موجودی خاص کند؛ رویکردی که در «رهش» غایب است.

سنّت‌زدگی نمایشی

دیگر این‌که این اوّلین بار است که امیرخانی دچار سنّت‌زدگیِ نمایشی شده است؛‌ نمایشی است چون برج مدرن‌زده را بهتر از خانة ویلایی توصیف می‌کند و اساسا ما هیچ دریافتی از حسِّ زیبایی‌شناسی زن در آراستن خانة ویلایی (که از کشور هم مهم‌ترش می‌داند! -«کذا فی‌الاصل»-) حتّی سردی و بهم‌ریختگی‌اش نداریم؛ برعکسِ برج که تا حدّی خاص و حتّی سمپاتیک تصویر می‌شود. این چه خانة مهم‌تر از هر چیزی است که هیچ تصویری از آن ارائه نمی‌شود؟ این نشان می‌دهد راوی و نویسنده دنبال چیزی در گذشته هستند که نمی‌دانند چیست و نمی‌توانند به درستی در امروز ترسیمش کنند. در واقع راوی زور می‌زند که به دنبال زندگی سنّتی باشد که مدرنیته در آن غایب است.

آیا رهشی در کار هست؟

با این توضیحات، «رهش» نمی‌تواند ما را متوجه نقدی منسجم و حساب‌شده و داستانی از توسعة شهری کند. چون جزئیات که جان داستان‌اند در آن غایبند. طبعا «رهش» نمی‌تواند علیه شهردار و شهرداری هم باشد.

آیا «رهش» می‌تواند -از هر چیزی- «رهش» کند و اساسا «رهش»ی در کار است؟ خیر؛ «رهشِ» فصل آخر و آن پریدنْ تحمیلی و نمایشی به نظر می‌رسد. چرا که «رهش» با شعر شاملو نشدنی است. امیرخانی در «رهشْ» علی معلم دامغانی -«معلم»ش- را ملامت می‌کند و به استقبال احمد شاملو می‌رود و شعر «قصه‌ی دخترای ننه دریا» که حتی نشانی از امیدِ شاملویی هم در آن دیده نمی‌شود؛ این در حالی است که شعر معلّم (در صفحه ۷۹) پرتوان و کنشگر است و دعوت به هجرت و شعر شاملو ناتوان و پذیرای رنج و محنت و نویسنده شاملو را انتخاب می‌کند. آیا امیرخانی می‌تواند هم‌سخن با شاعری شود که در همان «قصه‌ی دخترای ننه دریا» چنین می‌گوید؟

«دنیا زندون شده: نه عشق، نه امید، نه شور،

برهوتی شده دنیا که تا چِش کار می‌کنه مرده‌س و گور.

نه امیدی- چه امیدی؟ به‌خدا حیفِ امید!-

نه چراغی- چه چراغی؟ چیزِ خوبی می‌شه دید؟-

نه سلامی- چه سلامی؟ همه خون تشنه‌ی هم!-

نه نشاطی- چه نشاطی؟ مگه راهش می‌ده غم؟-

و شاملو در ادامة همین نگاه سرد و سیاه و مأیوس می‌گوید:

-«چی می‌جوره تو هوا؟

رفته تو فکرِ خدا؟...»

-«نه برادر! تو نخِ ابره که بارون بزنه

شالی از خشکی درآد، پوکِ نشا دون بزنه:

اگه بارون بزنه!

آخ اگه بارون بزنه!».

فضای ساخته شده در این چند بند و «آخ» در «آخ اگه بارون بزنه!» ناامیدی و حسرت شاعر را نشان می‌دهد. اگر این انتخاب و نتیجه‌گیری‌های ویران‌کننده در فصل ۴، تفنن و تُپُقِ امیرخانی نباشد، باید گفت «رهش»ی در کار نیست. «رهشِ» امیرخانی طبق «آخ اگه بارون بزنه!» و فصل ۴ ناممکن است. چه‌آن‌که اگر بارانی هم بارید، ذوق نکنید؛‌ باران نیست، «شماره یک» است.

و امّا فصل ۴

فصل چهارم «رهش»  را می‌توان جدا از کلِّ «رهش»  بررسی کرد؛ فصلی قابل توّجه که می‌توانست جدا از «رهش» منتشر شود، از آن جهت که به «رهش» هر چیزی می‌تواند اضافه یا از آن کم شود. لحن «رهش» به راوی زنی که تا به حال با او مواجه بوده‌ایم ربط ندارد. این فصل نوشته‌ای است ادبی -با کمی چاشنی خودآزاری و دگرآزاری- در نفی عمل و در نفی توفیق حکومت در تشخیص صحیح مسائل مملکت. نثر و لحنْ می‌کوشد بیهقی‌وار باشد با ارزش افزودة خشونت غیرِ انسانی. با این حال، برخی اختلال‌های تکنیکی و نثری چنان مانعی نیست که ما را از حرف نویسنده دور بدارد. این فصل ارتباط چندانی با سایر بخش‌های «رهش» ندارد مگر در یک مورد. و آن مورد این است که راوی می‌گوید آن‌ چیزی را که باید بر آن «شماره یک» کرد، تهران است و طبق منطقِ «خانه مهم‌تر از شهر و شهر مهم‌تر از کشور» به طریقی اولی بر ایران هم باید «شماره یک» کرد که در پایان «رهش» چنین می‌شود. در این فصلْ راوی -تهران- از خود بیزار می‌شود و به شدّت منفعل. (این را هم بگویم که از دیدگاه نویسندة فصل ۴، تعریف زن، معشوقِ مرد بودن است. گفته‌اند امیرخانی روشنفکر شده است؛ شما در این تعریف از زنْ روشن‌فکری می‌بینید؟)

باختنِ سیستان به تهران

انفعال و خودآزاری راوی -که دیگر خود رضا امیرخانی است با کسب تأنیث در جلد شهر تهران- متعیّن شده است؛‌ نه با کل «رهش» که با داستانْ کوتاهی از دوران سنّت که تا به امروز ادامه می‌یابد. «از جسمش ببرانید و بر جانش بخورانید.» گویی دستورِ عام‌مانند «سلطان» است در حقِّ ملّت یا وطن- که به دیدگاه نویسنده هیچ اختیاری از خود و هیچ درک و توانی برای تغییر ندارد و به «تن‌فروشی» رسیده‌ است. سلطانِ «خوش‌فراست» حاکم شرع زمان است و با ادبیاتی دینی «افتاء» می‌کند. یعنی اگر شهرداری هم در کار باشد در حدِّ «قزلباشان» است نه بیشتر؛ قزلباشان و اطفال خیابان‌گردی که بر خلاف جای دیگری از کتاب -در این‌جا- در خدمت «امر» مبتذلند. هم‌زمان با این داستان کوتاه ۵ صفحه‌ای (۷۹ تا ۸۴) تغییر نگاه امیرخانی هم دیده می‌شود؛ امیرخانیِ داستان سیستان به امیرخانیِ داستان تهران می‌بازد.

اوامر ملوکانه

امیرخانی کسی بود که در بیوتن با دریافتی شاعرانه از جمهوری اسلامی تمام حُسن مصلّای تهران را در ناتمام بودن ساختمان آن می‌دانست، ولی در این‌جا مصلّا استعاره‌ای است از بی‌عرضگی جمهوری اسلامی در ساختن ساختمانی که می‌پسندد و از این جهت به پهلوی و قاجار می‌بازد، با این که در مادّة منطقی استدلالْ فساد وجود دارد و آن هم این است که وجه مقایسه نویسنده بناهای برجسته و ممتاز در معماری بوده است که در چنین قیاسی دارالفنون نمی‌تواند وارد شود. باری؛ پیام دریافت شد؛ او حتّی از نفحات نفت هم عبور کرده است؛ در آن‌جا با تفکیک بین حکومت و دولت، نقد خود را زیر عبای حکومت به تنة دولت وارد می‌کرد. ولی در فصل ۴ «رهش»، نویسنده چنین تفکیکی را قائل نیست و این «سلطان» است که با «هامش»ها و «اوامر ملوکانه» خود ترتیب مملکت را می‌دهد و کاش «سلطان» دیگری می‌داشتیم؟ نظر راوی که چنین است: «کسی باشد که آدم را بخواهد.» -هر «کسی»؟- نویسنده مسئولیت تغییر را بر عهده نمی‌گیرد؛ از فعل‌های مجهول مدد می‌گیرد و منفعلانه به استقبال تغییر می‌رود ولو تغییری ننگین. با این توضیح، این ۵ صفحه که با کمی لکنت و نتیجه‌گیری سهمگین (هم‌چون نابودی کامل «امّ‌ّالقرا» و منطقا ویرانیِ ایران که با روایتی جبری‌مسلک و کنش‌پذیر بیان می‌شود) تا صفحه ۸۸ ادامه می‌یابد، تمام حرف را یک‌جا منتقل می‌کند.

حفظ مملکت

و امّا آن یک جملة امیدوارکنندة «رهش»:‌ امیرخانیِ فصل ۴ می‌گوید این که می‌شد در «ارزنه‌الرّوم» از سلیمانیه گذشت یا نهْ مهم است، نه این‌که متّهم چند روز زنده می‌ماند. این جمله وطن‌خواهانه است و کنش‌مند.‌ ولی در جایی دیگر، راویِ قصّة او راضی است که بخشی از این مُلک دست انگلیس باشد؛ این با جملة گفته شده در تضاد است. حرف امیرخانی در حفظ مملکتِ «محروسه»، پذیرفتنی است و مقابلِ آن انگلیس‌دوستی است و روشن است که در این یک جمله، کشور مهم‌تر از خانه -ولو خانة سلطان و آبروی او- است. با این حال باقی «رهش» منهای این یک جمله همان دیدگاه ضدِّ ملی گفته شده را پشتیبانی می‌کند؛ آن هم توسط نویسنده‌ای که در «جانستان کابلستان» می‌گفت هر بار که وارد ایران می‌شود، به شکرانهْ خاک وطن را می‌بوسد، ولی حالا  معیارِ «حق» در اثرش از بالا به خاک وطن «شماره یک» می‌کند و حاضر است آن را در تیول هر «کسی» -حتّی انگلیس- در بیاورد. (کاش نویسنده از این دیدگاه برگردد.)

پادشاهِ نازا

به طور خلاصه فصل چهار «رهش» توضیح این نکته است که پادشاه نازاست و مشکلْ نازایی پادشاه است؛ یعنی بن‌بست. البته پادشاه یک شاهِ سکولار یا حتّی «قبلة عالم» هم نیست؛ طبق این فصلْ پادشاه «اولی الامر»ی است که «مفتیان» به او نظر دارند و «امر» با اوست؛ در واقع او ولیِّ «امر» است و به خاطر پیروزی در یک «زورآزمایی علمیِ» قلّابی به «کمر» هم «تابی» می‌دهد. با این «مَلِک» و «مُلْکِ» در آستانة ویرانی باید چه کرد؟ هیچ؛ چه آن‌که عذاب قطعی است و باید منتظرش ماند و آن را پذیرفت و تسلیم شد. این تمام حرف کتاب است و تمام حرف امیرخانی؛ امیرخانی «رهش»یافته از گذشته «و من الله التوفیق.»


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۶ ، ۰۸:۰۷
میثم امیری
جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۱:۵۹ ب.ظ

سال بود امسال

خودش است. آدمِ دیگری نیست، نقابِ دیگری هم ندارد، ادای دیگری هم ندارد. مثلِ این آخوندها نیست که تا می‌گویی حاج آقا قبولت ندارم، درمی‌آید که «پیامبر می‌فرماید...» توی منظومه‌ی واژه‌گانی او پیامبر چیزی به نفعِ او نمی‌گوید. اصلا پیامبری در کار نیست. کسِ دیگری هم. خودش است و خودش. منِ او را که دادم دستش، گفتم من از این نویسنده خیلی خوشم می‌آید. هفته‌ی بعد که وقتِ دیدار تازه‌تر من بود با او، گفت: «مزخرف است.» او راحت است و صریح و بسیار با شعور و اخلاقی. سیگار زیاد می‌کشد و زنش. هیچ‌کدام‌شان با هیچ چیز در این جهان شوخی ندارند. لحظه‌ای و کمتر از لحظه‌ای. من دوستش دارم، سالِ 93، سالِ آشنایی‌ نزدیک‌ترم بود با او. سالی که در آن انسان دیده باشی، سال است، لحظه است، آن است، مبارک است. 
 پس‌نوشت: 
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۵۹
میثم امیری
پنجشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۳، ۰۶:۵۹ ب.ظ

عکس کناری- خودت را روی زمین بنشان

بنده گوشه‌ای از طرح مردم‌نگاری بازی‌های جام جهانی را برعهده گرفته‌ام. بیش‌تر بخش جذب اثر و دبیری داوریِ مسابقه‌ها را.
به این‌جا بروید و مسابقه‌های جام جهانی را مردم‌نگاری کنید. شاید بتوانید برنده‌ی مسابقه‌ی ما باشید. دوستانِ خواننده‌ی این وبلاگ حتما در این طرح شرکت کنند. بخش جنبی هم به عنوان بخش عکّاسی دارد. من حرف‌هایی هم در این زمینه دارم که اگر حال داشتید در همین پایین بخوانیدش. این حرف‌ها را در حاشیه‌ای کارگاهی که برای این مسابقه برگزار کرده بودیم، زده‌ام.

حتما شرکت کنید. اگر برنده شوید، یک شبِ خوب را در هفته‌ی بعد سپری خواهید کرد.

به نام خدا

سلام دوستان

خیلی خوش آمدید به کارگاه آموزشِ مردم‌نگاری رقابت‌های جام جهانی فوتبال.

جلسه را به شکل کارگاهی برگزار کنیم، نه کاراگاهی. بنابراین از همه‌ی دوستان می‌خواهم در بحث مشارکت داشته باشند.

بیش و کم می‌دانید که قرار است جشنواره‌ای به نام جام جهانی ایرانی برگزار شود و در آن ما مردم، رقابت‌های فوتبال را مردم‌نگاری کنیم. من قرار است نیم ساعتی در این‌باره حرف بزنم و بعد آقای دکتر یک مقدّمه‌ی کوتاه بیان کنند. استراحت کوتاهِ ده دقیقه‌ای می‌کنیم، بعدش بخش اصلی کارگاه را آقای دکتر رحمانی با مشارکت شما برگزار خواهند کرد.

خوب.

سخنران‌ها و روضه‌خوان‌ها معمولا آخرِ حرف‌شان می‌زنند به دشتِ کربلا و روضه‌ را سنگین می‌کنند. من می‌خواهم در آغاز بزنم به دشتِ کربلا. دشتِ کربلا را فرض کن. ما همه به امام حسین ارادت داریم. گفت درست است نماز نمی‌خوانم، ولی هیأت نروم که کلّا بی‌دین می‌شوم. ولی چه به شما آرامش می‌دهید؟ ما همه که اهل کشف و شهود و مکاشفه نیستیم که برویم از اهلش بپرسیم که داستان کربلا چه بوده. پس راه حل چیست؟ اعتماد به روایت‌ها و نوشته‌های تاریخی. می‌رویم لابه‌لای نوشته‌های تاریخی. می‌رویم سراغِ نسخِ خطّی. می‌رویم سراغ ارشادِ شیخِ مفید. نگاه می‌کنیم، آرام می‌گیریم. می‌گوییم دمش گرم، هزار سال پیش آمد روایت‌هایی را از ماجرای دشت نینوا نوشت. یا اگر کسی زیاد غر غر کرد سرمان، لهوف را می‌کوبیم توی صورتش و می‌گوییم نگاه کن این بنده‌ی خدا هشت صد سال پیش آمده این‌ها را نوشته. آن شاعری که می‌سرود، آن مدّاحی که شعر می‌خواند، آن سخنرانی که سخنرانی می‌کرد در ذهن‌مان نماند، آن قدر که لهوف ماند و روضه الشّهدا و کتیبه‌های محتشم کاشانی.

بیاییم نزدیک‌تر.

از یمین و یسار تاریخ‌مان چقدر خبر داریم؟ از بالا و پایین رخ‌دادهای تاریخی‌مان چقدر؟ خیلی کم! همین شده که الان در به در دنبال پیرمردی می‌گردیم که 28 مرداد 32 را برای‌مان روایت کند. تازه اگر شلتوک و آت و آشغال را قاطی روایتِ اصیل نکند که نمی‌تواند که نکند. بعد 60 سال کی می‌داند چه بوده و چه نبوده. آن هم در دنیای سیاست‌زده‌ی امروز که پر است از دایی‌جان ناپلئون‌هایی که دو تا افسرِ ریقوی فسایی را لشکرِ تفنگ‌دارانِ انگلیسی می‌دیدند.

چرا این قدر دور برویم؟ همین انقلاب خودمان. همین بهمن 57. می‌دانید روایت‌ها و روز‌نوشت‌هاش را که‌ها نوشتند؟ من اسم‌شان را نمی‌آورم، ولی غالب روایت‌های روزهای انقلاب را ما ننوشته‌ایم. منظورم از ما، ما مردم است. ما آدم‌هایی که حرف امام را باور کردیم و ریختیم توی خیابان. کسانی نوشتند که به امام می‌گفتند خمینی و آن‌جایی که جا داشت و فرصت و مجال، به امام متلک می‌انداختند درباره‌ی ظهور دوباره‌ی استبداد در قالب دین. همین‌ها الان می‌آیند در شبکه‌های خارجی می‌نشینند و بریده‌ی روزنامه را جلوی دوربین می‌گیرند و به مردم می‌گویند نگاه کنید من این‌ها را همان روز نوشتم. من تنها کسی هستم که روایت و حاشیه‌های اعدام هویدا را نوشته‌ام. من تنها کسی هستم که اعدام‌های روی پشت بام مدرسه‌ی رفاه را در شب‌های انقلاب نوشته‌ام. راست هم می‌گوید. بس که روایت اصیل است. و ما جا مانده‌ایم.

اهمیّت حرفِ من را شاید آدم‌هایی از جنس بهروز افخمی بفهمند. کسی می‌خواست از زندگی امام فیلم بسازد. که ساخت. ولی توفیقی نیافت. شاید افخمی دربه‌در دنبال این بود که از امام بخواند و درباره‌ی امام بخواند. نه از زبانِ بولتن‌نویسیانِ امروزی که حقوق‌شان ماه به ماه از بشکه‌ی نفت به حسابِ کوتاه‌مدّت‌شان کارت به کارت می‌شود. بلکه از زبان کسانی که نزدیک بودند به واقعه. از همان روزها. نمی‌دانم افخمی چقدر حاضر بود بپردازد به نویسنده‌ی باهوشی که امام را در مجلس شواری ملّی دیده بود و چند دقیقه‌ای با امام حرف زده بود و بعد شرح این دیدار را جایی نوشته بود. حتّی تو بگو نویسنده‌ی بدقلقی مثل صادق هدایت که امام را دیده بود و باهاش حرف زده بود.

چرا راه دور برویم؟ همین جام جهانی 98. شما چقدر حاضرید بپردازید تا از روایت‌های داستان‌نویسانه و مردم‌نگارانه‌ی حرفه‌ای –و نه روزنامه‌نگارانه- بخوانید از روزهایی که تیم ملّی فوتبال ایران در فرانسه بود؟ از شبِ ژرلاندِ لیون. این را بگویم روزنامه‌گاری حرفه‌ای‌ست بسیار مهم و محترم و قابل اعتنا و لازم. ولی این کار ما ربطی به روزنامه‌نگاری ندارد. این کار که می‌گویم و با مثال‌هایم تا به حال به آن نزدیک‌تر شده‌اید درباره‌ی مردم‌نگاری‌ و حاشیه‌نگاری‌ست. چیزی از جنس داستان سیستان رضا امیرخانی. و تا حدّی از جنس کارهای حمیدرضا صدر. که ما آن‌ها را حلوا حلوا می‌کنیم وروی سرمان نگه می‌داریم و سپاس می‌گوییم پسری روی سکّوها را.

حتما وقتی رهبر انقلاب به سیستان و بلوچستان رفته بوده، خبرنگاران و روزنامه‌نگاران و عکّاسان زیادی همراه رهبر رفته بودند. ولی کدام روایت در تاریخ ماند و به عقیده‌ی برخی بهترین تبلیغ برای رهبر مملکت شد؟ داستان سیستان. قبول دارم که یک نویسنده‌ی درجه‌ی یک مثل آقای امیرخانی، کارش را خوب بلد است و می‌داند چطور حاشیه‌نگاری کند. ولی بحث اصلی این است که مردم‌نگاری یا حاشیه‌نگاری یا تک‌نگاری چیزی را در خودش دارد و چیزی را تبلیغ و بیان می‌کند که هیچ ژانر دیگری در نوشتن نمی‌تواند آن کار را انجام دهد. این که آن چیست، به عهده‌ی آقای دکتر. که خودم هم می‌خواهم از ایشان در‌این‌باره بیاموزم.

اصلِ قصّه این است که بپذیریم مردم‌نگاری شعبه‌ای از روزنامه‌نگاری نیست. مردم‌نگاری شعبه‌ای از خبرنویسی نیست. بلکه این یک کارِ جداست. یک اثر و ژانرِ مستقل است. اگر بپذیریم که این یک نقطه‌ی عزیمت متفاوت به روایت است، آنگاه شأنش را می‌یابیم. آن‌گاه درست می‌نگاریم و به صفحه‌های تاریخ به حسرت نگاه نمی‌کنیم. آن‌گاه می‌فهیم اگر در جام جهانی دیگری ستاره‌ی موشرابی ما لگد به کلمنِ آب زد، چطور از مردمی بنویسیم که این طرف دارند بازی را می‌بینند و درباره‌ی ستاره‌مان حرف می‌زنند. می‌دانیم چطور از مردم‌مان بگوییم که این واقعه را تحلیل می‌کنند. با وقت گذاشتن آن روایت ناب را از دلِ حرف‌های مردم درمی‌آوریم.

اصلِ افتراقِ ما با هر کار سریع و آنی و برق‌آسای دیگر همین است. همین وقت گذاشتن. خبرنگار به واسطه‌ی کارش باید به سرعت خبرها و تحلیل‌ها را مخابره کند تا از دهان نیافتد و ایشان باید تا سو و گرما و نور این گون خاموش نشده، بهره‌ی ارتباطی از آن ببرد و منتقلش کند و تنور را گرم نگه دارد. که البته کاری‌ست لازم و  درست و به‌هنجار. امّا مردم‌نگاری کاری از جنس آتش زدنِ ذغال است. آرام و بی‌هیاهو. شما در آتش زدن گون نیاز ندارید بنشینید. سرپا هم می‌توانید آتش بزنید و بروید. امّا در آتش زدن ذغال باید نشست. باید بدن را کنار اجاق آرام نشاند. این توصیفی از مردم‌نگاری‌ست. مردم‌نگاری کاری‌ست که اتّفاقا با ته‌نشین شدن پیش می‌رود. با رام شدنِ واقعیّت. با افساری که مردم‌نگار بر گردنِ اسبِ پرهیاهوی لحظه می‌اندازد و او را به این طرف و آن طرف می‌کشاند تا آرامش کند. تا بشناسدش. تا وقت صرف کند. ساده‌اش این می‌شود کاری که روزنامه‌نگار و خبرنگار باید در ده دقیقه انجام دهد، مردم‌نگار باید در صد دقیقه انجام دهد. باید روایت را مالِ خود کند. باید روایت را بسازد. باید واقعیّت را بشناسد. باید مردم‌نگاری کند. یعنی چه مردم‌نگاری؟ آقای دکتر خواهد گفت.

من تنها سعی کرده‌ام از ضرورت کار بگویم. چه بودن و چگونه بودنش با آقای دکتر. من تنها خواستم بگویم مردم‌نگاری چه نیست و شبیه چه هست. همین. که گفتم مردم‌نگاری، روزنامه‌نگاری یا خبرنگاری یا کاری سریع و آنی و لزوما شوآفی نیست. آتش زدن گون نیست. سوارکاری بر اسبی چموش نیست. بلکه شبیه است به آتش زدن ذغال و رام کردن اسب و نه لزوما سوارش شدن.

توضیحات درباره‌ی خود مسابقه و چگونگی برگزاری‌اش را از خودِ سایت ما می‌توانید ببینید. در آن‌جا توضیحات کوتاه و به‌جایی درباره‌ی این مسابقه داده‌ایم.

باز هم یادتان باشد در کار ما فوتبال بهانه است. چرا فوتبال را انتخاب کرده‌ایم، چون همه فوتبال را می‌بینند. پس این موضوع می‌تواند موضوع مردم‌نگاری باشد. وگرنه آمال ما جام جهانی ویواست. عشق مردم‌نگار باید این باشد که روزی جام جهانی ویوا را مردم‌نگاری کند. تقریبا کسی تا به حال نام جام جهانی ویوا را نشنیده که بخواهد مردم‌نگاری‌اش کند. جالب است بدانید جام جهانی ویوا، جام جهانی فوتبال است که بین 27 منطقه‎ی تجزیه‌خواهِ جهان هر دو سال یک بار برگزار می‌شود. مثل کردستان عراق. ولی کسی از این جام جهانی خبری ندارد. که جدا از سیاسی بودنش، کیفیّت ورزشی لازم را ندارد و رسانه‌ی تمامیّت‌خواه وقعی به آن نمی‌نهد و این‌جاست که راهِ ما از رسانه‌های خبری جدا می‌شود. ما باید از این جام جهانی که همه می‌بینندش، حرکت کنیم به سمت جام جهانی که هیچ کس نمی‌بیندش. هدف و آرزو یک مردم‌نگار باید این باشد که از فیفا به ویوا برسد. ان شاء الله این مسابقه، راهی باشد برای رسیدن از فیفا به ویوا. اگر من حق انتخاب داشتم بین جام جهانی فیفا در برزیل و جام جهانی ویوا مثلا در قبرس شمالی، حتما قبرس شمالی را انتخاب می‌کردم. ولی عیب ندارد، برای ما که از روایت عقبیم، همین فیفا هم غنیمتی‌ست.

 

راستی مشهدی ظهور یادتان نرود.

مردم‌نگار آدمی‌ست از جنس مشهدی ظهور. آرام‌ترین آدمی که ممکن است به عمرت دیده‌ باشی. مردِ تجربه‌های ناب. وقتی همه‌ی انبارِ کاه آتش گرفته بود، دست راستش را مشت کرد و چسباند به گودیِ پشتِ کمرش و آتشِ گستاخِ زبانه کشیده تا آستانه‌ی آسمان را نگاه می‌کرد. آرام و بی‌ذرّه‌ای نگرانی، تجربه‌ی سوختنِ یک انبار کاه را به همه‌ی تجربه‌های زندگی‌اش اضافه می‌کرد. وقتی مردم بهش اعتراض کردند چرا خاموشش نمی‌کنید: «گفت آتش نشانی تا ده دقیقه‌ی دیگر می‌آید، هر کاری هم الان کنم بی‌فایده است و نمی‌تواند این آتشِ جهنّم را خاموش کند. پس بگذار نگاهش کنم.» نگاهش کرد. روی برگرداند از مایی که نگران انبار کاهش بودیم. کم از 5 دقیقه آتش نشانی آمده بود. من چیزی از آن سوختن‌ها یادم نمی‌آید، جز لباس قرمز آتش‌نشان‌ها. ولی مشهدی ظهور پنج سال بعد توضیح داد که چوبِ نرّاد بهتر از تبریزی‌ست. و مردم متعجّب ازش پرسیدند چرا؟ از کجا می‌گویی؟ همان مردمی که دودِ آن آتش‌سوزی را هم ندیدند از بس هول بودند. ولی مشهدی ظهور گفت: «از آن آتش‌سوزی به یاد دارم. چون نصف سقف تبریزی بود و نصفش نرّاد. تبریزی اندازه‌ی یک سیگار حاجی قنبر دود شد و خاکستر، ولی نرّاد اندازه‌ی دو نخ سیگارِ شیراز حاجی قنبر، مقاومت کرد و کوشید که نسوزد.»

حاجی قنبر پدربزرگم بود که از شروع آتش‌سوزی آن‌جا بود و تا سوختنش نصفِ پاکت را از استرس و نگرانی کشید.

 نمی‌دانم انتخاب با خودتان است علاقه‌مندان مردم‌نگاری. یا مشهدی ظهور باشید یا نرّاد. ولی حاجی قنبر نباشید که سیگار برای بدن ضرر دارد. والسّلام.

 پس‌نوشت:

تا انتهای هفته‌ی بعد. 

عکسِ کناری، عکسِ تنورِ خانه‌مان هست در مازندرانِ عزیز. من سال‌هاست ماه مبارک را تهران هستم. مثلِ الان که نزدیک می‌شوم به وقتِ افطار و تنها حسرتم مانده در یک دهه‌ی گذشته که افطارها را کنارِ مادر باشم. بی‌نظیرترین افطارهایِ جهان را دارم از دست می‌دهم در تهران. ان‌شاءالله شبِ عید را خانه باشم.

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۳ ، ۱۸:۵۹
میثم امیری
جمعه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۰:۰۳ ب.ظ

عکس کناری- خامنه‌ای دات آی آر

قلم به مزد شدن خوب است یا نه؟
یک نفر می‌شود رهبر مملکت. هر کسی. یک نفر هم باید حاشیه‌های دیدارش را بنویسد. هر خری می‌تواند این کار را بکند. بنویسد. امّا داستان زمانی در خرده‌ریزه‌های زندگی‌ام مهم می‌شود که این خر من هستم. این حاشیه‌نویس. این کسی که این را اقلیمی از قلم می‌پندارد که باید امتحانش کند. جدا از این که ارادتی به رهبر انقلاب داشته باشد یا نداشته باشد. این مسأله‌ی فرعی است. این کار، بی‌آن که بخواهیم ارزش‌گذاری کنیم، امر مهمّی است.
این که طرف اوباما باشد یا بوش یا رهبر انقلاب یا یک رهبر دیگر. این اصلِ مسأله است. و مسأله‌ی بعدی ارادت شما به آن نفر است. ولی نوشتن در این اقلیم، ربطی به این ارادت ندارد. چون وجهِ نوشته‌هام باید بازتابنده‌ی آن چیزی باشد که می‌بینی. بازتابنده‌ی واقعیِ ماجرا. این که آن‌ها، یعنی خامنه‌ای دات آی آری‌ها، چیزی را حفظ کنند یا بَرِش دارند یا ممیّزی کنند، مسأله‌ی ثانوی است که هر نویسنده‌ای باهاش روبه‌روست. ممیّزی در هر سیستم، مسأله‌ی ثانوی‌ست. به‌ویژه در این قصّه. شاید اگر شما برای اوباما هم تک‌نگاری کنید، آن‌ها ممیّزی‌اش می‌کنند و شاید هرگز منتشرش نکنند. حتّی انتشار هم در این داستان اهمیّت ندارد. آن‌چه که اهمیّت دارد تجربه است. تجربه‌ای که برای هر نویسنده‌ای طلاست.
وقتی امیرخانی، با شجاعت این قصّه را داستان سیستان آغاز کرد، با همین دید پیشرو و آونگاردانه چنین تجربه‌ای را گران‌سنگ یافت و این فضل را داشت که مقدّم بر همه‌ی ما -حاشیه‌نگارهای بعدی- از رهبری نوشت که می‌توان ره‌بر نوشتدش.
ولی این اقیلم باز شده و می‌توان نوشت.
خدا کند که درست بنویسیم. درست، تک‌نگاری کنیم. آن قدر تجربه ندارم که بخواهم بیش از این بنویسیم این داستان را.
آغاز کارم را در این‌جا بخوانید.
پس‌نوشت:
تا انتهای هفته‌ی بعد می‌نویسم.
۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۰۳
میثم امیری
سه شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۹:۱۴ ب.ظ

گفت‌وگو با اِس‌ان‌ان

من با خبرگزاری دانشجو (snn.ir) گفت‌وگو کرده‌ام درباره‌ی رمانم -تقاطع انقلاب و وصال- که بخش‌هایی از متن گفت‌وگوی من با آن‌ها ممیّزی شده است. در این‌جا متن بی‌سانسور آن را قرار می‌دهم و جاهایی را که سانسور شده با رنگ سبز نشان داده‌ام. گفت‌وگوی نشر داده شده را می‌توانید از این‌جا ببینید. این فایلی بود که گفت‌وگو کننده برایم فرستاده بود و قرار بود با همین کیفیّت منتشر شود. که تیتر تا متن چیزهایی کم‌اثر شده است که آن‌ها را در اصیل‌ترین وجهش می‌توانید ببینید. البته خدایی‌اش حذفیّات کم‌تر از ده درصد است. ولی بخشی‌اش برایم نگران کننده است. چرا باید حرف‌های من درباره‌ی دولت‌آبادی و سیّد مهدی شجاعی و صادق هدایت ممیّزی شود؟ باقی ممیّزی‌ها نگرانم نکرده است.


رمان من دینی نیست!/ نویسنده‌های ما بعد از انقلاب ضعیف‌تر شده‌اند

به بهانه انتشار رمان «تقاطع انقلاب و وصال» که قصة عشق ابرازنشدة یک دانشجوی مذهبی است، پای صحبت‌های نویسنده جوان نشستیم. «میثم امیریِ» 27 ساله هنوز عادت‌های دانشجویی‌اش را حفظ کرده است و زبان تند و تیزی دارد. می‌گوید سربازی دوره بی‌خودی است و اصرار دارد که رمانش دینی نیست! به سوال‌ها بی‌پرده و صریح پاسخ می‌دهد. از تجربه‌ها و عادات نویسنده‌گی‌‌اش تا کتاب‌ها و نویسنده‌هایی که دوست‌شان دارد.

چی شد که رمان نوشتی؟

بابای من رمان‌نویس نبود. ارثی هم نیست و ربطی به ژن و این‌ها هم ندارد. من رمان نوشتم، چون این ارزان‌ترین کاری بود که می‌توانستم انجام بدهم. البته فکر کنم این حرف برای بعضی رمان‌نویس‌ها فحش باشد، ولی هیچ اشکالی هم ندارد. کار ارزان قیمت هم می‌تواند کار با کیفیتی باشد. فقط یک قلم می‌خواهد. البته قلم می‌تواند سیستم هم باشد. این‌طوری تایپ هم می‌توانی بکنی. همه اتفاقات توی ذهن خودت می‌افتد. برای هیچکس هم نمی‌خواهد توضیح بدهی و تمام می‌شود. به همین راحتی!

قبلش چطور با فضای داستان و ادبیات آشنا شدی؟

من اوایل کارهای «رضا امیرخانی» را می‌خواندم. بعد دیدم یکی توی اینترنت هست که بالا و پایین می‌پرد که کتابش از امیرخانی بیشتر می‌فروشد. رفتم توی سایتش و کلی بهش فحش دادم و از امیرخانی دفاع کردم. بعد با خودم گفتم کتابش را بخرم، ببینم چی نوشته و یک‌طرفه قضاوت نکنم. بعد رفتم کتاب «کافه‌پیانو»ی فرهاد جعفری را خریدم. چاپ دهم بود. وقتی کتاب را خواندم با خودم گفتم داستان نوشتن چه کار راحتی است. اما حالا که نگاه می‌کنم می‌بینم فوق‌العاده کار مشکلی است.

 فرض کنید که کارخانه بنز، ماشین‌هایش را بیرون گذاشته و شما ماشین‌ها را بی‌رنگ و لعاب، همین‌طوری لخت ببینی با رینگ و موتور و همه‌چیزش را ببینی. به نظر خیلی ضایع است دیگر. اصلا کتاب خوب این‌طوری است؛ کتابی که شما فکر کنی نوشتنش خیلی راحت است، ولی وقتی خودت بخواهی بنویسی، می‌فهمی که نمی‌توانی و خیلی سنگین است. رمان خوب، رمانی‌ست که هیچ‌چیزش معلوم نیست و هیچ‌کدام از ریزه‌کاری‌های نویسنده‌اش رو نیست و شما وقتی داستان را می‌خوانی حتی فکر می‌کنی خیلی کار ساده‌ای است. من فکر می‌کنم این نشان می‌دهد که این کار خوب است.

قبل تقاطع انقلاب و وصال کار دیگری هم نوشته بودی؟

من قبل از رمان «تقاطع انقلاب و وصال» سه، ‌چهار تا رمان نوشته بودم که هیچ‌کدام به درد نمی‌خورد. الان که نگاه می‌کنم خنده‌ام می‌گیرد. می‌گویم این چرت‌و‌پرت‌ها چی بود نوشتم و خیلی خوب شد که منتشر نشدند. برای همین کار هم الان پشیمانم، می‌شد کار بهتری بنویسم.

رمان‌های خوب معمولا پیش‌تولید خوبی دارند. یعنی شما باید قبل از اینکه یک کلمه بنویسی، فضای کتاب، روایت و شخصیت‌ها و... را توی ذهنت پرورده باشی. آن موقع ساده‌ترین کار نوشتن است. نوشتن یک کار 20 درصد آخر کار است و ساده‌ترین مرحله. پیش‌تولید خیلی مهم است.

رمان من متأسفانه یا خوشبختانه پیش‌تولید جدی‌ای نداشت. یک کتاب آموزش داستان‌نویسی خوانده بودم البته بعدا پشیمان شدم که آن را خواندم- حرف جالبی تویش نوشته شده بود؛ اینکه هر خری می‌تواند حداقل یک رمان بنویسد. نویسنده از رمان دوم به بعد است که باید شروع کند. پس همه می‌توانند حداقل یک رمان بنویسند.

نظرت درباره آموزش نویسنده‌گی چیست؟ با کلاس نویسنده‌گی موافق هستی؟

بزرگترین آموزگار نویسنده خود داستان‌ها هستند

من تا حالا یادم نمی‌آید که یک کتاب آموزشی را کامل خوانده باشم. حتی توی رشته تحصیلی خودم. من فکر می‌کنم کسی که مقطعی و تکه‌تکه، نکات مهمی را بخواند که بدردش می‌خورد، ماندگاری بیشتری دارد، تا اینکه بخواهد مثل یک متن کلاسیک از اول تا آخرش را بخواند.

بالاخره آموزش باید توسط یک نویسنده خوب باشد. کسانی هستند که بزرگترین آموزگاران نویسنده‌گی‌اند و ما باید از آنها یاد بگیریم. بزرگترین آموزگار نویسنده خود داستان‌ها هستند.

نویسنده‌گی با پشت میز و صندلی نشستن جور نیست

آموزش زبان انگلیسی ما را نگاه کنید. فکر نکنم 50 سال پیش هم این‌طوری زبان یاد می‌دادند. آموزش سایر درس‌های‌مان هم ‌همین‌طور. ما خیلی بد یاد می‌گیرم. نویسنده‌گی هم با اینها فرقی ندارد. کلاسی که نویسنده را در مقابل تجربه‌های دیگران قرار بدهد، گران تمام می‌شود، اما واجب است. مثلا بروند توی یک ارتفاعی بگویند بالای تخته که رسیدیم حالا بنشینیم و این جنگل را توصیف کنیم. فوق‌العاده است. خود این تجربه می‌تواند طرف را رشد بدهد.

اما توی ایران استاد می‌آید پای تخته و شروع می‌کند به حرف زدن. این سبک حتی توی توی آموزش ریاضی هم قابل‌تحمل نیست. من یک استادی داشتم که می‌گفت «من تقریبا توی هیچ‌کدام از کلاس‌های ریاضی‌ام، درس را گوش نمی‌دادم. خودم می‌خواندم.» البته این کار هوش بالایی می‌خواهد و شاید توی ریاضی چنین افرادی زیاد پیدا نشوند. می‌خواهم بگویم حتی توی ریاضی و درس‌های تئوری که کاملا وابسته به تخته و پاورپوینت است، بازده پایین است. چه برسد به کلاس‌های نویسنده‌گی که جنس کار، کار تجربی و بیرون پریدن و کارهای عجیب و غریب و ماجراجویی و داشتن تجربه‌های خطرناک است که با پشت میز و صندلی نشستن جور نیست.

کمی درباره ایده رمانت بگو. قصه یک عشق ابرازنشده؟

دوست داشتم تجربه یک عشق ابرازنشده را بنویسم

من همیشه دوست داشتم، تجربه یک عشق ابرازنشده را بنویسم، چون خودم عاشق هیچ دختری نشده‌ام، ولی دخترهایی بوده‌اند که ازشان خوشم بیاید، بعد گفتم حالا یک شخصیت حزب‌اللهی این تیپی که تجربه‌هایی شبیه تجربه‌های من را داشته، بگذارم وسط و درباره تجربه مثلا عاشق شدنش، چیزی بنویسم. چیزی که فکر می‌کردم خیلی نزدیک باشد به فضای ذهنی خودم. ضمن اینکه بتوانم خوب بپرورانمش. البته می‌خواستم این شخصیت مجزا از خودم باشد. این احتمالا می‌تواند جذاب باشد، مخصوصا برای دانشجویانی که توی دانشگاه‌ها هستند و عاشق هم می‌شوند، بی‌آنکه ابراز کنند.

هیچ قصه‌ای نیست که تخیل محض باشد؛ هیچ قصه‌ای هم نیست که واقعیت محض باشد. برای کسانی مثل من که خیلی تخیل‌شان قوی نیست، یک مقدار آدم نیاز دارد به تجربه‌های واقعی‌اش وابسته باشد. بخش‌های زیادی به تجربه‌هایم وابسته بوده اما خب شخصیت و اتفاقاتی هم بوده که تقریبا مستقل از زندگی خودم است.

از اصطلاحات ریاضی توی رمانت زیاد استفاده کرده‌ای؟

آدم از ابزاری که توی دستش است، استفاده می‌کند. من که ریاضی خوانده‌ام از ابزار ریاضی بیشتر استفاده می‌کنم، درحالیکه اگر آخوند بودم از درس‌های حوزه بیشتر استفاده می‌کردم. البته ریاضی‌خواندن من ممکن است که مخاطب را اذیت کند و او یک‌سری اصطلاحات را نشناسد.

چقدر از دوران سربازی خودت همان است که در رمانت نوشته‌ای؟

به هرحال سربازی یک دوره کاملا بی‌خودی توی زندگی است. توی ارتش بی‌خود، توی سپاه بی‌خودتر. سربازی من هم دوران بی‌خودی بود، باوجودی که من توی سربازی رمان نوشتم. اصلا برای اینکه از این فضا و حس بی‌خودبودن دور بشوم، این رمان را نوشتم. من خودم توی فضای سربازی بودم، اما «آیین» را توی فضای آموزشی گذاشتم. فضای آموزشی با فضای یگان فرق دارد. من فکر می‌کنم «آیین» توی آن فضای خاص آموزشی کاملا ظرفیت این را داشت که فضاسازی کند.

چرا انقدر "آیین" منفعل است؟

«آیین» منفعل نیست، فقط عشقش را ابراز نمی‌کند. خیلی هم فعال است؛ مثلا  توی برخوردش با آن دانشجوی سیاسی خیلی هم فعال است. کلی نقشه داشت برایش، اما وقتی دید خود دانشجوی سیاسی کار را تمام کرده، دیگر کاری نکرد و بقیه نقشه‌هایی که کشیده بود تا او را از دانشگاه اخراج کرد.

 

اسم کتابت جالب است. چطوری به این اسم رسیدی؟

اول اسم کتاب «همسایگی محذوف» بود. چند تا از دوستانم کتاب را خوانده‌ بودند و من پیامکی ازشان خواسته بودم اسم پیشنهاد بدهند. یکی‌شان «تقاطع انقلاب و وصال» را پیشنهاد داد. من هم قبول کردم.

به نظرت رمان مذهبی یا دینی چطور رمانی است؟

کتاب «پنجره‌های تشنه»ی مهدی قزلی دست کمی از یک رمان ندارد

رمان خوب رمانی است که به راحتی نتوانیم بگوییم چه نوع رمانی است. دینی هست، نیست. مذهبی هست، نیست. چون آدم‌ها هم توی تجربه‌های زندگی‌شان هم تجربه‌های دینی دارند، هم مذهبی.

 موضوع با محتوا فرق دارد. موضوع را می‌توانید توی ذهنتان انتزاع کنید که مثلا درباره چی دارید حرف می‌زنید. اما محتوا را از فرم نمی‌شود جدا کرد. موضوع تا حدی دینی می‌شود؛ مثلا کتاب «پنجره‌های تشنه»ی «مهدی قزلی» رمان نیست، ولی دست کمی از یک رمان ندارد. فرم خیلی ساده‌ای هم دارد. خیلی نرم و ساده پیش می‌رود. بهش که فکر می‌کنی، می‌بینی اتفاقا این فرم دقیقا دارد همان محتوا را می‌رساند؛ این سفر، این انتقال ضریح، این مردمی که مشتاق ضریح‌اند. همه‌چیزش خیلی ساده و روراست و دوست‌داشتنی است. همین‌ها کتاب را برجسته می‌کند. اگر یک نفر می‌آمد فرم‌بازی می‌کرد، مثلا راوی عوض می‌کرد و هی فضا را این‌ور آن‌ور می‌کرد و پیاز داغش را زیاد می‌کرد، حتما کتاب بدی می‌شد.

چقدر مطالعه را برای نویسنده‌گی ضروری می‌دانی؟

امکان ندارد کسی کتاب نخواند و بخواهد بنویسد. واقعا نمی‌شود. طرف باید خیلی نابغه باشد که بدون خواندن بنویسد. وگرنه این‌هایی که ما می‌شناسیم خیلی خوب مطالعه کرده‌اند. خیلی زیاد هم خواند‌ه‌اند. باید کتاب‌باز باشید.

چه‌قدر به بروز بودن توی مطالعه معتقد هستی؟

ما مشکل زبان انگلیسی داریم

متأسفانه ما مشکل زبان انگلیسی داریم. اگر زبان‌مان خوب بود، می‌نشستیم رمان‌های خوب و تازه منتشرشده را می‌خواندیم. الان ما باید منتظر باشیم ببینیم چه کتاب‌هایی ترجمه می‌شود، بعد مقداری از اینها هم انتخاب‌های دقیقی نیست. «ریویو»ی کتاب هم در ایران قوی نیست. البته بعضی وبلاگ‌ها هستند که دارند در بحث معرفی کتاب کار می‌کنند، اما خیلی همه‌گیر نیست. اینها خطر ایجاد می‌کند. مثلا الان در جهان نویسنده‌های خیلی خوبی هستند که کارهای خیلی خوبی هم می‌نویسند، جوان هم هستند و ما یک دانه از کارهای‌شان را نخوانده‌ایم. نیویورکر مثلا دو سال پیش یک آماری داده بود از نویسنده‌های زیر چهل سال. 20 تا نویسنده‌ معروف جهان. نگاه که می‌کنم، می‌بینم از هیچ‌کدام چیزی نخوانده‌ام. خوب این خیلی بد است. آدم باید بتواند بین همه این‌ها توازن برقرار کند. آثار کلاسیک را بخواند. آثار ادبی تاریخ خودش را بخواند.

نظرت درباره ترجمه کتاب‌های داستانی چیست؟

در حوزه ترجمه من خودم بیشتر از همه کارهای «رضا رضایی» را دوست دارم. حالا جدای از اینکه هم‌شهری‌مان هم هست، خوب ترجمه می‌کند. «سروش حبیبی» هم خوب ترجمه می‌کند. همین‌طور «بهمن فرزانه» و «لیلی گلستان.» توی جوان‌ها هم «سیدمصطفی رضئیی» با اینکه جوان است خوب ترجمه می‌کند.

تیراژ کتاب چطور است؟

تیراژ کتاب وحشتناک پایین است. با آمارهایی که هست، نصف قبل از انقلاب است. تازه قبلا اگر متوسط تیراژ 3000 تا بود، این‌جور فلّه‌ای خریدن‌ها هم نبود. الان ارگان‌های مختلف این‌همه فلّه‌آی می‌خرند، باز تیراژمان زیر 1500 تا است.

نویسنده‌های ما بعد از انقلاب ضعیف‌تر شده‌اند

چرا این‌قدر مطالعه توی کشور ما پایین است؟

این دست مسائل معمولا مالتی فکتوریال‌اند؛ چند عاملی‌اند. مهم‌ترین دلیلش به نظر من این است که نویسنده کار خوب نمی‌نویسد. قطعا اگر ما کارمان را خوب انجام بدهیم و خوب بنویسیم، مردم می‌خوانند. نویسنده‌های ما بعد از انقلاب ضعیف‌تر شده‌اند. بعد از انقلاب نویسنده‌ای که خوب بنویسد، خیلی کم داشتیم. تازه قبل از انقلاب با توجه به اینکه جمعیت کمتر بود؛ گرایش عمومی به داستان‌نویسی کم بود، ابزارهای ارتباطی آن‌قدر زیاد نبود و مثل الان کتاب نوشتن کار ساده‌ای نبود، یعنی این‌طور نبود که توی خانه‌ات کامپیوتر داشته باشی و راحت مطالبت را ببری انتشارات و آن‌قدر مستقیم با مخاطبت در ارتباط نبودی، با همه این تفاسیر می‌بینید که قبل از انقلاب خیلی کارهای خوبی نوشته‌شده است. ما نویسنده‌های خوب مثل امیرخانی و بایرامی و دهقان و این‌ها کم داریم. نویسنده‌های خوب کم‌تر از پیش از انقلاب هستند.

 همین دوستانی که توی نشر چشمه می‌نویسند، خیلی کارهای‌شان بهتر از بچه‌های حوزه هنری است. نوشته‌های بچه‌های انقلابی، هم کمیت کم‌تری دارد، هم کیفیت پایین‌تری. درحالی‌که شاعر خوب زیاد داریم. البته ما توی شعر یک پیشینه درخشانی داریم که در نویسنده‌گی نداریم.

نویسنده‌گی نیاز به تجربه دارد

چرا کتاب‌ها نمی‌فروشند؟

نویسنده‌گی نیاز به تجربه دارد. نیاز به ماجراجویی دارد. با توی آپارتمان و اتاق و سازمان نشستن کار خوب درنمی‌آید، اما ما تبلیغات‌مان هم توی حوزه کتاب کم است. ما آگهی بازرگانی کتاب نداریم. متأسفانه کتاب هم‌چنان یک موضوع لوکس محسوب می‌شود، درحالیکه باید مثل کالای روزمره مثل نان خریدن باشد. این به شدت جای نگرانی دارد. می‌شود گفت که در متوسط جامعه کتاب‌نخوانی آدم را سطحی می‌کند و می‌برد سمت تفکر برنامه‌های 7 صبح.

به نظرت بین کتاب ‌نخواندن، مخصوصا رمان و داستان، با تلویزیون دیدن ارتباطی هست؟

تلویزیون دیدن باید کنترل‌شده باشد

در آمریکا 57 درصد کتاب‌هایی که منتشر می‌شود درباره داستان است. این نشان می‌دهد که رمان صنعت شده است و مردم هم می‌خوانند. اما من مطمئن هستم توی کشور ما این خیلی کم است. البته این وسط تلویزیون دیدن هم نقش دارد. به نظر من بهتر است آدم توی خانه‌اش تلویزیون نداشته باشد. ویدیو پروژکتور داشته باشد با تی وی کارت و لپ‌تاپ. بعد تی وی کارتش هم هیچ‌وقت به لپ‌تاپش وصل نباشد. یعنی تا بخواهد تلویزیون را راه بیندازد هفت، هشت دقیقه‌ای زمان ببرد. این‌طوری خیلی بهتر است تا اینکه هر وقت اراده کردی دکمه را فشار بدهی و تلویزیون روشن بشود. این مقداری خطرناک است. تلویزیون دیدن باید کنترل‌شده باشد. ضمن اینکه تلویزیون یک وسیله اضافی توی خانه است. آدم واقعا جایگاهش را توی خانه نمی‌فهمد.

توزیع کتابت چطور بود؟

من درمورد توزیع کتاب خودم یک مقدار سستی کردم. مثلا باید می‌رفتم با پخش‌کننده‌هایش صحبت می‌کردم. کاش من شماره تلفنم را توی کتاب می‌نوشتم. پشیمانم. اینکه مثلا هرکسی کتاب را خواند، نظرش را بفرستد، یا ایمیل کند. اینکه من نسبت به دیده‌شدن کارم حساس نبوده‌ام، یعنی کارم را قبول ندارم!

نظرت را درباره این نویسنده‌هایی که می‌گویم توی چند جمله بگو.

جلال آل احمد: قله نویسنده‌گی است.

رضا امیرخانی: بهترین نویسنده ایرانی بعد از جلال.

نادر ابراهیمی: کتاب‌هایش را که می‌خوانید، قشنگ می‌فهمید که این آدم دارد دوست‌داشتنی زندگی می‌کند. به شدت راستگو و صادق است توی کتاب‌هایش و این نعمت بزرگی است.

ابراهیم گلستان: آدم فوق‌العاده‌ اصیلی است. به هیچ جای جهان وابسته نیست. این اصالت طرف را می‌رساند. خوب یا بدش را خدا باید بگوید. نگاه ویژه‌ای دارد که نگاه دسته‌ای و گروهی دیکته‌شده از جاهای دیگر هم نیست. نگاه خودش است. درحالیکه خیلی از نویسنده‌های انقلابی، غیرانقلابی و ضدانقلابی این‌طور نیستند.

محمود دولت‌آبادی: یک آدم فوق‌العاده مستعد در نویسنده‌گی. قلم توی دستش مثل موم می‌ماند. خیلی خوب می‌تواند با قلم کار کند. باوجود اینکه خیلی زیاد حرف می‌زند، نویسنده قدرت‌مندی است.

سیدمهدی شجاعی: یک نسل از نویسنده‌ها را بی‌آنکه بخواهد تربیت کرده است. سیدمهدی شجاعی از معدود نویسنده‌هایی است که نوشته‌هایش هم موضوع دینی دارد، هم فضای دینی. سیدمهدی کسی است که توانسته تا حد زیادی این کار را انجام بدهد. سید مهدی شجاعی خطی را توی نویسنده‌گی شروع کرد که این جسارت را در بعدی‌ها بوجود آورد که می‌شود. هم‌چنان هم قدرتش را حفظ کرده و این نشان می‌دهد که آدم عمیقی است و هنوز مطلب دارد برای گفتن.

مصطفی مستور: مستور همان نویسنده‌ای است که شما وقتی کارش را می‌خوانید ممکن است فکر کنید با یک اثر بسیار ساده روبرو هستید، درحالیکه کارهایش خیلی پیچیدگی دارد و خیلی برایشان زحمت کشیده است. مستور نویسنده خیلی خوبی است.

صادق هدایت: در بکارگیری موضوع توی رمان شاید هیچکس قدرتش را نداشته باشد. مثلا موضوع پوچ‌گرایی یا به هیچ‌گرفتن جهان و ترسیم کردن یک فضای تاریک و ناپیدا از جهان. این آدم چنین اعتقادی دارد و با این اعتقادش دارد کار می‌نویسد. شاید هیچکس نتوانسته مثل او آن‌قدر قوی اعتقادش را با کارش یکی کند. بهترین نشانش هم اینکه آخرش خودکشی کرد. یعنی به‌قدری این  اتفاق توی زندگی این آدم عمیق و واقعی بود که آخرش خودش را کشت. برای ما شاید این خوشایند نباشد، ولی مسأله‌ای که برای هر نویسنده‌ای جدی است این است که هدایت آدمی است که موضوع کاملا توی وجودش ته‌نشین‌شده بود.

سیمین دانشور: من معتقدم «سیمین دانشور» در مقایسه با «جلال آل احمد» نویسنده خوبی نیست. نشانش هم اینکه نتوانست بعد از جلال کتابی به خوبی «سووشون» بنویسد. البته سیمین بهترین نویسنده زن ایرانی است که یک روز نویسنده‌های دیگر جایش را خواهند گرفت. این را مطمئنم.

تو هم مثل بعضی نویسنده‌ها برای خودت تاپ‌تن داری؟

من هر تاپ‌تنی الان بگویم قطعا اشتباه خواهد بود. برای اینکه بعضی‌هایش را احتمالا فراموش کرده‌ام. اما «خداحافظ گاری کوپر» حتما هست. «بارون درخت‌نشین» کالوینو هست. کار معروف سالینجر «ناتور دشت» هست. کار معروف مارکز «صدسال تنهایی» هست.

چرا از آثار کلاسیک چیزی نمی‌گویی؟

من احتمالا تنها نویسنده‌ای هستم که کتاب می‌نویسد، اما آثار کلایسک را کامل نخوانده. سخت است و هرچه هم می‌گذرد خواندنشان سخت‌تر می‌شود. «جنگ و صلح» را بیشترش را خوانده‌ام. «گتسبی بزرگ.» «پیرمرد و دریا.» این‌ها را هم خوانده‌ام و می‌تواند توی آن تاپ‌تن باشد که من فراموش کرده‌ام!

کار جدید چیزی نوشته‌ای؟

دارم یک کار جدید می‌نویسم در فضای مازندارن قدیم. احتمالا با یک تم شخصیت انقلابی که در این فضا زیست می‌کند. فعلا این‌جوری دارم می‌نویسم. وسط کار هستم. نمی‌دانم چی از آب درمی‌آید.

پس‌نوشت:

تا آخر هفته‌ی بعد.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۱۴
میثم امیری
پنجشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۳، ۰۴:۴۵ ب.ظ

بار خوابیده آن‌جا

چه کار کنم؟ می‌خواهم شخصی‌نگاری کنم، حماقت‌های جمعی نمی‌گذارد. فراموشی فردیّت‌ها نمی‌گذارد... این «ما» گفتن‌ها نمی‌گذارد، این «ما باید» اِل‌کنیم‌ها نمی‌گذارد. این تعیین تکلیف‌ها آب‌دوغی و نقش مصلح اجتماعی بازی کردن‌ها نمی‌گذارد. این که ما می‌خواهیم هدایت کنیم و پلیس خوبِ قصّه باشیم و نسخه بپیچیم. این در مردمی که به باور خودشان پای‌بند انقلاب اسلامی هستند، بیش‌تر از باقی آدم‌هاست...
حالا که تا این‌جا آمده‌ام، امری‌طورِ حرفم را بگویم و بعد توصیفش کنم.
نویسنده باید یک کاری را خوب بلد باشد. خیلی خوب. همین. یک کاری را.

هر چه هیجان‌انگیزتر به‌تر. هر چه سخت‌تر به‌تر. مثل دزدی. من از بچّه‌گی دوست نداشتم دزد باشم. دزد برایم معنای بدی داشت... معنای زهرترک کردن یک بچّه‌ی شش هفت‌ساله‌ای که توی رخت‌خوابش آرام گرفته خوابیده و شما می‌روید سراغش و پنجره را آرام باز می‌کنید و بنده‌ی خدا از خواب می‌پرد و شما را می‌بیند و زبانش بند می‌آید... نه! فایده ندارد. حق‌النّاس است. حق النّاس هم حقِّ آن بچّه‌ی فلک‌زده‌ای‌ست که بی‌هیچ‌ گناهی باید تا تهِ عمرش لکنت داشته باشد. دزدی هیجان‌انگیز هست، حسِّ کشف و نویسنده بودنِ آدم را ارضا می‌کند، ولی ترس و ارعاب دیگران تویش هست  و اندکی خشونت. این خشونت قسمتِ بدِ ماجراست. نه این که داستان خشونت نخواهد، ولی من جگرش را ندارم  و می‌ترسم. من از سگ می‌ترسم. دیروز عصر که رفته بودم گوسفندها را بیاورم، بین راه دو سه تا سگ دیدم خوف کردم. سگه دندان‌های سفیدش را نشان می‌داد و دهانش را تا جایی که می‌شد باز می‌کرد و صدایش را هم تا آن‌جایی که اجازه داشت ول کرده بود. بد سگی بود. خیلی ترسیدم... سگ که اشل کوچک‌تر و اشانتیونِ خشونت است، می‌ترساندم، چه برسد به خشونت‌ دزدی که ممکن است بدجوری بگذارد تو کاسه‌ی آدم.

تمام نشد! این طور نیست که تمام هیجان جهان در دزدی باشد. خدا جهان را طوری آفرید که جاهای دیگری هم اندکی هیجان داشته باشد. دزدی را باید کنار گذاشت! کاش می‌شد شرایطی گیر آورد برای دزدی که هیچ رقمه مشکل نداشته باشد! آنش به عهده‌ی شماست. گرفتاری من و امثال من از از دست انقلابی‌ها امروز این است! آن روز، که روز انقلاب بود، آن‌ها حق داشتند دزدی کنند، بالا بروند، بشکانند، هیچ کسی هم باهاشان مشکل نداشت. به اسم انقلابی‌گری. درست است  علیرضا پناهیانِ 13 ساله شیشه‌های مشروب‌فروشی را پایین می‌آورد و غضنفر -پدرش- تشویقش هم می‌کرد، ولی بخشی از هیجانات و کف‌آلودگی 13 سالگیش را همین طور جبران می‌کرد. چه کاری در جهان هیجان‌انگیزتر از به آتش کشاندن پرده‌ی سینماهای لاله‌زار، ولی آن روز به اسم انقلابی‌گری جایزه داشت، امروز عقاب دارد. آن روز به آن واسطه شما می‌شدی رییس کلّ سینماهای کشور، امروز می‌شویی رییس بندهای انفرادیِ قزل قلعه!

ولی جاهایی هست که هنوز می‌توان آن‌ هیجان را یافت. مثل او! او که نشسته بود کفِ زمین. نگاهش را می‌دوخت به چشمانت. ریز می‌شد در نگاهت. نگاهت را دنبال می‌کرد. آدمِ گنج‌کَن این است. آدمِ گنج‌کن مراقبِ همه‌ی حرکات هست. آدمِ گنج‌کن حواسش به چشمانت، حرکاتت دست‌هات، به دقّت‌هات، به اطّلاعاتت هست. آسِ آن، آنی‌ست که می‌خواهد درباره‌ی «بار» صحبت کند. «بار»، یک هدفِ روشن، یک جای مشخّص، زندگی گنج‌کن است.
یک بار همه چیز را برنامه‌ریزی کرده بود و تازه اطمینان داشت که «بار خوابیده آن‌جا»، ولی یک جای کار می‌لنگید: «حیف که روبه‌روی پاسگاه است.» این تمام برنامه‌ها را بهم می‌ریزد. این که گذرِ اصلی روبه‌روی پاسگاه باشد. این حتما از دزدی هم جذّاب‌ترست. چون در دزدی، روبه‌روی پاسگاه بودن، دلیل موجّهی برای صرف‌نظر کردن از دزدی نیست، ولی در گنج‌کَنی نمی‌شود کاریش کرد. یک شکّ کوچک کلّ کار را بهم می‌ریزد. نقشه‌ای که نباید لو برود.

یک بار توانسته بود که بار را دربیاورد، ولی صد حیف که مشتری اوّلش پلیس‌ها بودند. این آن کاری‌ست که فکر می‌کنم برایم بی‌نهایت جذّاب باشد، رد شدن از طولِ شط. در یک شبِ بارانی پرباد. از روی پلِ منعطفِ محل. آن طرف‌تر از آب‌بندان‌ها رد شدن، چراغ خاموش رانندگی‌ کردن، راه را شناختن. دستگاه را درآوردن، مواضع را شناسایی کردن، هر کس را در جایی درست نشاندن، و دست به کار شدن. تنها کندن و درآوردن نیست. تنها شناسایی و اجرا نیست. این پروژه بستگی دارد به حفاظت و حراست‌ها شما. گنج‌کنی یک حفاظت اطّلاعات خیلی قوی می‌خواهد. گنج‌کنی، همان داستان‌نویسی‌ست برایم.

ای کاش شرایط قانونی درست می‌شد و آدم می‌رفت پی گنج‌کنی. غیر قانونیش البته داستانی‌تر و جذّاب‌تر است، ولی گیروگرفت‌هاش زیاد است. این که امیرخانی گفته بود هیجان در جت اسکی و هواپیمای سم‌پاس و این‌هاست، نادرست نیست، ولی گنج‌کَنی عمیق‌تر و وسیع‌تر و واقعی‌تر از این کارهای سوسولی‌ست.

چرا دارم زر می‌زنم؟ حرفم این است که من که گنج‌کَن نمی‌شوم، ولی خیلی دوست دارم آن قدر بشناسم و بدانم و از همه چی مطّلع باشم که وقتی آمدم بیرون از یک محفلی همه پشت سرم بگویند این گنج‌کَن است. این «بارشناس» و «باردرآر» است.
پس‌نوشت:
سه چهار روز دیگر هم یک چیزی می‌نویسم درباره‌ی حضرت زهرا.

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۳ ، ۱۶:۴۵
میثم امیری
پنجشنبه, ۵ دی ۱۳۹۲، ۰۴:۳۴ ب.ظ

حاجی بابای امیرخانی

به نامِ مهربان


اردی‌بهشتِ 90 بود؛ شاید هم 89. با حیدر -مردِ تمام‌نشدنی ریاضی‌ و فیزیک‌-، سجّاد نوروزی، و عظیمِ گرگین رفته بودیم یکی از دانش‌گاه‌های خوبِ شهرِ تهران تا در جلسه‌ای با نامِ «جغرافیای داستان‌های امیرخانی» -که با حضور او برگزار می‌شد- شرکت کنیم. چون برگزارکننده‌ی این جلسه انجمن اسلامی دانشگاه بود، به ما اجازه‌ی ورود ندادنند. جوِّ امنیّتی بی‌خودی که در آن روزها درست شده بود و حراست‌چی‌ها می‌ترسیدند که با پرچمِ سبزی که ما هوا می‌کنیم، نظام سقوط کند. به این هم اهمیّت نمی‌دادنند که ما سبز نیستیم! به این هم اهمیّت نمی‌دانند که جلسه، از اساس یک جلسه‌ی ادبی بود، نه سیاسی. مدیریّت مزخرفِ آن روزهای حراستِ آن دانشگاه گرفتاری هم برای ما درست کرد که باید در زمان دیگری برای‌تان نقلش کنم. یک قصّه‌ی بی‌خود برای ما درست شد و نزدیک بود برای حمید -که از بچّه‌های دانشگاه بود- پرونده درست شود که خدا را شکر با امدادِ غیبی! توانستیم از آن کار جلوگیری کنیم. این‌ها داستانک‌های ریز و پر از فاجعه‌ی نظامِ ماست که باید زمانی آن‌ها را برای‌تان تعریف کنیم.

آن قدر پشتِ درِ دانشگاه منتظر ماندیم تا جلسه تمام شود و رضا امیرخانی بیاید. رضا امیرخانی از درِ دانشگاه آمد بیرون و از رفتاری که بر ما گذشت اظهار ناراحتی کرد. که این هم داستانِ دیگری است. آن روزها، در آن نزدیکی‌ها، یک کتاب‌فروشی خیلی خوب بود. یک جورهایی پاتوقِ من بود؛ قبل از این که حمید حبیب‌الله را کشف کنم. که در این روزگارِ عسرت، هر دوی این‌ها -هم آن کتاب‌فروشی و هم وجهِ کتاب‌فروشی حمید- به ذیغار رفته است. (این کتاب‌فروشی و تجربه‌های من در آن هم داستانی است که باید وقتِ دیگری بگویم.) با امیرخانی واردِ کتاب‌فروشی شدیم و مفصّل گپ زدیم (گپ‌های آن روز هم نکته‌هایی داشت که زمانِ دیگری باید بازگویش کنم!) و امیرخانی هم کتابِ «میکله‌ی عزیزِ» ناتالیا گینزبورگ را برایم خرید. (چرا امیرخانی این کتاب را خرید باز خود داستانِ مفصّلی دارد که آن هم طلبِ شما.)

دارم از لابه‌لای آن روز پرخاطره و عمیق و داستانک‌های مین‌گذاری‌شده‌اش می‌گذرم تا به وقتِ خریدنِ کتاب‌ها برسیم. امیرخانی از کتابِ «پاریس؛ جشنِ بی‌کرانِ» همینگوی خیلی تعریف کرد و آن را ارزشمند خواند. بعد به من گفت: «این کتاب را نمی‌خری؟» من هنوز درست پاسخ نداده بودم که امیرخانی پیش‌دستی کرد و گفت: «امیدوارم نخواهی بخری‌اش. چون من می‌خواهم بخرمش.» کتاب‌فروشی هم همان یک نسخه را داشت. این‌جا هوش و تجربه‌ی امیرخانی بر زبل‌بودنِ من چیره شد و کتاب را خرید. آن لحظه امیرخانی از کتابِ دیگری هم تعریف کرد؛ به نامِ «مکتبِ دیکتاتورها» نوشته‌ی اینیاتسیو سیلونه. من البته هر دوی آن کتاب‌ها را در وقت‌های دیگری خواندم. امیرخانی هر دوی این کتاب‌ها را خوانده بود و جزو انتخاب‌های خوبِ زندگی‌اش بود. پس چرا هر دو را خرید؟ درباره‌ی «پاریس؛ جشن بی‌کران» کمی تردید دارم، ولی مطمئنّم خودش گفت که «مکتبِ دیکتاتورها» را برای پدرش خریده است. از آن وقت پدرِ آقای امیرخانی در نظرم یک اهلِ مطالعه‌ی جدّی به حساب می‌آمد و همان لحظه من شخصیّت پدرش را شبیه‌سازی کردم با شخصیّت حاجی بابا؛ پدربزرگم که نه سال پیش، دقیقاً در همین روزها به رحمتِ خدا رفت.

پدرِ امیرخانی و حاجی بابای من! -این دو نفر- یک تفاوتِ جدّی‌ دارند. آن هم این که پدرِ آقای امیرخانی آدم باسوادی بود و حاجی بابا بی‌سوادِ مطلق بود. ولی هر دو عاشقِ کتاب. دستِ کم پدر بزرگم بسیار علاقه‌مند بود من برایش کتاب بخوانم و مُدام هم توصیه می‌کرد که من حتماً به حوزه بروم و درس دین بخوانم. چون بنده‌ی خدا معتقد بود من بیانِ خوبی دارم و استعدادم در فراگیری و انتقال مطالب خیلی خوب است. البته این بیشتر به هوشِ بالای حاجی بابا  برمی‌گشت. هر چه می‌خواندم روی هوا می‌قاپید. از تاریخ تا حدیث تا اصول عقاید تا «گناهانِ کبیره»ی مرحوم شهید آیت الله دستغیب.

من جلدِ یک «فروغِ ابدیّتِ» آقای سبحانی را جلوی رویم باز می‌کردم و برایش می‌خواندم. حالا من ده سالم بود، ایشان هم مثلاً 80 سال. تقریباً با هفتاد سال سن اختلاف، این کتاب بود که من و پدربزرگم را کنار هم می‌نشاند. من می‌خواندم و گاه تبیین می‌کردم و ایشان با دقّت گوش می‌داد. این کارِ حاجی بابا به من اعتماد به نفس زیادی داد. طوری که بعدها برای اجرای کنفرانس در کلاس‌های دانشگاه همیشه پیش‌قدم بودم. یک‌بار هم «نشتِ نشا»ی رضا را با همان حالتی که در برابر حاجی بابا داشتم، در کلاسِ ریشه‌های انقلاب کنفرانس دادم. شاید از همین روزنه من دوست داشتم و دارم که بنویسم.

حدیث هم زیاد برایش می‌خواندم. حالتِ عیجبی بود. مثلاً می‌دیدم حاجی بابا خیلی به ولایتِ امیرالمؤمنین حسّاس است. در این‌باره برایش حرف می‌زدم. جالب بود پیرمرد معتقد بود که اگر هیچ‌کدام از اعمالش موردِ قبول نباشد، حبّش به علی بن ابی‌طالب دستش را خواهد گرفت. یادم می‌آید که می‌گفت: «نماز و زکات و این‌های ما که قبول نیست؛ ولی درباره‌ی حبِّ علی مطمئنّم که قبول است.»

کتاب، من و حاجی‌ بابا را بهم نزدیک و نزدیک‌تر کرده بود. من هم بسیار ایشان را دوست داشتم. حیف که حاجی زود از بین ما رفت. من تازه نسبت به بسیاری از رفتارهای حاجی بابا خودآگاه شده‌ بودم که رفت. حیف که تازه معنای بسیاری از خاطره‌هایش را می‌فهمم. حیف که مستندنگاری‌ام از حرف‌های حاجی خیلی کم بود. حیف که من تازه دانشجو شده بودم و حاجی رفت. و فرصتی پیش نیامد تا من باز هم برایش کتاب بخوانم. برای حاجی خوب.

ای کاش آن‌جایی که فروغ می‌گوید چقدر سینمای فردین خوب است، می‌سرود چقدر کتاب خوب است. چقدر مکتبِ دیکتاتورها خوب است. چقدر سیلونه نویسنده‌ی چیره‌دست و صاحب‌سبکی است. چقدر «فونتامارا» خوب است. چقدر «پاریس؛ جشنِ بی‌کران» کتابِ خوبی است.

همین دو کتاب، یعنی دنیایی از احترامِ ذهنی که من به حاجیِ بابای رضا امیرخانی داشته‌ام. وقتی خبرِ رحلت‌شان را شنیدم، اوّلین چیزی که به ذهنم رسید این بود که من این آدم را می‌شناسم. این آدم خواننده‌ی کتاب‌های خوبِ سیلونه بود. و خواننده‌ی خوبِ همینگوی.

اتّفاقاً همین کتاب‌خوانی حاجی بابای امیرخانی باعث شد که من شامّه‌ام تیز شود نسبت به این شخصیّت. آن طور که فهمیدم حدسم اشتباه نبود. ایشان به رضا امیرخانی اعتماد به نفس و همّت داد و اراده‌اش را تقویت کرد و با سبک‌بالی، اجازه‌ی خلّاقیّت‌ورزی به فرزندی داد که نامی در میانِ نام‌ها برآورد. او بود که به امیرخانی نگفت که این خاک‌های تازه‌برگردان‌شده؛ قهوه یا چه‌می‌دانم کاکائو نیست؛ او بود که رییس بانک را دعوا کرد که چرا رضای نونهالِ حاملِ چک را نپذیرفته و چک را به حساب نخوابانده است. این یعنی آموزشِ عزّت و احترام و رعایتِ دنیای کودکی یک نونهال. 

پدر برای همه‌ی ما مهم است. برای همه‌ی ما عزیز است. امّا پدرِ کتاب‌خوان، پدرِ باهوش، پدرِ خلّاق، پدرِ آزاداندیش یک چیز دیگر است. دو تن از این پدران از میانِ ما رفته‌اند. یکی پدرِ امیرخانی که امشب همه‌مان باید آن نمازِ معروف را برایش بخوانیم. و دیگری حاجی بابای من است که سال‌ها پیش از میان‌مان رفته است و امشب حتماً پذیرای حمد و سوره‌ی ما خواهد بود. و آن که ما باید بدانیم قدرِ بزرگ‌ترهایی است که مانده‌اند. مهم این است که از این رفتن‌های بزرگ‌ترها خودآگاه شویم و قدرِ مانده‌ها و نرفته‌ها را بدانیم. فردا دیر است.

پس‌نوشت:

1. برای پدرِ آقای امیرخانی و حاجی بابای خوش‌قلبِ من همین السّاعه حمد و سوره‌ای بخوانید.

2. میانه‌ی هفته‌ی بعد باز هم خواهم نوشت.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۲ ، ۱۶:۳۴
میثم امیری
سه شنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۲، ۱۱:۴۷ ب.ظ

آدمِ اعتباری؛ آدمِ حقیقی

به نامِ مهربان

برخی از آدم‌ها از خودشان چیزی ندارند. به اعتبار مقامی، مسئولی، چیزی، اعتبار کسب می‌کنند. مثلِ خیلی‌ها! نیاز نیست من اسم ببرم. مثل آدم‌هایی که فراموش می‌شوند. این آدم‌ها روزی رییسی، وزیری چیزی بوده‌اند، ولی الان خبری ازشان نیست. مقام و مسئولیّت برای‌شان مثلِ لُنگ می‌ماند. وقتی لُنگ را از پای‌شان باز می‌کنی، پوشنده‌ای زیرش ندارند که آن‌ها را از گزندِ فراموشی روزگار در امان بدارد. فراموشیِ روزگار ترتیبِ این آدم‌ها را می‌دهد. چیزی ازشان نمی‌ماند. اگر هم روزی رییس جای مهمّی بوده‌اند یا وزیرِ ویژه‌ای بوده‌اند، این مقام نه به خاطرِ وجودِ آن‌ها، بلکه به خاطرِ ویژه بودنِ آن مسئولیّت اهمیّت داشته است.

چرا راهِ دوری برویم؟ همین تاریخِ پهلوی. (از آن‌جا مثال بیاورم که به این آدم‌های یک لاقبای یک شب به مسئولیّت رسیده‌ی جمهوری اسلامی برنخورد.) از آن تاریخ پر نشیب و فراز و پر از کام‌یابی و ناکامی نامِ کدام نخست‌وزیر بیش از همه در ذهن‌تان مانده است؟ یا در ذهنِ مردم مانده است؟ روشن است؛ دکتر محمّد مصدّق. دلیلش این است که دکتر مصدّق نخست تبدیل به دکتر مصدّق شد و بعد به مقامِ نخست‌وزیری دست یافت. رنجِ سال‌های تبعید در احمد آباد یا فراموش‌زدگی رسانه‌ی ملّی باعث نشد که یاد و نام او از خاطرِ ما برود. نامِ او سال‌ به سال هم در صدا و سیمای ما تکرار نمی‌شود، سریال و فیلمی با نامِ او ساخته نمی‌شود، خیابانی به اسمش نمی‌شود، ولی هم‌چنان مردم مصدّق را بیشتر از وثوق الدّوله و دکتر علی امینی و اعلم و باقی به یاد دارند. حتّی بیشتر از دکتر فاطمی. حتّی بیشتر از سیاست‌مدارِ کارکشته و مردمی چون قوام السّلطنه. این خوب است یا بد؟ کاری به اینش نداریم.

ولی در واسپاری مسئولیّت‌ها، به آدم‌های حقیقی هم توجّه داشته باشیم. از این که آدمِ حقیقی مسئولیّتی را پذیرفته است، دل‌نگران نباشیم. (بلکه افتخار هم کنیم!) امید داشته باشیم که این آدم، چون آدمِ حقیقی است کمتر می‌تواند خیانت کند و کمتر به مملکت ضربه بزند. وگرنه جمهوری اسلامی که در تربیّت نیروهای ضربه زننده و سپردن مسئولیّت به بی‌لیاقت‌ها و اعتباری‌ها که یدِ طولایی دارد. این را من نمی‌گویم. همین حالا دو جناح درگیر در حاکمیّت این نظر را دارند. کیهان معتقد است باید با اهل و اصحاب و سران فتنه برخورد کرد. هاشمی رفسنجانی معتقد است که باید از سپردن امور با نابلدان و نامحرمان! و نادانان دوری گزید. هر دوی این دو دسته دارند می‌گویند جمهوری اسلامی در سال‌های اخیر از این که جای‌گاه‌ها مهمِّ اعتباری را به آدم‌های بی‌لیاقت اهدا کرده است خطاکار است یا دستِ کم ضربه خورده است.

ولی این میان کسی نمی‌گوید که مصدرِ امورِ اجرایی را به آدم‌های حقیقی (به یک معنا محبوب و مردمی و در معنای درست‌تر و جامع‌تر اصیل) بسپاریم. چون این آدمِ حقیقی به این خاطر آدمِ حقیقی بوده است که اصالتی داشته است و فرهنگی. با امور، سیاسی برخورد نکرده است. اهلِ دعوا یا منفعتِ سیاسی نبوده است. این آدمِ حقیقی به این خاطر آدمِ حقیقی شده است که مردم دوستش داشته‌اند. یا توانسته خودش را دوست‌دارِ مردم کند.

چرا باید فرهنگِ کشور به آدم‌های اعتباری سپرده شود؟ دستِ کم این حوزه را بدهیم دستِ حقیقی‌ها. این‌ها که بتوانند با همین محبوبیت‌شان یا (درست‌تر این است که بگوییم) اصالت‌شان کار را پیش ببرند. چون این‌ها نگرانند. نگرانِ جامعه و نگرانِ مملکت. (حواس‌تان باشد قضاوتِ ارزشی نمی‌کنم که نگرانیِ این آدم درست یا نه! حتّی نمی‌گویم این آدمِ حقیقی آدمِ منطقی یا مدیرِ خوبی است!) نه. بلکه می‌گویم حال که شما از سیاست‌بازی‌های خودتان خسته شده‌اید و همدیگر را به ناسزا می‌گیرد، چرا مصدرِ امور را به اهلی که نامی دارند نمی‌سپارید. آن‌هایی که این نام را از صدقه سر نفت و بیت‌المال و پولِ دولت و پروپاگاندا به دست نیاورده‌اند. این‌ها دستِ کم آدم‌های صادق‌تری هستند و دستِ کم آدم‌های مراقب‌تری‌اند. چون اگر آدمِ مراقبی نبوده‌اند که به این جای‌گاه آن هم در مملکتِ زیرآب‌زنی مثلِ ایران دست پیدا نمی‌کردند. (منظورم از امروزِ ایران است؛ نه تاریخِ ما که از زیرآب‌زنی به دور بوده است!) این‌که این دست آدم‌ها از میانِ حقد و حسد و کینه‌ی کلّی آدمِ نادان، سالم بیرون آمده‌اند، بسی شایسته‌ترند از هم‌شهری‌ها و پسرخاله‌ها و مقربیّنِ درگاه و «من از قدیم‌می‌شناختم‌شان‌»ها.

اگر شهابِ مرادی، شهابِ مرادی می‌شود، اگر حاج منصور، حاج منصور می‌شود، اگر شجریان، شجریان می‌شود، هیچ‌کدام‌شان با پروپاگاندای حاکمیّت و توصیه‌ی أکیدِ مقامِ معظّمِ رهبری به این جای‌گاه نرسیده‌اند. این‌ها آدم‌های حقیقی هستند. این‌ها با هوش و درایت و مردمی بودن‌شان به این جای‌گاه رسیده‌اند. کنسرت به کنسرت خوانده‌اند، روضه به روضه پیش رفته‌اند، منبر به منبر سخنرانی کرده‌اند تا به این جای‌گاه رسیده‌اند. با تکِ تکِ مخاطبان‌شان بدونِ واسطه حرف زده‌اند، خندیده‌اند، اشک ریخته‌اند تا مردم پذیرفتندشان. مثلِ آقای ایکس نبوده‌اند که با رانت و دمِ این و آن را دیدن به کیاستی برسند و تازه طلب‌کار هم باشند که فلانی واردِ عرصه‌ی سختی شده است. آقای ایکس، فلانی هزاران عرصه‌ی سخت را پیش از این عرصه آزموده است. فلانی هزار گرفتاری و حاشیه را در متنِ جامعه طی کرده تا به این جایگاه رسیده است. این طور نبود که شهاب مرادی ناگهان از روی منبری پایین آمده باشد، و پریده باشد در دامنِ شهرداری. خیر. شهابِ مرادی آدمِ حقیقی است. شهاب مرادی یعنی هزاران ساعت منبر و سخنرانی و تلویزیون و شب‌نخوابی و کامنت جواب دادن و کلاس برگزار کردن و با هزار جور جوان مریضِ معتاد و نادان و اواخواهری  و ترامادولی سر کردن، پس به جایی رسیدن. این جا دیگر دستِ من و شما و نظام و حتّی رهبری هم نیست. (تغییرِ ساختِ سیاسی هم این آدم را از ریخت نمی‌اندازد!) دیگر شما آقای ایکس نمی‌توانی ایشان را بالا ببری و نه می‌توانی زمینش بزنی. اگر تو را از آن جای‌گاهی که هستی بردارند، باید فردا کاسه چه کنم چه کنم دست بگیری که ای وای همان دو واحدِ درسِ دانشگاهی هم یادمان رفته است. وگرنه شهاب برمی‌گردد سر درس و بحث و خارجِ آقا و کلاسش و زندگی‌اش و حتّی مسئولیّتش! آقای ایکس به فکرِ لُنگِ خودت باش، وگرنه هیچ تنبانده‌ی نمی‌تواند روی قبا و عبای اصیل ساختِ مردم لُنگ ببندد. چه رسد به شما.

این یعنی جامعه‌ی سیاسیِ ما مریض است. یعنی جامعه‌ی سیاسی ما چشم‌تنگ است. مسئولِ بالادستی هم نمی‌تواند آدمِ حقیقی را که الان آمده زیر دستش تحمّل کند. ما وظیفه داریم از این آدمِ حقیقی دفاع کنیم.

ما وظیفه داریم بگوییم اگر عادل فردوسی‌پور بشود مسئول روابط عمومی وزارت ورزش و جوانان، اگر حسین رضازاده بشود نایب رییس فدراسیون وزنه‌بردای، مرتضی حیدری بشود سخنگوی قوّه‌ی قضاییه، پرویز پرستویی بشود رییس خانه‌ی سینما، علیرضا قربانی بشود مسئول واحد موسیقی صدا و سیما، پناهیان بشود مسئول نمایندگی مقام رهبری در دانشگاه‌ها، رضا امیرخانی بشود دبیر جشنواره‌ی کتابِ فجر، مسعودِ فراستی بشود مسئولِ نقد سینما در سیما... بسی اخلاقی‌تر و پسندیده‌تر و انسانی‌تر و درست‌تر است از... پس این آدم افتخاری است برای آن جای‌گاه. در این حالت دیگر این رابطه برقرار نیست که جای‌گاه حقیقت باشد و طرف اعتبار. جای‌گاه اعتبار می‌گیرد از حضور طرف. ما کجاها جلو رفتیم؟ وقتی که جای‌گاه از نفر اعتبار می‌گیرد. جای‌گاه است که برجسته می‌شود و جلو می‌رود. به این خاطر که آن آدم، آن مسئول، آن فرد حقیقی بوده! نه این که معروف باشد، بلکه حقیقی باشد. این دو تا با هم فرق دارند. الان نیروی دلاور دریایی ارتش مقدّس ایرانِ اسلامی تبدیل شده به یک جای‌گاهِ افتخارآفرین در ذهنِ مردم. چرا؟ به خاطر این که امیر دریادار سیّاری آدمِ حقیقی است. نه آدمِ اعتباری. آدمی است که پیِ معرّفی این نیرو و شناساندنش به مردم است. (مردم این روزها این نیرو را با نامِ ایشان می‌شناسند. باید هم این طور باشد. وقتی امیرِ راست‌قامتِ ارتش، زمانِ سال تحویل، توی استودیو می‌نشیند و به نیروی صفش در دریای عمّان عیدِ نوروز را تبریک می‌گوید.) سیّاری معروف نبود، ولی نیرو و مجموعه‌ی تحتِ امرش را معروف کرد و به آن حقیقتی بخشید. این یعنی آن آدم هم یک آدمِ حقیقی و اصیل بوده است. چرا که توانسته نامِ نیروی دریایی و کارویژه‌هایش را در ذهنِ مردم برجسته کند. این طور هم نیست که این کار فقط با پروپاگاندا یا کارِ تبلیغاتی شدنی باشد! نه جربزه و اصالتی هم باید در آن نفر باشد که چنین کُند که بود و هست. مثلِ صیّادِ دل‌های دلاوران؛ صیّادِ شیرازی.

وقتی حالِ آدم از دعواهای سیاسی و این همه سیاسی کاری اصول‌گرا و اصلاح‌طلب (به‌ویژه اصلاح‌طلب) بهم می‌خورد، طبیعی است که حاج منصور را گزینه‌ی بهتری بدانیم برای ریاست فرهنگی منطقه‌ی پانزده خرداد و شجریان را اصلح بشناسیم در ریاستِ خانه‌ی موسیقی و...

خدا کند آدمِ حقیقیِ ما، شهابِ مرادی، در مسئولیّت تازه موفّق و سربلند باشد.

پس‌نوشت:

1. آدم‌های حقیقی را بشناسیم و معرّفی کنیم. یکی‌اش آیت الله خامنه‌ای. متأسّفانه همه فکر می‌کنند جای‌گاهِ فعلی‌ ایشان است که به ایشان حقیقتی بخشید. این ظلمِ نظامِ رسانه‌ی کودنِ ماست در حقِّ ایشان. به یک دلیل ساده! آن هم این که در سال 50 آیت الله خامنه‌ای چه کاره‌ی مملکت بود که دکتر شریعتی با تجلیل نامش را می‌برد و او را در موضوعاتی از خودش خبره‌تر می‌داند؟ آیت الله خامنه‌ای در دهه‌ی 40 چه کاره حسن بود که شهید برونسی دربه‌در و مجنونِ ایشان بود؟ آیت الله خامنه‌ای در ایران‌شهر به اعتبارِ کدام جای‌گاه شد محبوبِ اهلِ تسننِ آن سامان؟ چه ویژگی در ایشان بود که شهید مطهّری به ایشان تلفن می‌کند و برای عضویّت در شورای انقلاب از ایشان دعوت می‌کند؟ ایشان سال‌ها بعد رهبر می‌شود و خاک بر سر ما و این حزب‌اللهی‌هایی که با پروپاگاندا می‌خواهند به اعتبارِ رهبری همه‌ی حرف‌ها و گفته‌های ایشان را مقدّس جلوه دهند. نه برادر. ایشان بزرگ است، چون بزرگ بود و سال‌ها پیش در ذهن همه‌ی مبارزان و روشنفکرانِ دینی ارج و منزلتی داشت. و حتماً آن حقیقت برای ما درخشنده‌تر از این اعتبار باید باشد. اصلاً این اعتبار از آن حقیقی بودنِ ایشان می‌آید. همان که عزّت شاهی ازش به آقای خامنه‌ای تعبیر می‌کند و شما بدون این که بفهمید زیرِ لب تقلید می‌کنید «امام خامنه‌ای»! در حالی که این امامت یا رهبری نتیجه‌ی همان «آقای» خامنه‌ای گفتنِ عزّت شاهی است.

2. این نوشته را یک وقت در مدح و ثنای آقای مرادی نبینی‌ها! دارم واقعیّتِ دیگری را می‌گویم. اگر من را این‌جا ثناگو و مدّاح و ذلیلِ نامعصومی دیده‌اید، خاک بر دهانم بپاشید. خاک را توی کیسه کنید، بعد از کلاس شنبه یا یک‌شنبه تربیتِ مدرّس روی صورتم خالی کنید.

3. من اوّلین کتابِ شعرِ مستقلِ زندگی‌ام را خوانده‌ام. تاسیان از سایه. عهد کرده‌ام بعد از خواندن هر کتاب شعر، کوشش کنم شعری هم بسرایم. بعد از این کتاب هم شعری سراییده‌ام که بنا به دلایل شخصی و

شاید هم امنیّتی! نمی‌توانم منتشر کنم. شعری بود تقدیم به شهابِ مرادی. عکّاسِ عکسِ بالا هم حسینِ عربیِ نازنین است.

4. تا آخرِ هفته‌ی بعد به سلامت که دوست‌ دارم درباره‌ی علیرضا نوری‌زاده حرف بزنم. صادقانه و راحت.


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۲ ، ۲۳:۴۷
میثم امیری
سلام؛ این هفته نمی‌نویسم، چون امروز عصر ویندوزم بالا نمی‌آمد. به امید درست شدن لپ‌تاپ، آخر هفته‌ی بعد خواهم نوشت.


یا لطیف

کم‌تجربه‌ای می‌خواست طوطی بخرد. هم سخن‌گو باشد و هم شیرین و هم بی‌تقلیدوتأدیب، آداب‌دان باشد. نه آیینه‌ی مولانا را نیازی باشد در تعلیمش و نه سفرِ پرندگانِ عطّار را حاجتی باشد در غنایِ صدایش. روانه‌ی بازار شد و بی‌مشورت، طوطی‌ای خرید که به نظرش متفاوت رسید. طوطی را به خانه می‌آورد و آن را منزلتی می‌نهد. او که پیِ طوطیِ اصیلی بود، از قلبِ بازار آگاه نمی‌شود و در نادانیِ نادانسته‌اش خوش‌حال می‌شود. در گذر روزها، روزی عاقلی از طوطی‌اش می‌پرسد: «راستی از طوطی‌ات راضی هستی؟» کم‌تجربه جواب می‌دهد: «بله. بسیار طوطی خوبی است. بی‌نظیر است!» عاقل می‌پرسد: «این طور که تو می‌گویی باید دیوانِ حافظ را به یک نفس تحریر کند!» «خیر، هرگز نمی‌خواند!» «پس چطور می‌گویی طوطی خوبی است؟» کم‌تجربه از کشف و خلّاقیتش سخن می‌گوید: «درست است سخن نمی‌گوید، ولی خیلی دقّت می‌کند!» تا این لحظه که من دارم این سطور را می‌نویسم، بیچاره نفهمید پرنده‌ای که خریده بود، طوطی نبود، جغد بود!

حکایتِ آن جوان، حکایتِ جوان‌ها انقلاب اسلامی است. حکایتِ ماهاست. جوان‌های معتقد به حرکتِ اهورایی امامِ خمینی. آن‌ها هم‌چنان از طوطی سخن می‌گویند که بسیار دقّت می‌کند! در حالی که قرار ما با امام بهشتِ زهرا طوطی بود که بخواند، نه این که دقّت کند! وقتی پس از سال‌ها از دوستانِ ریشویم می‌پرسد پس چه شد، می‌گویند «درست است نمی‌خواند، ولی خیلی دقّت می‌کند!» خواندن، تعلیمِ انسان‌های ترازِ انقلاب اسلامی بود و هست. انسانی که «انسان» است. انسان در همه‌ی عرف‌ها؛ چه عرف «فقه»، چه عرف «اخلاق مبتنی بر فقه»، چه عرفِ «فلسفه و منطق»، چه عرفِ «عرفان». که این تحفه‌ی آخر کتابی است شخصی و درخشان از آقای حسن‌زاده‌ی آملی با لقب «اثر نمونه‌ی دوران» که تقدیم شد به آن «یگانه‌ی دوران».

ولی از دلِ این «نمونه‌ی دوران‌ها» و از دلِ این پیشکشی‌ها به یگانه‌های دوران چه بیرون آمد؟! انسان‌های باغ‌وحشی! انسان در عرفِ «باغ وحش». یک نمونه‌ از این انسان‌ها باغ وحشی، جوانانِ ریشوی انقلاب اسلامی است.

باید انسانِ باغ وحشی را تعریف کنم!

از باغ وحش شروع می‌کنیم (بی‌طرف هم خودت هستی. من باطرف و جهت‌دار و بدونِ ذرّه‌ای اعتدال باغ وحش را تعریف می‌کنم):

حتماً تا به حال باغ وحش رفته‌اید! حیوان‌های دل‌گیر و نارحت و غم‌زده‌ را دیده‌اید. آهوها، به جای آن که بخرامند و از دشت و دمن بالا بروند، چشمانِ شهلای‌شان را به شما می‌دوزند و نیم متری شما از حزنی سخت سخن می‌گویند. (خدایا من کافری آزاد باشم بهتر از آن است که مسلمانی در قفس باشم! خدایا زندگی در قفس را نصیب ما نکن! خدایا ما را از این قفس‌های مدرنیته برهان! قفسی که باعث شده هر روز از 7 صبح تا 5 عصر یک کار تکراری را انجام دهیم!) بله. عرض می‌کردم. مثلاً همین باغ وحش پارک ملّت را ببینید، در آن بوزینه‌ها و میمون‌ها به جای آن که در جنگلِ خّلاقِ خدا شاد باشند و سالم، در قفسِ انسانی اسیر شده‌اند، دل‌خوش چیپس و پفکِ آدم‌های خندانِ و بی‌تفاوت شده‌اند. باغ وحش یکی از بی‌کیفیّت‌ترین و ظالمانه‌ترین و منحوس‌ترین دستاوردهای دورانِ مدرن است. این باغ وحش در مقیاس‌های کوچک‌تری هم در خانه‌مان هم بازتولید می‌شود، با در قفس کردنِ آزادترین و رهاترین پرندگان!

و من تا به حال از هیچ غرّش شیر در قفسی نهراسیده‌ایم و من تا به حال جهش هیچ ببری را در باغ وحش واقعی ندیده‌ام! و شما هم ندیده‌اید! اصولاً شما در باغ وحش، حیوان‌های وحشی را نمی‌بینی، بلکه ماکتی غم‌زده و معتاد از آن جانورانِ آزاد می‌بینید، که هیچ شباهتی به خودِ واقعی‌شان ندارند. ای کاش انسان‌ها بفهمند لذّت مصنوعی‌شان در باغ وحش و آن دل‌چسبی لحظه‌ای و آنی نمی‌ارزد به در قفس کردنِ بهترینِ جانوران و سلطان‌ترین‌شان!

حال برسیم به انسانِ باغ وحشی:

انسانِ باغ وحشی، انسانی است که می‌خواهد تحتِ تدابیرِ ظالمانه‌ای اهلی یا رام شود. مبتنی بر نظریّه‌ی اهلی شدنِ تاریخ‌نگارانِ مدرن‌زده. اعتقادِ ویل‌دورانتی به تاریخ می‌گوید حیوانات اهلی شده‌اند. یعنی همه‌ی حیوان‌ها وحشی بودند، ولی با تدابیر انسان‌ها، آن‌ها اهلی شده‌اند. این نظریّه‌ی پر از اشکال، در باقی عرصه‌ها هم منتشر شد! و این توهّم در انسانِ مدرن به وجود آمد که می‌تواند اهلی کند! چه بسا یکی از آن موجوداتی که می‌تواند اهلی شود انسان است.  این اهلی‌شده‌گی یا در عرفِ قانون است، یا در عرفِ قراردادهای مدرن. که هر دوی این صورت‌ها به اندازه ظالمانه و ستیزه‌جویانه‌ است. 

مدیرانِ انقلاب اسلامی چه کرده‌اند:

در واقع دو غلط کرده‌اند. اوّلا طوطی را در قفس کرده و باغ وحش ساختند، و بعدش که معلوم شد طوطیِ آن‌ها جغد است، فرمودند «عیب ندارد. حالا دقّت که می‌کند.» (دارم کنایه می‌زنم مدیرانِ انقلاب اسلامی با تعریف غربی از انسان و توسعه جلو آمده‌اند و در دوره‌هایی حتّی از همان نظریّه‌های غربی هم منحط‌تر عمل کرده‌اند. در پاسخ به اعتراض این انحطاط گفتند داریم بومی‌سازی می‌کنیم! «درست است نمی‌خواند، دقّت که می‌کند.»)

مدیرانِ انقلاب اسلامی، خواسته یا نخواسته، به جای نگه داشتنِ منزلتِ انسان‌ها و پیگیری‌ راه‌های دینی، دست به کار چنین شیوه‌های ظالمانه‌ای شدند. و خواستند انسان‌های معتقد به انقلاب اسلامی را اهلی کنند. آن‌ها سعی کردند باغ وحشی بسازند و در آن انسان‌ها را اهلی کنند. غافل از این که طبق نظریّه‌ی دینی، هیچ حیوانِ وحشی اهلی نمی‌شود. بلکه اهلی‌ها از بهشت فرستاده‌ شده‌اند، وحشی‌ها هم از بهشت! انسان، اساساً موجودی وحشی نیست که بخواهد اهلی بشود. و البته انسان، موجودی کاملاً اهلی نیست! چرا که اساساً انسان حیوان نیست! (چه برسد به این که ناطق باشد!) انسان موجودی است که می‌تواند الهی شود، یا از حیوان‌ها هم پست‌تر شود! چنین موجود پویا و داینامیکی، طبق تعریفِ قرآنی، چطور ممکن است حیوان ناطق باشد؟ از چنین خبطی، و از چنین نقطه عزیمتِ کورکننده‌ی استعدادی، مدیران انقلاب اسلامی، از حوزوی و دانشگاهی و خطیب و دولتی و هنرمند، شروع کرده‌اند! شروع کرده‌اند به کار کردن!

«تحوّل در علوم انسانی از تعریف انسان شروع می‌شود»-آقای سید محمّد مهدی میرباقری-

تعریفِ مدیرانِ انقلابِ اسلامی، و خانواده‌های ایرانی ایضاً، از تعریفِ انسان، یک تعریفِ غربی و حتّی محیل‌تر از تعریفِ منطقی از انسان بود. با چنین تعریفی، باغ وحش دلگیری درست شده است. (تلمیحم آن قدرها هم غلط نیست، چون خدایی‌اش گسترشِ باغ‌ وحش‌ها، دستاوردِ دورانِ مدرن است!) و ما خواستیم از دلِ این باغ وحش، انسان تربیت کنیم. به قول رضا امیرخانی ما خواستیم از جوان‌های‌مان آقای بهجت بسازیم. تازه آن هم آقای بهجت 80 ساله نه آقای بهجت 20 ساله! این مثال، یکی از وجوهِ تعریف باغ وحشی ما از انسان انقلاب اسلامی را نشان می‌دهد. یعنی ما انسان را حیوانِ ناطقِ وحشی‌ای تعریف کرده‌ایم که باید اهلی شود.

می‌گویید ما چنین نکرده‌ایم، فیلم اخیر خانم پورانِ درخشنده را ببینید.

نوع تربیت ما فقط کشنده‌ی خلّاقیّت، راست‌گویی، مهربانی، و مسئولیّت‌پذیری نیست، بلکه نابود کننده‌ی فطرتِ انسانی است. (به قول طنّاز طباطبایی در لحظه‌ی دادگاه: «من سال‌ها پیش مرده‌ام!») و ما این طور آدم‌ها را کشته‌ایم؛ خواستیم تمدّنی بر فراز این کشته‌ها بنا کنیم. توانستیم؟

معلوم است نتوانسته‌ایم. ما خواستیم انسان‌ها را در قفس‌هایی به اسم ترس، خودسانسوری، آزادیِ غربی، قانون و... قرار دهیم و سپس به آدم‌ها بگوییم حالا زندگی کنید! (مثل باغ وحش) و بعد که آدم‌ها عجیب‌ نمودند، چون آدم‌ها حیوان نیستند که در قفس‌های حکومت‌ساخته بمانند، درماندیم که این‌ها چه مردمی هستند. لذا گفتیم این مردم پوپولیست شده‌اند، یا گفته‌ایم بی‌بصیرت شده‌اند، یا گفته‌ایم بی‌دین شده‌اند، یا گفتیم نادان شده‌اند، یا گفته‌ایم این مردم عقب افتاده‌اند. ولی هیچ‌گاه نگفتیم که ممکن است انسان، حیوان ناطق نباشد! هیچ گاه نگفته‌ایم که انسان را نمی‌توان اهلی کرد! چون اساساً انسان اهلی شدنی نیست، شاید رام شدنی باشد! هیچ گاه نگفتیم که انسان خّلاق است! خیلی خلّاق‌تر از حیوان! انسان فکور است؛ خیلی فکورتر از حیوان! حال مگر می‌شود انسانِ فکور و خلّاق را اهلی کرد؟

حیواناتِ وحشی را می‌شود رام کرد، ولی نمی‌شود اهلی کرد! چه برسد به انسان! وقتی حتّی آن دست‌آموزترین حیوان، خوی وحشی‌گری دارد، چطور می‌توان انتظار داشت که می‌توان انسان را اهلی کرد! (هم‌چنان با این مقدّم فاسد که انسان حیوان است!) حال که با این نظریّه‌های پوچ مملکت‌داری به این‌جا رسیده‌ایم، می‌پرسیم چر مردم ایران متمدّن به معنای غربیِ کلمه نشده‌اند؟! چرا مردم ایران قانون‌مدار نشده‌اند؟! که کنایه‌ی است از اهلی نشدن این مردم!

فکر کردیم غرب، انسان را اهلی یا متمدّن کرد! زکّی! غرب با اتوریته‌ی استبدادِ قانونی انسان را رام کرد. مردم در غرب رام‌شده‌اند، نه اهلی و نه رشد یافته و متعالی! اگر می‌گویید نه، یک سال بی‌قانونی را مثلِ قانون‌مداری در غرب ترویج کنید، مثلاً بگویید هر کس، آشغالش را سه روز یک بار آن هم ساعتِ یک نصفِ شب بیرون بیاورد، ما بهش 100 دلار می‌دهیم! یا مثلاً برای هر بوقِ ممتدِ سر چهارراه، 50 دلار هدیه می‌دهیم، دوست دارم ببینم بعد از یک سال آن جامعه به کجا رسیده‌ است! آن جامعه‌ی قانونی، قانونی بودنش چقدر واقعی است! (می‌توان برای ترویجِ بی‌قانونی پیشنهادهای عمیق‌تری داد! مثلِ حقانیّتِ خلاقیّت جرم اجتماعی و خلاف‌های اخلاقی!)

ولی ما و غرب یک جور برخورد کرده‌ایم. انسان‌ها را رشد نداده‌ایم، بلکه به انسان‌ها گفتیم هیس! فریاد نزنید. رام باشید. قانون‌مدار باشید. هر کدام‌مان بنا به یک دلیلی! با یک نوع توجیهی!

این حرف‌ها به این معنا نیست که از همین فردا باید ضدِّ قانون شورش کرد، کلیّه‌ی قراردادهای اجتماعی را زیر پا نهاد، کشور را به مثابه‌ی جنگلی ساخت، که همه در آن خلّاق و به یک معنا متوحّش باشند! خیر این معنا، نه در فیلم تبلیغ می‌شود و نه این نوشته چنین سودایی دارد. ولی می‌توان به قول شهاب حسینی برگشت به دایره‌ی تدوین قوانین! این یعنی یک راهِ حلِّ عقلانی و مدبّرانه و درست. برگشت دوباره به تعریفِ انسان! برگشت که ما بر مبنای کدام تعریف از انسان پیش‌ می‌رویم، برخورد می‌کنیم، تربیت می‌کنم، و می‌نگریم، قانون می‌نویسم. (بنگرید به نگاهِ غلطِ خانواده‌ها در فیلم و بازتولیدهای اشتباه از مفاهیم آبرو یا حیا.)

اگر بخواهم دوباره از مدرنیته مدد بگیرم، باید از یکی از مفاهیمِ خوب این ساختار حرف بزنم؛ یعنی مناطق حفاظت شده. مناطقِ حفاظت شده، در منظومه‌ی معرّفی شده در این نوشته، بسیار به ایده‌آلِ ذهنی‌ام نزدیک‌تر است. مناطقِ حافظت شده نه یله بودن و بی‌قانونی و انقراض و هرج‌ومرجِ جنگل را دارد، و نه ظلمِ آشکار، تنگی، و محدودیتِ قفس یا باغ وحش را. این منطقه هم اجازه‌ی حیاتِ آزادانه و مطابقِ طبع و فطرت را به موجود می‌دهد و هم هم‌زمان مراقبِ انقراض و از هم‌گسیختگی جامعه است.

مناطقِ حفاظت شده‌ی انسانی در پیِ بازیابی و مراقبت از روحِ انسان‌هاست. در پی مراقبت از اشرف مخلوقات است. نه نسبت به تربیت و مسئولیّت‌پذیری و تکیلف‌پذیری او بی‌تفاوت است و نه در پی کشتن شخصیّت و القای خودسانسوری و تعریف حیا و آبروی کاذب و تحمیلِ قانونِ خشک و ظلمِ آشکار به بندگان است. و منطقه‌ی حافظت‌شده‌ای نخواهد بود و درست نخواهد شد مگر این که انسان نگاهِ دیگری داشته باشیم. به کودک نگاهِ عقلانی داشته باشیم . تنها کوک کردنِ عروسکِ کودک و تأمینِ نیازهای حیوانیِ و اوّلیه‌ی انسان‌ها برای‌مان مهم نباشد! بلکه بیاموزیم که چطور با هم حرف بزنیم. چطور با هم معاشرت کنیم. چطور برای یک دیگر عقل و خرد قائل باشیم. ای کاش از خدا یاد می‌گرفتیم تعریفِ انسان و برخورد با انسان و ساختنِ مناطقِ حفاظت‌ شده را. آغاز گفت‌وگو، فیلم‌های خوبی مانندِ اثرِ آخرِ خانم درخشنده است که انصافاً هم درخشنده و سازنده و آموزنده و دلسوزانه است.

پس‌نوشت:

1. ایده‌ی این نوشتار، که در بابِ تعریفِ انسان است، در ذهنم به اندازه‌ی یک کتاب است. نمی‌دانم کی بتوانم چنین اثری را بنویسم. ولی این سیاه‌مشق‌ها، گه‌گاه به ضخامتِ یک کتابِ چند صد صفحه‌ای است. ای کاش می‌توانستم آن را بنویسم! ای کاش فرصتش را پیدا کنم و هم‌زمان روحیّه‌ی پژوهش‌گری و تقوایِ علمی را!

2. فیلم خانم درخشنده معایبِ زیادی دارد! از داستان تا اجرا تا سیرِ منطقی قصّه تا شعارزدگی و هزار تا چیز دیگر. ولی فیلمِ دغدغه‌مندی است.

3. فیلمِ خانم درخشنده‌، نکته‌های تحلیلی زیادی دارد. مخصوصاً در باب برخورد با دختربچّه‌ها! ظرایفِ برخورد با دختربچّه‌ها یک موضوع مهمِ دیگر است که انشالله وقتی دیگر درباره‌اش حرف می‌زنم. 

4. دعا کنید رفقا؛ خیلی زیاد! بدجوری ذهنم مشغولِ رمانِ جدیدم است. خیلی زیاد! شاید این نوشته هم نشئه‌هایی از همان حال باشد. (راستی رمانِ اخیرم را غیر از شهر کتاب‌ها، کتاب‌فروشی مؤسسه کیهان در انقلاب هم می‌فروشد.) تا آخرِ هفته‌ی بعد یا علی.


۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۳۶
میثم امیری
سه شنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۲، ۰۶:۴۲ ب.ظ

نامه‌ای خوانده نشده به جناب آقای شهاب مرادی

یا لطیف
پیش‌نوشت:

این نوشته را مدّت‌ها پیش برای حاج آقا شهاب فرستاده بودم، ولی فکر کنم جناب‌شان این نامه را ندید یا نخواند یا فراموش کرد. چون حرفِ درگوشی در این نامه نوشته نشده است، دوباره آن را منتشر می‌کنم. قرار بود این نامه در اصل پیاده شده‌ی سخنرانی حاج آقا شهاب در مسجد امام صادق در شبِ میلاد حضرت رسول باشد. که نشد.

بدن‌نوشت:


بحث به انقلاب اسلامی کشیده می‌شود و گروهی در کلاس بر این باورند که روشنفکران در انقلاب اسلامی همان آرمان‌های مشروطیّت را دنبال می‌کردند. بحث در کلاس بالا نگرفته، ولی بین دو دسته از دانشجوها بحث گرم است. عدّه‌ای می‌گویند خیر، این طور نیست. بلکه در انقلاب 57 آرمان‌های روشنفکران عوض شده بود. سقلمه‌ای به دوست سیاسی که در حال نقّاشی عکس آقای خمینی‌ست می‌زنم:

- توی بحث شرکت نمی‌کنی؟

ابرویی بالا می‌اندازد و بی‌خیال می‌گوید:

- من که هیچ وقت روشنفکر نبوده و نخواهم بود، میراث نداشته‌ی بابام را طلب کنم. به من چه که آرمان‌های روشنفکری فرق کرده یا نه! چه اهمیّتی دارد؟

هنوز جوابش را کامل نداده، واژه‌ها را درست ادا نکرده است که دستانش سراغ طرّاحی می‌رود. پی همین بحث، طرح دانشجوی سیاسی برایم از بحث کلاسی جذّاب‌تر است. بعد از طرح امام، طرح مبهمی از شهیدی که روی خاک افتاده می‌کشد. انتهایش با خطّی خوش که انگار کلمه‌ها در آن به جان هم افتاده‌اند می‌نویسد: «اگر شهید نشویم، بالاخره خواهیم مرد».

مُرد و شهید رو‌به‌روی هم در طرح با هم‌درگیرند؛ گلاویزند.

بخشی از رمانِ تازه‌نوشته‌شده‌ی حقیر به نام «تقاطع انقلاب و وصال»

سلام حاج آقای شهاب مرادی

شبِ میلادِ پیامبر اکرم یادتان می‌آید؟! بحثی که در مسجد امام صادقِ میدان فلسطین عنوان کرده بودید و از حقیر خواستید آن‌چه را که شما روی منبر فرموده‌ بودید، من روی کاغذ بیاورم. من یک‌جورهایی فراموش کرده بودم که این کار را همان شب انجام دهم تا این که در سایتِ کافه سینما شما را دیدم خندان و شاداب و به قول رضا امیرخانی «قَدَحِ باده به دست» کنارِ سید رضا میرکریمی از سالنِ اکرانِ حوضِ نقّاشی بیرون می‌آمدید. دیدنِ همین عکس –و هم‌چنین دیدنِ ویدیو کلیپی از شما در شبِ میلاد قمر پرنور بنی‌هاشم که محمود کریمی رو به شما سرودِ طرب‌انگیز می‌خواند- انگیزه‌ای شد تا به مغزم فشار بیاورم که درباره‌ی منبرِ آن شب‌تان چیزی بنویسم. امّا به سه دلیل این کار را به کارِ دیگری تبدیل کردم. یک این که همه‌ی مباحثِ مطرح شده روی منبرِ رسول الله در شبِ میلادش در ذهنم نمانده است و ایمان صفرآبادی، که آن شب همراهم بود، مطلبِ دندان‌گیری در ذهن نداشت و فقط اشاره کرد: «شهاب خوب صحبت کرد». خسته نباشد. شیره را می‌خورد و می‌گوید شیرین است. این را که خودم می‌دانستم و برایم شفّاف بود که شما بد صحبت نمی‌کنید. دلیل دوّمم این بود که جنسِ پیاده کردنِ متنِ منبرها در مملکتِ ما دچارِ مشکل است. این کار حتّی در پیاده کردن بحث‌های آدم منضبطی (از نظرِ فکری) مثلِ شهید مطهّری –به خصوص بعد از شهادت‌شان- هم ممکن است دقیق نباشد. چون نوشته با صحبتِ روی منبر تفاوت‌هایی دارد. دستِ کم این که خودِ آن کسی که روی منبر حرف می‌زند باید به طورِ حرفه‌ای و با لحاظ کردنِ پاره‌ای از تفاوت‌های دو مدیوم منبر و نوشتار حرف‌هاش را روی کاغذ «ترجمه» کند. دستِ کم این که «فنِّ سخنوری» روی منبر، باید تبدیل شود به «قدرتِ کلمه» بر روی کاغذ. شاید موفّق‌ترین گفتارهای پیاده شده‌ی در این مملکت، سرقفلی دکتر علی شریعتی باشد که به اعتراف دوست و دشمن ادبیّاتِ قوی داشت و چه باک اگر بسیاری از مطالبی را که می‌گفت قبل‌تر می‌نوشت! بنابراین حتّی اگر حافظه‌ی حقیر یاری می‌کرد و همه‌ی مطالبِ شما در ذهنم می‌ماند، از پیاده کردنش اِبا می‌کردم، چون نه در تبدیل گفتار به نوشتار آدمِ باتجربه‌ای هستم، و نه این که لِمِ تبدیلِ منبرهای جذّابِ شما به نوشته‌ای جذّاب را می‌دانم. چون اساساً من پامنبری شما نبوده‌ام؛ جز در نهایتاً 5 مجلس به طورِ حضوری. بنابراین بهتر است این کار را فردی از پامنبری‌های «تیرِ» شما انجام دهد، به شرطی که حتماً خودتان بر آن نوشته نظارت داشته باشید. ضمن این که خودِ شما هم احتمالاً باید روی نوشته‌تان به اندازه‌ی منبرهای‌تان کار کنید تا خواندنی‌تر باشد. دغدغه‌های خوب –مانندِ مطلبِ اخیرِ وبلاگ‌تان- هم باید به شکلی پاکیزه از نظرِ ادبی و شکلی ارائه شد. چون در ساده‌انگارانه‌ترین نگاه هم فرمِ مطلب جهت‌دهنده به محتوایی است که ارائه می‌کنید. و دلیل سوّم همین متنِ بالا بود که از رمانم استخراج کرده‌ام و آن این که این جور کارها، به من ربطی ندارد. ما به همان طرح‌هایی که رویش متمرکزیم دل‌خوش‌تریم. طرحی مانند آیّا برای زندگی باید فقط به فقه تکّیه کرد؟! این که بخشی از منبرِ شما درباره‌اش بود آن طرحی است که می‌توانم درگیرش شوم و درباره‌اش کمی حرف بزنم. انشالله اگر قسمت شد، در دیدارِ حضوری بحث‌ها را با هم بیشتر بشکافیم.

چند نکته از منبرتان در یادم مانده‌است. بگذارید با سوّم شخص با شما صحبت کنم.

آقای شهاب مرادی تقریباً با یک ساعت و نیم تأخیر نسبت به ساعتی که در وبلاگش نوشته بود به مسجد امام صادق –که گویا زیرِ نظرِ دانشگاهی به همین نام بَرِ پلِ مدیریت است- رسید. 40 دقیقه‌اش را هم انداخت گردنِ چراغِ قرمزِ میدان سپاه که اتّفاقا من هم یک بار در دامش افتاده بودم. با این تفاوت که ده بیست نفری منتظرِ افطاری یکی از روزهای گرم تابستان بودند و من نیم ساعت بعد از اذان رسیدم!

آقای شهاب مرادی می‌گوید نباید اخلاق را از دین جدا کرد. اگر اخلاق از دین جدا شود، دیگر به چه دلیل آدم‌ها باید اخلاقی زندگی کنند. بنابراین شهاب از باب انگیزه‌ها این مسأله را نقد کرده است. این که انگیزه زندگی اخلاقی بدونِ تمسّک به دین چیست. او ضمناً آفت‌های چنین زندگی را برمی‌شمرد. زندگی که همه‌ی اصول اخلاقی منهای خدا در آن لحاظ می‌شود. آقا شهاب به‌درستی و شاید ناخودآگاه به مسأله‌ی ازدواج اشاره می‌کند. فهم من این است که اگر زندگی اخلاقی بدونِ خدا داشته باشیم، مسأله‌ی ازدواج در زندگی‌مان کم‌رنگ می‌شود و ما آدم‌هایی می‌شویم به ظاهر اخلاقی، ولی عزب‌اوغلی. چون خیلی از ما ازدواج را منوط کرده‌ایم به آماده کردن یا شدنِ! شرایط. و وقتی در هندسه‌ی اخلاقی‌مان، تضمینِ دولتی و «ضمانت غیر» را جانشین توکّل بر خدا می‌کنیم، ازدواج کردن‌مان به تأخیر می‌افتد. علّتش هم واضح است، چون از ضمانت واقعی «غیر» یا بی‌بهره‌ایم یا نسبت به آن بی‌اعتماد. از همین جا دو نتیجه‌ی سطحی و عمیق به دست می‌آید. نتیجه‌ی سطحی این که ازدواج نکرده‌ایم. چون توکّل به خدا را عملاً در معادله‌های زندگی‌مان به هیچ انگاشته و حتّی اندازه‌ی تضمین و بیمه و کارِ دولتی یا خصوصی برایش تره هم خرد نمی‌کنیم. نتیجه‌ی عمیق این که هیچ‌گاه در سایه تضمینِ غیر، اطمینان صددرصد حاصل نمی‌شود. حال که اصول اخلاقی بدونِ قواعدِ الهی نصب‌العین‌مان شده است و نتوانسته به ما اطمینان و آرامش بدهد؛ چه جای چاق کردنِ قلیانِ اخلاقِ بدونِ خداست؟ اخلاقی که نتواند انسان را به آرامش برساند، آیّا اخلاقِ درستی است؟

درباره‌ی این نبودِ اطمینان یا آرامش دوست دارم چند جمله‌ی دیگر بنویسم. وقتی ما آدم‌های حتّی به ظاهر مذهبی، توکّل و دستِ خدا را از زندگی حذف کرده‌ایم، چگونه می‌توانیم دیگران را به خدا دعوت کنیم. به خدایی که خودمان بهش اعتقاد نداریم. یک مثال ساده و البتّه هولناک بزنم. فرض کنید به منِ بچّه مذهبی بگویند می‌خواهیم 24 ساعت از زندگی‌ات را تحتِ نظر دوربین مداربسته ببینیم. من بدجوری می‌ترسم. در آن 24 ساعت سعی می‌کنم خودم را و اعمالم را به پاکیزه‌ترین وجه انجام دهم. حرفِ بد نزنم، کارِ بد نکنم و... معلوم است حضورِ این دوربین مدار بسته چه تأثیری روی زندگی‌ام گذاشته است! حال به من بگویند فلانی «عالم محضرِ خداست». شاید بگویم: «که لابد در محضرِ خدا گناه نکنید. برو خدا رسیدِ روزی‌ات را جای دیگری واریز کند.» عملاً می‌بینیم که نتیجه اسف‌ناک است. در زندگی‌ام، به شهادت آن 24 ساعتی که تحتِ نظارت دوربین مداربسته بوده‌ام، گزاره‌ی «عالم محضرِ خداست» به اندازه‌ی یک دهم گزاره‌ی «این محل به دوربین مداربسته مجهّز است» باورآفرین نبوده است... و چقدر مذهبی‌های جامعه‌ی ما به این دچارند... «این محل به دوربین مداربسته مجهّز است» موجّه‌تر است تا «عالم محضر خداست».

دلیلِ این زندگی اخلاقی بدونِ حضور خدا چیست؟ منبرِ آقای شهاب مرادی به بخش دوّم هم پاسخ‌هایی داده است. یکی از این دلایل را برگزیدنِ منابع معرفتی غیر از منبع اصیل معرفت دینی یعنی وحی است. وقتی انسان به احساسش، عقلش، عاطفه‌اش، فرهنگش، یا عادتش اعتماد می‌کند و همان را برای هدایت و زندگی کافی می‌بینید، در جریانِ زندگی‌اش دچار رنج و آسیب خواهد شد. چرا؟ چون این معرفت‌ها هیچکدام معرفت‌های صددرصد درستی نیستند. تاریخ بشر نشان می‌دهد که چطور عقل حتّی عقلِ جمعی، احساس، تجربه و فرهنگ فاجعه به بار آورده است. اما دید انسانِ مسلمان از این آبشخورها سیراب نخواهد شد. این به این معنا نیست که در جریان زندگی‌اش به این‌ها بها نمی‌دهد. بلکه در نظرِ مسلمان اصالت با وحی است. او باید به وحی اعتماد کند. و وحی را آقای شهاب مرادی به فقه معنا کرد. شاید فرصت نبود که این بخش از منبرش را بیشتر باز کند تا مراد از فقه یا همان روش زندگی در نظر سخنران معلوم‌تر باشد. در هر حال او در این بخش از فقه و احکام فقهی دفاع کرد و راه‌های فقهی را راه‌های درستی برای حلِّ مسائل فعلی جامعه دانست. او در این‌باره باز هم از ازدواج مثال آورد و آمارِ آزار جنسی در غرب را مؤیّد این معنا دانست که حتّی آزادی جنسی –که زمانی قرار بود با مغالطه‌ها و تمثیل‌های نابه‌جا در جمهوری اسلامی هم اجرا شود- هم نمی‌تواند یک جامعه را از مشکل‌ها رهایی بخشد. در حالی که راهِ رهایی در فقه نهفته است. چون راه‌حل‌های غربی مبتنی بر غریزه است و راه‌های قرآنی و فقهی مبتنی بر فطرت. (نمی‌دانم این جمله را آقای شهاب مرادی گفت یا نه. ولی در ذهنِ من چنین جای گرفته است که منظور آقا شهاب از این که روشِ فقهی درست و راه‌های غربی و مادّی اشتباه است از همین استدال سرچشمه می‌گیرد.)

سؤال‌هایی هم می‌توان پرسید که فقه و وحی را چه کسی درست می‌فهمد و تبیین می‌کند؟ به نظرم سؤال‌هایی از این دست که پیش از این هم پرسیده شده و پاسخ‌های خوبی هم به آن داده شد، می‌تواند به عنوان ادامه‌ی منبرِ آقای شهاب مرادی فرض شود. ولی حیف که همین یک شب و همین یک جلسه را در مسجد امام صادق مهمانِ آقا شهاب بودیم. در شبی که آقا شهاب تنها مطلعِ یک منبر طولانی‌مدّتِ دستِ کم ده شبه را سرود. به قول فصیحی هروی: «بعد از عمری که فصیحی، شبِ وصلی روی داد/ مردم دیده‌ی ما در سفر دریا بود.»

التماس دعای خیر

میثم امیری

زمستان 91

پس‌نوشت:
1. گفت‌وگوییِ اینترنتی با جناب آقای آرشِ سالاری باعث شد این مطلب را نشر بدهم. یادِ نوشته‌ی شهاب ثاقب مرادی به‌ خیر.
2. در سایت آقای دکتر عطا الله مهاجرانی کامنتی محترمانه ولی انتقادی نوشتم. یکی دو انتقادی را که ده دوازده سال قبل امیرخانی به رمان مهاجرانی گرفته بود نیز اضافه کردم. به رویش نیاورد آقای مهاجرانی و کامنتم را که به اصرار انتشار نوشته بودم، فیلتر کرد.
3. تا انتهای هفته‌ی بعد دعاگوی شما هستم.


۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۲ ، ۱۸:۴۲
میثم امیری