تی‌لِم

روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری
  • تی‌لِم

    روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری

مشخصات بلاگ
تی‌لِم
بایگانی

۵ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

سه شنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۲، ۱۰:۵۱ ق.ظ

رمانِ آرمانِ علی-بخش سوّم


خیلی وقت بود که به محیطِ دلگیر دانشگاه نمی‌آمدند. غیرِ یک طراحی خشک و بی‌روح که معلوم نیست از کدام ذهنِ خشکی بیرون آمده است، اجباری بودنِ چادر را هم اضافه کنید. علی و مژده یک‌راست راه افتادند سمتِ دانشکده‌ی علوم انسانی؛ جایی که آن‌ها برای اولین بار با یکدیگر به طورِ جدی صحبت کردند. اما دیداری که در آن به این نتیجه رسیدند که برای همدیگر مناسبند توی پارکِ ساعی بود. جایی که علی به خاطرِ حجب و حیا و از خودگذشتگی‌هایی مژده در قبالِ دوستانش، گفت برای همیشه می‌خواهدش.  

علی می‌خواست برود پیشِ دکتر رسش و از فکرش برای پایان‌نامه بگوید. ضمنا تصمیم داشت آن نمره‌ای که حسابی کارنامه‌اش را لجن‌مال می‌کرد پیگیری کند. کاوه را بینِ راه دید. نزدیکی ساختمانِ آجری رنگ دانشکده بود که کاوه را ملاقات کرد. در آغوشش کشید. هر دوی‌شان عجله داشتند.کاوه گفت:

- پایه‌ای شب برویم استخر؟

- بدم نمی‌آید.

¶¶¶

من و یاسین توی قسمتِ پذیرشِ استخر علی را دیدیم. من سلام علیکِ گرمی با علی کردم و یاسین را بهش معرفی کردم و گفتم هم‌سوییتی‌مان است. علی گفت که منتظرِ کاوه بوده است، ولی نمی‌داند چرا دیر کرده است. به ترتیب سنی رفتند داخل. پاهای‌شان را زدند توی آبِ حوضچه‌ی کلر و رفتند سمتِ استخر.

استخرِ دانشگاه خیلی بزرگ بود. سه قسمت کم عمق، نیمه عمیق و عمیق داشت. خیلی بزرگ؛ یعنی استخری که جایگاهِ تماشاچی داشت و برای مسابقاتِ بین‌المللی طراحی شده بود.

 اول مهر در دانشگاه، یکی از سرگرمی‌های دانشجوهای سال بالایی دانشجویان ورودی جدید هستند، این که مثلا یکی دو هفته‌ای برای هزینه‌های سوییت پول شارژ از آن‌ها بگیرند یا این که به آن‌ها بگویند برای گرفتن بنِ کالا باید به دفترِ مدیر گروه مراجعه کنند! و خلاصه هرآن چه که به تخیل‌شان می‌رسد سرِ دانشجوی بی‌خبر از همه جا بیاورند. البته این مساله فقط دو سه هفته اول را پر می‌کند و در ادامه دانشجوهای ورودی جدید می‌فهمند که باید بیشتر رفیق سال بالایی‌ها شوند تا معارف لازم درباره‌ی دانشگاه را از آن‌ها کسب کنند. در دانشگاهِ ما، یعنی دانشگاه من و علی، در بین این معارف چندتایی بود که اغلبِ دانشجویان اصرار داشتند آن‌ها را به نسلِ بعد منتقل کنند تا مبادا دانشجوی ورودی جدید این مسایل را که از نانِ شب هم واجب‌تر است نداند.

 یکی از این مسایل این بود که ساختمانِ بسیار بزرگی داخل دانشگاه نیمه کاره رها شده بود و در بدوِ ورود هرکسی به دانشگاه، توجه‌اش را جلب می‌کرد. داستانِ این ساختمان یکی از همین معارفِ حقه بود و حتما باید به دانشجوی جدید گفته می‌شد: این که پولِ ساخت این ساختمان را ایرانیِ خیّری که در آمریکا ساکن است تقبل کرده، ولی بعد از این که یکی دو میلیون دلار پول می فرستد، کارشناسی را می فرستد تا ببیند پیشرفت کار چقدر بوده و کارشناس هم به او می­گوید: «که داداش بی‌خیال شو، این ها با پول تو هر کاری کرده‌اند، الا ساختمان‌سازی. این چیزی که این‌ها تا حالا ساخته‌اند یک سوم پولی هم که تو فرستادی هزینه نداشته.» بالاخره مسوولین دانشگاه زندگی‌شان خرج دارد باید یک جوری پولِ باغ و ویلا و... را جور کنند یا نه؟! و این می‌شود که آن بنده خدا دیگر هیچ پولی نمی‌فرستد و ساختمان با این عظمت نیمه‌کاره رها می‌شود.

مساله‌ی حیاتیِ دیگری که باید به اطلاع دانشجویان جدید می‌رسید این بود که مسوولین دانشگاه استخری طراحی می‌کنند تا هم دانشجوها از آن استفاده کنند و هم مسابقات شنای کشوری و حتی بین‌المللی در آن برگزار شود، استخر با هزینه‌ای نزدیکِ دو میلیارد تومان ساخته می‌شود. پس از اتمام کار، مسوولین متوجه می‌شوند طولِ استخر نزدیکِ 10 سانتی از 50 متر کمتر است؛ یعنی 49 متر و 90 سانتی متر. در نتیجه برای مسابقات و رکوردزنی استاندارد نیست. و مهم‌تر این که به دلایل فنی نمی‌توانند این مشکل را برطرف کنند، مگر این که دیواره‌ها و کفِ استخر را کاملا خراب کرده و دوباره بسازند. خلاصه این می‌شود که در استخری که قرار بود مسابقاتِ آسیایی برگزار شود هیچ مسابقه‌ای غیر از مسابقات انتخابیِ تیمِ دانشگاه برگزار نمی شود!

 اما علی همیشه از این دست بحث‌هایی که نُقلِ همه‌ی گفت‌وگوهای روزمره‌ی ما ایرانی‌هاست بدش می‌آمد. نه به خاطرِ محتوایِ آن‌ها، بلکه به خاطر این که معتقد بود عادت کرده‌ایم هرچه به گوش‌مان بخورد بدون دانستنِ درست و غلطش آن را هر جا می‌نشینیم نقل کنیم. به همین دلیل علی دوست داشت درباره‌ی موضوعِ استخر و ساختمانِ نیمه‌کاره اطلاعات موثق‌تری داشته باشد. این اطلاعات را زمانی توانست به دست آورد که دبیرِ شورای صنفی خوابگاه شده بود.

 یاسین زودتر از بقیه پرید توی آب. گفت که آب خیلی سرد است. همین جمله باعث شد علی منصرف شود. علی گفت اول می‌رود سمتِ جکوزی. فکر نمی‌کنم علی هیچ بخشی از استخر را به اندازه‌ی جکوزی دوست داشته باشد. علی تک و تنها رفت سمتِ جکوزی، من پریدم توی آب. توی قسمتِ نیمه عمیق.

علی توی فکر و خیالاتش پایش را گذاشت توی جکوزی. ترمِ پنج بود که با یک سری از دوستانش سر این موضوع که در دانشگاه در چه حوزه‌ای باید فعالیت کنند بحث می‌کردند، می‌دانستند که شورای صنفی خوابگاه طوری شده که هر سال افرادی کاندیدا می‌شوند که به دنبال سوء استفاده از این موقعیت هستند. مثلا در یکی از دوره‌ها پیمانکارِ غذا توانسته بود با دادن چند سبد میوه و مخلفاتِ غذا و... به اعضای شورایِ صنفی آن‌ها را با خودش همراه کند و شورای صنفی که وظیفه داشت بر غذایِ توزیعی در خوابگاه نظارت کند عملا کارکردش را از دست داده بود، به همین دلیل و دلایلی از این قبیل علی و چند تن از دوستانش متقاعد شده بودند که به جای فعالیت در کارهای فرهنگی دانشگاه که افراد زیادی در آن مشغول بودند به دنبال تغییرِ فضای شورای صنفی باشند. این شد که علی به همراه یازده نفر دیگر ائتلاف 12 نفره‌ای را تشکیل دادند تا بتوانند هر طور شده اکثریت را در شورای صنفی خوابگاه به دست آورند. اسم ائتلافشان را هم گذاشتند وحدت برای خدمت و شروع کردند به تبلیغات و پخش تراکت و... خلاصه از جیب هم کلی مایه گذاشتند. علی یک شب مشغول پخش کردنِ تراکت‌های تبلیغاتی‌شان در بلوکِ دانشجویان ارشد بود که یکی از دانشجوها از او قومیتِ اعضای ائتلاف را پرسید. وقتی علی از او پرسید که قومیت بچه‌ها را برای چه می‌خواهد بداند، یارو گفت: «خوب می خواهم بدانم کدام‌شان همشهری‌مان است تا به او رای بدهم.» وقتی علی از درِ اتاق یارو برمی‌گشت انگاری کسی توی گوشش ضرب‌المثلی را جیغ زده باشد، صدایی مثل زنگ توی گوشش تکرار می‌شد؛ خلایق هرچه لایق. خلایق هرچه لایق. خلایق...

شب انتخابات شد اگر فقط چهار نفر یعنی یک سوم اعضای ائتلاف علی و دوستانش رای می‌آوردند می‌توانستند اکثریتِ را در این شورای هفت نفره به دست آورند و به هدفشان رسیده بودند. در مقابل‌شان فقط سه کاندیدای دیگر حضور داشتند. البته یکی از اعضای سابقِ شورا عضویتش را تمدید کرده بود و انتخابات برای تعیین شش نفر عضو باقی مانده برگزار می‌شد. علی شبِ انتخابات منظره‌ی جالبی دید. سه کاندیدای رقیب هر چه آشنا و دوست و هم‌شهری و هم‌استانی و  هم‌سوییتی و هم‌اتاقی و هم‌زبان و خلاصه هر کس را که توی خوابگاه می‌شناختند دستش را می‌گرفتند و می‌آوردند پای صندوق که به آن‌ها رای بدهند و البته دانشجویان فهیم و فرهیخته نیز همچون گوسفندی که طنابِ گردنش دست آن سه عزیز باشد پای صندوق می‌آمدند و نام آن سه نفر را توی برگه‌ی رای می‌نوشتند. دوباره صدای زنگ مانند توی گوش علی تکرار شد؛ خلایق هرچه لایق. خلایق هرچه لایق. خلایق... همان شب آرا را شمارش کردند و نتایج اعلام شد. نتایج برای علی خیلی جالب بود؛ اول این که تنها نزدیک به بیست درصد بچه‌های خوابگاه در رای‌گیری شرکت کرده بودند و دیگر این که سه کاندیدای رقیب، هرسه، نفرات اول تا سوم شدند. از ائتلاف علی و دوستانش هم علی و دونفر دیگر رای آوردند، البته آن دو نفر هم به لطف این رای بیشتری آورده بودند که از قومیتی بودند که در خوابگاه اکثریت داشت. در آن انتخابات علی نفرِ ششم شد. این صدای زنگ‌دار انگاری دست بردار علی نبود و بعد از اعلام نتایج دوباره داشت توی گوشش تکرار می‌شد. خلایق هرچه لایق. خلایق هرچه لایق. خلایق...  آن پسری که از دوره‌ی قبل عضویتش را تمدید کرده بود از سه کاندیدای رقیب دل خوشی نداشت و این شد که برای انتخابِ دبیر شورا به علی رای داد و علی هر طور بود بالاخره ریاست شورا را به دست آورد. خاطره‌های دورانِ عضویت در شورای صنفی یکی یکی داشت از جلوی چشم علی رژه می رفت؛ یک شب مجید به اتاقِ علی آمد و به او نامه‌ای داد که پای آن نزدیکِ بیست امضا وجود داشت. به علی گفت: «تو که دبیر شورای صنفی هستی به فکر سالن مطالعه‌ی خوابگاه نیستی که هم کمبود میز دارد و هم میز و صندلی فعلی‌اش همه غیر استاندارد است. ما خودمان نامه‌ای به سرپرست خوابگاه زدیم که موضوع را در اداره‌ی کلِ خدمات دانشجویی پیگیری کند. این رونوشت را هم برای تو آورده‌ام که بالاخره خیلی بی‌خبر نباشی و بدانی که اگر تو کاری نمی‌کنی، ما خودمان دنبال کارِ خودمان هستیم.» البته علی به مجید نگفت که بارها سر موضوعِ سالن مطالعه با مدیرکل صحبت کرده، ولی او به دلیل کمبودِ بودجه گفته که نمی‌تواند کاری بکند. این نامه‌ی بچه‌ها علی را مصمم کرد هر طور شده موضوعِ سالن مطالعه را حل کند. هر طور بود وقتِ ملاقاتی از رییس دانشگاه گرفت و در گفت‌وگویی که با او داشت توانست قولِ تجهیزِ سالن مطالعه‌ی خوابگاه را از او بگیرد. در کمتر از یک ماه رییس دانشگاه به قولش عمل کرد.

چند روز پس از تجهیز سالن مطالعه، علی کامران را توی راه‌پله‌ها دید که کتاب‌هایش را زیر بغلش زده بود و گویا از سالن مطالعه برمی‌گشت، از اوضاعِ درس و امتحانِ ارشد پرسید، کامران گفت: «نمی‌دانم این مسوولین دانشگاه عقل ندارند، دو ماه بیشتر تا کنکور ارشد نمانده، آن وقت آن‌ها آمده‌اند توی سالن مطالعه تغییرات ایجاد کنند. دو روز که اصلا نمی‌توانستیم برویم داخل سالن مطالعه، چرا؟ چون کارگرانِ عزیز مشغولِ کار بودند، حالا هم که کارگرها رفته‌اند نمی‌دانم بوی چسب است، بوی چیست؛ آن قدر زننده است که بعید می‌دانم تا سه چهار روز دیگر بتوانیم از سالن استفاده کنیم. یکی نیست بگوید کلِ تابستان این‌جا تعطیل است هیچ کاری نمی‌کنید، آن وقت در اوجِ درس خواندن بچه‌ها به فکر این‌جا افتاده‌اید.» علی تازه فهمیده بود که کارِ خدا چه قدر سخت است. تویِ یک سالن مطالعه‌ی فسقلی تقاضای یک گروه را برآورده می‌کنی گروه‌ای دیگر شاکی می‌شوند. حالا خدا را بگو که می‌خواهد تقاضای چند میلیارد آدم را برآورده کند و مشکلی هم پیش نیاید. واقعا هم باید بگویی الله اکبر. علی فردای همان روز مجید را دید. مجید تا علی را دید به او گفت: «دیدی نامه‌ی ما نتیجه داد و به درخواست‌مان جواب دادند. واقعا هم از شما بچه‌های شورای صنفی نباید انتظارِ کار مثبتی داشته باشیم، باز هم خودمان.» علی شروع کرد به بحث کردن که «نه آقا. من خودم قولِ این کار را از رییس دانشگاه گرفته‌ام و نامه‌ی شما احتمالا هنوز هم در دفتر سرپرستی خوابگاه دارد خاک می خورد.» پس از جر و بحث کوتاهی که در آن هر کدام می‌خواستند این افتخار را به نام خودشان ثبت کنند از هم جدا شدند، تازه بعد از تمام شدن گفت‌وگو علی گُر گرفت، هر چی فحش آب کشیده و نکشیده بلد بود به خودش داد. با خودش می‌گفت: «الاغ، تو که از درس و زندگی‌ات زده‌ای برای این که حقِ بچه‌ها را بگیری. حالا داری سر این دعوا می‌کنی که این کار را من انجام دادم نه تو، که چی؟ که هرکسی وضعیتِ جدیدِ سالنِ مطالعه را دید بگوید دستت درد نکند علی آقا، خیلی کارت درست است... صد سال می‌خواهم کسی چیزی نگوید.» بعد این قضیه بود که هرکس به خاطرِ وضعیتِ جدیدِ سالنِ مطالعه از علی تشکر می‌کرد انگاری روی زخمِ علی نمک می‌پاشید.

 توی فکر و خیالِ این هم که چرا ما هنوز به این جا می‌گوییم جکوزی. توی ذهنش بود که بیشینه‌ی ایران پر است از قسمت‌های مختلفِ یک حمام. چرا نتوانسته‌ایم برای همین بخش کاری کنیم. این حس توی قسمت‌های مختلفِ دانشگاه با علی همراه بود؛ حسِ دغدغه‌مندی که همراه با ایرادگیری بود.

یک بار علی با خودش گفت؛ داستان‌هایی مثل جریانِ استخرِ بین‌المللی و ساختمانِ نیمه کاره دانشگاه را که همه‌ی دانشجویانِ قدیمی به دانشجویانِ جدید می‌گویند، ولی به ندرت اتفاق می‌افتد که دانشجوی قدیمی به دانشجویان جدید درباره‌ی ساختمان‌های جدیدی که ساخته شده، فضای سبزی که توسعه یافته، آزمایشگاهِ جدیدی که تاسیس شده یا فضای ورزشی که اضافه شده چیزی بگوید. همین موضوع باعث شد تا علی سری به روابط عمومی دانشگاه بزند و پیشنهاد بدهد که: «آقا لطفا از این فعالیت‌های عمرانی که در دانشگاه انجام می‌شود فیلمبرداری کنید و در ابتدای هر سال در همایش دانشجویان جدید‌الورود آن‌ها را نمایش دهید تا دانشجوی تازه وارد بداند که اوضاع هرچه که هست حداقل از نظر فیزیکی و سخت افزاری رو به بهبود است.» کارمندِ روابط عمومی گفت: «درست می‌گویی، ولی باید قسمتِ مورد نظر، درخواستی به ما بفرستد که برای ما چنین فیلمی تهیه کنید. آن وقت ما اقدام می‌کنیم. شما برو قسمت طرح و توسعه‌ی دانشگاه. آن‌جا درخواستت را مطرح کن.» علی با خودش می‌گفت: «من که درخواستی ندارم، فقط می‌خواهم پیشنهادی بدهم.» با همه‌ی این اوصاف بعد از چند بار از این اتاق به آن اتاق رفتن، یکی از مدیرکل‌ها لطف کرد و به منشی‌اش اجازه داد که درخواست علی را به صورتِ کتبی دریافت کند و علی هم درخواستِ! کتبی‌اش را برای مدیرکلی که حتی اجازه نداد علی واردِ اتاقش شود، نوشت. علی این جریان را یک بار برای حمید تعریف کرده بود. حمید به او گفت: «این که چیزی نیست، من یک بار رفتم بخش مرتبط با فضای سبز دانشگاه. به آن‌ها گفتم که من دانشجوی کشاورزی هستم و در زمینه‌ی طراحیِ فضای سبز هم به صورت تخصصی کار کرده‌ام، با توجه به این این که در کشور ما منابع آب کم و تبخیر بسیار زیاد است به جز برخی مناطق خاص، مثل شمالِ کشور، استفاده از چمن به عنوان فضای سبزِ اصلی اشتباه است. در بیشتر مناطق ایران فضای سبز باید به گونه‌ای باشد که سایه تولید کند و از سوی دیگر نیازِ مداوم به آب هم نداشته باشد. با این تفاسیر و با توجه به موقعیتِ دانشگاه، من طرحی برای بهبود فضای سبز دانشگاه و همچنین کاهشِ مصرفِ آب در آن تهیه کرده‌ام که اگر شما همراهی کنید می‌توانیم آن را اجرایی کنیم. خوب بعد از این که طرحم را توضیح دادم آن‌ها لطف نموده و محل سگ هم به من نگذاشتند.»

 علی هم چنین اعتقادی داشت. معتقد بود توی طراحی فضای سبزِ دانشگاه‌های ما ایده‌های اروپایی‌ها موج می‌زند. همین که نداده‌ایم دانشگاه‌های‌مان را درخت بکارند، بلکه به سبکِ اوروپایی‌ها بیشترِ فضای سبزِ ما سبزه است. آن هم در کشوری که مشکلِ کمبودِ آب دارد.

گرمایش کم بود. آدمِ جکوزی‌های خنک نبود. بدش می‌آمد اگر جکوزی تنش را نمی‌سوزاند. کاوه را دید که سرش را مدام می‌کند زیرِ آبِ داغ و بیرون می‌آورد. نامردی نکرد و یک ضربه‌ی آرام به پشت کاوه زد. علی آدمِ بی‌آزاری بود. نشده بود بخواهد با کسی شوخی‌های فیزیکیِ سخت بکند. مگر این که کسی او را به این کار وادار می‌کرد. ضربه‌ی علی مرور همه‌ی خاطراتِ او با هم‌اتاقی قدیمی‌اش بود. یادِ بحث‌های داغی می‌افتاد که با کاوه درباره‌ی آرمان‌خواهی داشت. کاوه برگشت سمتِ علی. خنده کرد. کاوه برگشت، علی را که دید گل از گلش شکفت، نگاه این دو هم‌اتاقیِ قدیمی، مرور همه‌ی خاطراتِ تلخ و شیرین سال‌های گذشته بود، خاطراتی که بزرگترین بخش آن را جست‌وجویی دونفره تشکیل می‌داد. جست‌وجویی برای کسبِ هویت و فهمیدن این که چه باید کرد. علی گفت:

- مگر قرار نبود با هم بیایم؟

- ما که چنین قراری نگذاشته بودیم. قرار بود فقط می‌آمدیم استخر. نگفتیم که با هم می‌آییم.

- خب آی‌کیو! وقتی می‌گویم شب می‌آییم استخر یعنی از خوابگاه با هم راه می‌افتیم. تو هم توی اتوبوسی که از خوابگاه آمد نبودی...

اتوبوسِ استخر هم علی را یادِ داستانِ قشنگی از دورانِ کار در شورای صنفی می‌انداخت. ساعاتِ کار استخر دانشگاه بعد از غروبِ آفتاب بود، فاصله‌ی خوابگاه تا استخر هم کم نبود. در ابتدای سال هوا مناسب بود و بچه‌ها می‌توانستند پیاده و تاتی­تاتی‌کنان به استخر بروند و پیاده برگردند و نگرانی هم بابتِ سرما خوردن نداشته باشند، ولی کمی که از آغازِ پاییز می‌گذشت هوا سرد می‌شد و برای رفتن به استخر سرویس لازم بود. برای یک همچین مساله‌ی بدیهی، هر سال شورای صنفی باید نامه می‌زد که آقا برای استخر سرویس بگذارید. بچه ها مریض می‌شوند و تا نامه هم به نتیجه برسد باید یکی دو هفته‌ای در پیچ و خم اداری می‌چرخید. یکی نبود بگوید شما که می‌دانید هر سال هوا این موقع سرد می‌شود چرا سرویس نمی‌گذارید، که بعد بچه‌های شورای صنفی بیایند التماس کنند که آقای مدیر بچه‌ها دارند مریض می‌شوند. تو را ارواحِ پدرت سرویس استخر را راه بیانداز. چیزی که برای علی جالب بود این بود که حالا که هم هوا گرم شده و هم دانشگاه تقریبا تعطیل شده است و اکثر بچه‌ها رفته‌اند. چرا سرویس هنوز برقرار است؟ احتمالا یکی باید نامه می‌زده که لطفا سرویسِ استخر را تعطیل کنید. دیگر سالِ تحصیلی تمام شده. کسی نیست که استخر برود!

- درست است. من از بیرون آمدم. در هر صورت شرمنده. راستی علی فارغ شدی؟ معرفی به استادت چه شد؟

- نه بابا! یکی را افتادم. امروز با استاد صحبت کردم. جالب است به خانم پاسی داد، ولی من را انداخت. می‌گفت گزارشِ آزمایش‌‌ها را کامل تحویل نداده‌ام.

- مگر چقدر آزمایش دارید؟

- آزمایش؟ الی ماشا الله. ده نمره‌ی این درس روی آزمایش‌هایی است که من گزارشِ بعضی‌هایش را هنوز تحویل ندادم. البته استاد هنوز نمره را نهایی نکرده است.

تمامِ بدنش را برد زیر آبِ داغ. پشتش را طوری به دیوراه‌ی جکوزی تکیه داد تا آبی که با فشار از منفذها بیرون می‌زد کمرش را نوازش دهد. سرش را بیرون آورد و گفت:

- الان همه‌ی گرفتاری‌ام پایان نامه است.

کاوه هم کنارش نشسته بود. رو کرد به علی:

- حسین یک چیزی‌هایی می‌گفت.

- خودش الان توی استخر است با یک پسره‌ی ورودی پارسال. چی؟... نمی‌دانم برای چه تهران آمده است. فکر کنم به خاطرِ کلاس‌هایش است. هنوز تمام نشده است.

تصمیم گرفتند از جکوزی بیایند بیرون و بروند سمتِ استخر. بعد از مدتی که علی توی شورای صنفی بود با برخی از کارمندها و حتی مسوولین دانشگاه آن قدر آشنا شده بود که بتواند سوال‌های شخصی‌اش را هم لابه‌لای گفت‌وگوهای اداری بپرسد. پس اگر می‌خواست، می‌توانست درباره‌ی استخر و ساختمانِ نیمه‌کاره هم اصل ماجرا را بفهمد، یک بار جریانِ استخر را از یکی از کارمندان تربیت بدنی دانشگاه پرسید. البته تهِ دلش دوست داشت قضیه آن طور که شنیده بود نباشد، البته قضیه دقیقا همان بود، و خبری هم از یک کلاغ چهل کلاغ نبود و بچه‌ها درست می‌گفتند. همین شد که دیگر از پرسیدن سوال دوم منصرف شد. تا اینکه یک روز که داشت با مدیرِ امورِ دانشجویی صحبت می‌کرد، بحث فعالیت‌های عمرانی پیش آمد و مدیر در ضمن گفت‌وگو، جریانِ ساختمانِ نیمه‌کاره را نقل کرد. قضیه تا آن جا که پول ساخت را یک ایرانیِ مقیم آمریکا می‌داده درست بود، ولی بقیه‌اش با آن چه بچه‌ها می‌گفتند تفاوت داشت. آن بنده خدا به صورت مداوم پول می‌فرستاده تا این که قضایای یازده سپتامبر پیش می‌آید، بعد از جریانات یازده سپتامبر او را به دادگاه می‌کشند که تو برای چی دو میلیون دلار فرستاده‌ای ایران؟ الا و لابد برای فعالیت‌های تروریستی بوده، خلاصه آن بنده خدا هم خیلی که هنر می‌کند خودش را تبرئه می‌کند، ولی دیگر به او اجازه نمی‌دهند که به ایران پول بفرستد و این می‌شود که ساختمان، نیمه کاره رها می‌شود و دانشگاه هم هنوز نتوانسته چنان پول گنده‌ای جور کند که ساختمان را تکمیل نماید.

¶¶¶

دَم دَم‌های غروب بود که مژده شماره‌ی خانه‌مان را گرفت و من را به استخر دعوت کرد. استخری بود بالاتر از چهاراه پاسداران. نمی‌خواستم بگویم بلیتش خیلی گران است. همین طوری پذیرفتم. نتوانستم بهانه‌ای بیاورم. مژده آن قدر مهربان و بامحبت است که آدم نمی‌تواند به او بگوید نه. خواهرم ملیکا را از پشتِ کامپیوتر کشیدم بیرون و گفتم غذا بپزد و این قدر پای اینترنت ننشیند. گفت که می‌خواهد بیاید استخر که ضایع‌اش کردم. اعصابِ خودم خرد بود، مجبور شدم سرِ بنده خدا خالی کنم. وسایلم را برداشتم و پریدم بیرون. خیلی زود راه افتاده‌ بودم. کلی راه بود تا آن‌جا.

از سرراست‌ترین راه ممکن رفته بودم. می‌ترسیدم که گم شوم و دیر برسم به سانسِ غروبِ استخر. عجب استخری بود. رفتارِ کارکنانش هم محبت‌آمیز بود. مهربان و منظمِ و زیبا صحبت می‌کردند. از جنسِ آدم‌هایی که توی جامعه نشده که ازشان ببینم. شماره‌ی مژده را گرفتم که ببینم کجاست. که دیدم آمده است دمِ درِ استخر. روبوسی کردیم و رفتیم داخل.

دمِ درِ استخر دو دختر به ما نگاه می‌کردند. از این نگاه‌هایی که حتمی ما را می‌شناسند. به مژده اشاره کردم که احتمالا بشناسندمان که این جوری به ما زل زده‌اند. مژده که تا آن لحظه حواسش نبود یک لحظه نگاه‌شان کرد و ابرویی بالا انداخت و لبخند زد. حدسم درست بود. می‌شناخت‌شان. آمدند جلو. معرفی‌ام کرد به نگار، که هم‌دانشگاهی‌اش بود، و خواهرِ نگار که اسمش بهار بود.

 لباسِ شنای یک تکه‌ام را پوشیدم. دوش گرفتم و بعد هم رفتم سراغِ یک قسمتِ دیگر که با یک راهرو از رختکن و دوش‌ها جدا شده بود. سردوش و مایع و همه چیزش خبرِ از یک استخر باکلاس می‌داد. بوی موز بینی­‌ام را می‌سوزاند. نمردیم و یک بار هم بوی موز بینی‌مان را سوزاند. نشد که ببینم قیمتِ بلیتش چقدر است. فقط به خاطر این که مژده مرام گذاشت. توی استخر کسی برایم آشنا نبود. خانم‌ها اکثراً مثلِ مژده عینکِ شنا زده بودند. و خیلی‌شان هم کلاه شنا سرشان بود. من از همه‌شان بی‌حجاب‌تر بودم. خشکِ خشک، بدون هیچ ابزار و ادواتی پریدم توی استخر. یادِ آن دختره‌ی منحرفِ همکلاسیِ دورانِ دبیرستانم می‌افتم که می‌گفت رفته بود آنتالیا‌؛ همین‌ها که توی روزنامه‌های دولتی تبلیغش می‌کنند. خانم‌ها سه تکه لباس داشتند. کلاه و عینک و دم پایی. دل‌تان غنج نرود که توی استخرِ شیکِ این بالاها هم از این خبرهاست. اتفاقا درصدِ پوشیدگی خیلی بالا بود. احتمالا برای این که تن‌شان خراب نشود با این کلرها و موادی که برای تصفیه‌ی آب می‌زنند، نه به خاطر صدورِ انقلاب تا توی استخرهای زنانه‌ی بالای شهر.

مژده خیلی مرتب و زیبا شنا می‌کرد. با همان شنای مدرسه‌ای و فانتزی که گویا اسمش کرالِ سینه است رسید به من. گفتم:

- چه خبر از کاشان؟ آخرین بار که همدیگر را دیدیم قبل از کاشان بود.

- رفته بودم خانه‌ی مادربزرگ این‌ها. خیلی وقت بود که از تهران بیرون نرفته بودم. دلم خیلی تنگ شده بود برای حلوای خانه‌ی مامان بزرگ. جایت خالی بود. خیلی خوش گذشت.

همین طور که داشتیم با هم صحبت می‌کردیم، نگار و بهار شناکنان به سمتِ ما آمدند. مژده از نگار پرسید:

- راستی چی شد تابستان آمدی تهران؟ خوابگاه گرفتی؟

- یک تحقیقی دارم که می‌خواهم انجامش بدهم. خانه‌ی دایی‌ام هم همین نزدیکی‌هاست. خیلی وقت نیست آمده‌ام. دیشب رسیدم.

¶¶¶

من و یاسین رویِ لبه‌ی استخر نشسته بودیم و داشتیم گپ می‌زدیم که علی و کاوه آمدند، تصمیم گرفتیم دوباره برویم داخل آب. اول من بدون دورخیز بدنم را جمع کردم و بعد کمی دستانم را کش دادم و پاها را به طورِ انفجاری از لبه‌ی استخر ول دادم و پریدم توی آب. علی اما مردِ دورخیز بود. رفت عقب‌تر ایستاد. تند دوید و با شیرجه‌ای پرید توی استخر و اطرافِ خودش موج‌های دایره مانندی ایجاد کرد؛ شبیه پیکربندی که در مکانیک به آن می‌گویند تعادلِ نسبی. یاسین هم با دو انگشتِ دستِ راست بینی‌اش را گرفت و خودش را، طوری که فقط با نیروی جاذبه کشیده شود، ول داد داخلِ استخر. کاوه را هم هیچ کس نفهمید چطوری آمد توی استخر. شاید هم از همان اول توی استخر بود.

علی فکر کرد بد نیست اول یک سر برود تا تهِ استخر و برگردد. با قورباغه شروع کرد و آخرهایش را کرال سینه رفت. توی قسمت عمیق مصطفی را دید. از بیست سی نفری که توی استخر بودند فقط علی و مصطفی و دو سه نفر دیگر در قسمت عمیق بودند و بقیه داشتند توی قسمت کم‌عمق عوضِ شنا کردن دست‌وپا می‌زدند. مصطفی شناگر ماهری بود. وقتی می‌رفت توی آب مثلِ یک تکه چوب روی آب قرار می‌گرفت، به قول خودش توی آب بزرگ شده بود، شنا را توی دز یاد گرفته بود. توی منطقه‌ی آن‌ها بچه‌ها شنا را توی دز! یاد می‌گیرند و مثل آب خوردن توی آن شنا می‌کنند. توی دزی که گاهی گرداب‌هایش فرد را با جلیقه‌ی نجات پایین می‌کشد! شنایی که مصطفی بلد بود اسم قشنگی مثل کرال سینه و پروانه ندارد، بهش می گویند شنای سگی. مصطفی یک بار توی مسابقات دانشگاه شرکت کرد و البته مقام نیاورد. علی دوست داشت یک بار این مسابقه توی یک محیط طبیعی مثل رودخانه برگزار شود آن وقت ببیند از آن‌هایی که در استخر مصطفی را شکست داده بودند چندتای‌شان حتی زنده از آب بیرون می‌آیند، در حالی که مصطفی می‌توانست عرضِ دز را شنا کند. شنای آن‌ها به دردِ همان استخر می‌خورَد و مسابقه و به قول علی یک جورایی خاله‌بازی است. اگر همین آقایانِ شنا بلد بغلِ رودخانه باشند و یکی توی آب بیافتد و بخواهد غرق شود تنها کاری که ازشان بر می‌آید درخواستِ کمک است. به اعتقاد علی، داستانِ کرال سینه و شنای سگی همان داستان روان‌شناسی و به عبارت دقیق‌تر علوم انسانی در دانشگاه‌های ماست. یک چند نفری را می‌آورند چند تا کتاب را به صورت کپی پیست می‌کنند توی مغزشان و بعد می‌گذارندشان توی استخرِ مجلات که هی با هم مسابقه بدهند و هی مقاله بدهند و از هم جلو بیافتند. بعد از این که ویترینِ مدال‌های‌شان پر شد تازه می‌آیند کنارِ رودخانه‌ی زندگی و مردمی را که دارند غرق می‌شوند می بینند و فریاد دادخواهی سر می‌دهند که کارِ دیگری از دست‌شان بر نمی‌آید. دانشجوی علوم انسانی باید توی رودخانه‌ی جامعه بزرگ شود؛ نه توی استخرِ مجلات.

یاسین دو دوستش را گذاشت پشتِ سرش و سعی کرد بدونِ این که زانوهایش را خم کند تمرینِ پیاده‌روی توی آب بکند. من هم عشقم بود که شیرجه بزنم. اما کاوه... به نظرم رفتارش به بچه‌های مکانیک می‌خورد تا عمران. چون آشوبناک حرکت می‌کرد؛ نه مثلِ عمرانی‌های منظم و با حساب و کتاب.

 کاوه‌ی ریزه میزه آمد سمتِ من و در بغلش گرفتم. «چه خبر؟»ی گفت و از کار و بارم پرسید. برایش از تابستانی گفتم که در آن به همه‌ی اهدافم نرسیده‌ام. گفتم دارم داستان می‌نویسم و برای همین کلی گرفتاری می‌کشم. کاوه هم از شرکتِ ساختمانی کوچکی گفت که فعلا سرش را گرم نگه می‌دارد. علی هم دیگر رسیده بود. یاسین هم همچنان دست و پا می‌زد.

- خیلی کلر دارد. چشم‌هایم می‌سوزد.

علی با وجودِ این که عینک داشت راضی نبود از استخر. من از یاسین پرسیدم:

- هنوز فکر می‌کنی سرد است؟

- نه بدنم عادت کرده.

من رو کردم به علی و از او پرسیدم:

- چه کاره‌ای؟ برنامه‌ات چیست؟ امروز استادت را زیارت کردی؟

- برنامه‌ام شروعِ تحقیقم است. امروز با استاد صحبت کردم و به او گفتم که می‌خواهم از شمال شهر شروع کنم. یعنی می‌خواهم یک نگاهی به مناطقِ آن‌جا بیاندازم و بعد شروع کنم.

¶¶¶

نگار خیلی دوست داشتنی است. شیرین و بامزه. مژده می‌گفت خوشحال شده که توانسته شبی را بیاید پیشِ رفقای دانشجوی‌اش. بهار گفت که شنا بلد نیست. نگار بهش گفت که توی دانشگاه یک چیزهایی یاد گرفته است. یک تخته شنا آورد و گفت که یک مقداری با هم سُر کار ‌کنند.

بهار تخته شنا را برعکس گرفته بود. با خنده‌ی مژده فهمید که گاف داده است. برعکسش کرد و دستانش را چسباند به آن. نگار بهش گفت پایش را بچسباند به دیواره‌ی استخر. مژده هم اشاره کرد که محکم فشار بیاورد. یک جوری که چند متری را خیلی راحت بدونِ هیچ کمکی خودش بتواند برود. سرش را بالا نگه دارد و نوک پاهایش را هم تیز کند. مژده توصیه کرد برای دفعاتِ اول سعی نکند پا بزند. همین کار را کرد.

خیلی نرفته بود. شاید دو یا نهایتا سه متر توانست سُر بخورد. با مژده آمدم کنارِ استخر و دستم را گرفتم به دیواره‌ی آن. گفت اول یک مسابقه بدهیم بعدا می‌توانیم مفصل با هم صحبت کنیم. بد نمی‌گفت. پایم را چسباندم به دیواره‌ی استخر. گفت این جوری نه. باید با شیرجه مسابقه بدهیم. بدم هم نمی‌آمد. از استخر بیرون آمدیم. شیرجه‌ام خیلی بد نیست، ولی او مثلِ دلفین پرید وسطِ آب. سرعتم خوب بود، ولی نتوانستم بهش برسم. همین که رسیدم به آن طرفِ استخر گفتم: 

- چه خبر از علی آقا؟

گفت که پژمرده است. حالِ درست و حسابی ندارد. نمره‌اش خیلی کم شده است و بدجوری ضدِ حال خورده. خندیدم و گفتم:

- انگار این علی‌ها همه‌شان شبیه به هم هستند.

احساس کردم دارد چپ چپ نگاه می‌کند. خوب، خودش این طوری تعریف کرده بود. گفت:

- نمی‌دانم چه کار کنم. خیلی تو خودش است.

- باید بگذاری خودش درست بشود. این طوری نیست که راهِ حلِ سریع داشته باشد.

- ولی مشکلش این است نمی‌خواهد مشکلاتش را بروز دهد. خیلی مراعاتم را می‌کند.

برایش از علیِ خودم گفتم و بنا بر تجربه‌ای که داشتم پیشنهاد دادم بهش کمک کند؛ ولی نه از روی ترحم. یکی دو داستان از داستان‌هایم با علی را برایش تعریف کردم. او سری تکان داد و برایم از یکی از دیدارهایش با علیِ خودش گفته بود که در آن مشوش بودنِ این جوانِ پاک را می‌شد حدس زد.

 اشاره کرد که برویم جکوزی. اول لبه‌ی جکوزی نشستیم. دل به دریا نزدیم که یک‌هو بپریم توی آب داغ. -می‌شد نویسنده عنوانِ این فصل را می‌گذاشت آبِ داغ: جکوزی- از همان لبه‌ی استخر به نگار و بهار نگاه می‌کردم. استعدادِ بهار توی یادگیری قابل اعتنا بود. دیگر داشت خوب سُر می‌خورد. بدنش هم بی‌شباهت به ماهی نبود. رفتیم توی جکوزی. سونای بخار کنارِ جکوزی بود، این را از بوی تند اکالیپتوس فهمیدم. مژده کفِ دو دستش را گرفت روی پیشانی‌اش و همین طوری که دستانش روی پیشانی‌اش بود سرش را کرد زیرِ آبِ داغ. بعد که سرش را آورد بیرون دستانش هنوز روی موهایش بود و بعد هُلش داد به عقب. (عینِ یک منیفلدِ هموار توی هندسه، هرچند خوانده بودیم کُرِه‌ی پرمو را نمی‌توان شانه کرد؛ چون کره‌ی سه بعدی توازی‌پذیر نیست.) حتی شاید موهای صاف و صورتِ روشنش توی ذوقِ آدم می‌زد.

بهار و نگار پیدای‌شان شد. از جکوزی آمدیم بیرون و رفتیم توی سونای بخار. زیاد نتوانستیم طاقت بیاوریم. آمدیم بیرون. بهار می‌خندید و مژده می‌گفت چشمانش می‌سوزد و نفس تنگی می‌گیرد. پرسیدم نمی‌خواهند بپرند توی حوضِ آب سرد. مژده گفت عمرا. اما نگار با اکراه و بهار با شوق عینِ حرفه‌ای‌ها پرید داخلِ آب.

مسیرهای‌مان را گفتیم. مژده گفت که می‌رسانم‌تان. کمری پدرش را آورده بود. اول بهار و نگار را رساندیم و بعدش رفتیم سمتِ پایین. همان بالاها برایم یک بستنی پیچ پیچی خرید و برای خودش یک آب میوه. راه افتادیم سمتِ پایین. از حال و روزگارِ من پرسید که ربطی به داستان ندارد. فقط نگرانِ علی بود. خودش داشت خیلی خوب واحدها را پاس می‌کرد ولی علی این ترم کارش گره خورده بود. تازه به مژده گفته بود مردد است که برای سالِ بعد برای ارشد بخواند یا نه. مژده گفت:

- با اصرارِ من قبول کرده که فردا او را ببرم بالای شهر و چند جا بهش نشان بدهم. نمی‌دانم این چه اخلاقی است او دارد. هر چه مراسم و تفریح و این‌ها هست نمی‌آید. می‌گوید درس دارد. این هم از نتیجه‌ی درس خواندنش... مرده‌ی دردسر است.

- خیلی سخت نگیر. درست می‌شود. بالاخره هر دوتای‌تان همدیگر را انتخاب کرده‌اید، باید یک مقدار تحمل‌تان را بالا ببرید... ببین شاید بد نباشد یک وقت‌هایی هم اذیتش کنی.

می‌دانم جملاتِ چرتی گفتم، ولی بنده خدا چیزی نگفت. آن قدر توی خودش بود که نخواست جوابِ من را بدهد. دستش را گذاشت روی در و سرش را چسباند به مچِ دستِ چپش. روی مچِ دستِ چپش یکی از همین تیوست‌های گران برق می‌زد. روی مچِ دستِ راستش النگو برق می‌زد، انگشتری هم توی انگشتش برق می‌زد. موبایل من هم برق زد. یعنی روشن شد. خواهرم ملیکا بود. نوشته بود:

- شام جگر داریم، جگر. کجایی؟

پس‌نوشت:

1. این بخش، به دانشگاه مربوط می‌شود. اگر دانشجوهای این دانشگاه، دوست دارند می‌توانند این متن را جایی در نشریّاتِ خودشان کار کنند. تصویری است از فضای دانشگاهِ ما. تصویری که من ندیده‌ام کسی با این دقّت بیان کند. دوست دارم این متن در دانشگاهِ سابقم، دانشگاهِ شاهد، کار شود.

2. این رمان را در تابستانِ 88 نوشته‌ام. امروز در آن نکاتی می‌بینم و در آن ضعف‌های آشکار. ولی به دردِ یک بار انتشار در وبلاگ می‌خورد.

3. بخش‌های هنرخانه و کتاب‌خانه را به‌روز نکرده‌ام؛ به دو دلیل. جلدِ یک برادرانِ کارامازوف را تمام نکرده‌ام، فیلمِ خسته‌نباشید را هم باید یک بار دیگر ببینم. درباره‌اش به جمع‌بندی نرسیده‌ام.

4. تا هفته‌ی بعد که ادامه‌ی رمانِ آرمانِ علی را برای‌تان نشر دهم.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۲ ، ۱۰:۵۱
میثم امیری
سه شنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۲، ۱۲:۰۱ ق.ظ

رمانِ آرمانِ علی-بخش دوّم

یاسین که دیشب از شیراز آمده بود بدش نمی‌آمد کمی بیشتر بخوابد، اما از صدایِ حمد و سوره‌ی من بد خواب شد، البته به اندازه‌ی کافی خوابیده بود، وگرنه او کسی نبود که با صدای نماز خواندنِ من بد خواب شود. چشمانش را مالاند و به فضای پشت سر من که نور چراغ خیابان آن را روشن می‌کرد نگاهی انداخت، نور سفید بود و چشمانش را اذیت نمی‌کرد. صدایِ جارویِ کارگرِ شهرداری شنیده می‌شد، همچنین صدای تک و توک ماشین‌هایی که گازش را می‌گرفتند و می‌رفتند. یاسین وسوسه ‌شد بیاید لبِ پنجره تا نسیمِ سحری بخورد به صورتش.

وقتی نام یک نفری یاسین است، یعنی خانواده طرف باید یک جورِ خاصی مذهبی باشد. مذهبی‌تر از این خانواده‌هایی که نامِ علی و حسن و محمد و... توی‌شان است. انگاری خبر از یک جهان‌بینی خاصی می‌دهد. خب، همه‌ی این‌ها را بهش می‌گویند قضاوت از بیرون. قضاوتی نه صد در صد درست و منطبق بر واقعیت. فلسفه‌ی خیلی چیزها بر می‌گردد به خواب و عالمِ رویا، از جمله همین نام‌گذاری یاسین. اگر قرار بود نام‌گذاریِ او به نامِ یاسین، دلیلِ مستحکم‌تری داشته باشد، یاسین هم قامت بسته بود هم‌زمان، وحتی نه، یک جورهایی زودتر از من. این را بعضی‌ها بهش می‌گویند یک قضاوتِ کلیشه‌ای.

یاسین نشست رویِ زمین و توی سایه روشنِ اتاق، حرکاتِ من را نسبتِ به قبل که مثلِ شبح می‌دید واقعی‌تر رصد ‌کرد. سلام نمازم را گفتم. حالا نوبتِ من بود که حرکاتِ یاسین را در گوشه‌ی تاریکِ اتاق رصد کنم. یاسین مشغول کاری بود، داشت کیفش را مرتب می‌کرد یا کاری شبیه به آن. شاید یادش نمی‌آمد که از فرطِ خستگی روی کیفش خوابیده باشد.

- چه خطرها حاجی؟

صدای آرامِ من خیلی بلند به نظر می‌رسید. یاسین دوباره نگاه انداختِ سمتِ روشنایی اتاق. اول از همه میز را دید و بعد سر و شکلِ من را تشخیص داد. آمد جلوتر. نه این که بلند شده باشد، همین طور روی زمین خودش را جا به جا کرد و آمد نزدیکی من و با من روبوسی کرد.

- وقتی آمدم خواب بودی. فکر کنم خیلی زود خوابیدی.

- راست می‌گویی. آن قدر که حواسم نبود دارم روی کیفم می‌خوابم.

شروع کردم به جمع کردنِ جانماز که یاسین گفت فعلا دست نگه دارم. من هم بی‌خیالِ جانماز شدم. کشیدم کناری و تکیه دادم به دیوارِ اتاق که انواع و اقسامِ جملات رویِ آن حک شده بود. دو دستم را به هم قلاب کردم و رو به جلو فشردم تا کمی سرحال‌تر شوم. گفتم:

- خوب، چه کار می‌کنی؟

- شکرِ خدا...

بهزاد هم تکانی به خود داد. عادت داشت طاق‌باز و پاباز بخوابد. یک شمدِ خیلی نازکی هم می‌انداختِ روی خودش که تا صبح شمد می‌رفت کنار و بهزاد می‌ماند و طاق و پا و باز.

- بنده خدا دیشب خیلی حرف می‌زد.

- بهزاد؟

- نه، مهدی را می‌گویم.

همین را که گفت نگاهش گره خورد به روی تخت. همان جایی که مهدی فقط خروپفِ آرامی می‌کرد.

- جالب بود که ترکی صحبت می‌کرد... متوجه نمی‌شدم.

- مگر ترک نبودی؟

- نه...

- راستی؟... من فکر می‌کردم ترکی.

یاسین اتاق را برنداز کرد و گفت:

- همین چهار نفر هستید؟

- به اسم چهار نفریم. یکی از بچه‌ها بیشتر خانه‌شان است. بچه‌ی اراک است، با این حساب بیشترِ اوقات سه نفر هستیم. البته بچه‌های سوییت هم هستند. علی را که می‌شناسی؟ او هم این‌جاست و با سعید هم‌اتاق است.

- سعید را می‌شناسم، پسره‌ی ریشو... اما علی... کدام علی؟ نه نمی‌شناسم.

- رشته‌اش روان‌شناسی است. خیلی با هم دوست هستیم. از بچه‌های لیسانس است. دارد روی پایان‌نامه‌اش کار می‌کند. بچه‌ی جالبی است. بد نیست بشناسیش.

¶¶¶

ایستگاهِ امام خمینی، محلِ قرارِ علی و مژده است. (به جای پارکِ لاله!) علی از سمتِ بالا می‌آمد و مژده از بالاتر از محلِ آمدنِ علی. ایستگاهِ متروی امام خمینی یکی از شلوغ‌ترین ایستگاه‌های مترو است. همین که از قطار پیاده شوی و بخواهی خط عوض کنی پیرِ آدم در می‌آید. توی آن شلوغی که معلوم نبود کی به کی بود علی یک صفحه‌ای از رمانِ تِس را خواند.

در همین گیر و دار بود دید که دخترک چشم سبزِ رویاهایش دارد زمین را ناز می‌کند و می‌آید. مژده هیچ وقت عادت نداشت کفش پاشنه بلند بپوشد، عوضش کفش‌هایش سبک و هم‌سطحِ زمین بود. آن قدر با آرامش راه می‌رفت که پنداری مدام در حال خوش و بش کردن با زمین است. سلام و علیکی کردند. نشستند که با قطارِ بعدی بروند سمتِ دانشگاهِ دوتایی‌شان.

- خسته نباشی واقعاً تازه داری می‌خوانی‌اش. فکر کنم همان موقع که چاپ شده بود خواندمش. البته من با یک ترجمه‌ی دیگر خواندم.

- گرفتاری‌ها زیاده. بعضی از این رمان‌ها این قدر ترجمه‌های متفاوت دارد که آدم می‌ماند کدامش را انتخاب کند.

- آره. مثلِ کوری، یا ناتورِ دشت، صد سال تنهایی. جالب است بعضی وقت‌ها توی یک سال از یک کتاب چند ترجمه‌ی متفاوت چاپ می‌شود. فکر کنم کوری این جوری بود.

- من یک بار یکی از همین برنامه‌های رادیویی را گوش می‌دادم، فکر کنم یکی از همین مترجم­های خفن بود که از این مساله گلایه کرده بود. فکر کنم همانی بود که قبلِ انقلاب کتابِ مارکز را ترجمه کرد.

- آره. او مترجمِ قهاری است.

- آره... ترجمه‌ی صد سال تنهایی‌اش فوق‌العاده بود.

قطار آمده بود و باید سوارِ قطار می‌شدند تا می‌رفتند دانشگاه. علی دوست نداشت مژده همراهش بیاید. چون قسمتِ مردها شلوغ می‌شد، ولی این بار قطار خلوت بود و جای نشستن برای دو نفرشان پیدا می‌شد. توی قطار، یکی دو نفری روزنامه می‌خواندند. مادری با بچه‌اش داشت در موردِ کلاس شنایِ پسرک صحبت می‌کرد. یکی دو نفری هم چرت می‌زدند.

- امروز قرار است موضوع تحقیقت را مشخص کنی؟

- خوابی‌ مژده؟ موضوع را که مشخص کردم. امروز می‌خواهم با استاد در موردِ محلِ پخشِ پرسش‌نامه‌های تحقیقم صحبت کنم. بیشتر برای آن درسی که پنج گرفته بودم می‌آیم دانشگاه. خوابی‌ها؟

- من خوابم؟ یعنی تو خواب نیستی. خواب، یعنی کسی که به بقیه توجه نمی‌کند. من باید شاکی باشم از بی‌توجهی‌های تو. چرا این قدر کم سر می‌زنی به مامان و بابا؟ من خوابم دیگر، باشد.

- مژده جان! ناراحتِ چه هستی؟ گرفتاری من را نمی‌بینی؟ بعد گیر می‌دهی به سر زدن و نزدن که آن قدر هم مهم نیست... داری گیر الکی  می‌دهی مژده!

- یعنی چه مهم نیست؟

  - حالم خراب است. نگرانِ این همه سنگینی خودم هستم. تو هم گیر داده‌ای به چه چیزها. آن قدر سنگین هستم که نمی‌شود بیان کرد. خسته‌ام مژده.

مژده نگرانی را در چهره‌ی نامزدش خواند. دستانش را گذاشت توی دستانِ علی:

- یعنی تو اگر همراهِ ما می‌آمدی کاشان فرق نمی‌کرد؟ یک مقدار دلت باز می‌شد. حال و هوایت بهتر می‌شد. این جوری که تو داری خودت را نابود می‌کنی. همه‌اش فکر و فکر و فکر و نگرانی. برای چه آخر؟ چه چیز این همه ارزش دارد که دارد تو را نابود می‌کند؟ نگرانِ چه هستی؟

علی آرام نداشت. دستانِ مژده را گرفت و برعکس کرد و به کفِ دستش خیره شد و پوزخندی زد. کیفش را انداخت روی پاهایش و ادامه داد:

- همه‌ی ناراحتی من آینده است. بی‌خیالی که نمی‌توانم طی کنم. چقدر خوب بود می‌رفتیم توی یک روستایی عینِ این آدم‌های ساده‌ی روستایی برای خودمان زندگی می‌کردیم. دردِ من چه بود که بیایم این‌جا و تو را هم ناراحت کنم. می‌خواهی برایت توی این شهرِ کثیف بلبلی بزنم. بزنم زیرِ آواز... (پس از مدتی سکوت، علی با صدایی آرام ادامه داد:) یک چیزی یک بار دیدم تو تهران... برای یک کار اداری رفتم داخل شهر برگشتنی بغلِ مصلای امام خمینیِ نمادِ دوران حکومت جمهوری اسلامی(علیه السلام!). نمایشگاهِ شیلات بود. خب من هم خیلی به ماهی علاقه دارم. آن‌جا دوتا چیز باحال دیدم؛ اول خاویارِ قزل‌آلا در قوطی‌های 100 گرمی به قیمت 15000 (پانزده هزار) تومان و دومی یک غرفه‌ی فروش محصولاتِ تزیینیِ ساخته شده از موجودات دریایی؛ شکم کوسه‌ها و ماهی‌های بدبخت را خالی کرده بودند تا چند تا آدم بی‌شرافت آن‌ها را برای خوشگلی و شاید هم پز دادن به دوست و آشنا به دیوارِ خانه‌شان آویزان کنند. (اگر من هم یک روز از این چیزها خریدم بی شرافتم.) چیزی که آن‌جا حالم را به هم زد دو تا مردِ خوش لباسِ خوش‌تیپِ ریشو بودند که قیافه‌شان من را یاد برخی دولت‌مردانِ بی‌شرفی ‌انداخت که جهتِ حفظِ ظاهر ریش‌های خیلی خوشگلی دارند و البته بعضی مذهبی‌های سرمایه‌دار. این دونفر که باهم بودند و یکی شان پنجاه‌ساله و دیگری سی ساله می‌زد فکر کنم به اندازه حقوقِ ماهیانه یک کارگر، کوسه و سفره ماهی و... خشک شده گرفتند و نکته دیگر این‌که روی بسیاری از این وسایل تزیینی آیات و سوره‌های قرآن نوشته و حک شده بود و البته قیمت‌شان سر به فلک می‌کشید. همین حالا که قرار است بروم جنوب شهر برای تحقیق عقم می‌گیرد. دلم نمی‌آید بروم این همه تفاوت را ببینم و خودم را بزنم به بی‌تفاوتی.

سکوت حکم‌فرما شد. مژده هیچ نگفت؛ هیچ...

 - چرا این جوری نگاه می‌کنی. از من نخواه که بی‌تفاوت مثلِ بقیه سرم تو کارِ خودم باشد و مثلِ شخصیتِ خوک‌مانند همین رمانِ تِس، سرم را بیاندازم و زندگی کنم. صبح به صبح بیدار شوم و بروم مثلِ ماشین‌ها کار کنم و بعد ماه به ماه دست رنجم را دستم بگیرم و برویم توی این پاساژ و آن پاساژ مدلِ خوب لباسِ زیر را پیدا کنم و شب به شب تنت کنم. یا برایت لباس بگیرم که توی ختمِ اندام بپوشی!

مژده با اخم کرد و گفت:

- زشت است، علی. از تو بعید است. ولش کن. بیا در موردِ یک چیز دیگر حرف بزنیم...

آن قدر آرام حرف می‌زدند که کسِ دیگری نشنود. علی هم حواسش بود که...

- مژده، تو داری بی‌خود من را آرام می‌کنی. این آرامش خیلی کثیف است. من اصلاً دوستش ندارم. می‌شود آرامم نکنی. من داد نمی‌زنم. عصبانیت من مقطعی نیست که تو بخواهی این طور دست‌پاچه شوی.

به مقصدشان نزدیک می‌شدند. از آن‌جا باید سوارِ اتوبوس‌های دانشگاه‌شان می‌شدند و می‌رفتند سمتِ دانشگاه‌. علی و مژده در سکوت همدیگر را نگاه می‌کردند. دیگر کسی توی قطار نمانده بود و بیش‌تر مردم پیاده شده بودند.

از ایستگاه زدند بیرون و سوارِ اتوبوس‌ها شدند تا بروند دانشگاه.
پس‌نوشت:
1. ادامه هم هفته‌ی بعد.
2. یک نکته هم درباره‌ی تیراندازی محمود کریمی بگویم. به نظرم این نکته مهم است. اگر همین امروز هم محمود کریمی اعدام هم شود، باز هم در ذهنِ من مدّاحی است که نوحه‌ها و مراثی و سرودها و شعرهای عالی خوانده و حظِّ خوبی از بسیاری از مراسم‌هایش برده‌ام. این یک نکته‌ی طبیعی است. آدم‌ها را با کارهای‌شان بشناسیم. کارِ خوبش را ارج بنهیم، کار بدش را هم تقبیح کنیم. ولی موضوعات را با هم قاطی نکنیم. محمود کریمی برای من، یک مدّاح محترم است. هر چند یکی دو سالی است که به برخی حرکات محمود کریمی در هیأت نقد داشته و دارم. یک موردش درباره‌ی اظهار نظر نسنجیده‌اش درباره‌ی آقای صمدی آملی بود و دیگری هم اظهار نظر بی‌پروایش درباره‌ی حسن عبّاسی است. هر دوی این کارها نادرست است و باید تقبیح شود و هر کس که دستش به ایشان می‌رسد باید امر به معروف کند. پسندیده نیست یک مدّاحِ امام حسین این‌گونه درباره‌ی حسن عبّاسی یا هر کس دیگری حرفِ نامربوط بزند. حتّی به نظرم می‌آید که در داستانِ اخیر، اگر حاج محمود تیراندازی نمی‌کرد خیلی بهتر بود، چون این کارش عواقب بدی برای هیأتِ امام حسین دارد. کار ایشان آسیب‌های جدّی به جریان مدّاحی می‌زند. ضمن این که مسائل حقوقی و قضایی‌اش هم سر جایش است. در این‌باره حرفی نمی‌زنم و منتظر دستگاه‌های قضایی می‌مانم. با وجودِ این که پاره‌ای مسائل امنیّتی هم در این موضوع ورود پیدا کرده، به نظرم این اتّفاق کمی پیچیده است. ولی در هر صورت این کار، حواشی‌اش و پراکنده شدن خبرش، منفعتی ندارد. اگر ایشان کارِ خلافِ قانون هم کرده باشد، تاوانش را می‌دهد، و انشالله دوباره‌ برمی‌گردد هیأت و دوباره حَرَم عرشِ خدا می‌شود. خدا هیأتِ امام حسین را از این ابتلائات نجات دهد و انشالله مدّاح‌های ما هم بیشتر دقّت کنند. خیلی بیشتر! تبعاتِ کارشان را بسنجند.

3. به فردینِ آرش هم بابتِ نمایش فیلمش در عمّار تبریک می‌گویم و از این که جایزه‌ی فیلم‌های ما را برده هم خوش‌حالم و هم غبطه می‌خورم. دعا کنید ما هم بتوانیم خوش‌فکر و سازنده باشیم... من و فردین و جمع دیگری از رفقا می‌خواهیم یک کارِ مستند کنیم، از دوستانِ خواننده‌ی این وبلاگ هم صمیمانه می‌خواهم به ما کمک کنند. فیلم مستقل، تاک‌شو، ویژه خواهد بود انشالله. باقی توضیح‌ها را باید خصوصی عرض کنم. ولی نقطه‌ی قوّت کار حضور آدم‌هایی از جنس فردین است. آدم‌هایی فعّال، کوشا، پیگیر، دوست‌داشتنی.

4. یادداشت‌هایی را که بر کتاب‌هایی که در سال‌های 88 تا 91 خوانده بودم نیز منتشر کرده‌ام؛ در بخش کتاب‌خانه.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۲ ، ۰۰:۰۱
میثم امیری
چهارشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۲، ۰۵:۴۹ ب.ظ

آرمانِ علی-بخش یک

به نامِ مهربان

بخش‌هایی از داستان‌های منتشر نشده‌ام: شروع یک از رمان‌های منتشر نشده‌ام:


علی کلید آسانسور را می‌زند. در همین زمانی که آسانسور دارد بالا می‌آید تا به طبقه‌ی سوم برسد علی به این مساله فکر می‌کند چگونه است که در ایران هیچ کارخانه تولید آسانسور نداریم و حتی از یکی از دوستانش شنیده بود که افرادی هم که آسانسورها را تعمیر و نگهداری می‌کنند بسیاری‌شان در خارج دوره دیده‌اند. مدتی پیش دقت کرده بود و دیده بود که هیچ یک از پله برقی‌های مترو هم ساخت شرکت‌های داخلی نیست. مشغولِ کلنجار رفتن با این سوالات بود که آهنگِ لایت و یکنواختِ آسانسور او را به خود آورد.

به اندازه‌ی کافی توی حمام‌های خوابگاه ضدِ حال خورده بود که حالا نخواهد سرش کلاه برود. حمام‌های دانشجویی بدونِ عضوِ ناقص نبودند. بعضا یا شیرِ آب‌شان چکه می‌کرد و یا سردوش‌شان خراب بود. نشده بود علی واردِ حمامی شود و آن حمام بدونِ اشکال باشد؛ شاید پشیمان بود که چرا یک بار قبل‌ترها با مسوولِ حمام عمومی شهرشان به خاطرِ عدمِ تعمیر یکی از شیرهای آب جر و بحث کرده بود.

یکی از سالم‌ترین حمام‌ها را انتخاب کرده بود. لباس‌هایش را در آورد. دیواره‌ی کنارِ در را با دستش وارسی کرد و موبایلش را گذاشت آ‌ن‌جا. عادتش بود با موبایل برود حمام. حتی اگر اس‌ام‌اسی برایش می‌آمد، بعید نبود آنی جوابش را بدهد، با آن دستانِ گندم‌گونی که زیرِ دوشِ آب توی کفِ صابون قشنگ‌تر به نظر می‌رسید؛ صابونی با رایحه‌ی سیب.

داخل حمام مشغول تنظیم کردن آب سرد و گرم بود. سوالی در ذهنش جرقه زد. دوش را که باز کرد هنوز داشت به همان سوال فکر می‌کرد؛ این که در هر بار باز و بسته کردنِ شیرهای پیچی باید میزانِ خروجیِ آبِ سرد و گرم را تنظیم کرد تا به دمای دلخواه برسد، ولی در شیرهای اهرمی با یک بار تنظیم کردنِ خروجی آب سرد و گرم دیگر نیازی به تنظیم مجدد نیست. با این تفاسیر، اگر در هر بار حمام رفتن با استفاده از شیرهای پیچی فقط یک لیتر آب بیش‌تر از شیرهای اهرمی استفاده شود و اگر از 70 میلیون ایرانی 50 میلیون نفر از شیرهای پیچی و 20 میلیون نفر از شیرهای اهرمی استفاده کنند و همچنین اگر هر ایرانی به صورت میانگین فقط هفته‌ای یک بار حمام برود. در هر هفته در کشور 50 میلیون لیتر آب به دلیل استفاده از شیرهای پیچی هدر می­رود. مشغول همین حساب و کتاب‌ها بود که متوجه شد پنج دقیقه‌ای هست که شیرِ آب را بیهوده باز گذاشته!

یک حمامِ نوساز اما بی‌روح، عینِ غسال‌خانه‌ای با کف و سقفِ تماما کاشی‌کاری شده. هیچ رقمه با حمام‌ زیبای خانه‌شان در شمال قابل مقایسه نبود، البته تا قبل از این که آن را شبیهِ یکی از همین قوطی کبریت‌ها بکنند دلش رحمِ آن حمامی را آمد که پدرش خراب کرده بود. کلنگ می‌زد به همه‌ی خاطراتِ دورانِ نوجوانی‌اش.

بعدِ درگیرهای ذهنی‌اش در موردِ شیرهای آب، مشغولِ تنظیمِ شیرِ آب شد. آن قدر دستش را زیرِ شیری که فقط از آن آبِ گرم می‌آمد ‌گرفت تا دستش بسوزد. دیگر داشت دستانش می‌سوخت که کمی آبِ سرد را باز کرد و هم‌زمان پیچِ دوش را چرخاند و قطراتِ آب را روی سرش حس کرد. صدای شُر شُرِ آب حسِ خوبی را در او ایجاد می‌کرد حسی شبیه آرامش. همان طور که دقیقا زیرِ دوشِ آب ایستاده بود سرش را خم کرد، طوری که بیشترِ آب شُره کند دقیقا بالای سرش. بعد آرام آرام سرش را صاف می‌کرد. وقتی توی این حالت قطراتِ داغِ آب می‌ریخت روی پیشانی و بعدتر روی چشمانش، حسِ هم‌خوابگی با دخترکان به او دست می‌داد. حمام آن قدر پر بخار شده بود که اگر کس دیگری هم آنجا بود نمی توانست علی را ببیند.

- سلام مژده.

 موبایل بود. همان که داشت اعصابش را خرد و توی آب و بخار عیشش را منقش می‌کرد، اگر نمی‌دید که روی صفحه‌ی موبایلش این مژده است که لبخند می‌زند.

- کجایی علی؟ شلوغ است انگار.

«یک لحظه گوشی» را گفت و شیرِ آب را را پیچاند و خودش نشست روی زمین و طاق‌باز افتاد کفِ حمام. با آبِ گرم پاهایش را صفا می‌داد.

- چه خبر؟

- گفتی چه خبر. نپرس چه خبر که اوضاع خرابِ خراب است. روان‌شناسی تجربی را فکر می‌کنی چند شدم؟

مژده تعجب و نگرانی‌اش بیشتر برانگیخته شد. علی کسی نبود که ککش بابتِ درس بگزد و یا خیلی نگرانِ نمره و این قضایا باشد. وقتی خودش این جوری می‌گوید باید هم جای نگرانی باشد:

- چند؟

- شدم پنج. استاد می‌گوید گزارشِ آزمایش‌هایت را باید تحویل می‌دادی. من هم الان می‌خواهم بهش بدهم و بگذارم توی میل باکسش ولی بعید می‌دانم افاقه کند. می‌دانی درسی است که فقط ترم‌های زوج ارائه می‌شود. نمره‌ی یک درس دیگر هم مانده که تحقیق آن را هم به استاد تحویل نداده‌ام. نیاندازدم شانس آورده‌ام. ده نمره‌ای داشت. خدا به خیر کند. همه‌ی این‌ها یک طرف این پایان‌نامه هم قوزِ بالا قوز شده است. تازه این درسی که بهم من پنج داده پیش‌نیازِ یک درسِ دیگر است. چی... آره... همان. آن را می‌خواستم معرفی به استاد بگیرم... بعید می‌دانم این ترم فارغ‌التحصیل بشوم.

یک ریز حرف زده بود. یک لحظه فرصت نداده بود تا ببیند نظرِ نامزدش چیست.  نامزد در فرهنگِ شمالی‌ها یعنی همان خانم و یا زنِ آدم. چون تا اسمِ نامزد توی شناسنامه نرود، بهش نمی‌گویند نامزد.

به نظرِ من که دوست و هم‌سوییتی علی هستم باید تحقیقی صورت بگیرد که آیا بخارِ آب روی گرم شدنِ چانه تاثیری دارد یا نه. با این حرف‌هایش، نامزدش به اندازه‌ی کافی نگران شد. هنوز حالتِ طاق‌بازش را حفظ کرده بود. شامپوای را که از خانه آورده بود باز کرد. مژده هم با شوخی که تلخی‌اش بیشتر از شیرینی بود ادامه داد:

- فکر کنم با هم فارغ التحصیل شویم علی!

علی خنده‌ای کرد که کم و بیش تلخ بود؛ به تلخی شوخی مژده. این دو نفر همه چیزشان به هم می‌آید: خنده‌شان، تلخی‌شان. جدای از هم‌کفو بودنِ علی و مژده، جوابِ چنین شوخی هم چنین خنده‌‌ای می‌توانست باشد. فشارِ شیرِ آبِ سرد را کمتر کرده بود. می‌خواست آبِ حمام خاصیتِ جکوزی را برایش پیدا کند. در صدای مژده نگرانی موج می‌زد:  

- بالاخره می‌خواهی چه کار کنی؟

آب گرم‌تر شد و طوری نشست که فشارِ این آبِ گرم محکم بخورد به بدنش. احساسِ سبکی می‌کرد از این حرکت. علی گفت:

- نمی‌دانم. قصد دارم با استاد حرف بزنم تا ببینم نظرش چیست. بدجوری ضدِ حال خوردم. الان هم باید شروع به کار کنم برای پایان‌نامه‌ام.

- اوه راستی تو الان گفتی معرفی هم داری، نه؟

- آره، سه واحد مصیبت هم آنجا دارم. پایان‌نامه هم که است. این درسِ افتاده هم که حسابم را بدجوری رسیده. چه جوری به خانواده بگویم؟ داریم واقعا هم‌کلاس می‌شویم، مژده!

مژده خواست بگوید که می‌نشستی مثلِ بچه‌ی آدم درس می‌خواندی که دید خیلی صحیح نیست در موردِ علی. درست است که درسش را نخوانده، ولی حتماً بخشی‌اش به خاطرِ او بوده است. ترمِ نامزدی ترمِ راحتی نیست. علی چشمانش را بست و دهانش را باز کرد:

- کی ببینمت؟

روی شانه و سینه‌اش را با دستِ راستش مالاند. توی بخارِ حمام گمشده بود. یک حمامِ مطبوع همینی است که برای او فراهم شده بود. اگر همه‌ی این دردسرهای اخیر اتفاق نمی‌افتاد می‌توانست در آن احساسِ راحتیِ مطلق کند. یک جوراهایی شاید دوست نداشت توی این شرایط با مژده صحبت کند. آدم‌ها همیشه در بهترین شرایط‌شان نیستند. اغلبِ اوقات توی خودشان هستند و با خودشان درگیرند. من فکر می‌کردم اگر یک روزی ازدواج کنم هر روزِ خدا موقعِ به منزل رسیدنم، خانمم کلاهش را که آرمِ کاپا داشت از سر بر‌می‌دارد و نرم و مهربان می‌گوید: «سلام گلِ من. خوبی؟» اما بعدِ دیدنِ علی و مژده به این نتیجه رسیدم آدم‌ها همیشه مهربان و نرم نیستند. این در حالی است که علی و مژده زوجِ متناسبی هستند.

 علی می‌خواست بگوید که زودتر می‌خواهم ببینمت، ولی باز با خودش گفت برای چه بنده خدا را از کارِ و زندگی‌اش بیاندازد. همین حالا دو روزی را که مژده رفته کاشان، خانه‌ی مادربزرگش صفا کند، به اندازه‌ی کافی با این نمره‌اش خراب کرده است. علی گفت:

- تا کی کاشانی؟

مژده گفت:

- دو تا از استادهایم قرار بود این هفته نمره‌ام را بدهند. من هم خبر از بقیه‌ی نمره‌هایم ندارم. تو روی پایان‌نامه‌ات تمرکز کن که این را به خوبی انجام بدهی. با این اوصاف شنبه برای قرار چطور است؟ ای کاش همراه‌مان آمده بودی.

- نمی‌شد. اگر می‌خواستم بیایم کاشان. کارهایم عقب می‌ماند. هرچند خیلی هم پیشرفت نداشتم توی کارهایم. با این اخبارِ خوشی که هر هفته و الان دیگر هر روز بهم می‌رسد روزگار برایم نمانده. در نظر دارم برویم شمال پیشِ بابا و مامان. هم هوایی عوض می‌کنیم و هم آن بنده خداها از تنهایی در می‌آیند.

مژده بدش نمی‌آمد که بگوید که مامان و بابای من بنده‌ی خدا نیستند. علی آدمِ این نبود که راحت و بدونِ دغدغه برود خانه‌ی آن‌ها و همین باعثِ آزردگی مژده می‌شد. مژده ترجیح داد بگوید:

- بد نظری نیست. حالا بیا دانشگاه با هم صحبت می‌کنیم. خوابگاه چطور است؟

- خوابگاهِ بدی نیست. فقط بدی‌اش دوری حمامش است. حمام خوابگاهِ قبلی توی سوئیت بود ولی این جا باید چند طبقه‌ای بیاندازی بیایی پایین و بعد بروی بالا. خلاصه دنگ و فنگ دارد.

مژده هم بدش نمی‌آمد توی شوخی کردن‌هایش حرف‌های جدی‌اش را بزند.

- اِی تنبل!

علی با خنده گفت:

- آن کدو هست که تنبل است مژده خانم! البته با این تغییراتِ ژنتیکی آن‌ها هم از تنبل بودن درآمدند.

دستی به ریش‌هایش کشید. آن‌ها را هم شامپویی کرده بود.

-  مثلِ کدوهای خانه‌تان. عکسی را که به من نشان دادی خیلی رویایی بود. انگار دارند با آدم حرف می‌زنند. رشدشان را به طرزِ محسوسی می‌شد دید.

عرقش را پاک کرد. صدای آبِ دوش‌های دیگر اذیتش می‌کرد و سوهانِ روحش شده بود. مژده ادامه داد:

- راستی علی... جایت خالی، بابا یک مقداری کباب درست کرده و الان آورده گذاشته روی ایوان. واقعاً جایت خالی است.

- دعا کن کارهایم با خیر و خوشی انجام بشود.

- تو اگر بخواهی با این روحیه تحقیقت را شروع کنی ضرر می‌کنی‌ها.

آن قدر همه جای حمام گرم شده بود از این که پشتش را به سرامیکِ دیوار حمام می‌زد احساسِ تغییر دما نکند. حمام را کرده بود یک جور سونای بخار.

نزدیکِ خداحافظی بود. احساسِ سرما کرد. کلماتِ مژده نامفهوم به گوشِ علی می‌رسید. فهمیده بود که از همان چنجه‌های پدر خانمش دارد میل می‌کند. حجابِ محکمِ دختر، علی را در انتخابش مطمئن کرده بود. فکر می‌کرد هر چه هست و نیست همین ورودی سال پایینی روان‌شناسی است. چند ماهی از عقدشان می‌گذشت. منتها مژده به آن مراسمِ ازدواجِ دانشجویی رضایت نمی‌داد.

- پس شنبه بیا ایستگاهِ هفتِ تیر می‌بینمت.

- نه علی. شنبه صبح بابا می‌آید پایین کار دارد. من را هم تا پارکِ لاله می‌رساند. زودتر بیا پارکِ لاله از آن‌جا با هم می‌رویم دانشگاه.

علی موافقت کرد. شنبه صبح زودتر از موقع‌های دیگر باید بلند می‌شد می‌رفت پارکِ لاله دیدنِ مژده و بعد هم...

لباس‌هایش را تمیز با پودرِ رختشویی شست و آبکشی کرد. آن‌ها را ریخت توی تشت. کفِ حمام را طبق عادتش آب کشید. بند و بساطش را جمع کرد و با سری که با حوله بسته بود از حمام زد بیرون. بالا آمدنش همانا و شروع شدنِ بدبختی‌هایش همانا. باید شام می‌پخت، اتاق جارو می‌کرد. ازدواج کرده بود که از نکبتِ زندگی مجردی خلاص شود، ولی هنوز مانده است تا آن زمان‌های شیرینی که فکرش را می‌کرد.

درِ شعار نوشته و زخم خورده‌ی آسانسور را باز کرد و با تشتِ زیرِ بغل واردِ اتاقکِ آسانسور شد. نگاهش به آینه‌ی آسانسور افتاد. قبلا هم متوجه شده بود که در آینه‌ی آسانسور زیباتر به نظر می‌رسد. خودش احتمال می‌داد به این دلیل است که در آسانسور منبع نور درست بالای سر فرد قرار می‌گیرد و می‌دانست این یک ترفند نورپردازی است که از آن در فیلم‌ها برای نشان دادنِ افرادِ معنوی استفاده می‌شود. یادِ فیلمِ ارباب حلقه‌ها افتاد و یادِ جادوگرِ نقشِ مثبتِ فیلم که سوار اسبی سفید می‌شد افتاد و یاد فیلم‌های گیشه‌ای و طنزهای لوده‌ای افتاد. همان طور که ارباب حلقه در آمریکا پرفروش شد آن‌ها هم در ایران جزوِ پرفروش‌ترین‌ها هستند و از قیاسش خنده آمد خلق را! همین طور که به آینه نگاه می‌کرد متوجه شد که ریشش نیاز به اصلاح دارد. از همان سالِ اول دانشگاه که ریشش از پرزهای پراکنده روی صورت، تبدیل به ریشی نصفه و نیمه شده بود ریش گذاشته بود و آن را هفته‌ای یک بار مرتب می‌کرد. به گفته‌ی دیگران و به اعتقاد خودش با ریش زیباتر به نظر می‌رسید و همین باعث شده بود که خودش هم همیشه شک داشته باشد برای زیبایی است که ریش می‌گذارد یا به خاطرِ دستورِ اسلام. آسانسور به طبقه‌ی سوم رسید.

پس‌نوشت:

تا آخرِ هفته‌ی بعد چیزی نمی‌نویسم.

کتابِ شعری هم از فروغ خوانده‌ام؛ شاعری که آدم دوست دارد ساعت‌ها باهاش حرف بزند.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۲ ، ۱۷:۴۹
میثم امیری
پنجشنبه, ۵ دی ۱۳۹۲، ۰۴:۳۴ ب.ظ

حاجی بابای امیرخانی

به نامِ مهربان


اردی‌بهشتِ 90 بود؛ شاید هم 89. با حیدر -مردِ تمام‌نشدنی ریاضی‌ و فیزیک‌-، سجّاد نوروزی، و عظیمِ گرگین رفته بودیم یکی از دانش‌گاه‌های خوبِ شهرِ تهران تا در جلسه‌ای با نامِ «جغرافیای داستان‌های امیرخانی» -که با حضور او برگزار می‌شد- شرکت کنیم. چون برگزارکننده‌ی این جلسه انجمن اسلامی دانشگاه بود، به ما اجازه‌ی ورود ندادنند. جوِّ امنیّتی بی‌خودی که در آن روزها درست شده بود و حراست‌چی‌ها می‌ترسیدند که با پرچمِ سبزی که ما هوا می‌کنیم، نظام سقوط کند. به این هم اهمیّت نمی‌دادنند که ما سبز نیستیم! به این هم اهمیّت نمی‌دانند که جلسه، از اساس یک جلسه‌ی ادبی بود، نه سیاسی. مدیریّت مزخرفِ آن روزهای حراستِ آن دانشگاه گرفتاری هم برای ما درست کرد که باید در زمان دیگری برای‌تان نقلش کنم. یک قصّه‌ی بی‌خود برای ما درست شد و نزدیک بود برای حمید -که از بچّه‌های دانشگاه بود- پرونده درست شود که خدا را شکر با امدادِ غیبی! توانستیم از آن کار جلوگیری کنیم. این‌ها داستانک‌های ریز و پر از فاجعه‌ی نظامِ ماست که باید زمانی آن‌ها را برای‌تان تعریف کنیم.

آن قدر پشتِ درِ دانشگاه منتظر ماندیم تا جلسه تمام شود و رضا امیرخانی بیاید. رضا امیرخانی از درِ دانشگاه آمد بیرون و از رفتاری که بر ما گذشت اظهار ناراحتی کرد. که این هم داستانِ دیگری است. آن روزها، در آن نزدیکی‌ها، یک کتاب‌فروشی خیلی خوب بود. یک جورهایی پاتوقِ من بود؛ قبل از این که حمید حبیب‌الله را کشف کنم. که در این روزگارِ عسرت، هر دوی این‌ها -هم آن کتاب‌فروشی و هم وجهِ کتاب‌فروشی حمید- به ذیغار رفته است. (این کتاب‌فروشی و تجربه‌های من در آن هم داستانی است که باید وقتِ دیگری بگویم.) با امیرخانی واردِ کتاب‌فروشی شدیم و مفصّل گپ زدیم (گپ‌های آن روز هم نکته‌هایی داشت که زمانِ دیگری باید بازگویش کنم!) و امیرخانی هم کتابِ «میکله‌ی عزیزِ» ناتالیا گینزبورگ را برایم خرید. (چرا امیرخانی این کتاب را خرید باز خود داستانِ مفصّلی دارد که آن هم طلبِ شما.)

دارم از لابه‌لای آن روز پرخاطره و عمیق و داستانک‌های مین‌گذاری‌شده‌اش می‌گذرم تا به وقتِ خریدنِ کتاب‌ها برسیم. امیرخانی از کتابِ «پاریس؛ جشنِ بی‌کرانِ» همینگوی خیلی تعریف کرد و آن را ارزشمند خواند. بعد به من گفت: «این کتاب را نمی‌خری؟» من هنوز درست پاسخ نداده بودم که امیرخانی پیش‌دستی کرد و گفت: «امیدوارم نخواهی بخری‌اش. چون من می‌خواهم بخرمش.» کتاب‌فروشی هم همان یک نسخه را داشت. این‌جا هوش و تجربه‌ی امیرخانی بر زبل‌بودنِ من چیره شد و کتاب را خرید. آن لحظه امیرخانی از کتابِ دیگری هم تعریف کرد؛ به نامِ «مکتبِ دیکتاتورها» نوشته‌ی اینیاتسیو سیلونه. من البته هر دوی آن کتاب‌ها را در وقت‌های دیگری خواندم. امیرخانی هر دوی این کتاب‌ها را خوانده بود و جزو انتخاب‌های خوبِ زندگی‌اش بود. پس چرا هر دو را خرید؟ درباره‌ی «پاریس؛ جشن بی‌کران» کمی تردید دارم، ولی مطمئنّم خودش گفت که «مکتبِ دیکتاتورها» را برای پدرش خریده است. از آن وقت پدرِ آقای امیرخانی در نظرم یک اهلِ مطالعه‌ی جدّی به حساب می‌آمد و همان لحظه من شخصیّت پدرش را شبیه‌سازی کردم با شخصیّت حاجی بابا؛ پدربزرگم که نه سال پیش، دقیقاً در همین روزها به رحمتِ خدا رفت.

پدرِ امیرخانی و حاجی بابای من! -این دو نفر- یک تفاوتِ جدّی‌ دارند. آن هم این که پدرِ آقای امیرخانی آدم باسوادی بود و حاجی بابا بی‌سوادِ مطلق بود. ولی هر دو عاشقِ کتاب. دستِ کم پدر بزرگم بسیار علاقه‌مند بود من برایش کتاب بخوانم و مُدام هم توصیه می‌کرد که من حتماً به حوزه بروم و درس دین بخوانم. چون بنده‌ی خدا معتقد بود من بیانِ خوبی دارم و استعدادم در فراگیری و انتقال مطالب خیلی خوب است. البته این بیشتر به هوشِ بالای حاجی بابا  برمی‌گشت. هر چه می‌خواندم روی هوا می‌قاپید. از تاریخ تا حدیث تا اصول عقاید تا «گناهانِ کبیره»ی مرحوم شهید آیت الله دستغیب.

من جلدِ یک «فروغِ ابدیّتِ» آقای سبحانی را جلوی رویم باز می‌کردم و برایش می‌خواندم. حالا من ده سالم بود، ایشان هم مثلاً 80 سال. تقریباً با هفتاد سال سن اختلاف، این کتاب بود که من و پدربزرگم را کنار هم می‌نشاند. من می‌خواندم و گاه تبیین می‌کردم و ایشان با دقّت گوش می‌داد. این کارِ حاجی بابا به من اعتماد به نفس زیادی داد. طوری که بعدها برای اجرای کنفرانس در کلاس‌های دانشگاه همیشه پیش‌قدم بودم. یک‌بار هم «نشتِ نشا»ی رضا را با همان حالتی که در برابر حاجی بابا داشتم، در کلاسِ ریشه‌های انقلاب کنفرانس دادم. شاید از همین روزنه من دوست داشتم و دارم که بنویسم.

حدیث هم زیاد برایش می‌خواندم. حالتِ عیجبی بود. مثلاً می‌دیدم حاجی بابا خیلی به ولایتِ امیرالمؤمنین حسّاس است. در این‌باره برایش حرف می‌زدم. جالب بود پیرمرد معتقد بود که اگر هیچ‌کدام از اعمالش موردِ قبول نباشد، حبّش به علی بن ابی‌طالب دستش را خواهد گرفت. یادم می‌آید که می‌گفت: «نماز و زکات و این‌های ما که قبول نیست؛ ولی درباره‌ی حبِّ علی مطمئنّم که قبول است.»

کتاب، من و حاجی‌ بابا را بهم نزدیک و نزدیک‌تر کرده بود. من هم بسیار ایشان را دوست داشتم. حیف که حاجی زود از بین ما رفت. من تازه نسبت به بسیاری از رفتارهای حاجی بابا خودآگاه شده‌ بودم که رفت. حیف که تازه معنای بسیاری از خاطره‌هایش را می‌فهمم. حیف که مستندنگاری‌ام از حرف‌های حاجی خیلی کم بود. حیف که من تازه دانشجو شده بودم و حاجی رفت. و فرصتی پیش نیامد تا من باز هم برایش کتاب بخوانم. برای حاجی خوب.

ای کاش آن‌جایی که فروغ می‌گوید چقدر سینمای فردین خوب است، می‌سرود چقدر کتاب خوب است. چقدر مکتبِ دیکتاتورها خوب است. چقدر سیلونه نویسنده‌ی چیره‌دست و صاحب‌سبکی است. چقدر «فونتامارا» خوب است. چقدر «پاریس؛ جشنِ بی‌کران» کتابِ خوبی است.

همین دو کتاب، یعنی دنیایی از احترامِ ذهنی که من به حاجیِ بابای رضا امیرخانی داشته‌ام. وقتی خبرِ رحلت‌شان را شنیدم، اوّلین چیزی که به ذهنم رسید این بود که من این آدم را می‌شناسم. این آدم خواننده‌ی کتاب‌های خوبِ سیلونه بود. و خواننده‌ی خوبِ همینگوی.

اتّفاقاً همین کتاب‌خوانی حاجی بابای امیرخانی باعث شد که من شامّه‌ام تیز شود نسبت به این شخصیّت. آن طور که فهمیدم حدسم اشتباه نبود. ایشان به رضا امیرخانی اعتماد به نفس و همّت داد و اراده‌اش را تقویت کرد و با سبک‌بالی، اجازه‌ی خلّاقیّت‌ورزی به فرزندی داد که نامی در میانِ نام‌ها برآورد. او بود که به امیرخانی نگفت که این خاک‌های تازه‌برگردان‌شده؛ قهوه یا چه‌می‌دانم کاکائو نیست؛ او بود که رییس بانک را دعوا کرد که چرا رضای نونهالِ حاملِ چک را نپذیرفته و چک را به حساب نخوابانده است. این یعنی آموزشِ عزّت و احترام و رعایتِ دنیای کودکی یک نونهال. 

پدر برای همه‌ی ما مهم است. برای همه‌ی ما عزیز است. امّا پدرِ کتاب‌خوان، پدرِ باهوش، پدرِ خلّاق، پدرِ آزاداندیش یک چیز دیگر است. دو تن از این پدران از میانِ ما رفته‌اند. یکی پدرِ امیرخانی که امشب همه‌مان باید آن نمازِ معروف را برایش بخوانیم. و دیگری حاجی بابای من است که سال‌ها پیش از میان‌مان رفته است و امشب حتماً پذیرای حمد و سوره‌ی ما خواهد بود. و آن که ما باید بدانیم قدرِ بزرگ‌ترهایی است که مانده‌اند. مهم این است که از این رفتن‌های بزرگ‌ترها خودآگاه شویم و قدرِ مانده‌ها و نرفته‌ها را بدانیم. فردا دیر است.

پس‌نوشت:

1. برای پدرِ آقای امیرخانی و حاجی بابای خوش‌قلبِ من همین السّاعه حمد و سوره‌ای بخوانید.

2. میانه‌ی هفته‌ی بعد باز هم خواهم نوشت.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۲ ، ۱۶:۳۴
میثم امیری
دوشنبه, ۲ دی ۱۳۹۲، ۰۴:۰۲ ب.ظ

آخوندها، «آخوندا» نیستند!

به نامِ مهربان

هفته‌ی پیش رفتم قم. سه طلبه را زیارت کردم.

اوّلی. سین بود. انقلابی. داننده. مدوّن. گوش ندهنده. صدا کننده. راهنمای قویِّ چشمک‌زن. مُدام می‌خواست بگوید و روشن بگوید. آرمان‌خواهی تعریف کند. واقع‌گرایی بنا کند. جهان بسازد. جهان خراب کند. مؤدّب باشد. انقلابی بماند. انقلاب پشتِ انقلاب. بعضی‌ها را عزیز بنامد. بعضی را عزیزتر. طلبه‌ی نشان دهنده‌ی عقلانیّت همراه با انقلابی‌گری. سینما بخواند، ادبیّات تعریف کند، اخلاقی بزید. انقلابی بماند. آقا و امام را به یک چشم نگاه کند. اسلام را همه‌ی اسلام بنامد. خوش‌رفتار باشد. پیگیر و روبه‌جلو و با مرام باشد. نیمه شب به ما زنگ بزند که آقا شما قم ماندید یا رفتید. که گفتیم رفتیم و کف‌مان بُرید از مروّتش. از آدمیّتش. چیزی بین توکّلی در سیاست، طالب‌زاده در رسانه، امیرخانی در نوشته، جلال در متلک. ولی نه به اندازه‌ی توکّلی منصف‌نما، نه به اندازه‌ی طالب‌زاده عرفان‌مسلکِ ریشِ خوش‌رنگِ انقلابیِ انگلیش‌من، نه به اندازه‌ی امیرخانی خوش‌ذوق، نه به اندازه‌ی جلال شجاع. چون برخی جواب‌ها را زیرِ لب می‌دهد. خوش‌بین، منتقد، امیّدوار. گفت: «پیش‌آمده که توی خیابان راه می‌رفتم و یک نفر با موتور رد شد و گفت زنده باد عمّامه.» او گفت: «دوست داشتم که به او بگویم زنده باد نَنَت.» ولی مجموعه‌ای از اخلاقِ آخوندی از این انقلابی‌گریِ جلالیِ خوش‌رنگ و شیک و مستعد جلوگیری کرد. ولی می‌شد گفت: «زنده باد عمّت».

دوّمی هم سین بود. داستان‌نویس. ضدِّ انقلاب به معنای حوزوی واژه. آنتی همه چی. خوش‌برخورد. انسان. اخلاقی. سخی. جزنگر. منطقِ مظفّر. ایرادگیر؛ اگر بخواهد. پیدا کننده اشتباه از هر معصومی؛ اگر اراده کند. خطرناک. نه بی‌بی‌سی. نه بیست و سی. نه کدیور. نه رحیم‌پور. نه صانعی. نه مکارم. نه هیچ چی. شاید کمی وحید و سیستانی. و البته هرگز نه منتظری و نه دیگری. ضدِّ دیگری. باهوش. کمی منصف. بسیار دوست‌داشتنی. تهی از پیش‌فرضِ اخلاقی، پر از پیش‌فرضِ اخلاقی؛ در آنِ واحد. نمی‌دانی کدامش است. خوش‌معاشرت. خوش‌صحبت. مدارا و صلح و دوستی. کمی تودار. امنیّتی. طرح‌کننده. اعتماد به نفس. اشتباه را نمی‌پذیرد. درستِ مخالف را هم به راحتی نمی‌پذیرد. ولی منطقی. ولی فلسفی. ولی حوزوی. می‌گفت: «گروهی خدمتِ استادِ قدیمی درس می‌گرفتند. این بنده خدا از آن حوزوی‌های ضدِّ انقلاب بود. آن قدر هم دوزش زیاد بود که به دورانِ پیش از انقلاب می‌گفت پیش از طاغوت.» جای فکر دارد این حرف. چون حق و خدا تنها یکی است. راهِ حق، یک راه است. یک ولی دارد. این راهِ شیطان است که طاغوت‌ها دارد و اولیا. راهِ باطل است که راه‌ها دارد. متکثّر در ولی و سرپرست است. «اللَّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ ۖ وَالَّذِینَ کَفَرُوا أَوْلِیَاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ

سوّمی امّا کاف بود. انقلابی. برق خوانده. علوم اجتماعی را در ارشد خوانده. طلبه است. با چفیه. ضدِّ آخوندها. درس‌ها را دانه دانه به حالتِ مدرسی می‌خواند. تا نفوذ کند در دستگاه‌ها آخوندها. ولی آنتی آخوند. از غذای‌شان نمی‌خورد. از مرجع‌های‌شان شهریّه نمی‌گیرد. با آن‌ها دوستی نمی‌کند. سعی دارد از آن‌ها تأثیر نپذیرد. ولی ریش بلندی دارد. ولی با چفیه است. ولی با نماز است. ولی نورانی است. ولی ضدِّ آخوندِ  فعلی است. خودش آخوند است. با سواد است. درس می‌خواند. باهوش است. ضدِ آخوندها و سیستم فعلی است. آن‌ها را بد می‌بیند. سیستم‌ها آن‌ها را نادرست می‌پندارد. از همه خفی‌تر عمل می‌کند. از همه زیرزمینی‌تر عمل می‌کند. آخرِ تقیّه است. آخرِ نگفتن است. ولی باور دارد. حرف نمی‌زند، عمل می‌کند. بحث نمی‌کند، راه را در ذهنش مرور می‌کند. چه باید کرد؟ «باید از اقدامِ دفعی جلوگیری کرد. نمی‌توان آن‌ها را ناگهان تغییر داد. بلکه باید عوض‌شان کرد. باید با حوزه‌های موازی کار را پیش برد» و «درس» و «سبک زندگی» و «همه چی» این حوزه‌ی فعلی را عوض کرد. یک انقلابی. یک چه‌گوارا + ریش. یک عمو فیدل. ولی چپ نیست. ولی سوسیال نیست. چطور تحلیل می‌کنی؟ «این دوگانه‌ها همه غلط است». «فقیر-غنی». «چپ-راست». «قوی-ضعیف». فقط یک دوگانه درست است: «ظالم-مظلوم». باید کنارِ دسته‌ی دوّم ایستاد مقابل دسته‌ی اوّل.

تو چه می‌گویی؟ کنار کدام می‌ایستی؟ همه را آخوند می‌خوانی؟ به همه یک جور فحش می‌دهی؟ باز می‌توانی بگویی: «آخوندها»! اگر این جور بگویی بی‌سوادی. امّلی. نمی‌شناسی. شناخت نداری. تو وقتی به آخوندها فحش می‌دهی باید بدانی به کدام‌شان داری فحش می‌دهی؟ این‌ها تازه سه آخوند بودند. آن هم از سه از چهار آخوندی که در یک روز دیدم. چهارمی‌اش جواد بود؛ قلاوند.

پس‌نوشت:

سعی می‌کنم تا آخرِ هفته باز هم حرف بزنم و هنرخانه و کتاب‌خانه را همان آخر هفته به‌روز کنم.

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۲ ، ۱۶:۰۲
میثم امیری