تی‌لِم

روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری
  • تی‌لِم

    روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری

مشخصات بلاگ
تی‌لِم
بایگانی

۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انقلاب اسلامی» ثبت شده است

پنجشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۹ ق.ظ

فلسطین در لیگِ دسته شش

متنِ زیر برسد به دستِ همه کسانی که در هیأت‌های عزای حسین بن علی هستند؛ از آنی که میکروفون دستش است، تا آنی که چای پخش می‌کند، تا آنی که پشتِ سیستم نشسته و صوت و گرافیک می‌سازد، تا آنی که انگار هیچ کاری نمی‌کند و فقط مخاطب است. برسد به دستِ همه؛ به امیدِ کار و فعالیّتی درخور به نفعِ فلسطینی‌های مظلوم. 


«واللَّهِ و باللَّهِ ما در برابر این قضیه مسؤولیم. به خدا قسم مسؤولیت داریم. به خدا قسم ما غافل هستیم. واللَّهِ قضیه‌‏ای که دل پیغمبر اکرم را امروز خون کرده است، این قضیه است. داستانی که دل حسین بن علی را خون کرده، این قضیه است. اگر می‏‌خواهیم به خودمان ارزش بدهیم، اگر می‌‏خواهیم به عزاداری حسین بن علی ارزش‏ بدهیم، باید فکر کنیم که اگر حسین بن علی امروز بود و خودش می‏‌گفت برای من عزاداری کنید، می‌‏گفت چه شعاری بدهید؟ آیا می‌‏گفت بخوانید: «نوجوان اکبر من» یا می‌‏گفت بگویید: «زینب مضطرّم الوداع، الوداع»؟! چیزهایی که من (امام حسین) در عمرم هرگز به این‏‌جور شعارهای پست کثیف ذلّت‌‏آور تن ندادم و یک کلمه از این حرف‌ها را نگفتم. اگر حسین بن علی بود می‏‌گفت: اگر می‏‌خواهی برای من عزاداری کنی، برای من سینه و زنجیر بزنی، شعار امروز تو باید فلسطین باشد. شمرِ امروز موشه دایان‏ است. شمرِ هزار و سیصد سال پیش مُرد، شمرِ امروز را بشناس. امروز باید در و دیوار این شهر با شعار فلسطین تکان می‏‌خورد.» 

مرتضی مطهری، حماسه حسینی.


روزِ یک محرّم است و جلسه‌های سخنرانی و سمت‌وسویِ هیأت‌ها -از نظرِ سیاسی- به دو موضوع معطوف‌تر است؛ یکی مخالفت با وهابیّت یا سلفی‌گری (که به نظر در ورِ سنّتی‌اش، گرایشِ شدیدِ ضدِّ سنّی دارد) و دیگری مخالفت با گفتمان‌ نزدیک به اصلاح‌طلبی. (که زبانِ سیاسی نزدیک به مخالفانِ توافقِ اخیر دارد.) یکی به نفعِ مخالفت با سنی‌گری است و سنی-شیعه مسأله اولش است و دیگری به «مخالفت با رهبری» نظر دارد و مخالفان ولایت فقیه را نقد می‌کند. یکی دیدگاهِ مذهبی‌تری دارد و دیگری دیدگاه سیاسی‌تری. هر دو هم ناظرِ به حرف‌های مطهری، ره به آدرس نادرستی می‌برند.

من هنوز چشم‌ انتظارِ سخنرانی‌ام که -از منظرِ سیاست- موقعیّت و زمانه‌اش را بشناسد و عمل کند؛ آن طور که مطهری شناخته بود.

مطهّری اولین و آخرین «منبریِ محرّمی» بود که از اسرائیل گفت و دولتِ «قومی-نژادی» یهود را در هم کوبید و به نفعِ فلسطین به پا شد و سخنرانی کرد و جریان ساخت. هنوز، زنگِ صدایش گوشم را می‌لرزاند. هنوزِ تعابیرِ تکان‌دهنده‌اش نو و امروزی و همان اندازه مهجور است.

سخنران و هیأتی و مدّاح -حتّی انقلابی‌اش- توجّهی به آن‌چه مطهّری گفت و آقای خامنه‌ای می‌گوید ندارد. او کارِ خودش را می‌کند و در «خواندنِ نوجوان اکبرِ من» یا تکرارهای «بی‌فایده اسمِ حسین» اهتمامِ تامی دارد. (این گیومه آخر از خودِ آقاست در محرّم پارسال که گفت: «یک وقت هست که سینه می‌زنند و صد بار با تعبیرات مختلف مثلا می‌گویند «حسین وای»، خب این یک کاری است اما هیچ فایده‌ای ندارد و هیچ چیزی از «حسین وای» انسان نمی‌فهمد و یاد نمی‌گیرد.) و گویا پر واضح شده که مدّاح چه کار به فلسطین دارد! مدّاح چه کار به دشمنِ درجه یک بشریت یعنی اسرائیل دارد! مدّاح به حسین وایش مشغول است.

سخنران هم بی‌اعتنا به مسأله فلسطین (که به گفته‌ی آقای خامنه‌ای «مسأله‌ی اصلی جهان اسلام است»)، به مسأله سیاسی یا گروهی خود مشغول است. در تحلیلِ سیاسی آن‌ها، فلسطین جایی ندارد. 

و نگرانیِ من همراه این محرّم شروع شده؛ نگرانی‌ام، فلسطین است که در حالِ فراموشی است. وقتش است که اندازه یک نوشته هم شده از فلسطین بگوییم؛ از مسأله‌اش، از رزمنده‌هایش، از دولتِ قومی-نژادی که به هیچ یک از تعهداتِ انسانی و حقوقی و بین‌المللی پایبند نیست، از اسرائیل و دولتِ کودک‌کشش حرف بزنیم... کمی حرف بزنیم... محرّمی آمده، فرصتِ خوبی است مسأله فلسطین را از حضیضِ اولویت‌ها در لیگِ دسته‌ ششم حزب‌اللهی‌گری و هیأتی بودن بیاوریم به دسته‌های بالاتر. (از انتظارِ آقای خامنه‌ای هم بگذریم که معتقد است که مسأله فلسطین باید در صدرِ لیگِ برترِ مسائل‌مان باشد. من -به جز یک مورد در ایلام- هیأتی ندیدم به این گفته اعتقاد داشته باشد یا حرفِ آقای خامنه‌ای برایش مهم باشد.)

هیأت‌ها از فلسطین نمی‌دانند، خبر ندارند، حرف نمی‌زنند. بسیاری از هیأت‌ها -که بینِ طاغوت و لاطاغوت برای‌شان فرقی نیست- به گفته‌های «پستِ کثیفِ ذلّت‌آور» دل‌خوشند و مصائبِ «به کار نیا»ی هزار و چهار صد سالِ پیش را مسکّنِ دنیای کوچک‌شان می‌دانند.

و امّا فلسطین چه؟

فلسطینِ ابو ایاد، آزادیِ ابو جهاد، جهانِ اسلامِ دکتر فتحی شقاقی و از همه مهم‌تر قدسِ خمینی در حالِ فراموشی است و جایش را «سین سین» بلندگوها گرفته است. آمالِ هیأت و ایستگاه صلواتی، منهای همان مدّاحی «سین‌سین»گوی پرتکرار، چای است و ظرف‌های یک‌بار مصرف. ظرف‌های یک‌بار مصرفی که این آخری‌ها با پول‌های نفتی خریده می‌شود، پر و خالی می‌شود. (معناسازی به نفعِ نذری و شله زرد و اسلامِ نیمه‌آرامِ نیمه‌خوابِ نیمه مؤثرِ نیمه‌شکموی نیمه‌بی‌مسأله‌ی نیمه‌هپروتیِ نیمه‌ریاییِ نیمه‌خودنمایی...) جای قدس خمینی را تخدیر گرفته و قرص‌های شبه‌اِکسی که به اسمِ عزاداری به جامعه تزریق می‌شود و هیچ راوی و سخنرانی و شاعر و مدّاحی نبود و نیست که از خواهرِ مجاهد، دلال المغربی بگوید و از کنیزانِ حضرتِ زینب در عصر حاضر حرف بزند؛ از خواهر جمیله بوپاشا. از آرمانِ قدس بگوید و از شرافتِ مردانِ به عظمتِ موسی صدر...

کدام انسانِ لطیف و با احساسِ هیأتی است که از خواندنِ متنِ «جمهوری در اتوبوس» نوشته نزار قبانی دیده‌اش تر نشود. کدام انسانِ شرافت‌مند است که یادش نرود که باید این دولتِ قومی-نژادی را از سرِ راه برداشت...

روزِ یک محرّم است. یک بار دیگر با بالای صفحه بروید و جمله مطهّری را بخوانید. (بی‌خود نبود به مطهّری تهمت می‌زدند که وهّابی است!) دوباره بخوانید و اندازه یک پیامک و یک کفت‌وگو و یک کارِ هیأتی معمول هم شده، به فکرِ فلسطین باشید. روی شله‌زرد پرچمِ فلسطین بکشید، لباس‌های فلسطینی تولید و پخش کنید، پرچمِ فلسطین را کنار یا حسین و یا مهدی برافرازید، به چفیه فلسطینیِ درستِ روی شانه‌های کسی که آقایش می‌نامید دقّت کنید و به این فکر کنید که اسلامِ جهاد* اسلامی است که به فلسطین فکر می‌کند و بی‌اندیشه به آرمانِ قدسِ شریف نمی‌تواند دهه اول محرّم را به پایان برساند...

هر کس که باشد، باید فلسطین را به خاطر داشته باشد؛ سخنران باشد، باید مثالِ سیاسی مجلسش از فلسطین و آرمانِ قدس خالی نباشد، مدّاح باشد باید مثلِ مدّاحی نیمه‌خوبِ «قدس لنا»ی مطیعی برای آنان شعری بخواند، بانی باشد، باید به فلسطین کمک کند و هر چه هست و هر کاری از دستش برمی‌آید، به نامِ خدا و برای فلسطین انجام دهد.

راستی این متنِ آقای قبانی را هم بخوانید. من یکی، که به سختی گریه‌ام می‌گیرد، دیروز -به یادِ محرّم- دوباره متنِ «جمهوری در اتوبوس» را از این‌جا گوش دادم و به تکّه‌ای زیر که رسیدم، بغضم ترکید وقتِ رانندگی: 

«قهرمانی، زن و مرد نمی شناسد. یازده مرد به فرماندهی یک زن از همه‌ی ما بزرگ‌تربودند، از همه‌ی اعراب بیشتر بودند. از چپ و راست، از همه‌ی واضعان ایدئولوژی‌ها و فلاسفه و رزمندگانی که فقط روی جعبه‌های خالی سیگار نقشه می‌کشند برتر بودند...

این کدام قانون است که در آن "دلال المغربی" خرابکار شناخته می‌شود و "مناخیم بگین" نخست وزیر می‌شود؟ مناخیم بگین جنایت دیر یاسین را رهبری کرد تا در سرزمینی که به او تعلق ندارد میهنی تاسیس کند و دلال المغربی عملیات کمال عدوان را رهبری کرد تا میهنی را که در اصل متعلق به او بود دوباره به دست آورد. منطق حکم می کند که دلال المغربی نخست وزیر یا رییس جمهور شود. جهان اما منطق را فراموش کرده است.

هزار سالِ دیگر، هزار سالِ دیگر کودکانِ عرب حکایتِ زیر را می‌خوانند: 

در روز یازدهم مارسِ 1978 یازده مرد و یک زن موفق شدند جمهوری فلسطین را در داخلِ خاکِ یک اتوبوس تأسیس کنند و این جمهوری چهار ساعت پایدار ماند. مهم نیست این جمهوری چقدر پایدار ماند. مهم این است که فرزندان فلسطین بدون اتکا به رهبران کشورهای عربی ابتکار عمل را خود به دست گرفتند و اولین جمهوری خود را به وجود آوردند. بی‌اینکه به قطع‌نامه‌ها و کنفرانس‌ها و مقررات دروغین اعتنایی بکنند.»

و درد این‌جا هم بود که باید آن را از زبانِ چپ‌های وطنی شنید. و متأسفانه سخنران‌ها و عزادران، یادشان رفته شمر را، یادشان رفته ظلم را. یادشان رفته فلسطین را. یادشان رفته که از مجاهدت‌های عاشورایی مهم‌ترین مسأله جهانِ اسلام بگویند. از فلسطین. از دلال المغربی که از «رهبرانِ» ترسوی «عرب» پیشی گرفت، فعل‌ها و مفرداتِ (اگر، شاید، ممکن است) پر از هراس‌شان را بهم دوخت، کنگره‌ها و صلح‌نامه‌های‌شان را بی‌اعتبار کرد، و فنجانِ چای بر مشروحِ مذاکرات با ستمگر ریخت و مجبور کرد نژادپرستان را تا 500 بار از روی کلمه فلسطین بنویسد. (242 و 338 را از علمِ حساب خط زدند! چون شماره‌ قطع‌نامه‌هایی بودند که اسرائیل برایش تره هم خرد نکرد!) و مهم‌تر از همه، دولت فلسطین را تأسیس کرد وقتی جهان اجازه نداد آن را به وجود آورد. امّا کیست که او و یازده شهیدِ جهادگرِ همراهش را بشناسد؟ و چه وقت قرار است برای ما از شهید فتحی شقاقی و عزالدّین قسام و احمد یاسین گفته شود؟ و از دیگرِ شهدا و رزمنده‌هایی که با ظلم و کفرِ نژادپرستِ صهیون جنگیده‌اند. 

سخنم طولانی شد؛ ولی اصلِ حرف خیلی کوتاه و ساده است. حالا که محرّم آمده، فلسطین را از لیگِ دسته‌ شش اولویت‌ها بالا بیاورید و کمی به آن بپردازیم. کمی به مسأله‌اش برسیم و بشکافیمش و به‌روزش کنیم و روایتِ محکم و متقنی از آن به مردم ارائه بدهیم. مسأله فلسطین در حالِ فراموشی است. کمی به فکر باشیم؛ کنارِ دیگر معارفِ حسینی (منهای زائده‌ها و اضافه‌ها و تحریف‌ها) به برادران و خواهرانِ فلسطینی‌مان سلام کنیم و به آن‌ها بگوییم که قدسِ آزاد، آرزوی ما هم هست و از حسین برای‌شان بگوییم و یادشان بیاوریم که اگر نزار قبانی از کربلا گفت، ما هم از کربلای فلسطین خواهیم گفت و حواس‌مان به آن‌جا هست. (تازه می‌گوییم که شما به تفسیرِ درست از حسین نزدیک‌ترید.) لعنت فرستادنِ به برخی سرانِ بی‌کفایت و مفت‌خور عربی در برابر لعنت‌ فرستادن به آدم‌کشانِ نژادپرستِ یهودی هیچ است؛ بنیامین نتانیاهو و اذنباش را فراموش نکنید؛ آریل شارون را، ایهود باراک را، مناخیم بگیم را (که بی‌شرف جایزه‌ی صلح نوبل را هم برده است)، و -به یادِ آقای مطهّری- موشه دایان را. 

پس‌نوشت: 

* درباره‌ی جهاد بسیار شنیده‌ایم. جهاد در متنِ من، همانی است که آقای قاسمیان از آن یاد کرده است، یعنی فعالیّتی که خارِ چشمِ دشمنانِ اسلام باشد. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۴ ، ۰۲:۳۹
میثم امیری
شنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۳، ۱۰:۱۱ ب.ظ

زِ رقیبِ دیوسیرت به خدای خود پناهم

تقدیم به مسئولی که این آخرِ سالی باید حساب کند، قبل از این که به حسابش برسند. واقعه‌ی زیر صد در صد واقعی و یکی از جالب‌ترین روایت‌هایم در سال 93 بوده است:

طبقه‌ی نهمی بود. مسئول آفرینش‌های ادبی هم. هیأتی و میان‌دار هم. از میانِ شاعرانِ هیأتیِ میان‌دار، گل‌چین شده بود با دستِ روزِگار و مردی که خوش‌تیپ‌ می‌خواهد خودش را. و شد مسئول. رفتم دفترش، دیدم دو تا از آن میان‌دارهایی که قبل‌تر در هیأت دیده بودم‌شان، در دفترش نشسته‌اند. میان‌دارهای هیأتِ مدّاح معروف که دستِ کم حقّش در میانِ بگیروببندهای مرسوم، فرهنگ‌خانه‌ای، خانه‌ی هنری، چیزی است که شاید بهش رسیده باشد. نشستم. میان‌دار-مسئول آفرینش‌های ادبی گفت: «رمان را من نخوانده‌ام، ولی دو نفر از کارشناسان خوانده‌اند. گفته‌اند مشکل‌های زبانی دارد.» گفتم: «مشکلِ زبانی؟» گفت: «آره. مثلا از صددِ... یعنی چه؟» گفتم: «یعنی به خاطرِ... یا به قصدِ...» گفت: «نه. ما این واژه را در زبانِ فارسی نداریم.» منظورش از ما را نفهمیدم. من بحث نکردم، با این که من در این‌باره بی‌راه نگفته بودم، ولی عوضش درآمدم: «در یک کاری که بالای 60 هزار واژه‌ای است، این اشکال‌ها پیش می‌آید و قابل رفع است.» چون واقعا داشت اشکالِ ویرایشیِ فنّیِ جزیی می‌گرفت. تا آخرِ گفت‌وگو هم مثلِ این‌هایی که مچ‌گیرانه مناظره می‌کنند از خیرِ این از صددِ نگذشت. گویی خیلی بهش مزه کرده. گفتم: «شما کار را می‌خواهید یا نه؟» گفت: «بله.» گفتم: «چند؟» گفت: «نظرِ خودت چند است؟» توضیح دادم: «طبقِ قراری که با مدیر پیش از شما گذاشته بودم، 15 میلیون تومان.» گفت: «نه. خیلی زیاد است.» گفتم: «این عدد برای یک رمان سیصد صفحه‌ای معقول است و پول‌های بیش‌تر از این هم می‌گیرند.» برایش توضیح دادم که همین روزها دارم در جایی کار می‌کنم که قراردادهای بیست سی میلیونی بسته‌اند؛ بل‌که بیش‌تر. زیرِ بار نرفت. گفت: «نه. خیلی زیاد است. تازه این کار با انقلاب هم زاویه‌هایی دارد و همین طور با روحانیّت.» من نمی‌توانستم پاسخِ این حرفِ کلّی را بدهم. کلّا من در جواب دادن به حرف‌های کلّی بسیار ناتوانم. و ذهنم هنگ می‌کند و نمی‌دانم چطور باید جواب این دست فرمایشات را بدهم. پیشِ خود شوخی کردم با خودم: «اگر کاری با انقلاب و روحانیّت زاویه داشته باشد، کم‌تر می‌ارزد دیگر!» گفت: «آخرش چند؟» گفتم: «شما می‌توانید پولِ کار را بدهید و آن را بخرید، ولی انتشارش را بسپارید به جایِ دیگری. آن‌ها هزینه‌ی انتشار را بدهند.» کاری که به نظرِ خودم، به نفع‌شان بود. گفت: «نه. این کار که دزدی است.» من مانده بودم کجای این کار دزدی است. گفتم: «این کار را خیلی‌ها انجام می‌دهند. مثلا...» نگذاشت جمله‌ام را تمام کنم. با عصبانیّت گفت: «هر کس این کار را می‌کند به آن‌جای ننه‌اش خندیده است.» عجب، مسئول-میدان‌دار-مدّاحِ باادبی؛ آفرینش‌های ادبی. صلواتِ دوّم را بلندتر بفرست به خاطرِ این آفرینشِ ادبی که کردی حاجی، شاعر، مدّاح، هیأتی، مسئول؛ آفرینش‌های ادبی. البته از دلِ آن پاتوق‌های مثلا هیأتی، ادبیاتِ به‌ز اینی بیرون نمی‌آید. گفت: «ولش کن این پیشنهادها را. آخرش چند؟» گفتم: «همان 15 تا.» گفت: «من سه تا بیش‌تر نمی‌دهم.» من هم حاضر نبودم کار را سه میلیون بدهم. تازه سه میلیونی که معلوم نبود بشود یا نه. ندادنم هم فقط به خاطرِ پول بود؛ هیچ ربطی به ادب و دین و خدا و پیامبر ندارد. پولش کم بود، کار را ندادم. گفتم: «نه. خواهش می‌کنم ادامه ندهیم، و پرونده را تمام کنیم. همین‌جا کات بدهیم.» گفت: «من بیش‌تر از این نمی‌توانم هزینه کنم.» بعدش ادامه داد: «تازه حاج آقا هم ممکن است ناراحت بشود.» رییسش را می‌گفت. گفتم: «حاج آقا چرا؟» گفت: «آخر تو به حاج آقا در جایی از کار متلک انداخته‌ای.» بلافاصله گفتم: «به حاج آقا تکه انداختم، به امام که نیانداختم.» خندید: «پس برو پولت را از امام بگیر.» از این جمله هم خوشم آمد. گفتم: «ولی حاج آقا نقدپذیر است.» با خنده‌ای که یعنی از خیلی چیزها خبر ندارم پرسید: «چند سال است حاجی را می‌شناسی؟» گفتم: «دو سه سال.» گفت: «من ده سال است می‌شناسمش...» دیگر چیزی نگفت. بلند شدم و از دفترش زدم بیرون. بدرقه‌ام کرد. بعدتر به یکی از رفقا گفت که اگر فلانی برای سایت آقا می‌نویسد، که دیگر نباید دنبال پول باشد. البته این حرفش به نظرم خنده‌دار آمد. آقای خامنه‌ای بابتِ نوشتن در سایتش، پولم را داده است؛ با یک رنج و نُرمِ حرفه‌ای. (با این که من گزارش‌نویسِ رامی نیستم، ولی هیچ وقت آن بنده خداها به من نگفتند بد بود، یا دیگر نیا، یا نمی‌خواهد بنویسی یا این جور بنویس.) ولی ایشان از آقای خامنه‌ای ولی فقیه‌تر شده بود. تازه اگر روزی روزگاری ایشان و مدّاح عزیزش و حاج آقایش همه‌ی منبرهای‌شان را مجّانی خواندند و گریاندند و گاهی رطب و یابس بافتند، من هم حاضرم مجّانی بنویسم. تازه منبر که کاری دینی است، رمان که غربی و جهنّمی و حدیث نفس است. بگذریم. هنوز نقطه‌ی اوجِ روایت مانده. دیگر آن حاج آقا که رییس هم بود خبری از این کار نگرفت که نگرفت.

اوجِ این روایت این‌جاست که همین کاری که با انقلاب زاویه داشت، برگزیده‌ی جایزه داستان انقلاب شد. به انتخاب کی؟ به انتخاب حوزه هنری! داوران چه کسانی بودند؟ محمد ناصری، احمد دهقان، محسنِ پرویز (معاون فرهنگی صفّارهرندی). آدم‌هایی که به نظر من، هم انقلاب را بهتر از آن مسئول و رییس و بررس‌هایش می‌فهمند، هم رمان را، هم قیمتِ بازار را. هم آفریش‌های ادبی را. 

پس‌نوشت: 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۱۱
میثم امیری
چهارشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۳، ۰۴:۱۴ ب.ظ

خطابه‎ای که نخواندم

سلام. وقتی برنده جایزه انقلاب شدم، این مطالب خوب و مفید را آن بالا نخواندم. چون دیدم قزوه دارد بد نگاه می‎کند و مؤمنی شریف هم دوست دارد که زودتر جایزه را بدهد بهم. همین شد که بریدمش و حالا کاملش را این‎جا می‎گذارم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۱۴
میثم امیری
پنجشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۳، ۰۸:۰۰ ب.ظ

من حاضرم عکس این خمینی را پاره کنم

فردین زنگ می‌زند بهم. سفارشِ مطلبی می‌دهد برای نشریه‌ی دانشجویی بسیج. مطلب را می‌نویسم. فکر می‌کنم باید برای نشریه‌ی دانشگاهی که سال‌ها در آن باد خورده‌ام چیزی بنویسم. آن دانشگاه، دانشگاهی حاشیه‌ای بود با طوفان‌ها و بادهای درنوردنده. می‌نویسم. در مذمّتِ مدیریتی می‌نویسم که سال‌هاست گریبانم را گرفته. مدیریت که نمی‌دانم از کجا سربرآورده و نشانه‌ی چیست. 
مطلب نوشته می‌شود. یک مطلبِ بی‌خاصیّت، بسیار ساده؛ همین مطلب پیشینِ همین وبلاگ. تقریبا هیچ خلاقیّتی در نوشتنش به کار نمی‌رود. در کم‌تر از یک ساعت تایپ و فرستاده می‌شود. به فردین زنگ می‌زنم، می‌گویم مطلب را فرستاده‌ام. مطلب را می‌خواند و بسیار خوشش می‌آید. خوش‌آمدنی که از مخلوطِ فهم و میان‌مایگی و کینه‌توزی! نتیجه می‌شود. دست‌اندرکاران نشریه هم خوش‌شان می‌اید که آن‌ها نمی‌توانند میان‌مایه‌تر از فردین نباشند. یعنی آن شب مجموعه‌ی نشریه بسیجِ دانشگاهِ شاهد به این نتیجه می‌رسد که باید مطلب را منتشر کند. یک مطلبِ بی‌خاصیّت و بسیار ساده و دمِ دستی که هزارتایش را شما می‌توانی همین الان سیاهه کنی. مطلبی که نه خلّاقیّتی درش هست، نه پیچیدگی. حرف‌های هزار بار زده شده در آن زده می‌شود. حرف‌های تکراری. یک مطلبِ خنثی.
ولی بسیجی‌ها می‌ترسند. با خبر می‌شوم از بیرون دانشگاه رفقایی دست به کار می‌شوند تا نشریه کار نشود و طبعا مطلبِ من هم. یکی از دلایل‌شان هم مطلبِ من است. می‌گویند نباید این مطلب کار شود. مطلبِ خنده‌دار پیشین همین وبلاگ.
*
سال‌ها پیش که دانشجوی دانشگاهِ شاهد بودم، سال‌ها بود که از مدیریت کامیار ثقفی بر آن دانشگاه می‌گذشت. عینِ 5 ترمی که دانشجوی آن‌جا بودم و همیشه توی دانشگاه؛ یک‌بار هم ایشان را ندیده بودم... کار به جایی رسید که من احمدی‌نژاد -رییس جمهورِ وقت- را بیش‌تر از او می‌دیدم...
*

رفقای داخلِ دانشگاه به مصلحت‌سنجی اوّلینِ نشریه‌ی قابلِ اعتنای بسیج را که من به عمرم دیده بودم قیچی می‌کنند. با مصلحت‌سنجی. بی‌آن‌که خودشان عضو دانشگاه شاهد یا بسیجش باشند. بسیجِ دانشگاهِ شاهد با کوششی بیرونی نشریه را منتشر نمی‌کند. نشریه‌ای معمولی و دانشجویی.
*
سال‌هاست که از سال‌های دانشجویی من در دانشگاه شاهد می‌گذرد که سال‌ها بود در آن سال‌ها از مدیریت کامیار ثقفی سال‌ها می‌گذشت. مدیری که یک بار هم در دانشگاه ندیده بودمش. رییس دانشگاهی که هیچ وقت هیچ کسی، به جز هم‌دانش‌کده‌ای‌هاش، ندیده باشندش به تاکسی تلفنی شباهت دارد که نه تاکسی دارد، نه تلفن. او رییس کدام دانشگاه بوده و هست؟!
*
اوجِ انحطاط مقابل رویم رژه می‌رود. اوجِ انحطاط این است که حفظِ انقلاب اسلامی و ارزش‌هایش تا این حد کج و مغشوش و درهم شود. 
به فردین زنگ می‌زنم و از این همه تعلل و خاموشی و محافظه‌کاری او و رفیقش حیرت‌زده می‌شوم و هنوز در حیرتم که چرا چیزی ننوشته‌اند و دستِ کم در شعار حزب اللهی بودن‌شان را نشان نمی‌دهند. می‌گوید تا آخرِ امشب می‌نویسد. ببینیم. 
*
ای کاش روزی که دانشجوی دانشگاه شاهد شده بودم، عکسی از کامیار ثقفی به دست‌مان می‌دادند که در مدّتی که دانشجوی آن دانشگاه بودیم دستِ کم عکس‌شان را مشاهده می‌کردیم. همیشه توی دانشگاه از مدیریت دانشگاه شاهد انتقاد می‌کردم می‌ترسیدم که نکند این که پشت سرش راه می‌روم و صدایم را می‌شنود، رییس دانشگاهِ شاهد باشد. نمی‌دانید چقدر سخت است از مدیری که نمی‌بیندش انتقاد کنید. طرف، حداقلِ شایستگی مدیریت را ندارد، چون دیده نمی‌شود... و چطور می‌شود کسی را که از دانشجو فراری‌ست رییس نامید. رییسی که سال‌هاست از سال‌ها پیش رییس مانده است.
*
دوباره فردین زنگ می‌زند و دعوتم می‌کند به دانشگاه شاهد برای حرف زدن. می‌گویم می‌خواهم درباره‌ی چگونه نوشتن حرف بزنم و او پیشنهاد می‌کند که بخش‌هایی از رمان تازه نوشته شده‌ام را بخوانم. می‌پذیرم. ولی این برنامه هم به گفته‌ی دوستان با مخالفت ثقفی و هادویِ کاشانیِ هزار نکته از یک معنایِ پیش‌نمازِ رفیقِ جواد قلاوند، برنامه هوا می‌شد. البته به گفته‌ی دوستانِ مسئولِ برنامه. از این همه جاخوردگی بسیج دانشجویی خنده‌ام می‌گیرد. بسیج دانشجوی پیرو حضرتِ امام، در همه‌ی اشکالش باید خمینی باشد. و در آن دانشگاه که من دانشجویش بوده‌ام و جوّش را می‌شناسم، به نظرم برنامه‌ی درست و نشریه‌ی خوب نتایجی دارد؛ یکی‌اش این است که برنامه‌ات برگزار نشود. همین که برنامه‌ات برگزار شود، یعنی درجه‌ای از خنثی بودن و انحطاطا درت هست. 
*
ثقفی رییس دانشگاهِ پیشینم بود؛ رییسی که ندیده بودمش. دوست داشتم در سخنرانی دانشگاهِ شاهد که رییس هوایش کرد، عکسی از کامیار ثقفی با جست‌وجو در گوگلِ خبیث بیابم و در مهدیه دانشگاه شاهد نمایش دهم. به دانشجویان بگویم یکی از راه‌های چگونه نوشتن، نوشتن از موقعیّت‌هایی‌ست که ندیده باشندش؛ چه موقعیتی از این بهتر که از این بنده خدا که رییس‌تان بنویسید. رییس دانشگاهی که آدم ندیده باشدش جان می‌دهد برای یک رمانِ خوب. من شاید در مجموعه داستانی که می‌نویسم شمّه‌اش را رو کنم؛ خیالم هم راحت است که برای نوشتن داستان نیاز به اجازه از هیچ شورای سه‌نفره‌ای نیست! و من کارم را بلدم، بیش‌تر از این رو که ندیدن کامیار ثقفی در طول دوران دانشجویی‌ام این قدر در من انرژی ایجاد کرد، که می‌توانم باهاش برادرانِ کارمازوف بنویسم. و آن قدر انرژی دارم که در هر صفحه می‌توانم دو بار نام کامیار ثقفی را بیاورم و او را با نام کوچکش صدا کنم؛ نمی‌دانم خوشش می‌آید یا نه. یک بار هم که می‌خواستم کامیار ثقفی را از طریق بخش ایمیج سایت گوگل نشان دهم، توسط رییسی که ندیده‌امش هوا می‌شود.
*
خمینی 15 سال تبعید بود. از ترس و جازدن حالم بهم می‌خورد. حسن، مردِ ناحسابی! جانت را، زحمتت را به باد داده‌اند و تو سکوت کرده‌ای. اسلامِ آمریکایی دارد تو را می‌بلعد و تو هم‌چنان شعارهای نخ‌نما شده‌ای می‌دهی که کسی را نگزد. این هم دیپلمات‌بازی برای چه؟ فردین‌جان تو در مطلبِ آخرت درباره‌ی زیستن حرف زده‌ای؛ یک مشت شعارِ توخالی. شعار توی شعار. کار شما بسیجی‌ها شعار است. در هر سویه و سمتِ فکری باشید، دوست دارید شعار بدهید. دوست دارید خودتان را کنار بکشید و برای جمع شعار بدهید. مطلبِ فردی و تجربه‌ی شخصی با اول شخصِ مفرد درست نمی‌شود آقای شاعر. شعورِ فردی و مطلبِ فردی آنی‌ست که بتوانی روایتی از خود کنی. روایتی که تنها تو را در بر گیرد، تنها درباره‌ی تو باشد.
*
کامیار ثقفی رییس دانشگاهِ شاهد بود. سال‌هاست که هست. ولی در واقع نیست. رییسی که ندیده باشی‌اش چه جور رییسی‌ است؟ من در سال‌های دانشجویی فرقی قائل نبودم بین کامیار ثقفی و فرهادِ رهبر. چون هیچ‌کدام‌شان را ندیده بودم. اصلا کامیار ثقفی می‌تواند مانند قهرمانِ کتاب کالوینو باشد؛ شوالیه‌ی ناموجود. کسی که دیده نمی‌شود، تنها تأثیرش حس می‌شود. به کسی گفتم کامیار ثقفی را نتوانستم به ریاست بپذیرم، چون او را ندیده‌ام؛ بهم پاسخ داد می‌توانی چربی داخلِ شیر را ببینی؟ گفتم نه، او گفت پس نمی‌توانی وجودِ کامیار ثقفی را منکر شوی. دیدم راست می‌گوید با این تمهیدِ خداشناسانه من نمی‌توانم ریاست کامیار ثقفی را کتمان کنم؛ درست است که نمی‌بینمش، ولی نمی‌توانم کتمانش کنم. تو همیشه برایم بودی کامیار ثقفی. ولی حیف است آدم کیتارو را ببیند ولی تو را نبیند. 
*
آقای رفیق، تو را به دانشگاه راه نمی‌دهند، اگر محقّی و از حقیقت بهره‌ای برده‌ای آن را منتشر کن. از آن روایت بکن. رها کن سیّد مرتضی و خمینی و شعار را. خودت را بچسب. روایت خودت کو! آن روایت، روایتِ مدیریتی است که دوست دارد قیافه‌ات را برای ثانیه‌ای هم شده در دانشگاه نبیند. اسلام ناب و اسلام آمریکایی در زبانِ شما به شعارهای پوچی تبدیل شده! می‌دانی چرا شعار نوشته‌ای؟! چون می‌خواهی کنار گود بنشینی.
*
در ایّام الله انتخابات که خر شده بودم و برای جلیلی تبلیغ می‌کردم به دوستی گفتم قالیباف را می‌شناسی، گفت او هم من را نمی‌شناسد. شوخی جالبی بود. من سال‌ها دانشجوی دانشگاهی بودم که مسئول دانشگاهم را نمی‌شناختم، و او هم طبعا من را نمی‌شناخت. تجربه‌ای ناب. مسئولی که نشناسی‌اش. نام آن مسئول کامیار ثقفی بود که نمی‌دانم دوست دارد به نام کوچک صدایش بزنم یا نه. 
*
حسن تو یک چیزی بگو... تباه نشوی برادر! داری درس می‌خوانی، بخوان، ولی روایت را فراموش نکن. 
*
رییس دانشگاه شاهد کامیار ثقفی است؛ رییسی که یک بار دیده‌امش. از پشت. روزی که شهدای گم‌نام را آورده بودند و احمدی‌نژاد هم آمده بود. من احمدی‌نژاد را که رییس هیأت امنای دانشگاه بود دیدم، ولی کامیار ثقفی را ندیدم. البته از پشت دیدم، در راهِ مهدیه. یکی از دوستان گفت این دکتر ثقفی است؛ بعد از آن و پیش از آن من کامیار ثقفی را به‌ترتیب ندیده‌ام و ندیده بودم. دویدم؛ رفتم جلو و کوشیدم نیم‌رخی از کامیار ثقفی را ببینم که پیچید سمتِ مهدیه. ولی دیدمش. او هم من را دید، لبخندی زد و رفت. این چگال‌ترین برخوردِ من با ثقفی بود. ای کاش کامیار ثقفی را می‌توانستم بیش‌تر ببینم. که نشد. و اگر امروز روزی هزار بار هم ببینمش، برایم ارزشی ندارد. او رییسی بود که نبود. رییسی که بین مجموعه‌اش نباشد، رییسِ کجاست؟
*
روایتِ شعاری از اسلام آمریکایی را رها کنید. باور کنید اسلام آمریکایی هم می‌تواند تبدیل به شعار توخالی شود. اسلام آمریکایی هم می‌تواند تبدیل به زینت‌المجالس شود. باور کنید می‌تواند. شما مجله‌ی سراسر منحط 57 را دیده‌اید. شما مدیریتِ به قولِ خودتان اسلام آمریکایی در دانشگاه را دیده‌اید و چیزی نگفته‌اید. شما دیده‌اید که حسن را رد صلاحیت کرده‌اند و چیزی نگفته‌اید. شما دیده‌اید که چطور جوان‌های پای کار را به آن دانشگاه راه نداده‌اند و چیزی نگفته‌اید. شما هیچ وقت چیزی نگفته‌اید.
*
کامیار ثقفی رییس دانشگاهِ شاهد است. انگار در سایه بودن در جمهوری اسلامی، آدم را ماندگارتر می‌کند. رییس جمهوری عوض می‌شود، وزرای علوم دولت‌های مختلف می‌روند و می‌آید و همین طور رییس جایی مثل بنیادِ شهید و نماینده رهبر در آن بنیاد، ولی کامیار ثقفی رییس می‌ماند؛ چون دیده نمی‌شود. 
*
فردین! این که نگذاشتند نشریه‌تان در دانشگاه منتشر شود نشان می‌دهد که کارتان را درست انجام داده‌اید. من به فردین گفتم، نشریه‌ی درست و منطبق با خمینی در آن دانشگاه نتایجی دارد. یکی از آن نتایج این است که روزِ نخست دستور دهند از دانشگاه جمعش کنند. البته این که پیش از انتشار، این کار انجام شد، نگران‌کننده است، ولی می‌توانید امیدوار باشید که اسلام به قول شما آمریکایی نوعی از اسلام است که اجازه دیده شدن به اسلام ناب را نمی‌دهد. به قول روح الله نامداری اسلام آمریکایی بر ذهن‌ها و عقل‌ها و اندیشه‌ها قفل می‌زند و اجازه‌ی سؤال کردن هم نمی‌دهد. (خوش‌تان می‌آید از این شعارها بدهم، ولی نمی‌دهم.)
*
کار به جایی رسید که روزهای آخر دانشجویی‌ام اگر کامیار ثقفی می‌آمد جلو و می‌گفت من کامیار ثقفی هستم. حرفش را قبول نمی‌کردم، می‌گفتم لطفا کارت شناسایی‌تان را نشان دهید. آن وقت بود که شاید و تنها شاید بهش می‌گفتم کامیار؛ البته از این که به نامِ کوچکش صدایش می‌کردم ناراحت نمی‌شد. 
*
برای خمینی بودن و کار خمینی کردن لازم نیست اسم خمینی را بیاوری، بلکه کافی‌ست روشت خمینی باشد. اسلام آمریکایی 15 سال خمینی را تبعید کرد. پس اگر جایی اسلام به قول تو آمریکایی حضور دارد و تو مروّجِ اسلام ناب هستی، باید اسلام آمریکایی تبعیدت کند، اخراجت کند. این یکی از نتایج زیست در این منظومه است. اگر بترسی، خودت را، مدرکت را، آینده‌ی کاری‌ات را ببینی و از حق فاصله بگیری، به همان اندازه در دامِ اسلامِ آمریکایی هستی. منطقت با خمینی و آقای خامنه‌ای باشد. آقای خامنه‌ای گفت ما حرفِ حقّی داریم، آن حرفِ حق را می‌زنیم. تمام شد. منطق اسلامِ ناب همین است. خوشت می‌آید از شعار؟ می‌دانم که خوشت می‌آید فردین. 
*
کامیار ثقفی رییس دانشگاهِ شاهد بود. و هست. و شاید خواهد بود. ولی برای من هیچ‌گاه رییس دانشگاهِ شاهد نبود؛ چون ندیده بودمش. معرفتِ حسّی نازل‌ترین و آسان‌ترین مرتبتِ معرفت است؛ به گفته‌ی جوادی آملیِ رفیقِ اکبرِ هاشمیِ رفسنجانی در کتاب منزلت عقل در هندسه معرفت دینی. وقتی این نازل‌ترین حس هم در معرفت به کامیار جانِ ثقفی حاصل نگشت، من می‌توانم بگویم من کامیار ثقفی را می‌شناسم؟
*
نمی‌دانم رویِ جلدِ مجله‌ی 57 را دیده‌اید یا نه. شاید دیده باشید. درباره‌ی خمینی است. دوست، فکر می‌کنی در آن دانشگاه چند نسخه این نشریه توسط مسئولینش خریداری شوند؟ تو می‌گویی صد نسخه، من می‌گویم هزار نسخه. اگر خمینی را کسانی که تو قبولش نداری و می‌گویی اسلام آمریکایی دارند، هزار نسخه بخرند، آن خمینی خنثی نیست؟ آن خمینی دروغ نیست؟ خمینی با این همه شعارزدگی مسئولین که به قول مرتضی آوینی ایثار را هم شعاری کرده‌اند و از درون خالی، دیگر در کلیّت تولید و پذیرفته نمی‌شود. خمینی دیگر در کلیت پذیرفته نمی‌شود فردین، در جزئیّت ساخته می‌شود. آن نشریه، نشریه‌ی کلی‌گویی‌های توخالی است. جزئیّت را دریابید. 
*
کامیار ثقفی را من ندیده بودم در دورانِ دانشجویی جز نیم‌رخی. کامیار ثقفی کیست؟ تو بگو اصلا مختار ثقفی رییس دانشگاه شاهد بوده است. برای من که ندیده‌امش فرقی نمی‌کند. کامیار ثقفی خوشحال باشد که همه‌اش دارم با صلحا طاقش می‌زنم.
*
من خمینی و آقای خامنه‌ای را که در بعضی از این ادارات هزار هزار تا توزیع می‌کنند نمی‌شناسم. من این خمینی و آقای خامنه‌ای را نمی‌شناسم. من خمینی بسیاری از این ایستگاه صلواتی‌های بسیجی و دولتی را نمی‌شناسم. من این چفیه را نمی‌شناسم، تو می‌شناسی؟ من حاضرم عکسِ این خمینی را که ظلمی را توجیه می‌کند در حمایت از خمینی پاره کنم. چون خودِ خمینی هم این طور بود. خمینی می‌گفت اسلام می‌سازند با همه‌ی مناسکش ولی با روحِ آمریکایی. اگر ممکن است اسلام بسازند با روحِ آمریکایی، دوستِ عزیز، آیا ممکن نیست خمینی بسازند با روحِ آمریکایی؟ این خمینی فراوان دیده می‌شود. این خمینی را باید به کناری پرت کرد. 
*
آقای خامنه‌ای معمولا ده سال به ده سال آدم‌ها را در مسئولیّت‌ها جابه‌جا می‌کند. امیدوارم آقای هادویِ کاشانیِ رفیقِ جواد قلاوند هم به مرتبت بالاتری روند. و اگر به مرتبت بالاتری می‌روند، توصیه‌ی آخرش را چنین به کامیار ثقفی بگوید: «یک روز هیچ کار نکن. تنها برو دمِ درِ دانشگاهِ شاهد از صبح بایست، و از هر کس که خواست از اتاقِ گیت‌مانند امنیتی‌فرمش عبور کند لبخندی بزن و بگو من کامیار ثقفی رییس دانشگاهِ شما هستم. اگر گفتنش برایت خسته‌کنند است کامیار جان، می‌توانی این جمله را لند‌اسکیپ روی کاغذی نوشته و چاپ کنی و همراهِ همان لبخند مقابل سینه‌ات بگیری تا هر کس که رد می‌شود رییس دانشگاهش را ببیند. همین. فقط ببیند.» 
*
خمینی رئوف بود با همه‌ی مردم، سخت‌گیر بود با همه‌ی مسئولین. پس ما هم باید این طور باشیم. منظورم از ما من و خودت و فردین است. پس سخت‌گیر باش. بی‌خود به برخی از مسئولین به این بهانه که بسیجی هستند یا مذهبی هستند، رئوف نباش. این‌ها جنبه‌ی رئوفی ندارند. به قول روح الله نامداری: مردِ حسابی! با امام حسینی که سرش را بریدند، می‌تواند مجلسِ مصیبتی برپا کرد که روح جوان را تخدیر کند. اگر با امام حسین -بنا به گفته‌ی خودِ خمینی- می‌توان جوانان را تخدیر و معتاد و بنگی کرد، با بسیج نمی‌توان چنین کرد؟ چرا باید بسیج و بسیجی مصون باشد در این راه؟ اسلامش مصون نیست، چه رسد به چهار تا بسیجی. با بسیج تخدیر می‌کنند شما را به طوری که از ناراستی که می‌بینید دست بکشید و به خاتم‌کاری حواشیِ مقرنس‌های گوشه‌ی اتاق‌خواب‌های‌شان درگیر شوید؛ که چرا اسلامی نیست! 
از اپنِ شدنِ آشپزخانه‌ها مهم‌تر اپن شدن آدم‌ها و مفاهیم و از دست‌دادن بکارت و تازگی‌شان است؛ رییس. 
*
کامیار ثقفی هنوز رییس دانشگاهِ شاهد است؛ از سال‌ها پیش. من هنوز ندیده‌امش، به جز در تدفینِ شهدا. تازه آن روز هم که دیدمش نگفت من ثقفی‌ام. نکند آن که من دیده بودم ثقفی نبوده باشد. نکند. 






۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۳ ، ۲۰:۰۰
میثم امیری
چهارشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۳، ۰۷:۰۶ ب.ظ

پَشِنِ نعمت‌الله و مقدّم‌دوست

این هفته بر کرانه‎های مکرانم؛ هفته‌ی آخرِ مهر خواهم نوشت دوباره. 


بدن‌نوشت:
فیلم که می‌بینم، کم پیش می‌آید راه بیافتم راه بروم؛ آخرین بارش کی بود؟ یادم نمی‌آید. ولی بوده صحنه و سکانسی که نمی‌شد نشسته باشم، باید پا می‌شدم تا پتانسیلِ کشفِ صحنه‌ای را به انرژی جنبشی مثلِ راه رفتن تبدیل می‌کردم. اصلِ بقایی انرژی. یعنی انرژی تولید شده یا نفهته شده یا در حال فورانِ جایی را باید تبدیل می‌کردم به انرژی در جای و کار دیگری. گاهی بازی پی‌اس. این قدر جاهایی از کتاب برایم جذّاب بوده که دست برداشتم از کتاب. لایِ بازِ کتاب را دمرو روی زمین می‌خواباندم، از توی درایو دی، پی‌اس 2010 را بالا می‌آوردم و با پروفایل قدیمی‌ام می‌زدم به چمنِ سبزِ نیوکمپ. بازی‌کنان پیر شده و مسیِ 36 ساله را آتش می‌کردم توی زمین و دریبل می‌کردم و سه‌جافِ دیرک را نشانه می‌گرفتم. نشانه‌ی در کردنِ فورانِ کشفی در کتابی یا نکته‌ای در فیلمی. 
آرایش غلیظ را که بارِ نخست توی جشنواره دیدم این طور بود. می‌خواستم پا بشوم و جاهایی مثلِ خودِ بهدادِ اوراکتِ حشرِ بازیِ برون‌گرایم را بیرون می‌جهاندم. پا می‌شدم دو سه تا نویسنده انقلابی که توی همان سالن بودند را می‌گرفتم و توی گوش‌شان عر می‌زدم که هنر این است بی‌شرف. بهداد انرژیِ متراکمِ سال‌های این کار را بکن آن کار را نکن را توی این فیلم درید رو در صورتِ پارتنرهایش. آن قدر که طنّاز طباطبایی بازی‌اش به جوک شبیه بود. جوکی بی‌مزه که صدر بار تعریفش کرده باشی. و من هم حسِ فورانی از این بازی فالش‌گونه‌ی بهداد پیدا کردم. از زدنِ به دلِ جادّه‌ی «بگذار غلط باشم» و این که «تو این همه درست بودی چه گهی شدی.» که نشدی که نمی‌شوی. با متر و معیار و اندازه و همه چیز سرِ جایِ خودش هنر پا نمی‌گیرد. یکی نیست این را توی گوشِ کسانی کند که جیب‌ِ گشادِ نفتِ ملّت را بی‌تسبیحِ نماز مغرب‌شان توی معده‌ی سیری ناپذیرِ قالتاق‌های حزب الله می‌ریزند و «این الهنرمند؟!» که نه عمّار هنرمند بود، نه پدرش یاسر آرتیست بود، نه بنده خدا مادرش سمیّه بازیگر. مردترین مردانِ خدا بودند این‌ها به قولِ خدا. اما این طرف، تحتِ لوای ستورانِ حافظِ مفهومی که ازش جز پوسته‌ای نمانده، به نامِ نامیانِ اسلام می‌خواهند هنر خلق‌ کنند؛ زاییدنی؛ به همین خیال باش.  
آرایشِ غلیظ بر مبنای شهوت پا می‌گیرد و جاه‌طلبی. میلِ جهنده‌ی شهوانی آقای دیگران بودن، فیلم سرپایی خلق می‌کنند؛ آقای دیگران بودن هم در جلوی دوربین و هم در پشت دوربین. فیلم خوب  است چون پشت و جلوی دوربینش جاه‌طلب و شهوت‌خواه‌اند. که اگر نباشد آرایش غلیظی در کار نیست. غلط است اگر فکر کنی هنرمند هنری را می‎آفریند که ازش فاصله دارد. نه. آن هنر، خواسته‌ی هنرمند است که آفریده می‌شود و مثلِ لشکر حجّاج صغیر و کبیر نمی‌شناسد. اگر این مبنای شهوت را من می‌خواستم فیلم کنم یا قصّه، از نعمت‌الله پیش‌تر می‌رفتم، دکتر پیرمرده را زیپ‌باز می‌گذاشتم تا از دلِ یک مثلث عشقیِ هول‌ناک جنایت بیرون بپرد. این فیلم جنایتش کم بود. دلیلِ جنایتش ناروی جنسی نبود؛ این فیلم اگر قرار بود غلیظ باشد و ایکستریم کلوزآپِ طنّازش پر معنا، باید جنایت جنسی هم می‌داشت. با آدمی سرحال‌تر از اجلالی و همین قدر باطل و از میان تهی و از ته به باد رفته. 
با این شکایتِ وارد و درستِ من به فیلم، غلظتِ تنها رنگِ دریای آبیِ جنوب نیست، غلظت، همه‌ی فرم فیلم است. آن‌جایی که بهداد از تلفن همگانی توی بیابان تفتیده، پریشان‌حال فاصله می‌گیرد و اوراکت‌ترین فریادهای عمرش را جر می‌دهد، آرایش غلیظ است. غلظت، از نام به جانِ اثر رسید. از موضوع و کاغذ و مداد رنگی محمدطاهر -کُرّه‌ی مقدّم‌دوست- توی هواپیما در همه‌ی لحظه‌های و آن‌های اثر دوانده شد. ریشه گرفت و ستاک گسترد و عقل و هوشِ مخاطبِ محاسبه‌گرِ سینما را ربود. یا خسته‎اش کرد و از سالن بیرون، یا جنباند و جهاند و رماند و پِر داد؛ گویی من. که لحظه‌ای نمی‌خواستم قرار داشته باشم. با همه چی به موقع بودنِ کارها. به‌ویژه آمد و شدِ به‌جای برق‌نورد در قصّه که کلِّ التهاب و غلظت را مانند فرموژه‌ی طنّاز، در کلِّ اثر می‌دل‌براند؛ مانند طرح ساده‌ای که می‌گیردت؛ نمی‌دانی چه‌هست که گرفته‌ات. بعدها شاید کاشف آید که لایه‌های تو درتو و سنگین فتو‌شاپ که چنان در هم تنیده شده که سادگی را می‌رساند و در نظر عدّه‌ای حتّی مهمل بودن را. 
فیلمی که عادّی نباشد، خوب است، هنوز هیچ فیلمی از تارانتینو ندیده‌ام! 
آرایش غلیظ، در هم تنیدنِ دو چیز است با یک نخِ تسبیح. غلظت و خلاقیّت با نخِ تسبیحِ حشریّت و شهوتیّت! حشریّتِ کارگردان و نویسنده‌هایی که اشتیاقِ سیری‌ناپذیر خلاقیّت داردند و برای سیراندنِ این اشتهای بی‌انتها یک راه یافته‌اند؛ غلظت. همین غلظت فرمِ هنریِ کاری‌ست که من را گرفت و ول نکرد. البته فیلم درباره‌ی چیزِ دیگری‌ست. در شب‌های جشنواره این طور نوشته‌ام:
«فیلم روایتِ از هم‌پاشیدگی دنیای خلاف‌کارها هم هست. انزاو و تنهایی انسان‌های بیهوده‌ای که تمام دنیای‌شان قلعه‌ی پرتقالی‌هاست و لایی کشیدن برای همدیگر. فیلم یک تک‌گوییِ ژرف دارد که این پوچی را به بهترین وجه نشان می‌دهد؛ «یک چرخ زدم، دیدم هشتاد سال مِه.» فیلم روایت‌ چرخ‌های بی‌حاصل و اضطراب‌های نفسانی آدم‌هایی است که عاقبت به خیر نمی‌شوند. آرایشِ غلیظ می‌کنند، فیس‌بوک‌شان را صبح‌به‌صبح بررسی می‌کنند، لباس و دک‌وپوزِ حسابی دارند، ولی از درون تهی شده‌اند. همه‌ی زندگی‌شان بند می‌شود به یک تماس و یک آدم‌ِ قالتاقِ دیگر! بله. همه‌ی امیدشان می‌شود یک ماسماسک که فعلا هم «آف» است. همه‌شان دربه‌در هستند. حتّی شخصیّتِ زنِ فیلم. شخصیّتِ زنِ فیلم احمق نیست، بلکه اصالت را به دنیا و آرایشش داده است. دنیا برای او همین آرایشِ غلیظ است. و او همین را می‌خواهد. او توجّهِ هومن را می‌خواهد و رد شدن از راهروی تنگِ قطار را. بی‌جهتِ نیست که نماهای فیلم رنگ‌های تند و غلیظی دارد. این ترکیب‌بندی رنگی با آن موسیقی همین فضا را متصوّر می‌کند.

همه‌چیز در این فیلم پررنگ است. ولی تنها رنگ است. این رنگ برای همه‌شان ننگ آورده است. به غیر از برقی. درست است برقی سیم‌هایش قاطی کرده است، درست است ما به برقی می‌خندیم، ولی برقی چیزی را می‌بیند که باقی نمی‌بینند. مسأله‌ی برقی مسأله‌ی دنیایی نیست، مسأله‌ی فانی نیست. هزار ساعت هم توی خودرو بنشیند، باز هم در فکرِ گناهانش است. به فکرِ برگشت. راهش را بلد نیست، بی‌جهت اعتماد به نفسش را از دست داده، ولی او درگیر است. او فهمیده که «آرایشِ غلیظ» او را با خود می‌برد.

فیلم گفت‌وگوهای خوبی دارد. این گفت‌وگوها اگر با دقّتِ بیش‌تری نگریسته شود، در خدمتِ آرایشِ غلیظ است و دنیای آدم‌هایش. درباره‌ی آدم‌های بدبخت و فلک‌زده. از مسعود گرفته تا دکتر. از هومن تا زنی که در ریباندِ عشقی گلِ سه‌امتیازی خورده. زنی که «وارداتش خوب است!» دنیا، دنیای سیرکی و شاموراتی‌بازی همین موجوداتِ دوپایی است که هیچ چیزی ندارند. هیچ مأمنی. برای آن‌ها فردا و آینده و رستگاری بی‌معنی است. آن‌چه هست چطور در کاسه هم گذاشتن است. فیلم در این‌باره دقیق شده است.»
بخشی از این حرف‌های چرندِ محض -نه حتّی کاربردی- است؛ امّا حالا بر غلیظ بودنش تکیّه دارم. غلظتی که اشتباها عدّه‌ای فانتزی نامیده‌اند. این نام‌گذاری‌های کلاسیکِ حال‌بهم‌زنِ کلّیِ بی‌شخصیّتِ لامکان‌لازمان این فیلم‌نفهم‌های بیچاره، لگامی‌ست بر اودیپِ نفهمی‌شان. ابله‌ها، برقی فانتزی نیست، غلیظ است! تو چرا مفهومی از پیش را بر فیلم سوار می‌کنی، از فیلم به فیلم برس؛ مثلِ عبدالله جوادی آملی که مدّعی‌ست قرآن به قرآن می‌فهمد. تو هم از فیلم به فیلم برس. فانتزی، یا مهملی که من در نوشته‌ی نمایشگاهم گفته بودم؛ کمدیِ موقعیّت؛ هر دو نشانه‌ی نفهمی یک آدم است. آدمی که هیچ وقت هیچ بزِ اخفشی نمی‌شود. زکّی. آرایشِ غلیظ آس است؛ نه خوب است، نه بد؛ آس است. تک. دل‌خواه. ماندگار. تو برو با لکنتِ کاگردان‌های تغییر عقیده‌داده‌ات زندگی کن. با امروزشان. راستی می‌دانی چرا نعمت‌الله کم حرف می‌زند؛ چون گلویش در فیلم جر خورده از بس داد زده. آدمی که این قدر داد می‌زند، تارهای صوتی برایش نمی‌ماند که بزهاند؛ به هر دو معنا؛ بر آلتِ زهی نواختنی یا زاییدنی.

بعد از نوشتار:
هر کدام که راحت‌تری؛ ولی نعمت‌الله و مقدّم دوست راحت نیستند، درگیرند. Passion دارند. پشن نداشته باشند، فیلم نمی‌توانند بسازند به این خوبی. به این فکر می‌کردم در این یک هفته که می‌خواستم این چرندیات را سرهم کنم که بی‌نگاه به سکس نمی‌توان این فیلم را فهمید. سکس هنری، رابطه‌ی جنسی عریان‌‎جویی نیست. بلکه میلِ حشرآلودِ فهمِ و قوه‌ی خلّاقه‌ی آدمی‌ست. راستی می‌گویند هنرمند کارهایش را مثل بچّه‌هایش دوست دارد. تولید اثرِ هنری مثل زایمان است. من از شما می‌پرسم، حشر و سکسی در میان نباشد، زایمانی گل می‌کند؟ آرایشِ غلیظ کارِ هنری‌ست.
پس‌نوشت:
تا آخرِ هفته‌ی بعد. 
وبلاگ تغییر هم داشته. نظرهای شما درباره‎ی مطالب، خصوصی برای خودم نمایش داده می‎شود. اگر حرفِ زدنی دارید که باید همه ببینند به نظرتان، در هر یک از کادرهای بالا، دو برای دویدن‎تان باز است. آن‌جا جلوه‌گری کنید. 


۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۳ ، ۱۹:۰۶
میثم امیری
مهدی قزلی به برزیل خواهد رفت -اِن شاء الله- و بازی‌ها و حواشی حضور تیم ملّی فوتبال کشورمان را حاشیه‌نگاری خواهد کرد. سفرنامه‌ای در این‌باره خواهد نوشت. (گرفتاری اوّل، همین سلف‌فروشی پیش از فروش است!) این خبر را در خبرگزاری‌های مختلف از جمله مهر می‌توانید ببینید. مهدی قزلی در تک‌نگاری، جزو باتجربه‌ترین نویسنده‌های ایرانی‌ست و شاید پس از جلال، بیش‌ترین مطلب را در این‌باره با نگاه ادبی نشر داده است. شایدی نزدیک به حتما.
برای هر نویسنده‌ای حضور در جام جهانی مغتنم است. شاید برخی هم حسودی‌شان شود. مانند من. دوست دارم جای مهدی قزلی می‌بودم و در آن رویداد حضور می‌یافتم. همه‌ی این‌ها نکته‌های مهمّی‌ست. رویداد، رویدادِ مهمّی‌ست. شوقِ ما هم فراتر از تصوّر است. چرا که جام‌جهانی هم دارد برای ما هر 8 سال یک‌بار تکرار می‌شود.
همه‌ی این‌ها قبول. همه‌ی این‌ها درست. ولی همه‌ی این‌ها ورِ خوبِ ماجراست. همه‌ی این‌ها وری‌ست که مردم می‌بینند و در رؤیا باهاش صفا می‌کنند و «ای کاش من جایش بودم» سر می‌دهند.
امّا برای نویسنده‌ای مثلِ قزلی چند تا نکته‌ی مهم هست که باید گفت. نه برای او. برای آن دیگران.

یک؛ ادبیّات در خلوت اتّفاق می‌افتد. شاه‌کارها غالبا جاهایی نوشته می‌شود که یا کسی به‌شان سرک نکشد، یا جرأت نکند سرک بکشد، یا نتواند سرک بکشد. این جور جاها ادبیّات اتّفاق می‌افتد. مارکز، تنها کسی‌ست که می‌تواند صد سال تنهایی بنویسد، چون اوّلا نویسنده‌ترین آدمِ کشورش است، دو این که قصّه‌های مادربزرگِ مارکز، فقط در خودِ مارکز درونی شده است. پس یکی خلوتی‌ِ خودِ ماجراست.
دو؛ ادبیّات در جاهایی که کسی نمی‌بیند یا به ذهنش نمی‌رسد اتّفاق می‌افتد. مثل خود کار مارکز. یا مثل کارِ خوبِ یوسا؛ سور بز. یا مثل کارهای جین آستین. نویسنده مثل کسی هست که از میانِ دود و دم و اتّفاقاتِ یک قوم یا یک زیست‌بوم بیرون می‌آید و با دستِ پُر ما را به مهمانی واژه‌ها می‌برد. به مهمانی اتّفاقات.
سه؛ ادبیّات جاهایی متوّلد می‌شود که مسأله‌ی مشترکِ آدم‌ها باشد. مسأله‌ای در درونِ همه‌ی آدم‌ها. این‌ها موضوعات جان‌داری برای تولیدِ ادبیّات است. مانند مرگ. مانند توبه و ندامت. مانند عشق و دوست داشتن. مانند عدالت.
چهار؛ ادبیّات موضوع جدّی‌ست. موضوع مرگ و هستیِ آدم‌ها، هیچ‌گاه شوخی نبوده است. ادبیّات تاریخ می‌سازد، هویّت درست می‌کند، جامعه‌ای را سامان می‌دهد یا بهم می‌ریزد. ادبیّات نقشی فراتر از واژه‌های داستانی‌اش دارد.
البته همه‌ی این‌ها را مهدی قزلی می‌داند. بهتر از من هم می‌داند و حتما هم در نوشته‌هاش این‌ها را می‌فهمد. امّا این نوشته، به آن «آه کشندگانی‌»ست که دوست دارند جای قزلی باشند. به آن کسانی که می‌خواهند کار قزلی را هماهنگ‌ کند یا مدیریّتش کنند یا می‌خواهند بدانند که او چه کاره حسن است در این داستان. این نوشته، بیش‌تر توصیف و توضیحِ کاری‌ست که باید قزلی انجام دهد. کاری که به غایت سخت است؛ تک‌نگاریِ مسابقات جام جهانی.
یک؛ جامِ جهانی را چند میلیارد نفر و چند صد میلیون فارسی‌زبان آن را می‌بینند. ولی از دلِ همه‌ی این‌ دیده‌ها، تنها یکی‌شان قرار است کتاب شود. یکی‌شان قرار است بماند. یکی‌شان قرار است نوشته‌ شود. از همه سخت‌تر، یکی‌شان قرار است ادبیّات باشد.
دو؛ جامِ جهانی بسیار شلوغ است. جام جهانی بسیار پربیننده است. تنها یکی‌شان قرار است از بین شلوغی‌ها بماند، یکی‌شان می‌خواهد از بین این شلوغی‌ها روایت‌گر باشد. یکی‌شان می‌خواهد از دلِ این شلوغی‌ها، ادبیّاتی باشد.
سه؛ جامِ جهانی موضوع درونی‌شده و انسانی‌شده‌ای نیست؛ به خودی خود. بلکه سرگرمی‌ست. ورزش است. مسابقه است. قواعدِ به شدّت مسابقه‌ای بر آن حاکم است. تعویض‌ها در آن مهم است. تاکتیک‌ها سرنوشت‌سازند. بدن‌سازی و مسائلِ روانی، تعیین کننده است. پس همه چیز با قواعدی ریاضی و خشک و مکانیکی و به شدّت ورزشی تعیین می‌شود.
چهار؛ فوتبال جدّی نیست. فوتبال را می‌بینیم و بعدش تله را خاموش می‌کنیم و می‌خوابیم. فوتبال اندازه‌ی انتخابات ریاست جمهوری هم مهم نیست. فوتبال به اندازه‌ی سیاست موضوع جدّی نیست. به همان اندازه و به خودی خود نمی‌تواند موضوع ادبیّات باشد.
می‌بینید سختی‌های کار را.
مهدی قزلی تا به حال درباره‌ی چیزهایی تک‌نگاری نوشته که آن‌ها موضوع‌های ادبیّاتی، انسانی، جدّی، درونی‌شده، و خلوتی بوده است. پس کارش را راحت‌تر و بی‌دغدغه‌تر و حرفه‌ای‌تر انجام داده. ولی این‌بار می‌خواهد در باره‌ی موضوعی بنویسید که در این‌باره گیر و گرفت‌های اساسی دارد. گیر و گرفتش را در بالا نوشته‌ام. بنابرین کار مهدی قزلی، کاری‌ست تا اندازه‌ی نشدنی و به شدّت مستعدِ زمین خوردن و ابتر شدن و بی‌کیفیّت ماندن. (به‌ویژه با توجّه به نگاه خبرنگارانه، شو‌آفی، زودگذر، مبتذل، و بزن‌دررویی که جوّ فرهنگی ما به آن مبتلاست. وقتی در سازمانی، یا نهادی، شوآف و کارهای تبلیغاتی، خودنمایی‌ها زیاد می‌شود، باید فاتحه فرهنگ و ادبیّات و هویّت و مانایی را خواند. هر چه هست زنده نگه‌داشتن پوشالی‌ امرهای مقدّس است. هر چه هست، تبدیل جمهوری اسلامی و انقلاب اسلامی و امام و رهبر به پوسته و رویه است. چنان که الان هست. همه چیز به شدّت در حال تبدیل شدن به امرهای تشریفاتی و پوشالی‌ست. و وقتی یک چیز پوشالی باشد، چه فرقی می‌کند آن چیز اسلامی باشد یا غربی؟ انقلابی باشد یا طاغوتی؟ چه فرقی می‌کند؟)
مهدی قزلی را می‌شناسم. و می‌دانم آدمِ جنم‌داری‌ست. این جنم‌داری مهدی، نقطه‌ی قوّت نوشته‌های اوست. ولی مهدی در یک جوِّ حرفه‌ای سنگین ورزشی قرار می‌گیرد. و در کنارش در یک جوِّ بسیار ناحرفه‌ای و نادرست و کودنِ رسانه‌ایِ ایرانی، حضور تأثیرگذاری دارد. از سنتز این خربزه و عسل ممکن است دخل مهدی بیاید. کار بسیار سخت است از این دو جهت. یکی ادبیّاتی کردنِ کاری جذّاب که مؤلّفه‌های ناادبیّاتی زیادی برش حاکم است، دوّم جوِّ ایرانی و هیجان‌زده و جهان سوّمی و خاله‌زنکی که از سوی ما ایرانی‌ها سوار این ماجراست. مملو از آدم‌های کتاب‌نخوان، هنرنشناس و زود گُر گیر و هیجان‌زده و تنبل و با روحیّه‌ای به شدّت فست‌فودی. آدم‌هایی که عاشقِ آتش و شعله‌ی ناپیدار گون هستند؛ نه مانایی و درخشندگی ذغال.
بگذار بیش‌تر توضیح بدهم از گیر و گرفت‌های حرفه‌ای:
یکی این که مهدی قزلی باید چیزی بنویسد از جنس ادبیّات. و نوشتن ادبیّاتی و هویّت‌سازانه از چیزی که چند صد میلیون فارسی‌زبان دارند می‌بیندش بسیار کار سختی‌ست. فرض کن که شما می‌خواهی نماز عید فطر تهران را شرح بدهی. چطور می‌خواهی بنوسی که برای همه‌ی آن چند صد هزار نفر جذّاب و خواندنی و جدید باشد؟ این یک گیر و گرفت.
مهدی قزلی باید چیزی را بنویسد که کسی ننوشته. این که چه کسی در چه دقیقه‌ای گل زده، چه تیمی چه تاکتیکی را اجرا کرده و همه‌ی اموری که خبرنگارها می‌نویسند و گزارش می‌دهند، موضوع نوشته‌ی قزلی نیست. این هم دیگر گرفتاری حرفه‌ایش.
مهدی قزلی قرار است به انسان برسد. به این ارتباطات انسانی که از قِبَلِ فوتبال ساخته می‌شود. قزلی می‌خواهد درباره‌ی تردیدها و کام‌یابی‌ها و پیش‌رفت‌ها و روحیّات انسانی حرف بزند. در چیزی جدا از زمین ورزش. مهدی قزلی قرار است درباره‌ی جنس ایرانی و انسان ایرانی حرف‌هایی بزند و از آن واکنش‌ها بنویسد. برای مهدی قزلی، فوتبال یک بهانه‌ی نوشتاری‌ست. فوتبال یک معبر است. معبر به انسان. معبر به درونِ انسان. معبر به چیزهایی که نه کسی می‌بیند و نه کسی می‌تواند بنویسدشان. که توانش را ندارد. به همین خاطر است که مهدی قزلی قرار است کتاب بنویسد. نه این که کتاب‌سازی کند. نه این که یک مشت یادداشت را سرِ هم کند و به اسم انقلاب و سیاست و رسانه و چهار تا عنوان پرطمطراقِ دیگر روانه‌ی بازار کند.
 این‌ها گرفتاری‌ها حرفه‌ای سختی‌ست. ادبیّات این جور جاها به سختی تولید می‌شود. معمولا آدم‌ها این جور جاها کم می‌آورند و زِه می‌زنند. ولی مهدی می‌تواند از پسِ همه‌ی این‌ها بر بیاید و آن نگاه ویژه‌اش را بیابد و کاری داستانی و از جنس ادبیّات بنویسد. کاری جنم‌دار. کاری که هنوز نوشته نشده است در حوزه‌ی ورزشِ ما.
امّا گرفتاری‌ِ اساسی مهدی قزلی این است که گیر بد جوّی افتاده. جوّ مزخرف فوتبالیِ ایرانی. جوّ فری کلّه‌پزها. جوِّ آدم‌ها کوتوله. جوِّ دعواهای خنده‌دار و بچگانه. جوِّ پرحاشیه‌ی مزخرف. جوِّ جوهای الکی و بادکنکی و هواخواهانه. جوهای به شدّت ناحرفه‌ای. جوِّ «به بچّه‌ها می‌گویم درستش کنند». جوّی که چهار تا مرد مثل «کی‌روش» می‌خواهد که بهم بزندشان.

من نمی‌دانم مهدی می‌خواهد چه کار کند. تیم توی اردوست. مهدی بنده‌ی خدا منتظر اردو. تیم می‌رود برزیل و مهدی باید ده روز بعدش برود. احتمال این که در تمرین‌ها و نزدیک تیم باشد خیلی کم است. مهدی چه کار می‌خواهد بکند؟ به نظرم باید خیلی زحمت بکشد اگر بخواهد کاری از پیش ببرد. اگر بخواهد ادبیّات خلق کند.
یاری‌اش دهید.
برای این که کسی، مسئولی از گوشه‌کنار فدراسیون یا جای دیگری این نوشته را بخواند، نوشتمش.
پس‌نوشت:
امیدوارم تا وسطِ هفته بتوانم دوباره بنویسم.
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۵۴
میثم امیری
جمعه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۰:۰۳ ب.ظ

عکس کناری- خامنه‌ای دات آی آر

قلم به مزد شدن خوب است یا نه؟
یک نفر می‌شود رهبر مملکت. هر کسی. یک نفر هم باید حاشیه‌های دیدارش را بنویسد. هر خری می‌تواند این کار را بکند. بنویسد. امّا داستان زمانی در خرده‌ریزه‌های زندگی‌ام مهم می‌شود که این خر من هستم. این حاشیه‌نویس. این کسی که این را اقلیمی از قلم می‌پندارد که باید امتحانش کند. جدا از این که ارادتی به رهبر انقلاب داشته باشد یا نداشته باشد. این مسأله‌ی فرعی است. این کار، بی‌آن که بخواهیم ارزش‌گذاری کنیم، امر مهمّی است.
این که طرف اوباما باشد یا بوش یا رهبر انقلاب یا یک رهبر دیگر. این اصلِ مسأله است. و مسأله‌ی بعدی ارادت شما به آن نفر است. ولی نوشتن در این اقلیم، ربطی به این ارادت ندارد. چون وجهِ نوشته‌هام باید بازتابنده‌ی آن چیزی باشد که می‌بینی. بازتابنده‌ی واقعیِ ماجرا. این که آن‌ها، یعنی خامنه‌ای دات آی آری‌ها، چیزی را حفظ کنند یا بَرِش دارند یا ممیّزی کنند، مسأله‌ی ثانوی است که هر نویسنده‌ای باهاش روبه‌روست. ممیّزی در هر سیستم، مسأله‌ی ثانوی‌ست. به‌ویژه در این قصّه. شاید اگر شما برای اوباما هم تک‌نگاری کنید، آن‌ها ممیّزی‌اش می‌کنند و شاید هرگز منتشرش نکنند. حتّی انتشار هم در این داستان اهمیّت ندارد. آن‌چه که اهمیّت دارد تجربه است. تجربه‌ای که برای هر نویسنده‌ای طلاست.
وقتی امیرخانی، با شجاعت این قصّه را داستان سیستان آغاز کرد، با همین دید پیشرو و آونگاردانه چنین تجربه‌ای را گران‌سنگ یافت و این فضل را داشت که مقدّم بر همه‌ی ما -حاشیه‌نگارهای بعدی- از رهبری نوشت که می‌توان ره‌بر نوشتدش.
ولی این اقیلم باز شده و می‌توان نوشت.
خدا کند که درست بنویسیم. درست، تک‌نگاری کنیم. آن قدر تجربه ندارم که بخواهم بیش از این بنویسیم این داستان را.
آغاز کارم را در این‌جا بخوانید.
پس‌نوشت:
تا انتهای هفته‌ی بعد می‌نویسم.
۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۰۳
میثم امیری
جمعه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۱:۰۳ ق.ظ

عکس کناری-حفظ


چیزی را که حفظ نیستی باید حفظ کنی. قرآن را که حفظ باشی که نمی‌توانی حفظ کنی. تحصیل حاصل! تو که  شبیه حفظ چیزی یا جایی یا کسی هستی که باید حفظش کرد. بی‌آن که نیاز باشد هیچ چیز را حفظ کرد در این جهان. حفظ جهانی که ثباتش و بودش و هستش و همه چیزش بی‌من و حس‌های من و محافظه‌کاری‌های من هم برقرار است. حفظ اضافی‌ترین چیزِ جهان است. من نه می‌خواهم چیزی را حفظ کنم و نه می‌توانم و نه باید که چنین کنم. ولی می‌کنم. می‌کوشم که حفظ کنم چیزهایی را که حفظ کردن‌شان دست من نیست. که دست هیچ کس نیست. هیچ بنی‌بشری. من از حفظ معنای روشنی ندارم و شاید معنای روشنی هم نداشته باشد. که ندارد. حفظ، حصاری‌ست که نه پرچین دارد و نه در. حصاری که حصن نداشته باشد حصار نیست. مرتع و هامون و دشت است. حفظ این‌طور یله است. کانّه این صحرا.
کانّه این جنگل. یک جنگل که خودش با دست نامریی حفظ می‌شود. نگه داشته می‌شود. آن گاوها که می‌چرند این طورند. و روشن نیست من و حجّت به چه دل‌بسته‌ایم. چه را می‌خواهیم نگه داریم و چرا؟ و آیّا نگه‌داری چیزی بر عهده‌ی ماست؟ که می‌تواند بر عهده‌ی ما باشد؟
حفظ کردن چیزی نیست که بشود حرفش را زد. انگار کن توی خانه‌ات نشسته‌ای و خانه‌ات در 90 درصد وقت‌ها از هم پاشیده است. سال در دوازده ماه، می‌پّری به خانمت و او هم می‌پّرد به تو و هر دو هَمَش همدیگر را به گه می‌کشید. مهمان می‌آید خانه‌تان. پیش خودتان می‌گویید میانه‌ی خرده دعواهای زن و شوهری، صلح موقّت درست کنیم تا این زندگی به یغما رفته‌تان بیش از این به باد نرود. «آبروی خودتان را حفظ می‌کنید.»
سر و کلّه‌ی آقای حفظ این‌جا پیدا می‌شود. این‌جا که سرنوشت محتوم از هم پاشیدگی را دارید سه بعدی در زندگی‌تان تجربه می‌کنید، حس حفظ کردن این وضعیّت ناپایدار به ذهن‌تان می‌رسد. حفظ در شرایطی که حفظی در کار نیست زاییده می‌شود. شعار این یا آن را حفظ کن، وقتی گُر گرفته می‌شود که انگاره‌ی حفظ نشدنش را قوی می‌یابید. که قوی هم هست. زن و شوهری که با هم خوبند و مدام قربان هم می‌روند و روزی صد بار به آرامی زیر گوش هم درد دل و داستان و خاطره با صدای مِلو و آرام و انگار که آب چشمه قُل می‌خورد تعریف می‌کنند که نیاز ندارند چیزی را حفظ کنند. چون چیزی برای حفظ کردن ندارند. وقتی چیزی را برای حفظ کردن پیدا می‌کنند، که هیچ چیزشان حفظ‌شدنی نیست. این زن و شوهر نمی‌دانند که این مهمانی که خانه‌شان آمده همیشگی‌ست. این مهمان نامریی، فرهنگ، سنّت، یا آن چیزی‌ست که باید به خاطرشان همدیگر را تحمّل کنند. یا تو بگو حفظ کنند.
پس‌نوشت:
کتابم را در نشانی زیر می‌توانید در نمایشگاه بیابید.

تا آخر هفته‌ی بعد.
۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۰۳
میثم امیری
سه شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۹:۱۴ ب.ظ

گفت‌وگو با اِس‌ان‌ان

من با خبرگزاری دانشجو (snn.ir) گفت‌وگو کرده‌ام درباره‌ی رمانم -تقاطع انقلاب و وصال- که بخش‌هایی از متن گفت‌وگوی من با آن‌ها ممیّزی شده است. در این‌جا متن بی‌سانسور آن را قرار می‌دهم و جاهایی را که سانسور شده با رنگ سبز نشان داده‌ام. گفت‌وگوی نشر داده شده را می‌توانید از این‌جا ببینید. این فایلی بود که گفت‌وگو کننده برایم فرستاده بود و قرار بود با همین کیفیّت منتشر شود. که تیتر تا متن چیزهایی کم‌اثر شده است که آن‌ها را در اصیل‌ترین وجهش می‌توانید ببینید. البته خدایی‌اش حذفیّات کم‌تر از ده درصد است. ولی بخشی‌اش برایم نگران کننده است. چرا باید حرف‌های من درباره‌ی دولت‌آبادی و سیّد مهدی شجاعی و صادق هدایت ممیّزی شود؟ باقی ممیّزی‌ها نگرانم نکرده است.


رمان من دینی نیست!/ نویسنده‌های ما بعد از انقلاب ضعیف‌تر شده‌اند

به بهانه انتشار رمان «تقاطع انقلاب و وصال» که قصة عشق ابرازنشدة یک دانشجوی مذهبی است، پای صحبت‌های نویسنده جوان نشستیم. «میثم امیریِ» 27 ساله هنوز عادت‌های دانشجویی‌اش را حفظ کرده است و زبان تند و تیزی دارد. می‌گوید سربازی دوره بی‌خودی است و اصرار دارد که رمانش دینی نیست! به سوال‌ها بی‌پرده و صریح پاسخ می‌دهد. از تجربه‌ها و عادات نویسنده‌گی‌‌اش تا کتاب‌ها و نویسنده‌هایی که دوست‌شان دارد.

چی شد که رمان نوشتی؟

بابای من رمان‌نویس نبود. ارثی هم نیست و ربطی به ژن و این‌ها هم ندارد. من رمان نوشتم، چون این ارزان‌ترین کاری بود که می‌توانستم انجام بدهم. البته فکر کنم این حرف برای بعضی رمان‌نویس‌ها فحش باشد، ولی هیچ اشکالی هم ندارد. کار ارزان قیمت هم می‌تواند کار با کیفیتی باشد. فقط یک قلم می‌خواهد. البته قلم می‌تواند سیستم هم باشد. این‌طوری تایپ هم می‌توانی بکنی. همه اتفاقات توی ذهن خودت می‌افتد. برای هیچکس هم نمی‌خواهد توضیح بدهی و تمام می‌شود. به همین راحتی!

قبلش چطور با فضای داستان و ادبیات آشنا شدی؟

من اوایل کارهای «رضا امیرخانی» را می‌خواندم. بعد دیدم یکی توی اینترنت هست که بالا و پایین می‌پرد که کتابش از امیرخانی بیشتر می‌فروشد. رفتم توی سایتش و کلی بهش فحش دادم و از امیرخانی دفاع کردم. بعد با خودم گفتم کتابش را بخرم، ببینم چی نوشته و یک‌طرفه قضاوت نکنم. بعد رفتم کتاب «کافه‌پیانو»ی فرهاد جعفری را خریدم. چاپ دهم بود. وقتی کتاب را خواندم با خودم گفتم داستان نوشتن چه کار راحتی است. اما حالا که نگاه می‌کنم می‌بینم فوق‌العاده کار مشکلی است.

 فرض کنید که کارخانه بنز، ماشین‌هایش را بیرون گذاشته و شما ماشین‌ها را بی‌رنگ و لعاب، همین‌طوری لخت ببینی با رینگ و موتور و همه‌چیزش را ببینی. به نظر خیلی ضایع است دیگر. اصلا کتاب خوب این‌طوری است؛ کتابی که شما فکر کنی نوشتنش خیلی راحت است، ولی وقتی خودت بخواهی بنویسی، می‌فهمی که نمی‌توانی و خیلی سنگین است. رمان خوب، رمانی‌ست که هیچ‌چیزش معلوم نیست و هیچ‌کدام از ریزه‌کاری‌های نویسنده‌اش رو نیست و شما وقتی داستان را می‌خوانی حتی فکر می‌کنی خیلی کار ساده‌ای است. من فکر می‌کنم این نشان می‌دهد که این کار خوب است.

قبل تقاطع انقلاب و وصال کار دیگری هم نوشته بودی؟

من قبل از رمان «تقاطع انقلاب و وصال» سه، ‌چهار تا رمان نوشته بودم که هیچ‌کدام به درد نمی‌خورد. الان که نگاه می‌کنم خنده‌ام می‌گیرد. می‌گویم این چرت‌و‌پرت‌ها چی بود نوشتم و خیلی خوب شد که منتشر نشدند. برای همین کار هم الان پشیمانم، می‌شد کار بهتری بنویسم.

رمان‌های خوب معمولا پیش‌تولید خوبی دارند. یعنی شما باید قبل از اینکه یک کلمه بنویسی، فضای کتاب، روایت و شخصیت‌ها و... را توی ذهنت پرورده باشی. آن موقع ساده‌ترین کار نوشتن است. نوشتن یک کار 20 درصد آخر کار است و ساده‌ترین مرحله. پیش‌تولید خیلی مهم است.

رمان من متأسفانه یا خوشبختانه پیش‌تولید جدی‌ای نداشت. یک کتاب آموزش داستان‌نویسی خوانده بودم البته بعدا پشیمان شدم که آن را خواندم- حرف جالبی تویش نوشته شده بود؛ اینکه هر خری می‌تواند حداقل یک رمان بنویسد. نویسنده از رمان دوم به بعد است که باید شروع کند. پس همه می‌توانند حداقل یک رمان بنویسند.

نظرت درباره آموزش نویسنده‌گی چیست؟ با کلاس نویسنده‌گی موافق هستی؟

بزرگترین آموزگار نویسنده خود داستان‌ها هستند

من تا حالا یادم نمی‌آید که یک کتاب آموزشی را کامل خوانده باشم. حتی توی رشته تحصیلی خودم. من فکر می‌کنم کسی که مقطعی و تکه‌تکه، نکات مهمی را بخواند که بدردش می‌خورد، ماندگاری بیشتری دارد، تا اینکه بخواهد مثل یک متن کلاسیک از اول تا آخرش را بخواند.

بالاخره آموزش باید توسط یک نویسنده خوب باشد. کسانی هستند که بزرگترین آموزگاران نویسنده‌گی‌اند و ما باید از آنها یاد بگیریم. بزرگترین آموزگار نویسنده خود داستان‌ها هستند.

نویسنده‌گی با پشت میز و صندلی نشستن جور نیست

آموزش زبان انگلیسی ما را نگاه کنید. فکر نکنم 50 سال پیش هم این‌طوری زبان یاد می‌دادند. آموزش سایر درس‌های‌مان هم ‌همین‌طور. ما خیلی بد یاد می‌گیرم. نویسنده‌گی هم با اینها فرقی ندارد. کلاسی که نویسنده را در مقابل تجربه‌های دیگران قرار بدهد، گران تمام می‌شود، اما واجب است. مثلا بروند توی یک ارتفاعی بگویند بالای تخته که رسیدیم حالا بنشینیم و این جنگل را توصیف کنیم. فوق‌العاده است. خود این تجربه می‌تواند طرف را رشد بدهد.

اما توی ایران استاد می‌آید پای تخته و شروع می‌کند به حرف زدن. این سبک حتی توی توی آموزش ریاضی هم قابل‌تحمل نیست. من یک استادی داشتم که می‌گفت «من تقریبا توی هیچ‌کدام از کلاس‌های ریاضی‌ام، درس را گوش نمی‌دادم. خودم می‌خواندم.» البته این کار هوش بالایی می‌خواهد و شاید توی ریاضی چنین افرادی زیاد پیدا نشوند. می‌خواهم بگویم حتی توی ریاضی و درس‌های تئوری که کاملا وابسته به تخته و پاورپوینت است، بازده پایین است. چه برسد به کلاس‌های نویسنده‌گی که جنس کار، کار تجربی و بیرون پریدن و کارهای عجیب و غریب و ماجراجویی و داشتن تجربه‌های خطرناک است که با پشت میز و صندلی نشستن جور نیست.

کمی درباره ایده رمانت بگو. قصه یک عشق ابرازنشده؟

دوست داشتم تجربه یک عشق ابرازنشده را بنویسم

من همیشه دوست داشتم، تجربه یک عشق ابرازنشده را بنویسم، چون خودم عاشق هیچ دختری نشده‌ام، ولی دخترهایی بوده‌اند که ازشان خوشم بیاید، بعد گفتم حالا یک شخصیت حزب‌اللهی این تیپی که تجربه‌هایی شبیه تجربه‌های من را داشته، بگذارم وسط و درباره تجربه مثلا عاشق شدنش، چیزی بنویسم. چیزی که فکر می‌کردم خیلی نزدیک باشد به فضای ذهنی خودم. ضمن اینکه بتوانم خوب بپرورانمش. البته می‌خواستم این شخصیت مجزا از خودم باشد. این احتمالا می‌تواند جذاب باشد، مخصوصا برای دانشجویانی که توی دانشگاه‌ها هستند و عاشق هم می‌شوند، بی‌آنکه ابراز کنند.

هیچ قصه‌ای نیست که تخیل محض باشد؛ هیچ قصه‌ای هم نیست که واقعیت محض باشد. برای کسانی مثل من که خیلی تخیل‌شان قوی نیست، یک مقدار آدم نیاز دارد به تجربه‌های واقعی‌اش وابسته باشد. بخش‌های زیادی به تجربه‌هایم وابسته بوده اما خب شخصیت و اتفاقاتی هم بوده که تقریبا مستقل از زندگی خودم است.

از اصطلاحات ریاضی توی رمانت زیاد استفاده کرده‌ای؟

آدم از ابزاری که توی دستش است، استفاده می‌کند. من که ریاضی خوانده‌ام از ابزار ریاضی بیشتر استفاده می‌کنم، درحالیکه اگر آخوند بودم از درس‌های حوزه بیشتر استفاده می‌کردم. البته ریاضی‌خواندن من ممکن است که مخاطب را اذیت کند و او یک‌سری اصطلاحات را نشناسد.

چقدر از دوران سربازی خودت همان است که در رمانت نوشته‌ای؟

به هرحال سربازی یک دوره کاملا بی‌خودی توی زندگی است. توی ارتش بی‌خود، توی سپاه بی‌خودتر. سربازی من هم دوران بی‌خودی بود، باوجودی که من توی سربازی رمان نوشتم. اصلا برای اینکه از این فضا و حس بی‌خودبودن دور بشوم، این رمان را نوشتم. من خودم توی فضای سربازی بودم، اما «آیین» را توی فضای آموزشی گذاشتم. فضای آموزشی با فضای یگان فرق دارد. من فکر می‌کنم «آیین» توی آن فضای خاص آموزشی کاملا ظرفیت این را داشت که فضاسازی کند.

چرا انقدر "آیین" منفعل است؟

«آیین» منفعل نیست، فقط عشقش را ابراز نمی‌کند. خیلی هم فعال است؛ مثلا  توی برخوردش با آن دانشجوی سیاسی خیلی هم فعال است. کلی نقشه داشت برایش، اما وقتی دید خود دانشجوی سیاسی کار را تمام کرده، دیگر کاری نکرد و بقیه نقشه‌هایی که کشیده بود تا او را از دانشگاه اخراج کرد.

 

اسم کتابت جالب است. چطوری به این اسم رسیدی؟

اول اسم کتاب «همسایگی محذوف» بود. چند تا از دوستانم کتاب را خوانده‌ بودند و من پیامکی ازشان خواسته بودم اسم پیشنهاد بدهند. یکی‌شان «تقاطع انقلاب و وصال» را پیشنهاد داد. من هم قبول کردم.

به نظرت رمان مذهبی یا دینی چطور رمانی است؟

کتاب «پنجره‌های تشنه»ی مهدی قزلی دست کمی از یک رمان ندارد

رمان خوب رمانی است که به راحتی نتوانیم بگوییم چه نوع رمانی است. دینی هست، نیست. مذهبی هست، نیست. چون آدم‌ها هم توی تجربه‌های زندگی‌شان هم تجربه‌های دینی دارند، هم مذهبی.

 موضوع با محتوا فرق دارد. موضوع را می‌توانید توی ذهنتان انتزاع کنید که مثلا درباره چی دارید حرف می‌زنید. اما محتوا را از فرم نمی‌شود جدا کرد. موضوع تا حدی دینی می‌شود؛ مثلا کتاب «پنجره‌های تشنه»ی «مهدی قزلی» رمان نیست، ولی دست کمی از یک رمان ندارد. فرم خیلی ساده‌ای هم دارد. خیلی نرم و ساده پیش می‌رود. بهش که فکر می‌کنی، می‌بینی اتفاقا این فرم دقیقا دارد همان محتوا را می‌رساند؛ این سفر، این انتقال ضریح، این مردمی که مشتاق ضریح‌اند. همه‌چیزش خیلی ساده و روراست و دوست‌داشتنی است. همین‌ها کتاب را برجسته می‌کند. اگر یک نفر می‌آمد فرم‌بازی می‌کرد، مثلا راوی عوض می‌کرد و هی فضا را این‌ور آن‌ور می‌کرد و پیاز داغش را زیاد می‌کرد، حتما کتاب بدی می‌شد.

چقدر مطالعه را برای نویسنده‌گی ضروری می‌دانی؟

امکان ندارد کسی کتاب نخواند و بخواهد بنویسد. واقعا نمی‌شود. طرف باید خیلی نابغه باشد که بدون خواندن بنویسد. وگرنه این‌هایی که ما می‌شناسیم خیلی خوب مطالعه کرده‌اند. خیلی زیاد هم خواند‌ه‌اند. باید کتاب‌باز باشید.

چه‌قدر به بروز بودن توی مطالعه معتقد هستی؟

ما مشکل زبان انگلیسی داریم

متأسفانه ما مشکل زبان انگلیسی داریم. اگر زبان‌مان خوب بود، می‌نشستیم رمان‌های خوب و تازه منتشرشده را می‌خواندیم. الان ما باید منتظر باشیم ببینیم چه کتاب‌هایی ترجمه می‌شود، بعد مقداری از اینها هم انتخاب‌های دقیقی نیست. «ریویو»ی کتاب هم در ایران قوی نیست. البته بعضی وبلاگ‌ها هستند که دارند در بحث معرفی کتاب کار می‌کنند، اما خیلی همه‌گیر نیست. اینها خطر ایجاد می‌کند. مثلا الان در جهان نویسنده‌های خیلی خوبی هستند که کارهای خیلی خوبی هم می‌نویسند، جوان هم هستند و ما یک دانه از کارهای‌شان را نخوانده‌ایم. نیویورکر مثلا دو سال پیش یک آماری داده بود از نویسنده‌های زیر چهل سال. 20 تا نویسنده‌ معروف جهان. نگاه که می‌کنم، می‌بینم از هیچ‌کدام چیزی نخوانده‌ام. خوب این خیلی بد است. آدم باید بتواند بین همه این‌ها توازن برقرار کند. آثار کلاسیک را بخواند. آثار ادبی تاریخ خودش را بخواند.

نظرت درباره ترجمه کتاب‌های داستانی چیست؟

در حوزه ترجمه من خودم بیشتر از همه کارهای «رضا رضایی» را دوست دارم. حالا جدای از اینکه هم‌شهری‌مان هم هست، خوب ترجمه می‌کند. «سروش حبیبی» هم خوب ترجمه می‌کند. همین‌طور «بهمن فرزانه» و «لیلی گلستان.» توی جوان‌ها هم «سیدمصطفی رضئیی» با اینکه جوان است خوب ترجمه می‌کند.

تیراژ کتاب چطور است؟

تیراژ کتاب وحشتناک پایین است. با آمارهایی که هست، نصف قبل از انقلاب است. تازه قبلا اگر متوسط تیراژ 3000 تا بود، این‌جور فلّه‌ای خریدن‌ها هم نبود. الان ارگان‌های مختلف این‌همه فلّه‌آی می‌خرند، باز تیراژمان زیر 1500 تا است.

نویسنده‌های ما بعد از انقلاب ضعیف‌تر شده‌اند

چرا این‌قدر مطالعه توی کشور ما پایین است؟

این دست مسائل معمولا مالتی فکتوریال‌اند؛ چند عاملی‌اند. مهم‌ترین دلیلش به نظر من این است که نویسنده کار خوب نمی‌نویسد. قطعا اگر ما کارمان را خوب انجام بدهیم و خوب بنویسیم، مردم می‌خوانند. نویسنده‌های ما بعد از انقلاب ضعیف‌تر شده‌اند. بعد از انقلاب نویسنده‌ای که خوب بنویسد، خیلی کم داشتیم. تازه قبل از انقلاب با توجه به اینکه جمعیت کمتر بود؛ گرایش عمومی به داستان‌نویسی کم بود، ابزارهای ارتباطی آن‌قدر زیاد نبود و مثل الان کتاب نوشتن کار ساده‌ای نبود، یعنی این‌طور نبود که توی خانه‌ات کامپیوتر داشته باشی و راحت مطالبت را ببری انتشارات و آن‌قدر مستقیم با مخاطبت در ارتباط نبودی، با همه این تفاسیر می‌بینید که قبل از انقلاب خیلی کارهای خوبی نوشته‌شده است. ما نویسنده‌های خوب مثل امیرخانی و بایرامی و دهقان و این‌ها کم داریم. نویسنده‌های خوب کم‌تر از پیش از انقلاب هستند.

 همین دوستانی که توی نشر چشمه می‌نویسند، خیلی کارهای‌شان بهتر از بچه‌های حوزه هنری است. نوشته‌های بچه‌های انقلابی، هم کمیت کم‌تری دارد، هم کیفیت پایین‌تری. درحالی‌که شاعر خوب زیاد داریم. البته ما توی شعر یک پیشینه درخشانی داریم که در نویسنده‌گی نداریم.

نویسنده‌گی نیاز به تجربه دارد

چرا کتاب‌ها نمی‌فروشند؟

نویسنده‌گی نیاز به تجربه دارد. نیاز به ماجراجویی دارد. با توی آپارتمان و اتاق و سازمان نشستن کار خوب درنمی‌آید، اما ما تبلیغات‌مان هم توی حوزه کتاب کم است. ما آگهی بازرگانی کتاب نداریم. متأسفانه کتاب هم‌چنان یک موضوع لوکس محسوب می‌شود، درحالیکه باید مثل کالای روزمره مثل نان خریدن باشد. این به شدت جای نگرانی دارد. می‌شود گفت که در متوسط جامعه کتاب‌نخوانی آدم را سطحی می‌کند و می‌برد سمت تفکر برنامه‌های 7 صبح.

به نظرت بین کتاب ‌نخواندن، مخصوصا رمان و داستان، با تلویزیون دیدن ارتباطی هست؟

تلویزیون دیدن باید کنترل‌شده باشد

در آمریکا 57 درصد کتاب‌هایی که منتشر می‌شود درباره داستان است. این نشان می‌دهد که رمان صنعت شده است و مردم هم می‌خوانند. اما من مطمئن هستم توی کشور ما این خیلی کم است. البته این وسط تلویزیون دیدن هم نقش دارد. به نظر من بهتر است آدم توی خانه‌اش تلویزیون نداشته باشد. ویدیو پروژکتور داشته باشد با تی وی کارت و لپ‌تاپ. بعد تی وی کارتش هم هیچ‌وقت به لپ‌تاپش وصل نباشد. یعنی تا بخواهد تلویزیون را راه بیندازد هفت، هشت دقیقه‌ای زمان ببرد. این‌طوری خیلی بهتر است تا اینکه هر وقت اراده کردی دکمه را فشار بدهی و تلویزیون روشن بشود. این مقداری خطرناک است. تلویزیون دیدن باید کنترل‌شده باشد. ضمن اینکه تلویزیون یک وسیله اضافی توی خانه است. آدم واقعا جایگاهش را توی خانه نمی‌فهمد.

توزیع کتابت چطور بود؟

من درمورد توزیع کتاب خودم یک مقدار سستی کردم. مثلا باید می‌رفتم با پخش‌کننده‌هایش صحبت می‌کردم. کاش من شماره تلفنم را توی کتاب می‌نوشتم. پشیمانم. اینکه مثلا هرکسی کتاب را خواند، نظرش را بفرستد، یا ایمیل کند. اینکه من نسبت به دیده‌شدن کارم حساس نبوده‌ام، یعنی کارم را قبول ندارم!

نظرت را درباره این نویسنده‌هایی که می‌گویم توی چند جمله بگو.

جلال آل احمد: قله نویسنده‌گی است.

رضا امیرخانی: بهترین نویسنده ایرانی بعد از جلال.

نادر ابراهیمی: کتاب‌هایش را که می‌خوانید، قشنگ می‌فهمید که این آدم دارد دوست‌داشتنی زندگی می‌کند. به شدت راستگو و صادق است توی کتاب‌هایش و این نعمت بزرگی است.

ابراهیم گلستان: آدم فوق‌العاده‌ اصیلی است. به هیچ جای جهان وابسته نیست. این اصالت طرف را می‌رساند. خوب یا بدش را خدا باید بگوید. نگاه ویژه‌ای دارد که نگاه دسته‌ای و گروهی دیکته‌شده از جاهای دیگر هم نیست. نگاه خودش است. درحالیکه خیلی از نویسنده‌های انقلابی، غیرانقلابی و ضدانقلابی این‌طور نیستند.

محمود دولت‌آبادی: یک آدم فوق‌العاده مستعد در نویسنده‌گی. قلم توی دستش مثل موم می‌ماند. خیلی خوب می‌تواند با قلم کار کند. باوجود اینکه خیلی زیاد حرف می‌زند، نویسنده قدرت‌مندی است.

سیدمهدی شجاعی: یک نسل از نویسنده‌ها را بی‌آنکه بخواهد تربیت کرده است. سیدمهدی شجاعی از معدود نویسنده‌هایی است که نوشته‌هایش هم موضوع دینی دارد، هم فضای دینی. سیدمهدی کسی است که توانسته تا حد زیادی این کار را انجام بدهد. سید مهدی شجاعی خطی را توی نویسنده‌گی شروع کرد که این جسارت را در بعدی‌ها بوجود آورد که می‌شود. هم‌چنان هم قدرتش را حفظ کرده و این نشان می‌دهد که آدم عمیقی است و هنوز مطلب دارد برای گفتن.

مصطفی مستور: مستور همان نویسنده‌ای است که شما وقتی کارش را می‌خوانید ممکن است فکر کنید با یک اثر بسیار ساده روبرو هستید، درحالیکه کارهایش خیلی پیچیدگی دارد و خیلی برایشان زحمت کشیده است. مستور نویسنده خیلی خوبی است.

صادق هدایت: در بکارگیری موضوع توی رمان شاید هیچکس قدرتش را نداشته باشد. مثلا موضوع پوچ‌گرایی یا به هیچ‌گرفتن جهان و ترسیم کردن یک فضای تاریک و ناپیدا از جهان. این آدم چنین اعتقادی دارد و با این اعتقادش دارد کار می‌نویسد. شاید هیچکس نتوانسته مثل او آن‌قدر قوی اعتقادش را با کارش یکی کند. بهترین نشانش هم اینکه آخرش خودکشی کرد. یعنی به‌قدری این  اتفاق توی زندگی این آدم عمیق و واقعی بود که آخرش خودش را کشت. برای ما شاید این خوشایند نباشد، ولی مسأله‌ای که برای هر نویسنده‌ای جدی است این است که هدایت آدمی است که موضوع کاملا توی وجودش ته‌نشین‌شده بود.

سیمین دانشور: من معتقدم «سیمین دانشور» در مقایسه با «جلال آل احمد» نویسنده خوبی نیست. نشانش هم اینکه نتوانست بعد از جلال کتابی به خوبی «سووشون» بنویسد. البته سیمین بهترین نویسنده زن ایرانی است که یک روز نویسنده‌های دیگر جایش را خواهند گرفت. این را مطمئنم.

تو هم مثل بعضی نویسنده‌ها برای خودت تاپ‌تن داری؟

من هر تاپ‌تنی الان بگویم قطعا اشتباه خواهد بود. برای اینکه بعضی‌هایش را احتمالا فراموش کرده‌ام. اما «خداحافظ گاری کوپر» حتما هست. «بارون درخت‌نشین» کالوینو هست. کار معروف سالینجر «ناتور دشت» هست. کار معروف مارکز «صدسال تنهایی» هست.

چرا از آثار کلاسیک چیزی نمی‌گویی؟

من احتمالا تنها نویسنده‌ای هستم که کتاب می‌نویسد، اما آثار کلایسک را کامل نخوانده. سخت است و هرچه هم می‌گذرد خواندنشان سخت‌تر می‌شود. «جنگ و صلح» را بیشترش را خوانده‌ام. «گتسبی بزرگ.» «پیرمرد و دریا.» این‌ها را هم خوانده‌ام و می‌تواند توی آن تاپ‌تن باشد که من فراموش کرده‌ام!

کار جدید چیزی نوشته‌ای؟

دارم یک کار جدید می‌نویسم در فضای مازندارن قدیم. احتمالا با یک تم شخصیت انقلابی که در این فضا زیست می‌کند. فعلا این‌جوری دارم می‌نویسم. وسط کار هستم. نمی‌دانم چی از آب درمی‌آید.

پس‌نوشت:

تا آخر هفته‌ی بعد.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۱۴
میثم امیری
پنجشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۳، ۰۴:۴۵ ب.ظ

بار خوابیده آن‌جا

چه کار کنم؟ می‌خواهم شخصی‌نگاری کنم، حماقت‌های جمعی نمی‌گذارد. فراموشی فردیّت‌ها نمی‌گذارد... این «ما» گفتن‌ها نمی‌گذارد، این «ما باید» اِل‌کنیم‌ها نمی‌گذارد. این تعیین تکلیف‌ها آب‌دوغی و نقش مصلح اجتماعی بازی کردن‌ها نمی‌گذارد. این که ما می‌خواهیم هدایت کنیم و پلیس خوبِ قصّه باشیم و نسخه بپیچیم. این در مردمی که به باور خودشان پای‌بند انقلاب اسلامی هستند، بیش‌تر از باقی آدم‌هاست...
حالا که تا این‌جا آمده‌ام، امری‌طورِ حرفم را بگویم و بعد توصیفش کنم.
نویسنده باید یک کاری را خوب بلد باشد. خیلی خوب. همین. یک کاری را.

هر چه هیجان‌انگیزتر به‌تر. هر چه سخت‌تر به‌تر. مثل دزدی. من از بچّه‌گی دوست نداشتم دزد باشم. دزد برایم معنای بدی داشت... معنای زهرترک کردن یک بچّه‌ی شش هفت‌ساله‌ای که توی رخت‌خوابش آرام گرفته خوابیده و شما می‌روید سراغش و پنجره را آرام باز می‌کنید و بنده‌ی خدا از خواب می‌پرد و شما را می‌بیند و زبانش بند می‌آید... نه! فایده ندارد. حق‌النّاس است. حق النّاس هم حقِّ آن بچّه‌ی فلک‌زده‌ای‌ست که بی‌هیچ‌ گناهی باید تا تهِ عمرش لکنت داشته باشد. دزدی هیجان‌انگیز هست، حسِّ کشف و نویسنده بودنِ آدم را ارضا می‌کند، ولی ترس و ارعاب دیگران تویش هست  و اندکی خشونت. این خشونت قسمتِ بدِ ماجراست. نه این که داستان خشونت نخواهد، ولی من جگرش را ندارم  و می‌ترسم. من از سگ می‌ترسم. دیروز عصر که رفته بودم گوسفندها را بیاورم، بین راه دو سه تا سگ دیدم خوف کردم. سگه دندان‌های سفیدش را نشان می‌داد و دهانش را تا جایی که می‌شد باز می‌کرد و صدایش را هم تا آن‌جایی که اجازه داشت ول کرده بود. بد سگی بود. خیلی ترسیدم... سگ که اشل کوچک‌تر و اشانتیونِ خشونت است، می‌ترساندم، چه برسد به خشونت‌ دزدی که ممکن است بدجوری بگذارد تو کاسه‌ی آدم.

تمام نشد! این طور نیست که تمام هیجان جهان در دزدی باشد. خدا جهان را طوری آفرید که جاهای دیگری هم اندکی هیجان داشته باشد. دزدی را باید کنار گذاشت! کاش می‌شد شرایطی گیر آورد برای دزدی که هیچ رقمه مشکل نداشته باشد! آنش به عهده‌ی شماست. گرفتاری من و امثال من از از دست انقلابی‌ها امروز این است! آن روز، که روز انقلاب بود، آن‌ها حق داشتند دزدی کنند، بالا بروند، بشکانند، هیچ کسی هم باهاشان مشکل نداشت. به اسم انقلابی‌گری. درست است  علیرضا پناهیانِ 13 ساله شیشه‌های مشروب‌فروشی را پایین می‌آورد و غضنفر -پدرش- تشویقش هم می‌کرد، ولی بخشی از هیجانات و کف‌آلودگی 13 سالگیش را همین طور جبران می‌کرد. چه کاری در جهان هیجان‌انگیزتر از به آتش کشاندن پرده‌ی سینماهای لاله‌زار، ولی آن روز به اسم انقلابی‌گری جایزه داشت، امروز عقاب دارد. آن روز به آن واسطه شما می‌شدی رییس کلّ سینماهای کشور، امروز می‌شویی رییس بندهای انفرادیِ قزل قلعه!

ولی جاهایی هست که هنوز می‌توان آن‌ هیجان را یافت. مثل او! او که نشسته بود کفِ زمین. نگاهش را می‌دوخت به چشمانت. ریز می‌شد در نگاهت. نگاهت را دنبال می‌کرد. آدمِ گنج‌کَن این است. آدمِ گنج‌کن مراقبِ همه‌ی حرکات هست. آدمِ گنج‌کن حواسش به چشمانت، حرکاتت دست‌هات، به دقّت‌هات، به اطّلاعاتت هست. آسِ آن، آنی‌ست که می‌خواهد درباره‌ی «بار» صحبت کند. «بار»، یک هدفِ روشن، یک جای مشخّص، زندگی گنج‌کن است.
یک بار همه چیز را برنامه‌ریزی کرده بود و تازه اطمینان داشت که «بار خوابیده آن‌جا»، ولی یک جای کار می‌لنگید: «حیف که روبه‌روی پاسگاه است.» این تمام برنامه‌ها را بهم می‌ریزد. این که گذرِ اصلی روبه‌روی پاسگاه باشد. این حتما از دزدی هم جذّاب‌ترست. چون در دزدی، روبه‌روی پاسگاه بودن، دلیل موجّهی برای صرف‌نظر کردن از دزدی نیست، ولی در گنج‌کَنی نمی‌شود کاریش کرد. یک شکّ کوچک کلّ کار را بهم می‌ریزد. نقشه‌ای که نباید لو برود.

یک بار توانسته بود که بار را دربیاورد، ولی صد حیف که مشتری اوّلش پلیس‌ها بودند. این آن کاری‌ست که فکر می‌کنم برایم بی‌نهایت جذّاب باشد، رد شدن از طولِ شط. در یک شبِ بارانی پرباد. از روی پلِ منعطفِ محل. آن طرف‌تر از آب‌بندان‌ها رد شدن، چراغ خاموش رانندگی‌ کردن، راه را شناختن. دستگاه را درآوردن، مواضع را شناسایی کردن، هر کس را در جایی درست نشاندن، و دست به کار شدن. تنها کندن و درآوردن نیست. تنها شناسایی و اجرا نیست. این پروژه بستگی دارد به حفاظت و حراست‌ها شما. گنج‌کنی یک حفاظت اطّلاعات خیلی قوی می‌خواهد. گنج‌کنی، همان داستان‌نویسی‌ست برایم.

ای کاش شرایط قانونی درست می‌شد و آدم می‌رفت پی گنج‌کنی. غیر قانونیش البته داستانی‌تر و جذّاب‌تر است، ولی گیروگرفت‌هاش زیاد است. این که امیرخانی گفته بود هیجان در جت اسکی و هواپیمای سم‌پاس و این‌هاست، نادرست نیست، ولی گنج‌کَنی عمیق‌تر و وسیع‌تر و واقعی‌تر از این کارهای سوسولی‌ست.

چرا دارم زر می‌زنم؟ حرفم این است که من که گنج‌کَن نمی‌شوم، ولی خیلی دوست دارم آن قدر بشناسم و بدانم و از همه چی مطّلع باشم که وقتی آمدم بیرون از یک محفلی همه پشت سرم بگویند این گنج‌کَن است. این «بارشناس» و «باردرآر» است.
پس‌نوشت:
سه چهار روز دیگر هم یک چیزی می‌نویسم درباره‌ی حضرت زهرا.

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۳ ، ۱۶:۴۵
میثم امیری