تی‌لِم

روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری
  • تی‌لِم

    روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری

مشخصات بلاگ
تی‌لِم
بایگانی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تقاطع انقلاب و وصال» ثبت شده است

جمعه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۱:۰۳ ق.ظ

عکس کناری-حفظ


چیزی را که حفظ نیستی باید حفظ کنی. قرآن را که حفظ باشی که نمی‌توانی حفظ کنی. تحصیل حاصل! تو که  شبیه حفظ چیزی یا جایی یا کسی هستی که باید حفظش کرد. بی‌آن که نیاز باشد هیچ چیز را حفظ کرد در این جهان. حفظ جهانی که ثباتش و بودش و هستش و همه چیزش بی‌من و حس‌های من و محافظه‌کاری‌های من هم برقرار است. حفظ اضافی‌ترین چیزِ جهان است. من نه می‌خواهم چیزی را حفظ کنم و نه می‌توانم و نه باید که چنین کنم. ولی می‌کنم. می‌کوشم که حفظ کنم چیزهایی را که حفظ کردن‌شان دست من نیست. که دست هیچ کس نیست. هیچ بنی‌بشری. من از حفظ معنای روشنی ندارم و شاید معنای روشنی هم نداشته باشد. که ندارد. حفظ، حصاری‌ست که نه پرچین دارد و نه در. حصاری که حصن نداشته باشد حصار نیست. مرتع و هامون و دشت است. حفظ این‌طور یله است. کانّه این صحرا.
کانّه این جنگل. یک جنگل که خودش با دست نامریی حفظ می‌شود. نگه داشته می‌شود. آن گاوها که می‌چرند این طورند. و روشن نیست من و حجّت به چه دل‌بسته‌ایم. چه را می‌خواهیم نگه داریم و چرا؟ و آیّا نگه‌داری چیزی بر عهده‌ی ماست؟ که می‌تواند بر عهده‌ی ما باشد؟
حفظ کردن چیزی نیست که بشود حرفش را زد. انگار کن توی خانه‌ات نشسته‌ای و خانه‌ات در 90 درصد وقت‌ها از هم پاشیده است. سال در دوازده ماه، می‌پّری به خانمت و او هم می‌پّرد به تو و هر دو هَمَش همدیگر را به گه می‌کشید. مهمان می‌آید خانه‌تان. پیش خودتان می‌گویید میانه‌ی خرده دعواهای زن و شوهری، صلح موقّت درست کنیم تا این زندگی به یغما رفته‌تان بیش از این به باد نرود. «آبروی خودتان را حفظ می‌کنید.»
سر و کلّه‌ی آقای حفظ این‌جا پیدا می‌شود. این‌جا که سرنوشت محتوم از هم پاشیدگی را دارید سه بعدی در زندگی‌تان تجربه می‌کنید، حس حفظ کردن این وضعیّت ناپایدار به ذهن‌تان می‌رسد. حفظ در شرایطی که حفظی در کار نیست زاییده می‌شود. شعار این یا آن را حفظ کن، وقتی گُر گرفته می‌شود که انگاره‌ی حفظ نشدنش را قوی می‌یابید. که قوی هم هست. زن و شوهری که با هم خوبند و مدام قربان هم می‌روند و روزی صد بار به آرامی زیر گوش هم درد دل و داستان و خاطره با صدای مِلو و آرام و انگار که آب چشمه قُل می‌خورد تعریف می‌کنند که نیاز ندارند چیزی را حفظ کنند. چون چیزی برای حفظ کردن ندارند. وقتی چیزی را برای حفظ کردن پیدا می‌کنند، که هیچ چیزشان حفظ‌شدنی نیست. این زن و شوهر نمی‌دانند که این مهمانی که خانه‌شان آمده همیشگی‌ست. این مهمان نامریی، فرهنگ، سنّت، یا آن چیزی‌ست که باید به خاطرشان همدیگر را تحمّل کنند. یا تو بگو حفظ کنند.
پس‌نوشت:
کتابم را در نشانی زیر می‌توانید در نمایشگاه بیابید.

تا آخر هفته‌ی بعد.
۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۰۳
میثم امیری
سه شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۹:۱۴ ب.ظ

گفت‌وگو با اِس‌ان‌ان

من با خبرگزاری دانشجو (snn.ir) گفت‌وگو کرده‌ام درباره‌ی رمانم -تقاطع انقلاب و وصال- که بخش‌هایی از متن گفت‌وگوی من با آن‌ها ممیّزی شده است. در این‌جا متن بی‌سانسور آن را قرار می‌دهم و جاهایی را که سانسور شده با رنگ سبز نشان داده‌ام. گفت‌وگوی نشر داده شده را می‌توانید از این‌جا ببینید. این فایلی بود که گفت‌وگو کننده برایم فرستاده بود و قرار بود با همین کیفیّت منتشر شود. که تیتر تا متن چیزهایی کم‌اثر شده است که آن‌ها را در اصیل‌ترین وجهش می‌توانید ببینید. البته خدایی‌اش حذفیّات کم‌تر از ده درصد است. ولی بخشی‌اش برایم نگران کننده است. چرا باید حرف‌های من درباره‌ی دولت‌آبادی و سیّد مهدی شجاعی و صادق هدایت ممیّزی شود؟ باقی ممیّزی‌ها نگرانم نکرده است.


رمان من دینی نیست!/ نویسنده‌های ما بعد از انقلاب ضعیف‌تر شده‌اند

به بهانه انتشار رمان «تقاطع انقلاب و وصال» که قصة عشق ابرازنشدة یک دانشجوی مذهبی است، پای صحبت‌های نویسنده جوان نشستیم. «میثم امیریِ» 27 ساله هنوز عادت‌های دانشجویی‌اش را حفظ کرده است و زبان تند و تیزی دارد. می‌گوید سربازی دوره بی‌خودی است و اصرار دارد که رمانش دینی نیست! به سوال‌ها بی‌پرده و صریح پاسخ می‌دهد. از تجربه‌ها و عادات نویسنده‌گی‌‌اش تا کتاب‌ها و نویسنده‌هایی که دوست‌شان دارد.

چی شد که رمان نوشتی؟

بابای من رمان‌نویس نبود. ارثی هم نیست و ربطی به ژن و این‌ها هم ندارد. من رمان نوشتم، چون این ارزان‌ترین کاری بود که می‌توانستم انجام بدهم. البته فکر کنم این حرف برای بعضی رمان‌نویس‌ها فحش باشد، ولی هیچ اشکالی هم ندارد. کار ارزان قیمت هم می‌تواند کار با کیفیتی باشد. فقط یک قلم می‌خواهد. البته قلم می‌تواند سیستم هم باشد. این‌طوری تایپ هم می‌توانی بکنی. همه اتفاقات توی ذهن خودت می‌افتد. برای هیچکس هم نمی‌خواهد توضیح بدهی و تمام می‌شود. به همین راحتی!

قبلش چطور با فضای داستان و ادبیات آشنا شدی؟

من اوایل کارهای «رضا امیرخانی» را می‌خواندم. بعد دیدم یکی توی اینترنت هست که بالا و پایین می‌پرد که کتابش از امیرخانی بیشتر می‌فروشد. رفتم توی سایتش و کلی بهش فحش دادم و از امیرخانی دفاع کردم. بعد با خودم گفتم کتابش را بخرم، ببینم چی نوشته و یک‌طرفه قضاوت نکنم. بعد رفتم کتاب «کافه‌پیانو»ی فرهاد جعفری را خریدم. چاپ دهم بود. وقتی کتاب را خواندم با خودم گفتم داستان نوشتن چه کار راحتی است. اما حالا که نگاه می‌کنم می‌بینم فوق‌العاده کار مشکلی است.

 فرض کنید که کارخانه بنز، ماشین‌هایش را بیرون گذاشته و شما ماشین‌ها را بی‌رنگ و لعاب، همین‌طوری لخت ببینی با رینگ و موتور و همه‌چیزش را ببینی. به نظر خیلی ضایع است دیگر. اصلا کتاب خوب این‌طوری است؛ کتابی که شما فکر کنی نوشتنش خیلی راحت است، ولی وقتی خودت بخواهی بنویسی، می‌فهمی که نمی‌توانی و خیلی سنگین است. رمان خوب، رمانی‌ست که هیچ‌چیزش معلوم نیست و هیچ‌کدام از ریزه‌کاری‌های نویسنده‌اش رو نیست و شما وقتی داستان را می‌خوانی حتی فکر می‌کنی خیلی کار ساده‌ای است. من فکر می‌کنم این نشان می‌دهد که این کار خوب است.

قبل تقاطع انقلاب و وصال کار دیگری هم نوشته بودی؟

من قبل از رمان «تقاطع انقلاب و وصال» سه، ‌چهار تا رمان نوشته بودم که هیچ‌کدام به درد نمی‌خورد. الان که نگاه می‌کنم خنده‌ام می‌گیرد. می‌گویم این چرت‌و‌پرت‌ها چی بود نوشتم و خیلی خوب شد که منتشر نشدند. برای همین کار هم الان پشیمانم، می‌شد کار بهتری بنویسم.

رمان‌های خوب معمولا پیش‌تولید خوبی دارند. یعنی شما باید قبل از اینکه یک کلمه بنویسی، فضای کتاب، روایت و شخصیت‌ها و... را توی ذهنت پرورده باشی. آن موقع ساده‌ترین کار نوشتن است. نوشتن یک کار 20 درصد آخر کار است و ساده‌ترین مرحله. پیش‌تولید خیلی مهم است.

رمان من متأسفانه یا خوشبختانه پیش‌تولید جدی‌ای نداشت. یک کتاب آموزش داستان‌نویسی خوانده بودم البته بعدا پشیمان شدم که آن را خواندم- حرف جالبی تویش نوشته شده بود؛ اینکه هر خری می‌تواند حداقل یک رمان بنویسد. نویسنده از رمان دوم به بعد است که باید شروع کند. پس همه می‌توانند حداقل یک رمان بنویسند.

نظرت درباره آموزش نویسنده‌گی چیست؟ با کلاس نویسنده‌گی موافق هستی؟

بزرگترین آموزگار نویسنده خود داستان‌ها هستند

من تا حالا یادم نمی‌آید که یک کتاب آموزشی را کامل خوانده باشم. حتی توی رشته تحصیلی خودم. من فکر می‌کنم کسی که مقطعی و تکه‌تکه، نکات مهمی را بخواند که بدردش می‌خورد، ماندگاری بیشتری دارد، تا اینکه بخواهد مثل یک متن کلاسیک از اول تا آخرش را بخواند.

بالاخره آموزش باید توسط یک نویسنده خوب باشد. کسانی هستند که بزرگترین آموزگاران نویسنده‌گی‌اند و ما باید از آنها یاد بگیریم. بزرگترین آموزگار نویسنده خود داستان‌ها هستند.

نویسنده‌گی با پشت میز و صندلی نشستن جور نیست

آموزش زبان انگلیسی ما را نگاه کنید. فکر نکنم 50 سال پیش هم این‌طوری زبان یاد می‌دادند. آموزش سایر درس‌های‌مان هم ‌همین‌طور. ما خیلی بد یاد می‌گیرم. نویسنده‌گی هم با اینها فرقی ندارد. کلاسی که نویسنده را در مقابل تجربه‌های دیگران قرار بدهد، گران تمام می‌شود، اما واجب است. مثلا بروند توی یک ارتفاعی بگویند بالای تخته که رسیدیم حالا بنشینیم و این جنگل را توصیف کنیم. فوق‌العاده است. خود این تجربه می‌تواند طرف را رشد بدهد.

اما توی ایران استاد می‌آید پای تخته و شروع می‌کند به حرف زدن. این سبک حتی توی توی آموزش ریاضی هم قابل‌تحمل نیست. من یک استادی داشتم که می‌گفت «من تقریبا توی هیچ‌کدام از کلاس‌های ریاضی‌ام، درس را گوش نمی‌دادم. خودم می‌خواندم.» البته این کار هوش بالایی می‌خواهد و شاید توی ریاضی چنین افرادی زیاد پیدا نشوند. می‌خواهم بگویم حتی توی ریاضی و درس‌های تئوری که کاملا وابسته به تخته و پاورپوینت است، بازده پایین است. چه برسد به کلاس‌های نویسنده‌گی که جنس کار، کار تجربی و بیرون پریدن و کارهای عجیب و غریب و ماجراجویی و داشتن تجربه‌های خطرناک است که با پشت میز و صندلی نشستن جور نیست.

کمی درباره ایده رمانت بگو. قصه یک عشق ابرازنشده؟

دوست داشتم تجربه یک عشق ابرازنشده را بنویسم

من همیشه دوست داشتم، تجربه یک عشق ابرازنشده را بنویسم، چون خودم عاشق هیچ دختری نشده‌ام، ولی دخترهایی بوده‌اند که ازشان خوشم بیاید، بعد گفتم حالا یک شخصیت حزب‌اللهی این تیپی که تجربه‌هایی شبیه تجربه‌های من را داشته، بگذارم وسط و درباره تجربه مثلا عاشق شدنش، چیزی بنویسم. چیزی که فکر می‌کردم خیلی نزدیک باشد به فضای ذهنی خودم. ضمن اینکه بتوانم خوب بپرورانمش. البته می‌خواستم این شخصیت مجزا از خودم باشد. این احتمالا می‌تواند جذاب باشد، مخصوصا برای دانشجویانی که توی دانشگاه‌ها هستند و عاشق هم می‌شوند، بی‌آنکه ابراز کنند.

هیچ قصه‌ای نیست که تخیل محض باشد؛ هیچ قصه‌ای هم نیست که واقعیت محض باشد. برای کسانی مثل من که خیلی تخیل‌شان قوی نیست، یک مقدار آدم نیاز دارد به تجربه‌های واقعی‌اش وابسته باشد. بخش‌های زیادی به تجربه‌هایم وابسته بوده اما خب شخصیت و اتفاقاتی هم بوده که تقریبا مستقل از زندگی خودم است.

از اصطلاحات ریاضی توی رمانت زیاد استفاده کرده‌ای؟

آدم از ابزاری که توی دستش است، استفاده می‌کند. من که ریاضی خوانده‌ام از ابزار ریاضی بیشتر استفاده می‌کنم، درحالیکه اگر آخوند بودم از درس‌های حوزه بیشتر استفاده می‌کردم. البته ریاضی‌خواندن من ممکن است که مخاطب را اذیت کند و او یک‌سری اصطلاحات را نشناسد.

چقدر از دوران سربازی خودت همان است که در رمانت نوشته‌ای؟

به هرحال سربازی یک دوره کاملا بی‌خودی توی زندگی است. توی ارتش بی‌خود، توی سپاه بی‌خودتر. سربازی من هم دوران بی‌خودی بود، باوجودی که من توی سربازی رمان نوشتم. اصلا برای اینکه از این فضا و حس بی‌خودبودن دور بشوم، این رمان را نوشتم. من خودم توی فضای سربازی بودم، اما «آیین» را توی فضای آموزشی گذاشتم. فضای آموزشی با فضای یگان فرق دارد. من فکر می‌کنم «آیین» توی آن فضای خاص آموزشی کاملا ظرفیت این را داشت که فضاسازی کند.

چرا انقدر "آیین" منفعل است؟

«آیین» منفعل نیست، فقط عشقش را ابراز نمی‌کند. خیلی هم فعال است؛ مثلا  توی برخوردش با آن دانشجوی سیاسی خیلی هم فعال است. کلی نقشه داشت برایش، اما وقتی دید خود دانشجوی سیاسی کار را تمام کرده، دیگر کاری نکرد و بقیه نقشه‌هایی که کشیده بود تا او را از دانشگاه اخراج کرد.

 

اسم کتابت جالب است. چطوری به این اسم رسیدی؟

اول اسم کتاب «همسایگی محذوف» بود. چند تا از دوستانم کتاب را خوانده‌ بودند و من پیامکی ازشان خواسته بودم اسم پیشنهاد بدهند. یکی‌شان «تقاطع انقلاب و وصال» را پیشنهاد داد. من هم قبول کردم.

به نظرت رمان مذهبی یا دینی چطور رمانی است؟

کتاب «پنجره‌های تشنه»ی مهدی قزلی دست کمی از یک رمان ندارد

رمان خوب رمانی است که به راحتی نتوانیم بگوییم چه نوع رمانی است. دینی هست، نیست. مذهبی هست، نیست. چون آدم‌ها هم توی تجربه‌های زندگی‌شان هم تجربه‌های دینی دارند، هم مذهبی.

 موضوع با محتوا فرق دارد. موضوع را می‌توانید توی ذهنتان انتزاع کنید که مثلا درباره چی دارید حرف می‌زنید. اما محتوا را از فرم نمی‌شود جدا کرد. موضوع تا حدی دینی می‌شود؛ مثلا کتاب «پنجره‌های تشنه»ی «مهدی قزلی» رمان نیست، ولی دست کمی از یک رمان ندارد. فرم خیلی ساده‌ای هم دارد. خیلی نرم و ساده پیش می‌رود. بهش که فکر می‌کنی، می‌بینی اتفاقا این فرم دقیقا دارد همان محتوا را می‌رساند؛ این سفر، این انتقال ضریح، این مردمی که مشتاق ضریح‌اند. همه‌چیزش خیلی ساده و روراست و دوست‌داشتنی است. همین‌ها کتاب را برجسته می‌کند. اگر یک نفر می‌آمد فرم‌بازی می‌کرد، مثلا راوی عوض می‌کرد و هی فضا را این‌ور آن‌ور می‌کرد و پیاز داغش را زیاد می‌کرد، حتما کتاب بدی می‌شد.

چقدر مطالعه را برای نویسنده‌گی ضروری می‌دانی؟

امکان ندارد کسی کتاب نخواند و بخواهد بنویسد. واقعا نمی‌شود. طرف باید خیلی نابغه باشد که بدون خواندن بنویسد. وگرنه این‌هایی که ما می‌شناسیم خیلی خوب مطالعه کرده‌اند. خیلی زیاد هم خواند‌ه‌اند. باید کتاب‌باز باشید.

چه‌قدر به بروز بودن توی مطالعه معتقد هستی؟

ما مشکل زبان انگلیسی داریم

متأسفانه ما مشکل زبان انگلیسی داریم. اگر زبان‌مان خوب بود، می‌نشستیم رمان‌های خوب و تازه منتشرشده را می‌خواندیم. الان ما باید منتظر باشیم ببینیم چه کتاب‌هایی ترجمه می‌شود، بعد مقداری از اینها هم انتخاب‌های دقیقی نیست. «ریویو»ی کتاب هم در ایران قوی نیست. البته بعضی وبلاگ‌ها هستند که دارند در بحث معرفی کتاب کار می‌کنند، اما خیلی همه‌گیر نیست. اینها خطر ایجاد می‌کند. مثلا الان در جهان نویسنده‌های خیلی خوبی هستند که کارهای خیلی خوبی هم می‌نویسند، جوان هم هستند و ما یک دانه از کارهای‌شان را نخوانده‌ایم. نیویورکر مثلا دو سال پیش یک آماری داده بود از نویسنده‌های زیر چهل سال. 20 تا نویسنده‌ معروف جهان. نگاه که می‌کنم، می‌بینم از هیچ‌کدام چیزی نخوانده‌ام. خوب این خیلی بد است. آدم باید بتواند بین همه این‌ها توازن برقرار کند. آثار کلاسیک را بخواند. آثار ادبی تاریخ خودش را بخواند.

نظرت درباره ترجمه کتاب‌های داستانی چیست؟

در حوزه ترجمه من خودم بیشتر از همه کارهای «رضا رضایی» را دوست دارم. حالا جدای از اینکه هم‌شهری‌مان هم هست، خوب ترجمه می‌کند. «سروش حبیبی» هم خوب ترجمه می‌کند. همین‌طور «بهمن فرزانه» و «لیلی گلستان.» توی جوان‌ها هم «سیدمصطفی رضئیی» با اینکه جوان است خوب ترجمه می‌کند.

تیراژ کتاب چطور است؟

تیراژ کتاب وحشتناک پایین است. با آمارهایی که هست، نصف قبل از انقلاب است. تازه قبلا اگر متوسط تیراژ 3000 تا بود، این‌جور فلّه‌ای خریدن‌ها هم نبود. الان ارگان‌های مختلف این‌همه فلّه‌آی می‌خرند، باز تیراژمان زیر 1500 تا است.

نویسنده‌های ما بعد از انقلاب ضعیف‌تر شده‌اند

چرا این‌قدر مطالعه توی کشور ما پایین است؟

این دست مسائل معمولا مالتی فکتوریال‌اند؛ چند عاملی‌اند. مهم‌ترین دلیلش به نظر من این است که نویسنده کار خوب نمی‌نویسد. قطعا اگر ما کارمان را خوب انجام بدهیم و خوب بنویسیم، مردم می‌خوانند. نویسنده‌های ما بعد از انقلاب ضعیف‌تر شده‌اند. بعد از انقلاب نویسنده‌ای که خوب بنویسد، خیلی کم داشتیم. تازه قبل از انقلاب با توجه به اینکه جمعیت کمتر بود؛ گرایش عمومی به داستان‌نویسی کم بود، ابزارهای ارتباطی آن‌قدر زیاد نبود و مثل الان کتاب نوشتن کار ساده‌ای نبود، یعنی این‌طور نبود که توی خانه‌ات کامپیوتر داشته باشی و راحت مطالبت را ببری انتشارات و آن‌قدر مستقیم با مخاطبت در ارتباط نبودی، با همه این تفاسیر می‌بینید که قبل از انقلاب خیلی کارهای خوبی نوشته‌شده است. ما نویسنده‌های خوب مثل امیرخانی و بایرامی و دهقان و این‌ها کم داریم. نویسنده‌های خوب کم‌تر از پیش از انقلاب هستند.

 همین دوستانی که توی نشر چشمه می‌نویسند، خیلی کارهای‌شان بهتر از بچه‌های حوزه هنری است. نوشته‌های بچه‌های انقلابی، هم کمیت کم‌تری دارد، هم کیفیت پایین‌تری. درحالی‌که شاعر خوب زیاد داریم. البته ما توی شعر یک پیشینه درخشانی داریم که در نویسنده‌گی نداریم.

نویسنده‌گی نیاز به تجربه دارد

چرا کتاب‌ها نمی‌فروشند؟

نویسنده‌گی نیاز به تجربه دارد. نیاز به ماجراجویی دارد. با توی آپارتمان و اتاق و سازمان نشستن کار خوب درنمی‌آید، اما ما تبلیغات‌مان هم توی حوزه کتاب کم است. ما آگهی بازرگانی کتاب نداریم. متأسفانه کتاب هم‌چنان یک موضوع لوکس محسوب می‌شود، درحالیکه باید مثل کالای روزمره مثل نان خریدن باشد. این به شدت جای نگرانی دارد. می‌شود گفت که در متوسط جامعه کتاب‌نخوانی آدم را سطحی می‌کند و می‌برد سمت تفکر برنامه‌های 7 صبح.

به نظرت بین کتاب ‌نخواندن، مخصوصا رمان و داستان، با تلویزیون دیدن ارتباطی هست؟

تلویزیون دیدن باید کنترل‌شده باشد

در آمریکا 57 درصد کتاب‌هایی که منتشر می‌شود درباره داستان است. این نشان می‌دهد که رمان صنعت شده است و مردم هم می‌خوانند. اما من مطمئن هستم توی کشور ما این خیلی کم است. البته این وسط تلویزیون دیدن هم نقش دارد. به نظر من بهتر است آدم توی خانه‌اش تلویزیون نداشته باشد. ویدیو پروژکتور داشته باشد با تی وی کارت و لپ‌تاپ. بعد تی وی کارتش هم هیچ‌وقت به لپ‌تاپش وصل نباشد. یعنی تا بخواهد تلویزیون را راه بیندازد هفت، هشت دقیقه‌ای زمان ببرد. این‌طوری خیلی بهتر است تا اینکه هر وقت اراده کردی دکمه را فشار بدهی و تلویزیون روشن بشود. این مقداری خطرناک است. تلویزیون دیدن باید کنترل‌شده باشد. ضمن اینکه تلویزیون یک وسیله اضافی توی خانه است. آدم واقعا جایگاهش را توی خانه نمی‌فهمد.

توزیع کتابت چطور بود؟

من درمورد توزیع کتاب خودم یک مقدار سستی کردم. مثلا باید می‌رفتم با پخش‌کننده‌هایش صحبت می‌کردم. کاش من شماره تلفنم را توی کتاب می‌نوشتم. پشیمانم. اینکه مثلا هرکسی کتاب را خواند، نظرش را بفرستد، یا ایمیل کند. اینکه من نسبت به دیده‌شدن کارم حساس نبوده‌ام، یعنی کارم را قبول ندارم!

نظرت را درباره این نویسنده‌هایی که می‌گویم توی چند جمله بگو.

جلال آل احمد: قله نویسنده‌گی است.

رضا امیرخانی: بهترین نویسنده ایرانی بعد از جلال.

نادر ابراهیمی: کتاب‌هایش را که می‌خوانید، قشنگ می‌فهمید که این آدم دارد دوست‌داشتنی زندگی می‌کند. به شدت راستگو و صادق است توی کتاب‌هایش و این نعمت بزرگی است.

ابراهیم گلستان: آدم فوق‌العاده‌ اصیلی است. به هیچ جای جهان وابسته نیست. این اصالت طرف را می‌رساند. خوب یا بدش را خدا باید بگوید. نگاه ویژه‌ای دارد که نگاه دسته‌ای و گروهی دیکته‌شده از جاهای دیگر هم نیست. نگاه خودش است. درحالیکه خیلی از نویسنده‌های انقلابی، غیرانقلابی و ضدانقلابی این‌طور نیستند.

محمود دولت‌آبادی: یک آدم فوق‌العاده مستعد در نویسنده‌گی. قلم توی دستش مثل موم می‌ماند. خیلی خوب می‌تواند با قلم کار کند. باوجود اینکه خیلی زیاد حرف می‌زند، نویسنده قدرت‌مندی است.

سیدمهدی شجاعی: یک نسل از نویسنده‌ها را بی‌آنکه بخواهد تربیت کرده است. سیدمهدی شجاعی از معدود نویسنده‌هایی است که نوشته‌هایش هم موضوع دینی دارد، هم فضای دینی. سیدمهدی کسی است که توانسته تا حد زیادی این کار را انجام بدهد. سید مهدی شجاعی خطی را توی نویسنده‌گی شروع کرد که این جسارت را در بعدی‌ها بوجود آورد که می‌شود. هم‌چنان هم قدرتش را حفظ کرده و این نشان می‌دهد که آدم عمیقی است و هنوز مطلب دارد برای گفتن.

مصطفی مستور: مستور همان نویسنده‌ای است که شما وقتی کارش را می‌خوانید ممکن است فکر کنید با یک اثر بسیار ساده روبرو هستید، درحالیکه کارهایش خیلی پیچیدگی دارد و خیلی برایشان زحمت کشیده است. مستور نویسنده خیلی خوبی است.

صادق هدایت: در بکارگیری موضوع توی رمان شاید هیچکس قدرتش را نداشته باشد. مثلا موضوع پوچ‌گرایی یا به هیچ‌گرفتن جهان و ترسیم کردن یک فضای تاریک و ناپیدا از جهان. این آدم چنین اعتقادی دارد و با این اعتقادش دارد کار می‌نویسد. شاید هیچکس نتوانسته مثل او آن‌قدر قوی اعتقادش را با کارش یکی کند. بهترین نشانش هم اینکه آخرش خودکشی کرد. یعنی به‌قدری این  اتفاق توی زندگی این آدم عمیق و واقعی بود که آخرش خودش را کشت. برای ما شاید این خوشایند نباشد، ولی مسأله‌ای که برای هر نویسنده‌ای جدی است این است که هدایت آدمی است که موضوع کاملا توی وجودش ته‌نشین‌شده بود.

سیمین دانشور: من معتقدم «سیمین دانشور» در مقایسه با «جلال آل احمد» نویسنده خوبی نیست. نشانش هم اینکه نتوانست بعد از جلال کتابی به خوبی «سووشون» بنویسد. البته سیمین بهترین نویسنده زن ایرانی است که یک روز نویسنده‌های دیگر جایش را خواهند گرفت. این را مطمئنم.

تو هم مثل بعضی نویسنده‌ها برای خودت تاپ‌تن داری؟

من هر تاپ‌تنی الان بگویم قطعا اشتباه خواهد بود. برای اینکه بعضی‌هایش را احتمالا فراموش کرده‌ام. اما «خداحافظ گاری کوپر» حتما هست. «بارون درخت‌نشین» کالوینو هست. کار معروف سالینجر «ناتور دشت» هست. کار معروف مارکز «صدسال تنهایی» هست.

چرا از آثار کلاسیک چیزی نمی‌گویی؟

من احتمالا تنها نویسنده‌ای هستم که کتاب می‌نویسد، اما آثار کلایسک را کامل نخوانده. سخت است و هرچه هم می‌گذرد خواندنشان سخت‌تر می‌شود. «جنگ و صلح» را بیشترش را خوانده‌ام. «گتسبی بزرگ.» «پیرمرد و دریا.» این‌ها را هم خوانده‌ام و می‌تواند توی آن تاپ‌تن باشد که من فراموش کرده‌ام!

کار جدید چیزی نوشته‌ای؟

دارم یک کار جدید می‌نویسم در فضای مازندارن قدیم. احتمالا با یک تم شخصیت انقلابی که در این فضا زیست می‌کند. فعلا این‌جوری دارم می‌نویسم. وسط کار هستم. نمی‌دانم چی از آب درمی‌آید.

پس‌نوشت:

تا آخر هفته‌ی بعد.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۱۴
میثم امیری
سلام؛ این هفته نمی‌نویسم، چون امروز عصر ویندوزم بالا نمی‌آمد. به امید درست شدن لپ‌تاپ، آخر هفته‌ی بعد خواهم نوشت.


یا لطیف

کم‌تجربه‌ای می‌خواست طوطی بخرد. هم سخن‌گو باشد و هم شیرین و هم بی‌تقلیدوتأدیب، آداب‌دان باشد. نه آیینه‌ی مولانا را نیازی باشد در تعلیمش و نه سفرِ پرندگانِ عطّار را حاجتی باشد در غنایِ صدایش. روانه‌ی بازار شد و بی‌مشورت، طوطی‌ای خرید که به نظرش متفاوت رسید. طوطی را به خانه می‌آورد و آن را منزلتی می‌نهد. او که پیِ طوطیِ اصیلی بود، از قلبِ بازار آگاه نمی‌شود و در نادانیِ نادانسته‌اش خوش‌حال می‌شود. در گذر روزها، روزی عاقلی از طوطی‌اش می‌پرسد: «راستی از طوطی‌ات راضی هستی؟» کم‌تجربه جواب می‌دهد: «بله. بسیار طوطی خوبی است. بی‌نظیر است!» عاقل می‌پرسد: «این طور که تو می‌گویی باید دیوانِ حافظ را به یک نفس تحریر کند!» «خیر، هرگز نمی‌خواند!» «پس چطور می‌گویی طوطی خوبی است؟» کم‌تجربه از کشف و خلّاقیتش سخن می‌گوید: «درست است سخن نمی‌گوید، ولی خیلی دقّت می‌کند!» تا این لحظه که من دارم این سطور را می‌نویسم، بیچاره نفهمید پرنده‌ای که خریده بود، طوطی نبود، جغد بود!

حکایتِ آن جوان، حکایتِ جوان‌ها انقلاب اسلامی است. حکایتِ ماهاست. جوان‌های معتقد به حرکتِ اهورایی امامِ خمینی. آن‌ها هم‌چنان از طوطی سخن می‌گویند که بسیار دقّت می‌کند! در حالی که قرار ما با امام بهشتِ زهرا طوطی بود که بخواند، نه این که دقّت کند! وقتی پس از سال‌ها از دوستانِ ریشویم می‌پرسد پس چه شد، می‌گویند «درست است نمی‌خواند، ولی خیلی دقّت می‌کند!» خواندن، تعلیمِ انسان‌های ترازِ انقلاب اسلامی بود و هست. انسانی که «انسان» است. انسان در همه‌ی عرف‌ها؛ چه عرف «فقه»، چه عرف «اخلاق مبتنی بر فقه»، چه عرفِ «فلسفه و منطق»، چه عرفِ «عرفان». که این تحفه‌ی آخر کتابی است شخصی و درخشان از آقای حسن‌زاده‌ی آملی با لقب «اثر نمونه‌ی دوران» که تقدیم شد به آن «یگانه‌ی دوران».

ولی از دلِ این «نمونه‌ی دوران‌ها» و از دلِ این پیشکشی‌ها به یگانه‌های دوران چه بیرون آمد؟! انسان‌های باغ‌وحشی! انسان در عرفِ «باغ وحش». یک نمونه‌ از این انسان‌ها باغ وحشی، جوانانِ ریشوی انقلاب اسلامی است.

باید انسانِ باغ وحشی را تعریف کنم!

از باغ وحش شروع می‌کنیم (بی‌طرف هم خودت هستی. من باطرف و جهت‌دار و بدونِ ذرّه‌ای اعتدال باغ وحش را تعریف می‌کنم):

حتماً تا به حال باغ وحش رفته‌اید! حیوان‌های دل‌گیر و نارحت و غم‌زده‌ را دیده‌اید. آهوها، به جای آن که بخرامند و از دشت و دمن بالا بروند، چشمانِ شهلای‌شان را به شما می‌دوزند و نیم متری شما از حزنی سخت سخن می‌گویند. (خدایا من کافری آزاد باشم بهتر از آن است که مسلمانی در قفس باشم! خدایا زندگی در قفس را نصیب ما نکن! خدایا ما را از این قفس‌های مدرنیته برهان! قفسی که باعث شده هر روز از 7 صبح تا 5 عصر یک کار تکراری را انجام دهیم!) بله. عرض می‌کردم. مثلاً همین باغ وحش پارک ملّت را ببینید، در آن بوزینه‌ها و میمون‌ها به جای آن که در جنگلِ خّلاقِ خدا شاد باشند و سالم، در قفسِ انسانی اسیر شده‌اند، دل‌خوش چیپس و پفکِ آدم‌های خندانِ و بی‌تفاوت شده‌اند. باغ وحش یکی از بی‌کیفیّت‌ترین و ظالمانه‌ترین و منحوس‌ترین دستاوردهای دورانِ مدرن است. این باغ وحش در مقیاس‌های کوچک‌تری هم در خانه‌مان هم بازتولید می‌شود، با در قفس کردنِ آزادترین و رهاترین پرندگان!

و من تا به حال از هیچ غرّش شیر در قفسی نهراسیده‌ایم و من تا به حال جهش هیچ ببری را در باغ وحش واقعی ندیده‌ام! و شما هم ندیده‌اید! اصولاً شما در باغ وحش، حیوان‌های وحشی را نمی‌بینی، بلکه ماکتی غم‌زده و معتاد از آن جانورانِ آزاد می‌بینید، که هیچ شباهتی به خودِ واقعی‌شان ندارند. ای کاش انسان‌ها بفهمند لذّت مصنوعی‌شان در باغ وحش و آن دل‌چسبی لحظه‌ای و آنی نمی‌ارزد به در قفس کردنِ بهترینِ جانوران و سلطان‌ترین‌شان!

حال برسیم به انسانِ باغ وحشی:

انسانِ باغ وحشی، انسانی است که می‌خواهد تحتِ تدابیرِ ظالمانه‌ای اهلی یا رام شود. مبتنی بر نظریّه‌ی اهلی شدنِ تاریخ‌نگارانِ مدرن‌زده. اعتقادِ ویل‌دورانتی به تاریخ می‌گوید حیوانات اهلی شده‌اند. یعنی همه‌ی حیوان‌ها وحشی بودند، ولی با تدابیر انسان‌ها، آن‌ها اهلی شده‌اند. این نظریّه‌ی پر از اشکال، در باقی عرصه‌ها هم منتشر شد! و این توهّم در انسانِ مدرن به وجود آمد که می‌تواند اهلی کند! چه بسا یکی از آن موجوداتی که می‌تواند اهلی شود انسان است.  این اهلی‌شده‌گی یا در عرفِ قانون است، یا در عرفِ قراردادهای مدرن. که هر دوی این صورت‌ها به اندازه ظالمانه و ستیزه‌جویانه‌ است. 

مدیرانِ انقلاب اسلامی چه کرده‌اند:

در واقع دو غلط کرده‌اند. اوّلا طوطی را در قفس کرده و باغ وحش ساختند، و بعدش که معلوم شد طوطیِ آن‌ها جغد است، فرمودند «عیب ندارد. حالا دقّت که می‌کند.» (دارم کنایه می‌زنم مدیرانِ انقلاب اسلامی با تعریف غربی از انسان و توسعه جلو آمده‌اند و در دوره‌هایی حتّی از همان نظریّه‌های غربی هم منحط‌تر عمل کرده‌اند. در پاسخ به اعتراض این انحطاط گفتند داریم بومی‌سازی می‌کنیم! «درست است نمی‌خواند، دقّت که می‌کند.»)

مدیرانِ انقلاب اسلامی، خواسته یا نخواسته، به جای نگه داشتنِ منزلتِ انسان‌ها و پیگیری‌ راه‌های دینی، دست به کار چنین شیوه‌های ظالمانه‌ای شدند. و خواستند انسان‌های معتقد به انقلاب اسلامی را اهلی کنند. آن‌ها سعی کردند باغ وحشی بسازند و در آن انسان‌ها را اهلی کنند. غافل از این که طبق نظریّه‌ی دینی، هیچ حیوانِ وحشی اهلی نمی‌شود. بلکه اهلی‌ها از بهشت فرستاده‌ شده‌اند، وحشی‌ها هم از بهشت! انسان، اساساً موجودی وحشی نیست که بخواهد اهلی بشود. و البته انسان، موجودی کاملاً اهلی نیست! چرا که اساساً انسان حیوان نیست! (چه برسد به این که ناطق باشد!) انسان موجودی است که می‌تواند الهی شود، یا از حیوان‌ها هم پست‌تر شود! چنین موجود پویا و داینامیکی، طبق تعریفِ قرآنی، چطور ممکن است حیوان ناطق باشد؟ از چنین خبطی، و از چنین نقطه عزیمتِ کورکننده‌ی استعدادی، مدیران انقلاب اسلامی، از حوزوی و دانشگاهی و خطیب و دولتی و هنرمند، شروع کرده‌اند! شروع کرده‌اند به کار کردن!

«تحوّل در علوم انسانی از تعریف انسان شروع می‌شود»-آقای سید محمّد مهدی میرباقری-

تعریفِ مدیرانِ انقلابِ اسلامی، و خانواده‌های ایرانی ایضاً، از تعریفِ انسان، یک تعریفِ غربی و حتّی محیل‌تر از تعریفِ منطقی از انسان بود. با چنین تعریفی، باغ وحش دلگیری درست شده است. (تلمیحم آن قدرها هم غلط نیست، چون خدایی‌اش گسترشِ باغ‌ وحش‌ها، دستاوردِ دورانِ مدرن است!) و ما خواستیم از دلِ این باغ وحش، انسان تربیت کنیم. به قول رضا امیرخانی ما خواستیم از جوان‌های‌مان آقای بهجت بسازیم. تازه آن هم آقای بهجت 80 ساله نه آقای بهجت 20 ساله! این مثال، یکی از وجوهِ تعریف باغ وحشی ما از انسان انقلاب اسلامی را نشان می‌دهد. یعنی ما انسان را حیوانِ ناطقِ وحشی‌ای تعریف کرده‌ایم که باید اهلی شود.

می‌گویید ما چنین نکرده‌ایم، فیلم اخیر خانم پورانِ درخشنده را ببینید.

نوع تربیت ما فقط کشنده‌ی خلّاقیّت، راست‌گویی، مهربانی، و مسئولیّت‌پذیری نیست، بلکه نابود کننده‌ی فطرتِ انسانی است. (به قول طنّاز طباطبایی در لحظه‌ی دادگاه: «من سال‌ها پیش مرده‌ام!») و ما این طور آدم‌ها را کشته‌ایم؛ خواستیم تمدّنی بر فراز این کشته‌ها بنا کنیم. توانستیم؟

معلوم است نتوانسته‌ایم. ما خواستیم انسان‌ها را در قفس‌هایی به اسم ترس، خودسانسوری، آزادیِ غربی، قانون و... قرار دهیم و سپس به آدم‌ها بگوییم حالا زندگی کنید! (مثل باغ وحش) و بعد که آدم‌ها عجیب‌ نمودند، چون آدم‌ها حیوان نیستند که در قفس‌های حکومت‌ساخته بمانند، درماندیم که این‌ها چه مردمی هستند. لذا گفتیم این مردم پوپولیست شده‌اند، یا گفته‌ایم بی‌بصیرت شده‌اند، یا گفته‌ایم بی‌دین شده‌اند، یا گفتیم نادان شده‌اند، یا گفته‌ایم این مردم عقب افتاده‌اند. ولی هیچ‌گاه نگفتیم که ممکن است انسان، حیوان ناطق نباشد! هیچ گاه نگفته‌ایم که انسان را نمی‌توان اهلی کرد! چون اساساً انسان اهلی شدنی نیست، شاید رام شدنی باشد! هیچ گاه نگفتیم که انسان خّلاق است! خیلی خلّاق‌تر از حیوان! انسان فکور است؛ خیلی فکورتر از حیوان! حال مگر می‌شود انسانِ فکور و خلّاق را اهلی کرد؟

حیواناتِ وحشی را می‌شود رام کرد، ولی نمی‌شود اهلی کرد! چه برسد به انسان! وقتی حتّی آن دست‌آموزترین حیوان، خوی وحشی‌گری دارد، چطور می‌توان انتظار داشت که می‌توان انسان را اهلی کرد! (هم‌چنان با این مقدّم فاسد که انسان حیوان است!) حال که با این نظریّه‌های پوچ مملکت‌داری به این‌جا رسیده‌ایم، می‌پرسیم چر مردم ایران متمدّن به معنای غربیِ کلمه نشده‌اند؟! چرا مردم ایران قانون‌مدار نشده‌اند؟! که کنایه‌ی است از اهلی نشدن این مردم!

فکر کردیم غرب، انسان را اهلی یا متمدّن کرد! زکّی! غرب با اتوریته‌ی استبدادِ قانونی انسان را رام کرد. مردم در غرب رام‌شده‌اند، نه اهلی و نه رشد یافته و متعالی! اگر می‌گویید نه، یک سال بی‌قانونی را مثلِ قانون‌مداری در غرب ترویج کنید، مثلاً بگویید هر کس، آشغالش را سه روز یک بار آن هم ساعتِ یک نصفِ شب بیرون بیاورد، ما بهش 100 دلار می‌دهیم! یا مثلاً برای هر بوقِ ممتدِ سر چهارراه، 50 دلار هدیه می‌دهیم، دوست دارم ببینم بعد از یک سال آن جامعه به کجا رسیده‌ است! آن جامعه‌ی قانونی، قانونی بودنش چقدر واقعی است! (می‌توان برای ترویجِ بی‌قانونی پیشنهادهای عمیق‌تری داد! مثلِ حقانیّتِ خلاقیّت جرم اجتماعی و خلاف‌های اخلاقی!)

ولی ما و غرب یک جور برخورد کرده‌ایم. انسان‌ها را رشد نداده‌ایم، بلکه به انسان‌ها گفتیم هیس! فریاد نزنید. رام باشید. قانون‌مدار باشید. هر کدام‌مان بنا به یک دلیلی! با یک نوع توجیهی!

این حرف‌ها به این معنا نیست که از همین فردا باید ضدِّ قانون شورش کرد، کلیّه‌ی قراردادهای اجتماعی را زیر پا نهاد، کشور را به مثابه‌ی جنگلی ساخت، که همه در آن خلّاق و به یک معنا متوحّش باشند! خیر این معنا، نه در فیلم تبلیغ می‌شود و نه این نوشته چنین سودایی دارد. ولی می‌توان به قول شهاب حسینی برگشت به دایره‌ی تدوین قوانین! این یعنی یک راهِ حلِّ عقلانی و مدبّرانه و درست. برگشت دوباره به تعریفِ انسان! برگشت که ما بر مبنای کدام تعریف از انسان پیش‌ می‌رویم، برخورد می‌کنیم، تربیت می‌کنم، و می‌نگریم، قانون می‌نویسم. (بنگرید به نگاهِ غلطِ خانواده‌ها در فیلم و بازتولیدهای اشتباه از مفاهیم آبرو یا حیا.)

اگر بخواهم دوباره از مدرنیته مدد بگیرم، باید از یکی از مفاهیمِ خوب این ساختار حرف بزنم؛ یعنی مناطق حفاظت شده. مناطقِ حفاظت شده، در منظومه‌ی معرّفی شده در این نوشته، بسیار به ایده‌آلِ ذهنی‌ام نزدیک‌تر است. مناطقِ حافظت شده نه یله بودن و بی‌قانونی و انقراض و هرج‌ومرجِ جنگل را دارد، و نه ظلمِ آشکار، تنگی، و محدودیتِ قفس یا باغ وحش را. این منطقه هم اجازه‌ی حیاتِ آزادانه و مطابقِ طبع و فطرت را به موجود می‌دهد و هم هم‌زمان مراقبِ انقراض و از هم‌گسیختگی جامعه است.

مناطقِ حفاظت شده‌ی انسانی در پیِ بازیابی و مراقبت از روحِ انسان‌هاست. در پی مراقبت از اشرف مخلوقات است. نه نسبت به تربیت و مسئولیّت‌پذیری و تکیلف‌پذیری او بی‌تفاوت است و نه در پی کشتن شخصیّت و القای خودسانسوری و تعریف حیا و آبروی کاذب و تحمیلِ قانونِ خشک و ظلمِ آشکار به بندگان است. و منطقه‌ی حافظت‌شده‌ای نخواهد بود و درست نخواهد شد مگر این که انسان نگاهِ دیگری داشته باشیم. به کودک نگاهِ عقلانی داشته باشیم . تنها کوک کردنِ عروسکِ کودک و تأمینِ نیازهای حیوانیِ و اوّلیه‌ی انسان‌ها برای‌مان مهم نباشد! بلکه بیاموزیم که چطور با هم حرف بزنیم. چطور با هم معاشرت کنیم. چطور برای یک دیگر عقل و خرد قائل باشیم. ای کاش از خدا یاد می‌گرفتیم تعریفِ انسان و برخورد با انسان و ساختنِ مناطقِ حفاظت‌ شده را. آغاز گفت‌وگو، فیلم‌های خوبی مانندِ اثرِ آخرِ خانم درخشنده است که انصافاً هم درخشنده و سازنده و آموزنده و دلسوزانه است.

پس‌نوشت:

1. ایده‌ی این نوشتار، که در بابِ تعریفِ انسان است، در ذهنم به اندازه‌ی یک کتاب است. نمی‌دانم کی بتوانم چنین اثری را بنویسم. ولی این سیاه‌مشق‌ها، گه‌گاه به ضخامتِ یک کتابِ چند صد صفحه‌ای است. ای کاش می‌توانستم آن را بنویسم! ای کاش فرصتش را پیدا کنم و هم‌زمان روحیّه‌ی پژوهش‌گری و تقوایِ علمی را!

2. فیلم خانم درخشنده معایبِ زیادی دارد! از داستان تا اجرا تا سیرِ منطقی قصّه تا شعارزدگی و هزار تا چیز دیگر. ولی فیلمِ دغدغه‌مندی است.

3. فیلمِ خانم درخشنده‌، نکته‌های تحلیلی زیادی دارد. مخصوصاً در باب برخورد با دختربچّه‌ها! ظرایفِ برخورد با دختربچّه‌ها یک موضوع مهمِ دیگر است که انشالله وقتی دیگر درباره‌اش حرف می‌زنم. 

4. دعا کنید رفقا؛ خیلی زیاد! بدجوری ذهنم مشغولِ رمانِ جدیدم است. خیلی زیاد! شاید این نوشته هم نشئه‌هایی از همان حال باشد. (راستی رمانِ اخیرم را غیر از شهر کتاب‌ها، کتاب‌فروشی مؤسسه کیهان در انقلاب هم می‌فروشد.) تا آخرِ هفته‌ی بعد یا علی.


۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۳۶
میثم امیری
سه شنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۲، ۰۶:۴۲ ب.ظ

نامه‌ای خوانده نشده به جناب آقای شهاب مرادی

یا لطیف
پیش‌نوشت:

این نوشته را مدّت‌ها پیش برای حاج آقا شهاب فرستاده بودم، ولی فکر کنم جناب‌شان این نامه را ندید یا نخواند یا فراموش کرد. چون حرفِ درگوشی در این نامه نوشته نشده است، دوباره آن را منتشر می‌کنم. قرار بود این نامه در اصل پیاده شده‌ی سخنرانی حاج آقا شهاب در مسجد امام صادق در شبِ میلاد حضرت رسول باشد. که نشد.

بدن‌نوشت:


بحث به انقلاب اسلامی کشیده می‌شود و گروهی در کلاس بر این باورند که روشنفکران در انقلاب اسلامی همان آرمان‌های مشروطیّت را دنبال می‌کردند. بحث در کلاس بالا نگرفته، ولی بین دو دسته از دانشجوها بحث گرم است. عدّه‌ای می‌گویند خیر، این طور نیست. بلکه در انقلاب 57 آرمان‌های روشنفکران عوض شده بود. سقلمه‌ای به دوست سیاسی که در حال نقّاشی عکس آقای خمینی‌ست می‌زنم:

- توی بحث شرکت نمی‌کنی؟

ابرویی بالا می‌اندازد و بی‌خیال می‌گوید:

- من که هیچ وقت روشنفکر نبوده و نخواهم بود، میراث نداشته‌ی بابام را طلب کنم. به من چه که آرمان‌های روشنفکری فرق کرده یا نه! چه اهمیّتی دارد؟

هنوز جوابش را کامل نداده، واژه‌ها را درست ادا نکرده است که دستانش سراغ طرّاحی می‌رود. پی همین بحث، طرح دانشجوی سیاسی برایم از بحث کلاسی جذّاب‌تر است. بعد از طرح امام، طرح مبهمی از شهیدی که روی خاک افتاده می‌کشد. انتهایش با خطّی خوش که انگار کلمه‌ها در آن به جان هم افتاده‌اند می‌نویسد: «اگر شهید نشویم، بالاخره خواهیم مرد».

مُرد و شهید رو‌به‌روی هم در طرح با هم‌درگیرند؛ گلاویزند.

بخشی از رمانِ تازه‌نوشته‌شده‌ی حقیر به نام «تقاطع انقلاب و وصال»

سلام حاج آقای شهاب مرادی

شبِ میلادِ پیامبر اکرم یادتان می‌آید؟! بحثی که در مسجد امام صادقِ میدان فلسطین عنوان کرده بودید و از حقیر خواستید آن‌چه را که شما روی منبر فرموده‌ بودید، من روی کاغذ بیاورم. من یک‌جورهایی فراموش کرده بودم که این کار را همان شب انجام دهم تا این که در سایتِ کافه سینما شما را دیدم خندان و شاداب و به قول رضا امیرخانی «قَدَحِ باده به دست» کنارِ سید رضا میرکریمی از سالنِ اکرانِ حوضِ نقّاشی بیرون می‌آمدید. دیدنِ همین عکس –و هم‌چنین دیدنِ ویدیو کلیپی از شما در شبِ میلاد قمر پرنور بنی‌هاشم که محمود کریمی رو به شما سرودِ طرب‌انگیز می‌خواند- انگیزه‌ای شد تا به مغزم فشار بیاورم که درباره‌ی منبرِ آن شب‌تان چیزی بنویسم. امّا به سه دلیل این کار را به کارِ دیگری تبدیل کردم. یک این که همه‌ی مباحثِ مطرح شده روی منبرِ رسول الله در شبِ میلادش در ذهنم نمانده است و ایمان صفرآبادی، که آن شب همراهم بود، مطلبِ دندان‌گیری در ذهن نداشت و فقط اشاره کرد: «شهاب خوب صحبت کرد». خسته نباشد. شیره را می‌خورد و می‌گوید شیرین است. این را که خودم می‌دانستم و برایم شفّاف بود که شما بد صحبت نمی‌کنید. دلیل دوّمم این بود که جنسِ پیاده کردنِ متنِ منبرها در مملکتِ ما دچارِ مشکل است. این کار حتّی در پیاده کردن بحث‌های آدم منضبطی (از نظرِ فکری) مثلِ شهید مطهّری –به خصوص بعد از شهادت‌شان- هم ممکن است دقیق نباشد. چون نوشته با صحبتِ روی منبر تفاوت‌هایی دارد. دستِ کم این که خودِ آن کسی که روی منبر حرف می‌زند باید به طورِ حرفه‌ای و با لحاظ کردنِ پاره‌ای از تفاوت‌های دو مدیوم منبر و نوشتار حرف‌هاش را روی کاغذ «ترجمه» کند. دستِ کم این که «فنِّ سخنوری» روی منبر، باید تبدیل شود به «قدرتِ کلمه» بر روی کاغذ. شاید موفّق‌ترین گفتارهای پیاده شده‌ی در این مملکت، سرقفلی دکتر علی شریعتی باشد که به اعتراف دوست و دشمن ادبیّاتِ قوی داشت و چه باک اگر بسیاری از مطالبی را که می‌گفت قبل‌تر می‌نوشت! بنابراین حتّی اگر حافظه‌ی حقیر یاری می‌کرد و همه‌ی مطالبِ شما در ذهنم می‌ماند، از پیاده کردنش اِبا می‌کردم، چون نه در تبدیل گفتار به نوشتار آدمِ باتجربه‌ای هستم، و نه این که لِمِ تبدیلِ منبرهای جذّابِ شما به نوشته‌ای جذّاب را می‌دانم. چون اساساً من پامنبری شما نبوده‌ام؛ جز در نهایتاً 5 مجلس به طورِ حضوری. بنابراین بهتر است این کار را فردی از پامنبری‌های «تیرِ» شما انجام دهد، به شرطی که حتماً خودتان بر آن نوشته نظارت داشته باشید. ضمن این که خودِ شما هم احتمالاً باید روی نوشته‌تان به اندازه‌ی منبرهای‌تان کار کنید تا خواندنی‌تر باشد. دغدغه‌های خوب –مانندِ مطلبِ اخیرِ وبلاگ‌تان- هم باید به شکلی پاکیزه از نظرِ ادبی و شکلی ارائه شد. چون در ساده‌انگارانه‌ترین نگاه هم فرمِ مطلب جهت‌دهنده به محتوایی است که ارائه می‌کنید. و دلیل سوّم همین متنِ بالا بود که از رمانم استخراج کرده‌ام و آن این که این جور کارها، به من ربطی ندارد. ما به همان طرح‌هایی که رویش متمرکزیم دل‌خوش‌تریم. طرحی مانند آیّا برای زندگی باید فقط به فقه تکّیه کرد؟! این که بخشی از منبرِ شما درباره‌اش بود آن طرحی است که می‌توانم درگیرش شوم و درباره‌اش کمی حرف بزنم. انشالله اگر قسمت شد، در دیدارِ حضوری بحث‌ها را با هم بیشتر بشکافیم.

چند نکته از منبرتان در یادم مانده‌است. بگذارید با سوّم شخص با شما صحبت کنم.

آقای شهاب مرادی تقریباً با یک ساعت و نیم تأخیر نسبت به ساعتی که در وبلاگش نوشته بود به مسجد امام صادق –که گویا زیرِ نظرِ دانشگاهی به همین نام بَرِ پلِ مدیریت است- رسید. 40 دقیقه‌اش را هم انداخت گردنِ چراغِ قرمزِ میدان سپاه که اتّفاقا من هم یک بار در دامش افتاده بودم. با این تفاوت که ده بیست نفری منتظرِ افطاری یکی از روزهای گرم تابستان بودند و من نیم ساعت بعد از اذان رسیدم!

آقای شهاب مرادی می‌گوید نباید اخلاق را از دین جدا کرد. اگر اخلاق از دین جدا شود، دیگر به چه دلیل آدم‌ها باید اخلاقی زندگی کنند. بنابراین شهاب از باب انگیزه‌ها این مسأله را نقد کرده است. این که انگیزه زندگی اخلاقی بدونِ تمسّک به دین چیست. او ضمناً آفت‌های چنین زندگی را برمی‌شمرد. زندگی که همه‌ی اصول اخلاقی منهای خدا در آن لحاظ می‌شود. آقا شهاب به‌درستی و شاید ناخودآگاه به مسأله‌ی ازدواج اشاره می‌کند. فهم من این است که اگر زندگی اخلاقی بدونِ خدا داشته باشیم، مسأله‌ی ازدواج در زندگی‌مان کم‌رنگ می‌شود و ما آدم‌هایی می‌شویم به ظاهر اخلاقی، ولی عزب‌اوغلی. چون خیلی از ما ازدواج را منوط کرده‌ایم به آماده کردن یا شدنِ! شرایط. و وقتی در هندسه‌ی اخلاقی‌مان، تضمینِ دولتی و «ضمانت غیر» را جانشین توکّل بر خدا می‌کنیم، ازدواج کردن‌مان به تأخیر می‌افتد. علّتش هم واضح است، چون از ضمانت واقعی «غیر» یا بی‌بهره‌ایم یا نسبت به آن بی‌اعتماد. از همین جا دو نتیجه‌ی سطحی و عمیق به دست می‌آید. نتیجه‌ی سطحی این که ازدواج نکرده‌ایم. چون توکّل به خدا را عملاً در معادله‌های زندگی‌مان به هیچ انگاشته و حتّی اندازه‌ی تضمین و بیمه و کارِ دولتی یا خصوصی برایش تره هم خرد نمی‌کنیم. نتیجه‌ی عمیق این که هیچ‌گاه در سایه تضمینِ غیر، اطمینان صددرصد حاصل نمی‌شود. حال که اصول اخلاقی بدونِ قواعدِ الهی نصب‌العین‌مان شده است و نتوانسته به ما اطمینان و آرامش بدهد؛ چه جای چاق کردنِ قلیانِ اخلاقِ بدونِ خداست؟ اخلاقی که نتواند انسان را به آرامش برساند، آیّا اخلاقِ درستی است؟

درباره‌ی این نبودِ اطمینان یا آرامش دوست دارم چند جمله‌ی دیگر بنویسم. وقتی ما آدم‌های حتّی به ظاهر مذهبی، توکّل و دستِ خدا را از زندگی حذف کرده‌ایم، چگونه می‌توانیم دیگران را به خدا دعوت کنیم. به خدایی که خودمان بهش اعتقاد نداریم. یک مثال ساده و البتّه هولناک بزنم. فرض کنید به منِ بچّه مذهبی بگویند می‌خواهیم 24 ساعت از زندگی‌ات را تحتِ نظر دوربین مداربسته ببینیم. من بدجوری می‌ترسم. در آن 24 ساعت سعی می‌کنم خودم را و اعمالم را به پاکیزه‌ترین وجه انجام دهم. حرفِ بد نزنم، کارِ بد نکنم و... معلوم است حضورِ این دوربین مدار بسته چه تأثیری روی زندگی‌ام گذاشته است! حال به من بگویند فلانی «عالم محضرِ خداست». شاید بگویم: «که لابد در محضرِ خدا گناه نکنید. برو خدا رسیدِ روزی‌ات را جای دیگری واریز کند.» عملاً می‌بینیم که نتیجه اسف‌ناک است. در زندگی‌ام، به شهادت آن 24 ساعتی که تحتِ نظارت دوربین مداربسته بوده‌ام، گزاره‌ی «عالم محضرِ خداست» به اندازه‌ی یک دهم گزاره‌ی «این محل به دوربین مداربسته مجهّز است» باورآفرین نبوده است... و چقدر مذهبی‌های جامعه‌ی ما به این دچارند... «این محل به دوربین مداربسته مجهّز است» موجّه‌تر است تا «عالم محضر خداست».

دلیلِ این زندگی اخلاقی بدونِ حضور خدا چیست؟ منبرِ آقای شهاب مرادی به بخش دوّم هم پاسخ‌هایی داده است. یکی از این دلایل را برگزیدنِ منابع معرفتی غیر از منبع اصیل معرفت دینی یعنی وحی است. وقتی انسان به احساسش، عقلش، عاطفه‌اش، فرهنگش، یا عادتش اعتماد می‌کند و همان را برای هدایت و زندگی کافی می‌بینید، در جریانِ زندگی‌اش دچار رنج و آسیب خواهد شد. چرا؟ چون این معرفت‌ها هیچکدام معرفت‌های صددرصد درستی نیستند. تاریخ بشر نشان می‌دهد که چطور عقل حتّی عقلِ جمعی، احساس، تجربه و فرهنگ فاجعه به بار آورده است. اما دید انسانِ مسلمان از این آبشخورها سیراب نخواهد شد. این به این معنا نیست که در جریان زندگی‌اش به این‌ها بها نمی‌دهد. بلکه در نظرِ مسلمان اصالت با وحی است. او باید به وحی اعتماد کند. و وحی را آقای شهاب مرادی به فقه معنا کرد. شاید فرصت نبود که این بخش از منبرش را بیشتر باز کند تا مراد از فقه یا همان روش زندگی در نظر سخنران معلوم‌تر باشد. در هر حال او در این بخش از فقه و احکام فقهی دفاع کرد و راه‌های فقهی را راه‌های درستی برای حلِّ مسائل فعلی جامعه دانست. او در این‌باره باز هم از ازدواج مثال آورد و آمارِ آزار جنسی در غرب را مؤیّد این معنا دانست که حتّی آزادی جنسی –که زمانی قرار بود با مغالطه‌ها و تمثیل‌های نابه‌جا در جمهوری اسلامی هم اجرا شود- هم نمی‌تواند یک جامعه را از مشکل‌ها رهایی بخشد. در حالی که راهِ رهایی در فقه نهفته است. چون راه‌حل‌های غربی مبتنی بر غریزه است و راه‌های قرآنی و فقهی مبتنی بر فطرت. (نمی‌دانم این جمله را آقای شهاب مرادی گفت یا نه. ولی در ذهنِ من چنین جای گرفته است که منظور آقا شهاب از این که روشِ فقهی درست و راه‌های غربی و مادّی اشتباه است از همین استدال سرچشمه می‌گیرد.)

سؤال‌هایی هم می‌توان پرسید که فقه و وحی را چه کسی درست می‌فهمد و تبیین می‌کند؟ به نظرم سؤال‌هایی از این دست که پیش از این هم پرسیده شده و پاسخ‌های خوبی هم به آن داده شد، می‌تواند به عنوان ادامه‌ی منبرِ آقای شهاب مرادی فرض شود. ولی حیف که همین یک شب و همین یک جلسه را در مسجد امام صادق مهمانِ آقا شهاب بودیم. در شبی که آقا شهاب تنها مطلعِ یک منبر طولانی‌مدّتِ دستِ کم ده شبه را سرود. به قول فصیحی هروی: «بعد از عمری که فصیحی، شبِ وصلی روی داد/ مردم دیده‌ی ما در سفر دریا بود.»

التماس دعای خیر

میثم امیری

زمستان 91

پس‌نوشت:
1. گفت‌وگوییِ اینترنتی با جناب آقای آرشِ سالاری باعث شد این مطلب را نشر بدهم. یادِ نوشته‌ی شهاب ثاقب مرادی به‌ خیر.
2. در سایت آقای دکتر عطا الله مهاجرانی کامنتی محترمانه ولی انتقادی نوشتم. یکی دو انتقادی را که ده دوازده سال قبل امیرخانی به رمان مهاجرانی گرفته بود نیز اضافه کردم. به رویش نیاورد آقای مهاجرانی و کامنتم را که به اصرار انتشار نوشته بودم، فیلتر کرد.
3. تا انتهای هفته‌ی بعد دعاگوی شما هستم.


۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۲ ، ۱۸:۴۲
میثم امیری